eitaa logo
مانیفست - رمان
327 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته ب
۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا کجا پارک کردید ماشین پنچر شده رو؟ دیگه واقعا از دستش کفری شدم و کنترلمو از دست دادم. - جای پارک ماشین من به خودم مربوطه جناب رییس بهتره منو با کارم آشنا کنید، وقتم داره تلف می شه. با اخم نگاهم کرد. سالاری: - این جا مدیر منم، منم میگم چی کار باید بکنید دفعه ی دیگه هم رفتارتون رو درست کنید. فهمیدید؟ چنان محکم و بلند گفت که گوشم پنچر شد! - بله. سالاری تلفن رو برداشت و با کسی به اسم شاهرخی حرف زد و از حرفاش فهمیدم الان میاد تا منو با کارم آشنا کنه. ساکت نشسته بودم که آقای مسنی وارد اتاق شد و با سالاری با احترام برخورد کرد طوری که از برخورد چند لحظه پیشم باهاش شرمنده شدم. بالاخره اون رییسمه. با این که برام خیلی سخت بود اما تصمیم گرفتم ازش معذرت بخوام. داشتم همراه شاهرخی می رفتم بیرون که لحظه ای ایستادم. شاهرخی: - چرا ایستادی دخترم؟ بیا اتاقتو نشون بدم بهت. - یه چند لحظه با آقای سالاری کار دارم، می شه؟ شاهرخی لبخندی زد: - چرا نمی شه؟ بیرون منتظرم. - ممنون رفت و در رو بست بر گشتم سمت سالاری که به تکیه گاه صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود. رفتم جلو و رو به روی میزش ایستادم و با شرمندگی گفتم: - من بابت حرفام و لحن بدم ازتون معذرت می خوام جناب رییس، کارم اشتباه بود، راستش کمی عصبی شدم. هنوز چشماش بسته بود اما من تونستم لبخند کوچیکی که روی صورتش بود رو ببینم. بله دیگه بایدم بخنده. عقبی رفتم و خواستم در رو باز کنم که صداش باعث شد بایستم. سالاری :- می بخشمت سمایی، درسته من رییس شرکتم ولی دوست ندارم رییس صدام کنن. از این به بعد سالاری صدام کن. در ضمن منم بابت پنچری ماشینت یه عذرخواهی بدهکارم - ایرادی نداره، شما نمی دونستید ماشین مال منه دیگه. هر کاری رو بلد نباشم پنچر گیری رو خوب بلدم. سالاری: - می تونی بری. پررو. همچین میگه می تونی بری انگار مدیر سازمان بین الملله! بدون حرف رفتم بیرون و آقای شاهرخی تا دو ساعت کار امو بهم آموزش داد که کلا همه رو بلد بودم. اتاقم هم یه اتاقی بود رو به روی اتاق سالاری که حدود دوازده متر بود با یه سیستم و میز و صندلی و یه کمد پر از پوشه. امروز کاری نداشتم رفتم کنار پنجره ایستادم و به بارون بهاری نگاه کردم خرداد ماه بود و همچین بارون تندی میومد اما زیبا بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای در از کنار پنجره کنار اومدم و گفتم: - بفرمایید؟ شادی وارد اتاق شد. شادی: - نمی خوای بری؟ - مگه وقت رفتنه؟ - بهت خوش گذشته ها؟! ساعت هفت شده. - چی؟ چقدر زود گذشت! - کاری نداری؟ - نه عزیزم برو شادی – برزو و سروش اومدن دنبالم بریم بیرون ببخشید تا پایین نمی تونم همراهیت کنم - برو، چه لفظ قلم برای من حرف می زنه! برو خوش بگذره، خداحافظ. شادی رفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین ماشین بنز سالاری هنوز تو پارکینگ بود. لعنت بهت که باید تو این بارون تا خیابون بالایی برم و پنچر گیری کنم. منم که تا بارون به سرم می خورد یا سرم نم دار بود حالم بد می شد. با هزار بدبختی تا ماشین رفتم. خیس خالی شدم. چرخ زاپاس رو در آوردم و با مشقت داشتم چرخ ماشین رو در می آوردم که ماشینی کنارم پارک کرد. هر چی گل بود روی من ریخت. عصبی از جام بلند شدم و خواستم فحش بدم که یه چتر نزدیکم دیدم برگشتم و سالاری رو دیدم. پس این منو گل خالی کرد؟! سالاری: - خیس شدی سمایی. بیا اینو بگیر من درستش می کنم - نیازی نیست جناب سالاری. این چه وضع پارک کردن بود که که منو با گل یکی کردید؟ سالاری نگاهی سر تا پایی بهم کرد و پوزخندی زد. - بایدم بخندید. ممنون شما بفرمایید از شما به ما زیادی رسیده. از صبح انگار نفرین شدم. پشتمو بهش کردم و داشتم چرخ پنچر رو بیرون می کشیدم که صدای قهقهه ش بلند شد. با تعجب برگشتم سمتش که با ته مایه ی خنده گفت: - فکر کنم باید با اتوبوس برید منزل. سوالی نگاهش کردم که با اشاره به چرخ زاپاسم گفت: - زاپاستم پنچره سمایی، بیا من می رسونمت. به چرخ زاپاس نگاهی انداختم که دیدم درست میگه. با عصبانیت چرخ رو دوباره بستم و زاپاس رو هم انداختم گوشه ی خیابون و رفتم تا دربست بگیرم. سر دردم هم داشت شروع می شد. ماشینی برام بوق زد، نگاه کردم بنز سالاری بود دولا شدم و از پنجره گفتم: - کسر شان نیست با بنز مسافر کشی می کنید؟ فکر می کردم عصبانی بشه اما در کمال تعجب خندید. - سوار شید، کسی شما رو با این وضع سوار نمی کنه. راست می گفت هم خیس هم گلی. لبخند شیطانی زدم و سوار شدم. سوار شدنم همانا و صندلی ماشین خوشگلش با گل یکی شدن همانا. https://eitaa.com/manifest/1985 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت99 🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب
🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟..! بی خیال بابا..اوناحالمونو گرفتن ما هم تلافی کردیم..حالا هم مساوی شدیم و فعلا آتش بس اعلام کردیم..دیگه دردت چیه تو؟..! ترلان اخم کرد: چی میگی؟..اصلا متوجه منظورم شدی؟..دارم میگم چرا دیگه در موردش حرف نزدیم؟..اصلا اون فیلم چیشد؟..! تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: پیش منه.. تو اتاقم..چطور مگه؟..! ترلان بی تفاوت شانه ش را بالا انداخت: هیچی همینجوری پرسیدم..اخه من گفتم ازشون فیلم بگیریم واسه سواستفاده تاحالشون گرفته بشه..ولی الان بیخودی افتاده یه گوشه و هیچ کاری هم بهش نداریم.. با کلافگی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: جونه هر کی که دوست داری بی خیال شو ترلان..من دیگه حوصله جار و جنجال ندارم.. بذار یه مدت راحت باشیم..از وقتی پامون رو گذاشتیم اینجا یه روز خوش نداشتیم..همه ش یا ما به جون هم افتادیم یا اونا خواستن کارای ما رو تلافی کنن..بذار لااقل یه مدت آروم باشیم.. ترلان با همان اخم جواب داد: مگه من چی گفتم که اینجوری آمپر چسبوندی؟..اصلا من چکار به اونا دارم؟..گفتم به نظرتون با اون فیلم چکارکنیم؟..همین.. تارا: فعال که هیچی..تا به وقتش.. تانیا هم سرش را تکان داد و گفت: با تارا موافقم..فعلا کاری بهشون نداریم..لااقل چند روز مثل دو تا همسایه زندگی کنیم نه دو تا دشمنِ خونی.. ترلان: یعنی دیگه کاری بهشون نداشته باشیم؟! تارا خندید: نه دیگه اینجوری..فقط تا فرصتش پیش نیومده کاری نمی کنیم..گرفتی که؟.. ترلان نگاهش کرد..چشمان تارا برق شیطنت داشت.. با لبخند سرش را تکان داد.. "رایان"👇 پشت میزم نشسته بودم..مغازه نسبتا شلوغ بود.اکثر مشتری ها دختر و پسرای جوون بودن.. یا می خواستن تعویض کنن یادست میذاشتن رو جنسای تک و خوش دست.. امروز هیچ رقمه حوصله نداشتم.. کامبیز رو گذاشته بودم راه شون بندازه..کامبیز یه جورایی دست راستم بود..یه وقتایی که سرم شلوغ بود اونو می فرستادم دنبال جنس و سر و کله زدن با مشتری.. ذهنم حسابی درگیر بود..به حرفای راشا فکر میکردم.. کلاف بودم.. میدونستم کارمون از هر جهت اشتباهه..ولی این وسوسه ی پولدار شدن و از طرفی خلاصی از دست طلبکارا ولم نمی کرد.. یا باید پیشنهاد راشا رو قبول می کردم یا اینکه حالا حالاها وجود هانی رو کنارم تحمل کنم.. به ترلان فکر کردم..دستمو اوردم بالا و پیشونیم روبه مچ دستم تکیه دادم..چشمامو بستم..می خواستم چهره ش رو توذهنم بیارم..زیبا بود..واقعا فوق العاده بود.. زبونش تند و تیز بود ولی چهره ش به دل می نشست..تا به الان انقدر دقیق بهش توجه نکرده بودم.. حالا طرحی از صورتش پشت پلکای بسته م بود..صورت کشیده و پوست سفید..چشمان طوسی.. لبان گوشتی به رنگ صورتی..بینی کوچولو..همه چیزش تک بود.. اروم چشمامو باز کردم..چرا نباید انتخابش کنم؟..زیبا بود..از اون دخترایی نبود که خودش رو اویزون یه پسر کنه..اینو توی این مدت فهمیده بودم..اگر چنین دختری بود به جای مقابله با من خودش رو بهم نزدیک می کرد.کاری که هانی و ژیلا کردن.. ولی این دختر فرق داشت..هیچ حسی بهش نداشتم..ولی خب..ازش بدم هم نمی اومد..مخصوصا با پیشنهادی که راشا داده بود... https://eitaa.com/manifest/1994 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا ک
۷ 🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش بکنم سالاری:- آدرس؟ آدرس رو گفتم و چشمامو بستم. از درد سرم بغضم گرفته بود. بازم شروع شد. سر دردای این جوریم همیشه یه هفته طول می کشه سالاری: - سمایی؟! داری گریه می کنی؟ چی؟ مگه گریه کردم؟ دستمو بالا آوردم و دیدم چشمام و صورتم خیسه سالاری:- چی شده؟ - ببخشید. چیزی نیست، سرم درد می کنه - ترسوندیم دختر! مسکن دارم، بدم بهت؟ - نه، هر وقت سرم خیس باشه و باد بخوره سر دردای بد می گیرم، ادامه داره. سالاری شرمنده نگاهم کرد سالاری: - متاسفم، من مقصر بودم. این سالاری چقدر با سالاری توی شرکت فرق داشت. عین پسر بچه های سرتق که کار بد کردن و پشیمونن شده بود. تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم. - تاسف شما دردی رو دوا نمی کنه جناب سالاری، تا یه هفته حالم بد می شه. مهم نیست انقدر زور زدم تا دوباره اشکم ریخت. اشکمو که دید کلافه دستشو تو موهاش کرد و پوفی محکم کشید. سالاری: - گریه نکن لطفا، طاقت گریه ندارم. اما نمی دونم چرا اشکام بند نمی اومد. چشمامو بستم و با یاد تمام آرزوهایی که به حقیقت نپیوست اشک ریختم. برای استعدادهایی که به خاطر زور گویی های بابا و مامان هدر رفت. یه دفعه ماشین ایستاد و سالاری با مشت کوبوند رو فرمون و فریاد زد: - د میگم گریه نکن دختر. پیاده شد و رفت بیرون و در رو محکم کوبید. چقدر عصبيه! من فقط خواستم کمی اذیتش کنم بعدش من برای خودم گریه می کردم. اصلا به این یارو چه ربطی داره من گریه کنم یا نه؟ به بابا اس ام اس دادم ترافیکه و کمی دیر می رسم. چند دقیقه گذشته بود که در سمت من باز شد و سالاری خم شد و کمربند مو باز کرد و گفت: - بیا بیرون سمایی داره منو پیاده می کنه؟ آره دیگه خره! از دستت خسته شد انقدر عین دو ساله ها گریه کردی. پیاده شدم. - ممنون منو تا این جا رسوندید رییس خواستم برگردم که با یه بطری نزدیکم اومد و بازومو گرفت و نگهم داشت. سرخ شدم. نگاهی به دستش کردم که بازومو سريع ول کرد و یه ببخشید زیر لبی گفت. انگار خودشم حواسش نبود چی کار کرده. درسته دستش از رو مانتو به بازوم بود اما از خجالت سرخ شدم. سرمو پایین انداختم که بطری رو به دستم نزدیک کرد. سالاری: - بخورش آب رو با آبلیمو قاطی کردم، هر وقت من سر درد می گیرم مادرم برام درست می کنه. لبخندی زدم به مهربونیش، اما نمی تونستم بخورم. - ممنون آقای سالاری، ولی نمی تونم بخورم سالاری: چرا؟ -من به آبلیمو آلرژی دارم. کلافه دستشو به سرش کشید و بطری رو گوشه ی خیابون انداخت و گفت: - سوار شو برسونمت یه درمونگاهی جایی - آقای سالاری. سالاری با تعجب به لحن داد مانند من بهم نگاه کرد. - منو برسونید خونه لطفا، من با دکتر رفتن خوب نمی شم. سرم داشت گیج می رفت. چشمام رو بستم و دستمو به سقف ماشین گرفتم تا نیفتم. سریع سوار شدم که وسط خیابون نیفتم. بدون حرف سر یه ربع رسیدیم خونه ترافیک بود.همیشه وقتی بارون می اومد ترافیک شروع می شد. دستمو سمت دستگیره بردم و خواستم پیاده شم ا - ممنون، خیلی باعث زحمتتون شدم. سالاری: - من واقعا نمی دونم چی بگم، فقط می تونم بگم همش تقصیر من بود. امیدوارم منو.. حرفشو قطع کردم -نیازی نیست به این حرفا، شما رییس من هستید. من بابت پارک ماشینم توی جای پارک شما معذرت می خوام، بابت حرفام معذرت می خوام و بابت گستاخیای امروزم. خداحافظ. بدون این که اجازه ی حرف زدن بهش بدم پیاده شدم و در رو زدم. هنوز نرفته بود، کلافه شدم. یه بار نشده این در لعنتی زود به روم باز بشه. صدای در ماشین اومد. سالاری: - نیستن؟ برگشتم سمتش: - چرا، در رو دیر باز می کنن همیشه. سالاری با تعجب نگاهم کرد بازم زنگ رو زدم - شما بفرمایید برید، خیس شدید. همیشه ده دقیقه پشت در می مونم من سالاری با شک سوار شد ولی نرفت. بعد از چهار دقیقه در باز شد که سالاری هم با یه بوق رفت. آبروم رفت، روز اول کار چه گندایی زدم. سر دردم شدت گرفته بود. رفتم خونه و بعد از سلام و علیک رفتم اتاقم. زیر دوش آب گرم نشستم و سرم رو به نواز شای آب سپردم. دردش که کمتر شد بیرون اومدم و سریع موهامو با سشوار خشک کردم و کمی سشوار رو بیشتر گرفتم تا سرم گرم بشه. بعد از خوردن یه قرص مسکن بدون شام خوابیدم. صبح ساعت شش بود که با صدای موبایلم بیدار شدم و رفتم سر کار. هنوز سالاری نیومده بود. زنگ زدم به امداد خودرو و سر سه سوت ماشین درست شد و کلی هم پول بابتش پیاده شدم.برگشتم شرکت که دیدم بنز آقا تو پارکینگه، پس اومده. سریع رفتم بالا و رفتم اتاقم و مشغول انجام دادن کارام شدم. ساعت دو بود که گرسنه بودم. ساندویچ نون و پنیر و گوجه ای رو که درست کرده بودم رو بیرون آوردم و خواستم بخورم که در زدن. بازم این شادی اومد. - بیا تو خاله ریزه ساندویچمو که بزرگ بود فرو کردم تو دهنم و با زور یه گاز زدم و متعاقب اون در باز شد و.. eitaa.com/manifest/2005 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت100 🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع اف
🔴خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی.. حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی از همون دخترایی بود که به عنوان مشتری داشت با کامبیز سر قیمت چونه می زد..حواس کامبیز به یکی دیگه از مشتریا بود و این دختر هم راحت و بی پرده نگام می کرد.. اخم کردم..کاری که همیشه در مقابل چنین دخترایی می کردم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو حس می کردم.. باز نگاش کردم..چشمای مشکی ..پوست برنز..ابروهای باریک.. نگاهم به تیپش افتاد..مانتوی سفید فوق العاده باز و نازک کفش بندی پاشنه بلند که حداقل شاید پاشنه ش ۱۰ سانتی بود..یا شاید هم من اینطور فکرمی کردم.. قد بلند بود..یعنی با اون کفشایی که این پاش بود اگر کوتاه می موند جای تعجب داشت.. انالیز کردن چهره و سر و شکلش شاید تو یه نگاه به سرتاپاش بیشتر طول نکشید..یعنی جوری نبود که تابلو بشم.. از اینجور دخترا خوشم نمی اومد..حتی هانی هم اینطور تیپ نمی زد..شیک و مد روز رو به این جور تیپ های باز و جلف ترجیح میدادم.. دیدم همینطور بی پروا داره نگام می کنه و دست بردار نیست ..هیچ جوری هم از رو نمی رفت..از جام بلند شدم و از مغازه رفتم بیرون.. هیچ دوست نداشتم یه دختر که هیچ سر و کاری هم باهاش ندارم اینطور بهم خیره بشه.. حالا هر پسری جای من بود بی بر و برگرد نخ می داد و شماره رد وبدل می کردند..ولی اگر من اهل این کارا بودم هانی رو نگه میداشتم که به یه جایی هم برسم.. دختر نباید جلف باشه..ولی خب..هیچ کس از بَطنِ ادما خبر نداره … باطنشون رو بعد از دوستی با من نشون می دادن..برخلاف ظاهر بی آلایششون.. و در اینصورت می کشیدم کنار..حتی اگر طرف مقابلم با این کارم ضربه می خورد.. بی هدف برای خودم قدم می زدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.. به صفحه ش نگاه کردم..هانی بود.. " سلام عشقم..خوبی؟..مغازه ای؟ ".. پوزخند زدم..هه..مثل همیشه داشت امارم رو می گرفت.. خواستم جوابش رو ندم..بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم تا دَکش کنم..ولی بازم ترجیح دادم با سردی کلامم اینکارو بکنم.. (سلام..مرسی..اره..) "چیزی شده؟!".. (با پوزخند نوشتم ) نه..چطور؟!..) دختر تیزی بود..سریع زنگ زد..رد تماس زدم..قصدم اذیت کردنش نبود..فقط می خواستم از همین الان بهش بفهمونم که راه ما ازهم جداست.. از اول هم می دونست به خاطر بدهی که به پدرش داشتم اومدم جلو.. سردی کلامم رو می دید..حتی یک بار برای گرفتن دستش پیش قدم نشده بودم..حتی یه بار نبوسیده بودمش..چند بار خودش پیش قدم شده بود که هر بار به نوعی بهانه می اوردم و می کشیدم کنار.. می دونستم این بوسه بعدها می تونه برام دردسر افرین باشه..که بهم هزار جور تهمت ببنده.. به هر حال سرما و گرما رو با هم چشیده بودم و از ته اینجور کارا باخبر بودم.. چند بار زنگ زد..هر بار رد می کردم.. " رایان چرا جوابمو نمیدی؟!..تو رو خدا اذیتم نکن..بگو چی شده؟!".. باید تمومش می کردم..اون هم باید تکلیف خودش رو می دونست.. (خانم شهسواری..میشه دیگه به من زنگ نزنید؟..لطفا هر چی که بینمون بوده و نبوده رو فراموش کنید..این برای هردوی ما بهتره) " چی داری میگی رایان؟!..تو رو خدا اینو نگو..من بدون تو نمی تونم..عاشقتم".. (نه..این عشق نیست..هوسه..خیلی زود از یادت میره..من هم کاری نکردم که بخوای عاشقم بشی..کسی از سردی و دوری کردن طرف مقابلش عاشق نمیشه..کاری که من همیشه باهات می کردم..پس دیگه با هم کاری نداریم..بدهی پدرت رو هم به زودی پرداخت می کنم..سر موعدش..براتون ارزوی خوشبختی می کنم..خدانگهدار) دیگه هر چی اس ام اس می داد نمی خوندم..هر بار حذفشون می کردم..ولی..یکی از اس ام اس هاش حدود 10 دقیقه تاخیر داشت.. کنجکاو شدم ببینم چی نوشته..برای همین بازش کردم.. " حالا که اینطور شد..اینو بدون منم عاشقت نبودم..ولی دوستت داشتم..می خواستم به دستت بیارم..انقدر احمق بودی که لیاقت منو نداشتی..منو به بازی گرفتی..توی این مدت فکر می کردم می تونم تو رو به سمت خودم بکشم..ولی تو لگد زدی به تموم رویاهام..از طرف تو تموم شدست..ولی من..هنوز تمومش نکردم..خدانگهدار اقای رایان بزرگوار".. با خوندن اس ام اس ناخداگاه لبخند زدم..تمومش می کنی..من مطمئنم..هیچ فکر نمی کردم به این راحتی بکشه کنار..از هانی بعید بود..ولی حالا درست عکسش بهم ثابت شده بود.. خوشحال بودم..بهتر ازاین نمی شد..هانی برای من یه مزاحم بود که شرش کم شد..از اول هم نباید انتخابش میکرد ...راه ما از هم جدا بود.. امشب باید به راشا می گفتم که تصمیمم رو گرفتم.. می خوام اینبار هم شانسمو امتحان کنم.. راشا :ایول پس بالاخره اوکی شد؟.. رایان سرش را تکان داد و دستی به صورتش کشید :اره..تصمیمم رو گرفتم..می خوام این راه رو تا تهش برم.. https://eitaa.com/manifest/2012 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۷ 🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش ب
۸ 🔵من با دهان باز به سالاری که با تعجب نگاهم می کرد نگاه می کردم. حالا مونده بودم چی کار کنم؟! دهنم انقدر پر بود که نمی تونستم سلام بدم. ایستادم و ساندویچمو روی میز گذاشتم و سعی کردم لقمه ی تو دهنمو بجوم و قورت بدم ولی مگه می شد؟ سالاری ریز ریز می خندید و سرشو تکون می داد. سالاری:- آخه مگه از قحطی فرار کردی دختر؟ اون چه لقمه ایه؟ قد خودت بود به زور جویدم و قورتش دادم - معذرت می خوام، فکر کردم شادیه. سالاری: - شادی؟ - بله، آهان خانوم منادی سالاری: - بله. چشمش به ساندویچ من بود. نمی دونم نگاهش چه جوری بود تحقیر آمیز بود یانه ساندویچ رو برداشتم و خواستم بذارم تو کیفم که گفت: - چرا مثل ما از رستوران غذا نمی گیرید؟ با اخم گفتم: - من غذای فست فود بخورم حالم بد می شه، در ضمن من این غذای سالم رو ترجیح می دم به اون ساندویچای رنگارنگ، تازه خیلی هم دوست دارم. سالاری: - منم دوست دارم. با تعجب نگاهش کردم. سالاری:- منم عاشق نون و پنیر و گوجه هستم. از لحن بامزش خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم و گفتم: - واقعا؟ سالاری:- بله - یعنی اگه الان یه ساندویچ دست نخورده این جا باشه می خورید؟ سالاری: - فکر کنم بخورمش دستمو تو کیفم کردم و ساندویچ دوممو که بزرگ تر بود رو در آوردم و گرفتم جلوش. با تعجب به ساندویچ تو دستم نگاه کرد بعد به من. - یعنی دارید سهم خودتونو به من می دید؟ - با یه دونه هم سیر می شم. - آخه .. - آهان، نکنه به دلتون نمی چسبه؟ ولی من هم قشنگ دستامو شستم و اینا رو درست کردم هم گوجه رو تمیز شستم و هم نونش رو خودم خریدم، پس مطمئن باشید میکروب نداره. با اخم نگاهم کرد. - مگه من گفتم کثیفه؟ آخه این بزرگه و مال شما کوچیک. از تعارف کردن خسته شدم و گذاشتم رو میز. خودم نشستم و ساندویچمو برداشتم و گفتم: - من اونو نمی خورم، اگه دوست دارید بخوریدش اگرم که نه نگه می دارم شب می خورمش. یه گاز بزرگ دیگه از ساندویچم گرفتم و با زور جویدمش که صدای خنده ی سالاری بالا رفت، خودمم خندم گرفته بود. - مگه مجبوری آخه؟ نگاه تو رو خدا، خفه شدی سمایی. و تحملش تموم شد و ساندویچ رو برداشت و مثل من شروع به خوردن کرد. بهش نگاه نمی کردم اما متوجه نگاه اون به خودم می شدم. بالاخره تموم شد، سالاری هم تموم کرده بود. سالاری: - واقعا ممنون خانوم سمایی. چند وقتی بود همچین غذایی نخورده بودم. داشت می رفت که گفتم: - راستی شما با من کاری داشتید اومدید؟ سالاری ایستاد و کمی فکر کرد. لبخندی زد: - هر چی بود یادم رفت. خندیدم و خودشم خندید و رفت. بالاخره اون روز هم تموم شد. چند هفته ای می شه اومدم تو این شرکت و به جز دو روز اول که خیلی با سالاری برخورد داشتم دیگه برخورد خاصی جز سلام و خداحافظی نداشتیم. ***** ممنونِ بابا بودم که اجازه داده بود همیشه با ماشینش برم سر کار. مثل همیشه بیدار شدم از خواب که دیدم ساعت هشت و نیمه. مثل برق گرفته ها بیدار شدم و دیدم موبایلمو کوک نکرده بودم محکم کوبوندم تو سرم و مثل جت حاضر شدم. راس ساعت نه و چهل دقیقه رسیدم و با ترس و لرز رفتم بالا. همین که وارد شدم شادی با استرس نزدیکم اومد. شادی: - چرا دیر اومدی سارا؟ - چی شده شادی؟ - سالاری فهمید و الانم جلسه داشتید و توام باید می بودی. - چی کار کنم؟ - نمی دونم، می خوای بهشون بگم. - آره یه زنگ بزن بپرس. خلاصه شادی زنگ زد و سالاری هم گفت سریع برم داخل و منم رفتم. چشمای سالاری کاملا از خشم سرخ بود و با تیر نگاهش داشت برام خط و نشون می کشید. هفت نفر از شرکتای دیگه هم بودن. بعد از معذرت خواهی شروع شد. ساعت نزدیکای یک بود که تموم شد. همه رفتن بیرون از اتاق و سالاری هم برای بدرقشون رفت و منم رفتم تو اتاقم و رو مبل دو نفره ی اتاقم ولو شدم. درست چهار ساعت نشسته بودم و از درد کمر در حال مرگ. دراز کشیدم و کفشامو هم در آورده بودم. همین که چشمامو بستم با صدای وحشتناک باز شدن در اتاق باز کردم و سالاری رو بالای سرم دیدم. مثل یه خون آشام که هر لحظه آماده ی انفجار بود، انقدر هول کردم و سریع بلند شدم که حواسم نبود کفش پام نیست و جورابم رو سرامیک اتاق لیز خورد و از پشت افتادم زمین. - آی! مردم! کمرم خرد شد، پشتم داغون شد. اشکم در اومد از درد! شادی با صدای افتادنم پرید تو اتاق و با دیدن من تو اون وضع سریع دوید سمتم و دستمو گرفت. شادی: - خاک بر سرم! سارا سارا چی شدی؟ چی شده جناب سالاری؟ سالاری که حالا به جای خشم یه تعجب و ترسی تو چهرش بود. - من اومدم تو اتاق و ایشونم هول کردن و ایستادن که لیز خوردن و افتادن زمین. شادی: - خوبی سارا؟ بریم دکتر؟ با دستم پشتمو مالیدم. - نه شادی، کمک کن بشینم رو مبل. دستمو گرفت و بلندم کرد و منو نشوند رو مبل. - آی، درد می کنه. شادی ریز خندید که باعث شد با تعجب نگاهش کنم. با چشمش به دستم که داشتم پشتمو می مالیدم اشاره کرد eitaa.com/manifest/2013 قسمت بعد
سلام همه برای پارت ویژه رای بدید😍😍 🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69 لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت101 🔴خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی.. حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی ا
🔴راشا:هنوز که شروع نکردیم. رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم حسابی درگیرش بود و تمرکز نداشتم..ولی الان مطمئنم که می خوام اینکارو بکنم.. راشا نفس عمیقی کشید..دستانش را پشت سرش برد..روی تخت دراز کشید وبا لبخند به سقف خیره شد:می دونی چیه؟..من که این چند مورد رو باور دارم تو رو نمی دونم..اونم اینکه واسه پولدار شدن یا باید پدرت در اومده باشه..یا پدر کسی رو در اورده باشی..یا پدرت پول دار باشه و یا.. نیمخیز شد و ادامه داد :پدر زنت پولدار باشه..حالا ما که پدر زن نداریم به جاش دخترایی سر راهمون هستن که هم بهمون نزدیکن.. هم تنها و تا دلت بخواد پولدار..به این اخریه اعتقاد دارم.. رایان خندید و در همون حال گفت : اره منم الان که خوب فکر می کنم می بینم یه جاهایی از حرفات درسته..با قضیه پدر پولدار که موافقم..ولی خب اینجا دخترای پولدار حرف اول رو می زنن.. هر دو خندیدند..رایان جدی شد و گفت :ولی خداییش اگر بهونه اوردن چی؟..دخترای سرسختین..به همین راحتی پا نمیدن.. راشا هومی کشید :هوووووم..اره خب..تو سرسختی و مغرور بودنشون که شک نکن..ولی ما هم کارمونو بلدیم..اینجور مواقع بهونه هاشون اینه که مثلا میگن فاصله سنی مون خیلی زیاده این یعنی سن و سال ملاک نیست..اصل اینه که عقل داری یا نه..وقتی هم ببینه رفتی خواستگاریش مطمئن میشه که داری.. یا مثلا میگه من به تو علاقه ندارم اینجا باید اینطور برداشت کرد که داره میگه حالا تو یه غلطی بکن شاید عاشقت هم شدم..بِ بسم الله که نمی پره بغلت .. یا اگر گفت من الان تو موقعیت خوبی نیستم یعنی داره با زبون بی زبونی میگه من دلم یه جای دیگه گیره برو کشکتو بساب.. اگر هم گفت خواستگار دکتر مهندس داشتم ولی جواب رد دادم منظورش اینه که تا تنور داغه نونت رو بچسبون و زودتر بیا منو بگیر.. پس خوب فکر کن باید تو یه همچین موقعیتی چی بهش بگی..فقط هر چی که گفت تو برعکسشو عمل کن.. رایان که از شنیدن حرف های راشا خنده ش گرفته بود گفت :خدا خفه ت کنه که هیچ موقع کم نمیاری..اینا رو که تو خواستگاری میگه..الان باید کاری کنیم عاشق بشن.. راشا لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :یعنی تو میگی این اتیش پاره ها هم عاشق میشن؟.. رایان شانه ش را بالا انداخت و گفت :چه می دونم..کار نشد نداره..اگه شانس من و توِ که میشن.. راشا پوزخند زد :هه..اره اگر به من و تو باشه که یه روزه دل و دینشون رو به باد میدن..خر شانس تر از من و تو که تو دنیا نیست ..هست؟.. رایان با خنده سرش را به نشانه ی نه تکان داد.. ********* تارا معترضانه رو به تانیا گفت :اخه چرا؟..خب دلم پوسید بس که توی این خونه تمرگیدم.. تانیا :هنوز چهلم عمه سر نشده تو می خوای پاشی بری جشن تولد؟.. تارا:نگفتم عروسی که گفتم جشن تولده صمیمی ترین دوستمه..نمی تونم نرم.. ترلان کلافه رو به تانیا گفت :انقدر باهاش جر و بحث نکن تانی..اگه می خواد بره بذار بره..خب تارا هم حق داره.. هفته دیگه چهلم عمه تموم میشه..دیگه یه جشن تولد رفتن که اینقدر داد و قال نداره.. تانیا :ای بابا..این خودش یه جور احترامه..من میگم درست نیست.. تارا :حالا هر چی که هست من میرم..یعنی چی که بی احترامیه؟..یه مهمونی ساده ست.. تانیا از روی صندلی بلند شد..در همون حال که به طرف اشپزخونه می رفت گفت :هرکار می خوای بکن..همیشه با لجبازی کاراتو پیش می بری.. تارا با خوشحالی در جایش پرید و گفت :دمت گرم ابجی..ولی گفته باشم من لجباز نیستم..فقط به این رسم و رسوماته الکی اعتقاد ندارم..اینکه من برم جشن تولد دوستم چه ربطی به فوت عمه داره؟..ادم تا زنده ست باید خوش باشه دیگه..مگه غیر از اینه؟.. ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد :خیلی خب کم نُطق کن..پاشو برو تا پشیمون نشده.. تارا با خوشحالی از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت.. فردا شب جشن تولد بهترین دوستش بود و به هیچ عنوان دلش نمی خواست این مهمانی را از دست بدهد... eitaa.com/manifest/2027 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۸ 🔵من با دهان باز به سالاری که با تعجب نگاهم می کرد نگاه می کردم. حالا مونده بودم چی
۹ 🔵 بعد لبشو گاز گرفت و به سالاری اشاره کرد. تازه فهمیدم چی گفتم و چی کار کردم! سریع دستمو برداشتم و رو دلم گذاشتم و گفتم: - درد دارم. هر دوشون خندیدن، ولی من خندم نیومد. درسته کارام خنده دار بود ولی درد کمرم زیاد بود. اشکم بازم ریخت که سالاری خندشو خورد. سالاری:- خانوم منادی کمک کنید ببریمشون تو ماشین، باید بریم دکتر - نه، خوبم. ولی مگه گوششون بدهکار بود؟ البته منم دروغ می گفتم، کمرم به شدت درد می کرد. خلاصه رفتیم بیمارستان و بله! استخون کمرم مو برداشته بود و یه هفته مرخصی. شادی منو رسوند و من به مدت یه هفته مجبور به موندن تو خونه شدم. روز دوم از مرخصیم بود که مامان خونه ی دوستش بود و بابا خونه بود. صدای زنگ اومد و بابا در رو باز کرد. بابا: - سارا مهمون داری! - کیه بابا؟ بابا: - یه خانمی بود گفت همکارته، آهان گفت شادی! - باشه، اومد اتاقمو نشونش بده بیاد نمی تونم بلند شم. بابا: - باشه دخترم، منم دارم میرم بیرون. لباسام خوب بود. یه بلوز شلوار صورتی خرسی بود. در اصل لباس خوابم بود. موهای فر مو با کلیپس جمع کردم که چند تا فر ریخت پایین و منم ولش کردم. تازه از حمام اومده بودم و هیچ آرایشی هم نداشتم، بهتر! این جوری شادی می فهمه حالم چقدر بده می ره به اون سالاری بی وجدان میگه، بلکه یکم درد وجدان بگیره. رو تختم دراز شدم و ملحفمو انداختم رو سرم و چشمامو بستم یکم اذیتش کنم. صدای در اتاق اومد و بعد باز شدن. صدای پا شنیدم، چند تا پا بود. صداها زیاد بود، مگه شادی تنها نیست؟ شک کردم. ملحفه رو از روم برداشتم و نشستم که کاش نمی کردم این کار رو شادی بود و یه آقایی با یه پسر بچه ی ناناز و پشت اونا هم بله آقای بی وجدان! کسی که باعث شد این بلاها سرم بیاد. همشون با تعجب نگاهم می کردن، تازه فهمیدم بی حجابم جلوشون سریع روسری ای رو که کنار تختم رو زمین بود رو برداشتم و سرم انداختم. برزو: - مثل این که مزاحم شدیم! بالاخره زبونم راه افتاد. - نه این چه حرفیه؟ راستش بابا گفت فقط شادیه من نمی دونستم شما هم هستید. با همشون سلام و احوالپرسی کردم و هر کدوم جایی از اتاق نشستن سروش و شادی رو تخت و سالاری و برزو رو مبلای تو اتاقم که تازه گذاشته بودم. خوب شد اینا رو این جا گذاشتم. سروش: - خاله کجات اوف شده؟ - کمرم خاله جون شادی : - بهتر شدی؟ چشمکی نامحسوس بهش زدم و نالیدم: - نه، اصلا. شادی خندید ولی سالاری ناراحت شد، کاملا از چهرش غم می ریخت. داشتیم با شادی حرف می زدیم که زنگ در خونمون صدا کرد. شادی: - منتظر کسی بودی؟ - نه، شاید مامانه سروش: - من باز کنم؟ - آخه قدت نمی رسه خوشگل خاله! خواستم بلند شم که سالاری زودتر بلند شد. سالاری: - شما بشینید من باز می کنم. رفت و دو دقیقه بعد برگشت. سالاری: - گفت سهيلم. - وای، عشقم چنان ذوقی کردم همشون با دهن باز نگاهم می کردن. شادی شیطون خندید و آروم گفت: - عشقت کیه حالا؟ - دیوونه داداشمه! حرفمو کسی جز شادی نشنید، فکر کنم بقیه فکر کردن نامزد یا شوهرم اومده. سهیل که وارد اتاق شد از ذوقم از رو تخت پریدم پایین و بغلش کردم. سهیل:- سلام چطوری دختر؟ خندیدم و بازم بوسش کردم. شادی بلند شد و همه با هم سلام دادن. سهیل کنارم رو تخت نشست و گفت: - چی شده؟ مامان گفت کمرت شکسته! تو که از منم سالم تری؟ - نشکسته، مو برداشته - سهیل چرا نرگس رو نیاوردی؟ باران من خوبه؟ سهیل: - آره خوبن، منم از سر کار اومدم ترسیدم نکنه دیر بیام و ببینم دارن حلواتو می خورن. - ای بی شخصیت سهیل رو کرد سمت سالاری که موقع سلام و احوالپرسی گفتم رییس شرکته. سهیل:- خب جناب سالاری این آبجی خل وضع ما اذیتتون که نمی کنه؟ سالاری: - شما خواهر برادرید؟ سهیل خندید: - این جوری میگن، ولی خداییش شما قضاوت کنید این دختر با این قیافه ی زشت که مثل ارواحه و این اخلاق گند می تونه خواهر من باشه؟ من که فکر کنم به مامانم قالبش کردن سالاری لبخندی زد. - از شباهت چهرتون مشخص بود با هم نسبتی دارید. خانم سمایی یکی از بهترین همکارای ما تو شرکت هستن. خلاصه نیم ساعتی چرت گفتن و عزم رفتن کردن همه رفتن بیرون و فقط سالاری مونده بود. اومد کنار تختم ایستاد سالاری: - امیدوارم زود خوب شی. بازم بابت این اتفاق که باعثش منم معذرت می خوام. داشت همین طور حرف می زد که یه دفعه چشمام سیاهی رفت. سالاری: - چی شد؟ - چیزی نیست یه دفعه چشمم سیاهی رفت شما برید ممنون اومدید. هنوز صدای خداحافظی بچه ها با سهیل می اومد. سالاری تا دم در اتاق رفت و برای بار نهایی خواست برگرده سمتم که همینکه نگاهش بهم افتاد با ترس اومد سمتم. سالاری: - سمایی؟ خوبی؟ چرا از بینیت داره خون میاد؟؟ چی؟ - خون؟ - آره. - نمی دونم، حالم خوب نیست. می شه سهیل رو صدا کنید؟! سالاری چند تا برگه دسمال کاغذی داد دستم و رفت، ولی من دیگه چیزی نفهمیدم! eitaa.com/manifest/2014 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۹ 🔵 بعد لبشو گاز گرفت و به سالاری اشاره کرد. تازه فهمیدم چی گفتم و چی کار کردم! سریع
۱۰ 🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سرم تو دستم بود. سهیل متوجه بیداریم شد. سهیل:- خوبی؟ چت شد تو یهو؟ - باز تو دم و دستگاه دکتریتو برداشتی آوردی رو من امتحان کنی؟ سهیل بی توجه به شوخیم با جدیت گفت: - سارا گفتم چرا خون دماغ شدی؟ - ای بابا نمی دونم به خدا. - سابقه داشته؟ - نه بابا اولین بار بود. - فردا صبح میام به آزمایش ازت می گیرم - لازم نکرده، تو که می دونی من کسی که ازم خون بگیره ازش متنفر می شم! می رم بیمارستان خودم آزمایش می دم. بعد از یه ساعت که سهیل توصیه های پزشکی برام کرد رفت.چون دکتر شده فکر می کنه چه خبره؟ داداش دیوونه ی من. خون دماغه دیگه چیه مگه عادیه! خلاصه اون یه هفته ی کذایی تموم شد و از فردا صبح باید برم سر کار. از این که بعد از یه هفته داشتم می رفتم سر کار هیچ حسی نداشتم. هیچ وقت به این کار حسی ندارم. کاش می شد دیگه سر کار نرم. برم دنبال نقاشی. هیچ وقت روزی رو که به بابا و مامان گفتم می خوام نقاشی بخونم رو یادم نمی ره. چنان داد و بیدادی راه افتاد که خونمون عاشورا شد. نقاشی رو سوسول بازی می دونن. حتى نذاشتن کنار درسم کلاسشو برم. منم که سهیل از همه ی این جریانات خبر داشت وسایلشو برام خرید و منم قایمکی نقاشی می کردم. با بی حوصلگی حاضر شدم و رفتم شرکت. کسی جز شادی نبود. با هم کلی چرت و پرت گفتیم و آخر من رفتم اتاقم و مشغول کارام شدم. ساعت دو بود که خبر دادن ساعت چهار با یه شرکت یزدی جلسه داریم. راس ساعت چهار جلسه شروع شد و بعد از حدود سه ساعت نتیجه گیری گرفته شد و شرکتا با هم قرار داد بستن و قرار شد یه سفر یه هفته ای به یزد داشته باشیم. من که نمی تونستم برم. بابا عمرا اجازه بده. باید با سالاری بگم که نمی تونم برم. جلسه تموم شد و همه خارج شدن و رفتن و من موندم تا بهش بگم. در اتاق بسته شد و سالاری برگشت و منو که دید تعجب کرد. سالاری: - کاری دارید؟ - بله! سالاری با دست به مبل اشاره کرد خودشم رو مبل رو به رویی نشست. - خب بفرمایید؟ - راستش من نمی تونم بیام. - کجا؟ - سفر یزد دیگه. - ولی شما حتما باید باشید. - آخه - آخه نداره. من نمی تونم یکی از بهترین مهندسای شرکتمو نبرم. - آخه رییس من مطمئنم خانوادم مخالفت می کنن. - اول باهاشون مطرح کنید اگه مخالفت کردن من خودم قضیه رو حل می کنم. شما از نظر من حتما باید تو پروژه باشید. با ناراحتی رفتم اتاقم و شب که موضوعو با بابا و مامان مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت نکردن و گفتن اونا هم می خوان برن شمال. فکر کن! منو چه جوری دک کردن این پدر مادر دیکتاتور. حالا اگه من بگم بریم شمال هزار تا بهونه میارن. فرداش که جمعه بود رفتم خونه ی سهیل و تا عصری موندم و با اونا هم خداحافظی کردم برای یه هفته. باران هم که کلی سفارش سوغاتی بهم داد. دیگه عمه بودن این دردسرا رو هم داره دیگه! بالاخره روز سفر هم رسید. یه ساک بزرگ برای خودم درست کردم و وسایل نقاشیم رو هم ته ساک جاساز کردم که ورق هم از همون جا بخرم. حتما سوژه های خوبی تو یه شهر یزد می تونم پیدا کنم. روز سفر زیاد حالم خوب نبود. من بودم و آقای شاهرخی و همسرش و دو تا از همکارای مرد که اونا هم یکیشون همسرش و یکیشون خواهر شو آورده بود. فقط من بودم که تنها بودم. وقتی سالاری اومد فهمیدم اونم تنها اومده. همه با هم سلام و احوالپرسی کردیم. چقدر خوشحال شدم که اون خانوما اومده بودن چون اگه نمی اومدن تنها خانم اون جمع من بودم! با خواهر آقای ملکی خیلی جور شدم دختر خوبی بود در طول سفر هم کنار هم نشستیم و اسمش نگین بود. جالبیش این بود که رشتش هنر بود و عکاسی. کلی بهش غبطه خوردم. به خانوادش که بهش اجازه دادن بره دنبال علایقش ولی من باید ... هی بگذریم! خیلی زود رسیدیم. تو یه هتل خوب به ما اسکان دادن که اتاقامون همه کنار هم بود و اتاق من تکی بود و راحت بودم. همین که پامو تو اتاق گذاشتم یه دوش گرفتم و رو تخت ولو شدم و خوابم برد. با صدای در بیدار شدم که متعاقبش صدای نگین اومد. سرمو که از رو بالش برداشتم از تعجب چشام گرد شد.بالشم خون خالی بود. سریع رفتم دستشویی دیدم از دماغم اومده. کمی تعجب کردم. این دومین باری بود که دماغم خون می اومد. صورتمو شستم و سریع رفتم در اتاق رو که توسط نگین داشت خرد می شد رو باز کردم. نگین: - سلام خانوم خواب آلود! - سلام عزیزم بیا داخل. نگین اومد تو و چشمش به یه جا میخ شد. تازه فهمیدم بالشم رو دیده. سریع رویه ی بالش رو در آوردم و انداختم تو حمام. - چی شده بود؟ خون بود؟ - آره بینیم خون اومده بود. - آهان! خب طبیعیه زیاد آفتاب بهت خورده. آفتاب یزد خیلی داغه. کمی با هم حرف زدیم و موقع نهار شد که رفت تا با برادرش برن نهار اما نمی دونم چرا حالم خوب نبود... eitaa.com/manifest/2024 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۰ 🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سر
۱۱ 🔵نرفتم پایین. خوراکی ای از کیفم در آوردم رو خوردم که گرسنم نشه. آقای سالاری سر شام تو رستوران هتل بهمون گفت فردا و روز آخر جلسه داریم و چهار روز فاصله ی میانی رو می تونیم هر کاری بکنیم. رفتم تو اتاقم و تا صبح حالت تهوع داشتم. صبح با خستگی زیاد رفتم جلسه. به خوبی انجام شد و تقریبا می شد گفت کار من از همه بیشتر بود. همون طور که سالاری گفته بود این شرکت بیشتر از کارای من و سالاری خوشش اومده بود و بیشتر کارا رو هم به ما سپرده بود. دو روز بعد رو فقط رو پروژه کار کردم که تموم شد و خوشحال شدم که می تونم دو روز تفریح کنم. صبح روز چهارمم بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم بیرون. با پرس و جو مغازه ی لوازم تحریری پیدا کردم و کلی چیز خریدم. سریع بر گشتم اتاقم و اولین چیزی که کشیدم نگین بود. دختر خوشگلی بود. دختری با پوست سفید و چشم ابروی مشکی و صورت استخونی و گونه های برجسته. خیلی جذاب بود. حتی تو نقاشی منم آدمو جذب می کرد. چند تا تصویر دیگه هم کشیدم و خسته شدم. ساعتو که دیدم تازه فهمیدم نهار نرفتم بخورم. ساعت چهار بود و غذای رستوران هتل هم تموم شده بود. از گرسنگی نتونستم تا شام صبر کنم و رفتم بیرون هتل و یه ساندویچی با حال پیدا کردم که صندلیاش بیرون مغازه بود. نشستم و سفارش ساندویچ سوسیس بندری دادم و ده دقیقه ای طول کشید که آوردن و منم با ولع شروع کردم به خوردنش. چند سالی می شد لب به سوسیس یا کالباس نزده بودم! خیلی مزه داد با این که می دونستم چقدر ضرر داره. وسطای ساندویچم بودم که اون یکی صندلی میزم عقب رفت و سالاری رو دیدم که داره می شینه. هول شدم و لقمم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم که با نوشابه لقمه رو دادم پایین. سالاری: - چرا رستوران هتل غذا نمی خورید؟ - حواسم به زمان نبود. یه دفعه دیدم چهار شده. - راستش منم امروز نهار نخوردم. اومده بودم این جا بخورم که شما رو دیدم. به ساندویچم اشاره کرد. سالاری: - خوشمزه س؟ - عالیها چشماش برقی زد و گارسون رو صدا زد و سفارش دو تا ساندویچ داد. آوردن و مشغول خوردن شد و همزمان با من ساندویچشو تموم کرد و اون یکی رو هم برداشت تا بخوره! تعجب کردم. - اینم می خواید بخورید؟ - بله. من از هر چیزی می تونم بگذرم جز غذا. شما نمی خورید دیگه؟ - نه ممنون! من باید برم. - صبر کنید با هم بر گردیم هتل - نه من خرید دارم. - باشه. هر جور راحتی! فقط زود برگردید که ساعت هشت اتاق من باید جمع بشیم تا همه ی کارا رو درست کنیم و فردا تحویل بدیم. - حتما. سریع رفتم بازار و از دیدن اون همه وسایل سنتی انقدر ذوق کردم که زیاد خرید کردم. برای باران دو تا عروسک و یه گردنبند با پلاک کفشدوزک خریدم. برای سهیل یه کیف پول چرم خوشگل و برای مامان هم یه بلوز و برای بابا به انگشتر خوشگل. برای نرگس هم یه جعبه ی جواهرات سنتی خریدم. برای همه که خرید کردم موندم خودم. برای خودم یه كیف گلیم فرش خوشگل خریدم و یه مانتوی سنتی تو رنگای قرمز و نارنجی و سبز، خیلی خوشگل بود. برای نگین هم یه کیف پول خوشگل خریدم که گلیمی بود. برگشتم هتل و یه دوش هول هولی گرفتم و همون مانتوی سنتی خوشگلمو پوشیدم که خودم از خوشگلیش ذوق کردم و رفتم و در اتاق سالاری رو زدم و وارد شدم. همه ی همکارا بودن. همه روی زمین نشستیم و مشغول انجام پروژه شدیم، خانوما هم داشتن اسم فامیل بازی می کردن که دلم می خواست منم جزوشون باشم ولی ... ای بابا. کارمون تا ساعت یازده شب طول کشید و از خستگی در حال مرگ بودم. همون جا کیف نگین رو بهش دادم و نقاشی ای رو هم که ازش کشیدم دادم بهش. - وایی چقدر شبیه منه. تو کشیدی سارا؟ - آره خوبه یا نه؟ ملکی: - عالیه! شما نقاشی هم می کشید؟ - فقط برای خودم راستش قایمکی - چرا قایمکی؟ - آخه خونوادم بدشون میاد البته به جز برادرم سهیل! نگین: - چه حیف. شاهرخی: - می تونی من و خانومم رو هم بکشی؟ - اگه دوست داشته باشید حتما. - پس من و فرشته فردا با شما بریم بیرون تا تو یه منظره این کارو بکنید فقط زحمتتون نمیشه؟ - من عاشق نقاشیم آقای شاهرخی تنها کار لذت بخش تو زندگیمه. ساعت نزدیک دوازده بود که رفتم اتاقم و قرار شده بود همگی صبح بریم بیرون برای تفریح. خیلی زود خوابم برد و خیلی هم خوابای خوبی دیدم. صبح سر حال بیدار شدم. بازم مانتوی خوشگلمو پوشیدم و یه شال به رنگ فسفری که توی مانتوم هم از رنگش بود پوشیدم با یه جین مشکی و کیف و کفش مشکی، خیلی با حال شده بودم. مطمئنم سهیل عاشق مانتوم میشه اونم سلیقش مثل منه از چیزای سنتی خوشش میاد. دوست داشتم برم و برای نرگس هم از این مانتو بگیرم اما خوی خواهر شوهریم اجازه نداد. چه معنی داره عروس و خواهر شوهر مانتوشون یک شکل باشه؛ واللا! هیچ آرایشی هم جز مداد مشکی چشم نداشتم. موهای فرمو هم کمی از شال بیرون ریختم. وای چه جیگری شده بودم. اولین بار بود کنار همکارا شال سر می کردم اما چون دیدم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت102 🔴راشا:هنوز که شروع نکردیم. رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم
🔴مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد.. پریا با قدم هایی بلند پشت سرش رفت.. صدایش زد :راشا.. راشا قدم اهسته کرد و ایستاد..به طرف پریا برگشت..با دیدنش اخم کرد.. زیر لب زمزمه کرد :عجب دختر سیریشیه..نمی دونه من دوست ندارم تو محیط کارم کسی باهام صمیمی باشه؟.. پریا رو به رویش ایستاد..لبخند زد :چقدر تند راه میری؟..نفسم بند اومد.. راشا با همان اخم برگشت و به راهش ادامه داد :خب خداروشکر.. پریا دلخور دنبالش رفت..بچه های کلاس هر کدام نگاه خاصی به انها می انداختند و با پراندن تیکه و متلک به پریا ازکنارشان رد می شدند.. راشا از موسسه خارج شد..پریا همچنان دنبالش بود.. پریا چشمانش را بست..وقتی باز کرد که راشا به سرعت می راند و از او فاصله گرفته بود.. راشا خسته و کلافه به طرفش برگشت :چی می خوای از جونم ؟..صد بار گفتم نمی خوام تو محیط کارم باهام صمیمی برخورد کنی..چرا تو گوشت نمیره؟.. پریا مظلومانه نگاهش کرد:می خواستم ازت معذرت خواهی کنم..بابت اون شب متاسفم..باورکن دست خودم نبود.. راشا به طرف ماشینش که یک کوچه بالاتر از موسسه پارک شده بود رفت :خیلی خب..معذرت خواهی کردی حالا برو.. پریا کنارش قدم برداشت:ای بابا چرا انقدر عصبانی هستی؟..می دونم زودتر از اینا باید ازت عذرخواهی می کردم..ولی خب..تو ببخش..باشه؟.. صدایش را با ناز تحویل راشا داد..راشا نگاهش کرد..پریا زیبا بود..ولی راشا هیچ احساسی به او نداشت.. برعکس او پریا با تمام علاقه ای که در قلبش نسبت به راشا داشت به او خیره شده بود.. راشا این را می دانست و با این حال بی توجه بود.. کنار ماشینش ایستاد..پریا که او را ساکت و ارام دید گفت :میای بریم بستنی بخوریم؟..تو این هوا می چسبه.. راشا با اخم سرش را تکان داد .. در ماشین را باز کرد :نه..درضمن من فقط استاد تو هستم و اینکه انقدر صمیمی برخورد می کنی اصلا درست نیست.. پشت فرمان نشست..پریا هم بدون انکه وقت را ازدست بدهد ماشین را دور زد .. کنارش نشست و در را بست.. راشا با تعجب نگاهش کرد ..ولی نگاه پریا ارام و بر لبانش لبخند بود.. راشا جدی گفت :پیاده شو..باید برم جایی کار دارم.. پریا :می خوام باهات حرف بزنم.. راشا کلافه نفسش را بیرون داد..خم شد تا در سمت پریا را باز کند که پریا هم از فرصت استفاده کرد.. دست راشا روی دستگیره بود که پریا هم دستش را به نرمی از روی بازو تا روی موچ دست او سوق داد.. وجودش لرزید..اصلا باورش نمی شد که پریا چنین کاری را کرده باشد.. خواست دستش را عقب بکشد که پریا نگهش داشت..بوی عطر ملایم او مشامش را پر کرد.. چشمانش را بست و از لا به لای دندان هایش غرید :برو پایین..همین حالا.. پریا ظریف و پر از ناز گفت :راشا..خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم..من.. راشا دستش را محکم کشید..در ماشین را باز کرد و داد زد :برو پایین..نمی خوام صداتو بشنوم..زود باش.. پریا دلخور نگاهش کرد..ولی راشا عصبانی بود و با نگاه پر از خشم در چشمان او خیره شده بود.. بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد وبا حرص در به هم کوبید..صدای گوشخراشی از کشیده شدن لاستیک های ماشین راشا با کف اسفالت ایجاد شد.. eitaa.com/manifest/2030 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت103 🔴مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد.. پر
🔴" تارا "👇 رو به تانیا که پشت فرمون نشسته بود و منتظر چشم به من دوخته بود کردم و گفتم :پس چرا نمیری؟!.. -برو تو منم میرم.. با حرص نفسمو بیرون دادم..خواستم زنگ در رو بزنم که صدام کرد.. -باز چیــه؟.. --نیم ساعت قبل از اینکه مهمونی تموم بشه بهم زنگ بزن بیام دنبالت.. -حالا چی می شد ماشینو می دادی خودم بر میگشتم ؟.. اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش :لازم نکرده..یادت نره زنگ بزنی.. سرمو تکون دادم..زنگ در رو زدم..شادی جواب داد..در با صدای تیکی باز شد.. برگشتم سمت تانیا و براش دست تکون دادم اونم یه تک بوق زد وحرکت کرد.. توی راهرو ایستادم که در خونشون باز شد..ووووو چه کرده بود با خودش.. با دیدنش لبخند زدم..اونم با یه لبخند گنده رو لباش به طرفم اومد و با صدای جیغ جیغیش گفت :واااااای دخترخوش اومدی..خیلی وقته منتظرت بودم..چرا دیر کردی؟.. صورتش رو اورد جلو که منو ببوسه..هم صورت اون غرق ارایش بود و هم لبای من ماتیکی..واسه ی همین دوتا ماچ گنده رو هوا کردم و صورتمو کشیدم عقب.. -راهمون دور بود..می دونی که؟.. سرشو تکون داد و دستشو گذاشت پشتم :اوکی..همین که اومدی خودش کلیِ..بریم تو.. رفتیم داخل..شادی یه تاپ و شلوار آبی تنش بود..درست همرنگ چشماش.. خداییش خوشگل بود ..چشمای ابی..پوست سفید..بینی و لبای کوچیک..ارایشی هم که روی صورتش نشونده بود بهش می اومد..نسبتا غلیظ بود ولی خوب بود..همین که پامو تو سالن گذاشتم چشمم به جمعیت زیادی افتاد که تو هم می لولیدن..دی جی گوشه ی سالن با صدای بلند ترانه ی شادی رو می خوند و اونایی هم که وسط بودن نمی دونستن چطوری قرای تو کمرشون رو خالی کنن..در کل جا هم نبود خالی کنن.. یه چیزی نزدیک به ۱۱۰ نفر ادم فقط داشتن می رقصیدن..حالا بقیه بماند که دور و اطراف سالن مشغول خوردن و گشتن و خندیدن بودن.. با صدای شادی به خودم اومدم..حس کردم پرده ی گوشم از وسط جر خورد.. -بیـــا بریـــم اون گوشــــه..اشنــاها همه اونجــــا جمع شدن.. منم مثل خودش صدامو انداختم پشت سرم: ببیــــنم شـــادی تعــــداد مهمــــوناتون همـــه ش همینقــــدره؟.. انگار بهش برخورد..همونطور که منو دنبال خودش می کشید گفت :کمه؟..به بابام گفتم بیشتر دعوت کنه ها ولی گوش نکرد گفت همینا رو هم نمیشه اینجا جا داد.. -خب بابات حق داشته بیچاره..اینا خودشون یه پادگان جا می خوان..عروسی گرفتی یا جشن تولد؟.. خندید و گفت :تو فکر کن هر دوش..امشب می خوام یکی یکی سوپرایزامو رو کنم جونه تارا معرکه میشه.. -جون عمه ت.. خندید.. یاد عمه خدا بیامرز افتادم..اگه الان زنده بود و می فهمید اومدم یه همچین جایی می گفت " دختر تو حیا نمی کنی؟..شبونه بلند شدی تک و تنها رفتی تو خونه ی یکی که باهات هفتاد پشت غریبه ست؟..".. اخی..خدابیامرزدش..زبون تند و تیزی داشت ولی با این حال یه جورایی دوستش داشتم..اوه اوه اگر تانیا بفهمه اینجا چه خبـــره و چه کارایی می کنند اول یه دونه از اون اخم خوشگالش نثارم می کنه و بعد هم تا ۲۰ ماه نمیذاره پامو از ویلا بیرون بذارم.. مثلا بهش گفته بودم فقط یه مهمونیه بی سر و صداست..ولی کجاست ببینه عروسی های ما هم انقدر بزن و بکوب توش نداره.. بازم تو هپروت بودم که با شنیدن صدای شادی و اطرافیان به خودم اومدم..نگاهی به بچه ها انداختم.. یه سری ها اشنا بودن و دوستای مشترکه من و شادی .. یه چندتایی هم برام غریبه بودند..در کل بار اولی بود که می دیدمشون.. ولی بین اونها یکیشون به نظرم هم غریبه اومد هم اشنا..اولش با شک نگاش کردم ولی کم کم فهمیدم دارم درست می بینم و طرف کسی نیست جز همون دختره ی عوضی و پروریی که اون شب تو باغ دیدمش.. eitaa.com/manifest/2040 قسمت بعد