🔴🔴🔴🔴نظر سنجی
دوستان رمان های جدیدی رو دادیم ۶ نفری که داوطلب تست رمان بودن خوندن
همشون یه رمان رو انتخاب کردن به
اسم عمارت عاشقی
احتمالا این رمان براتون آماده بشه به رمان دیگه هم مد نظر داریم که باید برای تست بفرستیم بچه ها بخونن
حالا همتون نظر بدید بعد از تموم شدن رمان لجبازی رمان جایگزین بزاریم یا قرعه رو ادامه بدیم و تک رمانه کنیم کانال رو؟
نظراتتون رو به آیدی زیر بفرستید👇
@fzhamed
✅۹۰ درصد رای دادن که کانال دو رمانه بمونه
تصویب شد.
✅
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت75 🔴" راشا "👇 اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دس
#قرعه
#قسمت76
🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم..
-دخترا کجان؟..
رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟..
-اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟..
رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش ..
به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید..
- نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت..
--ک..کجا؟..
- هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم..
دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم..
دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با ون برگشتیم عقب..
سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی
از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم..
ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم..
بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن..
ریسک داشت ولی می ارزید..
*******************
دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند..
توی سالن نشسته بودند..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟..
ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته
استکانی..
لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!..
تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون
گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم..
تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟..
ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای
خواهرانش توضیح داد..
هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود..
تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس
بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته..
ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا
بودن..بعد شدن 3 تا..
تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته..
تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!..
ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره..
تارا خندید و نگاهش کرد..
تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه..
تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند..
گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که..
تانیا فقط سرش را تکان داد..
ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟..
تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر کارخودشون بوده باشه زود لو
میرن..فقط صبر کنید..
تارا:اگر اونا نبودن چی؟..
تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه..
***************
تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود..
با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود..
-الو..
صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت56 🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب ح
#لجبازی
#قسمت57
🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت:
ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد....
تشکری کردم روی مبل تک نفره نشستم....خاله مهتاب همیشه پرمیس رو "پری"صدا میکرد....مگه توی جشن ها و مراسم...
خاله به سمت آشپزخونه به راه افتاد ومن تنها موندم....نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم....خونه شون با اینکه
ویلایی بود ولی کوچیک تر از خونه ما بود و دکوراسیون آبی فیروزه ایش خیلی آرامش بخش بود....
البته خاله مهتاب هرسال دکوراسیون خونه رو عوض میکرد و همین وجه تفاوتش با مامان بود....یه هیجان خاص داشتم....اینجا خونه ای بود که پارسا شب و روزش رو میگذروند....ولی خودش نیست....کجا بود الله و اعلم!
اوووف این پرمیس کجا مونده؟!...خو یه مانتو و یه شلواره بپوش بیا...خفم کردی!...خاله مهتاب با دوتا لیوان شربت نارنجی رنگ اومد و گفت:
ـ بفرما عزیزم...من نمیدونم این پری به کی رفته انقدر بی ادبه!
خندیدم و با تشکر لیوان شربت رو از توی سینی برداشتم...همون موقع پرمیس اومد و گفت:
ـ من بی ادبم؟!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
ـ په نه من!....
لیوان شربت رو از توی دستم گرفت و همونجور که یه قلوپ میخورد گفت:
ـ این برای من...!
خاله مهتاب به صورت نمایشی چنگی به صورتش زد و با چشمای گرد شده گفت:
ـ پری...خجالت بکش...
پرمیس شربت رو خواست بخوره که سریع گفتم:
ـ اگه خوردی باید منو آیس پک مهمون کنی!
ولی پرمیس قبل از اینکه جلوی خودش رو بگیره لیوان رو به لباش نزدیک کرد و شربت رو خورد!...خاله مهتاب
اشاره ای به اونیکی لیوانی که برای خودش آورده بود کرد رو به من گفت:
ـ بیا عزیزم....شما اینو بخور....
از جام بلند شدم و گفتم:
ـ نه خاله جون.... انشاالله وقتی برگشتیم....باید بریم دیره...این پرمیس کج سلیقه هم تا شب منو میچرخونه!
خاله خندید و بعد از خداحافظی از هال بیرون اومدیم...پرمیس داشت کفش هاش رو میپوشید که گفت:
ـ راستی ماشین ندارما!
ای بمیری...چرا بدون ماشین میخوای منو ببری بازار!...ای خدا!...با غیض گفتم:
ـ پس با چی بریم؟!
ـ خو ماشین پارسا مشکل داشت بردش تعمیر....حالا هم میخواست بره بیرون ماشین منو برده...
با ناراحتی گفتم:
ـ حالا کی میاد؟
کفش هاش رو پوشید و گفت:
ـ من چه بدونم....با آژانس میریم...شایدم اومد...
صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و برگشتم...نگاهم به پارسا افتاد...تپش قلبم بالا رفت و احساس کردم دستام
خیس عرق شده....بازم دیدمش و من همچین شدم!...
*****
پارسا جلوتر اومد و پرمیس هم نزدیکش شد و گفت:
ـ سلام....کی اومدی؟!
نگاهی به پرمیس انداخت و گفت:
ـ سلام....همین الان...میبینی که!...
به نظرم مضطرب و پریشون بود....به نظرم همین الانشم خیلی برای سلام علیک دیر شده بود....جلوتر رفتم و گفتم:
ـ سلام آقا پارسا....خوب هستید؟
نگاهش رو با یه حالت کلافگی ازم گرفت و خیلی سرد گفت:
ـ سلام نفس خانوم...خوش اومدین...
دلم گرفت....نه اینکه باهام گرم احوال پرسی نکرده بود...از اینکه طاقت اضطراب و پریشونیش رو
نداشتم!...نمیدونم چم شده بود!...
همینجور سر جام مثل مترسک ایستاده بودم که پرمیس روبه پارسا گفت:
ـ پارسا...ماداریم میریم بیرون خرید...ماشین رو لازم دارم....
پارسا سوییچ رو به پرمیس داد و گفت:
ـ خب این سوییچ ماشین...ولی یک ساعت دیگه ماشین رو لازم دارم.....
پرمیس مشتی به بازوی پارسا زد و با لحن مسخره ای گفت:
ـ به نظرت خرید یک ساعته انجام میشه؟!
پارسا با کلافگی گفت:
ـ خب منم کار دارم....به ماشین هم نیاز دارم...
پرمیس با غیض گفت:
ـ ماشین خودمه ها....بدون اجازه خوب میبریش این ور اون ور!
پارسا سرش رو تکون داد و گفت:
ـ میگن از کیسه نو قرض نکن اگه کردی خرج نکن...حالا حکایت توئه!
پرمیس خواست یه چیزی بگه که مثل قاشق نشسته پریدم وسط بحث خواهر و برادر و گفتم:
ـ خب چطوره آقا پارسا مارو برسونن تا در پاساژ....بعد خودشون برن دنبال....
با دیدن قیافه پرمیس حرفم رو خوردم و که پرمیس دستاشو به هم کوبوند و گفت:
ـ راست میگه ها....پارسا...بیا مارو برسون!....
پارسا نگاهی به تیپش کرد و با لحن شوخی که ته مایه های خستگی داشت گفت:
ـ به نظرت به من میاد راننده شوفر باشم؟!
https://eitaa.com/manifest/1716 قسمت بعد
سلام به همه🌺🌺
امروز رمان قرعه می رسه به مراسم ختم و اینا برای اینکه زودتر از ختم خارج بشیم یه پارت امروز بیشتر میزاریم تا حوصلتون سر نره.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت76 🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم
#قرعه
#قسمت77
🔴تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد..
همانطور که با نوک انگشت انها را ماساژمی داد گفت :سلام..چی شده؟!..چرا هراسونی؟!..
خدمتکار با گریه نالید:خانم جون..خانم جون..خانم جون..
تانیا کلافه و نگران گفت :خانم جون وچی؟!..واسه عمه خانم اتفاقی افتاده؟!..د اخه یه چیزی بگو..
در همون حال که گریه می کرد برای تانیا توضیح داد :دیشب خانم جون حالشون بد شد..رسوندیمش
بیمارستان..ولی..ولی دم دمای صبح..
تانیا مضطرب گوشی را در دستش جا به جا کرد و داد زد :حرفتو بزن..سکته م دادی..عمه خانم چی شده؟!..حالش خوبه؟!..
گریه ش شدت گرفت :تانیا خانم..خودتون رو برسونید اینجا..جنازه تو سردخونه ست..گفتن باید وُراث یا
نزدیکانش بیان تا جنازه رو تحویل بدیم..تو رو خدا زودتر بیاید..
گوشی از دست تانیا رها شد..زانوانش خم شد و روی زمین نشست..دستش را به سرش گرفت و تا به خودش بیاید
قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود..
تارا و ترلان که با شنیدن صدای تانیا بیدار شده بودند هر کدام ازاتاقهایشان بیرون امدند..
با دیدن تانیا در ان وضعیت به طرفش دویدند..
تارا با دیدن چشمان به اشک نشسته ی او گفت:تانیا..چی شده؟..چرا گریه می کنی؟!..
ترلان با نگرانی رو به او گفت :تانیا..یه چیزی بگو..تانیا با تو هستم..
چشمش به گوشی تلفن افتاد..برداشت ولی تماس قطع شده بود..به شماره روی گوشی نگاه کرد..منزل عمه خانم بود..
ترلان :داشتی با تلفن صحبت می کردی؟!..از خونه ی عمه خانمه..چی شده؟!..
تانیا سرش و بلند کرد و اروم و گرفته گفت :عمه خانم..دیشب حالش بد میشه می برنش بیمارستان..خدمتکارش
زنگ زد بگه تموم کرده و باید بریم جنازه ش رو تحویل بگیریم..
هر دو مات و مبهوت به تانیا نگاه می کردند..باورشان نمی شد..عمه خانم..
هر دو کنارش نشستند..ترلان بغض کرده بود که در اثر ان قطرات اشک اروم از چشمانش به روی گونه هایش
چکید..
تارا که هنوز مبهوت به ان دو نگاه می کرد چشمانش به اشک نشست..هنوز هم باور نکرده بود که انچه شنیده است
حقیقت داشته باشد..
لرزان پرسید :د..داری شوخی می کنی اره؟!..ع..عمه خانم مرده تانیا؟!..
تانیا به هق هق افتاد و گفت :اره..حقیقت داره..اون دیگه زنده نیست..تا الان اونو داشتیم..کسی که به فکرمون بود
..جدا از بقیه ی اعضای فامیل ما رو فراموش نکرده بود..الان دیگه..
ادامه نداد و سرش را روی زانوانش گذاشت..ترلان از جا بلند شد و چند برگ دستمال کاغذی از روی میز
برداشت..به خواهرانش داد و خودش هم اشک هایش را پاک کرد ولی باز هم صورتش خیس شد..
ترلان :زود باشید..باید زودتر بریم ببینم اونجا چه خبره..
با زدن این حرف بی معطلی به طرف اتاقش رفت..تارا اشک هایش را پاک کرد و بدون حرف به طرف اتاقش رفت..
با اینکه دل خوشی از عمه خانم نداشت ولی هیچ وقت مرگ را به او نمی دید..
الان هم حس می کرد بزرگترین حامیشان را از دست داده است..
*****************
تو مسیر خانه ی عمه خانم هر سه سکوت کرده بودند..
دیشب به خاطر ان اتفاق و شوکی که بهشان وارد شده بود دیر خوابشان برده بود..و الان هم با شنیدن این خبر
اوضاع و احوالشان دگرگون بود..
چشمان هر سه به اشک نشسته بود و کسی قصد نداشت سکوت بینشان را بشکند..
تا اینکه رسیدند..
روهان دم در با گوشیش حرف می زد و راه می رفت..با دیدن ماشین تانیا ایستاد..
تانیا ماشین را جلوی خانه متوقف کرد ..هر سه پیاده شدند..
روهان با دیدن انها تماسش را قطع کرد .. نگاهش مستقیما به سمت تانیا بود..ولی تانیا از شنیدن خبر فوت عمه خانم هنوز هم گرفته بود و چشمان زیبایش به اشک نشسته بود..
بی توجه به روهان وارد باغ شدند..جمعیت زیادی توی حیاط جمع شده بودند..
عمو خسرو همراه پسر بزرگش سروش و دخترش سها و همسرش ملوک توی باغ ایستاده بودند..
سروش با همراهش حرف می زد و سها کنار مادرش ایستاده بود..عمو خسرو هم با خدمتکار حرف می زد..
با دیدن دخترا از او فاصله گرفت و به طرفشان رفت..
دخترا به خاطر بغض توی گلو صدایشان گرفته بود..
سلام کردند و عموخسرو هم سرد جوابشان را داد..دلشان گرفت..
عمو خسرو برادرناتنی پدرشان بود ولی هیچ وقت نتوانسته بود جای خالی پدر را برای برادرزاده هایش پر کند..
https://eitaa.com/manifest/1722 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت57 🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری
#لجبازی
#قسمت58
🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فراژکوندی زدم...ولی
نمیدونم این پارسا از لبخند من چی برداشت کرد و که اخمی کرد و گفت:
ـ خیلی خب...برید سوار شین...
پرمیس نزدیکم اومد و دستم رو کشید و گفت:
ـ بریم تا راضی شده!
با پرمیس از حیاط بیرون اومدیم و به سمت ماشین پرمیس که بیرون پارک شده بود رفتیم....در عقب رو باز کردم...با
اینکه دلم میخواست جلو بشینم ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاس؟!...
عیبه!....زشته!.....مردم چی میگن؟!...نشستم توی ماشین و پرمیس هم جلو نشست....چند لحظه بعد هم پارسا اومد و
سوار ماشین شد....از توی آینه نگاه مستقیمی بهم انداخت و خیلی معمولی گفت:
ـ ببخشید نفس خانوم....پشتم بهتونه....
خو میخوای رانندگی کنی عجب اسکلی هستیا!....ولی خودم میدونستم از ادب و متانتشه!...لبخندی زدم و با مثل بچه خنگا گفتم:
ـ خواهش میکنم گل پشت و رو....
تازه فهمیدم دارم چه گافی میدم که خنده مصنوعی کردم و گفتم:
ـ پشت گل باغ گلِ!
بعد از تموم شدن حرفم سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم....کلا تو حرف نزنی میمیری نفس؟!
پارسا چیزی نگفت....ولی سرش رو انداخت پایین و استارت زد....شایدم خنده اش گرفته و نخواسته من خنده اش رو ببینم!
*****
ماشین رو حرکت داد....کلی ذوق مرگ شده بودم!...اولین بار بود انقدر به پارسا نزدیک بودم!....لبخند محوی روی
لب هام شکل گرفته بود که هرکاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم!....
ـ خب حالا میخواین کجا برین؟
من چیزی نگفتم...به اندازه کافی گاف داده بودم میترسیدم دوباره ضایع شم!...پرمیس که سکوتم رو دید آدرس پاساژی رو داد که همیشه باهم میرفتیم....
پارسا دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه روبه پرمیس گفت:
ـ حالا چی میخوای بخری؟!...جشنی چیزی که در پیش نداریم....
پرمیس با صدای مبهوتی گفت:
ـ حالت خوبه؟!...مگه میشه برای خواستگاری داداشم خرید نکنم؟!
پارسا با شنیدن این حرف یهو سرفه اش گرفت و گفت:
ـ میگم پول که همراهت داری؟!....
ولی من نشنیدم پرمیس چه جوابی به پارسا گفت....تپش قلبم به شدت بالا رفته بود...حس میکردم اگه پارسا به این خواستگاری بره و با اون دختری که نمیشناختم ازدواج کنه همه چیز برای من تموم میشه!....حرکت عرق رو روی پیشونیم حس کردم....خودم رو به پنجره نزدیک کردم و پنجره رو کمی پایین کشیدم....باد
خنک و سرد آذر ماه به پیشونی عرق کرده ام خورد و در عرض چند ثانیه عرق پیشونیم رو خشک کرد...
خوشبختانه پرمیس و پارسا در حال جر و بحث بودن و متوجه من که توی این سرما مثل منگل ها صورتم رو جلوی پنجره گرفتم،نشدن!
ولی نگاه سنگین پارسا رو از توی آینه حس میکردم....
برای اینکه یه وقت فکر نکنه خل وضعم دستم رو روی شاسی پنجره حرکت دادم و پنجره رو بالا دادم....
نمیدونم چرا....من که با یه حرف خواستگاری انقدر بهم ریختم چه برسه بخوام عروسی پارسا رو ببینم!...وای
نه....خدانکنه!...
یاد پریشونی و کلافگی پارسا بعد از دیدنم افتادم....یعنی ممکنه اونم با این خواستگاری مخالف باشه!؟...یعنی ممکنه
منو دوست داشته باشه و به اجبار پدر مادرش میخواد بره خواستگاری؟!...شاید اونم منو دوست داره ولی غرورش اجازه اعتراف نمیده!...
پوزخند محوی زدم....مثل همه دخترا توی رمان ها و فیلم ها درحال فکر های دخترونه بودم!...
با ایستادن ماشین تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم....نفس عمیقی کشیدم....نباید ضایع بازی درمیاوردم الان
پارسا فکر میکرد چه خبره!...ولی چه خبر بود!؟...نکنه خبریه و من خبر ندارم!!
ـ بفرمایین...رسیدیم....
تشکر زیرلبی کردم و از ماشین پیاده شدم....پرمیس ولی هنوز توی ماشین نشسته بود....چون هنوز در ماشین باز
بود صداشون رو میشنیدم...پرمیس بود که با سمجی گفت:
ـ پارسا...خو تو هم بامون بیا!
ـ آخه من برای چی باتون بیام!؟...هزار تا کار دارم!
ـ لوس نشو دیگه....وقتی خواهر کوچیکترت داره ازت درخواستی میکنه باید به دیده منت انجام بدی!
با کلافگی جواب داد:
ـ پرمیس....گیر نده....میگم نمیتونم بیام....
پرمیس از ماشین پیاده شد....فکر کردم بی خیال شده...ماشین رو دور زدم و کنار پرمیس ایستادم که بریم داخل
پاساژ....یهو پرمیس خم شد و ضربه ای به پنجره زد...پارسا پنجره رو پایین داد که پرمیس گفت:
ـ ولی یادت نره ها...منم...
پارسا با یه حالت شتاب زدگی که تاحالا ازش ندیده بودم پرید وسط حرفش و گفت:
ـ خیلی خب بابا....بذار ماشین رو پارک کنم الان میام!...
وخیلی زود ویـــــــــــژ ماشین رو حرکت داد و رفت...پرمیس زد زیر خنده و خودش خودش گفت:
ـ خیلی خوبه از داداشت آتو داشته باشیا!
با تعجب گفتم:
ـ چته تو؟!...چی میگی؟!...
با لبخند رو لبش گفت:
ـ خیلی خوبه ها...تو هم یه آتو از نوید بگیر!....ببین....اینجوری ازش بیگاری میکشی!
https://eitaa.com/manifest/1729 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت77 🔴تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد.. همانطور
#قرعه
#قسمت78
🔴به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد..
عمه خانم هیچ گاه او را برادر خود نمی خواند..گرچه انها خواهر و برادر تنی نبودند..و تنها پدر دخترا ..
"احسان" برادر خونی او بود..همیشه از رفتار و کردار خسرو انتقاد می کرد..
پدر انها دارای 2 همسر بود که خسرو از زن دوم پدرشان بود..ولی زودتر از احسان ازدواج کرد و پسرش سروش از تانیا 1 سال بزرگتر است..
بر خلاف پدرش پسر فهیم و مهربانی ست..اما سها مغرور و بد اخلاق است که در این زمینه از پدرش به ارث برده
است..
ملوک خانم هم چون پسرش ارام و مهربان است..سروش جوانی قد بلند و با هیکلی نه چندان لاغر.. با چشمانی
مشکی و پوست گندمی..موهای بلند و لخت که به سمت بالا شانه زده بود..چهره ش مردانه و در عین حال گیرا بود..
تانیا و ترلان را چون خواهران خود دوست داشت ولی تارا..او را جور دیگری می دید و رنگ نگاهش برادرانه نبود..
تارا شیطون و پر سر و صدا بود ولی سروش ارام و میشه گفت تا حدودی احساساتی بود..
غرور مردانه ای داشت که مختص به خودش بود..ولی چون بیشتر مواقع ارام بود کمتر کسی می توانست غرورش را به چشم ببیند..
چند باری که خواسته بود از علاقه ش به تارا حرفی بزند به نحوی خود را کنار می کشید..یا نمی توانست و یا اینکه عموخسرو چنین اجازه ای به او نمی داد..
او به اینکه پسرش با تارا ازدواج کند علاقه ای نشان نمی داد..هیچگاه از احسان خوشش نمی امد و حالا هم دخترانش را به همان چشم می دید..
دخترا همیشه ازسردی کامل و غرور چشمان عموی ناتنیشان ناراحت می شدند و حس اینکه واقعا بی پشت و پناه هستند در انها قوی می شد..
ولی با وجود عمه خانم این حس کمتر خودش را نمایان می کرد ولی حالا..
صدای خشک عمو خسرو را شنیدند: تازه رسیدیم..داریم میریم دنبال جنازه..شماها همینجا باشید تا برگردیم..
تانیا: نه عمو جان..ما هم باید بیایم..
اخم کرد و محکم گفت :گفتم همین جا باشید حرفی هم نباشه..
سروش را صدا زد..سروش برگشت .. با دیدن دخترا مکالمه ش را قطع کرد و به طرفشان رفت..
عموخسرو هم به سمت ماشینش رفت..
سروش با لبخند کمرنگی جواب سلام دخترا را داد ..
نگاهش روی صورت تارا ثابت ماند..چشمان تارا به خاطر اشک سرخ شده بود و اخم کمرنگی بر پیشانی نشانده
بود..از حرف های عمو خسرو دلگیر بود..تارا نمی دانست که سروش به او علاقه دارد..
ارام سلام کرد که سروش هم جوابش را داد..ولی همچنان نگاهش می کرد..بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد..
تارا که سنگینی نگاه سروش معذبش می کرد گفت :چیزی شده ؟..
سروش به خودش امد..با لبخند نگاه از او گرفت و گفت :نه..مگه قراره چیزی شده باشه؟..فقط داشتم..داشتم..
من من کنان به تارا نگاه کرد و ادامه نداد..تارا ابروهایش را بالا انداخت :ظاهرا عمو میخواد با تو بره دنبال جنازه
درسته؟..
سروش سرش را تکان داد و گفت :اره..درضمن بهتون تسلیت میگم..به هر حال عمه خانم به شماها نزدیک تر بود..
تانیا جواب داد :ما هم تسلیت میگیم..ولی این حرف درست نیست..عمه خانم همه ی ماها رو به یه اندازه دوست داشت..درسته که الان دیگه بینمون نیست ولی همه ی ما می دونیم که عمه خانم زن مغروی بود و احساساتش رو خیلی راحت بروز نمی داد..
سروش با سر حرف تانیا را تایید کرد..نگاهش را از روی صورت او برداشت و به تارا دوخت..این نگاه ها تانیا و
ترلان را به شک انداخته بود..
تارا هم معذب شده بود تا اینکه عموخسرو سروش را صدا زد..زیر لب " ببخشید " گفت و به طرفش رفت..
زن عمو ملوک و سها روی بالکن ایستاده بودند..دخترا به همان سمت رفتند..
تانیا به تارا نگاه کرد و گفت :سروش مشکوک می زد..چرا اینجوری زل زده بود به تو؟!..
تارا شونه ش رو بالا انداخت و گفت :من چه می دونم..لابد یه چیزی خورده تو سرش طفلکی..تا حالا ندیده بودم
اینجوری کنه..
ترلان با حرص میان حرفشان پرید وگفت :سروش رو بی خیال..از عموخسرو حرصم گرفته شدیـــــــد..اخه چرا
نذاشت باهاشون بریم؟..
تانیا پوزخند زد وگفت :چون زیادی مغروره و حق به جانب حرف می زنه..من که توی این موقعیت حوصله ی چونه
زدن باهاش رو نداشتم وگرنه هر طور شده دنبالشون می رفتم..
تارا به بالکن اشاره کرد وگفت :اونجا رو نگاه..سها همچین باغ رو زیر نظر گرفته انگار نه انگار امروز تشییع جنازه ی
صاحب این خونه ست..مثل همیشه بی خیاله..تقصیری هم نداره..عمه خانم انقدر که به مورچه های تو خونه ش توجه می کرد اینو داخل ادم هم حساب نمی کرد..
ترلان :اونم یکیه مثل باباش..فقط سروش توی اینا یه چیز دیگه ست..اخلاقش زمین تا اسمون با عموخسرو فرق می کنه..بیشتر شبیه به زن عمو ملوکه..
https://eitaa.com/manifest/1730 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت58 🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فرا
#لجبازی
#قسمت59
🔵کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتویی داره...چشمام رو ریز کردم و گفتم:
ـ چه آتویی از پارسا داری؟!...
خندید....وقتی خنده اش تموم شد سری تکون داد و گفت:
ـ چه فرقی میکنه؟!...
اخمی کردم و گفتم:
ـ نمیگی؟!
سرش رو به عالمت نهی باال و پایین برد...یاد خواستگاری پارسا افتادم و حس کردم قلبم فشرده شد!...صدام رو
پایین آوردم و گفتم:
ـ حاال خواستگاری کی میخواین برین؟!
با بی حوصلگی گفت:
ـ دختر دوست مامان....یه دختر فوق العاده افاده ای و از دماغ فیل افتاده....من نمیدونم پز چیش رو میده؟!...قیافه
معمولی هم داره!...ولی انقدر افاده داره که نگو!
یه لحظه حس کردم از اون دختره سر ترم!...آخه اینجوری که پرمیس تعریف میکرد نباید همچین چیز لوندی
باشه!....شایدم اخالقش خوب بوده و پارسا عاشق اخالقش شده!...
آخه عقل کل به نظرت افاده و غرور مایه خوش اخالق بودنه؟!...خب خود پارسا هم مغروره!...خدا در و تخته رو
خوب جور میکنه!....
ـ البته مامان خیلی دختره رو دوست داره....ولی من اصال ازش خوشم نمیاد!
با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم...خواستم بپرسم"خود پارسا هم ازش خوشش میاد؟"که باصدای پارسا حرف
تو دهنم ماسید:
ـ بریم....
بهمون نزدیک تر شد و به سمت پاساژ حرکت کردیم....از ابتدای پاساژ تا انتهاش پرمیس دست منو پارسا رو
میکشید و نظر میخواست....ولی من که اونقدر دپرس بودم که اصال حوصله این ورجه وورجه های پرمیس رو
نداشتم!...بابا سرمون گیج رفت!
هی از اینور میکشوندمون اونور!...بعد از اینکه طبقه اول رو خوب گشت و چیزی پیدا نکرد گفت بریم طبقه باال!!
ایستادم و گفتم:
ـ پرمیس...خب یه چیز از همین جا بگیر بابا...این همه مغازه!
پرمیس اخمی کرد و خواست چیزی بگه که پارسا گفت:
ـ حق با نفس خانومه....از همین جا یه چیز بگیر دیگه...
پرمیس با سمجی که خیلی عصبیم میکرد گفت:
ـ نه بریم باال رو هم یه نگاهی کنیم....
نگاهی به ساعتم کردم....نزدیک هشت بود....دلم میخواست بیشتر کنار پارسا باشم....حداقل تا قبل ازدواجش!...ای
خاک بر سرمن!....هنوز هیچی نشده پارسا رو زن دادم رفت!...با این فکر دوباره تپش قلبم باال رفت....نفس یه
خدانکنه بگی بد نیستا!
ـ چی میگی نفس؟!...پارسا میاد...اگه تو خسته میشی برو توماشین بخاری رو هم بزن!
سرم رو باال آوردم و نگاهم به پارسا افتاد...یعنی ممکنه به خاطر من خواسته طبقه باال رو هم ببینه؟!...تک سرفه ای
کردم و گفتم:
ـ باشه بریم!....
به سمت پله برقی رفتیم...ولی من....با دیدن هیکل پله برقی تنم لرزید!....من حاضر بودم توی آسانسور گیر کنم ولی
با روی پله برقی نرم!....
آب دهنم رو قورت دادم و دست پرمیس رو کشیدم....ایستاد و گفت:
ـ نفس..تروخدا بی خیال شو...بابا پله برقی که غول بیابونی نیست!
به دستش فشاری دادم و گفتم:
ـ من از هشت سالگیم از سه کیلومتری پله برقی هم رد نشدم!....
پرمیس چیزی نگفت....هشت سالم که بود یه بار از پله برقی سقوط کردم و خیلی داغون شدم....کم مونده بود بمیرم
ولی شکر خدا زنده موندم....هنوز یادمه با چه شدتی پرت شدم...یادم نیست چرا....ولی فقط یادمه که از پله برقی
پرت شدم و یه ترس عمیق از پله برقی توی ذهنم جا موند!...
هروقت هم با پرمیس میومدیم از پله های ثابت پاساژ استفاده میکردیم!
ـ چرا ایستادین؟!
صدای پارسا بود....نزدیک اومد و گفت:
ـ چیشد چرا ایستادین...
من چیزی نگفتم...همینم کم مونده پارسا بفهمه از پله برقی میترسم!...آبرو برام نمیمونه که!....
ـ نفس از پله برقی میترسه!
به شدت دست پرمیس که هنوز توی دستم بود رو فشار دادم...معلوم نبود این دوست منه یا دشمن من!
************
پلک هام رو روی هم فشردم....خب خب نفس خانوم آماده باش تا خیلی شیک پارسا مسخره ات کنه!....صدای قدم
های پارسا توی گوشم پیچید....سرم رو باال آوردم و لبخند تصنعی زدم و آرنجم رو به شدت توی پهلوی پرمیس
کوبوندم و یه سقلمه محکمی مهمونش کردم....!
لحن خونسرد پارسا بود:
ـ خب...اشکالی نداره نفس خانوم....از پله های ثابت میریم!...
خوشحال شدم که پارسا مسخره م نکرده....
https://eitaa.com/manifest/1738 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت78 🔴به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد
#قرعه
#قسمت79
🔴با شنیدن صدایی از پشت سر برگشتند..روهان به طرفشان می دوید و تانیا را صدا می زد..
تانیا با اخم برگشت و قدمهایش را تند برداشت ولی روهان جلویش ایستاد و لبخند پیروزمندانه ای زد..
تانیا گنگ نگاهش کرد..
دخترا به بالکن نگاه کردند..زن عمو و سها با کنجکاوی مسیر نگاهشان به سمت انها بود..
********************
رادوین و راشا سر نقشه ای که کشیده بودند با هم حرف می زدند و گاهی هم صدای قهقهه یشان توی سالن می
پیچید..
رایان کلافه توی اشپزخانه نشسته بود..دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی ان قرار داد..
چند دقیقه گذشته بود که دستی روی شانه ش نشست..
سرش را بلند کرد..
رادوین با کنجکاوی نگاهش می کرد..رایان سرش را پایین انداخت..به انگشتانش خیره شده بود..رادوین کنارش
نشست..
رایان :راشا کجا رفت؟..
رادوین:یکی از شاگرداش بهش زنگ زد ..ظاهرا باهاش کار داشت اونم رفت..
رایان سکوت کرده بود..رادوین نگاهش کرد و گفت :چی شده؟!..چرا پکری؟!..
نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد :ذهنم درگیره چکاست..همینطور داره به زمان وصولش نزدیک میشه و هنوز نتونستم کاری بکنم..
رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت :منم به چندتایی سپرده بودم ولی بی نتیجه موند..نمیشه فعلا از شهسواری وقت
بگیری؟..
رایان :حالا از اون وقت بگیرم بقیه رو چی؟..سه نفرن..دوتاشون رو می تونم جور کنم ولی شهسواری رو نه..
رادوین :راشا می گفت بهتره با دخترش کنار بیای تا یه راهی پیدا کنی..ولی من میگم اینم راهش نیست..اخرش
دختره گریبان گیرت میشه و اینم ریسکه..
رایان کلافه تو موهاش دست کشید :پس میگی چکار کنم؟..تنها راهش همینه که با دخترش ..
رادوین قاطعانه گفت :نه..رایان خودتو بدبخت تر از اینی که هستی نکن..می دونی اگه به دختر شهسواری نزدیک
بشی و بعدش که خرت از پل گذشت شهسواری باهات چکار می کنه؟..گفتم که ریسکه پس بی خیالش شو..فعال
دندون رو جیگر بذار تا ببینیم چی میشه..هنوز تا وصولشون خیلی مونده..
رایان از جا بلند شد و ایستاد..بلند گفت :همینجوری زمان رو از دست بدم که چی بشه؟..امروز قراره هانی رو
ببینم..باهام قرار گذاشته..همین امروز تیر خالص رو می زنم..
به سرعت از اشپزخانه بیرون رفت..رادوین با نگاه دنبالش کرد..
سرش را تکان داد..از عاقبت این کار خوشش نمی امد ولی می دانست که رایان اگر کاری را بخواهد انجام دهد تا اخر راه را طی می کند و به حرف کسی گوش نمی دهد..
********************
روهان تو صورت تانیا خیره شده بود :بیا بیرون باهات کار دارم..
تانیا با حرص گفت :برو رد کارت روهان..الان موقعیت خوبی واسه این کارا نیست..لااقل اینجا دست از سرم
بردار..مگه نمی بینی عزا داریم؟..من دیگه با تو هیچ کاری ندارم..
خواست برگردد که روهان دستش را گرفت..
تانیا به سرعت برگشت و سیلی محکمی توی صورتش زد:بهت گفتم برو گمشو..از همه چیز فقط ابروریزی و بی
حیایی رو یاد گرفتی..دیگه نمی خوام ببینمت..
با قدم هایی بلند به طرف ساختمان رفت..دخترا هم دنبالش رفتند..
روهان همانطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود با خشم به تانیا نگاه می کرد..
هیچ جور راضی نمی شد او را رها کند..ان هم به خاطر منافع خودش..و اینکه تانیای سرسخت و مغرور را از انِ خود
می دانست..و برای رسیدن به او و هدفش هر کار می کرد
https://eitaa.com/manifest/1737 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت79 🔴با شنیدن صدایی از پشت سر برگشتند..روهان به طرفشان می دوید و تانیا را صدا می زد.. تا
#قرعه
#قسمت80
🔴1 هفته از تشییع جنازه ی عمه خانم می گذشت و دخترا هنوز به ویلا بر نگشته بودند..
توی این مدت اکثر مواقع خونه ی عمه خانم بودند..
سروش گه گاهی به انها سر می زد که هر بار با نگاه های خیره و خاصی که به تارا می انداخت او را کلافه می کرد..
***********
صبح زود هر سه برادر توی حیاط ورزش می کردند..
راشا نگاهی به ویلای دخترا انداخت :خیلی وقته سر وصداشون نمیاد..
رایان سرش را تکان داد:اره..1 هفته ای میشه..هیچ خبری ازشون نیست..
رادوین در همون حال که می دوید گفت :بی خیاله این حرفا..ورزشتون رو بکنید..یه مدت که نیستن از دستشون
راحتیم حالا هی شماها گیر بدید..
راشا دنبالش رفت :خب هر چی باشه همسایه مون میشن..سه تا دختر تنهان..چرا این مدت برنگشتن؟!..شاید اتفاقی براشون افتاده..
رایان در حال نرمش کردن بود :همین روزا سر و کلشون پیدا میشه..راستی رادوین چرا واسه مهمونی هی امروز فردا می کنی؟..پس چی شد؟..
رادوین :اتفاقا فرداشب اوکی شده..راشا هم همه رو خبر کرده..
راشا خندید و گفت :اره راست میگه..می ترکونم براتون فرداشب اساسی..
رایان پوزخند زد و گفت :چی؟..الو؟..اونم با دخترا اره؟..
راشا اخم کرد:کافر همه را به کیش خود پندارد..
رایان هم اخم کرد و گفت :منظور داشتی؟..
راشا :پ نه پ..بی منظورم مگه میشه حرف زد؟..
رایان دنبالش افتاد..رادوین می خندید..
راشا همون طور که دور فواره می چرخید با خنده گفت :باز تو جوش اوردی؟..خب هر چی به خودت نسبت میدی همونو بر می گردونی به خودمون..یه جایی هم باید رو دست بخوری دیگه..
رایان ایستاد و نفس زنان گفت :مگه من دختر بازم؟..
راشا ابرو انداخت بالا و گفت :نیستی؟..پس چرا من تا حالا فکر می کردم تو این یه مورد استادی؟..می خواستم
شاگردیتو کنم ولی حیف..
رایان حرص می خورد و رادوین می خندید..
در ویلا باز و ماشین تانیا وارد باغ شد..هر سه پیاده شدند و بدون اینکه نیم نگاهی به پسرا بیاندازند وارد ویلای خودشان شدند و در را محکم بستند..
هر سه کنار هم ایستادند..راشا با تعجب گفت :اینا چرا عین کلاغ سیاه پوش بودن؟..
رایان :علاوه بر اون اخماشون هم حسابی تو هم بود..نه سلامی نه علیکی..خیر سرمون همسایه ایم..
رادوین :نکنه از کار اون شبمون با خبر شدن؟..لابد فهمیدن اون سه تا دزد ما بودیم..
راشا سرش رو تکان داد و گفت :نه بابا انقدرم باهوش نیستن..با اون سر و شکلی که ما واسه خودمون درست کرده بودیم..بابا ننه هامون هم اگر می دیدنمون نمی شناختن چه برسه به این سه تا..
رادوین :پس چشونه؟..
رایان به طرف ویلا رفت و گفت :ولشون کنید ..من دیگه باید برم کلی کار دارم..
راشا با پوزخند گفت :بازم هانی جونت؟..
رایان برگشت و لبخند زد :دقیقا..امروز ناهار باهاش قرار دارم..
رادوین سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد :فکر اخرِ کار هم نیستی نه؟..حالا هی هشدارای منو نادیده بگیر..ببین
به کجا می رسی.
eitaa.com/manifest/1745 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت59 🔵کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتویی داره...چشمام رو ریز کردم و گفتم: ـ چه آتویی از
#لجبازی
#قسمت60
🔵هرچند از این پارسای مودب و مغرور محال بود بخواد به خاطر همچین
چیزی منو مسخره کنه!...ولی خب...آخه ترسیدن از پله برقی هم مسخره کردن داره دیگه...!
ـ خیلی خب بریم سمت پله های ثابت!
صدای پرمیس بود....از اینکه پارسا بود و نمیتونستم گوشمالی حسابی به پرمیس بدم حرصم گرفت...ولی حضور
پارسا می ارزید به خالی کردن عصبانیتم روی پرمیس!....
سه نفر به سمت پله های ثابت که گوشه پاساژ بود به راه افتادیم....منو پرمیس کنار هم بودیم ولی پارسا جلوتر راه
میرفت....
چقدر دلم میخواست کنار پارسا راه برم و باهم تک تک مغازه هارو بریم و لباس بخریم!...من برای اون لباس
انتخاب کنم و اونم برای من!...من برای اون هدیه بخرم و اونم برای من!...
نگاهم به کافی شاپ وسط پاساژ افتاد.....پاتوق همیشگی منو پرمیس!...ولی این دفعه دلم میخواست با پارسا برم و
بستنی بخورم....بعد به بینی م بستنی بزنه و منم از عصابنیتم کل بستنیش رو روی لباسش خالی کنم!
مثل همه فیلما!....البته اگه پارسا به این خواستگاری لعنتی بره و خونواده هاشون راضی باشن باید این رویا هارو به
گور ببرم!....مرض نگیرم من!....یه خدانکنه به خودم نمیگم!....
نگاهم به پله های شیری رنگ پاساژ افتاد...از پله ها باال رفتم....پارسا جلوتر بود....پرمیسم عجیب ساکت بود!...به
محض اینکه پامون به طبقه دوم افتاد چشمای پرمیس برق زد....ای خدا دوباره شروع شد!...
پرمیس دستم رو که هنوز توی دستش بود رو ول کرد و به سمت مغازه مانتو فروشی که جفت پله ها بود
رفت....دنبالش رفتم....جفت مانتو فروشی یه بوتیک بود که توی ویترینش ماکن های مردونه لباس های مردونه
چارخونه ای شیکی تنشون بود!
ناخدآگاه پارسا رو توی اون لباس ها تصور کردم!...بهش میومد!...مخصوصا یه پیرهنی با ترکیب رنگ کرم و شکالتی
خیلی به پوست برنزه پارسا میومد!...از خودم حرصم گرفت که تمام فکر و ذکرم پارسا شده!...ای خدا....حتی بازار
هم میام نمیتونم به پارسا فکر نکنم...!
ـ نفس خانم؟
نگاهم رو از مانکن ها گرفتم و برگشتم....نگاهم به پارسا افتاد....لبخندی زدم و گفتم:
ـ بله؟
به مغازه مانتو فروشی که پرمیس رفته بود،اشاره ای کرد و گفت:
ـ پرمیس رفت اون مغازه...نمیرید دنبالش؟
از اینکه تموم این مدت که مثل منگلا به ویترین بوتیک خیره بودم و حواسش بهم بوده حرصم گرفت!....لااقل لباس
هاش هم دخترونه نبود که یه توضیحی داشته باشم!...
الان فکر میکنه برای کسی میخوام پیرهن مردونه بخرم!....اشکال نداره....اگه پرسید که نمیپرسه،میگم برای نوید
میخوام پیرهن مردونه بخرم!....چه خواهر مهربونی بودم و نمیدونستم!
ـ حواستون نیست؟!
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
ـ بله؟!
ـ میگم شما نمیرید همراه پرمیس توی مغازه؟!
سرم رو تکون دادم و با لخند مصنوعی گفتم:
ـ چرا....میرم!...دستاش رو توی جیبش گذاشت و لبخند محوی زد و گفت:
ـ آخه دیدم به این بوتیک خیره شدین...گفتم شاید....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ نه....میخواستم ببینم توی بوتیکش مانتو هم داره یا نه!
از جواب احمقانه خودم سرم رو پایین انداختم و لبم رو به شدت گاز گرفتم!...کلا قسمت شده من فقط جلوی پارسا
ضایع بشم....شاید...دلیلش این باشه که هروقت میبینمش دست و پام رو گم میکنم!
********
چیز دیگه ای نگفتم تا بیشتر از این جلوش ضایع نشم...به سمت در ورودی مغازه مانتو فروشی رفتم و داخل
شدم...نگاهم به پرمیس افتاد که داشت مانتو هایی که به رگال آویزون بودن رو نگاه میکرد....نزدیکش رفتم و تا
توی انتخاب کردن کمکش کنم...سلیقه نداشتن پرمیسم دردسرساز بود برای من!
****
بعد از این پرمیس مانتوش رو خرید،چند دور دیگه توی پاساژ زد و یه جفت کفش و یه شال هم خرید...من که
خودم چیزی لازم نداشتم برای خریدن...فعلا از پا درد و کمر درد داشتم از کت و کول میفتادم!...
ـ خب دیگه من خریدم رو کردم....بریم؟
صدای پرمیس بود....لحن تمسخر آمیز پارسا که با خستگی همراه بود جواب پرمیس رو داد:
ـ میگم میخوای طبقه بالا رو هم نگاه کنی؟!...تعارف نداریم که....
پرمیس لبخندی زد و گفت:
ـ نه دیگه چیزی لازم ندارم بریم!
اونقدر خسته بودم که حوصله کل کل با پرمیس رو نداشتم و ترجیح دادم توی بحث خواهر و برادر دخالت
نکنم....پارسا هم دیگه چیزی نگفت و به سمت پله ها به راه افتادیم...اونقدر خسته بودم که جلوتر از پرمیس و پارسا حرکت کردم....
از پله ها سرازیر شدم....صدای پرمیس رو شنیدم که گفت:
ـ نفس....صبر کن...
دختره خل و چل آخه چرا وسط یه مکان عمومی اسم منو بلند میگه؟!...ای خدا اینم رفیقه من دارم؟!...هشتصد بار
بهش گفتم وقتی میریم بیرون اسم من رو بلند نگو!...ولی کو گوش شنوا؟!
eitaa.com/manifest/1746 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت80 🔴1 هفته از تشییع جنازه ی عمه خانم می گذشت و دخترا هنوز به ویلا بر نگشته بودند.. توی
#قرعه
#قسمت81
🔴رایان بی حوصله دستش رو تکان داد و گفت :دیگه تا نصف راهو رفتم و این حرفام فایده ای نداره..پس جونه رایان
بی خیاله من شو..
بعد هم سریع رفت داخل..
راشا رو به رادوین گفت :تو میگی بدخت میشه یا خوشبخت؟!..
رادوین با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..
راشا خندید و گفت :خب من میگم اگر همینجوری با هانی بمونه بدبخت میشه ولی اگر داماد شهسواری بشه نونش
تو روغنه..
رادوین با نوک انگشت به پیشونیِ راشا زد و گفت :اینجات رو زیاد به کار ننداز..روز به روز اب میره .. انقدر هم تو
این کار تشویقش نکن..این دو موردی که تو گفتی هر دوش یکیه..همون بدبختی..فکرکردی داماد شهسواری بشه
چی میشه؟..هیچی..تهش میشه نوکر بی جیره و مواجبه شهسواری..میگی نه وایسا و تماشا کن..
راشا :نه بابا رایان از این عرضه ها نداره..خیالت تخت..
رادوین بدون هیچ حرفی وارد ویلا شد و راشا هم پشت سرش رفت..
**************
فضای سالنِ تاریک بود..دخترا هر سه توی اتاق تانیا بودند و حرف می زدند..
ساعت 12 شب را نشان می داد که..
با شنیدن صدای تقی که از بیرون اتاق اومد هر سه نگاهشون به سمت در برگشت..
تانیا:چی بود؟!..
نگاهی به هم انداختند..به طرف در رفتند..
تارا در را باز کرد و از همونجا اطراف رو پایید..فضای سالن تاریک بود..
هر سه سکوت کرده بودند که موجودی پشمالو به شتاب از لای پاهایشان رد شد..
تانیا و تارا جیغ بلندی کشیدند و خود را عقب کشیدند..تارا هم که کمی ترسیده بود نگاهش روی زمین را می کاوید..
با دیدن نونو نفسش را بیرون داد:ای بابا نترسید..نونو بود..
ترلان لرزان و رنگ پریده گفت :ای مرده شورِ خودت و نونوی خاک بر سرتو ببرن..اینجوری تربیتش کردی ؟..قلبم
وایساد..وای..
نفس نفس می زد..تانیا که وضعش بهتر بود اروم خندید و گفت :داشتن جک و جونور توی خونه همین دردسرا رو داره..چند بارگفتم تارا اینا رو با خودت نیار ولی کو گوش شنوا..
تارا اخم کرد وگفت :حالا مگه چی شده؟..شورشو در اوردید..نونو بود دیگه داشت بازیگوشی می کرد..دیگه شلوغ کردن نداره که..
ترلان به طرفش خیز برداشت که تارا هم جا خالی داد و رفت اون طرف اتاق..نونو به طرفش رفت ..با صدایی ریز میو میو می کرد..
تارا بغلش کرد و نوازشش کرد..
ترلان نُچ نُچی کرد و سرش را تکان داد :یعنی خـــاک بر اون فرق سرت که انقدر خُلی..ببین تو رو خدا چطوری اون جونور پشمالوی چندش اور رو بغل گرفته ..تازه نازش هم می کنه..من مطمئنم یه شب خوراکه اون ماره بد قواره ی این دختره ی دیوونه میشیم و خلاص..اون افتاب پرستش هم که فقط به درد این می خوره خشکش کنی بذاریش تو
موزه ی حیوانات ملت بیان رویت کنن.. فقط یه جا وامیسته و عین بُز ادمو نگاه می کنه..من موندم این حیوون چه کار مفیدی انجام میده که این خُل و چِل بهش علاقه داره؟!..
تارا ابروش رو بالا انداخت و گفت :تو حالیت نمیشه..باور کن این حیوونا از من و تو بیشتر سرشون میشه..همه چیز و
خوب درک می کنند..
تانیا بی حوصله روی تخت نشست :کم ش ر و وِر بگو تارا..تو شاید ولی به ما نسبتش نده..منم با حرفای ترلان
موافقم..اخه دختر به سن تو الان باید دنیای پر از شور و حال خودشو داشته باشه نه اینکه صبح تا شب مار و مور بغل بگیره..تو واقعا چندشت نمیشه وقتی اون مار بی ریخت رو نوازش می کنی؟!..خوف بَرِت نمی داره که شاید یه لقمه
ی چپت کنه؟!..من شنیدم مار خیلی راحت می تونه یه ادم رو بِبَلعه..
تارا معترضانه گفت :اینا چیه میگین؟..اون ماری که خیلی راحت ادم می خوره با این نوع ماری که من دارم فرق می
کنه..اینا کوچیک و بی ازارن..ولی مارای افعی و پیتون اینکارایی که گفتید رو می کنه..
ترلان هم کنار تانیا نشست :اصلا بی خیال این جک و جونورا..دیگه نمیریم خونه ی عمه خانم؟..
تارا اخم کرد و گفت :نخیر..شماها برید ولی من عمرا بیام..از دست نگاها و کارای سروش به سطوح اومدم..پسره کلا
شیش و هشت می زنه..معلوم نیست با خودش چند چنده..بهش میگم سروش چشمات مشکل داره؟!..میگه نه چطور؟!..میگم پس چرا همه ش یه طرفو نگاه می کنی؟!..محض رضای خدا یه نظری به اون اطراف بنداز..پسره ی
خل و چل بدتر کرد دیگه حتی پلک هم نمی زد..فقط زل زده بود به من..
تانیا خندید و گفت :خنگ..یعنی تو نفهمیدی عاشقت شده؟!..
تارا یه تای ابروش رو بالا داد :هه..برو بابا..کی؟!..سروش؟!..بی خیال کی میره این همه راهو..
ترلان :مگه سروش چشه؟..پسر با فهم و شعوریه..برعکس عمو و سها اخالقش عالیه..
تارا لباشو کج کرد و گفت :خیلی خوشت اومده می خوای هلش بدم سمت تو؟..اوال من هنوز سنم واسه ازدواج
مناسب نیست..دوما باید قصدشو داشته باشم که ندارم..سوما شاهزاده ی سوار بر اسب سفید من هنوز از راه نرسیده
و مطمئن باشید سروش اون شاهزاده ی خوشبخت نیست.
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت60 🔵هرچند از این پارسای مودب و مغرور محال بود بخواد به خاطر همچین چیزی منو مسخره کنه
#لجبازی
#قسمت61
🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم و یا
کسی که بهم تنه زد رو ببینم به سمت پایین متمایل شدم...ناخودآگاه دستم رو به دیوار چسبوندم به خیال اینکه پله
ها دسته داشته باشن تا بتونم به دسته پله تکیه کنم....ولی دستم به سرامیک سرد دیوار راه پله خورد....چشمام رو
بستم....حس کردم کسی از جفتم با سرعت رد شد و بوی ادکلن سرد پارسا به مشامم رسید
اهل جیغ و داد نبودم....خودم رو برای یه سقوط خیلی شیک آماده کردم که....
یهو دوتا دست دور کمرم حلقه شد و از افتادنم جلوگیری کرد...چشمام رو باز کردم....از فکر اینکه مثل همه رمانا
ناجیم پارسا باشه لبخند محوی زدم....بدون اینکه به دستایی که دور کمرم حلقه شده بود نگاه کنم آروم آروم سرم رو برگردوندم تا چشم تو چشم پارسا بشم که با نگاه نگران بهم خیره شده!....با برگشتن سرم نگاهم به صورت
پرمیس افتاد که با چشمای گرد شده از نگرانی بهم خیره شده بود!!!....لبخند محو شد و به پرمیس نگاه کردم....
پرمیس دستاش رو از دور کمرم آزاد کرد و با نگرانی گفت:
ـ نفس خوبی؟!....
به جای اینکه خوشحال بشم از سقوط جون سالم به در بردم،با غیض به پرمیس نگاه کردم...نگاه پرمیس از نگرانی به
تعجب رنگ گرفت!....حق هم داشت بیچاره....فکر کرده االن میپرم بغلش که خواهری مرسی جون منو نجات دادی
و از این فیلم هندی بازیا!...توجه بعضی از مردم بهمون جلب شده بود....دست پرمیس رو کشیدم و از پله ها سرازیر
شدیم....پرمیس یه دستش خرید هاش بود و یه دست دیگه اش توی دست من!
توی راهپله بودیم که گفتم:
ـ پارسا کجا رفت؟
ـ رفت دنبال دیوونه ای که به تو تنه زد!
وسط راه پله ایستادم....تپش قلبم باال رفت....فکر اینکه پارسا به خاطر من بخواد با کسی که بهم تنه زده دعواکنه،یه
حس خوب داشت!...پرمیس گفت:
ـ چرا ایستادی؟!؟...
تکونی خوردم و به راه رفتنم ادامه دادم....لبخند محوی روی لبام بود....خواستم چیزی بگم که پرمیس گفت:
ـ ولی من تا حاال همچین حرکتی از پارسا ندیدم!...به محض اینکه اون پسره بهت تنه زد و نزدیک بود تو پرت بشی با
سرعت دوید دنبال پسره!....
لبخند محو پر رنگ شد....ناراحتیم به خاطر اینکه پارسا نیومده نجاتم بده به خاطر اینکه رفته دنبال اون پسره برای
دعوا،برطرف شد!....چقدر من خوش خیالم ها!....
از راه پله بیرون اومدیم....دلم میخواست االن پارسا ببینم که وسط پاساژ داره پسری که بهم تنه زده رو تا میخوره
کتک میزنه و منم این وسط ذوق مرگ میشم!....نه اینکه آدم خبیثی باشم که بخوام از کتک خوردن یه نفر خوشحال
بشم!...از این خوشحال میشم که پارسا بخواد به خاطر همچین موضوع کوچیکی مقصر رو کتک بزنه!
ولی با دیدن صحنه عادی وسط پاساژ مثل حباب روی آب شدم....لبخندم محو شد....
ـ پسره بیشعور....انگارچشم نداشته جلوش رو ببینه!
با صدای عصبانی پارسا که تاحاال ازش نشنیده بودم با تعجب به سمت صداش برگشتم....
*******
با تعجب به سمت صدا....نگاهم به ابرو های گره خورده پارسا افتاد....پرمیس گفت:
ـ چیشد؟!...دعوا کردی؟!...
پارسا نفس عصبی شو بیرون فرستاد و گفت:
ـ نه...رفتم دنبالش ولی پیداش نکردم!
زکی...اینم از شانس ما!....عاشق نشدم حالا که عاشق شدم عاشق چه آدم بی بخاری شدم!....یکم فردین بازی
دربیاری بد نیستا آقا پارسا!...فکر کردم باید الان یه حرفی بزنم!...تک سرفه ای کردم وگفتم:
ـ من خوبم...بریم سمت ماشین...
eitaa.com/manifest/1772 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت61 🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خ
این قسمت مشکل داشت ویرایش شد🔵🔵🔵🔵🔵
سلام 🌺🌺🌺
پارتهای جدید در حال آماده سازیه و بزودی ارسال میشه.
امروز معرفی رمان جدید هم داریم که توسط ۵ نفر از اعضای خودمون تست شده و نمره بالا گرفته و در چند روز آینده شروع میشه
🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت81 🔴رایان بی حوصله دستش رو تکان داد و گفت :دیگه تا نصف راهو رفتم و این حرفام فایده ای ن
#قرعه
#قسمت82
🔴تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟..
تارا به قلبش اشاره کرد و گفت :پس این چی؟..این که تو سینمه بوق نیست قلبه..به وقتش واسه اونی که می خواد
توش قدم بذاره همچین بتپه که صداش گوش فلک رو کَر کنه..
تانیا پوزخند زد و به بالای تخت تکیه داد :میگم کمتر شعرِنو بگو واسه همینه..دختر عجب خیالبافی هستی تو..تو این
دوره و زمونه عشق و عاشقی کجا بود؟..همه ش هوا و هوسه..چه از طرف دختر چه پسر..به ظاهر میگن عاشقیم ولی
بعد که ۱ ماه از رابطشون گذشت یکیشون پیشنهاد میده که هر کی سی خودش..طرف هم از خدا خواسته میگه
چشم چی از این بهتر..ول کن این حرفا رو که اگر بخوای دنبالش رو بگیری موهات رنگ دندونات سفید میشه و تو
هنوز اندر خم یک کوچه ای ابجی کوچیکه ی خیالبافه من..
ترلان رو به تانیا گفت :حالا همچین که تو میگی هم نیستا..به نظر من عشق وعاشقی نه نیست شده و نه کشکه..من میگم هست ولی کمه..در کل کمیابه ولی نایاب نیست..اون عشقی که پاک باشه و از روی هوس نباشه خیلی خیلی
کمه..اونم توی این دوره که همه چیز شده پول و منفعت و ظاهر..
تارا نونو رو گذاشت زمین و کنار تانیا و ترلان نشست :یعنی شماها می گید ظاهر و این حرفا مهم نیست؟!..
تانیا دستشو پشت سرش گذاشت وگفت :مهم که نیست ولی می تونه جزو معیارهای یه دختر واسه ازدواج باشه..یکی
میگه ظاهر بیست اخلاق مهم نیست..یکی هم میگه ظاهر و بی خیال اخلاق و بچسب..
ترلان دستشو به طرف تانیا تکون داد و گفت :همین درسته..ولی قبول دارید الان همه ظاهر بین شدن؟..من خودمو
فاکتور نمی گیرما..منم دوست دارم همسر اینده م از ظاهر کم و کسری نداشته باشه ولی خب در کنارش بیشتر
دوست دارم اخلاقش بهم بخوره و اونی باشه که دلم می خواد..
تارا :خب اینو که همه می خوان..ولی کو؟!..پیداش کردی حتما سلام منو بهش برسون بگو پیــــــش ما بیــــا..
ترلان با حرص به بازویش زد که تارا و تانیا خندیدند..
تارا :چرا می زنی؟..حقیقته دیگه..همچین پسری عمرا گیرِ ما بیاد..
تانیا هومی کرد و گفت :اوهوم..اصلا پسرا رو بی خیال شید..دنیای خودمون رو بچسبیم که همینو عشقه..بقیه کشکه..
هر سه خندیدند..
ترلان رو به تانیا گفت :ولی حال کردم ..دمت گرم ..با اون کشیده ای که خوابوندی زیر گوش روهان کیفور
شدم..پسره ی پررو انگار نه انگار ما عزاداریم..بازم دست بر نمی داره..
تانیا با لبخند گفت :تازه یادت افتاده؟..اون که واسه فلان هفته پیش بود..
ترلان :حالا هر چی..ولی کارت درست بود..
تارا زد به بازوش و گفت :اب زیر کاه بازی در نیار ترلان بگو فرامرز دیروز تو باغ چی بهت می گفت؟!..
ترلان با شنیدن اسم فرامرز اخم هایش را در هم کشید :اب زیرکاه بازی چیه؟..مثل همیشه ش ر و وِر می گفت..ظاهرا
هم چشماش فقط سنگ فرش و اسفالت وهر چیزی که روی زمین هست رو می بینه..هر چی می گفتم
جناب..اقا..فرامرز خان..انگار نه انگار..خدا برکت بده به دیوار..یه مشت بهش بزنی یه صدایی ازش بلند میشه ولی این فرامرز رو هر چی صداش بزنی بدتر سرش میره تو یقه ی لباسش..
تانیا و تارا می خندیدند..
تارا گفت :اره از پشت پنجره دیدمتون..گاهی هم با پاش به سنگ ریزه های رو زمین ضربه
می زد..استرس داشته بیچاره...
eitaa.com/manifest/1783 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت61 🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خ
#لجبازی
#قسمت62
🔵پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت:
ـ بریم دیگه....
به سمت در خروجی پاساژ به راه افتادیم...حس کردم پارسا خواسته تیکه ای بارم کنه!...آخه دختره خل و چل مگه حالت رو پرسیدن که میگی"من خوبم"!....ای خدا آخه چرا منِ آتیش پاره جلوی این پارسا انقدر ضایع میشم!...
با خارج شدن از پاساژ سوز سردی به صورتم خورد....ای بابا کی هوا سرد شد که من نفهمیدم!....آستین های بافتم رو
پایین تر کشیدم....کنار در پاساژ ایستادیم که پارسا گفت:
ـ شما همین جا بمونید تا من ماشین رو بیارم....
من چیزی نگفتم ولی پرمیس "باشه" ای گفت و پارسا به سمت پارکینگ پاساژ رفت....خیلی درمورد این دختری که قرار بود خواستگاریش برن کنجکاو بودم!....روبه پرمیس گفتم:
ـ خب....حالا این دختری که میخواین برین براش خواستگاری...
ادامه حرفم رو ندادم....پرمیس با چشمای تنگ شده بهم نگاه کرد و با لحن مشکوکی گفت:
ـ میگم نفس خیلی درمورد این دختره کنجکاویا!....نکنه حسودی میکنی ها؟!
از اینکه مثل همیشه دستم جلوی پرمیس رو شده حرصم گرفت...ولی خنده مصنوعی کردم و گفتم:
ـ برو بابا....چرا باید به آدمی که نمیشناسم حسودی کنم؟!...فقط کنجکاو شدم!...همین!
پرمیس سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...منم ترجیح دادم چیزی نگم تا بیشتر از این ضایع نشم!...هردمون
سکوت کردیم....دوباره فکر خواستگاری اومد توی ذهنم عصابم بهم ریخت....به حرف پرمیس فکر کردم....واقعا به اون دختر حسودی میکردم؟!...من آدم حسودی نبودم!....ولی حسی که به اون دختر ناشناخته داشتم،حس میکردم حسادت بود!
با ایستادن ماشین پرمیس جلوی پامون از فکر بیرون اومدم....پرمیس در جلو رو باز کرد و نشست....منم در عقب رو
باز کردم نشستم....پرمیس خرید هاش رو گذاشت عقب پیشم و پارسا ماشین رو حرکت داد....
*******
پارسا ماشین رو جلوی خونه مون نگه داشت....از توی آینه نگاهی به پارسا انداختم و با لبخند محوی گفتم:
ـ ممنون...زحمت کشیدین....
پارسا سرش رو تکون داد و گفت:
ـ خواهش میکنم....سلام برسونید....
"سلامت باشید"ای گفتم و از ماشین پیاده شدم....دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت در خونه به راه افتادم....
با وارد شدنم به خونه همونجور که کفش هام رو عوض میکردم گفتم:
ـ سلام من اومدم....
کسی جواب نداد....با تعجب به سمت هال رفتم...بابا و مامان و نگار نشسته بودن...ولی آرشام و نوید نبودن...قیافه بابا
بدجور در هم بود!...
eitaa.com/manifest/1784 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب این دخترا تو کافه باشید در کمین هستن😂
#طنز
🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت82 🔴تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟.
#قرعه
#قسمت83
🔴ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها داریم؟..اون از روهان که خلاف کوچیکش تور کردن دخترا و اخرش هم بدبخت کردنشونه..این از فرامرز که از حُجب و حیای زیاد دیگه مونده گردنش از سه ناحیه بشکنه بس که میکشش پایین..اصلا انگار همونجور مونده دیگه صاف بشو هم نیست..صد رحمت به باباش..اقای شیبانی اینجوریا نیست..دیگه اینکه اونم از سروش که چپ و راست فقط نگاه تحویل تارا
میده..نه حرفی نه کاری نه هیچی..یه ذره عُرضه نداره حرف دلشو بزنه..
تارا پرید وسط حرفش :که می خوام صد سال هم نزنه..
ترلان :حالا هر چی..در کل هیچ کدوم از خواستگاره سمج شانس نیاوردیم..
تارا:از طرف سروش مطمئن نباشید..هنوز سمج بازی در نیاورده..
تانیا رو کرد بهش و گفت :دیگه می خوای چکار کنه؟..اگه تو بذاری اونم حرفشو میزنه ولی دم به دقیقه از دستش
فرار می کنی..
تارا با این حرف تانیا پشت چشم نازک کرد و چیزی نگفت..
********************
صدای بزن و بکوب کل ویلا را برداشته بود..دخترا که هنوز عزاداره عمه خانم بودند با حرص از پنجره بیرون را نگاه
می کردند..
جمعیت اون طرف دیوار در رفت و امد بودند و صدای دست و جیغ و موزیک سرسام اور بود..
فضای اطراف ویلا کمی باز بود و کمتر ویلایی اون اطراف دیده می شد واگر هم بود با فاصله ی چند متری از ویلای
اونها قرار داشت
به همین دلیل صدای موزیک و سر و صدا کسی را ازار نمی داد..و پسرا ازاین موقعیت استفاده می کردند..
انگار از وجود دخترا در ویال غافل شده بودند که بی خیال هر کار می خواستند انجام می دادند..
ترلان :اوهو..واسه خودشون چه بَزمی راه انداختن..انگار نه انگار عمه ی ما فوت شده..
تانیا نُچی کرد و گفت :چی میگی تو؟!..اونا که خبر ندارن..تازه اگر هم خبر داشتن بازم واسه شون مهم نبود..تهش
می گفتن به ما چه..
تارا پرده رو کشید:اینجوری که نمیشه..حالا عزا مَزا رو بی خیال بشیم از این سر و صداها نمیشه گذشت..ما خودمون
مهمونی می گیریم ولی اینجوری نمی ترکونیم..انگار کل ویلا داره منفجر میشه..
ترلان دستاشو به هم مالید و با حرص گفت :دوست دارم جفت پا برم وسط مهمونیشون و یه گرد و خاک حسابی راه
بندازم..ولی حیف که زورم بهشون نمی رسه..
تارا نگاهش کرد :می خوای حالشون رو بگیری یا کلا واسه این سر و صداها داری کُری می خونی؟..
ترلان لباشو به نشانه ی اعتراض جمع کرد و گفت :هر جور می خوای فکر کن..کلی گفتم..
****************
دخترا پشت دیوار ایستاده بودند..چون دیوار توری بود به راحتی اونطرف ویلا دیده می شد..
چند تا پسر و دختر توی حیاط دست تو دست هم راه می رفتند و گاهی صدای قهقهه ی مستانه یشان فضای باغ رو
پر می کرد..
تانیا :تازه 2 هفته ازمرگ عمه خانم گذشته..نمی تونیم اینکارو بکنیم..من میگم درست نیست فعلا بی خیالشون
بشیم..
تارا معترضانه گفت :یعنی چی تانیا؟..مگه یادت رفته اونبار با ما چکار کردن؟..مهمونی..
تانیا:از کجا معلوم اون چند تا مرد اینا بوده باشن؟..من گفتم شاید..
ترلان پوزخند زد : د اخه کی با ما سر جنگ داره و عاشق اینه که لجمون رو در بیاره؟..جز این سه کله پوک که دم به
دقیقه باعث اذیت و ازارمون میشن..همینا سود می برن دیگه به کسی چه..
eitaa.com/manifest/1808 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت62 🔵پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت: ـ بریم دیگه.... به س
#لجبازی
#قسمت63
🔵نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش بود....
با دیدن چمدون نگار تمام عصاب خوردگیم درمورد خواستگاری رفتن پارسا فراموشم شد و گفتم:
ـ سلام.... چیزی شده؟!بابا نگاهم کرد و گفت:
ـ سلام بابا....
مامان هم جواب سلامم رو داد....ولی این نگار بی ادب جواب سلام نداد!...به درک!...جواب سلام نده!
لبخندی زدم و همونجور که روی مبل کنار مامان مینشستم گفتم:
ـ چیزی شده؟
نگار بی توجه به من روبه بابا گفت:
ـ دایی جون....به خدا من میتونم از خودم مراقبت کنم...نگران چی هستین؟؟
***********
آها...پس قضیه اینه...بازم این نگار میخواد بره خونه خودشون این پدر ما راضی نمیشه!...بابا گفت:
ـ مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟!
نگار از اینکه بابا کم کم داشت راضی میشد لبخندی زد و گفت:
ـ آره دایی جون....نگران نباشید....اگه مشکلی داشتم بهتون خبر میدم....
بابا چیزی نگفت....مامان لبخندی زد و با دلسوزی گفت:
ـ نگار جان ما فقط به خاطر خودته که میگیم پیش ما بمون....به هر حال پدرت هم سفارش کرد حواسمون بهت
باشه....
نگار لبخند پهن تری زد و گفت:
ـ من مراقب خودم هستم....بچه که نیستم....نگران نباشید....
ساکت شد و یه دفعه گفت:
ـ تازه....عصرا هم بهتون سر میزنم که نگران نشید!
لبخند محو شد و با تعجب به نگار نگاه کردم....نه خیر مثل اینکه قرار نیست این نگار دست از سر ما برداره!...بابا نفس
عمیقی کشید و روبه نگار گفت:
ـ نمیدونم دیگه دایی...تصمیم با خودته...ولی بعدا پدرت فهمید خودت جوابش رو بده....ما خوبیت رو میخوایم....
نگار لبخندی زد و گفت:
ـ شما لطف دارین دایی جون....ببخشید توی این مدت زحمت دادم...
اوهو...نگار هم از این تعارفا بلده؟!...بابا از جاش بلند شد و زمزمه وار گفت:
ـ با شما جوونا نمیشه بحث کرد!...آخر حرف تون رو به کرسی میشونید!....
نگار خندید وچیزی نگفت....مامان رو به من گفت:
ـ شام میخوری برات بکشم؟!
از جام بلند شدم و گفتم:
ـ نه فعلا...میل ندارم....
مامان جوابی بهم نداد و روبه نگار گفت:
ـ صبر کن تا نوید و آرشام بیان که برسونن عزیزم....
نگار سرش رو تکون داد و گفت:
نه خودم میرم....
مامان اخمی کرد و گفت:
ـ نه دیگه نمیشه....این موقع شب نمیذارم با آژانس بری!....صبر کن نوید و آرشام بیان....
نگار دیگه چیزی نگفت....مامان از جاش بلند شد و از هال بیرون رفت....خواستم از هال بییرون برم که نگار گفت:
ـ خیالت راحت شد؟!
برگشتم و گفتم:
ـ منظور؟
ـ بالاخره من دارم میرم...خیالت راحت شد؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
ـ آره بخدا....جیگرم حال اومد!
با غیض بهم نگاه کرد که گفتم:
ـ من آدم رکی هستم....پرسیدی منم جواب دادم....
دوباره خواستم برم که گفت:
ـ نوید....
ایستادم و گفتم:
ـ نوید چی؟
صدای نفس عمیقش رو شنیدم که پشت بندش گفت:
ـ بهش بگو انقدر پا پیش من نشه...وگرنه...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ من حوصله این چیزا رو ندارم....حرفی داری خودت بهش بگو....به من چه ربطی داره؟!
و بی توجه بهش از هال بیرون اومدم....بالاخره از این نگار هم راحت شدم.....آخیش...اتاقم مال خودم شد!...
eitaa.com/manifest/1806 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹
🔴 رمان #شیطونی (کامل)
نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه
اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری
مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه.
اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه
راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده
اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره.
نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه
اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست
وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش،
نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏
🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇
eitaa.com/manifest/67
🔵 رمان #لجبازی (در جریان)
این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره:
🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع میشه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمیده که آرشام خوابگاه بگیره! این میشه که آرشام وارد خونه نفس میشه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕
🔻قسمتی از رمان لجبازی
سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آبیاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همینطور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اونقدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغهای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!..
قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681
🔴 رمان #قرعه (در جریان)
داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده.
از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده.
از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد
وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه.
این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه.
⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️
لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇
eitaa.com/manifest/621
سلام امروز روز تعطیله یه پارت ویژه داریم
از کدوم رمان باشه؟
تو ابر گروهمون نظراتتون رو بگید👇👇
🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69
لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت63 🔵نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش
#لجبازی
#قسمت64
🔵وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی عوض کردم....برس رو
برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم....لبخندی توی آینه به خودم زدم و گفتم:
ـ راحت شدی نفس!....
موهام رو با کش بالای سرم بستم....از اینکه از دست نگار راحت میشدم داشتم ذوق مرگ میشدم....ولی برای چی
حاضر شده بره؟!....شاید به خاطر دعوایی که ظهر با نوید داشته!....یا شایدم من خیلی آزارش دادم داره فرار
میکنه!...آره خیلی من آزارش دادم!!
نصف اون بلا هایی که سر آرشام آوردم اگه سر نگار میآوردم روانی میشد!!...
دستی به موهام کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم....داشتم از پله ها پایین میومدم که نگاهم به آرشام و نوید افتاد که
داخل خونه شدن....
نوید خیلی پکر بود و آرشام هم کمی عصبی بود!!...وای باز این دوتا خل و چل اومدن!....این روزا نوید با دیدن نگار
خیلی عصبی و پکر میشد!...ولی اگه دلیل رفتن نگار، نوید بوده باشه خیلی به نوید مدیون میشدم!....به هرحال از
عشق نوید به نگار تنها خیری که به من میرسید رفتن نگار از خونه مون بود!....
نگاه آرشام بهم افتاد...آخرین پله رو هم رد کردم و گفتم:
ـ سلام....لباساتونو عوض نکنین که باید نگار رو برسونید خونشون!
نوید با بهت بهم نگاه کرد و گفت:
ـ مگه....نگار میخواد بره؟!
ـ آره....دیگه نمیتونم حضورت رو تحمل کنم....ترجیح میدم شب با ترس و لرز و تنهایی بخوابم ولی هر روز چشمم به چشم تو نیفته!
با لحن بی ادب و مغرورانه نگار برگشتم و بهش نگاه کردم....این کی پیداش شد؟!..عجب آدم بی تربیته ها!....با غیض بهش نگاه کردم و گفتم:
ـ درست صحبت کن!....
نگار ابرو هاش رو تو هم کشید و گفت:
ـ مگه من با تو حرف زدم؟!
پشت چشمی واسش نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم....نوید نگاه مستقیمی به نگار انداخت و خواست چیزی بگه
که آرشام گفت:
ـ نگار من میرسونمت....برو سوار ماشین شو...
نگار لبخندی به روی آرشام زد و گفت:
ـ نه دیگه آرشامی....تو الان از بیرون اومدی خسته ای....نمیخوام مزاحمت بشم....
با غیض و تعجب نگاهی به نگار کردم....عجب آدمی بود این!....به آرشام چشم دوختم تا ببینم چه جوابی
میده....آرشام با ابرو های گره خورده گفت:
ـ تو همین جوریش هم مایه مزاحمتی!....
از این جواب آرشام دلم خنک شد...پوزخندی زدم که نگار با بهت گفت:
ـ آرشامی!!...
نوید نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهی به نگار کنه رو به آرشام گفت:
ـ من میرم بالا....خسته م میخوام بخوابم....فعلا!
آرشام اخماش باز شد و لبخند محوی به نوید زد و چیزی نگفت....نوید هم از کنارم گذشت و به سمت پله ها
رفت....دلم ریش شد واسه داداش مظلومم!...تاحالا نوید رو انقدر مظلوم ندیده بودم!....
***********
با عصبانیت به نگار نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد و گفت:
ـ میرم با دایی و زندایی خدافظی کنم...
و جلوی چشمم رفت...تنفرم از نگار هر روز بیشتر میشد!....نمیدونم چرا اصلا نمیتونم این بشر رو تحمل کنم!....نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم....
زیاد خودتو عصبی نکن....
نگاهم به آرشام افتاده که خیره خیره داشت نگاهم میکرد...نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم:
ـ تو نمیخواد نگران من باشی....حواست به نوید باشه که انقدر بد سلیقه نباشه و عاشق همچین کسی نشه!
با حرص و غیض گفت:
ـ مگه من از چشم و دل نوید هم میتونم مراقبت کنم که عاشق کسی نشه!....
خب اینم حرفیه ها!...پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ـ ببین منظورم اینه که....
پرید وسط حرفم و گفت:
ـ نمیخواد منظورت رو بگی....خودم کاملا متوجه شدم!...میرم ماشین رو روشن کنم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت83 🔴ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها دار
#قرعه
#قسمت84
🔴تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون کردن..تازه اگر اون کارشون
رو ندید بگیریم که اونم بر حسبِ احتمال..بازم این سر و صداها رو نمیشه تحمل کرد..ما هم همسایه شون می شیم و اینکارشون درست نیست..
تانیا:خب اونبار هم ما مهمونی گرفتیم و اینا حرفی نزدن..
ترلان چپ چپ نگاهش کرد:۳ ساعته داریم لالایی می خونیم برات؟..خب اونا هم تلافی کردن دیگه..بدجورم
حالمونو گرفتن..من که مطمئنم خودشون بودن..3 تا مرد..حرف اون پسره هنوز تو گوشمه ""خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..بهتره از این به بعد هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟ خب این حرفاش تابلو
بود خداییش..
تانیا سرش را تکان داد و متفکرانه گفت:اره خب..منم یادم نمیره که اون یارو چی بهم گفت..مشکوک بود .. "" یادته
امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی
دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو..این حرفاش بودار بود..بین این سه تا برادر یکیشون از موضوع روهان خبر داشت که اونم رادوین بود..اون روز باهاش بد حرف زدم که اینجوری اتیشی شده بود..
تارا:پس دیدی پُربیراه نمیگیم؟..باید تقاص اذیت و ازاراشون رو پس بدن..اون شب داشتم سکته می کردم..اگر
بلائی سرمون می اوردن چی؟..
ترلان :قصدشون اذیت کردن ما بود که موفق هم شدن..
تانیا با لحنی کلافه گفت :ولی اینم نمیشه..ما که نمی تونیم بریم تو مهمونیشون شرکت کنیم..تازه هفت عمه سَر
شده..درست نیست..
ترلان: ما که نمیریم بزن و برقص کنیم..این نقشه ست..
تارا: اصلا بیرون می شینیم..توی بالکن..فقط باید کارمونو باهاشون یکسره کنیم..
تانیا اجبارا سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد :حالا چطوری از این دیوار رد شیم؟!..
ترلان نگاهی به باال و پایین دیوار انداخت :کاری نداره..بیاین تا بهتون بگم..
طول دیوار را گرفت و پایین رفت..همونجایی که سر توری به لوله ی فلزی بسته شده بود را نگاه کرد..
ترلان : یه گوشه ش رو کج کنیم می تونیم رد شیم..فلزش زیاد ضخیم نیست..کاری نداره..
لبه ی دیوار را از پایین گرفت ولی محکم بود :بیاید کمک دیگه..
اینبار تارا و تانیا هم کمکش کردند..لبه ی توری را از پایین خم کردند..انقدری بود که بتوانند رد شوند..
تارا مانتو و شال مشکی براق..ترلان مانتوی مشکی و شال دودی و تانیا هم مانتوی مشکی با شال مشکی براق به تن داشت..
دستی به لباسشان کشیدند..چون از انتهای ویلا وارد شده بودند کسی متوجه انها نشده بود..کمی از راه را طی کرده
بودند که متوجه دختر و پسری شدند..دست تو دست هم کنار دیوار ایستاده بودند..جای خلوتی بود و پسر در حال بوس کردن بود
تارا ریز خندید..تانیا رویش را برگرداند و لبخند زد.. ولی ترلان با نیش باز نگاهشون کرد و خم شد..از روی زمین یه
تیکه سنگ نسبتا درشت برداشت..کمی توی دستش جا به جاش کرد ..
فاصله شون نسبتا زیاد بود..هدفگیری کرد و محکم سنگ رو به طرفشون پرتاب کرد..مستقیم پشت کمر پسر خورد ..ناله کرد و برگشت..
با این کار دختری که توسط پسر بوسیده می شد ترسید و پشت او مخفی شد..تانیا و تارا به این عمل ترلان خندیدند..
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت64 🔵وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی ع
#لجبازی
#قسمت65
🔵 همونجور که سری از روی تاسف برام تکون میداد به از خونه بیرون رفت....پوفی کردم....امشب همه قصد دارن
برن رو مخ من!....به سمت اتاقم به راه افتادم تا موقعی که نگار داره میره چشمم به چشمش نیفته!....
********
توی جام غلت دیگه ای زدم...نگاهی به ساعت کردم....دقیقا یک ساعت بود که داشتم توی جام وول میخوردم ولی
خوابم نمیبرد!....فردا هم خیلی شیک خواب میمونم و دیر میرم سر کلاسم!
امشب وقتی نگار رفت انگار دنیا رو به من داده باشن!....اتاق در آرامش!....تختم مال خودم!...بالشم رو توی بغلم گرفتم و سعی کردم بخوابم....ولی خوابم نمیبرد!...با احساس تشنگی کلافه از جام بلند شدم.....از اتاقم بیرون اومدم
....آخه الانم چه وقت تشنه شدن من بود؟!...از اتاق نوید که گذشتم با دیدن در باز و خالی بودن اتاق به تعجب به
اتاق خیره شدم....یا خدا پس نوید کو؟!...
ساعت 6 نصفه شب!...فعلا تشنگیم مهم تره!...بی خیال نوید شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم....در یخچال رو
باز کردم و بطری آب رو بیرون آوردم....خب الان که مامان نیست بگه" با لیوان بخور"!!در بطری رو باز کردم و خیلی شیک سرکشیدم!...بطری رو مثل یه بچه با ادب توی یخچال گذاشتم و خواستم برگردم اتاقم که یاد نوید افتادم....نگاهم رو توی خونه چرخوندم...توی هال و پذیرایی که نیست!...نه بابا مگه جن که توی این تاریکی خودش تنها بشینه؟!!!...پس لابد توی حیاطه....
به سمت در ورودی خونه به راه افتادم و از خونه بیرون اومدم....نگاهم به تاب سفید رنگ ته باغ افتاد....نوید روی
تاب نشسته بود و سرش پایین بود!....دلم واسش سوخت....دیوونه توی این سرما بدون هیچ گرم کنی روی تاب
نشسته بود!...میگن عاشقی دیوانگی میاره،راست میگن!....
به سمت اتاقم رفتم....یه سویشرت سفید و قرمز پوشیدم و زیپش رو بستم....موهام رو با کلیپس جمع کردم تا نوید
بیچاره با دیدن جنگل توی سرم سنکوب نکنه!...یه پتو نازک مسافرتی هم از توی کمد خرت و پرتام برداشتم و از اتاق بیرون رفتم....سعی کردم زیاد سر و صدا ایجاد نکنم تا سر و کله آرشام فضول پیدا نشه!....به سمت آشپزخونه
رفتم و چراغ رو روشن کردم....حس میکردم نوید بیچاره داره قندیل میبنده!!...
پتو رو روی پیشخونه آشپزخونه گذاشتم و کتری چایی ساز رو از آب پر کردم....کتری رو روی سینی چایی ساز
کذاشتم و کلیدش رو پایین آوردم....دوتا فنجون از توی کابینت آوردم و شکر و پودر کاپوچینو فوری رو داخلشون
ریختم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت84 🔴تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون
#قرعه
#قسمت85
🔴ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی من می خوام هیچی نگم باز نمیشه..خاک تو اون سرتون کنن..مثلا اومدید مهمونی؟..به چه حقی تو حیاط خونه ی ما از این غلطا می کنید؟..
پسر سینه سپر کرد و با اخم گفت :شما کی باشی؟..مفتشی؟..شاید هم از طرف گشت اومدی ما رو ارشاد کنی..برو
بذار باد بیاد تو هم..
ترلان که مرز خشم رو هم رد کرده بود خواست پرخاش کند که تانیا دستش را گرفت..
رو به پسر با اخم گفت :خیلی خوب کاری کردید واسه من بلبل زبونی هم می کنید؟..عجب ادمایی پیدا میشن..بی
حیاها..
دست ترلان رو کشید..ولی نگاه پر از خشم ترلان به ان پسر بود..
تارا اطراف رو پایید..راشا و رایان روی بالکن ایستاده بودند..
اروم رو به دخترا گفت :دوتاشون اونجان..بزن بریم که شروع شد..
تانیا :دارم بهتون میگم..هیچ حرکتی نمی کنید..مثلا عزاداریم و اومدیم اعتراض کنیم..
ترلان :خیلی خب بابا..چندبار میگی..
نزدیک بالکن شدند..راشا زودتراز رایان متوجه دخترا شد..
با دیدنشان در وحله ی اول تعجب کرد ولی کم کم لبخند پررنگی روی لبانش نقش بست..
********
"تانیا"👇
زیر بالکن وایسادیم..اون دوتا هم با نیش باز زل زده بودن به ما..
از پله ها پایین اومدن و درهمون حال راشا گفت :به به..همسایه های عزیز..خوش اومدید..بفرمایید تو دم در بده..
رایان نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت :یادم نمیاد ما رو دیوار در کار گذاشته باشیم..
زل زد به ما و گفت :کی شماها رو راه داده تو؟!..
با اخم بی توجه به حرفش گفتم :مهم نیست و لازم هم نیست بدونید..سر وصداتون بیش از حده..اگر فراموش
کردید بهتره یادتون بندازم ما هم داریم درست کنار ویلای شما زندگی می کنیم..
صدایی جدی از پشت سر پسرا گفت :نه یادمون نرفته..
نگاهش کردم..خود عوضیش بود..رادوین..از فکر اینکه این اشغال اون شب باعث ترس و وحشتم شده بود خونم به جوش می اومد..به طوری که دلم می خواست با ناخنام ریز ریزش کنم..
جلومون ایستاد..
رو به راشا گفت :بچه ها صدات می کنن..
راشا:واسه چی؟!..
شونه ش رو بالا انداخت و زل زد به من:میگن بازم براشون بزنی وبخونی..
راشا پوفی کرد و کلافه گفت :ای بابا تا الان 3 بار زدم بسه دیگه..گفتم می ترکونم ولی مهمونی رو گفتم نه خودمو..