هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق الناس تنها چیزی است که خدا نمیبخشد حتی اگر شفاعت کننده ای شفاعت کند.
صحبتهای استاد رائفی پور در مورد قیمت دلار و کالاهای احتکار شده.
#همهببینیدومنتشرکنید
#احتکار
🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۰ 🔵کاری برای بند اومدنش نکردم و به خونی که از دستم می ریخت نگاه می کرد انگار واقعا م
#شیطنت
#قسمت ۳۱
🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم. با خنده از در رفت بیرون و من به از دست رفتن تمام آرزوهام حسرت خوردم. حدود نیم ساعتی گذشت که بدون در زدن در باز شد. سریع شالمو سرم انداختم. اخمی کردم
- کلید رو چرا برداشتی؟
- نخواستم بلند شی خب! در ضمن ... اومد جلوم ایستاد. - تو که کچل شدی دختر روسری واسه چته آخه. انقدر زشت شدی که خدا می دونه
ناراحت نشدم. می دونستم داره شوخی می کنه چشماش سرخ بود. نمی دونم چرا حس کردم گریه کرده. دوست نداشتم عذابش بدم. نشست رو تخت و ظرفای غذا رو چید و دو تا نوشابه و مخلفات. رفتم و رو به روش نشستم.
- خودت زشتی پرستو خانم. اول با چشمای گرد نگاهم کرد بعد بلند خندید
- رو آب بخندی. بس کن غذامون و پر از تف کردی، حداقل دهنتو ببند و بخند. خندش بیشتر شد منم خندیدم. نمی دونه با خنده هاش چه بلایی سر من داره میاره
ارسطو:- وقتی حرصی میشی خیلی باحال میشی سارا! پرستو؟! تا حالا کسی بهم نگفته بود. بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن:
ارسطو:
- این شخصیتت برام جدیده. شوخ بودنتو دوست دارم، دیگه غمگین نباش. غم عالم ریخت تو دلم. بازم یادم رفته بود. بازم یادم رفته بود خنده هاش مال من نیست. سرمو پایین انداختم
- به نظرت میشه؟ اونم غمگین نگاهم کرد. ارسطو - نمیگم درکت می کنم چون نمی تونم. هر کی بگه درک میکنه دروغ گفته. چون هر کس فقط خودشو می تونه درک کنه ولی اینم بدون که من وضعم بهتر از تو نیست سارا. منم داغونم منم دارم عزیز ترین ... حرفشو ناتموم ول کرد. یه جورایی بقیه ی حرفشو می تونستم حدس بزنم. می دونستم ولی نمی خواستم بزنتش. سرمو انداختم پایین و قاشقمو برداشتم و با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم:
- بخور سرد شد. اونم قاشقشو برداشت و شروع کرد. نگاهی زیر چشمی بهش کردم. آروم می خورد. بغض کردم. اولین بار بود غذا خوردنشو این جوری از نزدیک و فاصله ی کم می دیدم و شاید آخرین بار! سرمو انداختم پایین و لقمه رو با اشکم قورت دادم. کم کم اشکم به هق هق تبدیل شد. می دونستم ارسطو هم فهمیده حالمو. اینو از انگشتای دور قاشقش که از فشار سفید شده بود فهمیده بودم. یه دفعه قاشق رو ول کرد و بلند شد و از اتاق زد بیرون و در رو محکم بست. ای لعنت به من. لعنت به من که هم دارم زندگی خودمو از دست می دم هم دارم ارسطو رو اذیت می کنم. نذاشتم غذاشو بخوره. اون جوجه دوست داشت. نذاشتم بخوره. ای لعنت به من خودخواه. داره عذاب می کشه. حدس زدن این که دوستم داره زیاد سخت نیست کاراش ترحم نیست. هر چیو نفهمم این یکی رو بعد از بیست و پنج سال زندگی می فهمم. کاراش از سر دلسوزی نبود. دارم عذابش میدم، عذاب! من دوستش دارم چه جوری دلم اومد عذابش بدم. بلند شدم و همه ی وسایلمو ریختم تو چمدونم و یه کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن کردم. " سلام سلام میدم چون سلامتی میاره. ارسطو دعا می کنم همیشه سلامت باشی. ارسطو تو بهترین رییس دنیایی، تو بهترین دوست منی، تو بهترین حامی من تو لحظه های سختمی ولی دیگه نمی خوام باشی. نه این که نخواما، نه! می خوام ولی نمیشه. نمی تونم ببینم به خاطر من داری عذاب می کشی. نمی تونم هر لحظه همراه خودم شاهد آب شدن تو هم باشم. نمی تونم کلافه بودنات رو تحمل کنم. نمی تونم چشمای سرخ از گریه ی تو که سعی داری از من مخفیش کنی رو نادیده بگیرم. دارم بر می گردم. میرم خونمون نگران نشو! بر می گردم ولی هنوزم می خوام کسی چیزی ندونه.
eitaa.com/manifest/2218 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت120 🔴با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی میگی تو؟!..دستم له شد.. خیلی خب مشکلت اینه؟..بیا ..به
#قرعه
#قسمت121
🔴باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با حرص بلند گفتم :
د وقتی میگم خودتم نمی فهمی داری چی بلغور می کنی نگو نه می فهمم..یک ساعته داری واسه من روضه میخونی از این همه یک کلمه ش هم معنی نداشت..همه ش داری مسخره م می کنی..برو دنبال اهلش اقا کوچه رو اشتباه اومدی..
برگشتم که برم تاکسی بگیرم باز رو به روم سبز شد..تو دلم از دستش نالیدم..
با لبخند تو صورتم خیره شد و گفت :اونی که ادرسو داد دستم، خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود..
یه قدم بهم نزدیک شد با قدمی که من به عقب برداشتم پشتم خورد به ماشین..
اروم ادامه داد :نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی میکنه..به من
نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره..
با حرفاش گیج شده بودم..انگار فهمید که ارومتر بهم نزدیک شد و ادامه داد :با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا می خوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر میخوای اینطور بشه..
خیره شد توی چشمام و زمزمه کرد :پیش ک ش ت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار..
نفس های تندش می خورد توی صورتم..اینبار حتم داشتم که سرخ شدم..این رو از داغی تنم فهمیدم..
مات و مبهوت نگاش می کردم..محو حرفاش بودم..
حس کردم نگاش گرفته ست..چند لحظه که بهم خیره شد صورتش جمع شد..سریع روشو برگردوند و با قدم های بلند ازم دور شد..بعد هم صدای کوبیده شدن در ماشین رو شنیدم..تو جام پریدم و چشمامو بستم..
حس می کردم چشمام اتیش گرفتن..چرا انقدر داغ کردم؟!..قلبم شاید 10 برابر تندتر از حد معمول ضربان داشت..
چشمامو که باز کردم تازه متوجه اطرافم شدم 2 تا مرد کمی اونطرفتر بهم خیره شده بودند..خیابون خلوت بود و تک و توک از توش ماشین رد می شد..
سرمو انداختم پایین..صدای قدمهایی رو شنیدم و وقتی سر بلند کردم دیدم او دوتا دارن میان طرفم..ترس برم
داشت..هنوز خاطره ی بد اون شبِ مهمونی رو فراموش نکرده بودم..
به سرو شکلشون می خورد الوات باشن..تند نشستم تو ماشین و وقتی به راشا نگاه کردم دیدم از اینه داره به اون دوتا نگاه می کنه..بدون اینکه نگام کنه ماشینو روشن کرد و پاشو روی گاز فشرد..با سرعت رانندگی می کرد و تاخود ویلا هیچ کدوم حرفی نزدیم..
جلوی ویلا نگه داشت ..برای پیاده شدن دستپاچه بودم..برای لحظه ای حرفاش از تو سرم محو نمی شد..
دست لرزونمو دراز کردم تا در ماشین رو باز کنم که دست گرمش سریع نشست روی دستم..شوکه شدم و اثرش اون لرزش ناگهانی بود که تموم وجودمو فرا گرفت..
صداشو شنیدم..جدی بود..
میشه ازت بخوام تموم حرفای امشبم رو فراموش کنی؟!..
با تعجب نگاش کردم..به رو به رو خیره شده بود..چرا اینو می گفت؟!..
انگار صدای درونم رو شنید که گفت :فقط فراموش کن تارا..
با صدایی مرتعش گفتم :ی..یعنی تو..تو..تموم مدت..داشتی..بازیم می دادی؟!..م..مسخره م می..
کلامم رو برید و داد زد : نه..لعنتی نه..چرا همه ش تکرار می کنی که داشتم مسخره ت می کردم؟..
همچین محکم زد رو فرمون که چشمام از ترس گرد شد و تو جام پریدم..چون واقعا حرکتش ناگهانی بود..
تمام رخ برگشت و نگام کرد..فضای داخل ماشین نیمه تاریک بود..نمی دونم چرا دوست داشتم بزنم زیر گریه..یعنی خُل شدم؟!..چرا اینجوری شدم؟!..حس می کردم ضعیفم..یه روزه ریختم و بی حس شدم..
صورتشو اروم جلو اورد و گفت :تارا..بهت نگفتم حرفام دروغه فقط ازت خواستم فراموش کنی..تموم حرفام رو از روی دلم زدم ولی من..من..مطمئنم لیاقتت رو ندارم..تو حیفی..و من می دونم که تو هیچ وقت منو انتخاب نمی کنی..توی این یه مورد هیچ اعتماد به نفسی ندارم..در مقابلت..باختم..همه ی اعتماد به نفسمو به باد دادم..همیشه تو کارم موفق بودم چون خواستم..ولی الان..می خوام ..ولی می دونم که نمیشه..و اگر بشه..نمی تونم ادامه ش بدم چون..
حالا صورتش کامل روبه روی صورتم بود..زمزمه وار ادامه داد :تو حیفی تارا..امیدوارم با اونی که لایقته خوشبخت بشی..فقط همین..
سرشو زیر انداخت..وقتی تو چشمام خیره بود برقی رو توی چشماش دیدم که یقین داشتم اشکه..
قطره اشکی ناخداگاه از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..ولی اون سرش پایین بود و ندید..
سریع پیاده شدم..نصف راهو رفته بودم که ایستادم..قلبم اروم و قرار نداشت..اروم برگشتم سمتش..سرشو گذاشته بود رو فرمون..
با قدم هایی اهسته به طرفش رفتم..یک چیز این وسط برام گنگ بود و باید می فهمیدم...
https://eitaa.com/manifest/2213 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت121 🔴باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با
#قرعه
#قسمت122
🔴چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی خم شدم و سعی کردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه..
می تونم یه سوال ازت بپرسم؟!..
سرشو تکون داد..
گفتم :تو که باورت اینه پس چرا اون حرفا رو بهم زدی؟!..می تونستی هیچ وقت نگی..انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده..
سرشو چرخوند..نفسش رو همراه با آه بیرون داد..
فرمون رو تو دستش فشرد و گفت :نمی دونم..اولش..با دلیل بود..تموم حرفام و شوخیام..ولی بعد که دیدم داری میری و عصبانی شدی..وقتی تو چشمات خیره شدم طاقت نیاوردم و..
نگام کرد و ادامه داد :حرفای دلمو بهت زدم..تمومش رو از روی حقیقت گفتم..شاید..قبلش مطمئن نبودم و داشتم سر به سرت میذاشتم..اون موقع نمی دونستم که دارم چکار می کنم ..ولی بعد..ناخداگاه اون جملات رو به زبون اوردم..تمومش حرفای دلم بود..
از کی؟!..
مکث کرد و آروم گفت :از همون شب مهمونی ..دیگه..راشای سابق نبودم..
صاف ایستادم..کمی رفتم عقب..هنوز داشت نگام می کرد..من هم بهش خیره شدم و گفتم :ای کاش هیچ وقت بهم نمی گفتی..ای کاش پیش خودت نگه می داشتی..ای کاش..امشب..
سکوت کردم..عقب عقب رفتم ..سرمو چرخوندم و به طرف در رفتم..با کلید در رو باز کردم..
تا خود ویلا دویدم..تموم مدت حرفاش توی سرم می پیچید..
اونی که ادرسو داد دستم ، خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود..
نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی می کنه..به من نگو اشتباه
اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره..
با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا میخوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر می خوای اینطور بشه..
پیش ک ش ت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار...
" راشا "👇
ماشینو بردم تو ..چند دقیقه پشت فرمون نشستم و از همونجا به ویلاشون خیره شدم ..
پیاده شدم و تا خود ویلا دستام توی جیبم بود و هر از گاهی با نوک کفش به زمین ضربه میزدم.
رادوین توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد..نیم نگاهی به برنامه ش انداختم ..یه فیلم اکشن بود..خوراکه رادوین ..
سلام..
علیک..چه زود برگشتی..خوش گذشت؟..
پوزخند زدم :اره جات خالی هر چی خوشی تو دنیاست ماله امشب بود .. شانسی همه ش هم قسمته من شد..
مشکوک نگام کرد..خواست از جاش بلند شه که تند گفتم :خسته م رادوین..سر به سرم نذار..
نیم خیز شده بود که باز تو جاش نشست..از نگاهش تعجب رو خوندم..
باز چه مرگته؟!..دعوا کردی؟ !.. به من میاد شرور باشم؟!..
بی خیال شونه ش رو انداخت بالا و گفت :از ان نترس که های و هوی دارد..از ان بترس که سر به توی دارد..
یعنی دستت درد نکنه با این ضرب المثلی که به خوردم دادی..
قابلی نداشت..دروغ میگم؟..در ظاهر ارومی ولی خدا می دونه که هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..هیچ نمی فهمم تو و رایان چتون شده؟!..این از تو که این حال و روزته ..اونم از رایان که هی زیر لب اواز می خونه و دور خودش می چرخه..من که می دونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست..به زودی می فهمم..
واسه اینکه بیشتر از این آتو دستش ندم گفتم :به همه چیز بدبینی برادره من وگرنه ما همونایی هستیم که قبلا بودیم..من میرم بکَپَم..شب خوش..
نفس عمیق کشید وبه پشتی مبل تکیه داد:بالاخره معلوم میشه..
بی توجه بهش یک راست رفتم تو اتاقم و درو بستم..رادوین خیلی زرنگ بود ..خب خر که نیست می فهمه اخلاقامون 360 درجه تغییر کرده..من که هی جنب و جوش می کردم رفتم تو لاکه خودم..رایان هم که معلوم نیست داره چه غلطی می کنه..
شلوارمو در اوردم ..داشتم دنبال شلوار راحتیم می گشتم بپوشم که یهو در اتاق باز شد..تیشرتم توی دستم بود که تند گرفتم جلوم ..رایان بود..
سلام..اومدی؟.. سلام و زهرمار..سلام و کوفت کاری..سلام و مرض 48 ساعته..خبرم بیاد این چه وضع در باز کردنه؟..می ذاشتی تنبونمو بکشم پام بعد زرتی خودتو پرت کن تو اتاق..مگه طویله ست؟!..
سیخ سرجاش وایساده بود و مات و مبهوت به من نگاه می کرد..تا حالا سابقه نداشت اینطور باهاش حرف بزنم ..
اومد سمتم که بلند گفتم :هی هی کجا؟!..خیر سرت چشماتو درویش کن تا بکشم بالا..
چی رو؟!..
تنبونه لامصبمو..
خندید و پشتشو به من کرد:خیلی خب بابا..زود باش باهات کار دارم..بعدش مگه لختی؟!..خب یه شلوارکی چیزی پات می کردی..
همینم مونده تو تابستون زیر این افتاب یه شلوار دیگه زیر شلوار لیم بپوشم..پام هست ولی زیادی کوتاهه تو هم نامحرمی نمیشه ببینی..یه وقت اومدیم و بهم نظر پیدا کردی اونوقت چه خاکی تو فرق سرت می ریزی؟!..
بلند خندید وگفت :بسه باز چرت و پرت گفتنات شروع شد؟!..هنوز نکشیدی بالا؟!..
چرا برگرد..
https://eitaa.com/manifest/2214 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت122 🔴چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی
#قرعه
#قسمت123
🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشمام اندازه نعلبکی مادربزرگ خدابیامرزم گرد شد..
دستامو گذاشتم تخت سینه ش و هلش دادم..
بکش کنار تنه لشتو..د بیا..خوبه ندیدی اینجوری عاشقم شدی..می دیدی می خواستی چکار کنی؟!..
-راشا نوکرتم....همیشه باش
-مرتیکه ی جوگیر رو ببینا..بهت میگم برو کنار عینهو چسب خودتو بند کردی به من ..
پرتش کردم اونور که نشست رو تخت..از زور خنده سرخ شده بود..
راشا ..خیلی آقایی..
با اخم گفتم : باز چی شده انقدر شنگولی؟!..
-واااااااای راشا چه کردی تو؟!..پسر این پیشنهادت غوغا کرد..یعنی عالی..اوممممم..
نوک دستاشو جمع کرد و محکم بوسید:بهتراز این نمیشه..
-مینالی یا نه؟!..د خب بگو چی شده؟!..اینایی که گفتی همه ش رو قبول دارم..حرف حسابتو بزن..
-هیچی بابا امروز رسوندمش کتابخونه.. کی؟!..
ترلان رو میگم دیگه..
با یادوری نقشمون اخمامو کشیدم تو هم..پشتمو کردم بهش و رو به میزِ آینه ایستادم..سرمو با شیشه ی ادکلنم گرم کردم..
-خب..مگه چی شده؟!..
تا چند لحظه چیزی نگفت..نفس عمیق کشید وگفت :هوووووم..نمی دونم راشا..ولی خیلی باحاله..هم خوشگله هم..درکل همه چی تمومه..اگه پای چِکام وسط نبود..
سرمو بلند کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم..
-اونوقت چکار می کردی؟!..
فکر کنم بدون توجه به پول و داراییش بهش نزدیک می شدم..
-چطور؟!..
-چون دخترِ کاملیه..اویزون نمیشه..به موقع جدیه و به موقع شوخ..منطقی هم هست و البته گاهی زبونش تند و تیزه و بد اخلاق..
هه..فقط با یه بار رسوندنش دم کتابخونه اینا رو فهمیدی؟!.. نه..همه ش این نیست..مگه من و اون تازه امروز با هم اشنا شدیم؟..اولین دیدارمون توی شهر بازی بود..قضیه بستنی رو میگم..یادته؟..
یادم بود..واضح و روشن..مگه می شد فراموش کنم؟!..کل کل هامون توی کابین..بوی عطرش..صداش..
بعد از اون موضوع این ویلا و ارث و میراث..
یادم بود..تا به الانش رو ریز به ریز..اون روز که بالای پشت بوم گیر افتادم..وقتی که قرار شد سر عمه خانمشون شیره بمالیم..توی مهمونی که من و رایان و رادوین گرفته بودیم..وقتی براش گیتار زدم و اونو محو خودم دیدم یا حتی اون شب که فهمیدم حالش خوبه و..خیالم راحت شد..نمی دونم چرا اون شب الکی هول کرده بودم ..و حالا این مهمونی لعنتی..
راشا قصه ی ما واسه امروز نیست..خیلی وقته که داریم کنار هم مثل همسایه زندگی می کنیم..حریممون
جداست..ولی..
برگشتم و نگاش کردم..دستاشو گذاشته بود رو تخت و کمی خودشو به عقب کشیده بود ..
ولی چی؟!..
کلافه گفت :چه می دونم..
بی مقدمه ولی جدی گفتم :عاشقش شدی؟!..
نگام کرد..بلند زد زیر خنده ..
-برو بابا دلت خوشه..عشق و عاشقی کجا بود؟..یه حسه همین..منظورم اینه که اگر به خاطر چِکام پام گیر نبود هیچوقت باهاش چنین معامله ای رو نمی کردم..می دونم نامردیه ولی مجبورم..یا باید برم پشت میله های زندان یا هانی رو برای همیشه تحمل می کردم یا.. اینکه با ترلان باشم و اون کمکم کنه..
-چرا ترلان رو به هانی ترجیح میدی؟!..
خب جوابت خیلی تابلوست..ترلان با اون همه وقار وسر سنگینی و خانمیش کجا..هانیِ لوس و از خود راضی کجا..درضمن اویزون هم هست که من اصلا خوشم نمیاد..
روبه روش روی صندلی نشستم...
eitaa.com/manifest/2220 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۱ 🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پای
#شیطنت
#قسمت ۳۲
🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرایش درستش می کنم. پس نمی خوام کسی بدونه. دیگه نگرانم نباش! دیگه دنبالم نیا. برام دعا کن. شاید خدا دعای تو رو جواب بده. خداحافظ بهترین ..." نتونستم ادامه بدم چون قطره های خون ریخت پایین برگه. تلخ خندیدم. با خونم امضاش کردم. دستمالو رو بینیم گذاشتم و کاغذو روی تخت. می دونستم بر می گرده. رفتم و شناسناممو گرفتم و گفتم اگه ارسطو اومد بهش بگه نامه ی رو تخت رو بخونه. اونم چون پول یه ماهه اتاق رو بهش داده بودم و پسش نمی خواستم سریع قبول کرد. رفتم. سوار ماشین شدم و رفتم حرم. برای آخرین بار حرف زدم و اشک ریختم و برای خودم سلامتی خواستم. هر چقدر گشتم روشا رو ندیدم ولی زجه های زنی توجهمو به خودش جلب کرد که دیدم مريمه. با قدمای سست رفتم سمتش. انگار می دونستم چه خبره ولی نمی تونستم قبولش کنم. منو دید. پرید بغلم کرد
مریم:- دیدی سارا جون؟ دیدی روشام رفت. دیدی زندگیم رفت. نبودی ببینی حالشو ندیدی منتظرت بود. فکر می کرد میای دیدنش. روشام رفت. خ..دا! ازش جدا شدم. عین مسخ شده ها رفتم و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم. نمی دونستم چی کار کنم. گریه؟ اشکی برام نمونده بود. راحت شد. دیگه درد نمی کشه. باید خوشحال باشم!؟ اون راحت شد. خودش می گفت شبا از درد خوابش نمی بره و برای این که مامانش ناراحت نشه بهش نمیگه و لحافشو گاز می گیره تا دردش آروم شه. آره باید خوشحال باشم.
- غصه نخوری روشا جونم میام پیشت. زود؛ خیلی زود! " به سرعت روندم و زود به خونه رسیدم. می دونستم مامان اینا پنج روز دیگه میان. مثلا خواستم یه ماه برنگردم. دو روز نگذشته برگشتم خونه، هه هنوز درو نبسته بودم که تلفن زنگ زد. برش داشتم
- بله؟
صدایی نیومد
- بله؟ صدای نفس عمیقی رو شنیدم. نمی دونم چرا حس کردم ارسطوئه. حرفی نزدم و گوشی رو نگه داشتم تا ببینم چی میگه ولی حرف نزد. منم نزدم. داشتم شک می کردم که ارسطو باشه. خواستم قطع کنم که صداش مانعم شد
- حالا صداتم ازم دریغ می کنی؟ سکوت کردم
ارسطو:- این چه کاری بود کردی؟ چرا بی خبر پا شدی رفتی؟ چرا؟ با دادی که زد گوشم کر شد!
ارسطو: - چرا حرف نمی زنی؟ سارا خیلی بی معرفتی، خیلی!
قطع کرد. اشکام ریخت و همون جا نشستم. آره فکر کن من بی معرفتم. این جوری برات بهتره شاید فراموشم کردی. امیدوارم فراموشم کنی. خدایا خوشبختش کن. الان که رو تختم نشستم پنج روز از اون روز می گذره و ارسطو حتی یه بار هم نه بهم زنگ زده نه اس ام اس داده. هم ناراحتم هم خوشحال. شاید خدا دعامو برآورده کرده و اون فراموشم کرده. انقدر لاغر شدم که فردا که مامان اینا میان شاید نشناسنم. وزنم تو این ده روزه از پنجاه و هشت رسیده بود به چهل و نه. نه کیلو در ده روز. رژیم خوبیه ها. همیشه آرزو داشتم کمی لاغرتر شم ولی الان حس خوبی ندارم لاغریم زیادی تو چشم می زد. به سهیل گفته بودم سفر کاریم کنسل شده و بر گشتم و سهیل دیروز اومد بهم سر بزنه که در رو باز نکردم. وقتی زنگ زد گفتم حمام بودم. نمی دونم چرا دوست نداشتم منو ببینه. مطمئنم ارسطو منو با این قیافه ببینه عشق و عاشقی یادش میره. همون پنج روزه پیش که منو تو مسافرخونه دید کلی سرم غر زد که چقدر لاغر شدم. الان که پنج کیلو لاغرتر شدم. هر وقت تو سایتا می دیدم نوشته هر روز یک کیلو لاغر شوید، می خندیدم. می گفتم مگه میشه؟! حالا می بینم که میشه. انقدر زشت شدم که نگو. ابروهای نداشته و سر بی مو، چشمای گود رفته و لبایی که به سفیدی می زد. امروز باید برم یه کلاه گیس و مداد ابرو و لوازم آرایش بخرم. دیگه نمی تونم خودمو مخفی کنم. از فردا نقش بازی کردن شروع میشه. هنوز چند روزی تا جواب آزمایش دومم هم مونده. نمی دونم طاقت میارم بازم تنها برم یا نه. از افکار خودمو بیرون کشیدم و لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون. تو پاساژی رفتم که تقریبا هر چی می خواستم توش بود. به مغازه ی کلاه گیس فروشی قشنگی رسیدم. چشم چرخوندم و چشمم به کلاهی که خیلی شبیه موهای خودم بود خورد. جز رنگش که کمی تیره تر بود. رفتم داخل مغازه. پسر جوونی فروشنده بود. با ورودم لبخند مهربونی بهم زد که باعث شد تعجب کنم. این قیافه ی من رو هر کس می دید می ترسید. رفتم جلو و با صدای لرزونی گفتم: - سلام
پسر:- سلام خانم جوان در خدمتم بفرمایید
- من ... من از اون .. با انگشتم به همون کلاه گیس اشاره کردم
- از اون می خوام پسر رفت و با همون برگشت و داد دستم. چندشم شد. پسر فهمید:- از جنسش خیالتون راحت بشه خانم. جنسای ما بهترین جنسای این منطقه س. و شروع کرد به تعریف
- میشه رنگش کرد؟ پسره تعجب کرد - خب می تونید مدل و رنگ دیگه ای بردارید
- نه من همین مدل رو می خوام ولی یکم باید روشن تر باشه
- باید؟ خب یکم تنوع بدید خانم تیره هم بهتون میاد
- ولی نمیشه باید رنگ موهای خودم باشه.
eitaa.com/manifest/2221 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت123 🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشم
#قرعه
#قسمت124
🔴راشا👇
قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور نیست..
سرشو تکون داد و نگام کرد..
--تو چی راشا؟..تو و تارا در چه حالین؟!..
با یادش چشمامو بستم و آه کشیدم..سرمو انداختم پایین و تکونش دادم..
صدای متعجب رایان رو شنیدم :یعنی چی؟!..نکنه..
سکوت کردم اون هم چیزی نگفت..
بعد از چند لحظه همونطور که اروم اروم چشمامو باز می کردم و سرمو می اوردم بالا گفتم :خریته محض بود..غلطه اضافی بود..به گوره تمومه امواتم خندیدم..رایان مثله سگ پشیمونم..نمی دونم کدوم راهه و کدوم چاه..ولی یه حسی بهم میگه اگه بخوام باهاش بازی کنم مستقیم می افتم تو چاه و اون رو هم با خودم می کشَم ..ولی اگه از همینجا
خودمو بکشم کنار نه اون اسیب می بینه و ..نه من ..
نگاهم مستقیم توی چشماش بود..می خواستم بدونم تا چه حد حرفام روش تاثیر میذاره..می خواستم ببینم اون هم همین حس رو داره یا..نه..
-پس چرا نمی کشی کنار؟!..
-چون خر شدم..
-یعنی..
-اره..
خندید و سرشو تکون داد :پس بهت تبریک میگم..خر شدنت مبارک..
-مسخره نکن ..حال و حوصله ندارم..
-منم مثل تو..بی حوصله م..البته اندازه ی تو پشیمون نیستم و به ایناش هم فکر نکردم..فقط همونایی که بهت گفتم..اگه پام گیر نبود اصلا کاری بهش نداشتم..یا اگر هم انتخابش می کردم از روی علاقه بود..فقط موندم چرا اون شب این پیشنهاد و دادی که حالا به قول خودت مثل سگ از کرده ات پشیمون بشی؟!..
کلافه تو موهام دست کشیدم و گفتم :شده گاهی بری تو یه مغازه و از یه لباس خوشت بیاد..ولی همون موقع یه لباس شیک تر نظرتو جلب کنه..بمونی که کدومو بخری و میری همون که شیک تره رو انتخاب می کنی..ولی وقتی برگشتی خونه یه حس پشیمونی میاد سراغت که چرا همونی که اول انتخاب کردی رو بر نداشتی..تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست بده؟!..
--اره باور کن شده..چند بار..
-منم اون لحظه همین کاروکردم..یه فکره آنی و یه کاره عجولانه..حالا هم به غلط کردن افتادم..رادوین که چیزی نفهمیده؟!..نه..از کجا باید بفهمه؟..
-نمی دونم..ولی تیزه..اگر بفهمه ما می خواستیم دخترا رو گول بزنیم می دونی چی میشه؟..
--نه..تو بگو چی میشه؟!..
هر دو متعجب به رادوین نگاه کردیم که لای در ایستاده بود..
با اخم غلیظی زل زد بهمون و اومد تو..درو محکم بست..من و رایان تو جامون ایستادیم..
-ت..تو شنیدی؟!..
داد زد :همه رو..خوبه که گاهی اوقات لای در باز بمونه و کسی متوجه نشه..
-رادوین..من..
کشیده ای که خوابوند توی صورتم باعث شد صورتم به راست برگرده ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
رایان سریع گفت :رادوین این چه کاری بود؟!..پسر لااقل بذار برات توضیح بدیم..
چشمامو باز کردم که دیدم رادوین به طرف رایان خیز برداشت و یقه ش رو چسبید..
داد زد :پس باید چـکار کنـم؟!..بگم دست مریزاد..بابا ایول؟!..که چی بشه؟!..نمی دونستم دوتا برادر دارم که روی هر چی نامرده سفید کردن..
هُلش داد..رایان به پشت افتاد رو تخت..از همین می ترسیدم که رادوین در موردمون چنین فکری رو بکنه..
دوست نداشتم احترام برادری که بینمون بود از بین بره..
از ویلا زدم بیرون..صدای دادش رو از پشت سر شنیدم..
-کدوم گوری میری؟..وایسا و مردونه از خودت دفاع کن..با تو هستم راشا..
بین راه بازومو گرفت و با یک حرکت برم گردوند..
از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم..
-بذار برم..
--نه..باید به تموم سواالم جواب بدی..می خوام بدونم این نامردی از تو سر زده؟!..کسی که اندازه ی تخم چشمام
بهش اعتماد داشتم؟!..
-بذار برم رادویـن..بذار بــرم..
--تا من نگفتم حق نداری هیچ کجا بری..
بازومو کشید..رفتیم تو..درو محکم بست..هر سه نشستیم توی سالن ..
فقط سکوت بود که فضای بینمون رو پرکرده بود..
eitaa.com/manifest/2228 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۲ 🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرا
#شیطنت
#قسمت ۳۳
🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و هم مدلش همینه. خندم گرفته بود. بیچاره نمی دونست من چرا کلاه گیس می خوام. پسر بدی نبود. نگاهش پاک بود ، البته معلوم بود ازدواج هم کرده چون هم حلقه دستش بود و هم عکس یه دختر رو صفحه ی گوشیش
- ببینید آقا می دونید من چرا این جام؟ پسر با تعجب:
- نه یعنی حتما مو برای مراسم می خواید دیگه!
نه دیگه اشتباه شما همین جاس. من ... من سرطان دارم. مو ندارم. خانوادم خارج بودن و نمی دونن. فردا دارن بر می گردن و من بدون مو لو می رم. فهمیدید چرا اصرار دارم رنگ موی خودم باشه؟ پسر کمی با بهت بعد ناراحتی نگاهم کرد
- من متاسفم. فکر کنم نباید کنجکاوی می کردم. راستش من نمی دونم اینا رو میشه رنگ کرد یا نه! تا حالا هم کسی ازم نپرسیده بود! ولی ...ولی شاید بتونم براتون کاری بکنم
- چی کار؟
- برادرم طبقه ی دوم همین فروشگاهه و تقریبا جنساش مثل مال منه و فقط رنگاش کمی فرق داره. برید شاید رنگ روشن اینو داشته باشه. خوشحال شدم
- ممنون
- خواهش می کنم. ان شاا.. خوب شید
- نمیشه. رفتم بالا و مغازه رو پیدا کردم. انگار به برادرش زنگ زده بود گفته بود که همین که وارد شدم بلند شد و کلاه گیس رو داد دستم. تقریبا کپ موهای خودم بود. طریقه ی نصبش رو بهم یاد داد و رفتم. فقط باید کمی کوتاهش کنم موهای من قدش تا زیر شونم بود و این تا کمر می رسید. لوازم آرایش هم خریدم و داشتم از مغازه بیرون می رفتم که . به کسی برخورد کردم و وسایلام ریخت. پاکت کلاه گیسم پاره شد. خم شدم و برش داشتم و تکوندمش. اعصابم خرد بود. سرمو بلند کردم که دو تا فحش حسابی بدم که چشمم بهش خورد. رها کنارش بود. سریع سرمو پایین انداختم تا نشناسنم اما دیر بود ارسطو با بهت نگاهم کرد
رها:- معذرت می خوام خانم من برادرم رو هل دادم تو. همون جور سر پایین گفتم:- ایرادی نداره بفرمایید
رها وارد مغازه شد ولی هنوز پاهای ارسطو جلوم بود. منتظر بودم بره تا بلند شم و برم که دیدم نه قصد رفتن نداره. خریدام رو جمع کردم و بلند شدم. بدون این که بهش نگاه کنم برگشتم و خواستم برم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت. قلبم اومد تو دهنم. آروم گفتم:
- دستمو ول کنید آقا ارسطو خندید صداش رو شنیدم
- آقا؟ آفرین خوبه! خوب داری پیشرفت می کنی تو دل شکستن ولی بدون خدا جواب شکست دل رو بد میده. قلبم لرزید. بد میده؟ بدتر از اینی که هستم؟ بدتر از اینی که شدم؟ برگشتم سمتش. به رها که داخل مغازه بود و سرش گرم نگاه کردم. حواسش به ما نبود. دستمو از دستش کشیدم بیرون و به چشماش نگاه کردم. با بهت به تمام اجزای صورتمو نگاه کرد. نگاهش رو اندام لاغرم که زیر مانتوی گشاد شدم بود، افتاد. تو چشمام نگاه کرد. به ابروهام به پیشونی ای که خالی بود و بلند از بی مویی به لبایی که می دونستم از سفیدی به کبودی می زد. دوباره برگشت تو چشمام. اشک تو چشمش نشسته بود. می دونستم با حرفم در حقش نامردی می کنم ولی لازمش بود. باید بگم تا کامل منو یادش بره. پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند
- دیدی؟ ارسطو با صدایی لرزون:
- چی رو؟
- جواب خدا رو دیگه. خودت الان گفتی خدا جواب دل شکستن رو میده. منم دارم یعنی جواب پس میدم؟ راست میگی جوابش بده، خیلی بد! ببین جوابش باهام چی کار کرده؟! صدام آروم بود و کسی به ما توجهی نداشت. دستای بی رمق و استخونیمو بردم جلوش
- ایناها ببین! حتی توان بلند کردن خریدامم ندارم. مانتومو گرفتم کمی کشیدم جلو تا گشاديش معلوم بشه. - ببین اینو پونزده روز نیست که خریدم. انقدر تنگ بود که لای دکمه هاش باز می موند الان ببین توش گم شدم. جواب از این بدتر؟ آره؟ راست میگی دلتو شکوندم. خدایا بدترشو سرم بیار که حقمه، حقمه! انقدر آخری رو بلند گفتم که رها اومد بیرون. پشتم بهش بود
رها:- خانم من که معذرت خواستم چرا دعوا راه انداختی؟ آخرین نگاه رو به چشمای نمناکش انداختم. پشتمو کردم و رفتم.
رها:- خوبه حالا معذرت خواستم. صدای عصبی ارسطو:
- بسه بریم! پوزخندی زدم. آره برید. رفتم و سریع به خونه رسیدم. خونه رو سریع مرتب کردم و بعد از خوردن چند لقمه املت دوش کوتاهی گرفتم و خوابیدم. صبح با صدای گوشیم بیدار شدم
- بله؟
شادی:- سلام
- سلام تویی شادی؟
- بله خانم خواب آلود
- خوبی؟
- مرسی! تو چی خوبی؟
- پرسیدن داره ؟ خوبم دیگه
شادی: - سارا به قرار بذار ببینمت. دلم برات تنگ شده دختر
- شادی نمی خوام
- یعنی چی؟
- نمی خوام منو این جوری ببینی!
- مگه چه جوری شدی؟
- یه جوری که آدم دلش نخواد ببینه
- ساکت شو بابا فردا صبح دم شرکت، ده صبح
- باشه قبول خودت خواستی ولی ده نه، هفت صبح شادی:- مگه می خوای بری کله پزی؟
- شاید رفتیم. نمی خوام ارسطو رو ببینم
شادی: - باشه می بینمت. فعلا بای بلند شدم
فردا با دیدنم دیگه هوس دیدنم به سرت نمی زنه شادی خانم
https://eitaa.com/manifest/2229 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت124 🔴راشا👇 قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور ن
#قرعه
#قسمت125
🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده..
چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!..
صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه..
به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن..
هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟..
اینبار نگاهش کردم
اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!چی؟!
اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه
من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچوقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده.. میدونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم
سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم
امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم
سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره..
همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم
واسه چند تا چک که به خاطر یه ریسکه بزرگ گرفتارش شدم الان عین چی توش موندم..نمی دونستم باید چکار کنم..هانی اصرار داشت که باهاش بمونم..حتی شده ازدواج و
برای خودش و من خواب های زیادی دیده بود..و می خواست از این طریق پدرش رو راضی کنه..دلم باهاش صاف نبود..راضی نبودم که با اون بمونم و یه عمر خودمو بدبخت کنم..هانی تیکه ی من نبوده و نیست..
وقتی اون شب راشا بهم گفت که الان دخترا میلیاردر شدن وبا ارثی که بهشون رسیده تو می تونی از این طریق حساب و کتاباتو تسویه کنی بدون اینکه پات به کلانتری و زندان باز بشه
چند تا چیز باعث شد تحریک بشم و قبول کنم..باور کن مهمترینشون این دو مورد بود..اینکه از شر طلبکارا خلاص بشم و..دلیل دومم این بود که هانی پاشو از زندگیم کنار بکشه ..انقدری که وجود اون توی زندگیم ازارم می داد منو به این باور رسوند که آره..می تونم به کمک ترلان راهمو انتخاب کنم..پولدار بشم و..این وسط یه دختر همه چی تموم هم همسرم میشه..کسی که ایده آلم بود
اون روز از قصد لاستیک ماشینشو پنچر کردم..منتظر بودم بیاد بیرون..شده ۱ روز ۲ روز صبر می کردم..قصدم فقط اجرای نقشه م بود..هیچ فکری تو سر نداشتم جز همین
وقتی خواست تاکسی بگیره جلوشو گرفتم..قبول نمی کرد سوار بشه ولی بالاخره کوتاه اومد..از دستپاچگیش فهمیدم عجله داره..به خدا قسم همون دقیقه ی اول بوی عطرش از خود بیخودم کرد
نگاه خاکستریش وجودمو به آتیش کشید..صداش..حالمو دگرگون کرد
نمی دونم چرا انقدر یهویی نسبت بهش کشش پیدا کردم..منی که تا دیروز سایه ش رو با تیر می زدم امروز کنارش نشسته بودم و رایحه ی خوشه عطرش رو با جون و دل به ریه هام می کشیدم
حرف زدن باهاش خسته م نمی کرد..بهترین موقع بود کارتمو بهش بدم..حالا به هر بهانه ای..بهش گفتم دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم و می خوام از این به بعد با هم دوست باشیم..مثل 2 تا همسایه..دوستانه و..
کارت رو ازم گرفت و اونجا بود که حس کردم چیزی در من تغییر کرده..من پسری نبودم که
بی جهت به دختری شماره بدم..اگر هم بود فقط شماره مغازه
تا به الان به دخترایی شماره ی موبایلم رو داده بودم که فقط دوست دخترم باشن..مثل هانی
eitaa.com/manifest/2237 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و
#شیطنت
#قسمت ۳۴
🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا انقدر آرایش نداشتم. سهیل تماس گرفت و گفت داره میره فرودگاه، پرسید بیاد دنبالم یا نه که قبول نکردم که برم
دو ساعت بعد صدای در استرسی بهم وارد کرد. با پاهای لرزون رفتم و در رو باز کردم
- سلام. پریدم و جفتشونو بغل کردم و بوسیدم. رفتیم تو سالن و نشستیم
- تسلیت میگم بابایی
بابا:- مرسی
مامان:- باید هفته ی دیگه به مراسم تو ایران براش بگیریم
بابا:- آره
مامان: - تمام دوست و آشناها باید باشن
بابا:- باشه تدار کشو میدم. جمعه ی دیگه باشه
-دلمو آب کردید سوغاتیا رو بدید دیگه
بابا:- راستی تو رژیم گرفتی سارا؟ تته پته کردم
- چطور؟ بد شدم؟
- نه زیادی لاغر شدی. مامان:- آره یکم تا جمعه بخور تو مراسم زشت نباشی دختر. این چه ریختیه برا خودت درست کردی! خندیدم اما از درون داشتم گریه می کردم. - باشه مامانی. حالا سوغاتیا رو رد کنید بیاد. مامان تک تک چمدونا رو باز کرد و سوغاتیا رو کنار گذاشت. هم خندم گرفته بود هم گریم. خیلی عادلانه بود! یه چمدون کامل برای سهیل و نرگس. لباس و کفش و هزار تا چیز دیگه و یه چمدون کامل برای باران همه چی از عروسک گرفته تا لباس و برای من! یه دونه پیرهن مجلسی. رنگ بنفش کم رنگ. از این رنگ از بچگی متنفر بودم. کدوم پدر مادری رنگ مورد علاقه ی بچشون رو نمی دونن؟ نمی دونم شایدم نباید بدونن. شاید من زیادی متوقع شدم؟ آره نباید توقع داشته باشم ازشون. پیرهن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم. پشت در نشستم و زل زدم به لباس و خندیدم. از ته دل خندیدم. کم کم خندم محو شد و به هق هق تبدیل شد. منو بگو فکر می کردم با دیدنم می فهمن من سرطان دارم؛ هه
بلند شدم و با درست کردن صورتم باز رفتم بیرون و کنار بابا نشستم
- بابایی غصه نخوری،خیلی دلم می خواست ببینمش. یادمه از۵ سالگی به بعد ندیدمش. فقط عکساش بود
- آره اما دیگه شبیه عکساش نبود شده بود پوست و استخون، سرطان داغونش کرد. همون بهتر که ندیدیش. خواستم دلم واشه. بدتر شدم. - سهیل چرا نیومد
- شیفت شب بود. گفت فردا صبح میان. تا شب کار خاصی نکردیم جز این که مامان برای جمعه تمام دوست و آشنا رو دعوت کرد. ممکن بود تا یه هفته دیگه داغون تر باشم. باید یه بهونه ای برای نبودن تو مهمونی جور کنم. شام رو که خوردیم به بهونه ی خواب رفتم اتاقم ولی تا نزدیکای صبح فقط به فکر یه راهی برای نبودن تو مجلس بودم که آخرشم پیدا نکردم. دلیل آوردن برای مامان خیلی سخت بود. با صدای موبایلم ساعت شش بیدار شدم و حاضر شدم. چون بابا و مامان خواب بودن کلاه گیسو بی خیال شدم و فقط آرایش کردم تا زیادی جلب توجه نشه. حاضر شدم و سویچ رو برداشتم و رفتم، دقیقا هفت جلوی در شرکت شادی رو دیدم که تو ماشن برزو نشسته بود. دوست نداشتم برزو ببینتم. نمی دونستم شادی بهش چیزی گفته یا نه اما دلم نمی خواست ببینتم. فقط بوق زدم که اونم برام بوق زد و شادی پیاده شد و با دو اومد و سوار شد و من راه افتادم
شادی:- سلام. برگشتم سمتش، با بهت به هیکلم نگاه کرد و نگاهمم که دید لبخند مسخره ای زد
- عجب رو فرم اومدی. کلک مثل مانکنا شدی
- آره اونم مانکنای کشور اتیوپی به سمت کله پزی ای که گاهی بچگیا با سهیل می رفتیم، رفتم
شادی:- جدا داری میری کله پزی؟
- آره از کجا فهمیدی؟
- بعضی وقتا میایم این جا
رسیدیم. رفتیم و نشستیم. شادی:- خب خانوم خانوما چه رویی هم برای من گرفته. چرا موهات رو همه دادی تو؟ تلخ خندیدم
- مو ندارم. شادی خندش محو شد
- یعنی چی؟ - زدمش
- چرا؟ خاک بر سرت همشو؟
- بله از ته شادی - نگاه کن. ابروهاتم که مداده. کدوم احمقی اینو بهت یاد داد. عصبی شدم. داشت پشت سر مرده حرف می زد. یه بچه ی معصوم که دستش از دنیا کوتاه بود
- درست صحبت کن شادی اون احمق نبود
- بود! اگه نبود نمی گفت موهای به اون نازی رو بزنی
- شادی پشت سر مرده حرف نزن
- می زنم... یه دفعه حرفشو قطع کرد
- مرده؟
- بله.
شادی - کی بود؟
- ولش کن از خودت بگو
- چی بگم؟ بیکار و بی عار می چرخیم. خندیدم
شادی: - آی خانم که لبخند ژکوند تحویلم میدی، تو این چند وقت چه کارا کردی؟
- هیچی باور کن
- ولی خوش هیکل شدیا دو زار اومده رو قیافت؟ هر هر به حرف خودش خندید. می دونستم مثلا می خواد منو سر حال بیاره ولی چاره چیه؟ خندم نمی اومد. حال منو که دید ساکت شد
- خیلی دلم برات تنگ شده بود.
- منم
- کاش ... کاش این جوری نمی شد. کاش اصلا نمی رفتی آزمایش بدی. خندم گرفت
- آخه عقل کل بالاخره که می فهمیدم. شادی اشکش ریخت. منم همراهش اشک ریختم. حرف زدیم خیلی زیاد. از برخورد خانوادم گفتم. کلی تعجب کرد. غذامون که تموم شد گفتم: - شادی برای هفته ی دیگه جمعه برای من جا داری؟
https://eitaa.com/manifest/2230 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا ان
#شیطنت
#قسمت ۳۵
🔵شادی با تعجب:
- چرا؟
- مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره واسه ختم عموم.اون جا که نمی تونم یه من بمالم به صورتم که قیافم درست شه. با این قیافه هم که برم همه می فهمن. شادی با ناراحتی نگام کرد و چیزی نگفت.
- چی شد؟ جا داری؟
شادی:- سارا نمی دونم چه جوری معذرت بخوام ازت الان. خواهرای برزو فردا دارن از مشهد میان و قراره تا آخر روز شنبه بمونن. سرمو انداختم پایین. گزینه ی شادی حذف شد
- فامیلای ما هم بیان. چند تاشون شب رو می مونن. نباید شب برم خونه یعنی نمی تونم
- به ارسطو بگیم؟
چنان نه ی محکمی گفتم که شادی تو جاش جمع شد. بلند شدم
- مرسی که همو دیدیم. منم دلم برات تنگ شده بود. خودم حلش می کنم. خداحافظ! شادی با اشک بدرقم کرد. رفتم. نمی دونستم کجا برم. باید تا ساعت هفت شب می چرخیدم که مامان بابا نفهمن سر کار نمی رم. تو ذهنم داشتم دنبال جا برای جمعه و شنبه می گشتم که چراغی تو ذهنم روشن شد. آره خودشه. یاد مغازه ای افتادم که آقا جونم یعنی بابای بابام برای باغبونش خریده بود واسه گذرون عمر که اون باغبون همون سال خانمش فوت کرد و خودش برگشت شهرش. می دونستم آقا جون بعد از مرگش همه رو به بابا داده بود. باید تو گاو صندوقش باشه. رمزشم که می دونم شماره شناسنامه ی سهیله. فقط چه جوری باید این کار رو بکنم؟ سخت بود. آخه بابا معمولا تو اتاقشه و رادیو گوش میده. باید وقتی حمام میره برم. یه دفعه مامان نبینه!؟
نالیدم: - خدایا یه کار کن بتونم کلید رو بردارم وگرنه باید دو روز تو خیابون بمونم. بالاخره ساعت هفت شد و رفتم خونه.
می گذرم از این که این هفت روز چه جور گذشت. تقریبا سه کیلو دیگه هم کم کرده بودم. فقط اینو میگم که من فقط در حال گانگستر بازی بودم تا بتونم کلید رو کش برم که شب آخر تونستم. چون بابا و مامان با هم رفتن خرید. گذاشتم تو کیفم و همون شبونه زدم بیرون و به موبایل بابا زنگ زدم
بابا:- بله؟
- بابایی از شرکت زنگ زدن، باید یه ماموریت دو روزه بریم شهرستان، ایرادی که نداره؟
بابا:- نمی دونم بذار به مادرت بگم ببینم چی میگه. بعد از چند لحظه گفت: - مادرت میگه عیبی نداره. فقط کجا میری؟
- شمال
- مراقب خودت باش. چند نفريد؟ با چی می رید؟
- هشت نفریم. دو تا ماشینیم منم ماشین رو بردم
- باشه مراقب خودت باش
- باشه بابایی، شب بخیر! تماس رو قطع کردم و حالا فقط مونده بود به ارسطو زنگ بزنم و هماهنگ کنم یه وقت لو نره ماموریتم. به گوشیش زنگ زدم. صدای خستش گفت: - الو؟ نفسم تو سینه حبس شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. برای صداش. با صدای لرزون گفتم:
- سلام
- سلام.
همین؟ هیچی دیگه نگفت. اشک به چشمم هجوم آورد
- شما؟
یعنی این منو نشناخته؟ اشکامو پاک کرد
- ارسطو منم، سارا
- إ خوبی؟
- ممنون
- کاری داشتی؟
این چرا داره این جوری حرف می زنه؟ اگه کار نداشتم همین الان قطع می کردم
- بله کار دارم که زنگ زدم دیگه! صدای خنده ی ریز شو شنیدم. پس داره دستم می ندازه. می خواد حرصم بده. با لبخند گفتم:
- می تونم یه خواهشی ازتون بکنم پرستو خانم؟
بلند خندید. از پشت تلفن دلم واسش ضعف رفت
ارسطو:- امر بفرمایید بانوی مخفی! قلبم ایستاد. بانو؟! همیشه دوست داشتم کسی که دوستش دارم منو بانو خطاب کنه. سکوتمو که دید با خنده گفت:- چی شد؟ شیطون نکنه از بانو گفتنم غش کردی؟
ای بیشعور! اگه گذاشت یه دقیقه برم تو فاز عشق و عاشقی با حرص گفتم:
- نخیر ولی کارت دارم
- کجایی؟ ماشین داری؟ تعجب کردم ولی گفتم:
- بیرونم. آره چطور؟
ارسطو:- مگه کارم نداشتی؟
- چرا دارم
- من نزدیکای شرکتم. ماشینم ندارم بیا یه خیری بهم برسون دختر خوب. دو دل بودم ببینمش دوباره
ولی گفتم: - باشه تا یه ربع دیگه می رسم
- آروم بیا. درست یه ربعه رسیدم که دیدم رو پله های شرکت نشسته. اولین بار بود این تیپی می دیدمش. شلوار جین مشکی با یه تیشرت آستین سه ربع مشکی. همیشه کت شلوار تنش بود اما امروز فوق العاده خوش تیپ شده بود. براش بوق زدم که منو دید و با خنده دوید و سوار شد. خندون روشو به سمتم چرخوند و با دیدنم بهت زده نگاهم کرد. وای! من اصلا آرایش نکرده بودم، شالمم تا وسط سرم رفته بود و کچلیم دیده می شد. دیدم که چشمای خندونش غمگین شد. نمی خواستم ناراحتش کنم، حداقل امروز. خندیدم و گفتم:
- چیه، مگه روح دیدی پسر؟!
اونم خنده ی کاملا تصنعی کرد و گفت:
- خانم فکر کنم اشتباه سوار شدم. شما واقعی هستی ولی بانوی من دیده نمی شه، چند وقته ناپدید شده. خندیدم.
- خودشم، بریم؟
- بریم. سمت کافی شاپ نزدیک شرکت رفتم و نگه داشتم، داشت پیاده می شد که گفتم: - صبر کن.
ارسطو دوباره صاف نشست.
https://eitaa.com/manifest/2239 قسمت بعد