مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت57 🔴رایان👇 درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دک
#قرعه
#قسمت58
🔴رایان👇
مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کارام و حرفام غیر ارادی بود.. .
چون فاصله م باهاش کم بود بوی عطر ملایمشو خیلی واضح حس می کردم.. باز داشتم تحریک می شدم..لباس قرمزش.. تاریکی شب.. سکوت فضای اطراف.. بوی عطرش و از همه بدتر عطر گلای توی باغ که بیش از پیش مستم می کرد..
صورتم خود به خود داشت به صورتش نزدیک می شد.. سریع گرفت میخوام بوس کنم
با صدای نسبتا لرزونی گفت : هی یارو مست کردی داری چه غلطی میکنی؟...بکش کنار تا جیغ نزدم و رسوات نکردم..مرتیکه مگه با تو نیستم؟.. ولم کن اشغال..
توی اون موقعیت این چیزا حالیم نبود..
از طرف هانی ناکام مونده بودم ولی الان به این دختر که اصلا نمی شناختمش کشش داشتم.. نه اونجور که از روی دلم باشه..نه..از روی غریزه م بود..هوس و شهوت..حرف می زد خوشم می اومد.با خشمش تحریک می شدم و با نگاه وحشت زده ش سرخوش. چسبوندمش به خودم.دیگه تا سر حد مرگ ترسیده بود..می دونستم هرآن امکان داره جیغ بزنه.برای همین سریع جلوی دهانشو گرفتم و اروم کشیدمش زیر درختا تا کسی ما رو نبینه..
زیر لب گفتم : خوب گوش کن ببین چی میگم.. کاری باهات ندارم. باور کن اصلا قصدم این نیست که بهت دست درازی کنم.. فقط بذار یه کم اروم بشم..به خدا دارم میمیرم.. تحمل کن..کاریت ندارم..
ولی اون تقلا می کرد و هیچ جوری به حرفم گوش نمی داد..کمرشو محکمتر به خودم فشار دادم.. لبامو چسبوندم زیر گوشش و گفتم :انقدر وول نخور دختر..دارم میگم کاریت ندارم..فقط بمون اینجا تا من اوضاع و احوالم رو به راه بشه..اگر داد نمی زنی دستمو بر می دارم وگرنه داد بزنی بدتر باهات رفتار می کنم..باشه؟..
فقط تند تند سرشو تکون داد..اروم دستمو برداشتم..
نفس نفس می زد : عوضی داشتی خفه م می کردی.. برو تو ویلای خودتون خیر سرت بگیر بگپ.با من چکار داری؟.
صورتمو به گردنش نزدیک کردم و بو کشیدم..زمزمه وار گفتم نمی تونم..حالم خوب نیست.. می خوام ولت کنم ولی نمیشه نمی تونم.. نمی خوام...
مکث کرد و با التماس گفت : تو رو خدا ولم کن..دست به من نزن روانی..
صدام هر لحظه اروم تر می شد... مستم..بفهم..
بذار همینجوری تو بغلم باشی..ببین کاریت ندارم..فقط بمون تا از مستی در پیام..
با حرص گفت :نفهمه بیشعور هیچ می فهمی چی میگی؟..تو بغل تو بمونم که چی بشه؟..احمق ولم کن..مستی باش به من چه؟..ای کاش خبرم دنبال تارا نمی اومدم...
چه غلطی کردم.. تو کدوم گوری بودی یهو سر رسیدی؟..اصلا من چرا اومدم بالا سر تو؟.. خیر سرم فکر کردم داری جون میدی..ولی حالا..
اروم گفتم :هیسسسسسس..هیچی نگو...
هنوزم تقلا می کرد:هیس و کوفت..می خوای از مستی در بیای؟..تا لااقل منم از دستت راحت شم..
-اوهوم..
-اوهوم و مرض.. عوضی عجب رویی داری تو..علاوه بر اون زور هم داری..بعد به خدمتت میرسم..
گیج و منگ گفتم :چی؟..
- ولم کن تا بگم..
- نه.
- نه و نگمه بهت میگم ولم کن..مگه نمی خوای از مستی در بیای؟
اره..
- پس ولم کن تا نشونت بدم..
نمیری؟..
-نه..ولم کن
با تردید ولش کردم.. یهو يقه م رو گرفت تو دستشو منو دنبال خودش کشید.. چون این حرکتش برام غیر منتظره بود بی اختیار دنبالش رفتم.. تند تند راه می رفت و یقه ی من هم تو دستش بود..
-کجا میری؟!. هیچی نگفت..جلوی فواره ایستاد..پایین فواره به حوض کوچیک پر از آب بود..نگاش کردم تا ببینم می خواد چکار
کنه
لباشو با حرص روی هم فشرد و از پشت گردنمو گرفت.. تا به خودم بیام دیدم سرمو تو آب فرو کرد.. نفسم بند اومد.. سرمو اوردم بیرون..داشتم نفس نفس می زدم که باز سر مو فرو کرد..اینبار سریع سرمو کشیدم بیرون.. سرفه م گرفته بود..
دختره ی دیوونه چه غلطی می کنی؟.. خفه م کردی...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/manifest/1302 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت57 🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری
#لجبازی
#قسمت58
🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فراژکوندی زدم...ولی
نمیدونم این پارسا از لبخند من چی برداشت کرد و که اخمی کرد و گفت:
ـ خیلی خب...برید سوار شین...
پرمیس نزدیکم اومد و دستم رو کشید و گفت:
ـ بریم تا راضی شده!
با پرمیس از حیاط بیرون اومدیم و به سمت ماشین پرمیس که بیرون پارک شده بود رفتیم....در عقب رو باز کردم...با
اینکه دلم میخواست جلو بشینم ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاس؟!...
عیبه!....زشته!.....مردم چی میگن؟!...نشستم توی ماشین و پرمیس هم جلو نشست....چند لحظه بعد هم پارسا اومد و
سوار ماشین شد....از توی آینه نگاه مستقیمی بهم انداخت و خیلی معمولی گفت:
ـ ببخشید نفس خانوم....پشتم بهتونه....
خو میخوای رانندگی کنی عجب اسکلی هستیا!....ولی خودم میدونستم از ادب و متانتشه!...لبخندی زدم و با مثل بچه خنگا گفتم:
ـ خواهش میکنم گل پشت و رو....
تازه فهمیدم دارم چه گافی میدم که خنده مصنوعی کردم و گفتم:
ـ پشت گل باغ گلِ!
بعد از تموم شدن حرفم سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم....کلا تو حرف نزنی میمیری نفس؟!
پارسا چیزی نگفت....ولی سرش رو انداخت پایین و استارت زد....شایدم خنده اش گرفته و نخواسته من خنده اش رو ببینم!
*****
ماشین رو حرکت داد....کلی ذوق مرگ شده بودم!...اولین بار بود انقدر به پارسا نزدیک بودم!....لبخند محوی روی
لب هام شکل گرفته بود که هرکاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم!....
ـ خب حالا میخواین کجا برین؟
من چیزی نگفتم...به اندازه کافی گاف داده بودم میترسیدم دوباره ضایع شم!...پرمیس که سکوتم رو دید آدرس پاساژی رو داد که همیشه باهم میرفتیم....
پارسا دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه روبه پرمیس گفت:
ـ حالا چی میخوای بخری؟!...جشنی چیزی که در پیش نداریم....
پرمیس با صدای مبهوتی گفت:
ـ حالت خوبه؟!...مگه میشه برای خواستگاری داداشم خرید نکنم؟!
پارسا با شنیدن این حرف یهو سرفه اش گرفت و گفت:
ـ میگم پول که همراهت داری؟!....
ولی من نشنیدم پرمیس چه جوابی به پارسا گفت....تپش قلبم به شدت بالا رفته بود...حس میکردم اگه پارسا به این خواستگاری بره و با اون دختری که نمیشناختم ازدواج کنه همه چیز برای من تموم میشه!....حرکت عرق رو روی پیشونیم حس کردم....خودم رو به پنجره نزدیک کردم و پنجره رو کمی پایین کشیدم....باد
خنک و سرد آذر ماه به پیشونی عرق کرده ام خورد و در عرض چند ثانیه عرق پیشونیم رو خشک کرد...
خوشبختانه پرمیس و پارسا در حال جر و بحث بودن و متوجه من که توی این سرما مثل منگل ها صورتم رو جلوی پنجره گرفتم،نشدن!
ولی نگاه سنگین پارسا رو از توی آینه حس میکردم....
برای اینکه یه وقت فکر نکنه خل وضعم دستم رو روی شاسی پنجره حرکت دادم و پنجره رو بالا دادم....
نمیدونم چرا....من که با یه حرف خواستگاری انقدر بهم ریختم چه برسه بخوام عروسی پارسا رو ببینم!...وای
نه....خدانکنه!...
یاد پریشونی و کلافگی پارسا بعد از دیدنم افتادم....یعنی ممکنه اونم با این خواستگاری مخالف باشه!؟...یعنی ممکنه
منو دوست داشته باشه و به اجبار پدر مادرش میخواد بره خواستگاری؟!...شاید اونم منو دوست داره ولی غرورش اجازه اعتراف نمیده!...
پوزخند محوی زدم....مثل همه دخترا توی رمان ها و فیلم ها درحال فکر های دخترونه بودم!...
با ایستادن ماشین تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم....نفس عمیقی کشیدم....نباید ضایع بازی درمیاوردم الان
پارسا فکر میکرد چه خبره!...ولی چه خبر بود!؟...نکنه خبریه و من خبر ندارم!!
ـ بفرمایین...رسیدیم....
تشکر زیرلبی کردم و از ماشین پیاده شدم....پرمیس ولی هنوز توی ماشین نشسته بود....چون هنوز در ماشین باز
بود صداشون رو میشنیدم...پرمیس بود که با سمجی گفت:
ـ پارسا...خو تو هم بامون بیا!
ـ آخه من برای چی باتون بیام!؟...هزار تا کار دارم!
ـ لوس نشو دیگه....وقتی خواهر کوچیکترت داره ازت درخواستی میکنه باید به دیده منت انجام بدی!
با کلافگی جواب داد:
ـ پرمیس....گیر نده....میگم نمیتونم بیام....
پرمیس از ماشین پیاده شد....فکر کردم بی خیال شده...ماشین رو دور زدم و کنار پرمیس ایستادم که بریم داخل
پاساژ....یهو پرمیس خم شد و ضربه ای به پنجره زد...پارسا پنجره رو پایین داد که پرمیس گفت:
ـ ولی یادت نره ها...منم...
پارسا با یه حالت شتاب زدگی که تاحالا ازش ندیده بودم پرید وسط حرفش و گفت:
ـ خیلی خب بابا....بذار ماشین رو پارک کنم الان میام!...
وخیلی زود ویـــــــــــژ ماشین رو حرکت داد و رفت...پرمیس زد زیر خنده و خودش خودش گفت:
ـ خیلی خوبه از داداشت آتو داشته باشیا!
با تعجب گفتم:
ـ چته تو؟!...چی میگی؟!...
با لبخند رو لبش گفت:
ـ خیلی خوبه ها...تو هم یه آتو از نوید بگیر!....ببین....اینجوری ازش بیگاری میکشی!
https://eitaa.com/manifest/1729 قسمت بعد