eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت103 🔴مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد.. پر
🔴" تارا "👇 رو به تانیا که پشت فرمون نشسته بود و منتظر چشم به من دوخته بود کردم و گفتم :پس چرا نمیری؟!.. -برو تو منم میرم.. با حرص نفسمو بیرون دادم..خواستم زنگ در رو بزنم که صدام کرد.. -باز چیــه؟.. --نیم ساعت قبل از اینکه مهمونی تموم بشه بهم زنگ بزن بیام دنبالت.. -حالا چی می شد ماشینو می دادی خودم بر میگشتم ؟.. اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش :لازم نکرده..یادت نره زنگ بزنی.. سرمو تکون دادم..زنگ در رو زدم..شادی جواب داد..در با صدای تیکی باز شد.. برگشتم سمت تانیا و براش دست تکون دادم اونم یه تک بوق زد وحرکت کرد.. توی راهرو ایستادم که در خونشون باز شد..ووووو چه کرده بود با خودش.. با دیدنش لبخند زدم..اونم با یه لبخند گنده رو لباش به طرفم اومد و با صدای جیغ جیغیش گفت :واااااای دخترخوش اومدی..خیلی وقته منتظرت بودم..چرا دیر کردی؟.. صورتش رو اورد جلو که منو ببوسه..هم صورت اون غرق ارایش بود و هم لبای من ماتیکی..واسه ی همین دوتا ماچ گنده رو هوا کردم و صورتمو کشیدم عقب.. -راهمون دور بود..می دونی که؟.. سرشو تکون داد و دستشو گذاشت پشتم :اوکی..همین که اومدی خودش کلیِ..بریم تو.. رفتیم داخل..شادی یه تاپ و شلوار آبی تنش بود..درست همرنگ چشماش.. خداییش خوشگل بود ..چشمای ابی..پوست سفید..بینی و لبای کوچیک..ارایشی هم که روی صورتش نشونده بود بهش می اومد..نسبتا غلیظ بود ولی خوب بود..همین که پامو تو سالن گذاشتم چشمم به جمعیت زیادی افتاد که تو هم می لولیدن..دی جی گوشه ی سالن با صدای بلند ترانه ی شادی رو می خوند و اونایی هم که وسط بودن نمی دونستن چطوری قرای تو کمرشون رو خالی کنن..در کل جا هم نبود خالی کنن.. یه چیزی نزدیک به ۱۱۰ نفر ادم فقط داشتن می رقصیدن..حالا بقیه بماند که دور و اطراف سالن مشغول خوردن و گشتن و خندیدن بودن.. با صدای شادی به خودم اومدم..حس کردم پرده ی گوشم از وسط جر خورد.. -بیـــا بریـــم اون گوشــــه..اشنــاها همه اونجــــا جمع شدن.. منم مثل خودش صدامو انداختم پشت سرم: ببیــــنم شـــادی تعــــداد مهمــــوناتون همـــه ش همینقــــدره؟.. انگار بهش برخورد..همونطور که منو دنبال خودش می کشید گفت :کمه؟..به بابام گفتم بیشتر دعوت کنه ها ولی گوش نکرد گفت همینا رو هم نمیشه اینجا جا داد.. -خب بابات حق داشته بیچاره..اینا خودشون یه پادگان جا می خوان..عروسی گرفتی یا جشن تولد؟.. خندید و گفت :تو فکر کن هر دوش..امشب می خوام یکی یکی سوپرایزامو رو کنم جونه تارا معرکه میشه.. -جون عمه ت.. خندید.. یاد عمه خدا بیامرز افتادم..اگه الان زنده بود و می فهمید اومدم یه همچین جایی می گفت " دختر تو حیا نمی کنی؟..شبونه بلند شدی تک و تنها رفتی تو خونه ی یکی که باهات هفتاد پشت غریبه ست؟..".. اخی..خدابیامرزدش..زبون تند و تیزی داشت ولی با این حال یه جورایی دوستش داشتم..اوه اوه اگر تانیا بفهمه اینجا چه خبـــره و چه کارایی می کنند اول یه دونه از اون اخم خوشگالش نثارم می کنه و بعد هم تا ۲۰ ماه نمیذاره پامو از ویلا بیرون بذارم.. مثلا بهش گفته بودم فقط یه مهمونیه بی سر و صداست..ولی کجاست ببینه عروسی های ما هم انقدر بزن و بکوب توش نداره.. بازم تو هپروت بودم که با شنیدن صدای شادی و اطرافیان به خودم اومدم..نگاهی به بچه ها انداختم.. یه سری ها اشنا بودن و دوستای مشترکه من و شادی .. یه چندتایی هم برام غریبه بودند..در کل بار اولی بود که می دیدمشون.. ولی بین اونها یکیشون به نظرم هم غریبه اومد هم اشنا..اولش با شک نگاش کردم ولی کم کم فهمیدم دارم درست می بینم و طرف کسی نیست جز همون دختره ی عوضی و پروریی که اون شب تو باغ دیدمش.. eitaa.com/manifest/2040 قسمت بعد