eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۹ 🔵 بعد لبشو گاز گرفت و به سالاری اشاره کرد. تازه فهمیدم چی گفتم و چی کار کردم! سریع
۱۰ 🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سرم تو دستم بود. سهیل متوجه بیداریم شد. سهیل:- خوبی؟ چت شد تو یهو؟ - باز تو دم و دستگاه دکتریتو برداشتی آوردی رو من امتحان کنی؟ سهیل بی توجه به شوخیم با جدیت گفت: - سارا گفتم چرا خون دماغ شدی؟ - ای بابا نمی دونم به خدا. - سابقه داشته؟ - نه بابا اولین بار بود. - فردا صبح میام به آزمایش ازت می گیرم - لازم نکرده، تو که می دونی من کسی که ازم خون بگیره ازش متنفر می شم! می رم بیمارستان خودم آزمایش می دم. بعد از یه ساعت که سهیل توصیه های پزشکی برام کرد رفت.چون دکتر شده فکر می کنه چه خبره؟ داداش دیوونه ی من. خون دماغه دیگه چیه مگه عادیه! خلاصه اون یه هفته ی کذایی تموم شد و از فردا صبح باید برم سر کار. از این که بعد از یه هفته داشتم می رفتم سر کار هیچ حسی نداشتم. هیچ وقت به این کار حسی ندارم. کاش می شد دیگه سر کار نرم. برم دنبال نقاشی. هیچ وقت روزی رو که به بابا و مامان گفتم می خوام نقاشی بخونم رو یادم نمی ره. چنان داد و بیدادی راه افتاد که خونمون عاشورا شد. نقاشی رو سوسول بازی می دونن. حتى نذاشتن کنار درسم کلاسشو برم. منم که سهیل از همه ی این جریانات خبر داشت وسایلشو برام خرید و منم قایمکی نقاشی می کردم. با بی حوصلگی حاضر شدم و رفتم شرکت. کسی جز شادی نبود. با هم کلی چرت و پرت گفتیم و آخر من رفتم اتاقم و مشغول کارام شدم. ساعت دو بود که خبر دادن ساعت چهار با یه شرکت یزدی جلسه داریم. راس ساعت چهار جلسه شروع شد و بعد از حدود سه ساعت نتیجه گیری گرفته شد و شرکتا با هم قرار داد بستن و قرار شد یه سفر یه هفته ای به یزد داشته باشیم. من که نمی تونستم برم. بابا عمرا اجازه بده. باید با سالاری بگم که نمی تونم برم. جلسه تموم شد و همه خارج شدن و رفتن و من موندم تا بهش بگم. در اتاق بسته شد و سالاری برگشت و منو که دید تعجب کرد. سالاری: - کاری دارید؟ - بله! سالاری با دست به مبل اشاره کرد خودشم رو مبل رو به رویی نشست. - خب بفرمایید؟ - راستش من نمی تونم بیام. - کجا؟ - سفر یزد دیگه. - ولی شما حتما باید باشید. - آخه - آخه نداره. من نمی تونم یکی از بهترین مهندسای شرکتمو نبرم. - آخه رییس من مطمئنم خانوادم مخالفت می کنن. - اول باهاشون مطرح کنید اگه مخالفت کردن من خودم قضیه رو حل می کنم. شما از نظر من حتما باید تو پروژه باشید. با ناراحتی رفتم اتاقم و شب که موضوعو با بابا و مامان مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت نکردن و گفتن اونا هم می خوان برن شمال. فکر کن! منو چه جوری دک کردن این پدر مادر دیکتاتور. حالا اگه من بگم بریم شمال هزار تا بهونه میارن. فرداش که جمعه بود رفتم خونه ی سهیل و تا عصری موندم و با اونا هم خداحافظی کردم برای یه هفته. باران هم که کلی سفارش سوغاتی بهم داد. دیگه عمه بودن این دردسرا رو هم داره دیگه! بالاخره روز سفر هم رسید. یه ساک بزرگ برای خودم درست کردم و وسایل نقاشیم رو هم ته ساک جاساز کردم که ورق هم از همون جا بخرم. حتما سوژه های خوبی تو یه شهر یزد می تونم پیدا کنم. روز سفر زیاد حالم خوب نبود. من بودم و آقای شاهرخی و همسرش و دو تا از همکارای مرد که اونا هم یکیشون همسرش و یکیشون خواهر شو آورده بود. فقط من بودم که تنها بودم. وقتی سالاری اومد فهمیدم اونم تنها اومده. همه با هم سلام و احوالپرسی کردیم. چقدر خوشحال شدم که اون خانوما اومده بودن چون اگه نمی اومدن تنها خانم اون جمع من بودم! با خواهر آقای ملکی خیلی جور شدم دختر خوبی بود در طول سفر هم کنار هم نشستیم و اسمش نگین بود. جالبیش این بود که رشتش هنر بود و عکاسی. کلی بهش غبطه خوردم. به خانوادش که بهش اجازه دادن بره دنبال علایقش ولی من باید ... هی بگذریم! خیلی زود رسیدیم. تو یه هتل خوب به ما اسکان دادن که اتاقامون همه کنار هم بود و اتاق من تکی بود و راحت بودم. همین که پامو تو اتاق گذاشتم یه دوش گرفتم و رو تخت ولو شدم و خوابم برد. با صدای در بیدار شدم که متعاقبش صدای نگین اومد. سرمو که از رو بالش برداشتم از تعجب چشام گرد شد.بالشم خون خالی بود. سریع رفتم دستشویی دیدم از دماغم اومده. کمی تعجب کردم. این دومین باری بود که دماغم خون می اومد. صورتمو شستم و سریع رفتم در اتاق رو که توسط نگین داشت خرد می شد رو باز کردم. نگین: - سلام خانوم خواب آلود! - سلام عزیزم بیا داخل. نگین اومد تو و چشمش به یه جا میخ شد. تازه فهمیدم بالشم رو دیده. سریع رویه ی بالش رو در آوردم و انداختم تو حمام. - چی شده بود؟ خون بود؟ - آره بینیم خون اومده بود. - آهان! خب طبیعیه زیاد آفتاب بهت خورده. آفتاب یزد خیلی داغه. کمی با هم حرف زدیم و موقع نهار شد که رفت تا با برادرش برن نهار اما نمی دونم چرا حالم خوب نبود... eitaa.com/manifest/2024 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۰ 🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سر
۱۱ 🔵نرفتم پایین. خوراکی ای از کیفم در آوردم رو خوردم که گرسنم نشه. آقای سالاری سر شام تو رستوران هتل بهمون گفت فردا و روز آخر جلسه داریم و چهار روز فاصله ی میانی رو می تونیم هر کاری بکنیم. رفتم تو اتاقم و تا صبح حالت تهوع داشتم. صبح با خستگی زیاد رفتم جلسه. به خوبی انجام شد و تقریبا می شد گفت کار من از همه بیشتر بود. همون طور که سالاری گفته بود این شرکت بیشتر از کارای من و سالاری خوشش اومده بود و بیشتر کارا رو هم به ما سپرده بود. دو روز بعد رو فقط رو پروژه کار کردم که تموم شد و خوشحال شدم که می تونم دو روز تفریح کنم. صبح روز چهارمم بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم بیرون. با پرس و جو مغازه ی لوازم تحریری پیدا کردم و کلی چیز خریدم. سریع بر گشتم اتاقم و اولین چیزی که کشیدم نگین بود. دختر خوشگلی بود. دختری با پوست سفید و چشم ابروی مشکی و صورت استخونی و گونه های برجسته. خیلی جذاب بود. حتی تو نقاشی منم آدمو جذب می کرد. چند تا تصویر دیگه هم کشیدم و خسته شدم. ساعتو که دیدم تازه فهمیدم نهار نرفتم بخورم. ساعت چهار بود و غذای رستوران هتل هم تموم شده بود. از گرسنگی نتونستم تا شام صبر کنم و رفتم بیرون هتل و یه ساندویچی با حال پیدا کردم که صندلیاش بیرون مغازه بود. نشستم و سفارش ساندویچ سوسیس بندری دادم و ده دقیقه ای طول کشید که آوردن و منم با ولع شروع کردم به خوردنش. چند سالی می شد لب به سوسیس یا کالباس نزده بودم! خیلی مزه داد با این که می دونستم چقدر ضرر داره. وسطای ساندویچم بودم که اون یکی صندلی میزم عقب رفت و سالاری رو دیدم که داره می شینه. هول شدم و لقمم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم که با نوشابه لقمه رو دادم پایین. سالاری: - چرا رستوران هتل غذا نمی خورید؟ - حواسم به زمان نبود. یه دفعه دیدم چهار شده. - راستش منم امروز نهار نخوردم. اومده بودم این جا بخورم که شما رو دیدم. به ساندویچم اشاره کرد. سالاری: - خوشمزه س؟ - عالیها چشماش برقی زد و گارسون رو صدا زد و سفارش دو تا ساندویچ داد. آوردن و مشغول خوردن شد و همزمان با من ساندویچشو تموم کرد و اون یکی رو هم برداشت تا بخوره! تعجب کردم. - اینم می خواید بخورید؟ - بله. من از هر چیزی می تونم بگذرم جز غذا. شما نمی خورید دیگه؟ - نه ممنون! من باید برم. - صبر کنید با هم بر گردیم هتل - نه من خرید دارم. - باشه. هر جور راحتی! فقط زود برگردید که ساعت هشت اتاق من باید جمع بشیم تا همه ی کارا رو درست کنیم و فردا تحویل بدیم. - حتما. سریع رفتم بازار و از دیدن اون همه وسایل سنتی انقدر ذوق کردم که زیاد خرید کردم. برای باران دو تا عروسک و یه گردنبند با پلاک کفشدوزک خریدم. برای سهیل یه کیف پول چرم خوشگل و برای مامان هم یه بلوز و برای بابا به انگشتر خوشگل. برای نرگس هم یه جعبه ی جواهرات سنتی خریدم. برای همه که خرید کردم موندم خودم. برای خودم یه كیف گلیم فرش خوشگل خریدم و یه مانتوی سنتی تو رنگای قرمز و نارنجی و سبز، خیلی خوشگل بود. برای نگین هم یه کیف پول خوشگل خریدم که گلیمی بود. برگشتم هتل و یه دوش هول هولی گرفتم و همون مانتوی سنتی خوشگلمو پوشیدم که خودم از خوشگلیش ذوق کردم و رفتم و در اتاق سالاری رو زدم و وارد شدم. همه ی همکارا بودن. همه روی زمین نشستیم و مشغول انجام پروژه شدیم، خانوما هم داشتن اسم فامیل بازی می کردن که دلم می خواست منم جزوشون باشم ولی ... ای بابا. کارمون تا ساعت یازده شب طول کشید و از خستگی در حال مرگ بودم. همون جا کیف نگین رو بهش دادم و نقاشی ای رو هم که ازش کشیدم دادم بهش. - وایی چقدر شبیه منه. تو کشیدی سارا؟ - آره خوبه یا نه؟ ملکی: - عالیه! شما نقاشی هم می کشید؟ - فقط برای خودم راستش قایمکی - چرا قایمکی؟ - آخه خونوادم بدشون میاد البته به جز برادرم سهیل! نگین: - چه حیف. شاهرخی: - می تونی من و خانومم رو هم بکشی؟ - اگه دوست داشته باشید حتما. - پس من و فرشته فردا با شما بریم بیرون تا تو یه منظره این کارو بکنید فقط زحمتتون نمیشه؟ - من عاشق نقاشیم آقای شاهرخی تنها کار لذت بخش تو زندگیمه. ساعت نزدیک دوازده بود که رفتم اتاقم و قرار شده بود همگی صبح بریم بیرون برای تفریح. خیلی زود خوابم برد و خیلی هم خوابای خوبی دیدم. صبح سر حال بیدار شدم. بازم مانتوی خوشگلمو پوشیدم و یه شال به رنگ فسفری که توی مانتوم هم از رنگش بود پوشیدم با یه جین مشکی و کیف و کفش مشکی، خیلی با حال شده بودم. مطمئنم سهیل عاشق مانتوم میشه اونم سلیقش مثل منه از چیزای سنتی خوشش میاد. دوست داشتم برم و برای نرگس هم از این مانتو بگیرم اما خوی خواهر شوهریم اجازه نداد. چه معنی داره عروس و خواهر شوهر مانتوشون یک شکل باشه؛ واللا! هیچ آرایشی هم جز مداد مشکی چشم نداشتم. موهای فرمو هم کمی از شال بیرون ریختم. وای چه جیگری شده بودم. اولین بار بود کنار همکارا شال سر می کردم اما چون دیدم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت102 🔴راشا:هنوز که شروع نکردیم. رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم
🔴مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد.. پریا با قدم هایی بلند پشت سرش رفت.. صدایش زد :راشا.. راشا قدم اهسته کرد و ایستاد..به طرف پریا برگشت..با دیدنش اخم کرد.. زیر لب زمزمه کرد :عجب دختر سیریشیه..نمی دونه من دوست ندارم تو محیط کارم کسی باهام صمیمی باشه؟.. پریا رو به رویش ایستاد..لبخند زد :چقدر تند راه میری؟..نفسم بند اومد.. راشا با همان اخم برگشت و به راهش ادامه داد :خب خداروشکر.. پریا دلخور دنبالش رفت..بچه های کلاس هر کدام نگاه خاصی به انها می انداختند و با پراندن تیکه و متلک به پریا ازکنارشان رد می شدند.. راشا از موسسه خارج شد..پریا همچنان دنبالش بود.. پریا چشمانش را بست..وقتی باز کرد که راشا به سرعت می راند و از او فاصله گرفته بود.. راشا خسته و کلافه به طرفش برگشت :چی می خوای از جونم ؟..صد بار گفتم نمی خوام تو محیط کارم باهام صمیمی برخورد کنی..چرا تو گوشت نمیره؟.. پریا مظلومانه نگاهش کرد:می خواستم ازت معذرت خواهی کنم..بابت اون شب متاسفم..باورکن دست خودم نبود.. راشا به طرف ماشینش که یک کوچه بالاتر از موسسه پارک شده بود رفت :خیلی خب..معذرت خواهی کردی حالا برو.. پریا کنارش قدم برداشت:ای بابا چرا انقدر عصبانی هستی؟..می دونم زودتر از اینا باید ازت عذرخواهی می کردم..ولی خب..تو ببخش..باشه؟.. صدایش را با ناز تحویل راشا داد..راشا نگاهش کرد..پریا زیبا بود..ولی راشا هیچ احساسی به او نداشت.. برعکس او پریا با تمام علاقه ای که در قلبش نسبت به راشا داشت به او خیره شده بود.. راشا این را می دانست و با این حال بی توجه بود.. کنار ماشینش ایستاد..پریا که او را ساکت و ارام دید گفت :میای بریم بستنی بخوریم؟..تو این هوا می چسبه.. راشا با اخم سرش را تکان داد .. در ماشین را باز کرد :نه..درضمن من فقط استاد تو هستم و اینکه انقدر صمیمی برخورد می کنی اصلا درست نیست.. پشت فرمان نشست..پریا هم بدون انکه وقت را ازدست بدهد ماشین را دور زد .. کنارش نشست و در را بست.. راشا با تعجب نگاهش کرد ..ولی نگاه پریا ارام و بر لبانش لبخند بود.. راشا جدی گفت :پیاده شو..باید برم جایی کار دارم.. پریا :می خوام باهات حرف بزنم.. راشا کلافه نفسش را بیرون داد..خم شد تا در سمت پریا را باز کند که پریا هم از فرصت استفاده کرد.. دست راشا روی دستگیره بود که پریا هم دستش را به نرمی از روی بازو تا روی موچ دست او سوق داد.. وجودش لرزید..اصلا باورش نمی شد که پریا چنین کاری را کرده باشد.. خواست دستش را عقب بکشد که پریا نگهش داشت..بوی عطر ملایم او مشامش را پر کرد.. چشمانش را بست و از لا به لای دندان هایش غرید :برو پایین..همین حالا.. پریا ظریف و پر از ناز گفت :راشا..خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم..من.. راشا دستش را محکم کشید..در ماشین را باز کرد و داد زد :برو پایین..نمی خوام صداتو بشنوم..زود باش.. پریا دلخور نگاهش کرد..ولی راشا عصبانی بود و با نگاه پر از خشم در چشمان او خیره شده بود.. بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد وبا حرص در به هم کوبید..صدای گوشخراشی از کشیده شدن لاستیک های ماشین راشا با کف اسفالت ایجاد شد.. eitaa.com/manifest/2030 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت103 🔴مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد.. پر
🔴" تارا "👇 رو به تانیا که پشت فرمون نشسته بود و منتظر چشم به من دوخته بود کردم و گفتم :پس چرا نمیری؟!.. -برو تو منم میرم.. با حرص نفسمو بیرون دادم..خواستم زنگ در رو بزنم که صدام کرد.. -باز چیــه؟.. --نیم ساعت قبل از اینکه مهمونی تموم بشه بهم زنگ بزن بیام دنبالت.. -حالا چی می شد ماشینو می دادی خودم بر میگشتم ؟.. اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش :لازم نکرده..یادت نره زنگ بزنی.. سرمو تکون دادم..زنگ در رو زدم..شادی جواب داد..در با صدای تیکی باز شد.. برگشتم سمت تانیا و براش دست تکون دادم اونم یه تک بوق زد وحرکت کرد.. توی راهرو ایستادم که در خونشون باز شد..ووووو چه کرده بود با خودش.. با دیدنش لبخند زدم..اونم با یه لبخند گنده رو لباش به طرفم اومد و با صدای جیغ جیغیش گفت :واااااای دخترخوش اومدی..خیلی وقته منتظرت بودم..چرا دیر کردی؟.. صورتش رو اورد جلو که منو ببوسه..هم صورت اون غرق ارایش بود و هم لبای من ماتیکی..واسه ی همین دوتا ماچ گنده رو هوا کردم و صورتمو کشیدم عقب.. -راهمون دور بود..می دونی که؟.. سرشو تکون داد و دستشو گذاشت پشتم :اوکی..همین که اومدی خودش کلیِ..بریم تو.. رفتیم داخل..شادی یه تاپ و شلوار آبی تنش بود..درست همرنگ چشماش.. خداییش خوشگل بود ..چشمای ابی..پوست سفید..بینی و لبای کوچیک..ارایشی هم که روی صورتش نشونده بود بهش می اومد..نسبتا غلیظ بود ولی خوب بود..همین که پامو تو سالن گذاشتم چشمم به جمعیت زیادی افتاد که تو هم می لولیدن..دی جی گوشه ی سالن با صدای بلند ترانه ی شادی رو می خوند و اونایی هم که وسط بودن نمی دونستن چطوری قرای تو کمرشون رو خالی کنن..در کل جا هم نبود خالی کنن.. یه چیزی نزدیک به ۱۱۰ نفر ادم فقط داشتن می رقصیدن..حالا بقیه بماند که دور و اطراف سالن مشغول خوردن و گشتن و خندیدن بودن.. با صدای شادی به خودم اومدم..حس کردم پرده ی گوشم از وسط جر خورد.. -بیـــا بریـــم اون گوشــــه..اشنــاها همه اونجــــا جمع شدن.. منم مثل خودش صدامو انداختم پشت سرم: ببیــــنم شـــادی تعــــداد مهمــــوناتون همـــه ش همینقــــدره؟.. انگار بهش برخورد..همونطور که منو دنبال خودش می کشید گفت :کمه؟..به بابام گفتم بیشتر دعوت کنه ها ولی گوش نکرد گفت همینا رو هم نمیشه اینجا جا داد.. -خب بابات حق داشته بیچاره..اینا خودشون یه پادگان جا می خوان..عروسی گرفتی یا جشن تولد؟.. خندید و گفت :تو فکر کن هر دوش..امشب می خوام یکی یکی سوپرایزامو رو کنم جونه تارا معرکه میشه.. -جون عمه ت.. خندید.. یاد عمه خدا بیامرز افتادم..اگه الان زنده بود و می فهمید اومدم یه همچین جایی می گفت " دختر تو حیا نمی کنی؟..شبونه بلند شدی تک و تنها رفتی تو خونه ی یکی که باهات هفتاد پشت غریبه ست؟..".. اخی..خدابیامرزدش..زبون تند و تیزی داشت ولی با این حال یه جورایی دوستش داشتم..اوه اوه اگر تانیا بفهمه اینجا چه خبـــره و چه کارایی می کنند اول یه دونه از اون اخم خوشگالش نثارم می کنه و بعد هم تا ۲۰ ماه نمیذاره پامو از ویلا بیرون بذارم.. مثلا بهش گفته بودم فقط یه مهمونیه بی سر و صداست..ولی کجاست ببینه عروسی های ما هم انقدر بزن و بکوب توش نداره.. بازم تو هپروت بودم که با شنیدن صدای شادی و اطرافیان به خودم اومدم..نگاهی به بچه ها انداختم.. یه سری ها اشنا بودن و دوستای مشترکه من و شادی .. یه چندتایی هم برام غریبه بودند..در کل بار اولی بود که می دیدمشون.. ولی بین اونها یکیشون به نظرم هم غریبه اومد هم اشنا..اولش با شک نگاش کردم ولی کم کم فهمیدم دارم درست می بینم و طرف کسی نیست جز همون دختره ی عوضی و پروریی که اون شب تو باغ دیدمش.. eitaa.com/manifest/2040 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۱ 🔵نرفتم پایین. خوراکی ای از کیفم در آوردم رو خوردم که گرسنم نشه. آقای سالاری سر شام
۱۲ 🔵نگین و خانومای دیگه هم تیپای خفن می زنن حسودیم شد! در اتاقم زده شد و صدای نگین اومد. خواستم اذیتش کنم. پریدم در رو باز کردم. اما به جای این که نگین بترسه هم خودم ترسیدم هم آبروم رفت چون به جای نگین سالاری بود. اول بدبخت چشماش گرد شد بعد که منو در حال آب شدن دید شروع به خندیدن کرد. منم سرم رو پایین انداختم و خجالت کشیدم. - ببخشید! فکر کردم نگینه. سالاری - نگین خانم بودن منتها با داداشش رفت و منم تو آسانسور جا نشدم و موندم با هم بریم پایین. - اجازه بدید وسایل نقاشی رو بردارم. سرشو تکون داد و من برگشتم تو اتاق و سريع وسایل رو برداشتم و رفتم بیرون و هم قدم با هم رفتیم و دکمه ی آسانسور رو زد. با هم سوار آسانسور شدیم. نمی دونم چرا یه استرسی داشتم. سالاری - چند وقته نقاشی می کشید؟ - خیلی وقته سالاری - حیفه ادامه ندید. چرا خونوادتون مخالفن؟ - خودمم هنوز نفهمیدم. فقط می دونم دخترشون باید مهندس باشه. سالاری - ولی اونا باید استعدادهای شما رو کشف کنن! خندیدم - کشف؟! اونا اصلا به استعدادهای من توجهی .. حرفمو یه دفعه قطع کردم. من چرا دارم در مورد خونوادم با این حرف می زنم؟ نباید زیاد حرف بزنم. دوست ندارم کسی از زندگیم سر در بیاره. چشمای مشتاقش نشون می داد منتظر بقیه ی حرفمه. اما من ... - بگذریم مهم نیست. تو فاز سکوت بودم که با حرف سالاری شاخ در آوردم. سالاری:- چهرتون با شال جالب تره! با چشمای گرد نگاهش کردم. این چی گفت الان؟ پررو! سالاری که چشای گردمو دید گفت: - جسارت نشه، حرفمو بد برداشت نکنید فقط نظرمو گفتم تیر نگاهمو از چشمای شیطون پر روش گرفتم و بالاخره آسانسور ایستاد و من از اون محیط خفقان آور بیرون آمدم. همراه همکارا و به توصیه ی راننده ی آژانس رفتیم مجموعه ی باغ دولت آباد. جای قشنگی بود و مناظر و جاهای دیدنی زیادی داشت مثل عمارت کلاه فرنگی بادگیر، حرمخانه، بهشت آئین، دیوان خانه، اصطبل و شتر خانه، آب انبار و باغ. خیلی از مناظر لذت می بردم. بعد از نهار هر کس مشغول کار خودش شد و منم مشغول کشیدن آقای شاهرخی و همسرش شدم. وسطای کار بودم که حس کردم کسی کنارم نشسته برگشتم و سالاری رو دیدم. ای بابا! اینم ول نمی کنه ها بازم حرف بزنه جوابشو میدم. پررو هنوز یادم نرفته حرفشو تو آسانسور. چهرتون با شال جالب تره! بهش اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم. سالاری: - شما واقعا قشنگ نقاشی می کنید. - ممنون - فکر نمی کردم مهارتتون تا این حد باشه! چیزی نگفتم. نمی دونم چرا چشمام سیاهی می رفت. یه لحظه که چشمم سیاهی رفت چشمامو بستم تا تعادلمو از دست ندم. سالاری کنارم بود و چهرمو نمی دید خدا رو شکر. یه دفعه نگین داد زد: - سارا! با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم همه با چشمای گرد دارن نگاهم می کنن. گرمی ای رو روی لبم حس کردم. دستمو خواستم بالا بیارم ببینم چیه که خون ریخت رو نقاشیم. وای بازم خون دماغ شدم. سالاری برگه رو از زیر دستم کشید و داد زد: - نگین خانم بیاید کمک. اما همه سر جاشون میخ شده بودن. دیدم؛ ناراحتی رو تو صورت تک تکشون دیدم. دوست نداشتم تفریحمون به هم بخوره. الکی خندیدم و دستمال کاغذی ای از کیفم در آوردم و رو بینیم گذاشتم. - چیزی نیست. آفتاب زیادی به سرم خورد. هر وقت آفتاب به سرم می خوره این جوری میشم. مثل چی داشتم دروغ می گفتما! همشون با شک نگاهم می کردن. انگار می خواستن بفهمن حالم واقعا خوبه یا نه - آقای شاهرخی فکر کنم باید یه بار دیگه مدل بشید. - عیب نداره دخترم. ببخش به خاطر ما تور آفتاب نشسته بودی. - این چه حرفیه من برم صورتمو بشورم بیام. چیزیم نیست نگران نشید. به سختی به سر گیجم غلبه کردم و بلند شدم و رفتم تو دستشویی خانوما. صورتمو شستم. خدایا چرا هی دارم خون دماغ میشم؟ مريض شدم یعنی؟ کم کم دارم می ترسم. به محض رسیدن به خونه و تهران میرم بیمارستان تا مطمئن شم. خدایا خواهش می کنم مریض نباشم. خودت می دونی من چقدر از بیماری می ترسم. کمکم کن. با رنگی پریده اومدم بیرون و سالاری رو دیدم که نزدیک بود و با دیدنم جلو اومد و مثل طلب کارا نگاهم کرد. - چیزی شده آقای سالاری؟ - انتظار نداری که منم مثل بقیه حرفای بی سر و تهت رو باور کنم. - منظورتون چیه؟ - همین آفتاب و خون دماغ - چرا نباید باور کنید؟ من حقیقت رو گفتم. - احيانا قبل از دروغ گفتن یادتون بیارید که من تو خونتون هم شاهد خونریزیه بینیتون بودم و اون موقع هم آفتابی در کار نبود. https://eitaa.com/manifest/2032 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۲ 🔵نگین و خانومای دیگه هم تیپای خفن می زنن حسودیم شد! در اتاقم زده شد و صدای نگین او
۱۳ 🔵راست می گفت. یادم نبود. حالا چی بهش بگم؟ اصلا به این یارو چه ربطی داره؟ خواستم بهش بتوپم که چه ربطی بهش داره که گفت: - متاسفانه من مجبورم به برادرت خبر بدم. تعجب کردم - به برادرم؟ چرا؟ اصلا شما ... سالاری حرفمو قطع کرد. - روزی که داشتیم می اومدیم آقا سهیل با من تماس گرفتن و شما رو به من سپردن تا دورا دور مراقبتون باشم بالاخره برادر تونه و نگران، منم الان وظیفمه وضعیتتونو بهش اطلاع بدم. از دست سالاری در حال جوشش بودم ولی از سهیل بیشتر. خوشم نیومد منو به این سپرده. - شما هیچی به سهیل نمی گید. سالاری ابرویی بالا انداخت. - مجبورم - نباید بگید این اسمش خبر چینیه! - ایرادی نداره وظیفمه! - خواهش می کنم چیزی بهش نگید. - چرا؟ - نمی خوام نگرانش کنم. اون به اندازه ی کافی تو زندگیش مشکلات داره نمی خوام درگیر خودم بکنمش. سالاری کمی مشکوک نگاهم کرد. - به یه شرط! اول قبول کنید بعد من شرطمو میگم. - من مجبور نیستم حرف شما رو قبول کنم. - ولی شرایط اینو نمیگه. با حرص گفتم: - قبول! سالاری - عکس منو بکشید. از شرط بی ربطش خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم. - همین؟ - نه یکی دیگه هم هست. - بفرمایید - رفتیم تهران طبق نظر برادرتون میرید بیمارستان. ایشون به من گفتن شما رو راضی کنم. - آخه برای چی برم؟ برای دو تا خون دماغ شدن؟ حالا می خواستم برما - قبول می کنید یا به سهیل بگم؟ - قبول ولی هر دو شرط توی تهران اجرا میشه! - اوکی خلاصه اون روز تموم شد و برگشتیم تهران. سالاری دو روز مرخصی به همه داده بود. فردای روز آمدن من بابا و مامان هم از شمال اومدن. کادوی مامان و بابا رو بهشون دادم که حتی یه تشکر ازشون نشنیدم. - شما برای من سوغاتی نیاوردید از شمال؟ مامان:-خجالت بکش دختر بزرگ شدی هنوزم سوغاتی می خوای؟ - بزرگی چه ربطی به این بحث داشت مامان؟ - ربط داره دختر زشته این کارا! سوغاتی! انگار بچه س. بغض کردم. چرا؟ سوغات دادن و خریدن انقدر سخته؟ رفتم و کادوهای سهیل و نرگس و بارانو برداشتم و رفتم خونشون. درشون رو که زدم: باران گفت - کیه؟ - جوجو مگه تو قدت به آیفون می رسه؟ - وای عمه سارا! سوغاتی! - ای پدر سوخته! باز کن درو. در باز شد و رفتم داخل و همشونو بغل کردم و بوسشون کردم و کادوهاشونو دادم. نرگس:- مرسی سارا جون خیلی قشنگه - خواهش میشه گلم. باران که از اول عروسکاشو برداشت و رفت تو اتاقش. سهیل هم از کیفش خیلی خوشش اومده بود نرگس:- شام می مونی سارا جون؟لحنش و چهرش نشون می داد اصلا مایل نیست بمونم خونشون. من آخرشم نفهمیدم مشکل این نرگس با من چیه؟ https://eitaa.com/manifest/2041 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت104 🔴" تارا "👇 رو به تانیا که پشت فرمون نشسته بود و منتظر چشم به من دوخته بود کردم و
🔴اون هم با دیدن من تعجب کرد..شادی بچه هایی که باهاشون اشنا نبودم رو بهم معرفی کرد.. نوبت به اون رسید..اسمش پریا بود..پریا صمدی.. شادی گفت که توی موسسه ی اموزش موسیقی باهاش اشنا شده.. نگاهش پر از غرور بود و با همون حالت مغرور پشت چشم نازک کرد وسرشو برگردوند.. ایــــش..افاده ها طبق طبق..سگ ها به دورش وق و وق..انگار از انتهای دماغ فیل افتاده.. وقتی با همه سلام و علیک و احوال پرسی کردم دستمو از تو دست شادی در اوردم و رفتم اونطرف..البته زیاد باهاشون فاصله نداشتم..ولی خب همین که کنار اون دختره ی نکبت نباشم خودش خیلی بود.. شادی اومد طرفم :نمی خوای لباست رو عوض کنی؟.. -زیر مانتوم پوشیدم..مانتوم رو هم در میارم میذارم تو کیف دستیم دیگه نیازی نیست برم تو اتاق.. --باشه..راستی چرا از پیش ما رفتی؟..خب اونطرف که خوش می گذشت.. لبامو با بی حوصلگی جمع کردم : بی خیال اینجا راحت ترم..بابا و مامانت نیستن؟!.. --نه مسافرتن..امروز صبح حرکت کردن..مسافرتشون کاری و ضروری بود.. -واقعا؟!..یعنی تو اینجا تنهایی؟!.. با ذوق خندید :اره خیلی حال میده..خودم و خودم..برای همین امشب می خوام حسابی بترکونم..راستی کامی هم امشب پیشم می مونه.. با تعجب نگاش کردم :دیوونه شدی ؟!..می خواین دوتایی..اینجا.. بلند خندید:اره مگه چیه؟..نترس کاری نمی کنیم..فقط چون تنهام پیشم می مونه..خودم ازش خواستم اونم ازخدا خواسته قبول کرد.. با تاسف سرمو تکون دادم :خیلی خری شادی..اخه چطور جرات می کنی با دوست پسرت شب رو تو یه خونه تک و تنها سر کنی؟!..نمی ترسی یه وقت.... پرید وسط حرفم..مثل همیشه رو کامی غیرت نشون داد و با اخم گفت :نخیـــر..چرا باید بترسم؟..قرار که نیست منو بخوره ..همه جوره بهش اعتماد دارم..ما عاشق همیم .. نخیر..ظاهرا به هیچ صراطی مستقیم نمی شد و همه ش حرف خودش رو می زد..برای همین بی خیالش شدم و شونه م رو انداختم بالا.. دوباره لبخند زد ..همیشه همینجور بود..به ثانیه نمی کشید که حالتش عوض می شد.. --من برم پیشش.. -مگه کجاست؟!..نگاه خاصی بهم انداخت و لبخندش پررنگتر شد..مشکوک نگاش کردم که خودش گفت :تو اتاق بالاست.. راستب می خوای برات مشروب بیارم؟.. با این حرفش امپر چسبوندم اساسی..عجب خنگ و خری بود ایـــــن..پسره داره مست می کنه واسه اخر شب اونوقت دختره جلوم وایساده با ذوق میگه برم واسه تو هم بیارم؟.. جلوی چشمای بهت زده م بشکن زد :کجایی؟..میگم برای تو هم بیارم؟..اخه می خوام بین بچه ها سرو کنم گفتم.. پوزخند زدم : نه نمی خوام..فقط بپا کامی جونت بیش از حد نخوره مست و پاتیل بیافته رو دستت..بعدش هم که دیگه.. ادامه ندادم ولی با نگام بهش گفتم که ادامه ی حرفم چی بود.. سرشو انداخت بالا :نترس..در حد یکی دو پیک بیشتر نیست..بعد از شام واسه همه میارم..تو هم خواستی یکی بزن با یکی دوتاش مست نمیشی.. -نه من نمی خوام..همون خودتون بخورید حالش رو ببرید کافیه.. --اوکی..پس من برم پیشش..تو هم از خودت پذیرایی کن..رو در وایسی هم نداشته باش.. چشمک زد و ادامه داد :همپا هم خواستی واسه ت جور می کنم.. می دونستم داره شوخی می کنه واسه ی همین خندیدم و گفتم :من همپا نمی خوام..همراه می خوام ..داری؟.. خندید و سرش رو تکون داد :نه ولی واسه ت جور می کنم.. -پررو..برو به کارت برس..نه همپاتو می خوام نه همراهتو.. با خنده ازم دور شد..خرامان خرامان از پله ها بالا رفت..واقعا ساده بود که نمی دونست کامی از اون هفت خطاست و به راحتی از هر دختری نمی گذره.. شادی چند سال ازم بزرگتر بود..به خاطر سادگی و خاکی بودنش یکی از بهترین دوستام بود..ولی خب..سر همین ساده لوحیش همیشه باید از جانب من نصیحت می شنید که هیچ جوری هم روش جواب نمی داد..انگار داشتم تو گوشش یاسین می خوندم..در کل همه ی فکر و ذکرش کامی جونش بود و بس.. دی جی انقدر شاد اهنگ می زد ومی خوند که منم هوس کردم برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم.. دختر و پسر همچنان مشغول رقص بودند و با هیجان وول می خوردن... خواستم از جام بلند شم برم وسط که با دیدن کسی که به طرفم می اومد خشک شدم..با تعجب زل زدم بهش.. این اینجا چکار می کرد؟..راشا بود..همون پسر مزاحم و پروریی که خیر سرش همسایمون هم بود.. eitaa.com/manifest/2045 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۳ 🔵راست می گفت. یادم نبود. حالا چی بهش بگم؟ اصلا به این یارو چه ربطی داره؟ خواستم ب
۱۴ 🔵سهیل:- این چه حرفیه نرگس معلومه می مونه. بعد چشم غره ای به نرگس رفت که این چه طرز حرف زدنه. دوست نداشتم سهیل به خاطر من با نرگس بحث کنه. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون نرگس جان باید برم. فردا یه پروژه باید تحویل بدم که کاراشو نکردم ،به طور واضحی برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم ولی سهیل ناراحت شد. سهیل: - حالا بمون شام رو دیگه - مرسی من که تعارف ندارم با شما. ازشون خدافظی کردم و سهیل تا دم در بدرقم کرد. سهیل:- هنوز نرفتی آزمایش بدی؟ - نه بابا خوب شدم. همون یه بار بود خون دماغ شدم. - مراقب خودت باش اگه بازم بود برو یه چکاپ - اوکی داداش همیشه نگران من. ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه. تصمیم گرفته بودم حتما فردا برم بیمارستان. حالتایی داشتم که کمی نگرانم کرده بود. سر دردای بد و گیجی. باید مرخصیه ساعتی بگیرم تا بتونم ناشتا برای آزمایش برم. زنگ زدم به شادی و شماره ی موبایل سالاری رو ازش گرفتم و شمارشو سریع گرفتم. نمی خواستم کسی بفهمه. با دومین بوق برداشت. سالاری: - بله؟ - سلام سمایی هستم. سالاری - سلام خوب هستید؟ ممنون! راستش کاری داشتم باهاتون. - بفرمایید - من می تونم فردا دو ساعت دیر بیام؟ - دو روز مرخصی کم بود؟ هنوز خسته اید؟ - نه جایی کار دارم. - باشه فقط دو ساعت؟ - بله ساعت ده شرکت هستم. در ضمن خیلی ممنون که قبول کردید. - خواهش می کنم. - ممنون، خداحافظ. سالاری: - بای! خب اینم از این، قدم بعدی کش رفتنه دفترچه ی بیمه از اتاق باباس. موقع شام راحت تونستم ماموریت رو انجام بدم. ساعت رو طوری کوک کردم که هشت بیمارستان باشم که همون هم شد. تو اتاق خون گیری یه دلشوره ی بدی گرفته بودم. پسر جوونی اومد داخل که روپوش سفیدی تنش بود و لبخندی به لب. پسر:- سلام - سلام. پسر اومد جلو و آستین مانتومو که بالا داده بودم بیشتر بالا برد و سرنگ رو آماده ی خون گیری. پسر: - نفس عمیق بکش، تپش قلبت رو رگت اثر گذاشته رگت پیدا نیست. چند تا نفس عمیق کشیدم که خون رو گرفت و گفت جوابش چند روز دیگه آماده میشه. با کلی دلشوره و استرس رفتم سر کار و دقیق ساعت نه و چهل دقیقه شرکت بودم. عکس سالاری رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش و در زدم. - بفرمایید. رفتم داخل. سلام سالاری: - سلام. زود اومدید. - بله زود کارم تموم شد . خانوم منادی نیستن؟ سالاری: - رفتن شمال - آهان - کاری داشتید با من؟ - راستش من یکی از شرطای شما رو انجام دادم. با شیطنت یه ابروشو بالا انداخت. - خب؟ نقاشی لوله شده رو از پشتم در آوردم و گذاشتم رو میزش. برداشت و نگاهش کرد. بهت زده بهم نگاهی اندخت - شما چه جوری بدون من انقدر دقیق کشیدید؟ لبخندی زدم: - کسی که نقاشه و هر لحظه دنبال سوژه ی نقاشیش ذهن قوی ای داره. منم هر لحظه دنبال سوژه هستم و خیلی خوب همه چیز یادم می مونه. - واقعا زیباس. بعد از کمی خندید. سالاری: - خوشگلما خندید؛ منم خندیدم - می تونم برم؟ - نه، شرط دومم به کجا رسید؟ خودمو زدم به اون راه. دوست نداشتم تا جواب آزمایشم مشخص نشده کسی چیزی بدونه - کدوم شرط؟ سالاری با چشمای ریز نگاهم کرد - یادت نیست؟ - نه متاسفانه - وقتی این ماه نصف حقوقت پرید اون وقت یادت میاد. خندید و منم خندیدم. - مهم نیست - ممنون بابت نقاشی می تونی بری. رفتم بیرون. در نبود شادی خیلی حوصلم سر رفت. اون شب رفتم خونه دیدم مامان داره چمدون می بنده. تعجب کردم. اینا که تازه از مسافرت برگشتن؟! - مامان کجا به سلامتی؟ مامان: - می ریم لندن. ذوق کردم - وای پیش عمو مهدی؟ - آره یه ماهه می ریم و بر می گردیم - من چه جوری مرخصی بگیرم؟ مامان متعجب برگشت سمتم. - مگه توام می خوای بیای؟ حالا این من بودم که تعجب کردم - مگه قراره من نیام؟ - نیازی به اومدن تو نیست. ما برای تفریح نمی ریم. عموت بیماره. تازه فهمیدن سرطان داره. حالش خوب نیست گفته می خواد باباتو ببینه - مامان چه جور دلت میاد منو نبری؟ https://eitaa.com/manifest/2048 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت105 🔴اون هم با دیدن من تعجب کرد..شادی بچه هایی که باهاشون اشنا نبودم رو بهم معرفی کرد.
🔴مستقیم به طرفم می اومد.. سرمو برگردوندم و خودمو کاملا بی توجه نشون دادم..پیش خودم گفتم شاید داره اشتباهی میاد طرفم ولی وقتی رو به روم ایستاد مطمئن شدم که منو دیده و شناخته.. نگام رو تا روی صورتش بالا کشیدم..یه تیشرت یقه دار طوسی و شلوار جین مشکی..بالا تنه ی تیشرتش انقدر تنگ بود که عضله های خوش فرمش رو خیلی خوب نشون می داد.. خداییش جذاب بود..چه از نظر چهره و چه تیپ و هیکل..ولی به من چه..ازش خوشم نمی اومد..پسره ی از خود راضی.. انگار منتظر بود بهش سلام کنم ولی به جای سلام نگاه پر از تعجبم رو تحویلش دادم..تو باورم نمی گنجید که اینم امشب توی این مهمونی دعوت شده..اخه چطوری؟!.. وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم خودش پیش قدم شد و با لبخند نگام کرد.. --ســـلام همسایه ی عزیــــز..شما کجا اینجا کجا؟..به به چه تصادف جالبی.. با پررویی تمام صندلی کنار من رو کشید عقب و نشست..دستاش رو روی میز گذاشت و به جمعیت در حال رقص نگاه کرد.. در هر صورت اون مودبانه رفتار کرده بود و درست نبود جوابی بهش ندم..همین که اون اول سلام کرده بود خودش جای کلی حرف داشت.. -سلام.. سرش رو برگردوند و نگام کرد..چشمامو از روی صورتش برداشتم..بی تفاوت بودم..نه عصبانی..نه خوشحال و..در کل خونسرد رفتار می کردم..انگار نه انگار که تو کی هستی واینجا چکار می کنی؟!.. حالا تمام رخ رو به روی من بود.. --اصلا فکرشو نمی کردم تو هم به جشن تولد شادی دعوت باشی..با هم دوستید؟!.. با تعجب نگاش کردم..اون شادی رو از کجا می شناخت؟!..اگه از جانب شادی مطمئن نبودم که دلش گروی کامیِ بی برو برگرد می گفتم دوست پسرشه..ولی نه شادی کامی رو هیچ جور ول نمی کرد.. حالا حس کنجکاوی من هم تحریک شده بود..اینکه بدونم این مزاحم اینجا چکار می کنه؟!..دیگه نمی تونستم خونسرد باشم..اینم یکی از خصلت های بد یا شاید هم خوب در من بود..چه میشه کرد؟!.. - بله من و شادی با هم دوستیم..و شما؟!.. فهمید انقدری کنجکاو هستم که این سوال رو ازش پرسیدم.. با لبخند سرش رو تکون داد و به اطراف نگاه کرد :من استادشم.. اینبار زل زد تو چشمام و ادامه داد :استاد موسیقی..گیتار تدریس می کنم..شادی توی موسسه یکی از شاگردامه.. یه تای ابروم رو انداختم بالا..لحنش و نگاهش می گفت داره راست میگه..البته می دونستم که داره حقیقت رو میگه چون هم شادی کلاس موسیقی می رفت و هم اینکه اونشبه مهمونی دیده بودم که چه قدر ماهرانه گیتار میزنه..پس این یارو معلم گیتار شادی بود؟..موضوع جالب شد.. تو صورتم خیره شده بود..سرم رو برگردوندم که همون موقع صندلی رو به رویم کشیده شد..سرمو چرخوندم دیدم همون دختر مزاحمه ست..پریا.. با لبخند گل و گشادی به راشا نگاه می کرد..تند نشست رو صندلی وبا عشوه پاهاشو روی هم انداخت.. با صدایی پر از هیجان رو به راشا گفت :وااااای ببین کی اینجاست..سلام استاد..خوبین؟..اصلا فکرشو نمی کردم درخواست شادی رو قبول کنی..واقعا خوشحال شدم که اینجا می بینمت.. به راشا نگاه کردم..نکنه استاده این منگول هم هست؟!..اخم کرده بود و با همون اخم به پریا نگاه می کرد.. بر خلاف چند دقیقه پیش که با لبخند با من حرف می زد اینبار لحنش سرد بود.. --سلام..ممنونم..خب شادی یکی از بهترین شاگردای منه و درست نبود درخواستش رو قبول نکنم.. پریا با ناز گفت :اگر منم همین الان ازتون دعوت کنم به مهمونی اخر هفته ای که تو ویلای پدرم می گیرم بیای..قبول می کنی؟.. راشا نگاهشو از روی پریا برداشت و به میز خیره شد..حس کردم تردید داره..ولی چرا؟!..اینم یکی از شاگرداش بود و دیگه چرا تردید می کرد؟!.. اینبار سردتر از قبل گفت :نه..متاسفم من اون موقع فرصت ندارم..هم اینکه سرم شلوغه و..در کل نمی تونم بیام..شرمنده.. به وضوح متوجه شدم که پریا از این جواب صریح و جدی راشا جا خورد..این وسط من حکم تماشاچی رو داشتم.. کلا انگار بی خیاله من شده بودن..اوکی بتمرگین همینجا دل و قلوه رد و بدل کنید..ما که رفتیم.. eitaa.com/manifest/2047 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت106 🔴مستقیم به طرفم می اومد.. سرمو برگردوندم و خودمو کاملا بی توجه نشون دادم..پیش خودم
🔴از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم..با این عکس العملم راشا تند گفت :کجـا؟!.. با تعجب نگاش کردم..بچه پررو..به تو چه که کجا میرم؟!.. با اخم گفتم :هر جا به از اینجا..شما راحت باشید.. با تحکم گفت :بشین..پریا دیگه داشت می رفت..در ضمن من برای راحتی خودم اومدم اینجا نشستم..اینکه یه اشنا رو کنارم ببینم..پس بشین.. دیگه کم مونده بود یه تک شاخ بزرگ روی سرم در بیاد..چیزی نزده بود احیانا؟.. اینبار محکمتر گفت :بشــــین.. نشستم..ولی جوری که انگار مجبور شدم..به پریا نگاه کردم.. سرخ شده بود وعین طلبکارا زل زده بود به من.. سریع از پشت میز بلند شد و رو به راشا گفت :مگه منم اشنات نیستم؟..پس چرا .. راشا جمله ش رو برید و بدون اینکه نگاش کنه گفت :نه..تو فقط و فقط شاگرد منی..ولی اینکه کی می خوای اینو بفهمی برای خودمم جای سواله.. پریا که معلوم بود اتیشی تر از قبل شده با انگشت به من اشاره کرد وبلند گفت :اونوقت ایشون کی باشن؟.. راشا به من نگاه کرد..من هم مات و مبهوت نگام بین پریا و راشا در رفت و امد بود..اینا چه مرگشــونه؟!..عجب گیری کردمـا.. بازم خوبه صدای اهنگ انقدری زیاد هست که صدا به صدا نرسه وکسی متوجه جر وبحث این دوتا نشه.. راشا نگاهش رو از روی من برداشت واینبار تو چشمای پریا خیره شد.. جدی تر از قبل گفت :هر کسی که هست غریبه نیست..حالا می تونی بری.. وای الان دیگه حتما اون شاخه وامونده رو سرِ مبارکم سبز میشه..این چی داره میگـه؟!..من که هفتاد پشت باهاش غریبه بودم پس چی داره سرهم می کنه تحویل این دختره میده؟!.. کارد می زدی خون از تن وبدن پریا بیرون نمی اومد..از بس عصبانی بود به خودش می لرزید.. چه بهتر..این حالش گرفته بشه هر طور می خواد باشه.. یه مشت کوتاه ولی محکم رو میز زد و مثل برق از جلوی چشمام دور شد..دختره کم داره ها..چه مرگش بود؟!.. همین که ازمون دور شد راشا نفس عمیق کشید و ایستاد..اخیش داره میره..به سلامت فقط زودتر.. باز همون لبخند جذابی که قبل از حضور پریا رو لباش بود همونجا جا خوش کرد و اینبار نگاهش هم شیطون شد.. چه زود رنگ عوض می کرد..انگار نه انگار اینجا نشسته بود و سرد و جدی پریا رو شست و انداخت رو بند.. با همون نگاه شیطون گفت :افتخار می دید خانم؟.. جانم؟!..با من بود؟!..زِکی..چی خیال کرده؟!..همینم مونده برم وسط با این بچه قرتی برقصم..یه نگاه به تیپش کردم..نه خداییش قرتی نبود..اتفاقا سنگین و ساده لباس پوشیده بود..خب حالا هرچی..بچه پررو که بود..اره اینو منکر نمیشم..روش زیاده.. اخمی که روی پیشونیم نشسته بود رو دید و خندید..دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..نه واقعا انگار یه چیزی زده..بهش نمی خوره..پس این کاراش از روی چیه؟!..مرض داره لابد..اره خب این بهش می خوره.. دستاش رو روی میز گذاشت وبه طرفم خم شد..اروم اروم..از اونطرف هم چشمای من اروم اروم داشت گرد می شد.. سرشو انقدری اورد پایین که نفسش خیلی راحت می خورد تو صورتم..بوی ادکلنش معرکه بود..همونی که اونشب تو کابینِ چرخ و فلک حس کرده بودم.. صدای اون اروم بود و صدای موزیک بلند..ولی چون فاصله ش با من کم بود می تونستم بفهمم چی میگه.. -تارا..یه چیزی بگم؟!.. با شنیدن صدای شادی سریع خودش رو کشید عقب..با اینکه این وسط من هیچکاره بودم ولی ناخداگاه هول شدم و دستی به لباسم کشیدم.. شادی با ذوق رو به راشا گفت :سلام استــــاد..خوش اومدین..واقعا خوشحالم کردید.. راشا هم که معلوم بود از حضور بی موقع شادی هول شده لبخند مصلحتی زد.. --سلام..ممنونم..درضمن تولدتون هم مبارک.. از داخل جیبش یه جعبه ی کوچیک بیرون اورد وبه طرف شادی گرفت..شادی هم با ذوق فراوون جعبه رو از دست راشا گرفت و گفت :وااااای..چرا زحمت کشیدید؟..واقعا ممنونم..ولی همین که قبول کردید و به جشن تولدم اومدید برام هدیه محسوب می شد.. راشا با لبخند سرش رو کمی خم کرد :اصلا قابلتون رو نداره..لطف دارید.. -با این حال مرسی....راستی امشب من به دوستم تاراجون قول دادم حسابی سوپرایزش کنم..می خوام امشب برامون هم بخونید هم بزنید.. eitaa.com/manifest/2056 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۴ 🔵سهیل:- این چه حرفیه نرگس معلومه می مونه. بعد چشم غره ای به نرگس رفت که این چه طرز
۱۵ 🔵بابا:- دختر نمی ریم بمونیم که یه ماهه بر می گردیم. - بعد اون وقت من چی کار کنم؟ مامان: - چی رو چی کار کنی؟ -مامان چرا خودتونو می زنید به اون راه؟ من از تنهایی می ترسم. نگو که نمی دونی!؟ مامان: - می دونیم؛ می تونی بری پیش سهیل بمونی - همین؟ برم پیش سهیل؟! فکر نمی کنی من برم یه ماه مزاحم زندگیشون میشم؟ بابا: - بسه دختر برو اتاقت کاراتو بکن. در ضمن من فقط بلیط برای دو نفر گرفتم و تموم وقتی بابا بگه تموم یعنی خفه شم. بغض کردم. اشکم ریخت. کنترلمو از دست دادم - درکتون نمی کنم. شما چه جور آدمایی هستید؟ دارید یه ماه می رید و اصلا نگران من نیستید؟ من حکم چی رو براتون دارم؟ هان؟! مزاحم؟ اگه مزاحمم بگید برم. بابا تا الان فکر می کردم تو زندگیم فقط تنها مشکلم دیکتاتور بودن شماهاس اما الان شک دارم. کلا به همه چی شک دارم. اگه عکسای مامان رو وقتی منو باردار بوده ندیده بودم اصلا شک می کردم دختر شما هستم. برید خوش بگذره نگران منم نباشید هه!تنها واکنششون در برابر حرفام نشستن بابا جلوی تلویزیون بود و گفتن این که بفرما خانوم چه دختری بزرگ کردی و رفتن مامان به آشپزخونه و زیر لب غر غر کردن که چقدر من پررو شدم. فردا صبح قرار بود همراه سهیل برن فرودگاه. حتی از اتاق در نیومدم تا ازشون خداحافظی کنم. سهیل هم کلی اصرار کرد اما مرغ من به پا داشت. رفتم سر کار و دیدم شادی هست. پریدم بغلشو کلی ماچ و بوسه راه انداختیم - کجا بودی دختر؟ شادی - شمال بودیم دیگه. جات خالی بود - مرسی ما هم تو یزد جای تو رو خالی کردیم - سارا حس می کنم امروز یه چیزیته، از چیزی ناراحتی؟ وا این از کجا فهمید؟ یعنی انقدر ضایعم؟ - چیزی نیست شادی - نه یه چیزیت هست. سریع بگو - به خدا چیزی نیست. فقط مامان اینا رفتن مسافرت تنها موندم. منم از تنهایی می ترسم - چند روزه رفتن؟ بیا خونه ی ما! - مرسی عزیزم. یه روز دو روز نیست که یه ماهه رفتن لندن. - خاک تو سرت چرا نرفتی تو؟ دوست نداشتم برم ،شادی من برم کارامو بکنم امروز زیاد کار دارم؛ فعلا. شادی سری تکون داد و من رفتم اتاقم. تا تموم شدن ساعت کاری داشتم به این فکر می کردم اگه برم خونه ی سهیل، نرگس چه واکنشی نشون میده. در اتاق زده شد و سالاری وارد اتاق شد همراه با یه پروژه. سالاری:- سمایی رو این پروژه کار کن خیلی مهمه و زود باید تحویل بدیم. فقط تا سه روز دیگه وقت داریم. همین طور داشت حرف می زد که گوشیم زنگ خورد. سهیل بود. مونده بودم جواب بدم یا نه که سالاری گفت: - راحت باش. سالاری خودش مشغول بررسی یه قسمت بود و من سریع گوشی رو برداشتم - سلام داداشی سهیل: - سلام. بی شعور چرا نیومدی بدرقه ی بابا و مامان؟ - سهیل خواهشا دوباره شروع نکن. - اخه احمق با این کارات فقط خودتو داری از بین می بری - زنگ زدی اینارو بگی؟ - نه. پا میشی میای این جا و تا وقتی مامان اینا بیان، می مونی خواستم جواب بدم که صدای ریز نرگس رو شنیدم. نرگس: - ای بابا انگار نه انگار منم تو این خونم. و متعاقبش صدای آروم سهيل: - نرگس! خانومی! خواهش می کنم. ما با هم حرف زدیم. پوزخندی به حرفاشون زدم - سهیل بهتره با خانومت مشورت کنی بعد مهمون دعوت کنی. چند ثانیه ای مکث ایجاد شد. می دونستم سهیل از طرز حرف زدنم شوکه شده. شاید اولین بار بود با کنایه باهاش حرف می زدم - سارا ما حرفامونو زدیم و تو میای این جا فهمیدی؟ - نه سهیل تا الان از گل بالاتر بهت نگفتم ولی انتظار نداشته باش بیام خونتون یه ماه بمونم. نرگس نمی تونه منو نیم ساعت تحمل بکنه اون وقت تو انتظار داری من یه ماه بیام اون جا؟ نه نمیام. سهیل معذرت می خوام بابت لحنم ولی .. سهیل:- آخه عزیز من! من که می دونم تو از تنهایی می ترسی - اون مال بچگیام بود سهيل الان نمی ترسم. خیالت راحت. به فکر منم نباش بای. سرمو بالا آوردم. دیدم سالاری با تعجب زل زده به من خجالت کشیدم ازش. اصلا حواسم نبود اینم این جاس. سرمو پایین انداختم و مشغول بررسی شدم. سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی نه اون حرفی زد نه من. بعد از چهار ساعت و نیم کار مشترک بلند شد بره که وسط اتاق ایستاد و گفت: - چرا سهیل اصرار داشت بری خونشون؟ مگه پدر و مادرت نیستن؟ ای بابا! بیا به اینم باید جواب پس بدم! - رفتن مسافرت. - یه ماه؟ - بله! - اگه حمل بر فضولی نمی ذاری می تونم بپرسم کجا؟ - اختیار دارید، رفتن لندن - و شما تنها موندید؟! - بله - و از تنهایی هم می ترسید؟! براق شدم سمتش و خواستم انکار کنم که گفت: - انکار نکن، حرفاتونو با خانم منادی شنیدم. دهنم بسته شد. چی بگم دیگه خب؟! سالاری:- چرا نمیری خونه ی برادرت؟ - فکر می کنم تلفنمو شنیدید و تقریبا فهمیدید چرا؟ - بله فهميدم ولی از نظر من دلیلتون کمی مسخره س، آدم نباید برای راحتی کسی راحتی خودشو قربانی کنه. هه! کجای کاری داداش؟ من از بچگی کارم قربونی شدن در برابر راحتی دیگران بوده! eitaa.com/manifest/2049 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۵ 🔵بابا:- دختر نمی ریم بمونیم که یه ماهه بر می گردیم. - بعد اون وقت من چی کار کنم؟
۱۶ 🔵سالاری:- دلیل بچگانتونو بذارید کنار و برید خونه ی سهیل اصلا این چرا داره برای من تکلیف روشن می کنه؟ پررو. تا به روش می خندم روش زیاد می شه - آقای سالاری احترامتون برام واجبه چون هم رییسمید هم ازم بزرگ تر، اما باید بگم تو کار من دخالت نکنید لطفا! - با بقیه لجی به خودت بدی نکن سمایی. پوزخندی به حرفش زدم. کاش می تونستم زندگیمو براش بگم که این جوری برام سخنرانی فلسفی نکنه، حیف!حیف کسی نمی دونه من از بچگی تا الان چیا کشیدم و دم نزدم. کسی نمی دونه داشتن پدر و مادر دیکتاتور و پسر دوست بودن خانواده چه بلایی سر یه دختر میاره! کاش یه دوست داشتم بهش می گفتم. کاش درد دلمو می ریختم بیرون تا یکم از بغضم کم شه ولی حیف! - ممنون جناب سالاری بابت نصیحت قشنگتون، ولی متاسفانه این نصیحت به درد کسایی می خوره که از قوم خودتونن، یعنی تو پر قو بزرگ شدن و از گل بالاتر کسی بهشون نگفته نه من! - فکر نکنم خانواده ی شما هم همچین چیزی نبوده باشه. با حرفش اول مکث کردم بعد زدم زیر خنده.سالاری با تعجب نگاهم می کرد. - شما تو مرکز مشاوره کار می کنید؟ آخه هم حرفاتون قشنگ بود هم برداشتتون از زندگی من! ولی بهتون میگم کاملا در اشتباهید و حالا من یه نصیحت به عنوان خواهر کوچیک تر بهتون می کنم جناب سالاری، تا از زندگی کسی با خبر نشدی در بارش قضاوت یا نصیحت نکن جواب نمی ده! ممنون بابت همه ی حرفای قشنگتون، با اجازتون وقت اداری تموم شده خداحافظ! نگاه سالاری با بهت بدرقه ی راه من بود. از در شرکت زدم بیرون. چقدر تازگیا زندگی برام سخت شده بود. خیلی دوست داشتم برم یه جا و به هیچی فکر نکنم. تا به خونه برسم اشک ریختم. ماشین رو بردم تو پارکینگ و رفتم بالا. چقدر خوب بود نیازی نبود پشت در منتظر بایستم و خودم با کلید در رو باز کنم. رفتم داخل خونه و یه لحظه محیط بزرگ و تاریک خونه منو به وحشت انداخت، اما خودمو کنترل کردم و چراغا رو روشن کردم و نفس راحتی کشیدم. رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و نشستم پای لپ تاپ تا ایمیلامو چک کنم. بازم ترس برم داشته بود. هر کاری کردم نتونستم تو اتاق بمونم و رفتم تو پذیرایی و همه ی اتاقا رو قفل کردم و وسایلای خودمو آوردم تو پذیرایی و در اتاق خودمم قفل کردم. این جوری بهتر بود، به کل خونه تسلط داشتم. روی مبل دراز شدم و مشغول چت کردن با سمیرا دوست دوره ی دبیرستانم شدم. تا ساعت ده شب نفهمیدم چه جور گذشت و هنوز شام نخورده بودم. رفتم در یخچال رو باز کردم و سالاد الویه ای که از چند روز پیش مونده بود رو در آوردم و با کمی نون خوردم. منتظر سریال مورد علاقم شدم و همون جور رو مبل دراز خوابم برد. نمی دونم ساعت چند بود که با صدای تلفن بیدار شدم. هوا تاریک بود ساعت رو نگاه کردم دیدم دوازده و نیمه. ترسیدم، که نصفه شبی؟! نمی دونم چرا نرفتم تلفن رو بردارم. بعد از چند ثانیه موبایلم شروع به زنگ زدن کرد. جیغ خفیفی کشیدم و موبایلمو با لرز برداشتم و در کمال تعجب شماره ی سالاری رو دیدم. این موقع شب با من چی کار داره؟ با دو دلی دکمه ی پاسخ رو فشردم - بله؟ با دادی که کشید گوشم کر شد. - چرا گوشی رو بر نمی داری سمایی؟! سکوت کردم، نمی دونستم چی بگم. سالاری: - سمایی زنده ای؟ با پررویی گفتم: - فعلا بله! - معلوم هست کجایی؟ چرا تلفن خونه رو جواب نمی دی؟ - شما با من کاری داشتید؟ - نخیر خانم منادی هر چی به موبایلتون زنگ زده بود جواب ندادید و ایشونم چون می دونستن امروز تنهایید نگران شدن و از من خواستن بیام خونتون ببینم چی شده؟! تعجب کردم! - چرا باید چیزی شده باشه؟ eitaa.com/manifest/2066 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت107 🔴از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم..با این عکس العملم راشا تند گفت :کجـا؟!.. با تعج
🔴راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزیزتون حتما اینکارو می کنم.. -وای مرسی..راستی شما و تاراجون همدیگه رو می شناسید؟.. نگاه مشکوکی به ما انداخت که من سریع گفتم :من و ایشون همسایه ایم.. راشا هم در تایید حرفم سرش رو تکون داد .. شادی با تعجب گفت :واقعا؟!..چه باحال..نمی دونستم.. رو به من ادامه داد :پس حتما می دونی که استاد صدای فوق العاده ای دارن و گیتار زدنشون هم محشره.. درسته؟.. با پوزخند سرمو تکون دادم و از گوشه ی چشم نگاش کردم.. -اره خب..قبلا از صدا و هنرشون مستفیض شدم.. ظاهرا فهمید کی رو میگم ولی به جای اینکه اخم کنه بلند خندید..مرض..کجای حرفم خنده داشت؟!.. با لبخند رو به شادی گفت :الان تازه رسیدم..اگر اجازه بدی برای بعد.. --اوکی..ولی برای رقص که اماده اید مگه نه؟.. راشا با شیطنت به من نگاه کرد ودستاشو به هم مالید :اون که بلــــه..کیه که برای رقص حاضر و اماده نباشه؟.. رومو ازش برگردوندم..هنوز ایستاده بود..شادی به وسط اشاره کرد و گفت :پس بفرمایید دیگه.. -بدون همراه؟!.. داشتم به بحثشون گوش می کردم که با شنیدن این حرف ..شادی تند نگام کرد..بدون اینکه بهم فرصت هر عملی رو بده دستمو گرفت و بلندم کرد.. -بفرمایید اینم همراه..تازه اشنا هم هستید دیگه چی از این بهتر؟.. مات و مبهوت داشتم به شادی نگاه می کردم..به خودم اومدم دستمو کشیدم.. -ول کن دستمو..چی چی رو اشنا هستید و یالا برید وسط؟!..من نمی خوام برقصم.. --چرا؟!..تو که همیشه تو مهمونیا پایه ی ثابته رقصی..کارتم که بیسته.. پس چرا معطلی؟!.. ای بابااااااا..یکی نبود به این دختره بگه شاید دلم نمی خواد..شاید دوست ندارم..شاید به خاطر این شازده پسر نمی تونم..دست بردار نبود..انگار کمر به همت بسته بود که من امشب با راشا برقصم..هرچی بهش می گفتم نمی خوام و حسش رو ندارم باز می گفت نه داری بهونه میاری.. می دونستم دختره سیریشیه ولی نه تا این حد که زبون ادمیزاد هم سرش نشه.. راشا کنار ایستاده بود ودست به سینه به اصرارهای شادی و انکارهای من گوش می کرد و می خندید.. چشماش برق می زد..هیچ سر در نمی اوردم..اخه چرا اینکارا رو می کرد؟!..مگه ما با هم پدرکشتگی نداشتیم؟!..پس چرا انقدر نرمال رفتار می کرد؟!..یه دادی..یه بیدادی..یه فحشی..چه می دونم کل کلی چیزی..ولی نخیر..هیچ خبری نبود.. eitaa.com/manifest/2076 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۶ 🔵سالاری:- دلیل بچگانتونو بذارید کنار و برید خونه ی سهیل اصلا این چرا داره برای من
۱۷ 🔵سالاری:- شما نبودید که از ترستون از تنهایی با خانم منادی درد دل می کردید؟ ایشونم نگران شدن و چون سروش پسرش تب داشت و نمی تونست بیاد از من خواستن، خواستم به برادرت بگم که دیدم نصفه شبی نگرانشون نکنم و خودم اومدم چشمام گرد شد - یعنی شما اومدید این جا؟ - بله من الان تو کوچتون رو به روی خونتون هستم و از خستگی در حال مرگ! نمی دونم چرا از دهنم در رفت - اگه دوست دارید بفرمایید بالا! اونم نه گذاشت نه برداشت تعارف منو قبول کرد - باز کن در رو اومدم تعجب کردم - جدی میگید؟ - سمایی در رو باز کن. با فکر به این که این چقدر زود پسر خاله می شه در رو با شک باز کردم. با دو دلی در رو باز کردم و نگاهی سرسری به خودم انداختم ببینم تیپم چطوره که دیدم خوبه. یه بلوز شلوار لیمویی تنم بود تقریبا از جنس کتان. سریع رفتم شال کرم رنگمو برداشم و سرم کردم، موهای فرم هم چون از حمام اومده بودم و سرم مو بهش زده بودم کلی پف کرده بود. شکل دختر فشنا شده بودم. در اتاق رو باز کردم و رفتم آشپزخونه. استرسی نامحسوس داشتم، اولین بار بود مهمون غریبه می اومد و من تنها بودم. مونده بودم چی براش ببرم به عنوان پذیرایی که بسته ی قهوه نظرمو جلب کرد. سریع برش داشتم و دو تا فنجون قهوه درست کردم و گذاشم تو سینی. صدای بسته شدن در اومد و متعاقب اون صدای سالاری. - اجازه هست صابخونه؟ از لفظ صابخونه خندم گرفت - بفرمایید الان میام. توی بشقابی بیسکویت چیدم و رفتم تو سالن. با صدای پام روی سرامیک از جاش بلند شد و برگشت سمتم و با دیدنم نیم نگاهی سر تا پا بهم کرد و لبخندی زد - قهوه ی نطلبیده مراده. خندید، منم خندیدم - سلام سالاری: - سلام خانم خواب آلود و بی فکر که یه شرکت رو از کار و زندگی انداخته - متاسفم، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. شادی نباید شما رو خبر می کرد سالاری: - شادی خانم وقتی با من تماس گرفتن من هنوز تو شرکت بودم وقتی گفتن شما جواب تلفن رو نمی دید شمارتونو ازش گرفتم تا منم یه زنگی بزنم که دیدم شماره با اون شماره ای که تو فرم پذیر شتون تو شرکت فرق داشت، شک کردم و با اون شماره تماس گرفتم و بعد از پنج بار تماس بالاخره شما برداشتید که البته دیگه فایده ای نداشت چون من رسیده بودم جلو در خونتون - بازم متاسفم راستش شادی شماره ی مستقیم اتاق منو داشت و منم چون اتاق نبودم نشنیدم، ولی تعجب می کنم که صدای زنگ شما رو نشنیده باشم من خیلی خوابم سبکه! - فعلا که خلافش ثابت شد! لبخندی زدم - ممنونم قهوتون سرد شد. سالاری قهوشو برداشت. سالاری: - بهتره یه تماسی با شادی خانم داشته باشید از نگرانی در بیان - درسته تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم و بعد پشیمون شدم. آخه تلفنمون ایراد داشت و صدا کاملا از پشت تلفن واضح بود و شادی هم دهنش چفت و بست نداره. ولی دیگه جایی برای پشیمونی نبود چون شادی گوشی رو برداشت شروع کرد به فحش کشیدن من شادی: - سلام و کوفت، سلام و درد بی درمون! چه جور روت شده بهم زنگ بزنی بی خاصیت؟ خجالتم نمی کشه! شعور داری اصلا؟ منو بگو چقدر به خاطر توی بی فکر حرص خوردم. بیچاره سالاری رو هم از کار و زندگیش انداختم. خاک تو سرت کنن با این خوابیدنت. وقتی سالاری گفت خواب بودی یاد خرس قطبی افتادم. خنده های ریز سالاری رو اعصابم بود - می شه بس کنی شادی جون؟ - شادی جون و مرض نه نمی شه، می دونی چقدر نگران شدم؟ این از سروش که تب داره، اینم از توی بی خاصیت اونم از برزو که بدون خبر دادن به من رفته سفر کاری آه برو گمشو دیگه حوصلتو ندارم سروش رو ببرم دکتر - کمک نمی خوای؟ - نخیر تو جیب ما رو نزن کمک کردنت پیش کش. مزخرف خداحافظ فعلا. با بهت گوشی رو قطع کردم - تا حالا تو عمرم انقدر فحش نخورده بودم! سالاری از خنده قرمز شده بود که یه دفعه دو تایی زدیم زیر خنده. خنده هامون که تموم شد سالاری گفت: - بابت قهوه ممنون خیلی چسبید - نوش جان. بازم ببخشید باعث زحمتتون شدم - خواهش. فکر کردم الان میره ولی در کمال تعجب به پاشو رو اون یکی پاش انداخت و مشغول دید زدن خونمون شد. با این خوابیدنت - خونه ی زیبایی دارید - ممنون کمی معذب بودم - چرا نرفتی خونه ی برادرت سهیل؟ اخم کردم. بازم شروع شد - چون قرار نبود برم. - چرا؟ - آقای سالاری فکر کنم دلایلم براتون روشنه و دیگه جایی برای بحث دربارش نمی بینم، خواهشا این بحث رو تموم کنید - این لجبازی می ارزه به این همه ترس؟ - من نمی ترسم - ولی من این طور فکر نمی کنم - چطور؟ - از این درای قفل اتاقا و اسکان شما توی سالن پذیرایی از این همه تیزی در عجب بودم. چشمای گرد شدم رو که دید خندید - تعجب نکن سمایی، من یه خواهر دارم تقریبا همسن شماس وقتی تنها می شه و می ترسه همین کارا رو می کنه. میگه این جوری به کل خونه تسلط داره و ... eitaa.com/manifest/2077 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - رمان
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت108 🔴راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزی
🔴از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم قیلی ویلی می رفت برم وسط.. حق با شادی بود من همیشه توی مهمونیا و جشنا پایه ی ثابته رقص بودم..تو خونه هم با تانیا و ترلان می رقصیدم ولی خب اینجا و بین بچه ها و این صدای بلند و تحریک کننده رقصیدن یه حُسن دیگه داشت.. بالاخره کوتاه اومدم چون بدجور دلم می خواست.. بی توجه به راشا رفتم وسط..نمی خواستم با اون برقصم..والا..مگه ادم قحطه؟.. اوه چه حالی می داد..بین جمعیت با حرکات هماهنگ می رقصیدم..رقصم کاملا ایرانی بود..از حرکات و حالتهای درش خوشم می اومد و بیشتر این رقص رو دوست داشتم.. فضای اطراف تاریک بود و فقط نورهای کمی که از سقف به سالن می تابید اون فضای کوچیک رو روشن کرده بود.. حس کردم یکی از پشت دستشو گذاشت رو کمرم ..حتما شادی بود.. اخه یه بار تو یکی از مهمونیا همین کارو کرد که مثلا من فکر کنم پسره و حالم گرفته بشه.. ولی دیگه گولشو نمی خورم..عمرا.. بدون اینکه خودمو حساس نشون بدم کمی رفتم عقب ..و همینطور تو بغلش رقصیدم شونه م رو بهش تکیه دادم و دستامو از کنار پاهاش تا پهلوهاش کشیدم..ولی لبخندم لحظه به لحظه محوتر می شد..یه بار دیگه دست کشیدم..یهو ایستادم..بدون حرکت..قلبم تو سینه فرو ریخت..وای خدا.. با تردید برگشتم و با دیدن راشا که تو بغلش بودم و به روی لباش لبخند بود جلوی چشمام تار شد.. داشتم پس می افتادم که محکم منو گرفت..وای خداجون این همه مدت داشتم تو بغل این ناز وکرشمه می اومدم؟!..خاک تو سرم که ابروم رفت.. الان حتما پیش خودش میگه دختره این همه ناز کرد تهش از خداش بود بیاد تو بغلم.. بدنم یخ بسته بود..از اینکه در موردم فکرای ناجور بکنه به هیچ عنوان خوشم نمی اومد..نه اون و نه هیچ کس دیگه.. سرمو خم کرده بودم..موهام ریخته بود تو صورتم واسه ی همین صورتشو نمی دیدم..ولی متوجه حلقه ی محکم دستاش که به دور کمرم بود شدم.. خواستم خودمو بکشم عقب که شروع کرد به رقصیدن..اهنگ تند بود ..بدون اینکه بفهمم داره چی میشه و چه اتفاقی میافته توی دستاش چون عروسکی در حال رقص بودم.. با ریتم و منظم من رو می چرخوند..باورم نمی شد انقدر حرکاتش نرم و زیبا بود که به کل یادم رفت تا چند لحظه پیش به خاطر اغوشش داشتم غش می کردم.. eitaa.com/manifest/2091 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۷ 🔵سالاری:- شما نبودید که از ترستون از تنهایی با خانم منادی درد دل می کردید؟ ایشونم
۱۸ 🔵دهنم از این همه اطلاعات درست باز مونده بود. سالاری: - حاضر شو می برمتون خونه ی سهیل بازم اخم کردم - ولی من قرار نیست برم خونه ی سهیل که شما منو ببرید - چرا انقدر هضم رفتار خانوم سهیل برات سخته؟ به این همه ترس می ارزه؟ - آره، جایی که یه چشم اضافی بهم نگاه کنن از مردن برام بدتره شما هم سعی نکنید منو منصرف کنید که محاله نظرم عوض شه - هیچ فکر کردی تو یه ساختمون هشت طبقه که پرنده توش پر نمی زنه و از قضا تابستونم هست و به جز واحد یک و دو بقیه ی ساختمون خالیه چقدر می تونه برای یه دختر تنها بد باشه؟! مخصوصا این که کسی هم بفهمه و بدتر از همه اون آدم کمی هم ناتو باشه و از تنها بودن این دختر سوء استفاده کنه و ... با وحشت نگاهش کردم. ترس رو تو چشمام دید و من برق پیروزی رو تو نگاهش دیدم فهمیدم داره اذیتم می کنه تا برم - آقای سالاری سعی نکنید منو بترسونید، من هیچ جا نمیرم.حاضرم بمیرم ولی تحقیر نشم سالاری به طور واضحی بادش خالی شد - شما خیلی لجبازید! - شما لطف دارید. سالاری: - این جور که معلومه شما به هیچ صراطی مستقیم نیستید و از حرفتون و تصمیمتون بر نمی گردید. لبخندی زدم. سالاری ایستاد: - خانم سمایی شما از بهترین همکارای من هستید، معذرت می خوام بابت این که زمانی اومدم که تنها بودید می دونم شاید با خودتون گفتید من چقدر پررو هستم ولی حالم خیلی بد بود، سر درد شدیدی داشتم و مجبوری بالا اومدم تا کمی حالم بهتر شد که با قهوه ی شما انگار دوباره شارژ شدم. خیلی ممنون بابت پذیراییتون - خواهش می کنم - شب خوبی داشته باشید، با اجازه.رفت تا در و قبل از خارج شدن برگشت: - مراقب خودت باش سمایی و رفت و منو تو بهت گذاشت. حرفی رو زد که تا حالا جز از دهن سهیل نشنیده بودم. فکر کنم سرخ شدم! یه دفعه گرمی رو روی لبم حس کردم. دستمو بالا آوردم و دیدم بازم خون دماغ شدم. تموم حس خوبم پرید! کلافه سريع دستمالی برداشتم تا رو لباسای روشنم نریزه و لک شه. آخه چرا من هي خون دماغ می شم؟ چند دقیقه ای طول کشید تا خون دماغم بند بیاد. کلافه روی مبل دراز کشیدم و با یاد این که ده روزی تا دادن جواب آزمایشم مونده. نمی دونم چرا هر بار یاد آزمایشم میفتم استرسی محسوس می گیرم خدایا خودت کمکم کن. من طاقت مریضی ندارم! با این افکار خوابم برد. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و رفتم سر کارم و کلی باز از شادی فحش خوردم و تا آخر ساعت کاری خبری از جایی نداشتم. ساعت هفت بود خواستم برم بیرون که از بیرون اتاق صدای صحبت شنیدم ولی واضح نبود. صدای شادی و سالاری بود، کنجکاو شدم و بیرون رفتم همزمان با بیرون رفتن من جفتشون به سمتم برگشتن. از نگاه خیرشون هول شدم - سلام. جفتشون از هول شدن من خندیدن سالاری: - خانم سمایی دقت کنید الان باید بگید خداحافظ. ناراحت شدم انگار داشت دکم می کرد. حرفشونو تا من برم ادامه ندادن، سر سری ازشون خداحافظی کردم و رفتم خونه. یعنی داشتن سر چی حرف می زدن؟ به خونه که رسیدم تلفن خونه داشت زنگ می زد سریع دویدم تا قطع نشده برش دارم، سهیل بود - سلام داداشی - سلام چطوری سارایی؟ - ممنون، تو خوبی نرگس خوبه؟ باران جونم چطوره؟ - وای یکی یکی بپرس، هممون خوبیم تو چطوری؟ - منم خوبم، چه خبرا داداشی؟ - خبری نیست، فقط خواستم بگم تعطیلاته و منم از بیمارستان مرخصی یه هفته ای گرفتم می خوایم بریم شمال، نمیای؟ نمی دونم چرا از نمیای آخرش حس بدی بهم القا شد! همیشه فکر می کنم به کار بردن فعل منفی نمیای یعنی نیای بهتره! اگه دوست داشته باشه برم بهم میگه میای؟ ولی گفت نمیای؟ من چی بگم؟ سهیل خودشم می دونه من از فعل منفی خوشم نمیاد و می دونم طرف داره تعارف می کنه، انگار رفتار نرگس خانم داره رو داداشمون هم تاثیر می ذاره! بغضمو قورت دادم - مرسی داداشی، خوش بگذره. نمی تونم مرخصی بگیرم - مطمئنی؟ - آره سهيل جونم، خوش بگذره بهتون مراقب باران باشید - باشه، پس ما فردا داریم می ریم. چیزی نمی خوای؟ - ممنون سلامتیتو می خوام - مرسی، پس فعلا خداحافظ - بای. گوشی رو قطع کردم. همین؟ هیچ اصراری نکرد! اشکم ریخت، حس کردم تنها حامی زندگیمو دارم از دست می دم! شایدم من توقع زیادی داشتم ولی ... نمی دونم. شب رو با کلی دلتنگی و ناراحتی صبح کردم و رفتم سر کار. نمی دونم چرا از صبح همه رفتارشون مرموز شده بود. شادی که همش سعی داشت از من فرار کنه و سالاری هم کلا نیومده بود و چند باری تلفنی با شادی حرف زد و شادی به طور محسوسی آروم حرف می زد من نفهمم. کلافه شده بودم از کاراشون. یه ساعت قبل از تموم شدن ساعت اداری رفتم کنار شادی نشستم - چیزی شده شادی؟ شادی هول کرد - نه، نه چیزی نیست. چطور؟ - نمی دونم چرا از صبح حس می کنم داری یه چیزی رو ازم مخفی می کنی! کمکی از دست من بر میاد؟ چشماش یه دفعه ناراحت شد – برزو امروز نیست من و سروش تنهاییم. - خب؟ . eitaa.com/manifest/2097 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت109 🔴از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم
🔴ناخودآگاه روی لبام لبخند نشست..ولی خیلی زود قورتش دادم..وای خدا رقصش عالی بود..خودمو رها کرده بودم تو دستاش و اون هدایتم می کرد.. اطرافیان کمی کنار کشیده بودن و به ما نگاه می کردن..نوک انگشت دستم رو گرفت .. منو یه دور کامل چرخوند و با هر چرخش من اون هم می رفت عقب و باز می اومد سمتم.. دستشو دورم حلقه کرد و وبا اون دستش دستامو بالا گرفت ..کمی منو به جلو خم کرد اینبار خودش چرخید و رو به روم قرار گرفت.. حالا من هم باهاش می رقصیدم..تا حالا از اینجور رقصا نکرده بودم..برام جدید و در عین حال جذاب بود.. توی چشمای هم خیره شده بودیم ومی رقصیدیم..دستشو پشتم گرفت وبا ریتم پایانی اهنگ چرخید ودر اخر من رو روی دستش خم کرد..چشم تو چشم هم بودیم..حتی پلک نمی زدیم..هر دو نفس نفس می زدیم .. نفس های گرمش پوست صورتم رو نوازش می داد..بوی ادکلنش عالی بود..ولی این وضعیت زیاد طول نکشید..با شنیدن صدای دست مهمانها هر دو متوجه موقعیتمون شدیم و رو در روی هم ایستادیم.. صدای دی جی توی سالن پیچید :تشکر ویژه می کنم از دوستان گلمون که با رقص بی نهایت زیباشون امشب رو برای شادی جان یک شب خاطره انگیز رقم زدند..ما هم بی اندازه لذت بریدم..کارتون محشر بود دوستان.. همگی سوت زدن وهورا کشیدن..به خاطر تحرُکه زیاد و از روی هیجان سرخ شده بودم.. راشا دستمو گرفت ..با تعجب نگاش کردم..جلوی همه دستمو بالا اورد و به پشتش بوسه زد(😳😒)..دهنم باز مونده بود..این دیگه چه کاری بود؟!.. به روم لبخند پاشید..ولی من ناخداگاه اخم کردم..دستمو ول کرد..رومو برگردوندم رفتم سرجام نشستم.. دی جی شروع کرد به خوندن..راشا چند قدم به طرفم اومد و نگام کرد ولی جلوتر نیومد..با اخم سرمو انداختم پایین.. دوست نداشتم فکر کنه که حالا چون باهاش رقصیدم از خدامه که بیاد طرفم و حتی انقدر پیشروی بکنه که بخواد دستمو ببوسه(واللا) داشتم اطراف رو نگاه می کردم که چشمم به پریا افتاد..اوه اوه چشماش سرخ شده بود و لباشو با حرص روی هم فشار می داد..از جاش بلند شد و رفت اونطرف.. پوزخند زدم و رومو برگردوندم.. با شنیدن صدای راشا از پشت میکروفن با تعجب نگام به اون سمت کشیده شد..راشا جای دی جی ایستاده بود .. --امشب می خوام این ترانه رو همراه با اهنگی که می زنم تقدیم کنم به شادی جان بابت تولدش و بیشتر از اون اینکه..می خوام این اهنگ رو با تموم احساسم تقدیم دختری کنم که مطمئنم با شنیدن تک به تک جمالت و کلمات این ترانه پی به حسم نسبت به خودش می بره..وقتی داشت اینا رو می گفت نگاهش مستقیما به من بود..منظورش از این حرفا چیه؟!.. یه صندلی پایه بلند از گوشه ی سالن آورد و روش نشست..گیتار شادی رو دستش گرفت..رو به مسئول پخش موزیک نمی دونم چی گفت که اونم با لبخند سرشو تکون داد.. همگی براش دست زدند و اهنگ شروع شد.. باورم نمی شد انقدر زیبا و مسلط می زد و می خوند.. که همه ی وجودم چشم شده بود و زل زده بودم بهش.. 🍁آهنگ من تو رو کم دارم..از محسن یگانه🍁 بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو .. دل دیـــــوونمـــــو.. نگاهش روی من بود..حتی لحظه ای چشم ازم بر نمی داشت..حرفاش تو سرم صدا می کرد.. می خوام این اهنگ رو با تموم احساسم تقدیم دختری کنم که مطمئنم با شنیدن تک به تک جمالت و کلمات این ترانه پی به حسم نسبت به خودش می بره.. م..منظورش..به..به من بود؟!.. کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور اونوقت دیگه مال همیم .. چشم حسودامون کور چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه چرا راه دور بریم .. عشق کنارمونه بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو.. . eitaa.com/manifest/2101 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۸ 🔵دهنم از این همه اطلاعات درست باز مونده بود. سالاری: - حاضر شو می برمتون خونه ی سه
۱۹ 🔵شادی:- خب به جمالت.از دوری یار این جوری شدم دیگه! - حالا من یه پیشنهادی بهت بدم قبول می کنی؟ - خاک به سرم، پیشنهاد بدی؟ من شوهر دارم خانم! خندیدم - خجالت بکش شادی، خواستم بگم دوست داشتی بیا خونه ی ما - گمشو همچین میگه انگار داره شاهکار می کنه، خودم همین تصمیمو داشتم تازه ساک لباسمم آوردم می خوام دو روز بیام خونتون. تعجب کردم. شادی هیچ وقت شب نمی تونست جایی غیر از خونه ی خودش بخوابه، اینو خودش بهم گفته بود. چیزی نگفتم که ناراحت شه - قدمت روی چشم شادی: - پس بعد از کار با هم بریم خونه ی مامانم سروش رو برداریم بریم خونتون - باشه. رفتم اتاقم و مشغول بقیه ی کارم شدم ولی نمی دونم چرا حس می کردم شادی داره یه چیزی رو ازم مخفی می کنه. ساعت هفت شد و بالاخره همراه شادی راهی شدیم و رفتیم دنبال سروش. تو راه بودیم که بالاخره شادی لب باز کرد: - راستش سارا من یه چیزی رو بهت نگفتم. خندیدم: - می دونم - یعنی انقدر ضایعم؟ - از انقدر یه کم بیشتر. خندیدیم. - ناراحت نمی شی برای سروش یه تولد تو خونه ی تو بگیریم؟ - کی؟ - فردا ظهر - آخه خانم آی کیو شرکت رو چی کار کنیم؟ - آی کیو تویی یا من؟ فردا جمعه س! - راست میگی؟ نه دیوونه خوشحالم می شم. - راست میگی؟ - آره خره. شادی: - ناراحت نمی شی همکارای شرکت رو هم دعوت کنیم با خانماشون؟ - نه شادی، چرا فکر می کنی ناراحت می شم؟ یعنی تو منو این جوری شناختی؟ - به برادر تم بگو بیاد. - اونا نیستن، امروز برای یه هفته رفتن شمال. شادی با بهت نگاهم کرد. - چیه؟ - واقعا رفتن شمال؟ خندیدم - آره خب. تو چرا ناراحت شدی؟ خیلی دوست داشتی نرگس خانم افاده ای تو تولد پسرت باشه؟ شادی اصلا نخندید و سکوت کرد. رفتارش کمی مشکوک بود ولی حرفی نزدم. سروش رو برداشتیم و رفتیم خونه ی شادی تا برای فردا لباس بردارن وقتی به خونه رسیدیم سفارش غذا دادم چون دیگه وقتی برای شام پختن نبود. رو تختی مامان اینا رو عوض کردم و شادی و سروش روش خوابیدن منم تو پذیرایی رو مبل خوابیدم. صبح با سنگینی جسمی که رو تنم افتاد از جام پریدم و سروش رو دیدم - وای سروش تو خواب نداری خاله؟ سروش:- پاشو خاله جون. مامانم میگه بیدال نشی یه جول دیگه بیدالت می کنه -ای وروجک، برو بیدارم. سروش دوید و با خودش بازی کرد. رفتم آشپزخونه و صبحونه رو آماده کردم و رفتم تو اتاق تا به شادی خبر بدم دیدم اوهو چه تیپی زده! آرایش و یه پیرهن آستین حلقه ایه ماکسیه مشکی شیک - اوهو، چه کرده مادر داماد. شادی خندید شادی: - خوب شدم؟ - آره - توام زود حاضر شو ساعت دوازدهه، مهمونا دو میان - باشه برو صبحونه بخور من برم حمام - اوکی - راستی شام هم می دی؟ - اگه مهمونی طول بکشه مجبورم - اوکی من رفتم. رفتم تو اتاقم و یه دوش هول هولی گرفتم، بیرون که اومدم موهامو کمی خشک کردم و موس مو زدم و خیلی خوشگل فر شد. می دونستم مرد هم تو مهمونی هست من نمی تونستم مثل شادی پیرهن حلقه ای بپوشم. هیچ وقت دوست نداشتم. پیرهنی از تو کمدم پیدا کردم به رنگ مشکی بود که حلقه ای بود از پارچه ای ضخیم مشکی و آستین سه ربع حریر مشکی و تا زیر زانو بود. این خوب بود. نمی دونستم شال سرم کنم یا نه. رفتم پیش شادی و شادی منو دید سوتی کشید - خوش تیپ شال حریر مشکیم رو به طرز جالبی بستم. آرایش هم جز کرم مرطوب کننده و یه مداد مشکی کاری نکردم. ساعت یک بود که به عنوان نهار املت درست کردیم و خوردیم در ست ساعت دو بود که زنگ در رو زدن. سریع رفتم تو اتاقم تا نگاه نهایی رو به خودم بندازم صندلای مشکیمم پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. بیرون رفتنم همانا و ترکیدن سالن همانا. همه با هم می خوندن: - تولدت مبارک .. مات مونده بودم! به چهره ی تک تکشون نگاه کردم. همه همراه خانوماشون و همسراشون بودن و ملکی و سالاری همراه خواهراشون. هنوز به چشمم اطمینان نداشتم، مطمئن نبودم از چیزی که می دیدم. کمی فکر کردم و دیدم آره امروز تولد منه! قطره اشکی از چشمم ریخت. همه ی مهمونا برام محو شدن، لبا تکون می خوردن و من هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط یه چیز تو ذهنم وول می خورد و اونم سهیل بود. تولدم یادش رفت، تولد خواهرش یادش رفت! شادی با ناراحتی اومد سمتم - چی شدی سارا؟ چرا گریه می کنی؟ به خودم اومدم. نه، نباید این جمعیت رو با ناراحتی خودم ناراحت کنم. همشون ناراحت به من خیره شده بودن. لبخند تلخی زدم که دهنم از تلخیش جمع شد. - چیزی نیست شادی جونم. بلندتر ادامه دادم - از همتون ممنونم واقعا شوکه شدم، اعتراف می کنم تا حالا همچین سورپرایزی نداشتم! همه باز خوشحال شدن. خانوما رو همراهی کردم تا اتاق مهمان https://eitaa.com/manifest/2100 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۹ 🔵شادی:- خب به جمالت.از دوری یار این جوری شدم دیگه! - حالا من یه پیشنهادی بهت بدم ق
۲۰ 🔵خودم برگشتم تو سالن و سالاری رو دیدم با جعبه ی بزرگی تو دستش ملکی - ارسطو جان کیک رو بذار تو یخچال دیگه آب شد. سالاری:- کیک آب نمی شه دوست عزیز! ملکی:- کیکو نگفتم که دلمونو گفتم، دلم آب شد. همه خندیدن و سالاری اومد سمتم. تازه فهمیدم اسم سالاری ارسطوئه. اسم جالبی داره ها، ارسطو سالاری ابهت خاصی داره سالاری اومد سمتم. سالاری:- تولدت مبارک سارا خانم! تعجب کردم اولین بار بود به اسم کوچیک صدام می کرد. کیک رو به سمتم آورد تا بگیرم. سالاری:- لطفا بذارید تو یخچال - ممنون.ازش گرفتم ولی هنوزم تو بهت اسمم بودم از دهنش. چه خوش آهنگ گفت سارا! خاک بر سرم این چه فکراییه من دارم می کنم؟ سرمو تکون دادم و افکار مسخرمو از ذهنم بیرون کردم. کیک رو تو یخچال گذاشتم و برگشتم تو سالن. همه ی خانوما هم اومده بودن. هیچ کس به جز من روسری سرش نبود. خانومای همکارا که لباساشون کت دامن یا کت شلوار بود، نگین هم یه پیرهن جذب پوشیده بود که یه حلقه آستین نداشت و اون یکی آستینش تا آرنج بود و خواهر سالاری هم یه پیرهن معمولی تنش بود به رنگ قرمز و آستین سه ربع. از تجزیه کردنشون بیرون اومدم. شادی در حال پذیرایی بود همه در حال صحبت بودن که دیدم دارن سر چند ساله شدن من صحبت می کنن. آخرش سالاری یا همون ارسطو گفت: - سارا خانم چند ساله شدید؟ - خانوما که سنشونو لو نمی دن جناب رییس. نمی دونم چرا شیطون شده بودم. فکر کنم جو صمیمیشون به منم غلبه کرده بود. شاهرخی: - دور از شوخی دخترم چند ساله شدی؟ - بیست و پنج نگین: - بابا سنی ازت گذشته پس. خندیدم. - پیر شدیم رفت. خواهر ارسطو که هنوز نمی دونم اسمش چی بود گفت: - این چه حرفیه عزیزم، اگه شما پیری که من فسیل شدم! همه خندیدن و ملکی به طرز ضایعی گفت: - دور از جونتون رها خانم. پس اسمش رها بود! رها کلی سرخ و سفید شد و ملکی هم تازه فهمید چی گفته و سرش رو پایین انداخت. نهایتا ضایع تابلو بودن. برگشتم ببینم ارسطو راجع به رفتار خواهرش چه رفتاری داره که دیدم داره می خنده. ای بی غیرت! شادی: - بذارم آهنگ قشنگه رو؟! همه با هم داد زدن: - بذار بذار. شادی رفت و آهنگی گذاشت و تقریبا همه بلند شدن جز من و شادی و ارسطو. حتی رها هم داشت با ملکی می رقصید. نگین با آقای شاهرخی و خانم آقای شاهرخی هم با سروش، ای وروجک! از من زرنگ تره یه همپای رقص برای خودش پیدا کرد. یه دفعه شادی داد زد: - نوبتی هم باشه نوبت عروس خانمه که برقصه. همه خندیدند. شادی: - ای بابا حواسم نبود این خانم ترشیده پاشو سارا. دوست نداشتم برقصم ولی همه اصرار کردن و از طرفی آقای شاهرخی اومد و خودش بلندم کرد و وسط برد و بدتر از همه این جا بود که همه رفتن کنار و فقط من موندم. مطمئنم از سرخی به زرشکی تغییر رنگ دادم. آهنگم رفته بود رو آهنگ ترکی آذربایجانی، باز بهتر از رقص فارسی بود. ارسطو کنترل تلویزیون رو برداشت و به شاهرخی و شادی چشمکی زد و شادی دوربین فیلمبرداری آورد. شادی - شروع کن سارا جون خلاصه با کلی خجالت شروع کردم، اما چون تو رقص آذربایجانی تبحر داشتم کم کم استرسم ریخت و داشتم تو آهنگ جا میفتادم که آهنگ عوض شد و یه آهنگ فارسی اومد و همه خندیدن و به سالاری نگاه کردن. اونم به من نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت و به شادی اشاره کرد، ای شادی موذی! منم رقصمو عوض کردم و فارسی رقصیدمو دوباره آهنگ عوض شد و عربی شد، منم کم نیاوردم و ادامه دادم. کم کم همه اومدن وسط و من از جمع کناره گرفتم. کسی حواسش به من نبود. آروم رفتم تو آشپزخونه و پنجره رو باز کردم و لبش نشستم. قطره اشکی از چشمم ریخت. خوشحال بودم، خیلی. اما ناراحت هم بودم؛ از دست سهیل، مامان و بابا. هیچ کدوم یادشون نبود. اشکام شدت گرفت. تو خودم بودم که با صدایی کنارم قلبم ریخت و تكون شدیدی خوردم و کم مونده بود بیفتم که دستی مچمو گرفت. برگشتم و ارسطو رو دیدم. چشمام تو چشماش قفل شد. اونم خیره به چشمام بود. تازه فهمیدم دستم تو دستشه. سریع دستمو بیرون کشیدم. جای دستش رو دستم. من چم شده؟ ارسطو: - ببخشید، حواسم نبود. فقط سرمو تکون دادم، قادر به حرف زدن نبودم. برگشتم و دوباره به بارون نم نمی که در حال باریدن بود نگاه کردم و ناخواسته گفتم: - آسمون هم دلش برام کباب شده و داره گریه می کنه. ارسطو: - ناراحتی از این که برات تولد گرفتیم؟ اشکامو پاک کردم و لبخند احمقانه ای زدم - نه، اصلا ناراحتیم از این نیست - پس از چیه؟... https://eitaa.com/manifest/2113 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت110 🔴ناخودآگاه روی لبام لبخند نشست..ولی خیلی زود قورتش دادم..وای خدا رقصش عالی بود..خود
🔴خدایا داره چی میشه؟!..چه اتفاقی میافته؟!..این..این داره چی میگه؟!.. سرم درد گرفته بود..به میز نگاه کردم..ولی سنگینی نگاهش هنوز هم روی من بود و خیلی خوب حسش می کردم.. دستمو روی قلبم گذاشتم..محکم خودشو به دیواره ی سینه می کوبید.. دیگه نمی تونستم تحمل کنم..چرا اینجوری می کنه؟!..چرا؟!.. از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم..خونه ی شادی اینا اپارتمانی بود و یه حیاط کوچیک پشت ساختمون داشتن.. چون امشب جشن تولدش بود ظاهرا همسایه ها استثنا قائل شدن و از این همه سر و صدا شکایتی نداشتن..البته تا به الان که اینطور بود.. زیر سنگینی نگاهش پله ها رو تند تند طی کردم و رفتم بالا..می خواستم برم تو اتاق شادی..حالم خوب نبود..احساس می کردم گلوم حسابی خشک شده و زبونم چسبیده به سقم.. اتاقش دست راست در اول بود..سریع رفتم تو..کلید برق رو زدم ..اتاق روشن شد..یه راست رفتم سمت پنجره و پرده رو کشیدم..بازش کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم.. حالم کمی جا اومد..ولی چرا انقدر گُر گرفتم؟!..مغزم هنگ کرده بود..داشتم به حرفاش و اهنگی که خونده بود فکر می کردم.. اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور اونوقت دیگه مال همیم .. چشم حسودامون کور چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه چرا راه دور بریم .. عشق کنارمونه تک تک کلمات این ترانه پراز معنا و مفهوم بود..ولی چه معنایی؟!.چی می خواست بگه؟!..چرا.. خدایا گیج شدم..اینجا چه خبره؟!..ندایی درونم فریاد می زد :بسه تارا چه مرگته؟!..یه شعر خونده دیگه این حرفا رو نداره.. -ولی با معنا بود.. --خب معنا داشته باشه این وسط تو رو سَنَنَه.. -نگاش فقط به من بود..وقتی می خوند چشم تو چشم بودیم.. نفسمو فوت کردم ..بی قرار از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..بیش از این نمی تونستم اینجا بمونم..توی راهرو بودم که در یکی از اتاقا باز شد و چند تا پسر جوون که از حالت صورتشون کاملا مشخص بود مست و پاتیلن اومدن بیرون.. سرجام خشک شدم..نمی دونم چرا یه دفعه ترس بَرَم داشت..توی عمرم از مار و مور و جک و جونور نترسیده بودم ولی حالا از این چند تا مرد مست وحشت کرده بودم..واقعا چرا؟!.. سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم که ناغافل دستم از پشت کشیده شد..قلبم اومد تو دهنم.. سوت کشداری زد و گفت :اوهـــــــو خانم خانمــــــا..شما کجا اینجا کجا؟..کاش یه چیز دیگه ارزو کرده بودیم.. بقیه شون زدن زیر خنده..برگشتم و با نفرت خواستم دستمو از تو دستش بیرون بکشم ولی زورم بهش نمی رسید.. با تعجب دیدم کامیه..پست عوضی..حیف از شادی که فکر می کنه این تنه لش عاشقشه.. -ولم کن کثافت..چی از جونم می خوای؟.. قهقهه زد :همون جونتو..ولی به روش خودم.. -تو به گور هفت جد و ابادت خندیدی..بکش کنار دستتو.. منو کشید تو بغلش:چرا؟!..حالا که خودت اومدی پیشم ؟!..تو می تونی شبمون رو کامل کنی.. -ول کن اشغال..خیلی پستی..شادی عاشقته نامرد.. --به درک..بهتر از شادی تو بغلمه..البته اونم بی نصیب نمی مونه..خاطرت جمع خوشگله.. ۴ نفر بودن..کامی پرتم کرد تو بغل اون یکی که کنار در ایستاده بود..جیغ بلندی کشیدم...خواستم به بازوش چنگ بزنم که نذاشت.. دستمو محکم نگه داشت..منو چسبوند به دیوار.. وقتی زوری منو بوسید بلندتر جیغ کشیدم..کامی داشت سیگارشو روشن می کرد.. --ببرش تواتاق.. الان بقیه می ریزن اینجا.. از دیوار که جدا شدم با زانو زدم زیر شکمش..مرتیکه ی رذل..همین که خم شد دستام ازاد شد و خواستم فرار کنم که از پشت موهام کشیده شد..جیغ بلندتری کشیدم و چشمامو بستم.. eitaa.com/manifest/2108 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت111 🔴خدایا داره چی میشه؟!..چه اتفاقی میافته؟!..این..این داره چی میگه؟!.. سرم درد گرفته
🔴اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که یک دفعه نقش زمین شدم..فکر کردم منو بردن تو اتاق و الان کارم تمومه ولی وقتی صدای اخ و ناله شنیدم چشمامو باز کردم.. با تعجب بهشون نگاه می کردم..خودمو روی زمین کشیدم و رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..راشا باهاشون درگیر شده بود..اونا هم چون مست بودن بیشتر کتک می خوردن تا اینکه بزنن.. اون 3 تا نقش زمین شدن ولی کامی که قد بلندتر و چهارشونه تر از راشا بود مقاومت می کرد..سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ..دنبال یه چیزی می گشتم که بتونم باهاش کامی رو از پا بندازم.. نگام به صندلی چوبی کوچیکی که زیر پنجره بود افتاد..برش داشتم و اومدم بیرون..با وحشت نگاشون کردم.. راشا افتاده بود رو زمین و کامی هم دستاشو دور گردن راشا حلقه کرده بود..صورتش کبود شده بود و خس خس می کرد..دیگه چیزی نمونده بود خفه بشه که دستامو بردم بالا و صندلی رو کوبوندم تو کمر کامی..از درد ناله ی بلندی کرد و حلقه دستاشو از دور گردن راشا باز کرد..افتاد کنار ولی از زور درد به خودش می پیچید.. راشا به شدت سرفه می کرد تو جاش نیمخیز شده بود و دستشو به گلوش گرفته بود..به طرفش دویدم و کمک کردم بلند شه.. -حالت خوبه؟.. با سرفه سرشو تکون داد..داشتم نگاش می کردم که دستمو کشید..هر دو به طرف پله ها دویدیم..دستمو محکم گرفته بود.. هر دو از پله ها پایین رفتیم..تندتند قدم بر می داشت..با صدایی خش دار گفت :برو مانتوت رو بپوش..باید از اینجا بریم.. حق با اون بود..موندنمون دیگه جایز نبود..می خواستم یه جوری به شادی خبر بدم ولی پیش خودم گفتم تو ماشین بهش زنگ می زدنم..الان فرصت نیست.. دی جی همچنان مشغول خوندن بود و صدا به صدا نمی رسید..از شادی هم خبری نبود..ولی وقتی داشتم دکمه های مانتوم رو می بستم متوجه نگاه خیره و بی اندازه متعجب پریا شدم..وقتی که راشا دستمو گرفت و هر دو به طرف در رفتیم دیدم که چشماش از تعجب گرد شد.. هر دو از در اومدیم بیرون..هیچی نمی گفت..منم سکوت کرده بودم..اینکه چی شده الان دارم باهاش میرم؟!..اینکه چطور می تونم بهش اعتماد کنم ؟!..و اینکه چرا میذارم دستمو بگیره؟!..همه و همه من رو گیج می کردن..برای خودم هم قابل باور نبود..اینکه کامی یا یه مرد غریبه دستمو می گرفت چندشم می شد ولی الان دستم تو دست راشا بود و عین خیالم نبود..نه اینکه بی تفاوت باشم..نه..تپش قلبی که اومده بود سراغم بهم نشون می داد که یه حالیَم..ولی چی؟!..خودمم نمی دونم.. فقط اینو می دونم که بین بد و بدتر باید بد رو انتخاب کنم..اگر توی مهمونی می موندم بدتر بود ولی اینکه بخوام با راشا برگردم خونه همچین بد هم نبود..به هرحال همسایه بودیم.. درسته نمی شناسمش..ولی با کاری که امشب برای نجاتم کرد می تونم درک کنم که ادم بدی نیست..بلائی که قرار بود امشب به سرم بیاد حتی فکرش هم رعشه به تنم می انداخت..ولی راشا با حضور به موقعش باعث شد اون اتفاق شوم برام نیافته.. این در نگاه من که یه دختر بودم کلی ارزش داشت..هرچند که ما از هم خوشمون نمی اومد ولی این کارش هم برام اهمیت داشت.. ماشینش یه پژو 206 مشکی بود..سوار شدیم و بدون هیچ حرفی حرکت کرد.. سریع گوشیم رو در اوردم و به شادی زنگ زدم..جواب نمی داد..توی اون همه سر و صدا نباید هم صدای زنگ موبایلش رو می شنید.. ولی اینکه باخبرش کنم برام مهم بود..چند بار شماره ش رو گرفتم تا اینکه جواب داد.. --الو..تارا..کجا گذاشتی رفتی؟!.. -شادی می تونی حرف بزنی؟..باید یه چیزی رو بهت بگم.. --چی شده؟!..بگو..راستی تو الان کجایی؟!.. -تو راه خونه م..دارم بر می گردم.. --چــی؟!.. --گوش کن..اینا مهم نیست..می خوام یه چیزی بهت بگم فقط دقیق گوش کن باشه؟.. --اوکی..بگو.. تا حدودی همه چیز رو براش تعریف کردم..اون طرف خط فقط سکوت بود..فکر کردم تماس قطع شده.. -الو..شادی صدامو می شنوی؟!.. با صدایی گرفته که معلوم بود داره گریه می کنه گفت :تارا تو رو خدا بگو که داری دروغ میگی..بگو.. -شادی تو که می دونی من هیچ وقت دروغ نمیگم ..به ارواح خاک پدر ومادرم تمام چیزایی که برات تعریف کردم حقیقته..من دارم با .. نگاش کردم..مسلط رانندگی می کرد و حتی نگام هم نمی کرد.. -من دارم با راشا بر می گردم..می تونی بعد از خودش بپرسی..اگر اون به موقع نرسیده بود..الان..من.. https://eitaa.com/manifest/2129 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۰ 🔵خودم برگشتم تو سالن و سالاری رو دیدم با جعبه ی بزرگی تو دستش ملکی - ارسطو جان کیک
۲۱ به این که همه کسم یادش رفت امروز تولدمه! تموم سالایی که یادمه کسی جز اون بهم تبریک نمی گفت، اونم امسال یادش رفت برگشتم سمتش و به چشماش خیره شدم - من انقدر خسته کنندم که همه از دستم خسته می شن؟! | ارسطو: - این چه حرفیه سارا ... خانم! گفت سارا گفت سارا وقتی نگاه متعجبمو دید خانمشو اضافه کرد، خدایا داری با من چی کار می کنی؟! چرا من دارم هول می شم؟! ارسطو داره با من چی کار می کنه؟ ارسطو؟ تازه خودمم تعجب کردم که تو ذهنم گفتم ارسطو. به خودم اومدم. ارسطو رو نگاه کردم که با حالت خاصی نگاهم می کرد، نمی دونم چرا نگاهش با همیشه فرق داشت. چشماشو ازم برنمی داشت. بلند شدم و ایستادم. به خودش اومد و رفت کنار و دستی به گردنش کشید، حس می کردم کلافه س. بدون حرفی رفتم. حالم بد بود، رفتم تو اتاقم و صورتمو آب زدم خدایا دارم حس می کنم... خدایا یه حسی رو دارم تو خودم حس می کنم که تا حالا نکرده بودم، خدایا این حس درسته؟! نمی دونم چرا گنگ بودم!؟ چشممو می بستم اون نگاه آخر سالاری می اومد تو ذهنم. کمی صبر کردم تا حالم سر جاش بیاد و بعد از پنج دقیقه بر گشتم تو سالن و هیچ کس قصد رفتن نداشت، همه در حال حرف زدن بودند بلند گفتم؛ - خب خانما آقایون چی میل دارید برای شام؟ ملکی: - هر چی دوست داریم بگیم؟ خندم گرفت - بله هر چی شادی؛ - بذار به قلم بیارم دونه دونه بنویسیم. همه غذاهای مختلفی سفارش دادن و من با رستوران تماس گرفتم و وقتی غذا رو آوردن فهمیدم فقط من و ارسطو برگ سفارش دادیم. از دست خودم عصبی بودم که هی تو ذهنم سالاری رو ارسطو صدا می کردم ولی نمی دونم چرا دست خودم نبود، انگار ارسطو تو ذهنم ثبت شده بود همه شام رو خوردیم و بازم شادی آهنگ گذاشت و همه رفتن وسط ولی این بار من نرفتم. ارسطو هم با خواهرش می رقصید، چقدر قشنگ و مردونه می رقصید، یه آن دوست داشتم من جای رها باشم ولی بلافاصله وجدانم دعوام کرد. خلاصه ساعت ده شب بود که رضایت دادن برن، همه رفتن و من تنها شدم. نمی دونم چرا یه چیزی تو وجدانم وول می خورد. حس می کردم نباید تو جمع می رقصیدم. منی که با حجاب حاضر شدم نباید این کار رو می کردم. خیلی از عذاب وجدان بدم میاد، البته توی جمع خانوادگیمون همیشه با سهیل می رقصم اما نمی دونم چرا حس می کردم تو این جمع نباید می رقصیدم، احساس گناه بهم دست داده بود، از منی که به یه سری مسایل مه پایبند بودم همچین کاری بعید بود، همش تقصير آقای شاهرخی بود بعدم شادی، بعدم ارسطو. بلند شدم و یه دوش گرفتم و نماز مو خوندم و از خدا خواستم منو برای رقصم ببخشه. درسته آن چنان مذهبی نبودم اما وجدانم داشت اذیتم می کرد و با این کار کمی احساس آرامش کردم. خیلی زود خوابم برد. صبح با ترس از خواب بیدار شدم، خواب بدی دیده بودم. خوابم خیلی واقعی بود، توی خوابم لباس سفیدی تنم بود و داشتم با لبخند به مردی که پشتش به من بود نزدیک می شدم که یه دفعه خون دماغ شدم و تمام پیرهنم قرمز شد و اون مرد برگشت سمتم، خدای من اون مرد ،، اون ارسطو بود خدایا خیر باشه خوابم. پنج هزار تومان صدقه برای خوابم گذاشتم و یادم اومد فقط یه هفته مونده به گرفتن جواب آزمایشم، نمی دونم چرا دلم گواهی بد می داد. افکار منفی رو از خودم دور کردم و رفتم سر کار با هر بار دیدن ارسطو دلم تاپ تاپ می کرد، خدایا یعنی من عاشق شدم؟ هر بار راجبش فکر می کردم این کلمه ی سه حرفی برام پر رنگ تر می شد، ارسطو هم رفتارش باهام فرق کرده بود یه جورایی نگاهش رنگ محبت گرفته بود حس می کردم با دیدن من هول میشه, تفاوت دیگه ای هم که این روزا داشت این بود که اون منو سارا خانم صدا می کرد اما من هنوز جرات نکرده بودم بگم آقا ارسطو ولي شادی راحت صداش می کرد. بالاخره این یه هفته ی کذایی هم تموم شد و قرار بود فردا برم برای جواب آزمایش، آخرای ساعات شرکت بود که رفتم اتاق ارسطو تا ازش مرخصی ساعتی برای فردا بگیرم، در زدم ارسطو :- بفرمایید رفتم داخل: - سلام سالاری :- سلام سارا خانم. چیزی شده؟ پروژه به مشکل خورده؟ - نه راستش برای فردا به مرخصی دو ساعته می خوام - چیزی شده؟ - نه فقط جایی کار دارم ارسطو :- باشه فقط تا ده شرکت باش جلسه داریم با مهندسای ساری - حتما ارسطو: - مرخصی رد نمی کنم، برو - ممنون خداحافظ - خداحافظ. مرخصی برام رد نکرد. ایول داری بابا ارسطو خان بالاخره اون شب پر از استرس تموم شد. من الان رو صندلی آزمایشگاه نشستم و منتظر جواب آزمایشم که با دیدن چهره ی اون دکتر خندون که حالا اخمی واضح روی صورتش بود دلم هری ریخت، تمام افکار منفی قبل از دکتر به ذهنم رسید. با صدای هر قدمش انگار پتک به سر من می کوبیدن، حالا به من رسیده بود و رو به روم ایستاده بود و سعی داشت لبخند بزنه اما واضح بود نمی تونه تظاهر کنه دکتر: - سلام خانم سمایی بفرمایید از این طرف همراهش بدون حرف راه افتادم. سعی کردم محکم باشم... eitaa.com/manifest/2130 قسمت بعد
دوستان به دلیل اینکه بعضی از دوستان نگران مسائل محرم و نامحرم بودن گروه رو کلا پاک کردیم تا اطلاع ثانوی نظر سنجی و.. نداریم🌺 طبق نظر سنجی امشب ۲ قسمت و یک قسمت داریم
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت112 🔴اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که ی
🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دادم.. با هق هق گفت :باشه..همین که قسم خوردی فهمیدم که داری حقیقت رو میگی..می شناسمت..ولی اخه چرا اینجوری شد؟!..کامی که منو دوست داشت.. --درکت می کنم عزیزم..فعلا نمی تونم زیاد حرف بزنم..فقط خواستم یه جوری بهت خبر داده باشم که یه وقت شب رو باهاش تو خونه تنها نمونی..اگه دیدی نمیره زنگ بزن یکی بیاد پیشت.. --باشه..الان زنگ می زنم به عمه شب رو میرم پیشش..می ترسم اینجا تنها باشم..ولی هنوزم باورم نمیشه کامی باهام اینکارو کرده باشه..می دونی چیه تارا؟..همه ی مردا نامردن..همه شون یه مشت دغل بازن..دیگه به هیچ کدومشون اعتماد نمی کنم..هیچ وقت.. نفس عمیق کشیدم ..همین انتظار ازش می رفت..اون الان شکست خورده بود.. -نه شادی..اینو نگو..همه ی مردا مثل هم نیستن..توشون خوب هم پیدا میشه..همه شون مثل کامی دروغگو و نامرد نیستن که قصدشون شکستن غرور یه دختر باشه ..اینکه به دروغ بگن دوستت دارم و بعد که احساس یه دختر رو به آتیش کشیدن و چیزی از غرورش باقی نگذاشتن با خیال راحت بکشن کنار و برن رد زندگی و خوش گذرونیشون..من فکر می کنم هنوز هم اطرافمون مرد پیدا میشه.. با ترمز ناگهانی راشا محکم به جلو پرت شدم که اگر دستمو به موقع جلو نیاورده بودم مطمئنا سرم می خورد تو شیشه.. با تعجب نگاش کردم..با انگشتای دستش محکم فرمون رو فشار می داد..فکش منقبض شده بود و چشماش بسته بود.. وا..این دیگه چشه؟!.. --الو..تارا چی شد؟!..خوبی؟!.. -اره اره..خوبم..فعلا خداحافظ..فقط یادت نره چی بهت گفتما.. --باشه..ازت ممنونم..خداحافظ.. هنوز گریه می کرد..حق داشت.. گوشی رو قطع کردم..نگاه پر از تعجبم هنوز هم به اون بود..از ماشین پیاده شد و محکم در رو بست.. هیچ سر درنمی اوردم..چرا اینجوری می کنه؟!.. از شیشه ی جلو نگاش کردم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود..حالتش کلافه بود.. دستی تو موهاش کشید .. بی هوا برگشت و نگام کرد..زل زدم تو چشماش..انگار از یه چیزی ناراحت بود..ولی چی؟!..از همونجا چند لحظه توی چشمام خیره شد ..در ماشین رو باز کرد و نشست..دیگه نگاش نمی کردم ولی از گوشه ی چشم می پاییدمش..استارت زد و دستاشو به فرمون گرفت..نفس عمیق کشید و حرکت کرد.. -شادی بهترین دوستته؟.. فکر کردم ناراحته ولی صداش این رو نشون نمی داد..معمولی بود.. -اره..دختر ساده ایه ولی خب..همیشه دخترای ساده گول می خورن.. نگام کرد ..یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت :من که اینطور فکر نمی کنم..به ساده و زرنگش بستگی نداره..مهم اینه که طرف تا چه اندازه کار بلد باشه که بتونه خیلی راحت یه دختر رو گول بزنه.. -اره خب اینم هست..مردا رو جز خود شیطون هیچ کس نمی تونه بشناسه.. --چطور؟!..پس اون حرفایی که پشت تلفن به شادی زدی چی؟!.. -کدوم؟!.. --هنوز هم مرد پیدا میشه و همه نامرد نیستن.. سکوت کردم..چی باید می گفتم؟!.. --پس چرا ساکتی؟!.. -نه..خب می دونی به نظر من زن و مرد نداره توی هر دو گروه ادم خوب و بد پیدا میشه..هیچ کس بی عیب نیست.. سرشو تکون داد :افرین..این جملات رو باید با اب طلا بنویسی قاب کنی بعدش هم بزنی تو اتاق خوابت اونم درست رو به روی تختت که همیشه جلوی چشم باشه و از دیدنش هی حض کنی هی حال کنی..هی.. با شیطنت خندید..نگاش کردم..داشت سر به سرم می ذاشت؟؟!!.. -مسخـره می کـنــی؟!.. --غلط می کنم.. -خب بکن.. -چشم.. به هم نگاه کردیم ..با لبخند رومو برگردوندم..اون هم خندید و به جاده خیره شد.. نزدیک ویلا بودیم.. -جلوی در پیاده میشم..نمی خوام خواهرام .. ادامه ندادم ولی خودش گرفت منظورم چیه .. -باشه.. -درضمن چند دقیقه بعد از من بیا تو..نمی خوام جای شَکی باشه که من با تو برگشتم خونه و.. -چرا؟!..اشکالش چیه؟!.. -هیچی.. سرشو تکون داد و گفت :یه سوال.. https://eitaa.com/manifest/2141 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۱ به این که همه کسم یادش رفت امروز تولدمه! تموم سالایی که یادمه کسی جز اون بهم تبریک
۲۲ 🔵 قدمام سست بود هر آن احتمال سقوطم بود،می دونستم خبر بدی برام داره. از پوف های بلندی که می کشید معلوم بود، با هم وارد اتاق شدیم و رو به روم روی مبلی نشست دکتر:- شما همراه ندارید؟ دیگه با این حرفش مهر تاییدی به همه ی حدسیاتم زد، به طور واضحی لرز داشتم. ترس از مردن. خدایا خودت کمکم کن طاقت شنیدن حرفاشو داشته باشم. دکتر فهمیده بود فهمیدم به چیزایی هست - نه ..... راستش . راستش همراه ندارم دکتر – من نمی تونم این رو به شما بگم، می ترسم طاقتشو نداشته باشید. زهر خندی کردم که وجودمو لرزوند. حس جنازه ای رو داشتم که دارن زجر کشش می کنن - دکتر فکر می کنید با این همه دست دست کردنتون تا حالا نفهمیدم با این که برام فوق العاده سخت بود از ته حلقم صدای زجر کشیده ای بیرون دادم با این محتویات - بگید و راحتم کنید دکتر دستی کلافه به موهای لختش کشید دکتر:- حالا که اصرار می کنید . این آزمایشایی که از تون گرفتیم به سری آزمایش اولیه بود برای تست سرطان خون، متاسفانه جواب... حس کردم یه سطل آب جوش رو سرم ریختن. نمی دونستم شنیدن واقعیت انقدر سخته. اگه می دونستم اصرار نمی کردم. همه جا برام یهآن سیاه شد که دکتر دستمو گرفت دکتر: - خویید؟ اینم سواله؟ خوبم؟ نمی دونم، نمی دونستم چه حالیم فقط حس می کردم خیلی به خدا نزدیک شدم. هجوم اشک رو به چشمام حس می کردم اما نمی خواستم جلوی دکتر ضعیف باشم، تنها حرفی که تونستم بزنم و اکثرا تو فیلما شنیده بودم رو زدم با صدایی از ته چاه پرسیدم: - چقدر فرصت دارم؟ دکتر خنده ی تلخی کرد دکتر:- ناامید نباش سارا خانم. بیماری شما تو آزمایش نشون داده تو مراحل اولیه س احتمال درمان هست، در ضمن هنوز آزمایش نهایی ازت گرفته نشده دختر خوب، روحيتو نباز، امکان بهبودی با توجه به شرایط کمی بالاس. ببين الان تقریبا میشه با دو یا سه سال شیمی درمانی درمان قطعی بشه اسم شیمی درمانی پشتمو لرزوند، مادر بزرگم با اولین جلسه ی شیمی درمانی فرداش از دنیا رفت. خدایا چرا من؟ من انقدر اضافی بودم تو این دنیا؟ دیگه حرفای دکتر رو نمی شنیدم. فقط لبایی در حال حرکت می دیدم و آزمایشی که دوباره ازم گرفت و تو برگه ای که دستم داد. قرار بر این شد بیست روز دیگه جوابش میاد، مثل مسخ شده ها از بیمارستان در اومدم راه می رفتم، تو خیابون بودم، صدایی نمی شنیدم، فقط صدای دکتر می اومد که می گفت سرطان خون، شیمی درمانی، همیشه فکر می کردم بیماری سرطان مال افراد پیره، اما الان ، نمی دونم کی اشکام راه خودشونو پیدا کردن و ریختن، کم کم کنترلمو از دست دادم و هق هقم اوج گرفت، همه تو خیابون با تعجب نگام می کردن. خانمی مسن اومد نزدیکم خانم:- چی شده دخترم؟ يعني من اینقدر بی کسم که به غربیه دلش برام سوخت؟ نمی دونم چرا حرف زدم. خواستم خالی شدم که نتركم داد زدم - خدایا این رسمشه؟ مگه من چند سالمه رو به زن کردم: - من همش بیست و پنج سالمه. هفته ی پیش تولدم بود ولی حالا. می دونی دکتر بهم چی گفت تقریبا چند نفری دورم بودن ولی من فقط حواسم به اون زن مهربون بود، دکتر گفت سرطان دارم. سرطان خون دارم می میرم سرمو بالا آوردم، دیدم تو آغوش اون زنم و اون زن داره همراهم اشک می ریزه. همه با ترحم نگام می کردن. نه من اینو نمی خواستم. من ترحم نمی خواستم، من محبت واقعی می خوام بلند شدم و دویدم. تا تونستم دویدم وقتی به خودم اومدم که نمی دونستم کجام، گوشیم داشت زنگ می خورد اما لرزش دستم اجازه برداشتنش رو بهم نمی داد چشممو چرخوندم و یه آژانس دیدم، رفتم توش، مردی که توش بود با دیدن من تعجب کرد. می دونستم چشمام کاسه ی خونه با صدایی از ته چاه آدرس خونه رو دادم و رفتم خونه. خوب بود هنوز مامان اینا نیومده بودن. سهیل هم مسافرتش رو یه هفته تمدید کرده بود و سه روز دیگه بر می گشت، نمی دونستم چی کار کنم. مثل دیوونه ها تو خونه راه می رفتم. حرف می زدم. گله می کردم، بدترین حسای ممکن رو داشتم. دوست داشتم همین الان خودمو بکشم تا زجر کش نشم دوست نداشتم عاقبتم بشه مثل مادر بزرگم. هنوز یادم نرفته قول سرطان چه جوری مادر بزرگ تپل و شیطونمو نابود کرد. چطور اون همه تپلیش تبدیل به به پوست استخون شد. هنوز خس خس نفس های آخرشو یادم نرفته، جون دادن آخرشو یادمه، نفسای سنگین و صدایی که یک آن ساکت شد. سکوتی که با جیغ من شکسته شد و هجوم خانواده بالا سرمون، خدایا یعنی منم دارم به این درد دچار میشم؟ من نباید جوونی می کردم؟ بار سنگینی بودم رو زمین برات؟ من نمی خوام اون جوری بمیرم، خدایا نمی خوام بقيه به چهره ی نابود شدم ترحم کنن و هر روز بیان دیدیم. داد زدم - خدایا نمی خوام بمیرم بازم گرمی روی لبم و این بار سیاهی چشمام و هیچی نفهمیدن ارمغان جدیدی از بیماریم بود. چشمامو که باز کردم هنوز روی زمین بودم به سختی بلند شدم و با همون لباسا رفتم زیر دوش و تا تونستم گریه کردم. تا تونستم زجه زدم eitaa.com/manifest/2131 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۲ 🔵 قدمام سست بود هر آن احتمال سقوطم بود،می دونستم خبر بدی برام داره. از پوف های بلن
۲۳ 🔵صدای تلفنا رو مخم بود، تلفن خونه و اتاقمو قطع کردم، موبایلمو خاموش کردم و نشستم وسط پذیرایی. فکر کردم از این به بعد چی کار کنم. یه مرده باید چی کار کنه؟ کاش کاش یه نفر کنارم بود، دارم از بی کسی دق می کنم، هنوز باورم نمی شد سرطان دارم. هر بار می گفتم نه بابا خواب دیدم اما برگه ی آزمایش واقعی تر از این حرفا بود و من برای چندمین بار امروز فهمیدم واقعیت خیلی زشته؛ خیلی! با همون لباسای خیس وسط سالن بودم. مغزم خالی بود، خالی خالی، نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ هوشیار شدم اما نایی برای بلند شدن نداشتم. بعد از مدتی صداها قطع شد، پوزخندی زدم، تموم شد، صداها تموم شد، رو زمین دراز کشیدم. لرز گرفته بودم. نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای کوبیده شدن در خونه اومد، صدای شادی بود، صدای فریاد ارسطو، داشت منو به اسم صدا می کرد، دیگه پشتش خانم نمی ذاشت. قطره اشکی از چشمم چکید برای نابودی و پر پر شدن عشق نو پایی که داشت شکل می گرفت صدای شادی رو شنیدم که می گفت: - ارسطو خونه س. کفشاش جلوی دره ارسطو: - خب شاید با کفش دیگه ای رفته بیرون شادی: - نمی دونم ولی به حسی بهم میگه خونه س. ارسطو: - اگه هست چرا در رو باز نمی کنه؟ شادی - نمی دونم. چند لحظه ای سکوت شد. یه دفعه شادی با صدای بلندی گفت: - نکنه دوباره حالش بد شده - دوباره؟ - این چند وقته زیاد خون دماغ میشد، این اواخر چشماشم سیاهی می رفت ارسطو: - اون وقت شما باید اینو الان به من بگی؟ - نمی دونستم مهمه - حالا چی کار کنیم؟ - نمی دونم. می تونی در رو بشکونی؟ ارسطو: - اگه نباشه چی؟ کلی ضرر می زنیم بهشون شادی: - نگران ضررش نباش. حسم بهم میگه خونه س. صدای ور رفتن با در رو می شنیدم ارسطو: - سنجاق سر داريد شادی خانم؟ شادی - آره بیا صدای خش خشی می اومد. می دونستم الان میان داخل اما هیچ حسی نداشتم. فقط تونستم رو زمین بشینم و به پایه ی مبل تکیه بدم. برگه ی آزمایشم دستم بود. هنوز به نوشته هاش شک می کردم اما با خوندنشون دوباره شکم می رفت و کاخ آرزوهام فرو می ریخت. صدای باز شدن در اومد و دیدمشون که هراسون اطراف خونه رو نگاه می کنن خدای من ارسطو چقدر چشماش نگران بود. چشماش چرخید و رو من قفل شد و زیر لب زمزمه کرد بهت داشت. باور نمی کرد وضعیت داغونم رو خیس بودم، نصف صورت و لباسام خون بود. شادی با صدای ارسطو توجهش به خط نگاهش جلب شد و منو دید، اونم مثل ارسطو شوکه شد ولی زود به خودش اومد و دوید سمتم و صورتمو تو دستش گرفت. اشکام ریخت شادی: - چی شده سارایی؟ چرا این شکلی شدی؟ ارسطو از بهت در اومد و اومد سمتم و کنارم نشست ارسطو: - سارا ... سارا چرا این جوری ای دختر بلند شو، بلند شو باید بریم دکتر. اشکام شدت گرفت و با هق هق گفتم: - دکتر لازم نیست، دیگه دکتر لازم نیست شادی: - یعنی چی؟ چی میگی سارا؟ - شادی دیگه دکتر لازم ندارم. برگشتم سمت ارسطو که با بهت و بغض نگام می کرد نه دیگه لازم نیست بریم دکتر، من شرط دومتونو انجام دادم ولی باختم. من با انجام این شرط زندگیمو باختم. ارسطو:- منظورت چیه سارا؟ کدوم شرط رو میگی؟ داد زدم مگه من با توی لعنتی چند تا شرط بسته بودم. چند هفته پیش رفتم دکتر. امروز جواب آزمایشمو گرفتم. می دونی چیه؟ به شادی نگاه کردم - شادی می دونی دکتر بهم چی گفت؟ سرمو رو پاهام گذاشتم و زجه زدم - امروز برای اولین بار دلم خواست مامانم پیشم باشه. جواب آزمایشو تکون دادم و به صورتاشون نگاه کردم - ایناها زندگی من تو دستامه، حقیقت تو دستامه. بیا ارسطو خان. هی اصرار می کردی برم آزمایش بدم. خیالت راحت شد؟ راحت شدی منو بدبخت کردی؟ ارسطو:- درست حرف بزن ببینم چی میگی سارا مگه چی نشون داده تو جواب آزمایشت؟ با این حرف ارسطو جفتشون به دهنم چشم دوختن. با بی رحمی تمام و بدون مقدمه گفتم:- سرطان خون!؟ شادی: - وای ارسطو ولی خندید: - شوخی قشنگی نیست سارا تمومش کن. می دونستم باور نکرده - چی رو تموم کنم؟ این که چند وقت فرصت برای زندگی کردن دارم رو تموم کنم؟ این که دارم نابود میشم رو؟ یه نگاه به قیافه ی من بکن. شبیه کساییم که دارن شوخی می کنن؟ ارسطو فریاد کشید: - بس کن سارا. تو هیچیت نیست، هیچیت نیست لعنتی باورم نمی شد ارسطو داشت گریه می کرد، شادی از طرفی داشت برای من گریه می کرد از طرفی تو بهت رفتار ارسطو بود. می دونستم ارسطو کمی بهم علاقه پیدا کرده ولی نمی دونستم در این حده که واسم گریه کنه، بازم ارسطو فریاد زد - بابا مامانت کجان؟ - فعلا نمیان. ارسطو این بار فریادی کشید که گوشم گر شد: - اون داداش بی غیرتت کجاس؟ از حرفش ناراحت شدم. اما حق داشت. سهیل واقعا منو ول کرده رفته. - زنگ زده دیرتر میان. ارسطو خواهش می کنم مسافر تشونو به هم نریز ارسطو چشماش کاسه ی خون بود. ارسطو: مسافرت اون مهم تر از زجر کشیدن توئه؟ د جواب بده لعنتي...؟ https://eitaa.com/manifest/2144 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت113 🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دا
🔴جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!.. نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!.. اخم کردم..به اون چه ربطی داشت؟!..خواستم همینو بهش بگم که تند گفت :نه دیگه نشد..توهین نکن..می دونم می خوای بگی تو رو سننه..یه سوال بود همین..خواستی جواب بده نخواستی نده.. با تردید نگاش کردم..اثار شوخی توی چشماش نبود.. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..سرمو از شیشه کردم تو و گفتم :نه..راستی بابت امشب و کمکی که بهم کردی ممنونم.. --خوب شد گفتی دیگه داشتم ناامید می شدم.. -چی؟!.. --اینکه امشب فردین بازیم گل کرد و یه دخترو از دست چند تا ادم مست نجات دادم..بعد هم زورش اومد یه تشکر خشک و خالی بکنه..کم کم داشتم با خودم عهد می بستم که دیگه جون هیچ دختری رو نجات ندم چون واقعا بی معرفتن.. -خب حالا که تشکر کردم چی؟!..بازم بی معرفتم؟!.. خندید و گفت :نه..ولی بازم جونه هیچ دختری رو نجات نمیدم..مگر اینکه.. نگاه خاصی بهم انداخت و سکوت کرد.. چیزی از نگاش نفهمیدم..فقط سرموتکون دادم وزیر لب خداحافظی کردم.. داشتم به طرف در می رفتم که صدام کرد.. -دیگه چیه؟!.. کیفمو از پنجره اورد بیرون و گفت :یادگاری نگهش دارم؟.. با اخم رفتم سمتش:نخیر.. دستشو سریع برد تو..با همون اخم نگاش کردم.. -چرا همچین می کنی؟..کیفو بده.. --نچ..نمیشه..شرط داره.. با تعجب گفتم :شرط؟!..چی میگی تو؟!..کیفمو بده.. --گفتم که..تا شرطمو قبول نکنی عمرا .. کلافه نگاش کردم :خیلی خب..چه شرطی؟!.. --تو قبول کن ضرر نمی کنی.. -می شنوم.. با خنده سرشو تکون داد :خیلی لجبازی..باشه میگم..فرداشب باید با من شام بیای بیرون.. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..این چی میگه واسه خودش؟!..شام؟!..من؟!..با اون؟!..اوهــــو..دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم :حضرت اقا خواب دیدن خیر باشه..اینکه امشب جونمو نجات دادی درست..منم گفتم ممنون..دیگه هر کی سی خودش..چه دلیلی داره پاشم با تو شام برم بیرون؟!.. --مگه نمیگی دوست پسر نداری؟.. -خب که چی؟!.. --من نمی خوام دوست پسرت باشم..ولی دوست معمولی چرا..همسایه هم که هستیم..چه اشکالی داره یه شب شام با من بیای بیرون؟..باور کن همین ۱ بار..الاقل به خاطر امشب.. چرا انقدر اصرار می کرد؟!..مشکوک نگاش کردم وگفتم :راستشو بگو چی از جونم می خوای؟!..نکنه اینم تلافی کار اون شبه؟..ببین خوب گوشاتو وا کن اگه دست از پا خطا کنی وقصدت اذیت کردن من باشه چنان بلائی به سرت میارم که مرغای اسمون و کلاغا و مرغ و خروسای همسایه هم بشینن و به حالت زار بزن..شیرفهم شد؟.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت:نه نه من غلط بکنم..با همون اژدها و مارمولک غول پیکر و جک و جونورات حسابی روشن شدم که نباید با شماها در بیافتم.. -خوبه که می دونی و باز پیشنهاد میدی.. -ای بابا پیشنهادم دوستانه ست..در ضمن می خوام فرداشب یه چیزی بهت بگم..ولی اگر قبول کنی باهام بیای.. -از کجا باور کنم؟.. لبخند زد وبا نگاه خاصی گفت :قسم می خورم که همینطور باشه..راشا سرش بره قسمش شکسته نمیشه.. با تردید نگاش کردم..یعنی داره راست میگه؟!..اره خب قسم خورد.. سکوتم رو از روی رضایت برداشت کرد و گفت :قبول کردی دیگه؟..فرداشب ساعت ۹ چند متر اونطرف تر منتظرم باش..میام دنبالت.. -ولی من نمیام..متاسفم.. به طرف در رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشینش رو شنیدم..استین مانتوم رو گرفت و برم گردوند..با اخم نگاش کردم و استینم رو از تو دستش کشیدم بیرون.. -چکار می کنی؟!.. --اگر ازت خواهش کنم چی؟.. با تعجب زل زدم تو چشماش..جدی بود..اخه چرا انقدر اصرار می کرد؟!.. -چی میخوای بگی؟..خب همین الان بگو.. --نه..فرداشب..میای؟.. نگاهمون تو هم قفل شد..قلبم اروم و قرار نداشت..تند می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم.. نگاهش سرگردون توی چشمام بود..نمی دونم این نگاه چی داشت و چی شد که از دهنم پرید گفتم :فرداشب راس ساعت ۹ https://eitaa.com/manifest/2154 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۳ 🔵صدای تلفنا رو مخم بود، تلفن خونه و اتاقمو قطع کردم، موبایلمو خاموش کردم و نشستم و
۲۴ 🔵ای خدایا چرا؟ چرا؟ فریادهای پر درد ارسطو منو ساکت کرده بود. اومد جلوم نشست و بی پروا دستمو تو دستش گرفت ارسطو:- نمی ذارم چیزیت بشه، سارا به ارواح خاک مادرم نمی ذارم چیزیت بشه. اشکام ریخت اشکاش ریخت. شادی زجه زد لحظه های سختی بود برای هممون، جواب آزمایشو از دستم در آورد و بلند شد ارسطو:- شادی خانم کمی به وضعش برسید باید بازم بریم دکتر - من دیگه دکتر نمی ارم ارسطو:- تو غلط می کنی با بهت نگاش کردم،اولین فحشی بود که ازش خوردم. با این که تو چشماش پشیمونی از حرفشو دیدم ولی کوتاه نیومدم من ترحم کسی رو نمی خواستم بلند شدم و جلوش ایستادم. برگه ی آزمایشو از دستش کشیدم: - بیرون! بهت زده نگام کرد - گفتم برید بیرون.ارسطو با بهت عقبی رفت. ارسطو:- ولی سارا!؟ داد زدم:- سارانه و سارا خانم.هیچی عوض نشده برید بیرون می خوام تنها باشم شادی:- سارا بذار من پیشت بمونم لحنمو ملایم تر کردم: - شادی خواهش می کنم برید.با نا امیدی نگام کردن و وقتی دیدن تصمیمم عوض نمیشه رفتن بلند شدم و رفتم تو اتاقم و لباسامو در آوردم و تو ماشین انداختم رفتم حمام و سریع یه دوش گرفتم و بیرون اومدم، بلوز شلوار ساده ای پوشیدم و خواستم موس به موهام بزنم که دستم رو هوا خشک شد،یادمه مادر بزرگم تموم موهاش ریخته بود. خدایا یعنی منم همین جوری میشم؟ موس رو به سمت آینه پرت کردم که آینه خرد شد و دل من کمی خنک،همون جا رو زمین نشستم و به خرده های آینه خیره شدم. دیگه حتی گریه م نمی اومد.انگار اشکم خشک شده بود تلفن زنگ خورد. به شماره نگاهی انداختم موبایل سهیل بود؛ برداشتم - بله؟ سهیل - سلام سارا جونم. پوزخندی زدم - سلام انقدر خشک گفتم سلام که سهیل کمی سکوت کرد سهیل:- خوبی سارا؟ - آره بهتر از این نمیشم - داری گریه می کنی سارا؟ - نه فقط دلم براتون تنگ شده بود سهیل « ما هم دلمون برات تنگ شده آره دارم می بینم سهیل:- سارا یه خبر تقريبا بد دارم. دلم هری ریخت - باران طوریش شده؟ - نه بابا دیوونه! راستش عمو امروز صبح فوت کرد. شوکه شدم - چی؟ - عمو فوت کرده - چرا؟ - مگه نمی دونستی سرطان داره؟ خدای من! چقدر سرطان ٹوی فامیلمون ارثی بود ولی چرا همه تو پیری و من تو اوج جوونی. اشکام بازم راه خودشونو پیدا کردن سهیل:- راستش بابا به من زنگ زد و گفت بهت بگم تا هفتم عمو می مونن و بر می گردن. منم امشب بر می گردم تهران. چیزی نمی خوای برات بخرم؟ - نه مرسی - خودتو ناراحت نکن سارا عمو هفتاد و هشت سالش بود. - مگه به سن و ساله سهیل؟این حرف از تو بعیده! - باشه بابا! ما فردا شب می رسیم. کاری داشتی زنگ بزن - باشه مرسی بای قطع کردم. یاد حرفای سهیل که میفتادم تنها یه جملش برام واضح بود. «عمو فوت شد. سرطان داشت. خدایا چی بگم؟ حتی نمی دونم چی باید بگم، تلویزیون رو روشن کردم. زدم شبکه ی پنج تا فیلمو ببینم اما داشت مسجد جمکران رو نشون می داد، دعای مخصوص رو می خوند، ناخوداگاه رفتم تو فاز معنویت، اشکم ریخت و همراهش شروع به خوندن دعا کردم،دعا و فهم معنیش منو به خلسه ی عمیقی برد. درسته که میگن خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره. الان از همیشه بیشتر حس نزدیکی بهش رو داشتم. همراه با دعا خوندم. اشک ریختم. حرف زدم. زجه زدم - خدایا نمی خوام بمیرم، این سرنوشت منه؟ سرنوشت یه دختر ۲۵ ساله! چرا؟ من دوست ندارم الان بمیرم. من تازه داشتم معنی زندگی رو می فهمیدم. من تازه می خواستم برم دنبال نقاشی، من تازه داشتم عاشق می شدم! عاشق؟ آره. حتی با شنیدن اسمش تپش قلبم بالا میره، قلبم هول میشه، قلبم بهانشو می گیره، قلبم درش رو باز می کنه. من عاشق بچه بودم. یعنی من نباید بزرگ شدن باران رو ببینم؟ خدایا! خدایا؟ ضجه زدم حنجرم داغون شد رو همون مبل دراز شدم و چشمام سنگین شد و به عالم خواب فرو رفتم صبح با صدای موبایلم بیدار شدم، ساعت پنج صبح بود، می خواستم فکر کنم و یه تصمیم عاقلانه بگیرم. درست تا ساعت هفت و نیم فکر کردم و هر بار به یه نتیجه رسیدم. من ترحم کسی رو نمی خوام دوست ندارم کسی بدونه، کاش شادی و ارسطو هم خبر نداشتن،باید باهاشون صحبت کنم از رفتارای تغییر کرده ی خونوادم بدم می اومد، دوست ندارم سهیل برام دل بسوزونه و متنفرم نرگس برام ترحم کنه، محبت این جوری و زوری مامان و بابا رو هم نمی خوام، باید برم، باید برم این جا جای موندن نیست. نمی دونم چرا یاد یه آهنگی افتادم و از آرشیو آهنگای موبایلم پیداش کردم. گذاشتمش و مثل ابر بهاری گریه کردم. دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم جدایی سهمه دستامه که دستاتو نمی گیرم تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ دیگه دیره دارم میرم چقدر این لحظه ها سخته جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ ہی وقته دارم تو ساحل چشات دیگه آهسته گم میشم برام جایی تو دنیا نیست... https://eitaa.com/manifest/2155 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید عالیه😂 چطوری از خریدن طلا برای خانوما فرار کنیم این روش خیلی سخته ولی با این قیمت ها ارزش داره😂 🚩 @Manifestly