eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت113 🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دا
🔴جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!.. نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!.. اخم کردم..به اون چه ربطی داشت؟!..خواستم همینو بهش بگم که تند گفت :نه دیگه نشد..توهین نکن..می دونم می خوای بگی تو رو سننه..یه سوال بود همین..خواستی جواب بده نخواستی نده.. با تردید نگاش کردم..اثار شوخی توی چشماش نبود.. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..سرمو از شیشه کردم تو و گفتم :نه..راستی بابت امشب و کمکی که بهم کردی ممنونم.. --خوب شد گفتی دیگه داشتم ناامید می شدم.. -چی؟!.. --اینکه امشب فردین بازیم گل کرد و یه دخترو از دست چند تا ادم مست نجات دادم..بعد هم زورش اومد یه تشکر خشک و خالی بکنه..کم کم داشتم با خودم عهد می بستم که دیگه جون هیچ دختری رو نجات ندم چون واقعا بی معرفتن.. -خب حالا که تشکر کردم چی؟!..بازم بی معرفتم؟!.. خندید و گفت :نه..ولی بازم جونه هیچ دختری رو نجات نمیدم..مگر اینکه.. نگاه خاصی بهم انداخت و سکوت کرد.. چیزی از نگاش نفهمیدم..فقط سرموتکون دادم وزیر لب خداحافظی کردم.. داشتم به طرف در می رفتم که صدام کرد.. -دیگه چیه؟!.. کیفمو از پنجره اورد بیرون و گفت :یادگاری نگهش دارم؟.. با اخم رفتم سمتش:نخیر.. دستشو سریع برد تو..با همون اخم نگاش کردم.. -چرا همچین می کنی؟..کیفو بده.. --نچ..نمیشه..شرط داره.. با تعجب گفتم :شرط؟!..چی میگی تو؟!..کیفمو بده.. --گفتم که..تا شرطمو قبول نکنی عمرا .. کلافه نگاش کردم :خیلی خب..چه شرطی؟!.. --تو قبول کن ضرر نمی کنی.. -می شنوم.. با خنده سرشو تکون داد :خیلی لجبازی..باشه میگم..فرداشب باید با من شام بیای بیرون.. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..این چی میگه واسه خودش؟!..شام؟!..من؟!..با اون؟!..اوهــــو..دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم :حضرت اقا خواب دیدن خیر باشه..اینکه امشب جونمو نجات دادی درست..منم گفتم ممنون..دیگه هر کی سی خودش..چه دلیلی داره پاشم با تو شام برم بیرون؟!.. --مگه نمیگی دوست پسر نداری؟.. -خب که چی؟!.. --من نمی خوام دوست پسرت باشم..ولی دوست معمولی چرا..همسایه هم که هستیم..چه اشکالی داره یه شب شام با من بیای بیرون؟..باور کن همین ۱ بار..الاقل به خاطر امشب.. چرا انقدر اصرار می کرد؟!..مشکوک نگاش کردم وگفتم :راستشو بگو چی از جونم می خوای؟!..نکنه اینم تلافی کار اون شبه؟..ببین خوب گوشاتو وا کن اگه دست از پا خطا کنی وقصدت اذیت کردن من باشه چنان بلائی به سرت میارم که مرغای اسمون و کلاغا و مرغ و خروسای همسایه هم بشینن و به حالت زار بزن..شیرفهم شد؟.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت:نه نه من غلط بکنم..با همون اژدها و مارمولک غول پیکر و جک و جونورات حسابی روشن شدم که نباید با شماها در بیافتم.. -خوبه که می دونی و باز پیشنهاد میدی.. -ای بابا پیشنهادم دوستانه ست..در ضمن می خوام فرداشب یه چیزی بهت بگم..ولی اگر قبول کنی باهام بیای.. -از کجا باور کنم؟.. لبخند زد وبا نگاه خاصی گفت :قسم می خورم که همینطور باشه..راشا سرش بره قسمش شکسته نمیشه.. با تردید نگاش کردم..یعنی داره راست میگه؟!..اره خب قسم خورد.. سکوتم رو از روی رضایت برداشت کرد و گفت :قبول کردی دیگه؟..فرداشب ساعت ۹ چند متر اونطرف تر منتظرم باش..میام دنبالت.. -ولی من نمیام..متاسفم.. به طرف در رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشینش رو شنیدم..استین مانتوم رو گرفت و برم گردوند..با اخم نگاش کردم و استینم رو از تو دستش کشیدم بیرون.. -چکار می کنی؟!.. --اگر ازت خواهش کنم چی؟.. با تعجب زل زدم تو چشماش..جدی بود..اخه چرا انقدر اصرار می کرد؟!.. -چی میخوای بگی؟..خب همین الان بگو.. --نه..فرداشب..میای؟.. نگاهمون تو هم قفل شد..قلبم اروم و قرار نداشت..تند می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم.. نگاهش سرگردون توی چشمام بود..نمی دونم این نگاه چی داشت و چی شد که از دهنم پرید گفتم :فرداشب راس ساعت ۹ https://eitaa.com/manifest/2154 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۳ 🔵صدای تلفنا رو مخم بود، تلفن خونه و اتاقمو قطع کردم، موبایلمو خاموش کردم و نشستم و
۲۴ 🔵ای خدایا چرا؟ چرا؟ فریادهای پر درد ارسطو منو ساکت کرده بود. اومد جلوم نشست و بی پروا دستمو تو دستش گرفت ارسطو:- نمی ذارم چیزیت بشه، سارا به ارواح خاک مادرم نمی ذارم چیزیت بشه. اشکام ریخت اشکاش ریخت. شادی زجه زد لحظه های سختی بود برای هممون، جواب آزمایشو از دستم در آورد و بلند شد ارسطو:- شادی خانم کمی به وضعش برسید باید بازم بریم دکتر - من دیگه دکتر نمی ارم ارسطو:- تو غلط می کنی با بهت نگاش کردم،اولین فحشی بود که ازش خوردم. با این که تو چشماش پشیمونی از حرفشو دیدم ولی کوتاه نیومدم من ترحم کسی رو نمی خواستم بلند شدم و جلوش ایستادم. برگه ی آزمایشو از دستش کشیدم: - بیرون! بهت زده نگام کرد - گفتم برید بیرون.ارسطو با بهت عقبی رفت. ارسطو:- ولی سارا!؟ داد زدم:- سارانه و سارا خانم.هیچی عوض نشده برید بیرون می خوام تنها باشم شادی:- سارا بذار من پیشت بمونم لحنمو ملایم تر کردم: - شادی خواهش می کنم برید.با نا امیدی نگام کردن و وقتی دیدن تصمیمم عوض نمیشه رفتن بلند شدم و رفتم تو اتاقم و لباسامو در آوردم و تو ماشین انداختم رفتم حمام و سریع یه دوش گرفتم و بیرون اومدم، بلوز شلوار ساده ای پوشیدم و خواستم موس به موهام بزنم که دستم رو هوا خشک شد،یادمه مادر بزرگم تموم موهاش ریخته بود. خدایا یعنی منم همین جوری میشم؟ موس رو به سمت آینه پرت کردم که آینه خرد شد و دل من کمی خنک،همون جا رو زمین نشستم و به خرده های آینه خیره شدم. دیگه حتی گریه م نمی اومد.انگار اشکم خشک شده بود تلفن زنگ خورد. به شماره نگاهی انداختم موبایل سهیل بود؛ برداشتم - بله؟ سهیل - سلام سارا جونم. پوزخندی زدم - سلام انقدر خشک گفتم سلام که سهیل کمی سکوت کرد سهیل:- خوبی سارا؟ - آره بهتر از این نمیشم - داری گریه می کنی سارا؟ - نه فقط دلم براتون تنگ شده بود سهیل « ما هم دلمون برات تنگ شده آره دارم می بینم سهیل:- سارا یه خبر تقريبا بد دارم. دلم هری ریخت - باران طوریش شده؟ - نه بابا دیوونه! راستش عمو امروز صبح فوت کرد. شوکه شدم - چی؟ - عمو فوت کرده - چرا؟ - مگه نمی دونستی سرطان داره؟ خدای من! چقدر سرطان ٹوی فامیلمون ارثی بود ولی چرا همه تو پیری و من تو اوج جوونی. اشکام بازم راه خودشونو پیدا کردن سهیل:- راستش بابا به من زنگ زد و گفت بهت بگم تا هفتم عمو می مونن و بر می گردن. منم امشب بر می گردم تهران. چیزی نمی خوای برات بخرم؟ - نه مرسی - خودتو ناراحت نکن سارا عمو هفتاد و هشت سالش بود. - مگه به سن و ساله سهیل؟این حرف از تو بعیده! - باشه بابا! ما فردا شب می رسیم. کاری داشتی زنگ بزن - باشه مرسی بای قطع کردم. یاد حرفای سهیل که میفتادم تنها یه جملش برام واضح بود. «عمو فوت شد. سرطان داشت. خدایا چی بگم؟ حتی نمی دونم چی باید بگم، تلویزیون رو روشن کردم. زدم شبکه ی پنج تا فیلمو ببینم اما داشت مسجد جمکران رو نشون می داد، دعای مخصوص رو می خوند، ناخوداگاه رفتم تو فاز معنویت، اشکم ریخت و همراهش شروع به خوندن دعا کردم،دعا و فهم معنیش منو به خلسه ی عمیقی برد. درسته که میگن خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره. الان از همیشه بیشتر حس نزدیکی بهش رو داشتم. همراه با دعا خوندم. اشک ریختم. حرف زدم. زجه زدم - خدایا نمی خوام بمیرم، این سرنوشت منه؟ سرنوشت یه دختر ۲۵ ساله! چرا؟ من دوست ندارم الان بمیرم. من تازه داشتم معنی زندگی رو می فهمیدم. من تازه می خواستم برم دنبال نقاشی، من تازه داشتم عاشق می شدم! عاشق؟ آره. حتی با شنیدن اسمش تپش قلبم بالا میره، قلبم هول میشه، قلبم بهانشو می گیره، قلبم درش رو باز می کنه. من عاشق بچه بودم. یعنی من نباید بزرگ شدن باران رو ببینم؟ خدایا! خدایا؟ ضجه زدم حنجرم داغون شد رو همون مبل دراز شدم و چشمام سنگین شد و به عالم خواب فرو رفتم صبح با صدای موبایلم بیدار شدم، ساعت پنج صبح بود، می خواستم فکر کنم و یه تصمیم عاقلانه بگیرم. درست تا ساعت هفت و نیم فکر کردم و هر بار به یه نتیجه رسیدم. من ترحم کسی رو نمی خوام دوست ندارم کسی بدونه، کاش شادی و ارسطو هم خبر نداشتن،باید باهاشون صحبت کنم از رفتارای تغییر کرده ی خونوادم بدم می اومد، دوست ندارم سهیل برام دل بسوزونه و متنفرم نرگس برام ترحم کنه، محبت این جوری و زوری مامان و بابا رو هم نمی خوام، باید برم، باید برم این جا جای موندن نیست. نمی دونم چرا یاد یه آهنگی افتادم و از آرشیو آهنگای موبایلم پیداش کردم. گذاشتمش و مثل ابر بهاری گریه کردم. دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم جدایی سهمه دستامه که دستاتو نمی گیرم تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ دیگه دیره دارم میرم چقدر این لحظه ها سخته جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ ہی وقته دارم تو ساحل چشات دیگه آهسته گم میشم برام جایی تو دنیا نیست... https://eitaa.com/manifest/2155 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید عالیه😂 چطوری از خریدن طلا برای خانوما فرار کنیم این روش خیلی سخته ولی با این قیمت ها ارزش داره😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت114 🔴جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!.. نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!.. اخم ک
🔴با لبخند نگام کرد که به خودم اومدم و تند گفتم :ببین فقط چون همسایه ایم و گفتی دوستانه..درضمن بیشتر کنجکاوم بدونم چی می خوای بگی.. با لبخند سرشو تکون داد :باشه چشم..خدا پدر این حس کنجکاوی رو بیامرزه که بیشتر مواقع به هر دردی می خوره.. با لبخند رومو برگردوندم.. --هی خانم کیفت چی؟!.. ای وای خاک به سرم کیفمو یادم رفت..تند برگشتم طرفش.. گرفته بودش بالا..از دستش کشیدم که بلند خندید.. زیر لب با حرص گفتم :زهرمار.. شنید ولبخندش اروم اروم محو شد..اونم زیر لب گفت :بداخلاق.. ابرومو انداختم بالا نگاه تندی بهش انداختم..رفت سوار ماشینش شد.. زنگ رو زدم..ترلان جواب داد..در باز شد و رفتم تو..دیگه برنگشتم نگاش کنم.. حالا با قرار فرداشب چکار کنم؟!..چه غلطی کردم قبول کردما..نمی دونم چرا پشیمونی اومده بود سراغم.. ای خــــدا..ای کاش قبول نمی کردم.. رفتم تو تانیا وترلان تو سالن بودن..تانیا از جاش بلند شد و گفت :چه زود برگشتی.. به طرف اتاقم رفتم و درهمون حال جوابش رو دادم :همسایه هاشون گیر دادن گفتن سر و صداتون زیاده..منم ترسیدم زنگ بزنن پلیس بیاد زود برگشتم..هر چی شادی اصرار کرد نموندم.. تانیا بازومو گرفت..قلبم ریخت..نکنه فهمیده دارم دروغ میگم؟!.. --چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟!..با کی برگشتی؟!.. نفسمو دادم بیرون و گفتم :با تاکسی ..چه فرقی می کنه؟.. تو چشمام زل زد و گفت :شام خوردی؟.. -نه.. --برو لباستو عوض کن بیا برات غذا گرم می کنم.. -باشه..مرسی.. رفتم تو اتاقم و به سرعت باد لباسامو عوض کردم..سعی کردم به اتفاقات امشب و حرفای راشا و قرار فرداشب فکر نکنم.. یه غلطی بود که کردم و باید پاش وایسم..بی خیال..هر چه باداباد.. تانیا رو به ترلان که تند تند دکمه های مانتوش رو می بست گفت :کجا با این عجله؟!.. ترلان: می خوام برم کتابفروشی..شبنم منتظرمه..گفتم دم ِ درش وایسه تندی میام.. کفش هایش را پا کرد و از ویلا خارج شد..کیفش را روی شانه جا به جا کرد..به طرف ماشینش رفت ولی با دیدن لاستیک جلو که پنچر شده بود اه از نهادش بلند شد.. با پا به لاستیک لگد زد و زیر لب غرغر کنان با خودش زمزمه کرد :ای تو روحت..د بیا..اینم شانسه من دارم؟..تو کی پنچر شدی اخه؟..تا دیروز که سالم بودی.. شالش را روی سر مرتب کرد و کلافه دور خودش چرخید..موبایلش را در اورد تا به اژانس زنگ بزند که صدای رایان را از ان طرف شنید..دستش را پایین اورد و نگاهش را به ان سمت دوخت.. رایان: سلام همسایه..مشکلی پیش اومده؟.. ترلان لبهایش را با حرص جمع کرد وبا چشم به لاستیک پنچر شده ی ماشینش اشاره کرد :سلام..می بینید که..ولی مشکلی نیست ..فعلا.. به طرف در رفت و در همون حال شماره ی اژانس را گرفت.. --آژانس دانیال بفرمایید.. -سالم اقا..یه ماشین می خواستم.. --سلام..متاسفم خانم تا نیم ساعت دیگه ماشین نداریم..اگر می تونید صبر کنید ادرس بدید ماشین رو بفرستم.. لبهایش را روی هم فشرد و کلافه گفت :نه ممنون..الان می خواستم..خداحافظ.. با خشمِ کنترل شده ای دکمه ی قطع تماس را فشرد..تنها اژانسی که به ویلا نزدیک بود همان اژانس دانیال بود..دیرش شده بود و زیر لب بر شانسش لعنت می فرستاد.. با این حال باید تا سر خیابان پیاده می رفت..ماشین تانیا تعمیرگاه بود و امروز برای تحویلش می رفت..تارا هم که ماشین نداشت..چاره ای نبود.. به طرف در رفت و بازش کرد..چند قدمی از ویلا فاصله گرفته بود که با شنیدن صدای بوق ماشینی از پشت سر برگشت..با دیدن رایان ایستاد..رایان کنار پایش ترمز کرد و شیشه ی جلو را پایین داد.. رایان:بیا بالا..تا یه مسیری می رسونمت.. ترلان: نه ممنون..تا سر خیابون میرم از اونجا یه ماشین می گیرم.. رایان :احساس می کنم دیرت شده..یه جورایی از حالت کلافه ت پیداست..پس دیگه چرا تعارف می کنی؟..مطمئن باش قصد اذیت کردنت رو ندارم.. با زدن این حرف اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و به پشتی صندلی تکیه داد..ترلان خیره نگاهش کرد..حس کرده بود که رایان دچار سوتفاهم شده است..مایل هم نبود که ان را برطرف کند ولی از طرفی حسابی دیرش شده بود و دوست نداشت شبنم را بیشتر از ان معطل کند.. https://eitaa.com/manifest/2166 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۴ 🔵ای خدایا چرا؟ چرا؟ فریادهای پر درد ارسطو منو ساکت کرده بود. اومد جلوم نشست و بی پ
۲۵ 🔵هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین آهنگی بشه سرگذشت من هیچ وقت این چیزایی که واسم اتفاق افتاده تو مخیلم نمی گنجید. با یه یا على تصميم نهاییمو گرفتم و سریع یه چمدون برداشتم و هر چی مانتو و شلوار و روسری بود توش چپوندم و رفتم سوار ماشین شدم و رفتم شرکت. رسیدم و رفتم بالا. شادی با دیدنم عین برق گرفته ها پرید بغلم کرد. شادی:- قربونت بشم سارایی، فکر کردم نمیای دیگه.با صدای جیغ شادی ارسطو هم از اتاقش بیرون اومد و با دیدنم چشماش برقی زد.البته برق خوشی نبود! فکر کنم خیلی ترحم برانگیز شده بودم، تو چشمش اشک بود، دوست نداشتم، این چیزا رو دوست نداشتم از همین چیزا داشتم فرار می کردم. نمی تونم ترحم رو تو چشم کسی ببینم، خرد میشم، داغون میشم، برای حرف زدن اول باید محکم باشم گلومو صاف کردم و بغضمو خوردم -لطفا بشینید می خوام باهاتون حرف بزنم. شادی نشست ارسطو هم ایستاد، منم نشستم اما با دیدن ارسطو که بالا سرم ایستاده بود نمی تونستم چشمام رو بستم و گفتم - خواهش می کنم بشینید آقای سالاری صدای پوزخند عصبی سالاری رو شنیدم، شادی هم با تعجب نگام می کرد اما من باید حرفامو می زدم. گرچه سخت بود ولی ارسطو هم نشست. کمی حرفامو تو ذهنم راست و ریس کردم و شروع کردم - ببینید شما الان چیزایی می دونید که کسی نمی دونه و نمی خوام بدونه. هر دوشون چشاشون شد چشم وزغ شادی: - یعنی چی؟ - خواهش می کنم وسط حرفم حرف نزنید. همون طور که گفتم شما الان از همه چی من خبر دارید و من ازتون می خوام اینو مثل یه راز پیش خودتون نگه دارید و به کسی نگید. بهشون نگاه کردم. حالت صورتشون سوالی بود -حتی برادرم و مادر پدرم با این حرفم ارسطو عصبی بلند شد و فریاد کشید - تو دیوونه شدی سارا، آهان ببخشید حواسم نبود؛ خانم سمایی، خیلی فکر کردی بیای این حرفا رو بزنی؟ می خوای بگی خیلی قوی هستی؟ می خوای نشون بدی به کسی احتیاج نداری؟ هان؟ جواب بده منم بلند شدم و رو به روش تو یه قدمیش ایستادم و صدام رو مثل خودش بالا بردم - نه نمی خوام چیزی رو ثابت کنم، نمی خوام بگم قویم چون نیستم. واسه من ادای آدمای همه چیز بلد رو در نیار ارسطو خان تو چه می فهمی من چه حالی دارم. نمی خوام خونوادم بدونن، جرمه؟ نمی خوام خونواده ای که از بچگی فقط ورد زبونشون سهیل بوده برام ترحم كنه. نمیخوام پدر مادری که یواشکی تو حرفاشون منو تو بچگی عار می دونستن و داشتن پسر رو افتخار برام دل بسوزونن، تغییر رفتار شونو دوست ندارم به پدر و مادری که سهیل با نمرات افتضاح هر ترم رو رد می کرد رو روی سرشون حلوا حلوا می کردن و منو با این که طبق خواستشون رشتمو انتخاب کردم با بهترین نمره ها یه بار تشویق نکردن، پدر مادری که برام آرزو شد یه بار روز تولدم یادشون بمونه و بهم تبریک بگن، هر سال از یه ماه قبل برای تولد سهیل تدارک تولد می دیدن. نمی خوام همچین آدمایی دور و برم باشن فقط برای مریضیم برام سخته، خیلی چیزا نمی دونی از زندگیه من ارسطو خان، دنيا اون دنیای کوچیک خودت فقط نیست. بدبختی فقط به نداری با خونه ی کوچیک نیست، بدبختیای من خیلی بزرگ تر از توئه. فکر نکن بی مادری که تو از بیست سالگی دچارشی سخت تر از مال منه. تو مادرت از زند گیت رفت، می دونی دیگه نیست که نمی تونه دست نوازش رو سرت بکشه و قربون صدقت بره ولی من چی؟ همیشه بوده و من فقط دستی که به سر سهیل کشیده می شد رو دیدم. دیدم و دم نزدم. گریه کردم. نذاشتم کسی اشکامو ببینه، اون موقع قوی بودم، اون موقع می تونستم قوی بودنم رو ثابت کنم، ولی الان نمی تونم ارسطو، شادی نمی تونم. دیگه قوی نیستم. نمی خوام باشم، اشکامو ببین، من تا حالا جلوی کسی حتی خونوادم اشک نریختم ولی الان جلوی شما , داغون شدم. من قوی نیستم با سستی روی مبل افتادم - نمی خوام قوی بودنم رو ثبت کنم، بفهمید. برام سخته. محبت ظاهری برام سخته، نمی تونم قبولش کنم. کمکم کنید، این آخرین خواسته ی یه آدم خسته از زندگی و در حال مرگه ارسطو با مشت به در اتاق کوبید که جای مشتش در خرد شد. تعجب نکردم. می دونستم حرفام خیلی دردناکه. نمی خواستم حرفی بزنم اما ناخواسته به زبون آوردم، باید قانعشون می کردم. فکر کنم موفق شدم چون صدایی از هیچ کدومشون در نمی اومد ارسطو: - فکر می کنی چقدر می تونی ازشون مخفی کنی. کم کم آثارش ... تو ... تو.. می دونستم می خواد چی بگه. براش سخت بود گفتنش. محكم گفتم: - فكر اون جاشم کردم هر دوشون نگام کردن - می خوام برم فکر نکنم دیگه چشماشون از این بزرگ تر شه... https://eitaa.com/manifest/2169 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621 🔵رمان سارا که از بچگی علاقه زیادی به نقاشی داشته به اجبار خانواده میره دانشگاه و در رشته برق تحصیل میکنه، اما هر جا که میرفته بهش کار نمیدادن. بالاخره میره یه شرکت که رئیس شرکت یه پسر جوونه. پسره که از خوشگلی سارا متحیر میشه سارا رو استخدام میکنه ولی سارا بعد از مدتی متوجه میشه... قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/1943
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت115 🔴با لبخند نگام کرد که به خودم اومدم و تند گفتم :ببین فقط چون همسایه ایم و گفتی دوست
🔴منتظر بود رایان یک بار دیگر اصرار کند .. وقتی دید رایان نه نگاهش می کند و نه حرفی می زند پشتش را به او کرد وبه راهش ادامه داد.. زیر لب گفت :به درک..پسره ی از خود راضی..حالا جونت در می اومد یه تعارف دیگه می زدی؟..زرتی قهر می کنه و.. صدای بلند بوق ماشین باعث شد در جا بپرد و با عصبانیت نگاهش کند.. ترلان :چته؟..ترسیدم.. رایان با لبخند نگاهش کرد:داشتم رد می شدم.. ترلان: خب رد شو..کی جلوتو گرفته؟.. رایان:تو..دقیقا راسته ماشینه من داری راه میری.. ترلان با همان عصبانیت به خودش و ماشین رایان نگاه کرد..حق با او بود..ترلان درست وسط جاده بود وبی خیال قدم بر می داشت.. خودش را کنار کشید تا او رد شود.. رایان:اگه یه بار دیگه ازت بخوام سوار شی بازم قبول نمی کنی؟.. کمی مکث کرد و به اطرافش نگاه کرد..چاره ای نداشت و باید قبول می کرد..ارام به طرف ماشینش رفت ..همین که نشست رایان حرکت کرد.. مسیر کمی از راه را طی کرده بود که سر حرف را باز کرد: میشه بپرسم کجا میری؟.. ترلان: نه..تا یه مسیری منو برسونی ممنون میشم بقیه ش رو تاکسی می گیرم.. رایان: خب چه کاریه..خودم تا مقصد می رسونمت.. ترلان خواست مخالفت کند که رایان سریع گفت :نه نیار دیگه..هم مسیریم.. ترلان: مگه می دونی من کجا میرم؟!.. رایان:هر کجا که می خواد باشه..من کاری می کنم که هم مسیر بشیم ..کار نشد نداره.. ترلان متعجب نگاهش کرد :یعنی چی؟!.. لبخند زد:هیچی..بی خیال..نگفتی کجا میری؟.. مکث کوتاهی کرد وگفت :کتابفروشی.. رایان:پویان؟.. ترلان :اره.. رایان:خب اینکه عالیه..چون مغازه ی من هم یه خیابون بالاتره..پس دیدی هم مسیریم؟.. ترلان لبخند زد و سرش را برگرداند..از پنجره بیرون را نگاه کرد..هر دو سکوت کرده بودند..رایان به سرعت می راند..ترلان چون دیرش شده بود شکایتی نداشت..ولی از این همه سرعت کمی ترسیده بود..از طرفی هم از دست فرمان رایان خوشش امده بود..مسلط رانندگی می کرد و اگر هم سرعتش زیاد بود حرکاتش خطرناک و دردسرساز نبود.. فضای ماشین را رایحه ی ادکلن تلخ رایان و عطر ملایم ترلان پر کرده بود و از این دو بو ترکیب جالبی ایجاد شده بود.. رایان نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به ترلان انداخت.. دیگر راهی نمانده بود.. جلوی کتابفروشی ترمز کرد..ترلان با دیدن شبنم که جلوی کتابخانه ایستاده بود لبخند زد.. رایان: بفرمایید..این هم کتابفروشی..خداییش اگر با تاکسی می اومدی اینقدر سریع می رسیدی؟.. ترلان با لبخند نگاهش کرد :نه خب..ولی خیلی تند رانندگی می کنی..اینم خوب نیست.. رایان هم لبخند زد :اینبار استثنا بود..چون یه خانم حسابی دیرش شده بود.. هر دو در سکوت نگاهی بهم انداختند..ترلان ارام نگاهش را از روی رایان برداشت ودر حالی که در ماشین را باز می کرد گفت :در هر صورت ممنونم..خداحافظ.. پیاده شد و در را بست..هنوز قدم اول را برنداشته بود که رایان صدایش زد..با تعجب برگشت و نگاهش کرد.. رایان پیاده شده بود و از روی سقف ماشینش به او نگاه می کرد..به طرفش رفت.. ترلان تازه متوجه تیپ امروز رایان شده بود..شلوار جین دودی..بلوز یقه دار طوسی..مثل همیشه بی نقص بود.. کارتش را به طرف ترلان گرفت: این کارت منه..شماره ی مغازه و پشتش شماره ی موبایلم نوشته شده..اگر کاری بود خوشحال میشم در خدمت باشم..در هر صورت همسایه هستیم دیگه.. ترلان لب باز کرد تا جوابش را بدهد که رایان کارت را در هوا تکان داد و گفت :خواهش می کنم قبولش کن..واقعا از این همه لج ولجبازی خسته شدم..دوست دارم از این به بعد کاملا دوستانه با هم رفتار کنیم..نه مثل دوتا دشمنِ خونی..ما که با هم پدرکشتگی نداریم..تا به الان هم کارامون روی لجبازی پیش رفته..ولی دیگه نمی خوام اینطور باشه..اگه تو هم حرفای منو قبول داری پس کارت رو قبول کن..در غیر اینصورت..حرفی نیست..فقط میگم..خداحافظ همسایه.. ترلان تمام مدت در چشمان رایان خیره شده بود و با دقت به حرف هایش گوش می داد.. خودش هم همین را می خواست..که دیگر جنگ و جدالی با هم نداشته باشند و برای مدتی هم که شده دوستانه رفتار کنند.. در دل گفت :برای تنوع هم که شده بد نیست..خسته شدم از این همه لج و لجبازی.. با لبخند کمرنگی دستش را جلو برد و کارت را گرفت..بدون هیچ حرفی پشتش را به رایان کرد وبه طرف شبنم رفت..ولی زمزمه ی رایان را شنید.. رایان: خداحافظ..همسایه.. برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد https://eitaa.com/manifest/2173 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۵ 🔵هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین آهنگی بشه سرگذشت من هیچ وقت این چیزایی که واسم اتفا
۲۶ 🔵 شادی:- کجا؟ - یه جایی برای یک ماه - گفتم کجا؟ - نمی خوام به کسی بگم صدای خنده ی عصبی ارسطو منو به دیدنش ترغیب کرد. حتی خنده ی عصبیش هم قشنگ بود. ناخودآگاه به صورتش خیره موندم، همه چې صورتش رو نگاه کردم. می خواستم تو تمام تنهایام چهرش تو ذهنم بمونه. اونم به من خیره بود، درست مثل من بدون از دست دادن حتی یه ثانیه. فهمیده بود تو تصمیمم قاطع هستم. اونم انگار داشت با نگاهش ازم خداحافظی می کرد، قطره اشکی که قصد ریختن داشت رو تو نطفه خفه کردم و بلند شدم. فقط حرف آخر مونده بود ببینید من خانوادمو دوست دارم، ولی نمی خوام، درکم کنید، فقط و فقط شما باید یه کمکی به من بکنید، ارسطو عصبانی و کلافه نگاهم کرد شادی هم با غم - باید به خانوادم بگید برای یه سفر کاری دارم میرم، هر جا رو دوست داشتید بگید فقط جایی باشه که هوس نکنن بیان پیشم که البته بعید می دونم، فقط یه ماه، یه ماه می خوام از این همه تظاهر و ریا فرار کنم. می خوام با خدای خودم خلوت کلم بعد از چند دقیقه قبول کردن به شرطی که خیلی مراقب خودم باشم و موبایلمم خاموش نکنم، منم قبول کردم ولی می دونستم نمی خوام جوابشونو بدم . فقط یه قولی به من بدید. باید قول بدید تا یه ماه آینده هیچی به کسی نگید حتی اگه خبری ازم نشد، نترسید کسی شما رو مقصر نمی دونه، اگه همچین اتفاقی افتاد برید تو کشوی میزم همه چیز رو نوشتم و به گردن گرفتم و کسی نمی تونه شما رو خطا کار بدونه، من تو اون نامه نوشتم شما هیچی نمی دونستید، اگه دیدم داره تموم می شه جای کلید کشو رو براتون اس ام اس می کنم شادی و ارسطو دیگه واضح گریه می کردن، شادی اومد بغلم کرد و کلی تو بغل هم گریه کردیم. از هم جدا شدیم ارسطو گوشه ای ایستاده بود و جلو نمی اومد، شونه هاش لرزش خفیفی داشت، می دونستم داره گریه می کنه. رفتم جلو و نزدیکش ایستادم. سرشو بالا آورد و من دیدم، اشکاشو دیدم، اشکای یه مرد رو دیدم، مردی که همراه من شکسته، ولی من نباید بذارم بیشتر از این بشکنه، من این ارسطو رو با غرورش دوست دارم - گریه نکن ارسطو. شما بهترین اتفاقای زندگی من بودید، تو ... تو ... سرمو انداختم پایین و حرفمو ادامه ندادم. نمی دونستم چی بگما دوباره سرمو بالا بردم و به چشمای قرمزش نگاه کردم - ارسطو زندگی کن. نمی دونم چرا دارم اینو میگم. نمی دونم چرا، ولی زندگی کن و هیچ وقت برای من اشک نریز، هیچ وقت جلوی کسی اشک نریزه عقب عقبی تا در شرکت رفتم و با چشمام جفتشونو دید می زدم ارسطو: - نرو سارا، نرو، بازم می ریم دکتر. خوب می شي صداش لرزش داشت خودشم حرفاشو قبول نداشت - هر دو تونو دوست دارم. اگه بازم همو دیدیم که هیچ، ولی اگه.. اگه...حتی دوست نداشتم بگم مردم - حلالم کنید اشکام ریخت و دویدم بیرون و بدون نیم نگاهی به عقب سوار ماشین شدم و رفتم، می دونستم کجا دارم می رم، مقصدم از دیروز معلوم بود. از دیروز بعد از اون دعا تو تلویزیون؛ جمکران به هیچی فکر نمی کردم، یعنی مغزم فرمان نمی داد. اولین بار بود داشتم تنها جایی می رفتم. اونم چی یه ماه، نمی دونم چرا اما اصلا حس بدی نداشتم بر عکس یه حس خوبی تو جونم دمیده بودن. گریه نمی کردم، خوشحال هم نبودم اما یه حسی بود، یه حس ناشناخته تا برسم راه طولانی ای داشتم اونم بدون همسفر، فلشمو گذاشتم و سیستم رو روشن کردم. قلب من میگه که هستی اما چشام میگه که نیستی خیلی سخته باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی بگو که هنوز چشماتو رو به عشق من نیستی چشم من میگه تو رفتی اما قلبم میگه هستی حالا که همش خیاله بذار دستاتو بگیرم بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم حالا که همش تو رویاس نذار دلتنگت بمونم مرگ بیداری برای من اینو خیلی خوب می دونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم مگه می شه تو نباشی تو مثل نفس می مونی دستای گرمتو کاشکی تو به دستم برسونی بی تو قلبم بی پناهه می میرم وقتی که نیستی مگه میشه باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی حالا که همش خياله بذار دستاتو بگیرم بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم بذار عاشقت بمونم... مثلا می خواستم با آهنگ حواسمو جمع کنم که خوابم نبره و فکرای بی خود رو از ذهنم دور کنم، با این آهنگ فقط یه اتفاق برام افتاد یه حس تو قلبم به اسم پر رنگ ارسطو به شکلی برام تجسم شده صورت اشکی ارسطو. یعنی اونم عاشقم بود؟! نبود؟ چرا برام گریه می کرد؟! یه حسی بهم می گفت عاشقم بود، اما یه حسی بهم می گفت دلتو خوش نکن اونم ترحم می کرد... https://eitaa.com/manifest/2172 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۶ 🔵 شادی:- کجا؟ - یه جایی برای یک ماه - گفتم کجا؟ - نمی خوام به کسی بگم صدای خنده ی
۲۷ 🔵اما تنها حس پر رنگی که درونم شکل گرفت این بود که می گفت تو حق نداری به اون فکر کنی اون حق زندگی داره با یه آدم سالم نه من، منی که معلوم نیست چقدر دیگه فرصت دارم. عصبی شدم ماشینو گوشه ای کنار یه دره نگه داشتم رفتم لبش ایستادم، داد زدم. از ته دل، بدون توجه به ماشینای گذری، بدون دونستن چشمی که منو می کاوید، بدون دونستن گوشی که داشت حرفامو می شنید و خدا - چرا خدا؟ چرا گذاشتی عاشق شم، تو که از قبل برام برنامه ی مردن چیدی دیگه چرا خواستی زجر کشم کنی؟ چرا گذاشتی عاشق شم؟ چرا گذاشتی قلبی که یه عمر خالی بود وقتی پر شه که نباید بشه؟! چرا اسم ارسطو رو برام پر رنگ کردی؟ چرا؟ رو زمین نشستم و با دستام خاک رو مشت کردم و به پایین دره پرت کردم. اشک ریختم. غافل از این که کسی همراهم داشت اشک می ریخت، کمی دورتر شاید چند متر فاصله داشتیم، حسش نکردم، حسی برام نمونده بود عصبی بلند شدم و سوار ماشین شدم و با سرعت روندم سمت جمکران خیلی زود رسیدم. پیاده شدم. چادر گل گلی سفید صورتیمو سرم انداختم و فارغ از همه ی امور دنیوی رفتم جلو، نور سبز رنگی که دیده می شد منو به سمت خودش می کشوند و چقدر این جا با این نور معنویت داشت، انقدر جلو رفتم که دستای لرزونم با طلای ضریح برخورد کرد. لرز کردم، لرز از نور امیدی که به قلبم ریزش کرد. درست مثل جریان رسانش که تو درس فیزیک خونده بودیم همون جا نشستم و سرمو رو زانو گذاشتم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با گذاشته شدن دست رو شونم سرمو بالا آوردم و رو صورتش مات موندم صورتی سفید، سفید سفید درست مثل میت. لبابی کبود. ابرو نداشت، مو نداشت اما از پیرهن صورتیش و دامنش معلوم بود دختره. خدایا یعنی اینم؟! چرا؟ این دختر بچه چه گناهی داره؟ دور از جون باران همسن باران می زد دختر - سلام سارا خانم. تعجب کردم! - تو اسم منو از کجا می دونی؟ دختر - سلام کردما! - باشه سلام. حالا جواب منو بده. دختر - حدس زدم. جوري نگاهش کردم که خندید . دختر: - باشه، یه نفر بهم گفت. گفت بیام پیشت. تعجب کردم! - کی بود؟ دختر:- نمی دونم یه پسر بچه بود، گفت یه نفر بهش گفته که به من بگه. عینکی بوده؟! حتما اشتباه شده، اینجا که کسی من رو نمی شناسه. - تو اسمت چیه خانوم خوشگل؟ دختر:- روشا. - چه قشنگه اسمت، مثل خودت که قشنگی. روشا: - چه فایده؟ دارم میمیرم! تعجب کردم، چرا به بچه حقیقت رو گفتن؟! - نه عزیزم، خوب میشی. روشا:- دروغ نگو، خودم حرفاي بابا و مامان رو شنیدم. دلم گرفت. - نگران نباش، منم مثل تو دارم میمیرم ... نمی تونستم، من نمی تونستم مثل این دختر بچه انقدر واضح با حقیقت برخورد کنم. نتونستم حرفمو کامل کنم به جاش گفتم: - منم سرطان دارم. روشا:- توام یواشکی شنیدي و فهمیدي؟ خندم گرفت. - نه، من تنها بودم. تنها رفتم دکتر، دکتر خودش بهم گفت. روشا:- ولی بابا همیشه می گه یا با خودش یا مامان برم دکتر توام باید با مامانت می رفتی. - من مامانم مسافرت بود مجبور شدم تنها برم. روشا - اما تو که مو داري... مال منم کم کم میریزه. روشا: - من جاي تو بودم خودم می زدم که وقتی ریخت غصه نخورم. یه لحظه به فکر فرو رفتم. یعنی منم موهاي فر خوشگلم میریخت؟ شاید حرف روشا رو گوش کنم خوب باشه، ایت جوری می دونم خودم خودمو کچل کردم، می دونم بیماري بهم غلبه نکرده، بیماري زشتم نکرده، خودم کردم. با خوشحال ی گفتم: - راست میگیا ! تو این جاها آرایشگاه می شناسی؟ روشا: - آره. - می تونی با منم بيای ؟ - بذار برم به مامانم بگم. رفت و بعد با خانمی خوش پوش اومد. خانم:- سلام. - سلام، راستش می دونم نمی تونید بذارید دخترتون با یه غریبه جایی بره. من نباید پیشنهاد می کردم. خانمه خندید - ولی من اومدم بگم برید. در ضمن من اسمم مریمه مادر روشا. شما اولین دوست روشا هستید براي همین وقت ی گفت انقدر تعجب کردم که اومدم ببینم مهره ي مار داري؟! - نه، راستش شاید چون منم مثل خودشم باهام ارتباط برقرار کرد. یهو صورتش در هم رفت. مریم - متاسفم نمی دونستم. - حالا اجازه میدید بریم آرایشگاه با این خانم گل؟ مریم - آرایشگاه خوب می خواي یا معمولی؟ خندیدم. - چیه کدوم، فقط می خوام از شر این موهاي اضافی رو سرم خلاص شم. مریم با بهت نگاهم کرد. مریم - یعنی چی؟ - یعنی میخوام شکل روشا بشم. فرقی نداره نهایت یه ماه زودتر این شکلی می شم. منتهی با خواسته ي خودم. مریم با بهت بدرقه ي راهمون شد و همراه روشا سوار ماشینم شدیم و رفتیم. هر دو با هم وارد آریشگاه شدیم. آرایشگر اومد سمتمون. - بفرمایید عزیزم. رو صندلی نشستم و اون خانم هم اومد جلو و گفت:... https://eitaa.com/manifest/2183 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت116 🔴منتظر بود رایان یک بار دیگر اصرار کند .. وقتی دید رایان نه نگاهش می کند و نه حرفی
🔴ترلان برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد.. شبنم با دیدن ترلان با شیطنت خندید و به شانه ش زد.. کلک..این خوشتیپه کی بود؟..دوست پسر پیدا می کنی و لو نمیدی؟..بابا دست خوش.. -چی میگی تو؟!..دوست پسرم نیست..همسایه ست.. برووووو..چه همسایه ی باحالی دارین..خدا بده شانس..پس چرا اون تو رو رسوند؟!..تو آژانس کار میکنه؟!..راستی ماشینت کو؟!..د یالا زود باش جواب بده.. ترلان خندید وبا اخم ساختگی نگاهش کرد: داری بازجویی می کنی؟..محض اطلاعت باید بگم ماشینم پنچر شده بود رایان هم لطف کرد منو رسوند..خب دیرم شده بود اژانس هم تا نیم ساعت نمی اومد این شد که قبول کردم باهاش بیام.. اوهوووو..چه اسم باحالی داره..رایان..خوشگل و خوشتیپ هم که هست..اسمشم که باحاله..بگو بینم قصد ازدواج نداره؟.. با خنده شونه ش رو گرفت و به طرف کتابفروشی هلش داد:گمشو برو تو کم چرت و پرت بگو.. -چیه حسودیت شد؟ -خفه.. هردوبا لبخند وارد کتابفروشی شدند که بخشی از اون به کتابخانه اختصاص داده شده بود..خریدشان که تمام شد ترلان با شنیدن صدای فرامرز ارام برگشت و با تعجب نگاهش کرد.. فرامرز محجوبانه لبخند زد و جلو امد..سرش را زیر انداخت و گفت : سلام ترلان خانم..خوبین؟.. شبنم با تعجب نگاهی به ترلان انداخت ..ترلان پوزخند زد و رو به فرامرز گفت :سلام..مرسی..شما چطورین؟.. آقای شیبانی خوبن؟.. ممنونم..پدر هم خوبن..سلام می رسونن.. -سلامت باشن..با اجازه.. به طرف در رفت که صدای فرامرز در جا متوقفش کرد :اگر ماشین ندارید من می رسونمتون.. نه ممنون..ماشین هست..خداحافظ.. بدون انکه به او مهلتی برای حرف زدن بدهد دست شبنم را گرفت و هر دو سریع از کتابخانه بیرون آمدند.. این دیگه کی بود؟!.. -مزاحم ماشینت کجاست؟.. -اونطرف پارکه..کجا بریم؟ -فعلا یه دور این اطراف می زنیم وبعد هم من بر می گردم خونه.. خشک وخالی که نمیشه ..بریم یه بستنی بخوریم..مهمونه من -اوکی..چی از این بهتر.. جون به جونت کنن خسیسی... همینه که هست.. خندیدند وسوار ماشین شدند.. " تارا "👇 باید یه بهونه ای جور می کردم تا بتونم قضیه ی امشب رو مخفی نگه دارم..مطمئن نبودم که وقتی تانیا یا ترلان بفهمن بهم اجازه ی رفتن بدن یا نه..گر چه من قبلا درخواست راشا رو قبول کرده بودم و دیگه نمی شد کاریش کرد ولی خب باید احتیاط می کردم.. تا حالا از این کارا نکرده بودم و نمی دونستم هم واسه چی دارم انجامش میدم..می دونستم اشتباهه محضه ولی نمی دونم چرا پشیمون نبودم..ای بابا همه ش که شد نمی دونم..خب نمی دونم دیگه چکار کنم؟.. حاضر و اماده از اتاقم بیرون اومدم ساعت 8:30 بود.. تیپم رو یه مانتوی سفید و شلوار جین همرنگش..همراه کیف و شال مشکی براق تکمیل کرده بود.. موهامو کج اُتو کشیده بودم ولی جوری نبود که زیاد از شال بیرون بیوفته ولی حالتشو داشت.. کفشای مجلسی مشکیم که پاشنه های بلندی هم داشت و دستم گرفتم .. تانیا از تو اشپزخونه سرک کشید و با دیدنم و اون سر وشکل هر دو تا ابروشو داد بالا و با تعجب گفت :به به..کجا به سلامتی؟!..اونم این موقع و با این سر و شکل؟!.. آب دهنمو قورت دادم..نباید سوتی می دادم.. ریلکس کفشامو پام کردم و گفتم :دیشب که شام نموندم شادی زنگ زد گفت امشب تو یه رستوران میز رزرو کرده و چند تا از بچه ها رو هم دعوت کرده دور هم باشیم.. داشتم بندشو می بستم که گفت :لازم نکرده..چرا زودتر نگفتی؟.. صاف تو جام وایسادم :اِ ..تانیا اذیت نکن دیگه..خداییش دیشب بد شد برگشتم..وسط مهمونی ول کردم اومدم..خب اگه پیشنهادشو قبول نمی کردم ازم دلخور می شد.. یه کم نگام کرد و بعد هم سرشو تکون داد :باشه..ولی با تاکسی میری و با تاکسی هم بر می گردی..حیف که کار دارم وگرنه می رسوندمت.. مرسی..باشه حتما..راستی ترلان کجاست؟!.. - تو اتاقشه..درضمن 3 روز دیگه چهلم عمه ست..از هفته ی دیگه هم من و ترلان باید بریم دانشگاه..کلا درگیریم.. یادت نره چی گفتما..مراقب باش..فقط هم سوار تاکسی میشی نه هر ماشینی که واسه ت بوق زد و گفت مسافرکشه..فهمیدی؟.. https://eitaa.com/manifest/2180 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت117 🔴ترلان برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد.. شبنم با دیدن ترلان با شیطنت خندید
🔴کلافه رفتم سمت در و گفتم :خیلی خب خنگ که نیستم.. نمیگم خنگی..میگم گرگ زیاد شده..مواظب باش.. -باشه چشم..بای.. از ویلا زدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم..از قبل با شادی هماهنگ کرده بودم که اگر تانیا بهش زنگ زد و ازمن پرسید بگه که با اون هستم .. ای خدا کاش درخواستشو قبول نمی کردم تا حالا اینجوری عینهو خر تو گل گیر نکنم..عجب مکافاتی گرفتار شدما.. نمی دونم چرا دو دل بودم..یه دلم می گفت برو و یه دلم می گفت نرو..ولی خب اون دلی که می گفت برو قوی تر بود چون که وادارم کرد برم..یا شاید هم خودم دلم می خواست اینطور بشه.. نمی دونم..وااااااااای که الان گیجه گیجم.. تو ماشینش منتظرم بود..فاصله ی زیادی با ویلا نداشتیم واسه ی همین سریع سوار شدم و اونم راه افتاد.. زیر لب سلام کردم ولی نگاش نکردم..سیخ سر جام نشستم.. از همه ی اینها فقط بوی خوش ادکلنشو استشمام کردم..وای که من چقدر از این بو خوشم می اومد.. خداییش حرف نداشت.. صدای شادش توی گوشم پیچید و باعث شد نگاش کنم.. سلاااااااام خانم خانما..همسایه ی عزیز..مرکبمون رو منور کردید.. -مسخره می کنی؟!.. ای بابا مسخره چیه؟..نیگا چراغای جلوی ماشینم نورشون بیشتر از همیشه شده...این یعنی چی؟.. از قدوم مبارکه شماست خانم.. با لبخند رومو برگردوندم و چیزی نگفتم.. پس چرا ساکتی؟!..تموم راه رو اگه سکوت کنی تهش یا می زنم یکی رو ناکار می کنم یا یکی می زنه منو ناکار می کنه..به هرحال از این دو حالت خارج نیست.. اونوقت چرا؟!.. نگاه خاصی بهم انداخت وبا لبخند گفت :دیگه دیگه..یه طرف تو حرف نزنی خوابم می بره می زنم یکی رو ناکار میکنم..مورد دوم هم که گفتم یکی می زنه منو ناکار می کنه دلیلش اینه که یه خانم همه چی تمومی که شما باشی نشستی کنار یه اقای خوشتیپ و خوشگل و خوش سر وزبونی که من باشم تازه اون خانم همه چی تموم سکوت هم کرده و منو فرستاده تو حالته خلسه خب معلومه نمی بینم یارو داره میاد سمتم اونم می زنه ناکارم می کنه..بعد هم که خدا اون روز و نیاره ..گوش شیطون هر دوتاش کر ایشاالله..زبون حسودا لال به حمدلله..چشم بد خواها کور... میافتم می میرم خونم میافته گردنت..بعد روحم شبونه میاد سروقتت و ازت عارض میشه که تو این خاک رو ریختی توی سرم و منو فرستی دیار باقی..حالا اگه می خوای اینجوری نشه یه چیزی بگو.. جدی گفتم :خب این همه حرف زدی دیگه رسیدیم که من چی بگم؟..بعدش هم به نظرت این همه راحتی و صمیمیت زود نیست؟!.. نه..دقیقا وقتشه.. وقته چی؟!.. هیچی..خب حالا من ساکت میشم تو حرف بزن.. -من حرفی ندارم..ظاهرا تو می خواستی یه چیزی به من بگی.. اون که بله..ولی الان وقتش نیست..موقعش که شد بهت میگم.. -موقعش کیه؟!.. نیم نگاهی بهم انداخت و با شیطنت خندید..سر در نمی اوردم که قصدش چیه؟!..چرا انقدر باهام صمیمی برخورد میکنه؟!..چرا انقدر زود باهاش راه اومدم و اینی که تا دیروز از صدتا دشمن هم با من بدتر تا می کرد الان کاملا دوستانه باهاش رفتار می کنم.. واقعا دلیل این همه تغییر چی بود؟!..اون هم اینقدر ناگهانی.. جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت..هر دو پیاده شدیم ..حتی درش هم به سبک درهای قدیم ساخته شده بود و حالتش سنتی بود.. داخلش فضای کاملا باز بود..سرسبز وزیبا..پر از درخت های بلند که زیر هر کدوم از درختا تخت های بزرگ و چوبی قرار داشت..مخصوص خانواده های سنتی پسنده ایرانی.. وای عاشقش بودم..از اینجور سبک ها خوشم می اومد..روی یکی از تخت ها دنج ترین جای ممکن نشستیم داشتم از دیدن محیط اطرافم که بی شباهت به باغ های شمال نبود لذت می بردم که صداش رو شنیدم.. چطوره؟.. من که تو حال و هوای خودم بودم گنگ نگاش کردم و گفتم :چی؟!.. خندید وبا دست به اطراف اشاره کرد :خب اینجا رو میگم دیگه..به نظرت چطوره؟.. اوه عالیه..همیشه از اینجور جاها خوشم می اومد..عاشق وسایل و تزییناته سنتی هستم.. همون موقع گارسون با منو اومد پیشمون..هر دو جوجه سفارش دادیم البته راشا کباب کوبیده هم به سفارشاتمون اضافه کرد... https://eitaa.com/manifest/2192 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۷ 🔵اما تنها حس پر رنگی که درونم شکل گرفت این بود که می گفت تو حق نداری به اون فکر کن
۲۸ 🔵-روسریتو در بیار عزیزم روسریمو که در آوردم دو تا دستشو تو فرهای موهام فرو برد:- وای چه موهایی! چه مدلی می خوای بزنیش گلم؟ - از ته! خندید - ماشاا..چقدر نازی، تو هم خوشگلی هم موهات نازه هم شوخ - ولی من شوخی نکردم.از لحن جديم لبخندش محو شد و با بهت نگاهم کرد. آرایشگر:- چرا؟! - چند وقت دیگه خودش می ریزه، الان می خوام ببینم چند وقت دیگه چه شکلی می شم. فکر کنم آرایشگر با نگاهی به وضع روشا قضیه رو فهمید - جدی از ته بزنم؟ - بله، ممنون می شم.و این چنین شد که سارای مو فرفری به سارای کچل تبدیل شد! با یه نگاه به آینه فهمیدم هنوز من یه چیزی بیشتر از روشا دارم. ابرو! اینم می ریزه دیگه، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه! با حسرت به موهای قشنگم نگاه کردم. یه آن پشیمون شدم ولی بعد با یادآوری این که تا چند وقت دیگه همین جوری می شم ادامه دادم - ابروهم بزنید لطفا! آرایشگر با تعجب گفت: - ممکنه بهت نیادا؟ - مهم نیست خانم. ابروهامم زد و منم شدم روشا. همه تو آرایشگاه خیره به ما بودن و به شوخیامون می خندیدن. شالمو انداختم رو سر بی موم و از در آرایشگاه زدم بیرون. همراه روشا برگشتیم حرم و مریم با دیدن من متعجب شد مریم:- انقدر خوشگلی که یه ذره رو قشنگیت اثر نذاشت سارا جون - مرسی خوشحال بودم اینا مثل بقیه رفتار نمی کنن. شب بود که مریم و روشا قصد رفتن کردن مریم:- سارا جون می دونم این جا غریبی بیا بریم خونه ی ما - ممنون مریم جون، ولی من قصدم از اومدن موندن بود، یعنی خواستم یه ماه تو حرم باشم حتی شبا. مریم : پس هر جور راحتی خانوم گل ما، هر روز یا یه روز در میون میایم می بینمت پس؟ - حتما مریم :- پس فعلا خداحافظ - بای. روشا اومد کنارم و بغلم کرد روشا:- خیلی خوشحالم دوست خوبی مثل تو دارم، ولی ناراحتم که توام مثل من داری می میری؟از بغلم در اومد و رفت، ولی من هنوز مبهوت جملش بودم:"توام مثل من داری می میری" نمی دونستم می ذارن شب تو حرم موند یا نه رفتم و یه ساندویچ خریدم و تو ماشین نشستم و خوردم. تصمیم گرفتم تو همون ماشین بخوابم، پول مسافرخونه یا هتل که نداشتم، حرم هم مطمئن نبودم و به ریسکش نمی ارزید دوباره برم داخل و برگردم. درای ماشین رو قفل کردم و رو صندلی عقب خوابیدم. صبح با صدای ضربه ای که به شیشه ی ماشین می خورد بیدار شدم. روشا بود. شیشه رو دادم پایین - سلام روشا:- سلام سارا جون - خوبی؟ کی اومدی؟ - همین الان، بیا با هم بریم زیارت خمیازه ای کشیدم و شالمو درست کردم. نمی دونم چرا زیاد از این که کچل بودم ناراحت نبودم. شاید به دلیلش برای این بود که خودمو زیاد نمی دیدم، شایدم وضعیت روشا بود. نمی دونم هر چی بود بد نبود. و رفتیم زیارت و روشا زودتر رفت بیرون منم یه ساعت بعد رفتم تو حیاط. تا شب با روشا کلی بازی و دعا خوندن انجام دادیم. ساعت هشت شب بود که موبایلم زنگ زد. سهیل بود - بله؟ - سلام سارا، ماموریتی؟ - سلام. آره چطور؟ - هیچی اومدم خونه سوغاتیتو بدم نبودی به مامان زنگ زدم گفت رییست بهش گفته رفتی ماموریت برای یه ماه بندر عباس گرم نیست؟ نمیری یه وقت دختر؟ پس ماموریتی؟ - آره. سهیل:- اوضاع که خوبه؟ - مرسی خوبه - آهان راستی سالاری حقوق دو ماه قبلت و این ماموریتت رو خواست بریزه به حسابت که شمارشو ازم گرفت. خودت پیگیر باش - باشه سهيل. همه خوبن؟ باران؟ - همه خوبیم. برو دیگه به کارات برس خواهری. منم امشب شیفت شبم - مرسی زنگ زدی. مراقب خودت باش. بای - بای تا بعد. خیلی خوشحال شدم از این که ارسطو پول به حسابم ریخته بود. با این که می دونستم حقوق دو ماه پیش نداده و خرج ماموریت همه رو از خودش در آورده تا من بی پول نباشم، اما کارش برام خیلی ارزش داشت. مریم و روشا رو به خونشون رسوندم و رفتم به یه مسافرخونه. لعنتیا به دختر مجرد اتاق نمی دادن. آخرش رفتم تو یه مسافر خونه که مسئولش خانم بود. رفتم و اونم گفت به دختر مجرد اتاق نمی ده، تو یه تصمیم آنی شالمو کمی دادم عقب، چاره ای نداشتم. - ببینید خانم من سرطان دارم، اومدم جمکران یه ماه بمونم اجازه بدید بمونم. به خدا حاضرم پول یک ماه اتاق رو همین الان بدم. زن با نگاهی دلسوزانه که ازش متنفر بودم ولی چاره ای نبود موافقت کرد. مسافر خونه ی تمیزی بود. اتاقی بود با یه تخت. مانتومو در آوردم و شالمم رو تخت انداختم. خونه ی من تو این یه ماه. بد نبود. دستشویی و حمام رو شستم تا چندشم نشه توش. اتاق رو هم تمیز کردم و روتختی روش رو هم شستم و روی بالشم یکی از شالامو کشیدم و از پشت گره زدم. تقریبا کارم تموم شده بود که در اتاق زده شد. تعجب کردم! شب بود، ساعت یازده بود و تقریبا در اتاق از شدت ضربه داشت کنده می شد. سریع شالمو سرم کردم و در رو باز کردنم همانا و دو تا شاخ سبز شدن رو سرم هم همانا و خشمگین شدن هم همانا. اما قبل از این که من حرفی بزنم و خشممو سرش خالی کنم کاری کرد که دهنم باز موند! eitaa.com/manifest/2191 قسمت بعد
Masoud Sadegloo - Havas Baz.mp3
9.24M
اینم آهنگ کلیپ بالا
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۸ 🔵-روسریتو در بیار عزیزم روسریمو که در آوردم دو تا دستشو تو فرهای موهام فرو برد:- و
۲۹ 🔵اومد جلوم،دهنم باز موند، تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم چشماش قرمز بود،نمی دونم چرا،خشم بود یا ناراحتی یا بی خوابی نمی دونم! ساکت بود و نگاهش روی جفت چشمام تو چرخش بود تنها حرفی که تونستم بزنم اسمش بود - ارسطو ارسطو که تا الان خشمگین بود آروم شد. حسش کردم. دوستش داشتم. عاشقش بودم. تموم حالتاش دستم بود. ارسطو:- جانم؟ سرخ شدم. این این جا چی کار می کنه؟ اصلا چه جوری اومده بالا تو اتاقم؟ مگه این جا در رو پیکر نداره؟! همه رو بهش گفتم که خندید و رو تخت نشست و فقط گفت: - دلم تنگت شده بود! واقعیتش این بود که منم دلم تنگش بود. با کمی فاصله روی تخت نشستم، نمی دونم چرا سکوت کرده بود؟ سرمو بالا آوردم که نگاه بهت زدش رو روی سرم دیدم. وای شالم رفته بود عقب! خواستم بیارم جلو که مچ دستمو گرفت. بگم سوختم دروغ نگفتم. بگم قلبم اومد تو دهنم دروغ نگفتم. بگم لپام شد لبو بازم دروغ نگفتم. اما حسای من کجا و حسای اون کجا. من داشتم سرخ و سفید می شدم ولی اون داشت خشمگین می شد، اون یکی دستشو آورد جلو و شالمو برداشت از رو سرم. نگاهش رو سرم و چشمام نوسان داشت. خجالت کشیدم. می دونستم گناه نداره، من که دیگه مویی ندارم ولی بازم خجالت کشیدم و شال رو از دستای بی رمقش بیرون کشیدم و خواستم بندازم سرم. به چشماش خیره شدم، به چشمام خیره شد. نگاهش رو ابروهای نداشتم افتاد انگار تازه داشت می دید. بازم تعجب کرد؟ کلافه رفتم عقب و روسری رو سرم انداختم. ارسطو: - چی کار کردی سارا؟ چی کار کردی؟ موهات چی شد؟ اون موهای فر! وای، وای خدای من! داد زد. - چرا این کارو کردی؟! - چون خودش می شد. نهایت یه ماه دیگه. خودم کردم که سرطان شکستم نده. دیدی من شکستش دادم! ارسطو عصبی خندید - تو دیوونه شدی سارا! خدا خودش صلاح می دونه کی این شکلی بشی، نباید این کارو می کردی داد زدم: - به تو ربطی نداره. موهای خودم بود دوست داشتم زدمش. فهمیدی؟ به تو هیچ ربطی نداره. لحظه ی آخر بود که به طرف صورتم سوخت. بهت زده بودم، نفهمیدم چی شد. ارسطو پشتش به من بود و نمی دیدم. گرمی خونو روی صورتم حس کردم و متعاقبش صدای داد ارسطو رو ارسطو - د لا مصب نگو به تو ربطی نداره، نگو. آتیشم نزن سارا، خودم دارم می سوزم تو بدترش نکن. از لحظه ای که رفتی دنبالتم. دارم دیوونه می شم، نمی تونم تنهات بذارم، سارا بفهم چی میگم، بفهم حسم چیه. اما من دیگه نفهمیدم چون سرم گیج رفت و افتادم رو زمین. سیاهی مطلق! چشمامو که باز کردم موقعیتمو تشخیص نمی دادم. کمی فکر کردم که همه ی اتفاقا یادم اومد. اطراف رو نگاه کردم و ارسطو رو ندیدم. همیشه فکر می کردم مثل رمانا وقتی بیهوش می شم بعد که به هوش میام همه جا سفیده و منم تو بیمارستان، ولی این طوری نبود. نه جایی سفید بود و نه من بیمارستان. همون دیوارای سیاه، همون اتاق نمور مسافر خونه. ارسطو هم نبود، تنها بودم. رو تخت بودم، من که رو زمین افتادم! افکارمو خط زدم، دوست نداشتم بیشتر فکر کنم دقت کردم دیدم دستم داره می سوزه. نگاه که کردم دیدم سرم تو دستمه. پس دکتر اومده؟! صدای کلید اتاق اومد سریع چشمامو بستم. نمی دونم چرا این کارو کردم اما فعلا دوست نداشتم ببینمش. با این که دوستش دارم، با این که عاشقشم ولی کارش یادم نمی ره. بعضی وقتا که سهیل هم می اومد و دلم نمی خواست ببینمش خودمو به خواب می زدم ولی اون می فهمید و همش بهم می گفت خیلی شیطونی سارا ۔ در اتاقم بسته شد. صدای قدما بهم نزدیک شد، درست کنارم تموم شد. تپش قلبم بالا رفته بود. صداش اومد. ارسطو: - منو ببخش. قلبم ایستاد. می دونه بیدارم؟ ارسطو:- منو ببخش سارا. کاری که کردم دست خودم نبود، توام جای من بودی همین کار رو می کردی. آخه، آخه ... چرا اون بلا رو سر موهات آوردی دیوونه؟ ابروهات رو چرا؟ چرا با من این کارا رو می کنی؟ چرا به کسی جز خودت فکر نکردی؟ چرا فکر نکردی من این جوری ببینمت داغون می شم؟ سارا چرا نمی خوای بفهمی؟ چرا نمی خوای بفهمی حسم چیه؟ صدای پوف بلندی اومد که نشون از کلافگیش بود. دوست نداشتم ادامه بده. نمی خواستم چیزی بگه که هم منو هم خودشو عذاب بده. شاید می دونستم منظورش چیه اما نمی خواستم الان و تو این موقعیت بهم بگه. من و اون نمی تونیم، نمی تونیم ما بشیم. دنیای من با اون فرق داره. من مال این جا نیستم که بهش دل ببندم. گوشه ی چشممو باز کردم که بالا سرم دیدمش. روی صندلی نشسته بود و چشمش بسته بود. پس انگار خودشم قصد ادامه دادن نداشت. قطره اشکی از چشمم ریخت. سرم داشت تموم می شد. من از سرم می ترسیدم. همیشه سرم زدن رو عین مردن می دیدم ولی الان برام هیچ مفهومی نداشت، مرگ تو یه قدمم بود. دستمو لرزون بردم سمت سرم و سوزن رو از دستم در آوردم. خون از دستم مثل فواره زد بیرون. همینه، همین خونه لعنتیه که سرطان گرفته!کاش می شد همین الان همه خونم تموم شه و سرطان همراه خونم از بدنم بره و من خوب شم eitaa.com/manifest/2205 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت118 🔴کلافه رفتم سمت در و گفتم :خیلی خب خنگ که نیستم.. نمیگم خنگی..میگم گرگ زیاد شده..مو
🔴بعد از رفتن گارسون رو بهش گفتم :همون جوجه کافی نبود؟!.. نه..خداوکیلی حیف این هوا نیست ازش استفاده نکنیم؟..من که هر وقت میام اینجا اشتهام بیشتر میشه.. پس قبلا هم اینجا اومده ..اره خب وگرنه بیخودی که منو نمی اورد یه همچین جایی..لابد از قبل این اطراف رو می شناخته..ولی انصافا انتخابش معرکه ست.. هنوزم نمی خوای بگی؟!.. چرا میگم..ولی بعد از شام.. رو زانو به طرفم اومد .. با تعجب نگاش کردم..درست کنارم نشست..نه اینکه بهم بچسبه ولی اونم به پشتی تکیه داد و حالا حضورش رو از فاصله ی خیلی نزدیک حس می کردم.. گارسون غذاها رو اورد گذاشت روی تخت و رفت.. خب شروع کن..از هر کدوم که دوست داری.. من همین جوجه رو هم کامل بخورم هنر کردم..شبا نمیتونم بیشتر بخورم.. حالا یه امشب رو استثنا قائل شو..نمیشه؟.. شونه م رو انداختم بالا ..هر دو شروع کردیم..راست می گفت..انگار اون فضا روی من هم تاثیر گذاشته بود..به طوری که نیمی از کباب رو من خوردم و اصلا باورم نمی شد.. مشغول بودم که سنگینی نگاهش رو حس کردم..سرمو چرخوندم ..قاشقِ غذاش توی دستش بود و همونطور زل زده بود به من..نه لبخند می زد و نه جدی بود..ولی نگاهش..معمولی نبود..یه جور خاصی بود..جوری که قلبم دوباره رفت رو دورِ تند.. چرا اینجوری میشم؟!..تازه خوب شده بودم ولی باز با دیدن نگاهش همون حالتی که اون شب توی جشن تولد شادی بهم دست داده بود اومده بود سراغم.. محو نگاهش و راز چشماش بودم که انگار به خودش اومده باشه سرشو چرخوند..دیگه هیچی از گلوم پایین نمی رفت.. دستام می لرزید و انگار یه جورایی هیجان زده بودم.. ولی اخه این هیجان چه دلیلی داشت؟!..مگه بیخودی هم میشه؟!.. بعد از صرف شام ساکت تر شد..از جام بلند شدم تا کمی اون اطراف قدم بزنم..باز هم نگاه راشا رو روی خودم حس کردم و اون هیجان و حسِ ناخونده به سراغم اومد.. خواستم دور بشم..از نگاه خیره ش..از حس گنگی که بهم دست داده بود و حتی از صدای کوبش قلبم.. اینها نشونه چی بود؟!..گیجم خدا.. داشتم لا به لای درختا قدم می زدم که ناغافل دستم کشیده شد و خواستم برگردم ببینم کیه که منو کشید بین درختا.. تو یه لحظه که جلو افتادم دیدم راشاست..دستم توی دستش بود و مسیرش هم به سمت حوض سنتی که انتهای باغ قرار داشت.. هیچی نمی گفتم و فقط دنبالش می رفتم..قدم هاش بلند و مردونه بود..قلبم دیوانه وار خودشو به دیواره ی سینه م می کوبید.. هیجانم دو برابر شده بود ..خدایا داره چه اتفاقی میافته؟!..چه مرگم شده؟!.. کنار حوض ایستاد..نیم رخش سمت من بود .. دستم توی دستش بود.. خواستم بیرون بکشم که نذاشت و محکمتر گرفت.. صورتشو به طرفم چرخوند و مستقیم زل زد تو چشمام.. فکر کنم رنگم پریده بود..یا شاید سرخ شده بودم..نمی دونم ولی اینو خوب حس می کردم که به شدت می لرزیدم..مخصوصا به خاطر اینکه دست سردم تو دست گرم راشا قرار گرفته بود..لامصب حتی نمیذاشت بکشمش بیرون ..شاید اونجوری ارومتر می شدم..البته شاید.. نگاهشو ازم گرفت..انگار ازحرفی که می خواست بزنه تردید داشت..یعنی چی می خواد بگه؟!..ذهنم رو بدجور به خودش مشغول کرده بود..ولی این هم از استرسم کم نمی کرد.. بازم دستمو کشیدم تا شاید فرجی بشه و ول کنه ..ولی محکمتر گرفتش و کلافه گفت :ا ..دختر یه دقیقه صبر کن... چرا انقدر تقلا می کنی؟.. eitaa.com/manifest/2200 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت119 🔴بعد از رفتن گارسون رو بهش گفتم :همون جوجه کافی نبود؟!.. نه..خداوکیلی حیف این هوا ن
🔴با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی میگی تو؟!..دستم له شد.. خیلی خب مشکلت اینه؟..بیا ..بهتر شد؟.. حلقه ی دستشو شل تر کرد.. نه ولش کن.. -نه -ا ..چرا ؟!..بهت میگم دستمو ول کن.. -نمیشه..نمی تونم..نمی خوام..ا خب درکم کن .. چرا داشت گیجم می کرد؟!..هیچ نمی فهمیدم منظورش از این کارا چیه؟!..با کارها و حرفاش بدتر گیج و منگ می شدم.. -ول کن.. -نمی کنم.. -پس حرفتو بزن.. -می زنم.. منتظرم.. با چشمام زل زدم به دهانش و انتظار یه کلمه یا یه جمله حرف رو می کشیدم که بزنه و خیالمو راحت کنه.. این استرس داشت منو می کشت و این بی خیال هیچی نمی گفت.. این پا و اون پا می کرد..انگشتشو به لبش گرفت و گفت :اممممم..چطور بگم؟..می دونی؟..من.. خب بگو تا بدونم..اتفاقی افتاده؟!.. -اره فکرکنم یه اتفاقی افتاده با ترس گفتم :وای راست میگی؟!..چی شده؟!.. تند تند گفت :نه نه..اتفاق افتاده ولی از نوع خوبش..چرا انقدر منفی فکر می کنی؟.. یه نفس راحت کشیدم و گفتم :نخیر هیچم اینطور نیست..ولی تا تو حرفتو بزنی جون من به لبم رسیده.. با شیطنت خندید :خیلی دوست داری بدونی؟ -دوست ندارم..مایلم که بدونم..تو فکر کن از روی کنجکاوی..پس حالا بگو -خیلی خب چرا می زنی؟..مهلت بده میگم.. -دیگه تا کی؟!.. -همین الان.. -خب الان شد دیگه بگو.. کاملا معلوم بود هُل شده..نمی دونم چرا دست دست می کرد؟!.. اگه نمیگی بذار برم.. تند گفت :نظرت در مورد شوهر چیه؟!!!!.. دهنم باز موند زد به پیشونیش و سریع اصلاحش کرد :نه یعنی نظرت در مورد ازدواج چیه؟!..فعلا تیکه شوهرشو بی خیال شو.. تا چند ثانیه که فقط نگاش کردم..بعد با اخم رومو برگردوندم و در همون حال که دستمو محکم از تو دستش کشیدم بیرون گفتم : منو مسخره کردی؟!..کشوندیم اینجا که ازم نظریه بگیری؟!..واقعا که بی شعوری.. به حد انفجار رسیده بودم..این همه استرس کشک؟!..منو بگو گفتم چی می خواد بگه..هه.. تو دلم اداشو در اوردم ..مرتیکه ی چلغوز... بازومو گرفت و کشید ولی صبر نکردم و تند تند رفتم سمت در..یاد کیفم افتادم..باز برگشتم سمت تخت دیدم داره پول می شماره و پول شام رو تسویه می کنه.. بی توجه بهش با اخم زدم بیرون..یه دفعه عین کاج جلوم سبز شد.. -کجا میری؟ - قبرستون!!.. - ا خب صبر کن با هم میریم..منم مسیرم به اون طرفا می خوره.. با دست هُلش دادم و نسبتا بلند گفتم :بکش کنار..بسه هر چی مورد تمسخر قرارم دادی..منو آوردی بیرون که دستم بندازی و هرهر بهم بخندی اره؟!.. رفتم راست اونم پیچید جلوم..چپ می رفتم جلوم در می اومد..کلافه م کرده بود..مجبور شدم به ماشینش تکیه بدم..ولی رومو ازش برگردوندم.. مگه من چی گفتم که امپر چسبوندی؟ فقط خواستم نظرتو بدونم..بد کردم؟.. برگشتم سمتشو رفتم تو شکمش :اصلا منظورت از این حرفا و کارا چیه؟!..اگه مسخره بازی نیست پس چیه؟!..هان؟!.. خیلی ریلکس نگام کرد و گفت :هیچی بابا گفتم وقت شوهر کردنته یه ثوابی کرده باشم.. مشتمو اوردم بالا که خودشو کشید کنار.. ببین حواست باشه چی بلغور می کنیا..برو واسه خودت از این ثوابا بکن یالقوز نمونی ..بقیه نیازی به دست به خیریه شما ندارن.. من کاری به بقیه ندارم..خودم و خودتو میگم..خب اگه تو قبول کنی در قباله خودمم ثواب کردم دیگه..زهرمار.. بامزه نگام کرد و گفت :نمیدونم چه رازی پشت این کلمه ی لامصب نهفته که بعضیا تا بهت میگن "عزیزم" انگار فحشت دادن.. ولی بعضیام هستن بهت میگن "زهر مار" انگار دنیا رو به ادم دادن..الان دقیقا من همون حس رو دارم.. از حرفاش هم دلم می خواست بخندم هم اینکه بزنم ناکارش کنم.. بلند گفتم:اصلا می دونی با خودت هم چند چندی؟..نه واقعا می خوام بدونم تو خودتم می فهمی چی میگی؟!.. انگشتشو رو گوشش تکون داد و با خنده گفت :کر شدم بابا..چرا داد می زنی؟!..اره خب معلومه که می فهمم اگر نه که با زبون بی زبونی هم شده بود ازت خواستگاری می کردم.. سرجام خشک شدم..با چشمای از حدقه بیرون زده بهش نگاه کردم..داشتم تک تک کلمات و خط به خط جملاهاشو تو مغزم حلاجی می کردم که جفت پا پارازیت فرستاد.. ببین بهتره قبول کنی قال قضیه کنده بشه بره پی کارش....دقت کن دختر هر چی سنش بالا بره واسه ازدواج ترشیده تر میشه ولی پسرا نه..هر چی سنشون بالاتر بره ماشاالله هزارماشاالله رسیده تر و با فهم و شعورتر میشن..پس جفتک نزن به بختت بگو بله... https://eitaa.com/manifest/2212 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۹ 🔵اومد جلوم،دهنم باز موند، تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم چشماش قرمز بود،نمی دونم چ
۳۰ 🔵کاری برای بند اومدنش نکردم و به خونی که از دستم می ریخت نگاه می کرد انگار واقعا می خواستم سرطان ازم پاک شه. كل روتختی شده بود خون. لبخند زدم، عمیق شد، به خنده تبدیل شد. بلند خندیدم که با صدای بهت زده ی ارسطو به صورت وحشت زدش نگاه کردم. - چی کار کردی سارا؟! خواست بیاد جلو که کمی رو تخت خودمو جمع کردم که سر جاش ایستاد. - نیا جلو. خواهش می کنم نیا جلو بذار بره، بذار تموم شه ارسطو ارسطو:- چی بره؟ چی تموم شه؟ داری هذیون میگی؟؟ داد زدم: - نه هذیون نمیگم اینا رو میگم، این خون لعنتی. بذار تموم شه شاید خوب شم. دکتر گفت سرطان تو خونم جریان داره. به نظرت خونم تموم شه خوب می شم؟ ارسطو با تعجب نگاهم می کرد. حق داشت بنده خدا، منم جاش بودم به عقل خودم شک می کردم. ولی دست خودم نبود. حرفام، کارام دست خودم نبود. ارسطو خواست بیاد جلو که رو تخت نشستم و داد زدم: - یه قدم دیگه بیای جلو خودمو می کشم - این کارا چیه سارا؟ تو انقدر ضعیف نبودی! این حرفای مزخرف چیه می زنی؟ مگه سرطان تموم می شه؟ خون تموم شه سرطان تموم نمی شه احمق، خودت تموم می شی! چرا خودتو به خریت می زنی؟ چرا انقدر ضعیف شدی سارا؟! نالیدم. - ارسطو درکم کن. من قوی نیستم، هیچ وقت نبودم. همش تظاهر بود. من جلوی کسی اشک نمی ریختم اما تو خلوت خودم هر بار از کسی ناراحت بودم اشک می ریختم. من قوی نیستم ارسطو. هیچی، من هیچی نیستم. من دیگه سارا هم نیستم، من حالا یه مريضم، یه مریضی که چند وقت دیگه رو تخت بیمارستان ملحفه ی سفید رو تن بی جونش می کشن - خفه شو، خفه شو لعنتی! تو هیچیت نمی شه. بی توجه به حرفش ادامه دادم - نمی خوام این جوری بمیرم، نمی خوام تو بیمارستان بمیرم ارسطو. دوست ندارم. منو ببین، تو سارا رو می شناختی، دوست داری سارا رو کمک کنی ولی من سارا نیستم یه سرطانیم بذار ... سرفم گرفت، سرفه کردم. سرفم خشک بود ارسطو از فرصت استفاده کرد و در طول سرفه های من دستمو با یکی از شالام که رو زمین بود محکم بست. رفت عقب و صبر کرد سرفم تموم شه. تموم شد ولی نه معمولی، دستمو که از رو دهنم برداشتم کف دستم خون بود. هنوز ارسطو ندیده بودش ارسطو:- سارا من دلم روشنه تو خوب می شی. می ریم بیمارستان، شیمی درمانی جواب می ده. اصلا هنوز جواب اون یکی آزمایشت نیومده. شاید وضعیتت خیلی هم بد نباشه، نظرت چیه؟ دست پر از خونمو بهش نشون دادم - نظرم اینه، ارسطو من ... ارسطو با تعجب به دستم نگاه کرد. ارسطو:- پاشو باید بریم دکتر - نیازی نیست. دکتر بهم گفته بود ممکنه چند وقت دیگه خون بالا بیارم. ارمغان جدید بیماریمه. هه! ارسطو با یه دستمال نم دار که از دستشویی خیسش کرده بود اومد جلو و خواست رو دهنم و لبای خونیم بذاره که جلوشو گرفتم. با کمی تعجب نگاهم کرد که دستمال رو ازش گرفتم و خودم دهنمو تمیز کردم. خواست دستمال رو ازم بگیره که بهش ندادم - کثیفه ارسطو بی توجه به حرفم دستمال رو ازم گرفت و رفت دستشویی. بعد از چند دقیقه بر گشت و روتختی رو که که از زیرم در آورده بودم رو برداشت و برد دستشویی همه رو تو سطل زباله ریخت و برگشت و کنارم نزدیک نشست. کمی خودمو جمع کردم ارسطو:- سارا چی می خوری نهار برم بگیرم؟ با بهت نگاهش کردم - مگه روز شده؟ ارسطو خندید که دل من همراه خندش ضعف رفت. سرمو پایین انداختم که خندشو نبینم. عذابم می داد نزدیک بودن و در عین حال دور بودن ازش عذابم می داد ارسطو:- بله روز شده. دیشب که شما از حال رفتی تا صبح بیهوش بودی. الانم اگه چیزی نخوری باز مجبور می شم بهت سرم بزنم - مگه سرم بلدی بزنی؟! ارسطو:- باهوش پس اون سرم رو کی زده بود؟! - فکر کردم دکتر اومده بود - نه، من به خاطر بیماری مادرم تزریقات و سرم زدن رو آموزش دیدم - مگه مادرت بیماریش چی بود؟ - بیماری که زیاد داشت. دیابت، فشار خون بالا - متاسفم بابت از دست دادنش. سکوت کرده بود. می دونستم داره به مادرش فکر می کنه - من جوجه می خورم. با تعجب نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده ارسطو:- خیلی باحالی دختر! من داشتم به چی فکر می کردم تو به چی! - به چی فکر می کردی؟ - به این که وقتی تو خوب شدی یه چیزایی رو باید بهت بگم. استرس گرفتم، هول شدم. بازم تپش قلبم بالا رفت و صد در صد سرخ شدم. یعنی ممکنه دوستم داشته باشه؟ یعنی ممکنه بخواد ازم خواستگاری کنه؟ به افکارم پوزخندی زدم. وضعیتم از یادم رفته بود، من خوب نمی شم!خندید - آره بایدم سرخ بشی چون حرفام دقیقا مربوط به همونیه که الان بهش فکر کردی. خواست دستمو بگیره که خودمو کشیدم عقب با بهت نگاهم کرد. و - دوست ندارم اعتقاداتی که یه عمر بهش پایبند بودم رو از دست بدم، یادت رفته ما نامحرمیم؟ برو، پاشو برو من جوجه می خوام. از رو تخت بلند شد و بلند خندید. https://eitaa.com/manifest/2211 قسمت بعد
🌺🌺🌺دوستان امشب یه پارت ویژه هم داریم 🌺🌺🌺 از
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق الناس تنها چیزی است که خدا نمیبخشد حتی اگر شفاعت کننده ای شفاعت کند. صحبتهای استاد رائفی پور در مورد قیمت دلار و کالاهای احتکار شده. 🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۰ 🔵کاری برای بند اومدنش نکردم و به خونی که از دستم می ریخت نگاه می کرد انگار واقعا م
۳۱ 🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم. با خنده از در رفت بیرون و من به از دست رفتن تمام آرزوهام حسرت خوردم. حدود نیم ساعتی گذشت که بدون در زدن در باز شد. سریع شالمو سرم انداختم. اخمی کردم - کلید رو چرا برداشتی؟ - نخواستم بلند شی خب! در ضمن ... اومد جلوم ایستاد. - تو که کچل شدی دختر روسری واسه چته آخه. انقدر زشت شدی که خدا می دونه ناراحت نشدم. می دونستم داره شوخی می کنه چشماش سرخ بود. نمی دونم چرا حس کردم گریه کرده. دوست نداشتم عذابش بدم. نشست رو تخت و ظرفای غذا رو چید و دو تا نوشابه و مخلفات. رفتم و رو به روش نشستم. - خودت زشتی پرستو خانم. اول با چشمای گرد نگاهم کرد بعد بلند خندید - رو آب بخندی. بس کن غذامون و پر از تف کردی، حداقل دهنتو ببند و بخند. خندش بیشتر شد منم خندیدم. نمی دونه با خنده هاش چه بلایی سر من داره میاره ارسطو:- وقتی حرصی میشی خیلی باحال میشی سارا! پرستو؟! تا حالا کسی بهم نگفته بود. بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن: ارسطو: - این شخصیتت برام جدیده. شوخ بودنتو دوست دارم، دیگه غمگین نباش. غم عالم ریخت تو دلم. بازم یادم رفته بود. بازم یادم رفته بود خنده هاش مال من نیست. سرمو پایین انداختم - به نظرت میشه؟ اونم غمگین نگاهم کرد. ارسطو - نمیگم درکت می کنم چون نمی تونم. هر کی بگه درک میکنه دروغ گفته. چون هر کس فقط خودشو می تونه درک کنه ولی اینم بدون که من وضعم بهتر از تو نیست سارا. منم داغونم منم دارم عزیز ترین ... حرفشو ناتموم ول کرد. یه جورایی بقیه ی حرفشو می تونستم حدس بزنم. می دونستم ولی نمی خواستم بزنتش. سرمو انداختم پایین و قاشقمو برداشتم و با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم: - بخور سرد شد. اونم قاشقشو برداشت و شروع کرد. نگاهی زیر چشمی بهش کردم. آروم می خورد. بغض کردم. اولین بار بود غذا خوردنشو این جوری از نزدیک و فاصله ی کم می دیدم و شاید آخرین بار! سرمو انداختم پایین و لقمه رو با اشکم قورت دادم. کم کم اشکم به هق هق تبدیل شد. می دونستم ارسطو هم فهمیده حالمو. اینو از انگشتای دور قاشقش که از فشار سفید شده بود فهمیده بودم. یه دفعه قاشق رو ول کرد و بلند شد و از اتاق زد بیرون و در رو محکم بست. ای لعنت به من. لعنت به من که هم دارم زندگی خودمو از دست می دم هم دارم ارسطو رو اذیت می کنم. نذاشتم غذاشو بخوره. اون جوجه دوست داشت. نذاشتم بخوره. ای لعنت به من خودخواه. داره عذاب می کشه. حدس زدن این که دوستم داره زیاد سخت نیست کاراش ترحم نیست. هر چیو نفهمم این یکی رو بعد از بیست و پنج سال زندگی می فهمم. کاراش از سر دلسوزی نبود. دارم عذابش میدم، عذاب! من دوستش دارم چه جوری دلم اومد عذابش بدم. بلند شدم و همه ی وسایلمو ریختم تو چمدونم و یه کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن کردم. " سلام سلام میدم چون سلامتی میاره. ارسطو دعا می کنم همیشه سلامت باشی. ارسطو تو بهترین رییس دنیایی، تو بهترین دوست منی، تو بهترین حامی من تو لحظه های سختمی ولی دیگه نمی خوام باشی. نه این که نخواما، نه! می خوام ولی نمیشه. نمی تونم ببینم به خاطر من داری عذاب می کشی. نمی تونم هر لحظه همراه خودم شاهد آب شدن تو هم باشم. نمی تونم کلافه بودنات رو تحمل کنم. نمی تونم چشمای سرخ از گریه ی تو که سعی داری از من مخفیش کنی رو نادیده بگیرم. دارم بر می گردم. میرم خونمون نگران نشو! بر می گردم ولی هنوزم می خوام کسی چیزی ندونه. eitaa.com/manifest/2218 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت120 🔴با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی میگی تو؟!..دستم له شد.. خیلی خب مشکلت اینه؟..بیا ..به
🔴باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با حرص بلند گفتم : د وقتی میگم خودتم نمی فهمی داری چی بلغور می کنی نگو نه می فهمم..یک ساعته داری واسه من روضه میخونی از این همه یک کلمه ش هم معنی نداشت..همه ش داری مسخره م می کنی..برو دنبال اهلش اقا کوچه رو اشتباه اومدی.. برگشتم که برم تاکسی بگیرم باز رو به روم سبز شد..تو دلم از دستش نالیدم.. با لبخند تو صورتم خیره شد و گفت :اونی که ادرسو داد دستم، خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود.. یه قدم بهم نزدیک شد با قدمی که من به عقب برداشتم پشتم خورد به ماشین.. اروم ادامه داد :نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی میکنه..به من نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره.. با حرفاش گیج شده بودم..انگار فهمید که ارومتر بهم نزدیک شد و ادامه داد :با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا می خوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر میخوای اینطور بشه.. خیره شد توی چشمام و زمزمه کرد :پیش ک ش ت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار.. نفس های تندش می خورد توی صورتم..اینبار حتم داشتم که سرخ شدم..این رو از داغی تنم فهمیدم.. مات و مبهوت نگاش می کردم..محو حرفاش بودم.. حس کردم نگاش گرفته ست..چند لحظه که بهم خیره شد صورتش جمع شد..سریع روشو برگردوند و با قدم های بلند ازم دور شد..بعد هم صدای کوبیده شدن در ماشین رو شنیدم..تو جام پریدم و چشمامو بستم.. حس می کردم چشمام اتیش گرفتن..چرا انقدر داغ کردم؟!..قلبم شاید 10 برابر تندتر از حد معمول ضربان داشت.. چشمامو که باز کردم تازه متوجه اطرافم شدم 2 تا مرد کمی اونطرفتر بهم خیره شده بودند..خیابون خلوت بود و تک و توک از توش ماشین رد می شد.. سرمو انداختم پایین..صدای قدمهایی رو شنیدم و وقتی سر بلند کردم دیدم او دوتا دارن میان طرفم..ترس برم داشت..هنوز خاطره ی بد اون شبِ مهمونی رو فراموش نکرده بودم.. به سرو شکلشون می خورد الوات باشن..تند نشستم تو ماشین و وقتی به راشا نگاه کردم دیدم از اینه داره به اون دوتا نگاه می کنه..بدون اینکه نگام کنه ماشینو روشن کرد و پاشو روی گاز فشرد..با سرعت رانندگی می کرد و تاخود ویلا هیچ کدوم حرفی نزدیم.. جلوی ویلا نگه داشت ..برای پیاده شدن دستپاچه بودم..برای لحظه ای حرفاش از تو سرم محو نمی شد.. دست لرزونمو دراز کردم تا در ماشین رو باز کنم که دست گرمش سریع نشست روی دستم..شوکه شدم و اثرش اون لرزش ناگهانی بود که تموم وجودمو فرا گرفت.. صداشو شنیدم..جدی بود.. میشه ازت بخوام تموم حرفای امشبم رو فراموش کنی؟!.. با تعجب نگاش کردم..به رو به رو خیره شده بود..چرا اینو می گفت؟!.. انگار صدای درونم رو شنید که گفت :فقط فراموش کن تارا.. با صدایی مرتعش گفتم :ی..یعنی تو..تو..تموم مدت..داشتی..بازیم می دادی؟!..م..مسخره م می.. کلامم رو برید و داد زد : نه..لعنتی نه..چرا همه ش تکرار می کنی که داشتم مسخره ت می کردم؟.. همچین محکم زد رو فرمون که چشمام از ترس گرد شد و تو جام پریدم..چون واقعا حرکتش ناگهانی بود.. تمام رخ برگشت و نگام کرد..فضای داخل ماشین نیمه تاریک بود..نمی دونم چرا دوست داشتم بزنم زیر گریه..یعنی خُل شدم؟!..چرا اینجوری شدم؟!..حس می کردم ضعیفم..یه روزه ریختم و بی حس شدم.. صورتشو اروم جلو اورد و گفت :تارا..بهت نگفتم حرفام دروغه فقط ازت خواستم فراموش کنی..تموم حرفام رو از روی دلم زدم ولی من..من..مطمئنم لیاقتت رو ندارم..تو حیفی..و من می دونم که تو هیچ وقت منو انتخاب نمی کنی..توی این یه مورد هیچ اعتماد به نفسی ندارم..در مقابلت..باختم..همه ی اعتماد به نفسمو به باد دادم..همیشه تو کارم موفق بودم چون خواستم..ولی الان..می خوام ..ولی می دونم که نمیشه..و اگر بشه..نمی تونم ادامه ش بدم چون.. حالا صورتش کامل روبه روی صورتم بود..زمزمه وار ادامه داد :تو حیفی تارا..امیدوارم با اونی که لایقته خوشبخت بشی..فقط همین.. سرشو زیر انداخت..وقتی تو چشمام خیره بود برقی رو توی چشماش دیدم که یقین داشتم اشکه.. قطره اشکی ناخداگاه از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..ولی اون سرش پایین بود و ندید.. سریع پیاده شدم..نصف راهو رفته بودم که ایستادم..قلبم اروم و قرار نداشت..اروم برگشتم سمتش..سرشو گذاشته بود رو فرمون.. با قدم هایی اهسته به طرفش رفتم..یک چیز این وسط برام گنگ بود و باید می فهمیدم... https://eitaa.com/manifest/2213 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت121 🔴باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با
🔴چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی خم شدم و سعی کردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه.. می تونم یه سوال ازت بپرسم؟!.. سرشو تکون داد.. گفتم :تو که باورت اینه پس چرا اون حرفا رو بهم زدی؟!..می تونستی هیچ وقت نگی..انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده.. سرشو چرخوند..نفسش رو همراه با آه بیرون داد.. فرمون رو تو دستش فشرد و گفت :نمی دونم..اولش..با دلیل بود..تموم حرفام و شوخیام..ولی بعد که دیدم داری میری و عصبانی شدی..وقتی تو چشمات خیره شدم طاقت نیاوردم و.. نگام کرد و ادامه داد :حرفای دلمو بهت زدم..تمومش رو از روی حقیقت گفتم..شاید..قبلش مطمئن نبودم و داشتم سر به سرت میذاشتم..اون موقع نمی دونستم که دارم چکار می کنم ..ولی بعد..ناخداگاه اون جملات رو به زبون اوردم..تمومش حرفای دلم بود.. از کی؟!.. مکث کرد و آروم گفت :از همون شب مهمونی ..دیگه..راشای سابق نبودم.. صاف ایستادم..کمی رفتم عقب..هنوز داشت نگام می کرد..من هم بهش خیره شدم و گفتم :ای کاش هیچ وقت بهم نمی گفتی..ای کاش پیش خودت نگه می داشتی..ای کاش..امشب.. سکوت کردم..عقب عقب رفتم ..سرمو چرخوندم و به طرف در رفتم..با کلید در رو باز کردم.. تا خود ویلا دویدم..تموم مدت حرفاش توی سرم می پیچید.. اونی که ادرسو داد دستم ، خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود.. نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی می کنه..به من نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره.. با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا میخوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر می خوای اینطور بشه.. پیش ک ش ت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار... " راشا "👇 ماشینو بردم تو ..چند دقیقه پشت فرمون نشستم و از همونجا به ویلاشون خیره شدم .. پیاده شدم و تا خود ویلا دستام توی جیبم بود و هر از گاهی با نوک کفش به زمین ضربه میزدم. رادوین توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد..نیم نگاهی به برنامه ش انداختم ..یه فیلم اکشن بود..خوراکه رادوین .. سلام.. علیک..چه زود برگشتی..خوش گذشت؟.. پوزخند زدم :اره جات خالی هر چی خوشی تو دنیاست ماله امشب بود .. شانسی همه ش هم قسمته من شد.. مشکوک نگام کرد..خواست از جاش بلند شه که تند گفتم :خسته م رادوین..سر به سرم نذار.. نیم خیز شده بود که باز تو جاش نشست..از نگاهش تعجب رو خوندم.. باز چه مرگته؟!..دعوا کردی؟ !.. به من میاد شرور باشم؟!.. بی خیال شونه ش رو انداخت بالا و گفت :از ان نترس که های و هوی دارد..از ان بترس که سر به توی دارد.. یعنی دستت درد نکنه با این ضرب المثلی که به خوردم دادی.. قابلی نداشت..دروغ میگم؟..در ظاهر ارومی ولی خدا می دونه که هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..هیچ نمی فهمم تو و رایان چتون شده؟!..این از تو که این حال و روزته ..اونم از رایان که هی زیر لب اواز می خونه و دور خودش می چرخه..من که می دونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست..به زودی می فهمم.. واسه اینکه بیشتر از این آتو دستش ندم گفتم :به همه چیز بدبینی برادره من وگرنه ما همونایی هستیم که قبلا بودیم..من میرم بکَپَم..شب خوش.. نفس عمیق کشید وبه پشتی مبل تکیه داد:بالاخره معلوم میشه.. بی توجه بهش یک راست رفتم تو اتاقم و درو بستم..رادوین خیلی زرنگ بود ..خب خر که نیست می فهمه اخلاقامون 360 درجه تغییر کرده..من که هی جنب و جوش می کردم رفتم تو لاکه خودم..رایان هم که معلوم نیست داره چه غلطی می کنه.. شلوارمو در اوردم ..داشتم دنبال شلوار راحتیم می گشتم بپوشم که یهو در اتاق باز شد..تیشرتم توی دستم بود که تند گرفتم جلوم ..رایان بود.. سلام..اومدی؟.. سلام و زهرمار..سلام و کوفت کاری..سلام و مرض 48 ساعته..خبرم بیاد این چه وضع در باز کردنه؟..می ذاشتی تنبونمو بکشم پام بعد زرتی خودتو پرت کن تو اتاق..مگه طویله ست؟!.. سیخ سرجاش وایساده بود و مات و مبهوت به من نگاه می کرد..تا حالا سابقه نداشت اینطور باهاش حرف بزنم .. اومد سمتم که بلند گفتم :هی هی کجا؟!..خیر سرت چشماتو درویش کن تا بکشم بالا.. چی رو؟!.. تنبونه لامصبمو.. خندید و پشتشو به من کرد:خیلی خب بابا..زود باش باهات کار دارم..بعدش مگه لختی؟!..خب یه شلوارکی چیزی پات می کردی.. همینم مونده تو تابستون زیر این افتاب یه شلوار دیگه زیر شلوار لیم بپوشم..پام هست ولی زیادی کوتاهه تو هم نامحرمی نمیشه ببینی..یه وقت اومدیم و بهم نظر پیدا کردی اونوقت چه خاکی تو فرق سرت می ریزی؟!.. بلند خندید وگفت :بسه باز چرت و پرت گفتنات شروع شد؟!..هنوز نکشیدی بالا؟!.. چرا برگرد.. https://eitaa.com/manifest/2214 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت122 🔴چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی
🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشمام اندازه نعلبکی مادربزرگ خدابیامرزم گرد شد.. دستامو گذاشتم تخت سینه ش و هلش دادم.. بکش کنار تنه لشتو..د بیا..خوبه ندیدی اینجوری عاشقم شدی..می دیدی می خواستی چکار کنی؟!.. -راشا نوکرتم....همیشه باش -مرتیکه ی جوگیر رو ببینا..بهت میگم برو کنار عینهو چسب خودتو بند کردی به من .. پرتش کردم اونور که نشست رو تخت..از زور خنده سرخ شده بود.. راشا ..خیلی آقایی.. با اخم گفتم : باز چی شده انقدر شنگولی؟!.. -واااااااای راشا چه کردی تو؟!..پسر این پیشنهادت غوغا کرد..یعنی عالی..اوممممم.. نوک دستاشو جمع کرد و محکم بوسید:بهتراز این نمیشه.. -مینالی یا نه؟!..د خب بگو چی شده؟!..اینایی که گفتی همه ش رو قبول دارم..حرف حسابتو بزن.. -هیچی بابا امروز رسوندمش کتابخونه.. کی؟!.. ترلان رو میگم دیگه.. با یادوری نقشمون اخمامو کشیدم تو هم..پشتمو کردم بهش و رو به میزِ آینه ایستادم..سرمو با شیشه ی ادکلنم گرم کردم.. -خب..مگه چی شده؟!.. تا چند لحظه چیزی نگفت..نفس عمیق کشید وگفت :هوووووم..نمی دونم راشا..ولی خیلی باحاله..هم خوشگله هم..درکل همه چی تمومه..اگه پای چِکام وسط نبود.. سرمو بلند کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.. -اونوقت چکار می کردی؟!.. فکر کنم بدون توجه به پول و داراییش بهش نزدیک می شدم.. -چطور؟!.. -چون دخترِ کاملیه..اویزون نمیشه..به موقع جدیه و به موقع شوخ..منطقی هم هست و البته گاهی زبونش تند و تیزه و بد اخلاق.. هه..فقط با یه بار رسوندنش دم کتابخونه اینا رو فهمیدی؟!.. نه..همه ش این نیست..مگه من و اون تازه امروز با هم اشنا شدیم؟..اولین دیدارمون توی شهر بازی بود..قضیه بستنی رو میگم..یادته؟.. یادم بود..واضح و روشن..مگه می شد فراموش کنم؟!..کل کل هامون توی کابین..بوی عطرش..صداش.. بعد از اون موضوع این ویلا و ارث و میراث.. یادم بود..تا به الانش رو ریز به ریز..اون روز که بالای پشت بوم گیر افتادم..وقتی که قرار شد سر عمه خانمشون شیره بمالیم..توی مهمونی که من و رایان و رادوین گرفته بودیم..وقتی براش گیتار زدم و اونو محو خودم دیدم یا حتی اون شب که فهمیدم حالش خوبه و..خیالم راحت شد..نمی دونم چرا اون شب الکی هول کرده بودم ..و حالا این مهمونی لعنتی.. راشا قصه ی ما واسه امروز نیست..خیلی وقته که داریم کنار هم مثل همسایه زندگی می کنیم..حریممون جداست..ولی.. برگشتم و نگاش کردم..دستاشو گذاشته بود رو تخت و کمی خودشو به عقب کشیده بود .. ولی چی؟!.. کلافه گفت :چه می دونم.. بی مقدمه ولی جدی گفتم :عاشقش شدی؟!.. نگام کرد..بلند زد زیر خنده .. -برو بابا دلت خوشه..عشق و عاشقی کجا بود؟..یه حسه همین..منظورم اینه که اگر به خاطر چِکام پام گیر نبود هیچوقت باهاش چنین معامله ای رو نمی کردم..می دونم نامردیه ولی مجبورم..یا باید برم پشت میله های زندان یا هانی رو برای همیشه تحمل می کردم یا.. اینکه با ترلان باشم و اون کمکم کنه.. -چرا ترلان رو به هانی ترجیح میدی؟!.. خب جوابت خیلی تابلوست..ترلان با اون همه وقار وسر سنگینی و خانمیش کجا..هانیِ لوس و از خود راضی کجا..درضمن اویزون هم هست که من اصلا خوشم نمیاد.. روبه روش روی صندلی نشستم... eitaa.com/manifest/2220 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۱ 🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پای
۳۲ 🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرایش درستش می کنم. پس نمی خوام کسی بدونه. دیگه نگرانم نباش! دیگه دنبالم نیا. برام دعا کن. شاید خدا دعای تو رو جواب بده. خداحافظ بهترین ..." نتونستم ادامه بدم چون قطره های خون ریخت پایین برگه. تلخ خندیدم. با خونم امضاش کردم. دستمالو رو بینیم گذاشتم و کاغذو روی تخت. می دونستم بر می گرده. رفتم و شناسناممو گرفتم و گفتم اگه ارسطو اومد بهش بگه نامه ی رو تخت رو بخونه. اونم چون پول یه ماهه اتاق رو بهش داده بودم و پسش نمی خواستم سریع قبول کرد. رفتم. سوار ماشین شدم و رفتم حرم. برای آخرین بار حرف زدم و اشک ریختم و برای خودم سلامتی خواستم. هر چقدر گشتم روشا رو ندیدم ولی زجه های زنی توجهمو به خودش جلب کرد که دیدم مريمه. با قدمای سست رفتم سمتش. انگار می دونستم چه خبره ولی نمی تونستم قبولش کنم. منو دید. پرید بغلم کرد مریم:- دیدی سارا جون؟ دیدی روشام رفت. دیدی زندگیم رفت. نبودی ببینی حالشو ندیدی منتظرت بود. فکر می کرد میای دیدنش. روشام رفت. خ..دا! ازش جدا شدم. عین مسخ شده ها رفتم و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم. نمی دونستم چی کار کنم. گریه؟ اشکی برام نمونده بود. راحت شد. دیگه درد نمی کشه. باید خوشحال باشم!؟ اون راحت شد. خودش می گفت شبا از درد خوابش نمی بره و برای این که مامانش ناراحت نشه بهش نمیگه و لحافشو گاز می گیره تا دردش آروم شه. آره باید خوشحال باشم. - غصه نخوری روشا جونم میام پیشت. زود؛ خیلی زود! " به سرعت روندم و زود به خونه رسیدم. می دونستم مامان اینا پنج روز دیگه میان. مثلا خواستم یه ماه برنگردم. دو روز نگذشته برگشتم خونه، هه هنوز درو نبسته بودم که تلفن زنگ زد. برش داشتم - بله؟ صدایی نیومد - بله؟ صدای نفس عمیقی رو شنیدم. نمی دونم چرا حس کردم ارسطوئه. حرفی نزدم و گوشی رو نگه داشتم تا ببینم چی میگه ولی حرف نزد. منم نزدم. داشتم شک می کردم که ارسطو باشه. خواستم قطع کنم که صداش مانعم شد - حالا صداتم ازم دریغ می کنی؟ سکوت کردم ارسطو:- این چه کاری بود کردی؟ چرا بی خبر پا شدی رفتی؟ چرا؟ با دادی که زد گوشم کر شد! ارسطو: - چرا حرف نمی زنی؟ سارا خیلی بی معرفتی، خیلی! قطع کرد. اشکام ریخت و همون جا نشستم. آره فکر کن من بی معرفتم. این جوری برات بهتره شاید فراموشم کردی. امیدوارم فراموشم کنی. خدایا خوشبختش کن. الان که رو تختم نشستم پنج روز از اون روز می گذره و ارسطو حتی یه بار هم نه بهم زنگ زده نه اس ام اس داده. هم ناراحتم هم خوشحال. شاید خدا دعامو برآورده کرده و اون فراموشم کرده. انقدر لاغر شدم که فردا که مامان اینا میان شاید نشناسنم. وزنم تو این ده روزه از پنجاه و هشت رسیده بود به چهل و نه. نه کیلو در ده روز. رژیم خوبیه ها. همیشه آرزو داشتم کمی لاغرتر شم ولی الان حس خوبی ندارم لاغریم زیادی تو چشم می زد. به سهیل گفته بودم سفر کاریم کنسل شده و بر گشتم و سهیل دیروز اومد بهم سر بزنه که در رو باز نکردم. وقتی زنگ زد گفتم حمام بودم. نمی دونم چرا دوست نداشتم منو ببینه. مطمئنم ارسطو منو با این قیافه ببینه عشق و عاشقی یادش میره. همون پنج روزه پیش که منو تو مسافرخونه دید کلی سرم غر زد که چقدر لاغر شدم. الان که پنج کیلو لاغرتر شدم. هر وقت تو سایتا می دیدم نوشته هر روز یک کیلو لاغر شوید، می خندیدم. می گفتم مگه میشه؟! حالا می بینم که میشه. انقدر زشت شدم که نگو. ابروهای نداشته و سر بی مو، چشمای گود رفته و لبایی که به سفیدی می زد. امروز باید برم یه کلاه گیس و مداد ابرو و لوازم آرایش بخرم. دیگه نمی تونم خودمو مخفی کنم. از فردا نقش بازی کردن شروع میشه. هنوز چند روزی تا جواب آزمایش دومم هم مونده. نمی دونم طاقت میارم بازم تنها برم یا نه. از افکار خودمو بیرون کشیدم و لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون. تو پاساژی رفتم که تقریبا هر چی می خواستم توش بود. به مغازه ی کلاه گیس فروشی قشنگی رسیدم. چشم چرخوندم و چشمم به کلاهی که خیلی شبیه موهای خودم بود خورد. جز رنگش که کمی تیره تر بود. رفتم داخل مغازه. پسر جوونی فروشنده بود. با ورودم لبخند مهربونی بهم زد که باعث شد تعجب کنم. این قیافه ی من رو هر کس می دید می ترسید. رفتم جلو و با صدای لرزونی گفتم: - سلام پسر:- سلام خانم جوان در خدمتم بفرمایید - من ... من از اون .. با انگشتم به همون کلاه گیس اشاره کردم - از اون می خوام پسر رفت و با همون برگشت و داد دستم. چندشم شد. پسر فهمید:- از جنسش خیالتون راحت بشه خانم. جنسای ما بهترین جنسای این منطقه س. و شروع کرد به تعریف - میشه رنگش کرد؟ پسره تعجب کرد - خب می تونید مدل و رنگ دیگه ای بردارید - نه من همین مدل رو می خوام ولی یکم باید روشن تر باشه - باید؟ خب یکم تنوع بدید خانم تیره هم بهتون میاد - ولی نمیشه باید رنگ موهای خودم باشه. eitaa.com/manifest/2221 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت123 🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشم
🔴راشا👇 قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور نیست.. سرشو تکون داد و نگام کرد.. --تو چی راشا؟..تو و تارا در چه حالین؟!.. با یادش چشمامو بستم و آه کشیدم..سرمو انداختم پایین و تکونش دادم.. صدای متعجب رایان رو شنیدم :یعنی چی؟!..نکنه.. سکوت کردم اون هم چیزی نگفت.. بعد از چند لحظه همونطور که اروم اروم چشمامو باز می کردم و سرمو می اوردم بالا گفتم :خریته محض بود..غلطه اضافی بود..به گوره تمومه امواتم خندیدم..رایان مثله سگ پشیمونم..نمی دونم کدوم راهه و کدوم چاه..ولی یه حسی بهم میگه اگه بخوام باهاش بازی کنم مستقیم می افتم تو چاه و اون رو هم با خودم می کشَم ..ولی اگه از همینجا خودمو بکشم کنار نه اون اسیب می بینه و ..نه من .. نگاهم مستقیم توی چشماش بود..می خواستم بدونم تا چه حد حرفام روش تاثیر میذاره..می خواستم ببینم اون هم همین حس رو داره یا..نه.. -پس چرا نمی کشی کنار؟!.. -چون خر شدم.. -یعنی.. -اره.. خندید و سرشو تکون داد :پس بهت تبریک میگم..خر شدنت مبارک.. -مسخره نکن ..حال و حوصله ندارم.. -منم مثل تو..بی حوصله م..البته اندازه ی تو پشیمون نیستم و به ایناش هم فکر نکردم..فقط همونایی که بهت گفتم..اگه پام گیر نبود اصلا کاری بهش نداشتم..یا اگر هم انتخابش می کردم از روی علاقه بود..فقط موندم چرا اون شب این پیشنهاد و دادی که حالا به قول خودت مثل سگ از کرده ات پشیمون بشی؟!.. کلافه تو موهام دست کشیدم و گفتم :شده گاهی بری تو یه مغازه و از یه لباس خوشت بیاد..ولی همون موقع یه لباس شیک تر نظرتو جلب کنه..بمونی که کدومو بخری و میری همون که شیک تره رو انتخاب می کنی..ولی وقتی برگشتی خونه یه حس پشیمونی میاد سراغت که چرا همونی که اول انتخاب کردی رو بر نداشتی..تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست بده؟!.. --اره باور کن شده..چند بار.. -منم اون لحظه همین کاروکردم..یه فکره آنی و یه کاره عجولانه..حالا هم به غلط کردن افتادم..رادوین که چیزی نفهمیده؟!..نه..از کجا باید بفهمه؟.. -نمی دونم..ولی تیزه..اگر بفهمه ما می خواستیم دخترا رو گول بزنیم می دونی چی میشه؟.. --نه..تو بگو چی میشه؟!.. هر دو متعجب به رادوین نگاه کردیم که لای در ایستاده بود.. با اخم غلیظی زل زد بهمون و اومد تو..درو محکم بست..من و رایان تو جامون ایستادیم.. -ت..تو شنیدی؟!.. داد زد :همه رو..خوبه که گاهی اوقات لای در باز بمونه و کسی متوجه نشه.. -رادوین..من.. کشیده ای که خوابوند توی صورتم باعث شد صورتم به راست برگرده ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم.. رایان سریع گفت :رادوین این چه کاری بود؟!..پسر لااقل بذار برات توضیح بدیم.. چشمامو باز کردم که دیدم رادوین به طرف رایان خیز برداشت و یقه ش رو چسبید.. داد زد :پس باید چـکار کنـم؟!..بگم دست مریزاد..بابا ایول؟!..که چی بشه؟!..نمی دونستم دوتا برادر دارم که روی هر چی نامرده سفید کردن.. هُلش داد..رایان به پشت افتاد رو تخت..از همین می ترسیدم که رادوین در موردمون چنین فکری رو بکنه.. دوست نداشتم احترام برادری که بینمون بود از بین بره.. از ویلا زدم بیرون..صدای دادش رو از پشت سر شنیدم.. -کدوم گوری میری؟..وایسا و مردونه از خودت دفاع کن..با تو هستم راشا.. بین راه بازومو گرفت و با یک حرکت برم گردوند.. از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم.. -بذار برم.. --نه..باید به تموم سواالم جواب بدی..می خوام بدونم این نامردی از تو سر زده؟!..کسی که اندازه ی تخم چشمام بهش اعتماد داشتم؟!.. -بذار برم رادویـن..بذار بــرم.. --تا من نگفتم حق نداری هیچ کجا بری.. بازومو کشید..رفتیم تو..درو محکم بست..هر سه نشستیم توی سالن .. فقط سکوت بود که فضای بینمون رو پرکرده بود.. eitaa.com/manifest/2228 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۲ 🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرا
۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و هم مدلش همینه. خندم گرفته بود. بیچاره نمی دونست من چرا کلاه گیس می خوام. پسر بدی نبود. نگاهش پاک بود ، البته معلوم بود ازدواج هم کرده چون هم حلقه دستش بود و هم عکس یه دختر رو صفحه ی گوشیش - ببینید آقا می دونید من چرا این جام؟ پسر با تعجب: - نه یعنی حتما مو برای مراسم می خواید دیگه! نه دیگه اشتباه شما همین جاس. من ... من سرطان دارم. مو ندارم. خانوادم خارج بودن و نمی دونن. فردا دارن بر می گردن و من بدون مو لو می رم. فهمیدید چرا اصرار دارم رنگ موی خودم باشه؟ پسر کمی با بهت بعد ناراحتی نگاهم کرد - من متاسفم. فکر کنم نباید کنجکاوی می کردم. راستش من نمی دونم اینا رو میشه رنگ کرد یا نه! تا حالا هم کسی ازم نپرسیده بود! ولی ...ولی شاید بتونم براتون کاری بکنم - چی کار؟ - برادرم طبقه ی دوم همین فروشگاهه و تقریبا جنساش مثل مال منه و فقط رنگاش کمی فرق داره. برید شاید رنگ روشن اینو داشته باشه. خوشحال شدم - ممنون - خواهش می کنم. ان شاا.. خوب شید - نمیشه. رفتم بالا و مغازه رو پیدا کردم. انگار به برادرش زنگ زده بود گفته بود که همین که وارد شدم بلند شد و کلاه گیس رو داد دستم. تقریبا کپ موهای خودم بود. طریقه ی نصبش رو بهم یاد داد و رفتم. فقط باید کمی کوتاهش کنم موهای من قدش تا زیر شونم بود و این تا کمر می رسید. لوازم آرایش هم خریدم و داشتم از مغازه بیرون می رفتم که . به کسی برخورد کردم و وسایلام ریخت. پاکت کلاه گیسم پاره شد. خم شدم و برش داشتم و تکوندمش. اعصابم خرد بود. سرمو بلند کردم که دو تا فحش حسابی بدم که چشمم بهش خورد. رها کنارش بود. سریع سرمو پایین انداختم تا نشناسنم اما دیر بود ارسطو با بهت نگاهم کرد رها:- معذرت می خوام خانم من برادرم رو هل دادم تو. همون جور سر پایین گفتم:- ایرادی نداره بفرمایید رها وارد مغازه شد ولی هنوز پاهای ارسطو جلوم بود. منتظر بودم بره تا بلند شم و برم که دیدم نه قصد رفتن نداره. خریدام رو جمع کردم و بلند شدم. بدون این که بهش نگاه کنم برگشتم و خواستم برم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت. قلبم اومد تو دهنم. آروم گفتم: - دستمو ول کنید آقا ارسطو خندید صداش رو شنیدم - آقا؟ آفرین خوبه! خوب داری پیشرفت می کنی تو دل شکستن ولی بدون خدا جواب شکست دل رو بد میده. قلبم لرزید. بد میده؟ بدتر از اینی که هستم؟ بدتر از اینی که شدم؟ برگشتم سمتش. به رها که داخل مغازه بود و سرش گرم نگاه کردم. حواسش به ما نبود. دستمو از دستش کشیدم بیرون و به چشماش نگاه کردم. با بهت به تمام اجزای صورتمو نگاه کرد. نگاهش رو اندام لاغرم که زیر مانتوی گشاد شدم بود، افتاد. تو چشمام نگاه کرد. به ابروهام به پیشونی ای که خالی بود و بلند از بی مویی به لبایی که می دونستم از سفیدی به کبودی می زد. دوباره برگشت تو چشمام. اشک تو چشمش نشسته بود. می دونستم با حرفم در حقش نامردی می کنم ولی لازمش بود. باید بگم تا کامل منو یادش بره. پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند - دیدی؟ ارسطو با صدایی لرزون: - چی رو؟ - جواب خدا رو دیگه. خودت الان گفتی خدا جواب دل شکستن رو میده. منم دارم یعنی جواب پس میدم؟ راست میگی جوابش بده، خیلی بد! ببین جوابش باهام چی کار کرده؟! صدام آروم بود و کسی به ما توجهی نداشت. دستای بی رمق و استخونیمو بردم جلوش - ایناها ببین! حتی توان بلند کردن خریدامم ندارم. مانتومو گرفتم کمی کشیدم جلو تا گشاديش معلوم بشه. - ببین اینو پونزده روز نیست که خریدم. انقدر تنگ بود که لای دکمه هاش باز می موند الان ببین توش گم شدم. جواب از این بدتر؟ آره؟ راست میگی دلتو شکوندم. خدایا بدترشو سرم بیار که حقمه، حقمه! انقدر آخری رو بلند گفتم که رها اومد بیرون. پشتم بهش بود رها:- خانم من که معذرت خواستم چرا دعوا راه انداختی؟ آخرین نگاه رو به چشمای نمناکش انداختم. پشتمو کردم و رفتم. رها:- خوبه حالا معذرت خواستم. صدای عصبی ارسطو: - بسه بریم! پوزخندی زدم. آره برید. رفتم و سریع به خونه رسیدم. خونه رو سریع مرتب کردم و بعد از خوردن چند لقمه املت دوش کوتاهی گرفتم و خوابیدم. صبح با صدای گوشیم بیدار شدم - بله؟ شادی:- سلام - سلام تویی شادی؟ - بله خانم خواب آلود - خوبی؟ - مرسی! تو چی خوبی؟ - پرسیدن داره ؟ خوبم دیگه شادی: - سارا به قرار بذار ببینمت. دلم برات تنگ شده دختر - شادی نمی خوام - یعنی چی؟ - نمی خوام منو این جوری ببینی! - مگه چه جوری شدی؟ - یه جوری که آدم دلش نخواد ببینه - ساکت شو بابا فردا صبح دم شرکت، ده صبح - باشه قبول خودت خواستی ولی ده نه، هفت صبح شادی:- مگه می خوای بری کله پزی؟ - شاید رفتیم. نمی خوام ارسطو رو ببینم شادی: - باشه می بینمت. فعلا بای بلند شدم فردا با دیدنم دیگه هوس دیدنم به سرت نمی زنه شادی خانم https://eitaa.com/manifest/2229 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت124 🔴راشا👇 قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور ن
🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده.. چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!.. صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه.. به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن.. هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟.. اینبار نگاهش کردم اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!چی؟! اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچوقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده.. میدونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره.. همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم واسه چند تا چک که به خاطر یه ریسکه بزرگ گرفتارش شدم الان عین چی توش موندم..نمی دونستم باید چکار کنم..هانی اصرار داشت که باهاش بمونم..حتی شده ازدواج و برای خودش و من خواب های زیادی دیده بود..و می خواست از این طریق پدرش رو راضی کنه..دلم باهاش صاف نبود..راضی نبودم که با اون بمونم و یه عمر خودمو بدبخت کنم..هانی تیکه ی من نبوده و نیست.. وقتی اون شب راشا بهم گفت که الان دخترا میلیاردر شدن وبا ارثی که بهشون رسیده تو می تونی از این طریق حساب و کتاباتو تسویه کنی بدون اینکه پات به کلانتری و زندان باز بشه چند تا چیز باعث شد تحریک بشم و قبول کنم..باور کن مهمترینشون این دو مورد بود..اینکه از شر طلبکارا خلاص بشم و..دلیل دومم این بود که هانی پاشو از زندگیم کنار بکشه ..انقدری که وجود اون توی زندگیم ازارم می داد منو به این باور رسوند که آره..می تونم به کمک ترلان راهمو انتخاب کنم..پولدار بشم و..این وسط یه دختر همه چی تموم هم همسرم میشه..کسی که ایده آلم بود اون روز از قصد لاستیک ماشینشو پنچر کردم..منتظر بودم بیاد بیرون..شده ۱ روز ۲ روز صبر می کردم..قصدم فقط اجرای نقشه م بود..هیچ فکری تو سر نداشتم جز همین وقتی خواست تاکسی بگیره جلوشو گرفتم..قبول نمی کرد سوار بشه ولی بالاخره کوتاه اومد..از دستپاچگیش فهمیدم عجله داره..به خدا قسم همون دقیقه ی اول بوی عطرش از خود بیخودم کرد نگاه خاکستریش وجودمو به آتیش کشید..صداش..حالمو دگرگون کرد نمی دونم چرا انقدر یهویی نسبت بهش کشش پیدا کردم..منی که تا دیروز سایه ش رو با تیر می زدم امروز کنارش نشسته بودم و رایحه ی خوشه عطرش رو با جون و دل به ریه هام می کشیدم حرف زدن باهاش خسته م نمی کرد..بهترین موقع بود کارتمو بهش بدم..حالا به هر بهانه ای..بهش گفتم دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم و می خوام از این به بعد با هم دوست باشیم..مثل 2 تا همسایه..دوستانه و.. کارت رو ازم گرفت و اونجا بود که حس کردم چیزی در من تغییر کرده..من پسری نبودم که بی جهت به دختری شماره بدم..اگر هم بود فقط شماره مغازه تا به الان به دخترایی شماره ی موبایلم رو داده بودم که فقط دوست دخترم باشن..مثل هانی eitaa.com/manifest/2237 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و
۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا انقدر آرایش نداشتم. سهیل تماس گرفت و گفت داره میره فرودگاه، پرسید بیاد دنبالم یا نه که قبول نکردم که برم دو ساعت بعد صدای در استرسی بهم وارد کرد. با پاهای لرزون رفتم و در رو باز کردم - سلام. پریدم و جفتشونو بغل کردم و بوسیدم. رفتیم تو سالن و نشستیم - تسلیت میگم بابایی بابا:- مرسی مامان:- باید هفته ی دیگه به مراسم تو ایران براش بگیریم بابا:- آره مامان: - تمام دوست و آشناها باید باشن بابا:- باشه تدار کشو میدم. جمعه ی دیگه باشه -دلمو آب کردید سوغاتیا رو بدید دیگه بابا:- راستی تو رژیم گرفتی سارا؟ تته پته کردم - چطور؟ بد شدم؟ - نه زیادی لاغر شدی. مامان:- آره یکم تا جمعه بخور تو مراسم زشت نباشی دختر. این چه ریختیه برا خودت درست کردی! خندیدم اما از درون داشتم گریه می کردم. - باشه مامانی. حالا سوغاتیا رو رد کنید بیاد. مامان تک تک چمدونا رو باز کرد و سوغاتیا رو کنار گذاشت. هم خندم گرفته بود هم گریم. خیلی عادلانه بود! یه چمدون کامل برای سهیل و نرگس. لباس و کفش و هزار تا چیز دیگه و یه چمدون کامل برای باران همه چی از عروسک گرفته تا لباس و برای من! یه دونه پیرهن مجلسی. رنگ بنفش کم رنگ. از این رنگ از بچگی متنفر بودم. کدوم پدر مادری رنگ مورد علاقه ی بچشون رو نمی دونن؟ نمی دونم شایدم نباید بدونن. شاید من زیادی متوقع شدم؟ آره نباید توقع داشته باشم ازشون. پیرهن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم. پشت در نشستم و زل زدم به لباس و خندیدم. از ته دل خندیدم. کم کم خندم محو شد و به هق هق تبدیل شد. منو بگو فکر می کردم با دیدنم می فهمن من سرطان دارم؛ هه بلند شدم و با درست کردن صورتم باز رفتم بیرون و کنار بابا نشستم - بابایی غصه نخوری،خیلی دلم می خواست ببینمش. یادمه از۵ سالگی به بعد ندیدمش. فقط عکساش بود - آره اما دیگه شبیه عکساش نبود شده بود پوست و استخون، سرطان داغونش کرد. همون بهتر که ندیدیش. خواستم دلم واشه. بدتر شدم. - سهیل چرا نیومد - شیفت شب بود. گفت فردا صبح میان. تا شب کار خاصی نکردیم جز این که مامان برای جمعه تمام دوست و آشنا رو دعوت کرد. ممکن بود تا یه هفته دیگه داغون تر باشم. باید یه بهونه ای برای نبودن تو مهمونی جور کنم. شام رو که خوردیم به بهونه ی خواب رفتم اتاقم ولی تا نزدیکای صبح فقط به فکر یه راهی برای نبودن تو مجلس بودم که آخرشم پیدا نکردم. دلیل آوردن برای مامان خیلی سخت بود. با صدای موبایلم ساعت شش بیدار شدم و حاضر شدم. چون بابا و مامان خواب بودن کلاه گیسو بی خیال شدم و فقط آرایش کردم تا زیادی جلب توجه نشه. حاضر شدم و سویچ رو برداشتم و رفتم، دقیقا هفت جلوی در شرکت شادی رو دیدم که تو ماشن برزو نشسته بود. دوست نداشتم برزو ببینتم. نمی دونستم شادی بهش چیزی گفته یا نه اما دلم نمی خواست ببینتم. فقط بوق زدم که اونم برام بوق زد و شادی پیاده شد و با دو اومد و سوار شد و من راه افتادم شادی:- سلام. برگشتم سمتش، با بهت به هیکلم نگاه کرد و نگاهمم که دید لبخند مسخره ای زد - عجب رو فرم اومدی. کلک مثل مانکنا شدی - آره اونم مانکنای کشور اتیوپی به سمت کله پزی ای که گاهی بچگیا با سهیل می رفتیم، رفتم شادی:- جدا داری میری کله پزی؟ - آره از کجا فهمیدی؟ - بعضی وقتا میایم این جا رسیدیم. رفتیم و نشستیم. شادی:- خب خانوم خانوما چه رویی هم برای من گرفته. چرا موهات رو همه دادی تو؟ تلخ خندیدم - مو ندارم. شادی خندش محو شد - یعنی چی؟ - زدمش - چرا؟ خاک بر سرت همشو؟ - بله از ته شادی - نگاه کن. ابروهاتم که مداده. کدوم احمقی اینو بهت یاد داد. عصبی شدم. داشت پشت سر مرده حرف می زد. یه بچه ی معصوم که دستش از دنیا کوتاه بود - درست صحبت کن شادی اون احمق نبود - بود! اگه نبود نمی گفت موهای به اون نازی رو بزنی - شادی پشت سر مرده حرف نزن - می زنم... یه دفعه حرفشو قطع کرد - مرده؟ - بله. شادی - کی بود؟ - ولش کن از خودت بگو - چی بگم؟ بیکار و بی عار می چرخیم. خندیدم شادی: - آی خانم که لبخند ژکوند تحویلم میدی، تو این چند وقت چه کارا کردی؟ - هیچی باور کن - ولی خوش هیکل شدیا دو زار اومده رو قیافت؟ هر هر به حرف خودش خندید. می دونستم مثلا می خواد منو سر حال بیاره ولی چاره چیه؟ خندم نمی اومد. حال منو که دید ساکت شد - خیلی دلم برات تنگ شده بود. - منم - کاش ... کاش این جوری نمی شد. کاش اصلا نمی رفتی آزمایش بدی. خندم گرفت - آخه عقل کل بالاخره که می فهمیدم. شادی اشکش ریخت. منم همراهش اشک ریختم. حرف زدیم خیلی زیاد. از برخورد خانوادم گفتم. کلی تعجب کرد. غذامون که تموم شد گفتم: - شادی برای هفته ی دیگه جمعه برای من جا داری؟ https://eitaa.com/manifest/2230 قسمت بعد