eitaa logo
مانیفست - رمان
327 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
🔵🔵🔵🔵🔵توجه🔵🔵🔵🔵🔵 از امروز رمان #شیطنت های قایمکی آغاز میشه که نویسندش همون نویسنده رمان #شیطونی هست ای
۱ 🔵در به در دنبال کار می گشتم و عرق میریختم ساعت سه ظهر شده بود. خستگی از سر و روم می بارید . از آخرین شرکت مهندس ای که نشون کرده بودم خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم که به سرفه افتادم. پسر جوانی از کنارم رد شد خندید و گفت: پسر: - خفه نشی خوشگله اخمی کردم و از کنارش رد شدم و خودمو به اولین تاکسی خطی رسوندم و سوار شدم و برگشتم خونه. با این که ظهر بود اما ترافیک شدید بود بالاخره خونه ی ادم که وسط شهر باشه این دردسرا رو هم داره. از ماشین پیاده شدم و از کتاب فروشیای میدون انقلاب که نزدیک خونمون بود کتابی برای دختر برادرم خریدم. منو رنگ کن! کاش منم بچه بودم و یکی برام یه کتاب به این اسم می خرید. سر یه ربع رسیدم جلوی در آپارتمونمون. زنگ رو زدم. مثل همیشه بعد از پنج دقیقه بدون پرسیدن در باز شد. رفتم داخل و خدا رو شکر آسانسور توی پارکینگ ایستاده بود و این جا علاف نمی شدم. سریع سوار شدم و دکمه ی طبقه ی هفتم رو فشار دادم. به دیواره ی آسانسور تکیه دادم و چشمامو بستم. - طبقه ی هفتم. با شنیدن صدا چشمامو باز کردم و رفتم بیرون و در زدم. این جام باید مثل همیشه چند دقیقه ای بایستم تا در باز بشه. در باز شد و قامت مادرم پیدا شد. - سلام مامان. مامان :- سلام. و رفت. کفشامو در آوردم و توی جا کفشی گذاشتم و رفتم داخل و در رو با پا بستم. پذیرایی بزرگ خونمون رو با قدمایی ملایم طی کردم و خواستم برم تو اتاقم که نگاهم به اتاق مادر و پدرم افتاد. بابا روی تخت دراز کشیده بود و به رادیو گوش می داد. بلند گفتم: - سلام بابا۔ بابا: - سلام چی شد؟ - مثل همیشه. هیچ جا به کسی که تازه مدرک گرفته بدون سابقه ی کار، کار نمی ده. بابا - پیدا میشه بالاخره. زیر لب زمزمه کردم: - چه جوری آخه؟ از کنار اتاق بابا و دو اتاق دیگه رد شدم تا به اتاق انتهای راهرو رسیدم. به عبارتی ماّمن همیشگیم. رفتم داخل و در رو بستم و وسایلمو توی کمدم مرتب چیدم و رفتم توی سرویس اتاقم و یه دوش کوتاه گرفتم. بهترین چیزی که روح خستمو آرامش میده همینه. از زیر آب گرم بیرون اومدم و سریع لباس پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم. به کاغذ دیواری گل گلی اتاقم خیره شدم. یاد روزی افتادم که اومدیم این خونه و من با تمام مخالفتای بقیه که می گفتن این کاغذ دیواری زشته برای اتاق خودم انتخابش کردم. کاغذی به رنگ سفید با گلای ریز قرمز. چشمامو چرخوندم و به عکسای هنری ای که از مناظر شمال انداخته بودم نگاه کردم. کنارش عکس فارغ التحصیلیم بود. مال سه ماه پیش بود. بالاخره این مدرک رو هم که به سلیقه ی اطرافیانم بود گرفتم. مهندسی الکترونیک! چهار سال پیش مجبور شدم برم تو اینرشته. اجبار بابا، برادر! حتى مامان. چرا؟ چون تو فامیل بترکه که دختر امین مهندس الکترونیکه! حالم از این همه ریا به هم می خوره. مدرکی رو که حتی یه ذره بهش علاقه نداشتم گرفتم اونم با بهترین معدل علایقمو خاک کردم. نقاشی نقاشی حرفه ای، قلم سیاه، رنگ روغن، آبرنگ. حتى الانم که تموم کردم نمی ذارن راحت به علایقم برسم و منتظرن برم سر کاری مطابق رشتم. بلند شدم و لبه ی تختم نشستم. به آخرین خواستم که توسطشون انجام شد فکر کردم. یادم نمیاد! خانواده ی ثروتمندی نیستیم اما فقیر هم نیستیم تقریبا متوسط این جامعه قرار داریم. یه خونه ی دویست متری تو یه آپارتمان هشت طبقه و چهار تا اتاق. اتاقا توسط یه راهرو باریک از پذیرایی جدا شده که اتاق انتهایی برای منه و اتاق اولی برای مادر و پدرم! اتاق سومی مال سهیل بود که از وقتی ازدواج کرد دست نخورده مونده. خانواده ی خوبی هستیم ناشکری نمی کنم هیچ وقت. سهیل بیست و هفت سالش بود که ازدواج کرد و الانم یه دختر خوشگل داره به اسم باران. اسم خانومشم نرگس و خونشون اکباتانه. از وقتی سهیل رفت من تنها شدم. تنها همدمم رفت و من بی هم صحبت موندم. سخته خیلی سخته! الانم من مثل این پنج سال که سهیل ازدواج کرده و من تنها شدم، تنها نشستم. بلند شدم و رفتم نزدیک آینه ی دراورم روی صندلی نشستم و به خودم خیره شدم. با این که هشت سال با سهیل فاصله ی سنی داریم اما خیلی شبیه هم هستیم! صورتی تقریبا سبزه رو به سفید، چشمای قهوه ای که رگه هایی از سبز توشه هر کس برای اولین بار رنگ چشامو می بینه باور نمی کنه که لنز ندارم. بینی متوسط و ابروهای کوتاه و هشتی شکل و دخترونه. لبای خوش فرم و نه باریک و نه کلفت! بهترین چیزی که تو چهرم بود و سهیل ازش دریغ شده بود، چال کوچیک روی چونه و یه چال کوچیک روی گونه وقتی که لبخند می زدم! پیشونیه بلندی دارم و موهای فرفریه قهوه ای روشن می شد گفت یه جورایی خوشگلم ولی این نظر بقیه بود. خودم هیچ وقت نظری راجع چهرم ندارم.. eitaa.com/manifest/1944 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱ 🔵در به در دنبال کار می گشتم و عرق میریختم ساعت سه ظهر شده بود. خستگی از سر و روم می
۲ 🔵- سارا بیا یه چیزی بخور نهار هم نخوردی دختر. با صدای مامانم چشم از آینه گرفتم و موهای نم دارم رو با حوله بستم تا سرما نخورم. سرم خیلی حساسه! اگه نم داشته باشه و باد بهش بخوره تا یه هفته سر دردای بد می گیرم و خلاصه حالم خیلی بد میشه. از اتاق بیرون رفتم و تو آشپزخونه و روی میز نهار خوری نشستم مامانم داشت گردو پوست می کند. - می خوای فسنجون بذاری؟ مامان - آره واسه فردا نهار. بازم کار پیدا نکردی؟ - قاشق اول قیمه ی رو تو دهنم گذاشتم و کمی جویدم. - نه مامان همه جا سابقه کار می خوان. مامان – ایراد نداره پیدا میشه. غصه نخور. غصه نخورم؟ مگه می خورم؟! - برای چیزی که برام ارزش نداره غصه نمی خورم مامان. مامان - سارا این راهیه که انتخاب کردی و باید تا تهش بری. با پوزخند گفتم: - من این راه رو انتخاب کردم؟ مامان با کلافگی: - ببین سارا مهم این نیست که کی انتخاب کرده، مهم اینه که تو راهی که رفتی بهترین بشی بازم حرفای همیشگی! حوصله ی بحث نداشتم. مثل همیشه یه چشم گفتم و غذامو نصفه ول کردم و ظرفاشو توی ماشین چیدم و رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم. ورق های نقاشی ای رو که یواشکی خریده بودم رو از زیر فرش اتاقم بیرون کشیدم و رو چوب با گیره محکم کردم و مدادای طراحی و پاک کن و تراشمو هم برداشتم و روی تختم نشستم. چهره ی دختر بچه ای که امروز تو تاکسی دیدم بدجور تو ذهنم مونده بود. شروع به کشیدن کردن و وقتی نقاشیم تموم شد بهش نگاه کردم. کپ خود دختر بچه شده بود. ساعت رو که دیدم مخم سوت کشید. ساعت دوی شب بود. انقدر از کشیدن نقاشی لذت می برم که گذر زمان رو هیچ وقت حس نمی کنم. نقاشیم رو مثل همه ی نقاشیام گذاشتم زیر فرش و وسایلم رو هم مرتب کردم و موبایلمو رو ساعت هشت کوک کردم که به چند تا شرکت دیگه هم سر بزنم. نقاشی با مداد سیاه رو خودم یاد گرفته بودم. یه جور استعداد ذاتی بود. چون می دونستم برای پدر مادرم ارزشی نداره ازشون مخفی کردم. البته سهیل می دونست و به کارام لقب داده بود. می گفت یه روز برات یه نمایشگاه نقاشی می زنم و کارات رو می ذارم و اسم نمایشگاه رو هم شیطنت های قایمکی سارا! اولین کاری که بعد از رفتن به سر کارم باید بکنم اینه که برم کلاسای نقاشی. با رویاهای قشنگ خوابم برد. صبح با صدای موبایلم بیدار شدم و مثل یه رباط حاضر شدم. مانتو سورمه ای و جین آبی تیره و مقنعه ی مشکی با کیف و کفش مشکی اسپرت. کیف و آدرس شرکتا رو برداشتم و بدون خوردن چیزی رفتم. اولین آدرس برای بالای شهر بود. یعنی هر سه تا برای بالای شهر بود اما این از همه بالاتر بود. رفتم و تقریبا دو ساعت تو ترافیک بودم رسیدم و بعد از ملاقات با یه رییس مسن قبولم نکرد بازم برای سابقه کار. دومین آدرس هم برای همین قبولم نکرد. کلافه شدم. سومین آدرسی که رفتم شرکت طبقه ی هفتم بود مثل خونمون. رفتم و تنها به منشی تو دفتر دیدم. منشی که متوجه من شد گفت: - امری دارید خانوم؟ لبخندش قشنگ بود که باعث شد حس خوبی داشته باشم. سوژه ی خوبی بود برای نقاشی. ناخود آگاه لبخندی به روش زدم. - من برای استخدام اومدم منشی - ولی ما که تقاضای استخدام نداشتیم عزیزم!؟ - بله می دونم. این شرکت رو استاد موهبت به من گفتن رییس از شاگردای قدیمشون بوده و من شاید بشه استخدام بشم. منشی - متوجه شدم. آقای موهبت رو می شناسم. اجازه بده به جناب رییس بگم. تلفن رو برداشت و مشغول صحبت شد اما من تنها به چهره ی زیباش که می تونست بهترین سوژه برای من باشه نگاه می کردم و تمام جزییاتشو تو ذهنم حک می کردم. با لبخند گشاد شدش به خودم اومدم. منشی - بفرمایید داخل جناب سالاری گویا منتظر تون بودن! احتمال استادت سپرده بوده به ایشون که شما میاید. ایستادم. - ممنون! رفتم سمت اتاقی که روش نوشته بود مدیر. در زدم و با صدای بفرمایید داخل شدم و درو بستم. اولین چیزی که دیدم یه سری بود با موهای مشکی که روی میز بود و صندلیش دورانی تکون می خورد. با قدمایی محکم جلو رفتم. پاهام بر خلاف تموم خانما که صدای پاشنه ی کفش بلندشون میاد صدا نمی داد. تنها صدای ساییده شدن کتونی اسپریتم می اومد. اینو سهیل از آلمان برام آورده بود. مشکی بود و با هر تیپی می شد پوشید. eitaa.com/manifest/1945 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲ 🔵- سارا بیا یه چیزی بخور نهار هم نخوردی دختر. با صدای مامانم چشم از آینه گرفتم و مو
۳ 🔵تقریبا نزدیک میزش رسیدم که سرش رو روم بالا آورد و با دو انگشت دست راستش چشماشو مالید و بعد باز کرد. چشماش عسلی بود و صورتی تقریبا سفید و موها و ابروهای مشکی. البته اینم بگم موهاش صاف بود و کوتاه. چهره ی جذابی داشت. سرمو پایین انداختم و خواستم حرف بزنم که با حرفش هم ساکت شدم هم متعجب. مدیر: - چشماتون لنزه؟ چشمای گرد شدم رو که دید با کمی مکث ایستاد و خیره شد به چشمام و من حسی رو که تا حالا نداشتم رو تجربه کردم. خجالت کشیدم. خجالت کشیدن چیزی بود که من کم تجربش کرده بودم ولی نمی دونم چرا الان کشیدم. با حرکت دستش رو مبل رو به روی میزش نشستم و به اطراف اتاق نگاه کردم. مدیر: - نگفتید؟ بی حواس گفتم: - آهان بله. من سارا سمایی هستم. مدرکم مهندسی الکترونیک از .. مدیر: - صبر کنید! حرفم رو قطع کرد. مدیر خندید. - جسارت نباشه رنگ چشمتونو میگم! برام جالبه بدونم لنزه یا نه؟ بازم تعجب کردم. این با چشم من چی کار داره آخه!؟ - چشم خودمه. مدیر: - جالبه! خب می رسیم به معرفی بازم تا همون جا تعریف کردم که بازم حرفمو قطع کرد. مدیر: - سابقه کار دارید؟ عصبانی شدم. دیگه به این جمله آلرژی پیدا کردم. دلمو زدم به دریا و برخلاف همیشه که با كمالات حرف می زدم لحنمو گستاخ کردم و گفتم: - ببیند آقای مدیر من سارا سمایی یه دانشجو که تازه سه ماهه مدرک گرفتم و هیچ سابقه کاری هم ندارم. از این رشته هم کاملا متنفرم و از کار کردنم تو این رشته بیزارم. سرمو بالا آوردم که ادامه بدم ولی با دیدن چشماش که آرامشی عجیب داشت لال شدم. مدیر :- سالاری پرسشی نگاهش کردم که یعنی چی سالاری؟ آهان نکنه سالاری راهنمای شركته و الان صداش کرد تا بیاد و منو بندازه بیرون. از جام بلند شدم و گفتم: - نیازی به سالاری نیست خودم میرم. با چشمای گشاد نگام کرد و بعد زد زیر خنده. گیج شده بودم. این چرا داره می خنده؟ مدیر: - بنده گفتم سالاری یعنی این که اسمم سالاریه. شما منو آقای مدیر خطاب کردید که من اسممو گفتم. به گیجی خودم لعنت فرستادم و بدون از دست دادن اعتماد به نفسم گفتم: - حالا ایرادی نداره من که می دونم بازم استخدام نمیشم. خدانگهدارتون! دستم رو دستگیره بود که در رو باز کنم و برم که با حرفش میخ شدم به زمین. سالاری: - شما استخدامید. با شک برگشتم طرفش تا صحت حرفاشو بفهمم که تو چند قدمیم ایستاده بود. با دو قدم رفتم و نزدیکش ایستادم. - شما مطمئنید حالتون خوبه؟ لبخند محوی رو صورتش نشست. سالاری: - براتون مهمه؟ این چی میگه؟ یعنی چی؟ برای من چرا مهم باشه؟ - منظورم اینه که من بدون سابقه ی کاری و با اون رفتار ... هر کسی بود از شرکت پرتم می کرد بیرون. سالاری قدمی برداشت و از کنارم رد شد و پشتم ایستاد ولی من برنگشتم. یه دور کامل زد و کنار پنجره ایستاد. سالاری: - من به سابقه کار نیاز ندارم به نیروی فعال نیاز دارم. کارامون هم به کامپیوتر ربط داره هم مدار. از پسش بر می آید؟ - من با معدل هجده و چهل لیسانسمو گرفتم مطمینم بر میام. سالاری ابرویی بالا انداخت و بازم نزدیک اومد و رو به روم ایستاد. سالاری: - خیلی از خودت مطمئنی! کدوم دانشگاه؟ - تهران، در ضمن من به استعدادای خودم همیشه اطمینان دارم. سالاری با همون ابروی بالا رفته رفت پشت میزش نشست و چیزی رو روی برگه نوشت. سالاری: - بفرمایید بشینید تا مشخصاتتون رو یادداشت کنم. راستش فرم استخداممون تموم شده و مجبورم تا جایی که یادم میاد سوالا رو بپرسم. نشستم. - بفرمایید؟ سالاری: - اسم و فامیل؟ - سارا سمایی سالاری: - متولد؟ - لندن با تعجب نگاهم کرد. سالاری: - اون جا زندگی می کنید؟ https://eitaa.com/manifest/1965 قسمت بعد
🇮🇷یک دقیقه اینو بخونین، ارزشش رو داره🇮🇷 حکایت شارژ در ایران: 🔴لطفا با تمام دقت بخونید یه شارژ5000 تومانی برای من و شما 5450 تومان هزینه داره.  این 9درصد که 450 تومانه که از طرف سازمان مالیات برای *عاملین فروش* واریز میشه . اینکه متوجه مقدار سود بشی "اپلیکیشن ۷۸۰" رو مثال میزنم که به ازای حاشیه سودش جایزه های بزرگی میده و در رسانه های ملی میلیاردی تبلیغ جوایزش رو میکنه. خوب من و تو چطور میتونیم از شارژ به درآمد برسیم ؟! یه برنامه به اسم 7030 هست که بچه های دانشگاه شریف ساختنش و درکنار شارژ کردن گوشیتون پرداخت قبوض آب برق گاز و .... میتونید درآمدم داشته باشید!! به این نحوه که خودتون گوشیتونو شارژ 5000تومانی میکنید یا قبض پرداخت میکنید تا 70 درصد از سود خودش رو با شما تقسیم میکنه و به خودتون برمیگرده . 💸 آمار تراکنش ماهیانه برای خرید شارژ در  ایران 150میلیارد تومان میباشد در واقع بچه های دانشگاه شریف تصمیم گرفتن به جای پرداخت میلیاردی به رسانه ملی جهت تبلیغ برنامه ۷۰۳۰ این پول رو به مردم بدن تا اونها براشون تبلیغ کنند و پورسانت مادام العمر دریافت کنند. . با هر خرید دوستانتان با توجه به سطح آنها شما درآمد کسب خواهید کرد.(سطح یک افرادی هستند که مستقیما شما معرفی کردید و سطح دو اوناییند که مستقیما از طریق سطح یک دعوت شده اند و ...) تا حالا فکر کردی چطور میشه از شارژ پول درآورد ؟! این راهشه باتوجه به صحبت هایی که شد لپ کلام اینه که شما ، کافیه به ده نفر از اطرافیانتون این برنامه و (کد معرف خودتونو ) معرفی کنی هرکدوم از اونا این کارو انجام بدن و تا سطح هفت این اتفاق بیوفته 🔊💰هرکدوم یه شارژ ۵هزار تومنی در ماه تهیه کنن شما میتونید به درآمد 🎯🎯 1,477,570 تومان برسید.  تازه جالبه بدونین این رقم واسه یک بار خرید شارژ 5000 تومانیه . که این خرید برای افراد متفاوته و چندین بار ممکنه در ماه خرید کنه به اینم فکر کن. که اگه خرید شارژ بیشتر بشه این 1.5 میلیون هم  بیشتر میشه. ✅ از طریق لینک زیر در چند ثانیه عضو شوید برنامه را نصب کنید وشروع به درآمدزائی کنید   طریق نصب اپ 7030 🌐 https://7030.ir/r/Manifest درصورت هرگونه شک و شبهه، شما میتونید از طریق اپلیکیشن رسمی بازار یا از سایت اقدام به نصب کنید. نصب اپ 7030 از طریق کافه بازار👇 . http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.app7030.android&ref=share . . شناسه معرف Manifest 👌وارد کردن شناسه ی معرف هنگام ثبت نام ضروری است.
مانیفست - رمان
وارد دستشویی شد و پشت بندش مامان اومد و گفت: ـ خاک به سرم باز زدی سر خودت بلا آوردی؟!...آخه دختر تو
🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵 دوستان رمان لجبازی قسمت آخر رو دوباره بخونید تهش رو موقتا با یه خلاصه بستیم الان دیگه تهش باز نیست اما بعدا که جلد دوم کامل نوشته بشه داستان تغییر میکنه.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت97 🔴رایان با استرس گفت :راشا بیا برگردیم..باور کن سه میشه خیط میشیما.. راشا انگشت اشاره
🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنیدند.. هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند.. رایان خواست حرف بزند که راشا جلوی دهانش را گرفت..هر دو از همان راهی که امده بودند برگشتند.. روی پشت بام ایستادند..نفس حبس شده یشان را بیرون دادند.. رایان:تو هم شنیدی؟!.. 3 میلیارد..پسر عجب خر شانسن اینا.. راشا سرش را تکان داد و روی بام رو به شکم دراز کشید:اره..همه ش رو شنیدم.. بریم تو ویلا ..باهات کار دارم.. هر دو وارد اتاق راشا شدند و در را بستند..رادوین توی اتاقش بود.. راشا رو به رایان کرد وگفت :پسر یه نقشه کشیدم در حد المپیک..فقط دعا کن جواب بده.. رایان مشکوک نگاهش کرد :چی می خوای بگی؟!..ببین من خودم استاد زرنگ بازی واینحرفام..پس حرفتو نپیچون... صاف و پوست کنده بزن.. راشا صندلی جلوی اینه را برعکس کرد و نشست..دستانش را روی پشتی صندلی گذاشت.. راشا :خوب گوش کن ببین چی بهت میگم..اول از همه باید قول بدی چیزی از این حرفایی که بینمون رد و بدل میشه... بیرون از اینجا اللخصوص پیش رادوین درز نکنه..می دونم دهنت سفت و قرصه ولی محض احتیاط لازمه..پس یاالله.. رایان سرش را تکان داد :خیلی خب..قول میدم..فقط نپیچون و حرفتو بزن..چی تو سرته؟!..البته فکر کنم بدونم.. راشا ابرویش را بالا انداخت و گفت :ا ..می دونی؟!..خب بگو.. رایان :تو بگو..اگردرست بود بهت میگم .. راشا نفس عمیقی کشید..سرش را تکان داد وگفت :تو از هانی خوشت میاد؟!.. رایان که نگاهش رنگ تعجب داشت جواب داد : این چه ربطی به.. راشا :تو جواب منو بده..بهت میگم.. رایان:خب نه..حتی نمی خوام یه دقیقه تحملش کنم.. راشا انگشتش را رو به رایان تکان داد :می خوای از شرش خلاص بشی یا نه؟!.. رایان : نمی تونم..واسه همون قضیه ای که بهت گفتم..کم کم دارم نرمش می کنم تا با پدرش صحبت کنه.. راشا نگاه خاصی بهش انداخت و گفت :خب اگر من یه راه جلوی پاهات بذارم که دیگه نیازی به نرم کردن هانی و پدرش نداشته باشی و تا اخر عمرت هم اقای خودت باشی چی؟!.. رایان کلافه نگاهش کرد :ببین همون اول گفتم صاف و پوست کنده حرفتو بزن..پس بگو و خلاصم کن .. راشا لبخند زد..از جایش بلند شد..همانطور که طول وعرض اتاق را قدم می زد گفت :تو یه راه دیگه هم داری..اونم اینه که با یکی از همین دخترا ازدواج کنی.. رایان با تعجب گفت :کدوم؟!..نکنه..اون سه تا رو میگی؟!.. راشا سرش را تکان داد :دقیقا..از بینشون یکی رو انتخاب کن.. رایان اخم کرد:لازم نکرده..تو هم با این پیشنهادای طلاییت..من دوست ندارم باهاشون هم کلام بشم از بس قُد و یه دنده ن..اونوقت برم خواستگاریشون؟..عمرا اگر همچین غلطی رو بکنم.. راشا پوزخند زد :دلت خجسته ست داش رایان..واسه خودت تند تند نوشابه باز نکن ..اونا هم منتظر نیستند تو بری خواستگاریشون..اصلا کی گفت بری خواستگاری؟..باید کاری کنی که طرف عاشقت بشه..چه می دونم یه علاقه ای چیزی..جوری که بهش گفتی جونت رو بده دو دستی تقدیمت می کنه چه برسه به پول و این حرفا..خب چی میگی؟!.. رایان به فکر فرو رفت..پیشنهاد راشا وسوسه کننده بود.. یاد حرف های امروز هانی افتاد " رایان عزیزم من دیگه طاقتم تموم شده..چرا انقدر دست دست می کنی؟..من با پدرم در موردت صحبت می کنم..دیگه همه چیز حله..همین که پدرم از موضوع من و تو با خبر بشه کارتمومه و میتونی بیای خواستگاری..فقط کافیه بهم اوکی بدی..بقیه ش با من ".. رایان این را نمی خواست..این مدتی را هم که هانی و وجودش را تحمل کرده بود صرفا به خاطر بدهی بود که به پدرش داشت.. تا از این طریق مهلت بیشتری بگیرد و یا اینکه از جایی این پول را جور کند..ولی حالا با پیشنهاد راشا تا حد زیادی وسوسه شده بود.. راشا :چی میگی؟.. رایان نگاهش کرد..مردد بود :فعلا می خوام در موردش فکر کنم..فرداشب جوابت رو میدم.. راشا با لبخند سرش را تکان داد :اوکی..فقط یادت باشه رادوین چیزی از این قضیه نفهمه..چون بی برو برگرد چوب لای چرخمون میذاره.. رایان با تعجب نگاهش کرد..با اخم گفت :چرخمون؟!..چرا جمع می بندی؟!..مگه فقط من.. راشا میان حرفش پرید و با شیطنت گفت :نخیر..خواب دیدی خیر باشه..فکرکردی همینجوری ولت می کنم بری واسه خودت میلیاردر بشی؟!..منم هستم ..منتها روش هامون با هم فرق می کنه..من سی خودم تو هم سی خودت..تو که میگی زرنگی پس مطمئنم زود دختره عاشقت میشه..منم کار خودمو بلدم..تو هم اگر قبول نکنی من عقب نمی کشم..انتخابم رو هم کردم.. رایان که از حرف های راشا لحظه به لحظه متعجب تر می شد گفت :چی میگی تو؟!..کدوماشون؟!.. راشا خندید و گفت :تو چی فکر می کنی؟.. https://eitaa.com/manifest/1973 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳ 🔵تقریبا نزدیک میزش رسیدم که سرش رو روم بالا آورد و با دو انگشت دست راستش چشماشو مال
۴ 🔵-نه تا پنج سالگیه من اون جا بودیم سري تکون داد و دوباره پرسید : - نام پدر؟ - نیام . سالاري: - مدرکتونم که فهمیدم فقط مدرکتونو فردا برام بیارید - حتما! سالاري: - آدرس و یه شماره تلفن؟ شماره تلفن و آدرس خونه رو دادم. سالاري: - می دونم از زمانی که با استخدامتون موافقت کردم تعجب کردي و برات سوال شده چرا چون حرف زدنت و شرایطت منو یاد خودم انداخت. وقتی که با مدرك بودم و جایی منو قبول نمی کرد و مجبور شدم کارایی بکنم که تو خواب هم نمی تونی ببینی.خواستم شبهه برات نشه. لبخندي زدم که نگاهش روي چال گونم افتاد و سریع به چشمام برگشت. سالاري: - از فردا راس ساعت هشت این جا باشید . بلند شدم. - خیلی ازتون ممنونم و بابت حرفام و لحنم ازتون معذرت می خوام. سالاري: - تکرار نشه. نگاش کردم. پررو! چشاش شیطون بود. جوابشو ندادم و با یه خداحافظی آروم رفتم و خودمو سپردم دست سرنوشت. با خستگی تمام رفتم خونه و بازم مثل همیشه شب رو صبح کردم منتها با یه تفاوت اونم این بود که سوژه ي نقاشیه امشبم لبخند روي لب منشی شرکت بود. تنها کاری که تو دنیا برام لذت داشت نقاشی کشیدن بود. ساعت سه و نیم شب بود که نقاشیم تموم شد خیلی زیبا شده بود. الحق که هنرمندیم براي خودم. به اعتماد نفسم خندیدم و خوابیدم. صبح بیدار که شدم سکته کردم. آخه ساعت هفت و نیم بود و من باید هشت توی شرکت می بودم.با سرعت حاضر شدم که ده دقیقه طول کشید. داشتم می دویدم که بابا از تو اتاقش منو دید و گفت: بابا :- چرا میدوی دختر؟ - واي بابا دیرم شده. رییس شرکت گفت هشت اون جا باشم. اول کاري بد قول شدم. بابا :- سوییچ رو بردار برو. شوکه شدم! یعنی چی؟ ماشین ببرم؟! بابا که چشاي گشادمو دید خندید و گفت: بابا :- بردار دیگه. - یعنی ماشینتونو ببرم؟ بابا :- آره دیگه! من و مادرت که خونه ایم و کاري نداریم اون ماشینم تو پارکینگ بی خودي افتاده فقط آروم برون. - بابا عاشقتم. بابا: - دختر زبون نریز برو دیرت شد. سوییچ رو از جا کليدی کنار در برداشتم و دویدم بیرون و سوار 206 مشکی بابا شدم و با کلی ذوق و شوق روشنش کردم. برای اولين بار بود بابا اجازه می داد تنها با ماشینش جایی برم. انقدر تند رفتم که سر بیست دقیقه رسیدم شرکت و رفتم داخل پارکینگ و چون دیدم جاي خالی هست پارك کردم و رفتم بالا. منشی بازم لبخند قشنگشو برام زد و گفت سالاري هنوز نیومده و باید منتظر شم تا بیاد کارمو بهم بگه. یه ربعی گذشت که سالاري با اخم اومد داخل شرکت. چنان دادي زد که از جام پریدم. سالاري: - مگه نگفتم ماشیناتونو جاي پارك من پارك نکنید !؟ اي بابا خسته شدم از بس تذکر دادم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. خاك بر سرم! نکنه من جا ي پارکش پارك کردم؟ منشی :- ماشین کیه جناب سالاري؟ سالاري: - نمی دونم والا. یه 206 قراضه ي مشکی. ماشینم کجاش قراضه س؟ از نویی برق می زنه. دهنم قفل شده بود. بدبخت شدم. همون جور داشت داد می زد که آروم و با مظلومیت تمام گفتم: - سلام. سالاري برگشت سمتم و انگار تازه متوجه وجود من شد چون لحنش کمی ملایم تر شد. سالاري : - سلام خانوم سمایی. بفرمایید اتاق من تا بیام . باید تکلیف این ماشین مشخص شه. داشتیم رفت بیرون که گفتم: - ببخشید جناب سالاري؟ سالاری ایستاد. - چیزی شده؟ - امم ... ب ... بله راستش ... سالاري :- شما لکنت زبون دارید خانوم سمایی؟ متعجب و با چشماي گشاد نگاش کردم. - نه چطور؟ سالاري : - آخه هی دارید من و من میکنید . چیزی شده؟ بازم هول شدم و دل رو به دریا زدم و چشمامو بستم و تند گفتم: - اون ماشینی که داشتید ازش حرف می زدید مال منه. من نمی دونستم جا پارك شماس. معذرت می خوام بابت کارم الانم می رم سریع بر می دارم. دیگه نمی دونم چی بگم که ... از کسی صدایی نیومد. با ترس هی چشممو باز کردم که دیدم منشی داره یواشک می خنده و سالاري هم قرمز شده. نمی دونم از عصبانیت بود یا از چیز دیگه. اون یکی چشممو هم باز کردم و سرمو پایین انداختم و با کمی دستپاچگی از کنار سالاري رد شدم. نمی دونم چرا چیزی نمیگفت https://eitaa.com/manifest/1966 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴ 🔵-نه تا پنج سالگیه من اون جا بودیم سري تکون داد و دوباره پرسید : - نام پدر؟ - نیام
۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته بود. سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم و ماشین رو بردم بیرون از پارکینگ. انقدر ماشین بیرون پارک بود که مجبور شدم ببرم خیابون رو به رویی شرکت پارک کنم.نزدیک ده دقیقه طول کشید تا دوباره به در شرکت رسیدم. سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. به جز منشی کسی تو سالن نبود، از خستگی خودمو رو مبل سالن انداختم که صدای خنده ی ریز منشی رو شنیدم. نگاهش کردم. منشی: - چقدر دیر کردی. - جای پارک نبود مجبور شدم ببرم خیابون بالایی برای پارک. می تونم برم داخل؟ منشی: - نه جلسه دارن، یه ساعتی طول می کشه. نفسمو با شدت بیرون دادم. منشی: - اسمت چیه؟ - سارا، سارا سمایی - ایرادی نداره که سارا صدات کنم؟! لبخندی زدم: - نه عزیزم - منم شادی هستم، شادی منادی - خوشبختم شادی جون - می تونم یه سوالی ازت بپرسم سارا جون؟ - آره، حتما - تو چشمات لنز گذاشتی؟ خندیدم. - نه. شادی متعجب شد. - راست میگی؟ - آره به جان خودم. همه ازم می پرسن. راستش همین جناب سالاری هم اولین لحظه که دیروز رفتم تو اتاقش ازم همینو پرسید. - آخه یه ذره غير طبيعيه. قهوه ای قاطی سبزه، دستم انداختی؟ - نه به خدا! چشم برادرمم همین جوریه منتهی مال اون بیشتر به سبز می زنه. - خیلی قشنگه، آدمو جذب می کنه - خاک بر سرم خندیدم، شادی هم خندید - برو گمشو بابا من بچه هم دارم. تعجب کردم! - راست میگی؟ شادی - آره سه سال پیش ازدواج کردم. الانم یه پسر یک سال و نیمه دارم به اسم سروش - چند سالته مگه؟ - بیست و هشت - اصلا بهت نمیاد. - تو چی؟ ازدواجی، دوستی؟ - نه بابا، تا جایی که یادمه تا سه ماه پیش سرم فقط تو درسام بوده و الانم که خدمت شمام. - خیلی خوشحالم که اومدی به این شرکت، من تنها خانمی هستم که تو این بخشه. خواستم حرفی بزنم که تلفن زنگ زد و شادی کمی حرف زد و بعد رو به من گفت برو داخل - مگه جلسه ندارن؟ شادی خندید و گفت: - برو داخل می فهمی. متعجب رفتم سمت اتاق سالاری و در زدم. سالاری: - بفرمایید. رفتم داخل و در رو بستم و هر چقدر نگاه کردم کسی رو ندیدم جز خود سالاری. وا مگه این جلسه نداشت؟! این جا که کسی نیست. با بهت برگشتم سمت سالاری که دیدم لبخند محوی رو صورتشه. جرقه ای تو ذهنم خورد، نکنه این یارو منو دست انداخته بوده و تا الان منو الکی بیرون نگه داشته؟ می خواسته منو تنبیه و عصبی کنه. نمی ذارم به خواستش برسه. با آرامش ظاهری و طوفان باطنی رفتم جلو و روی مبل اتاقش نشستم - سلام، من آمادم برای کار. سالاری پوزخندی زد: - ماشین خودتونه؟ - خیر. - پس باید یه توضیح حسابی به همسرتون بدید. این چی داره میگه؟ مخش تاب برداشته؟ من همسرم کجا بود؟! گنگیم رو که دید گفت - متاسفانه من طبق حرفای چند وقت پیشم که گفته بودم ماشینی جای من پارک کنه پنچرش می کنم یکی از چرخاتونو پنچر کردم. چی؟ چرخ منو؟ دیدم ماشین هی ریپ می زدا، پس بگو چرخش پنچر شده! شده نه، پنچرش کرده. از خشم سرخ شدم اما بازم خونسردیمو حفظ کردم. - اشکالی نداره. در ضمن من ازدواج نکردم که قرار باشه به کسی توضیح بدم، چه بسا اگه هم متاهل بودم بازم توضیح نمی دادم. https://eitaa.com/manifest/1980 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت98 🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنی
🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب تانیا هم که بهت نمی خوره..پس..می مونه کوچیکه..تارا؟!.. راشا تو هوا بشکن زد وبا لبخند سرش را تکان داد :ایول همینه..کوچیکه واسه من..دومی هم که همون ترلان باشه واسه تو مناسب تره..قبلا هم که باهاش برخورد داشتی.. رایان پوزخند زد و روی تخت نشست :اره..اونم چه برخوردی.. راشا :حالا هر چی..باید از پسش بر بیای..اوکی دادی دیگه ؟.. رایان:هنوز نه..فرداشب بهت میگم.. راشا :باشه..فرداشب جوابت رو بهم بگو تا بگم نقشه م چیه.. رایان :باشه..راستی تا اونجا رفتیم ولی دست خالی برگشتیم..مگه قرار نبود فیلم رو برداریم؟!.. راشا خندید و گفت :بهتر از فیلم گیرمون اومد پسر.. بعد هم انگشت اشاره و شصتش را به نشانه ی شمردن پول بالا اورد.. رایان خندید و گفت :خیلی کلکی.. راشا با خنده جواب داد:چاکریم داش رایان..شاگرد شماییم.. رایان :حالا تو که واسه خودت نقشه می کشی و فکر همه جاشو می کنی..فکر رادوین رو هم کردی؟.. اگر فهمید چکار می کنی؟!.. راشا :نمی فهمه..اگر هم فهمید میگیم عاشق شدیم..کاری نداره.. رایان :اره اونم باور می کنه.. راشا :تو رو شاید باور نکنه ولی واسه من رو باور می کنه.. رایان :چطور؟!.. راشا:خب دیگه..دلیلش رو بعد می فهمی..حالا هم پاشو برو می خوام بخوابم.. رایان از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت: نمی دونم اخرش چی میشه..ولی فکرمو بدجور به خودش مشغول کرده..شب خوش.. راشا سرش را تکان داد..روی تخت نشست و گفت :برو بخواب..خیالت هم تخت باشه..فکر همه جاشو می کنیم..مطمئن باش بی گداربه آب نمی زنیم..اخرش هم خوب تموم میشه..به نفع هر دوتامون..برو از الان رویای پولدار شدنت رو ببین که بعد دیگه فرصتش هم برات پیش نمیاد.. نمیدونی چه خواب هایی واسشون دیدم..معرکه ست.. دراز کشید..رایان با لبخند سرش را تکان داد و با ذهنی درگیر از اتاق بیرون رفت.. ترلان با لباس ورزشی توی حیاط نرمش می کرد..تانیا و تارا داخل ویلا بودند..تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود.. ترلان با مهارت طناب می زد..رایان شیک و اماده مثل همیشه از ویلا خارج شد..تیشرت جذب مردانه به رنگ دودی..شلوار جین مشکی..موهایش مثل همیشه رو به بالا بود..طره ای از انها قسمت جلوی پیشانیش را پوشانده بود.. بی توجه به ترلان دستی بین موهایش کشید و به طرف ماشینش رفت.. ترلان با دیدن او بی حرکت در جایش ایستاده بود..طناب رو دور دستش پیچید و با صدای بلند سلام کرد.. هر چند همسایه بودند و این عمل را پیش خود کاملا معمولی می دید.. رایان با شنیدن صدای ظریف ترلان در جایش ایستاد..سوئیچ ماشین را در دستش فشرد.. ارام برگشت.. نگاهی به او انداخت.. ترلان منتظر جواب سلامش بود ولی رایان تنها به او خیره شده بود...ناخداگاه اخمی بر چهره نشاند.. سرش را برگرداند..نیم رخش رو به ترلان بود.. مکث کرد..سرش را تکان داد .. سرد و جدی گفت :سلام.. بعد هم به راهش ادامه داد..بدون فوت وقت سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد.. ترلان با تعجب نگاهش می کرد..از حرکات و رفتار رایان هیچ سر در نمی اورد..و تمام سردی کلام او را به پای اتفاق آن شب می گذاشت.. سر میز صبحانه بودند..ترلان که سرش پایین بود و با لقمه ش بازی می کرد بی مقدمه گفت :بچه ها نظرتون درمورد کار اون شبمون چیه ؟!.. تانیا و تارا با تعجب نگاهش کردند.. تانیا:کدوم شب؟!.. ترلان :همون شبه پر ماجرا دیگه..پسرا رو کردیم تو اتاق و حیوونا رو انداختیم به جونشون..از اون شب به بعد دیگه در موردشون حرفی نزدیم..چرا؟!.. تانیا نگاهش را بین ترلان و تارا چرخاند..جوابی برای سوال او نداشت.. https://eitaa.com/manifest/1983 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته ب
۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا کجا پارک کردید ماشین پنچر شده رو؟ دیگه واقعا از دستش کفری شدم و کنترلمو از دست دادم. - جای پارک ماشین من به خودم مربوطه جناب رییس بهتره منو با کارم آشنا کنید، وقتم داره تلف می شه. با اخم نگاهم کرد. سالاری: - این جا مدیر منم، منم میگم چی کار باید بکنید دفعه ی دیگه هم رفتارتون رو درست کنید. فهمیدید؟ چنان محکم و بلند گفت که گوشم پنچر شد! - بله. سالاری تلفن رو برداشت و با کسی به اسم شاهرخی حرف زد و از حرفاش فهمیدم الان میاد تا منو با کارم آشنا کنه. ساکت نشسته بودم که آقای مسنی وارد اتاق شد و با سالاری با احترام برخورد کرد طوری که از برخورد چند لحظه پیشم باهاش شرمنده شدم. بالاخره اون رییسمه. با این که برام خیلی سخت بود اما تصمیم گرفتم ازش معذرت بخوام. داشتم همراه شاهرخی می رفتم بیرون که لحظه ای ایستادم. شاهرخی: - چرا ایستادی دخترم؟ بیا اتاقتو نشون بدم بهت. - یه چند لحظه با آقای سالاری کار دارم، می شه؟ شاهرخی لبخندی زد: - چرا نمی شه؟ بیرون منتظرم. - ممنون رفت و در رو بست بر گشتم سمت سالاری که به تکیه گاه صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود. رفتم جلو و رو به روی میزش ایستادم و با شرمندگی گفتم: - من بابت حرفام و لحن بدم ازتون معذرت می خوام جناب رییس، کارم اشتباه بود، راستش کمی عصبی شدم. هنوز چشماش بسته بود اما من تونستم لبخند کوچیکی که روی صورتش بود رو ببینم. بله دیگه بایدم بخنده. عقبی رفتم و خواستم در رو باز کنم که صداش باعث شد بایستم. سالاری :- می بخشمت سمایی، درسته من رییس شرکتم ولی دوست ندارم رییس صدام کنن. از این به بعد سالاری صدام کن. در ضمن منم بابت پنچری ماشینت یه عذرخواهی بدهکارم - ایرادی نداره، شما نمی دونستید ماشین مال منه دیگه. هر کاری رو بلد نباشم پنچر گیری رو خوب بلدم. سالاری: - می تونی بری. پررو. همچین میگه می تونی بری انگار مدیر سازمان بین الملله! بدون حرف رفتم بیرون و آقای شاهرخی تا دو ساعت کار امو بهم آموزش داد که کلا همه رو بلد بودم. اتاقم هم یه اتاقی بود رو به روی اتاق سالاری که حدود دوازده متر بود با یه سیستم و میز و صندلی و یه کمد پر از پوشه. امروز کاری نداشتم رفتم کنار پنجره ایستادم و به بارون بهاری نگاه کردم خرداد ماه بود و همچین بارون تندی میومد اما زیبا بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای در از کنار پنجره کنار اومدم و گفتم: - بفرمایید؟ شادی وارد اتاق شد. شادی: - نمی خوای بری؟ - مگه وقت رفتنه؟ - بهت خوش گذشته ها؟! ساعت هفت شده. - چی؟ چقدر زود گذشت! - کاری نداری؟ - نه عزیزم برو شادی – برزو و سروش اومدن دنبالم بریم بیرون ببخشید تا پایین نمی تونم همراهیت کنم - برو، چه لفظ قلم برای من حرف می زنه! برو خوش بگذره، خداحافظ. شادی رفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین ماشین بنز سالاری هنوز تو پارکینگ بود. لعنت بهت که باید تو این بارون تا خیابون بالایی برم و پنچر گیری کنم. منم که تا بارون به سرم می خورد یا سرم نم دار بود حالم بد می شد. با هزار بدبختی تا ماشین رفتم. خیس خالی شدم. چرخ زاپاس رو در آوردم و با مشقت داشتم چرخ ماشین رو در می آوردم که ماشینی کنارم پارک کرد. هر چی گل بود روی من ریخت. عصبی از جام بلند شدم و خواستم فحش بدم که یه چتر نزدیکم دیدم برگشتم و سالاری رو دیدم. پس این منو گل خالی کرد؟! سالاری: - خیس شدی سمایی. بیا اینو بگیر من درستش می کنم - نیازی نیست جناب سالاری. این چه وضع پارک کردن بود که که منو با گل یکی کردید؟ سالاری نگاهی سر تا پایی بهم کرد و پوزخندی زد. - بایدم بخندید. ممنون شما بفرمایید از شما به ما زیادی رسیده. از صبح انگار نفرین شدم. پشتمو بهش کردم و داشتم چرخ پنچر رو بیرون می کشیدم که صدای قهقهه ش بلند شد. با تعجب برگشتم سمتش که با ته مایه ی خنده گفت: - فکر کنم باید با اتوبوس برید منزل. سوالی نگاهش کردم که با اشاره به چرخ زاپاسم گفت: - زاپاستم پنچره سمایی، بیا من می رسونمت. به چرخ زاپاس نگاهی انداختم که دیدم درست میگه. با عصبانیت چرخ رو دوباره بستم و زاپاس رو هم انداختم گوشه ی خیابون و رفتم تا دربست بگیرم. سر دردم هم داشت شروع می شد. ماشینی برام بوق زد، نگاه کردم بنز سالاری بود دولا شدم و از پنجره گفتم: - کسر شان نیست با بنز مسافر کشی می کنید؟ فکر می کردم عصبانی بشه اما در کمال تعجب خندید. - سوار شید، کسی شما رو با این وضع سوار نمی کنه. راست می گفت هم خیس هم گلی. لبخند شیطانی زدم و سوار شدم. سوار شدنم همانا و صندلی ماشین خوشگلش با گل یکی شدن همانا. https://eitaa.com/manifest/1985 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت99 🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب
🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟..! بی خیال بابا..اوناحالمونو گرفتن ما هم تلافی کردیم..حالا هم مساوی شدیم و فعلا آتش بس اعلام کردیم..دیگه دردت چیه تو؟..! ترلان اخم کرد: چی میگی؟..اصلا متوجه منظورم شدی؟..دارم میگم چرا دیگه در موردش حرف نزدیم؟..اصلا اون فیلم چیشد؟..! تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: پیش منه.. تو اتاقم..چطور مگه؟..! ترلان بی تفاوت شانه ش را بالا انداخت: هیچی همینجوری پرسیدم..اخه من گفتم ازشون فیلم بگیریم واسه سواستفاده تاحالشون گرفته بشه..ولی الان بیخودی افتاده یه گوشه و هیچ کاری هم بهش نداریم.. با کلافگی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: جونه هر کی که دوست داری بی خیال شو ترلان..من دیگه حوصله جار و جنجال ندارم.. بذار یه مدت راحت باشیم..از وقتی پامون رو گذاشتیم اینجا یه روز خوش نداشتیم..همه ش یا ما به جون هم افتادیم یا اونا خواستن کارای ما رو تلافی کنن..بذار لااقل یه مدت آروم باشیم.. ترلان با همان اخم جواب داد: مگه من چی گفتم که اینجوری آمپر چسبوندی؟..اصلا من چکار به اونا دارم؟..گفتم به نظرتون با اون فیلم چکارکنیم؟..همین.. تارا: فعال که هیچی..تا به وقتش.. تانیا هم سرش را تکان داد و گفت: با تارا موافقم..فعلا کاری بهشون نداریم..لااقل چند روز مثل دو تا همسایه زندگی کنیم نه دو تا دشمنِ خونی.. ترلان: یعنی دیگه کاری بهشون نداشته باشیم؟! تارا خندید: نه دیگه اینجوری..فقط تا فرصتش پیش نیومده کاری نمی کنیم..گرفتی که؟.. ترلان نگاهش کرد..چشمان تارا برق شیطنت داشت.. با لبخند سرش را تکان داد.. "رایان"👇 پشت میزم نشسته بودم..مغازه نسبتا شلوغ بود.اکثر مشتری ها دختر و پسرای جوون بودن.. یا می خواستن تعویض کنن یادست میذاشتن رو جنسای تک و خوش دست.. امروز هیچ رقمه حوصله نداشتم.. کامبیز رو گذاشته بودم راه شون بندازه..کامبیز یه جورایی دست راستم بود..یه وقتایی که سرم شلوغ بود اونو می فرستادم دنبال جنس و سر و کله زدن با مشتری.. ذهنم حسابی درگیر بود..به حرفای راشا فکر میکردم.. کلاف بودم.. میدونستم کارمون از هر جهت اشتباهه..ولی این وسوسه ی پولدار شدن و از طرفی خلاصی از دست طلبکارا ولم نمی کرد.. یا باید پیشنهاد راشا رو قبول می کردم یا اینکه حالا حالاها وجود هانی رو کنارم تحمل کنم.. به ترلان فکر کردم..دستمو اوردم بالا و پیشونیم روبه مچ دستم تکیه دادم..چشمامو بستم..می خواستم چهره ش رو توذهنم بیارم..زیبا بود..واقعا فوق العاده بود.. زبونش تند و تیز بود ولی چهره ش به دل می نشست..تا به الان انقدر دقیق بهش توجه نکرده بودم.. حالا طرحی از صورتش پشت پلکای بسته م بود..صورت کشیده و پوست سفید..چشمان طوسی.. لبان گوشتی به رنگ صورتی..بینی کوچولو..همه چیزش تک بود.. اروم چشمامو باز کردم..چرا نباید انتخابش کنم؟..زیبا بود..از اون دخترایی نبود که خودش رو اویزون یه پسر کنه..اینو توی این مدت فهمیده بودم..اگر چنین دختری بود به جای مقابله با من خودش رو بهم نزدیک می کرد.کاری که هانی و ژیلا کردن.. ولی این دختر فرق داشت..هیچ حسی بهش نداشتم..ولی خب..ازش بدم هم نمی اومد..مخصوصا با پیشنهادی که راشا داده بود... https://eitaa.com/manifest/1994 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا ک
۷ 🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش بکنم سالاری:- آدرس؟ آدرس رو گفتم و چشمامو بستم. از درد سرم بغضم گرفته بود. بازم شروع شد. سر دردای این جوریم همیشه یه هفته طول می کشه سالاری: - سمایی؟! داری گریه می کنی؟ چی؟ مگه گریه کردم؟ دستمو بالا آوردم و دیدم چشمام و صورتم خیسه سالاری:- چی شده؟ - ببخشید. چیزی نیست، سرم درد می کنه - ترسوندیم دختر! مسکن دارم، بدم بهت؟ - نه، هر وقت سرم خیس باشه و باد بخوره سر دردای بد می گیرم، ادامه داره. سالاری شرمنده نگاهم کرد سالاری: - متاسفم، من مقصر بودم. این سالاری چقدر با سالاری توی شرکت فرق داشت. عین پسر بچه های سرتق که کار بد کردن و پشیمونن شده بود. تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم. - تاسف شما دردی رو دوا نمی کنه جناب سالاری، تا یه هفته حالم بد می شه. مهم نیست انقدر زور زدم تا دوباره اشکم ریخت. اشکمو که دید کلافه دستشو تو موهاش کرد و پوفی محکم کشید. سالاری: - گریه نکن لطفا، طاقت گریه ندارم. اما نمی دونم چرا اشکام بند نمی اومد. چشمامو بستم و با یاد تمام آرزوهایی که به حقیقت نپیوست اشک ریختم. برای استعدادهایی که به خاطر زور گویی های بابا و مامان هدر رفت. یه دفعه ماشین ایستاد و سالاری با مشت کوبوند رو فرمون و فریاد زد: - د میگم گریه نکن دختر. پیاده شد و رفت بیرون و در رو محکم کوبید. چقدر عصبيه! من فقط خواستم کمی اذیتش کنم بعدش من برای خودم گریه می کردم. اصلا به این یارو چه ربطی داره من گریه کنم یا نه؟ به بابا اس ام اس دادم ترافیکه و کمی دیر می رسم. چند دقیقه گذشته بود که در سمت من باز شد و سالاری خم شد و کمربند مو باز کرد و گفت: - بیا بیرون سمایی داره منو پیاده می کنه؟ آره دیگه خره! از دستت خسته شد انقدر عین دو ساله ها گریه کردی. پیاده شدم. - ممنون منو تا این جا رسوندید رییس خواستم برگردم که با یه بطری نزدیکم اومد و بازومو گرفت و نگهم داشت. سرخ شدم. نگاهی به دستش کردم که بازومو سريع ول کرد و یه ببخشید زیر لبی گفت. انگار خودشم حواسش نبود چی کار کرده. درسته دستش از رو مانتو به بازوم بود اما از خجالت سرخ شدم. سرمو پایین انداختم که بطری رو به دستم نزدیک کرد. سالاری: - بخورش آب رو با آبلیمو قاطی کردم، هر وقت من سر درد می گیرم مادرم برام درست می کنه. لبخندی زدم به مهربونیش، اما نمی تونستم بخورم. - ممنون آقای سالاری، ولی نمی تونم بخورم سالاری: چرا؟ -من به آبلیمو آلرژی دارم. کلافه دستشو به سرش کشید و بطری رو گوشه ی خیابون انداخت و گفت: - سوار شو برسونمت یه درمونگاهی جایی - آقای سالاری. سالاری با تعجب به لحن داد مانند من بهم نگاه کرد. - منو برسونید خونه لطفا، من با دکتر رفتن خوب نمی شم. سرم داشت گیج می رفت. چشمام رو بستم و دستمو به سقف ماشین گرفتم تا نیفتم. سریع سوار شدم که وسط خیابون نیفتم. بدون حرف سر یه ربع رسیدیم خونه ترافیک بود.همیشه وقتی بارون می اومد ترافیک شروع می شد. دستمو سمت دستگیره بردم و خواستم پیاده شم ا - ممنون، خیلی باعث زحمتتون شدم. سالاری: - من واقعا نمی دونم چی بگم، فقط می تونم بگم همش تقصیر من بود. امیدوارم منو.. حرفشو قطع کردم -نیازی نیست به این حرفا، شما رییس من هستید. من بابت پارک ماشینم توی جای پارک شما معذرت می خوام، بابت حرفام معذرت می خوام و بابت گستاخیای امروزم. خداحافظ. بدون این که اجازه ی حرف زدن بهش بدم پیاده شدم و در رو زدم. هنوز نرفته بود، کلافه شدم. یه بار نشده این در لعنتی زود به روم باز بشه. صدای در ماشین اومد. سالاری: - نیستن؟ برگشتم سمتش: - چرا، در رو دیر باز می کنن همیشه. سالاری با تعجب نگاهم کرد بازم زنگ رو زدم - شما بفرمایید برید، خیس شدید. همیشه ده دقیقه پشت در می مونم من سالاری با شک سوار شد ولی نرفت. بعد از چهار دقیقه در باز شد که سالاری هم با یه بوق رفت. آبروم رفت، روز اول کار چه گندایی زدم. سر دردم شدت گرفته بود. رفتم خونه و بعد از سلام و علیک رفتم اتاقم. زیر دوش آب گرم نشستم و سرم رو به نواز شای آب سپردم. دردش که کمتر شد بیرون اومدم و سریع موهامو با سشوار خشک کردم و کمی سشوار رو بیشتر گرفتم تا سرم گرم بشه. بعد از خوردن یه قرص مسکن بدون شام خوابیدم. صبح ساعت شش بود که با صدای موبایلم بیدار شدم و رفتم سر کار. هنوز سالاری نیومده بود. زنگ زدم به امداد خودرو و سر سه سوت ماشین درست شد و کلی هم پول بابتش پیاده شدم.برگشتم شرکت که دیدم بنز آقا تو پارکینگه، پس اومده. سریع رفتم بالا و رفتم اتاقم و مشغول انجام دادن کارام شدم. ساعت دو بود که گرسنه بودم. ساندویچ نون و پنیر و گوجه ای رو که درست کرده بودم رو بیرون آوردم و خواستم بخورم که در زدن. بازم این شادی اومد. - بیا تو خاله ریزه ساندویچمو که بزرگ بود فرو کردم تو دهنم و با زور یه گاز زدم و متعاقب اون در باز شد و.. eitaa.com/manifest/2005 قسمت بعد