eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺دوستان امشب یه پارت ویژه هم داریم 🌺🌺🌺 از
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق الناس تنها چیزی است که خدا نمیبخشد حتی اگر شفاعت کننده ای شفاعت کند. صحبتهای استاد رائفی پور در مورد قیمت دلار و کالاهای احتکار شده. 🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۰ 🔵کاری برای بند اومدنش نکردم و به خونی که از دستم می ریخت نگاه می کرد انگار واقعا م
۳۱ 🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم. با خنده از در رفت بیرون و من به از دست رفتن تمام آرزوهام حسرت خوردم. حدود نیم ساعتی گذشت که بدون در زدن در باز شد. سریع شالمو سرم انداختم. اخمی کردم - کلید رو چرا برداشتی؟ - نخواستم بلند شی خب! در ضمن ... اومد جلوم ایستاد. - تو که کچل شدی دختر روسری واسه چته آخه. انقدر زشت شدی که خدا می دونه ناراحت نشدم. می دونستم داره شوخی می کنه چشماش سرخ بود. نمی دونم چرا حس کردم گریه کرده. دوست نداشتم عذابش بدم. نشست رو تخت و ظرفای غذا رو چید و دو تا نوشابه و مخلفات. رفتم و رو به روش نشستم. - خودت زشتی پرستو خانم. اول با چشمای گرد نگاهم کرد بعد بلند خندید - رو آب بخندی. بس کن غذامون و پر از تف کردی، حداقل دهنتو ببند و بخند. خندش بیشتر شد منم خندیدم. نمی دونه با خنده هاش چه بلایی سر من داره میاره ارسطو:- وقتی حرصی میشی خیلی باحال میشی سارا! پرستو؟! تا حالا کسی بهم نگفته بود. بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن: ارسطو: - این شخصیتت برام جدیده. شوخ بودنتو دوست دارم، دیگه غمگین نباش. غم عالم ریخت تو دلم. بازم یادم رفته بود. بازم یادم رفته بود خنده هاش مال من نیست. سرمو پایین انداختم - به نظرت میشه؟ اونم غمگین نگاهم کرد. ارسطو - نمیگم درکت می کنم چون نمی تونم. هر کی بگه درک میکنه دروغ گفته. چون هر کس فقط خودشو می تونه درک کنه ولی اینم بدون که من وضعم بهتر از تو نیست سارا. منم داغونم منم دارم عزیز ترین ... حرفشو ناتموم ول کرد. یه جورایی بقیه ی حرفشو می تونستم حدس بزنم. می دونستم ولی نمی خواستم بزنتش. سرمو انداختم پایین و قاشقمو برداشتم و با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم: - بخور سرد شد. اونم قاشقشو برداشت و شروع کرد. نگاهی زیر چشمی بهش کردم. آروم می خورد. بغض کردم. اولین بار بود غذا خوردنشو این جوری از نزدیک و فاصله ی کم می دیدم و شاید آخرین بار! سرمو انداختم پایین و لقمه رو با اشکم قورت دادم. کم کم اشکم به هق هق تبدیل شد. می دونستم ارسطو هم فهمیده حالمو. اینو از انگشتای دور قاشقش که از فشار سفید شده بود فهمیده بودم. یه دفعه قاشق رو ول کرد و بلند شد و از اتاق زد بیرون و در رو محکم بست. ای لعنت به من. لعنت به من که هم دارم زندگی خودمو از دست می دم هم دارم ارسطو رو اذیت می کنم. نذاشتم غذاشو بخوره. اون جوجه دوست داشت. نذاشتم بخوره. ای لعنت به من خودخواه. داره عذاب می کشه. حدس زدن این که دوستم داره زیاد سخت نیست کاراش ترحم نیست. هر چیو نفهمم این یکی رو بعد از بیست و پنج سال زندگی می فهمم. کاراش از سر دلسوزی نبود. دارم عذابش میدم، عذاب! من دوستش دارم چه جوری دلم اومد عذابش بدم. بلند شدم و همه ی وسایلمو ریختم تو چمدونم و یه کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن کردم. " سلام سلام میدم چون سلامتی میاره. ارسطو دعا می کنم همیشه سلامت باشی. ارسطو تو بهترین رییس دنیایی، تو بهترین دوست منی، تو بهترین حامی من تو لحظه های سختمی ولی دیگه نمی خوام باشی. نه این که نخواما، نه! می خوام ولی نمیشه. نمی تونم ببینم به خاطر من داری عذاب می کشی. نمی تونم هر لحظه همراه خودم شاهد آب شدن تو هم باشم. نمی تونم کلافه بودنات رو تحمل کنم. نمی تونم چشمای سرخ از گریه ی تو که سعی داری از من مخفیش کنی رو نادیده بگیرم. دارم بر می گردم. میرم خونمون نگران نشو! بر می گردم ولی هنوزم می خوام کسی چیزی ندونه. eitaa.com/manifest/2218 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت120 🔴با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی میگی تو؟!..دستم له شد.. خیلی خب مشکلت اینه؟..بیا ..به
🔴باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با حرص بلند گفتم : د وقتی میگم خودتم نمی فهمی داری چی بلغور می کنی نگو نه می فهمم..یک ساعته داری واسه من روضه میخونی از این همه یک کلمه ش هم معنی نداشت..همه ش داری مسخره م می کنی..برو دنبال اهلش اقا کوچه رو اشتباه اومدی.. برگشتم که برم تاکسی بگیرم باز رو به روم سبز شد..تو دلم از دستش نالیدم.. با لبخند تو صورتم خیره شد و گفت :اونی که ادرسو داد دستم، خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود.. یه قدم بهم نزدیک شد با قدمی که من به عقب برداشتم پشتم خورد به ماشین.. اروم ادامه داد :نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی میکنه..به من نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره.. با حرفاش گیج شده بودم..انگار فهمید که ارومتر بهم نزدیک شد و ادامه داد :با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا می خوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر میخوای اینطور بشه.. خیره شد توی چشمام و زمزمه کرد :پیش ک ش ت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار.. نفس های تندش می خورد توی صورتم..اینبار حتم داشتم که سرخ شدم..این رو از داغی تنم فهمیدم.. مات و مبهوت نگاش می کردم..محو حرفاش بودم.. حس کردم نگاش گرفته ست..چند لحظه که بهم خیره شد صورتش جمع شد..سریع روشو برگردوند و با قدم های بلند ازم دور شد..بعد هم صدای کوبیده شدن در ماشین رو شنیدم..تو جام پریدم و چشمامو بستم.. حس می کردم چشمام اتیش گرفتن..چرا انقدر داغ کردم؟!..قلبم شاید 10 برابر تندتر از حد معمول ضربان داشت.. چشمامو که باز کردم تازه متوجه اطرافم شدم 2 تا مرد کمی اونطرفتر بهم خیره شده بودند..خیابون خلوت بود و تک و توک از توش ماشین رد می شد.. سرمو انداختم پایین..صدای قدمهایی رو شنیدم و وقتی سر بلند کردم دیدم او دوتا دارن میان طرفم..ترس برم داشت..هنوز خاطره ی بد اون شبِ مهمونی رو فراموش نکرده بودم.. به سرو شکلشون می خورد الوات باشن..تند نشستم تو ماشین و وقتی به راشا نگاه کردم دیدم از اینه داره به اون دوتا نگاه می کنه..بدون اینکه نگام کنه ماشینو روشن کرد و پاشو روی گاز فشرد..با سرعت رانندگی می کرد و تاخود ویلا هیچ کدوم حرفی نزدیم.. جلوی ویلا نگه داشت ..برای پیاده شدن دستپاچه بودم..برای لحظه ای حرفاش از تو سرم محو نمی شد.. دست لرزونمو دراز کردم تا در ماشین رو باز کنم که دست گرمش سریع نشست روی دستم..شوکه شدم و اثرش اون لرزش ناگهانی بود که تموم وجودمو فرا گرفت.. صداشو شنیدم..جدی بود.. میشه ازت بخوام تموم حرفای امشبم رو فراموش کنی؟!.. با تعجب نگاش کردم..به رو به رو خیره شده بود..چرا اینو می گفت؟!.. انگار صدای درونم رو شنید که گفت :فقط فراموش کن تارا.. با صدایی مرتعش گفتم :ی..یعنی تو..تو..تموم مدت..داشتی..بازیم می دادی؟!..م..مسخره م می.. کلامم رو برید و داد زد : نه..لعنتی نه..چرا همه ش تکرار می کنی که داشتم مسخره ت می کردم؟.. همچین محکم زد رو فرمون که چشمام از ترس گرد شد و تو جام پریدم..چون واقعا حرکتش ناگهانی بود.. تمام رخ برگشت و نگام کرد..فضای داخل ماشین نیمه تاریک بود..نمی دونم چرا دوست داشتم بزنم زیر گریه..یعنی خُل شدم؟!..چرا اینجوری شدم؟!..حس می کردم ضعیفم..یه روزه ریختم و بی حس شدم.. صورتشو اروم جلو اورد و گفت :تارا..بهت نگفتم حرفام دروغه فقط ازت خواستم فراموش کنی..تموم حرفام رو از روی دلم زدم ولی من..من..مطمئنم لیاقتت رو ندارم..تو حیفی..و من می دونم که تو هیچ وقت منو انتخاب نمی کنی..توی این یه مورد هیچ اعتماد به نفسی ندارم..در مقابلت..باختم..همه ی اعتماد به نفسمو به باد دادم..همیشه تو کارم موفق بودم چون خواستم..ولی الان..می خوام ..ولی می دونم که نمیشه..و اگر بشه..نمی تونم ادامه ش بدم چون.. حالا صورتش کامل روبه روی صورتم بود..زمزمه وار ادامه داد :تو حیفی تارا..امیدوارم با اونی که لایقته خوشبخت بشی..فقط همین.. سرشو زیر انداخت..وقتی تو چشمام خیره بود برقی رو توی چشماش دیدم که یقین داشتم اشکه.. قطره اشکی ناخداگاه از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..ولی اون سرش پایین بود و ندید.. سریع پیاده شدم..نصف راهو رفته بودم که ایستادم..قلبم اروم و قرار نداشت..اروم برگشتم سمتش..سرشو گذاشته بود رو فرمون.. با قدم هایی اهسته به طرفش رفتم..یک چیز این وسط برام گنگ بود و باید می فهمیدم... https://eitaa.com/manifest/2213 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت121 🔴باز جوش اوردم و بی توجه به حرفایی که قبلا زده بود با کیفم محکم زدم به شونه ش و با
🔴چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی خم شدم و سعی کردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه.. می تونم یه سوال ازت بپرسم؟!.. سرشو تکون داد.. گفتم :تو که باورت اینه پس چرا اون حرفا رو بهم زدی؟!..می تونستی هیچ وقت نگی..انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده.. سرشو چرخوند..نفسش رو همراه با آه بیرون داد.. فرمون رو تو دستش فشرد و گفت :نمی دونم..اولش..با دلیل بود..تموم حرفام و شوخیام..ولی بعد که دیدم داری میری و عصبانی شدی..وقتی تو چشمات خیره شدم طاقت نیاوردم و.. نگام کرد و ادامه داد :حرفای دلمو بهت زدم..تمومش رو از روی حقیقت گفتم..شاید..قبلش مطمئن نبودم و داشتم سر به سرت میذاشتم..اون موقع نمی دونستم که دارم چکار می کنم ..ولی بعد..ناخداگاه اون جملات رو به زبون اوردم..تمومش حرفای دلم بود.. از کی؟!.. مکث کرد و آروم گفت :از همون شب مهمونی ..دیگه..راشای سابق نبودم.. صاف ایستادم..کمی رفتم عقب..هنوز داشت نگام می کرد..من هم بهش خیره شدم و گفتم :ای کاش هیچ وقت بهم نمی گفتی..ای کاش پیش خودت نگه می داشتی..ای کاش..امشب.. سکوت کردم..عقب عقب رفتم ..سرمو چرخوندم و به طرف در رفتم..با کلید در رو باز کردم.. تا خود ویلا دویدم..تموم مدت حرفاش توی سرم می پیچید.. اونی که ادرسو داد دستم ، خودم بودم..خودم هم مطمئنم کوچه رو درست اومدم..اتفاقا خیلی هم سر راست بود.. نه راهو اشتباه اومدم..نه کوچه رو..پلاکش روی قلبم هک شده و اونه که منو راهنمایی می کنه..به من نگو اشتباه اومدم..به قلبم بگو که هیچ جوری حرف حساب تو گوشش نمیره.. با نگاهت..نشونی رو نوشتی..با صدات راهنماییم کردی..با تک تک کلماتت پلاک رو روی قلبم هک کردی و حالا میخوای با چی پاکش کنی؟..حتی اگه اسید هم روش بپاشی فقط نابودش می کنی..اینو بدون قلبم با نوشته ای که روش هک شده نابود میشه..و اگر می خوای اینطور بشه.. پیش ک ش ت می کنم..بعد هم هر بلایی که خواستی به سرش بیار... " راشا "👇 ماشینو بردم تو ..چند دقیقه پشت فرمون نشستم و از همونجا به ویلاشون خیره شدم .. پیاده شدم و تا خود ویلا دستام توی جیبم بود و هر از گاهی با نوک کفش به زمین ضربه میزدم. رادوین توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد..نیم نگاهی به برنامه ش انداختم ..یه فیلم اکشن بود..خوراکه رادوین .. سلام.. علیک..چه زود برگشتی..خوش گذشت؟.. پوزخند زدم :اره جات خالی هر چی خوشی تو دنیاست ماله امشب بود .. شانسی همه ش هم قسمته من شد.. مشکوک نگام کرد..خواست از جاش بلند شه که تند گفتم :خسته م رادوین..سر به سرم نذار.. نیم خیز شده بود که باز تو جاش نشست..از نگاهش تعجب رو خوندم.. باز چه مرگته؟!..دعوا کردی؟ !.. به من میاد شرور باشم؟!.. بی خیال شونه ش رو انداخت بالا و گفت :از ان نترس که های و هوی دارد..از ان بترس که سر به توی دارد.. یعنی دستت درد نکنه با این ضرب المثلی که به خوردم دادی.. قابلی نداشت..دروغ میگم؟..در ظاهر ارومی ولی خدا می دونه که هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..هیچ نمی فهمم تو و رایان چتون شده؟!..این از تو که این حال و روزته ..اونم از رایان که هی زیر لب اواز می خونه و دور خودش می چرخه..من که می دونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست..به زودی می فهمم.. واسه اینکه بیشتر از این آتو دستش ندم گفتم :به همه چیز بدبینی برادره من وگرنه ما همونایی هستیم که قبلا بودیم..من میرم بکَپَم..شب خوش.. نفس عمیق کشید وبه پشتی مبل تکیه داد:بالاخره معلوم میشه.. بی توجه بهش یک راست رفتم تو اتاقم و درو بستم..رادوین خیلی زرنگ بود ..خب خر که نیست می فهمه اخلاقامون 360 درجه تغییر کرده..من که هی جنب و جوش می کردم رفتم تو لاکه خودم..رایان هم که معلوم نیست داره چه غلطی می کنه.. شلوارمو در اوردم ..داشتم دنبال شلوار راحتیم می گشتم بپوشم که یهو در اتاق باز شد..تیشرتم توی دستم بود که تند گرفتم جلوم ..رایان بود.. سلام..اومدی؟.. سلام و زهرمار..سلام و کوفت کاری..سلام و مرض 48 ساعته..خبرم بیاد این چه وضع در باز کردنه؟..می ذاشتی تنبونمو بکشم پام بعد زرتی خودتو پرت کن تو اتاق..مگه طویله ست؟!.. سیخ سرجاش وایساده بود و مات و مبهوت به من نگاه می کرد..تا حالا سابقه نداشت اینطور باهاش حرف بزنم .. اومد سمتم که بلند گفتم :هی هی کجا؟!..خیر سرت چشماتو درویش کن تا بکشم بالا.. چی رو؟!.. تنبونه لامصبمو.. خندید و پشتشو به من کرد:خیلی خب بابا..زود باش باهات کار دارم..بعدش مگه لختی؟!..خب یه شلوارکی چیزی پات می کردی.. همینم مونده تو تابستون زیر این افتاب یه شلوار دیگه زیر شلوار لیم بپوشم..پام هست ولی زیادی کوتاهه تو هم نامحرمی نمیشه ببینی..یه وقت اومدیم و بهم نظر پیدا کردی اونوقت چه خاکی تو فرق سرت می ریزی؟!.. بلند خندید وگفت :بسه باز چرت و پرت گفتنات شروع شد؟!..هنوز نکشیدی بالا؟!.. چرا برگرد.. https://eitaa.com/manifest/2214 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت122 🔴چون شیشه ی ماشین پایین بود صدای قدم هام رو شنید..سرشو اروم بلند کرد..نگام کرد..کمی
🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشمام اندازه نعلبکی مادربزرگ خدابیامرزم گرد شد.. دستامو گذاشتم تخت سینه ش و هلش دادم.. بکش کنار تنه لشتو..د بیا..خوبه ندیدی اینجوری عاشقم شدی..می دیدی می خواستی چکار کنی؟!.. -راشا نوکرتم....همیشه باش -مرتیکه ی جوگیر رو ببینا..بهت میگم برو کنار عینهو چسب خودتو بند کردی به من .. پرتش کردم اونور که نشست رو تخت..از زور خنده سرخ شده بود.. راشا ..خیلی آقایی.. با اخم گفتم : باز چی شده انقدر شنگولی؟!.. -واااااااای راشا چه کردی تو؟!..پسر این پیشنهادت غوغا کرد..یعنی عالی..اوممممم.. نوک دستاشو جمع کرد و محکم بوسید:بهتراز این نمیشه.. -مینالی یا نه؟!..د خب بگو چی شده؟!..اینایی که گفتی همه ش رو قبول دارم..حرف حسابتو بزن.. -هیچی بابا امروز رسوندمش کتابخونه.. کی؟!.. ترلان رو میگم دیگه.. با یادوری نقشمون اخمامو کشیدم تو هم..پشتمو کردم بهش و رو به میزِ آینه ایستادم..سرمو با شیشه ی ادکلنم گرم کردم.. -خب..مگه چی شده؟!.. تا چند لحظه چیزی نگفت..نفس عمیق کشید وگفت :هوووووم..نمی دونم راشا..ولی خیلی باحاله..هم خوشگله هم..درکل همه چی تمومه..اگه پای چِکام وسط نبود.. سرمو بلند کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.. -اونوقت چکار می کردی؟!.. فکر کنم بدون توجه به پول و داراییش بهش نزدیک می شدم.. -چطور؟!.. -چون دخترِ کاملیه..اویزون نمیشه..به موقع جدیه و به موقع شوخ..منطقی هم هست و البته گاهی زبونش تند و تیزه و بد اخلاق.. هه..فقط با یه بار رسوندنش دم کتابخونه اینا رو فهمیدی؟!.. نه..همه ش این نیست..مگه من و اون تازه امروز با هم اشنا شدیم؟..اولین دیدارمون توی شهر بازی بود..قضیه بستنی رو میگم..یادته؟.. یادم بود..واضح و روشن..مگه می شد فراموش کنم؟!..کل کل هامون توی کابین..بوی عطرش..صداش.. بعد از اون موضوع این ویلا و ارث و میراث.. یادم بود..تا به الانش رو ریز به ریز..اون روز که بالای پشت بوم گیر افتادم..وقتی که قرار شد سر عمه خانمشون شیره بمالیم..توی مهمونی که من و رایان و رادوین گرفته بودیم..وقتی براش گیتار زدم و اونو محو خودم دیدم یا حتی اون شب که فهمیدم حالش خوبه و..خیالم راحت شد..نمی دونم چرا اون شب الکی هول کرده بودم ..و حالا این مهمونی لعنتی.. راشا قصه ی ما واسه امروز نیست..خیلی وقته که داریم کنار هم مثل همسایه زندگی می کنیم..حریممون جداست..ولی.. برگشتم و نگاش کردم..دستاشو گذاشته بود رو تخت و کمی خودشو به عقب کشیده بود .. ولی چی؟!.. کلافه گفت :چه می دونم.. بی مقدمه ولی جدی گفتم :عاشقش شدی؟!.. نگام کرد..بلند زد زیر خنده .. -برو بابا دلت خوشه..عشق و عاشقی کجا بود؟..یه حسه همین..منظورم اینه که اگر به خاطر چِکام پام گیر نبود هیچوقت باهاش چنین معامله ای رو نمی کردم..می دونم نامردیه ولی مجبورم..یا باید برم پشت میله های زندان یا هانی رو برای همیشه تحمل می کردم یا.. اینکه با ترلان باشم و اون کمکم کنه.. -چرا ترلان رو به هانی ترجیح میدی؟!.. خب جوابت خیلی تابلوست..ترلان با اون همه وقار وسر سنگینی و خانمیش کجا..هانیِ لوس و از خود راضی کجا..درضمن اویزون هم هست که من اصلا خوشم نمیاد.. روبه روش روی صندلی نشستم... eitaa.com/manifest/2220 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۱ 🔵ارسطو:-به روی چشم جوجه هم می خوریم. شیطون نگاهم کرد که باز خجالت کشیدم و سرمو پای
۳۲ 🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرایش درستش می کنم. پس نمی خوام کسی بدونه. دیگه نگرانم نباش! دیگه دنبالم نیا. برام دعا کن. شاید خدا دعای تو رو جواب بده. خداحافظ بهترین ..." نتونستم ادامه بدم چون قطره های خون ریخت پایین برگه. تلخ خندیدم. با خونم امضاش کردم. دستمالو رو بینیم گذاشتم و کاغذو روی تخت. می دونستم بر می گرده. رفتم و شناسناممو گرفتم و گفتم اگه ارسطو اومد بهش بگه نامه ی رو تخت رو بخونه. اونم چون پول یه ماهه اتاق رو بهش داده بودم و پسش نمی خواستم سریع قبول کرد. رفتم. سوار ماشین شدم و رفتم حرم. برای آخرین بار حرف زدم و اشک ریختم و برای خودم سلامتی خواستم. هر چقدر گشتم روشا رو ندیدم ولی زجه های زنی توجهمو به خودش جلب کرد که دیدم مريمه. با قدمای سست رفتم سمتش. انگار می دونستم چه خبره ولی نمی تونستم قبولش کنم. منو دید. پرید بغلم کرد مریم:- دیدی سارا جون؟ دیدی روشام رفت. دیدی زندگیم رفت. نبودی ببینی حالشو ندیدی منتظرت بود. فکر می کرد میای دیدنش. روشام رفت. خ..دا! ازش جدا شدم. عین مسخ شده ها رفتم و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم. نمی دونستم چی کار کنم. گریه؟ اشکی برام نمونده بود. راحت شد. دیگه درد نمی کشه. باید خوشحال باشم!؟ اون راحت شد. خودش می گفت شبا از درد خوابش نمی بره و برای این که مامانش ناراحت نشه بهش نمیگه و لحافشو گاز می گیره تا دردش آروم شه. آره باید خوشحال باشم. - غصه نخوری روشا جونم میام پیشت. زود؛ خیلی زود! " به سرعت روندم و زود به خونه رسیدم. می دونستم مامان اینا پنج روز دیگه میان. مثلا خواستم یه ماه برنگردم. دو روز نگذشته برگشتم خونه، هه هنوز درو نبسته بودم که تلفن زنگ زد. برش داشتم - بله؟ صدایی نیومد - بله؟ صدای نفس عمیقی رو شنیدم. نمی دونم چرا حس کردم ارسطوئه. حرفی نزدم و گوشی رو نگه داشتم تا ببینم چی میگه ولی حرف نزد. منم نزدم. داشتم شک می کردم که ارسطو باشه. خواستم قطع کنم که صداش مانعم شد - حالا صداتم ازم دریغ می کنی؟ سکوت کردم ارسطو:- این چه کاری بود کردی؟ چرا بی خبر پا شدی رفتی؟ چرا؟ با دادی که زد گوشم کر شد! ارسطو: - چرا حرف نمی زنی؟ سارا خیلی بی معرفتی، خیلی! قطع کرد. اشکام ریخت و همون جا نشستم. آره فکر کن من بی معرفتم. این جوری برات بهتره شاید فراموشم کردی. امیدوارم فراموشم کنی. خدایا خوشبختش کن. الان که رو تختم نشستم پنج روز از اون روز می گذره و ارسطو حتی یه بار هم نه بهم زنگ زده نه اس ام اس داده. هم ناراحتم هم خوشحال. شاید خدا دعامو برآورده کرده و اون فراموشم کرده. انقدر لاغر شدم که فردا که مامان اینا میان شاید نشناسنم. وزنم تو این ده روزه از پنجاه و هشت رسیده بود به چهل و نه. نه کیلو در ده روز. رژیم خوبیه ها. همیشه آرزو داشتم کمی لاغرتر شم ولی الان حس خوبی ندارم لاغریم زیادی تو چشم می زد. به سهیل گفته بودم سفر کاریم کنسل شده و بر گشتم و سهیل دیروز اومد بهم سر بزنه که در رو باز نکردم. وقتی زنگ زد گفتم حمام بودم. نمی دونم چرا دوست نداشتم منو ببینه. مطمئنم ارسطو منو با این قیافه ببینه عشق و عاشقی یادش میره. همون پنج روزه پیش که منو تو مسافرخونه دید کلی سرم غر زد که چقدر لاغر شدم. الان که پنج کیلو لاغرتر شدم. هر وقت تو سایتا می دیدم نوشته هر روز یک کیلو لاغر شوید، می خندیدم. می گفتم مگه میشه؟! حالا می بینم که میشه. انقدر زشت شدم که نگو. ابروهای نداشته و سر بی مو، چشمای گود رفته و لبایی که به سفیدی می زد. امروز باید برم یه کلاه گیس و مداد ابرو و لوازم آرایش بخرم. دیگه نمی تونم خودمو مخفی کنم. از فردا نقش بازی کردن شروع میشه. هنوز چند روزی تا جواب آزمایش دومم هم مونده. نمی دونم طاقت میارم بازم تنها برم یا نه. از افکار خودمو بیرون کشیدم و لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون. تو پاساژی رفتم که تقریبا هر چی می خواستم توش بود. به مغازه ی کلاه گیس فروشی قشنگی رسیدم. چشم چرخوندم و چشمم به کلاهی که خیلی شبیه موهای خودم بود خورد. جز رنگش که کمی تیره تر بود. رفتم داخل مغازه. پسر جوونی فروشنده بود. با ورودم لبخند مهربونی بهم زد که باعث شد تعجب کنم. این قیافه ی من رو هر کس می دید می ترسید. رفتم جلو و با صدای لرزونی گفتم: - سلام پسر:- سلام خانم جوان در خدمتم بفرمایید - من ... من از اون .. با انگشتم به همون کلاه گیس اشاره کردم - از اون می خوام پسر رفت و با همون برگشت و داد دستم. چندشم شد. پسر فهمید:- از جنسش خیالتون راحت بشه خانم. جنسای ما بهترین جنسای این منطقه س. و شروع کرد به تعریف - میشه رنگش کرد؟ پسره تعجب کرد - خب می تونید مدل و رنگ دیگه ای بردارید - نه من همین مدل رو می خوام ولی یکم باید روشن تر باشه - باید؟ خب یکم تنوع بدید خانم تیره هم بهتون میاد - ولی نمیشه باید رنگ موهای خودم باشه. eitaa.com/manifest/2221 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت123 🔴عین چی برگشت و دوید طرفم..داشتم کمر شلوارمو درست می کردم که یهو دیدم تو بغلشم..چشم
🔴راشا👇 قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور نیست.. سرشو تکون داد و نگام کرد.. --تو چی راشا؟..تو و تارا در چه حالین؟!.. با یادش چشمامو بستم و آه کشیدم..سرمو انداختم پایین و تکونش دادم.. صدای متعجب رایان رو شنیدم :یعنی چی؟!..نکنه.. سکوت کردم اون هم چیزی نگفت.. بعد از چند لحظه همونطور که اروم اروم چشمامو باز می کردم و سرمو می اوردم بالا گفتم :خریته محض بود..غلطه اضافی بود..به گوره تمومه امواتم خندیدم..رایان مثله سگ پشیمونم..نمی دونم کدوم راهه و کدوم چاه..ولی یه حسی بهم میگه اگه بخوام باهاش بازی کنم مستقیم می افتم تو چاه و اون رو هم با خودم می کشَم ..ولی اگه از همینجا خودمو بکشم کنار نه اون اسیب می بینه و ..نه من .. نگاهم مستقیم توی چشماش بود..می خواستم بدونم تا چه حد حرفام روش تاثیر میذاره..می خواستم ببینم اون هم همین حس رو داره یا..نه.. -پس چرا نمی کشی کنار؟!.. -چون خر شدم.. -یعنی.. -اره.. خندید و سرشو تکون داد :پس بهت تبریک میگم..خر شدنت مبارک.. -مسخره نکن ..حال و حوصله ندارم.. -منم مثل تو..بی حوصله م..البته اندازه ی تو پشیمون نیستم و به ایناش هم فکر نکردم..فقط همونایی که بهت گفتم..اگه پام گیر نبود اصلا کاری بهش نداشتم..یا اگر هم انتخابش می کردم از روی علاقه بود..فقط موندم چرا اون شب این پیشنهاد و دادی که حالا به قول خودت مثل سگ از کرده ات پشیمون بشی؟!.. کلافه تو موهام دست کشیدم و گفتم :شده گاهی بری تو یه مغازه و از یه لباس خوشت بیاد..ولی همون موقع یه لباس شیک تر نظرتو جلب کنه..بمونی که کدومو بخری و میری همون که شیک تره رو انتخاب می کنی..ولی وقتی برگشتی خونه یه حس پشیمونی میاد سراغت که چرا همونی که اول انتخاب کردی رو بر نداشتی..تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست بده؟!.. --اره باور کن شده..چند بار.. -منم اون لحظه همین کاروکردم..یه فکره آنی و یه کاره عجولانه..حالا هم به غلط کردن افتادم..رادوین که چیزی نفهمیده؟!..نه..از کجا باید بفهمه؟.. -نمی دونم..ولی تیزه..اگر بفهمه ما می خواستیم دخترا رو گول بزنیم می دونی چی میشه؟.. --نه..تو بگو چی میشه؟!.. هر دو متعجب به رادوین نگاه کردیم که لای در ایستاده بود.. با اخم غلیظی زل زد بهمون و اومد تو..درو محکم بست..من و رایان تو جامون ایستادیم.. -ت..تو شنیدی؟!.. داد زد :همه رو..خوبه که گاهی اوقات لای در باز بمونه و کسی متوجه نشه.. -رادوین..من.. کشیده ای که خوابوند توی صورتم باعث شد صورتم به راست برگرده ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم.. رایان سریع گفت :رادوین این چه کاری بود؟!..پسر لااقل بذار برات توضیح بدیم.. چشمامو باز کردم که دیدم رادوین به طرف رایان خیز برداشت و یقه ش رو چسبید.. داد زد :پس باید چـکار کنـم؟!..بگم دست مریزاد..بابا ایول؟!..که چی بشه؟!..نمی دونستم دوتا برادر دارم که روی هر چی نامرده سفید کردن.. هُلش داد..رایان به پشت افتاد رو تخت..از همین می ترسیدم که رادوین در موردمون چنین فکری رو بکنه.. دوست نداشتم احترام برادری که بینمون بود از بین بره.. از ویلا زدم بیرون..صدای دادش رو از پشت سر شنیدم.. -کدوم گوری میری؟..وایسا و مردونه از خودت دفاع کن..با تو هستم راشا.. بین راه بازومو گرفت و با یک حرکت برم گردوند.. از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم.. -بذار برم.. --نه..باید به تموم سواالم جواب بدی..می خوام بدونم این نامردی از تو سر زده؟!..کسی که اندازه ی تخم چشمام بهش اعتماد داشتم؟!.. -بذار برم رادویـن..بذار بــرم.. --تا من نگفتم حق نداری هیچ کجا بری.. بازومو کشید..رفتیم تو..درو محکم بست..هر سه نشستیم توی سالن .. فقط سکوت بود که فضای بینمون رو پرکرده بود.. eitaa.com/manifest/2228 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۲ 🔵قیافمم با یه کلاه گیس حله.اگرم مریضی به چهرم غلبه کرد با بهونه ی رژیم و لوازم آرا
۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و هم مدلش همینه. خندم گرفته بود. بیچاره نمی دونست من چرا کلاه گیس می خوام. پسر بدی نبود. نگاهش پاک بود ، البته معلوم بود ازدواج هم کرده چون هم حلقه دستش بود و هم عکس یه دختر رو صفحه ی گوشیش - ببینید آقا می دونید من چرا این جام؟ پسر با تعجب: - نه یعنی حتما مو برای مراسم می خواید دیگه! نه دیگه اشتباه شما همین جاس. من ... من سرطان دارم. مو ندارم. خانوادم خارج بودن و نمی دونن. فردا دارن بر می گردن و من بدون مو لو می رم. فهمیدید چرا اصرار دارم رنگ موی خودم باشه؟ پسر کمی با بهت بعد ناراحتی نگاهم کرد - من متاسفم. فکر کنم نباید کنجکاوی می کردم. راستش من نمی دونم اینا رو میشه رنگ کرد یا نه! تا حالا هم کسی ازم نپرسیده بود! ولی ...ولی شاید بتونم براتون کاری بکنم - چی کار؟ - برادرم طبقه ی دوم همین فروشگاهه و تقریبا جنساش مثل مال منه و فقط رنگاش کمی فرق داره. برید شاید رنگ روشن اینو داشته باشه. خوشحال شدم - ممنون - خواهش می کنم. ان شاا.. خوب شید - نمیشه. رفتم بالا و مغازه رو پیدا کردم. انگار به برادرش زنگ زده بود گفته بود که همین که وارد شدم بلند شد و کلاه گیس رو داد دستم. تقریبا کپ موهای خودم بود. طریقه ی نصبش رو بهم یاد داد و رفتم. فقط باید کمی کوتاهش کنم موهای من قدش تا زیر شونم بود و این تا کمر می رسید. لوازم آرایش هم خریدم و داشتم از مغازه بیرون می رفتم که . به کسی برخورد کردم و وسایلام ریخت. پاکت کلاه گیسم پاره شد. خم شدم و برش داشتم و تکوندمش. اعصابم خرد بود. سرمو بلند کردم که دو تا فحش حسابی بدم که چشمم بهش خورد. رها کنارش بود. سریع سرمو پایین انداختم تا نشناسنم اما دیر بود ارسطو با بهت نگاهم کرد رها:- معذرت می خوام خانم من برادرم رو هل دادم تو. همون جور سر پایین گفتم:- ایرادی نداره بفرمایید رها وارد مغازه شد ولی هنوز پاهای ارسطو جلوم بود. منتظر بودم بره تا بلند شم و برم که دیدم نه قصد رفتن نداره. خریدام رو جمع کردم و بلند شدم. بدون این که بهش نگاه کنم برگشتم و خواستم برم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت. قلبم اومد تو دهنم. آروم گفتم: - دستمو ول کنید آقا ارسطو خندید صداش رو شنیدم - آقا؟ آفرین خوبه! خوب داری پیشرفت می کنی تو دل شکستن ولی بدون خدا جواب شکست دل رو بد میده. قلبم لرزید. بد میده؟ بدتر از اینی که هستم؟ بدتر از اینی که شدم؟ برگشتم سمتش. به رها که داخل مغازه بود و سرش گرم نگاه کردم. حواسش به ما نبود. دستمو از دستش کشیدم بیرون و به چشماش نگاه کردم. با بهت به تمام اجزای صورتمو نگاه کرد. نگاهش رو اندام لاغرم که زیر مانتوی گشاد شدم بود، افتاد. تو چشمام نگاه کرد. به ابروهام به پیشونی ای که خالی بود و بلند از بی مویی به لبایی که می دونستم از سفیدی به کبودی می زد. دوباره برگشت تو چشمام. اشک تو چشمش نشسته بود. می دونستم با حرفم در حقش نامردی می کنم ولی لازمش بود. باید بگم تا کامل منو یادش بره. پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند - دیدی؟ ارسطو با صدایی لرزون: - چی رو؟ - جواب خدا رو دیگه. خودت الان گفتی خدا جواب دل شکستن رو میده. منم دارم یعنی جواب پس میدم؟ راست میگی جوابش بده، خیلی بد! ببین جوابش باهام چی کار کرده؟! صدام آروم بود و کسی به ما توجهی نداشت. دستای بی رمق و استخونیمو بردم جلوش - ایناها ببین! حتی توان بلند کردن خریدامم ندارم. مانتومو گرفتم کمی کشیدم جلو تا گشاديش معلوم بشه. - ببین اینو پونزده روز نیست که خریدم. انقدر تنگ بود که لای دکمه هاش باز می موند الان ببین توش گم شدم. جواب از این بدتر؟ آره؟ راست میگی دلتو شکوندم. خدایا بدترشو سرم بیار که حقمه، حقمه! انقدر آخری رو بلند گفتم که رها اومد بیرون. پشتم بهش بود رها:- خانم من که معذرت خواستم چرا دعوا راه انداختی؟ آخرین نگاه رو به چشمای نمناکش انداختم. پشتمو کردم و رفتم. رها:- خوبه حالا معذرت خواستم. صدای عصبی ارسطو: - بسه بریم! پوزخندی زدم. آره برید. رفتم و سریع به خونه رسیدم. خونه رو سریع مرتب کردم و بعد از خوردن چند لقمه املت دوش کوتاهی گرفتم و خوابیدم. صبح با صدای گوشیم بیدار شدم - بله؟ شادی:- سلام - سلام تویی شادی؟ - بله خانم خواب آلود - خوبی؟ - مرسی! تو چی خوبی؟ - پرسیدن داره ؟ خوبم دیگه شادی: - سارا به قرار بذار ببینمت. دلم برات تنگ شده دختر - شادی نمی خوام - یعنی چی؟ - نمی خوام منو این جوری ببینی! - مگه چه جوری شدی؟ - یه جوری که آدم دلش نخواد ببینه - ساکت شو بابا فردا صبح دم شرکت، ده صبح - باشه قبول خودت خواستی ولی ده نه، هفت صبح شادی:- مگه می خوای بری کله پزی؟ - شاید رفتیم. نمی خوام ارسطو رو ببینم شادی: - باشه می بینمت. فعلا بای بلند شدم فردا با دیدنم دیگه هوس دیدنم به سرت نمی زنه شادی خانم https://eitaa.com/manifest/2229 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت124 🔴راشا👇 قبول دارم که گاهی میشه با یه نظر بعضی اشخاص رو شناخت ولی..همیشه هم اینطور ن
🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده.. چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!.. صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه.. به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن.. هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟.. اینبار نگاهش کردم اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!چی؟! اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچوقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده.. میدونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره.. همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم واسه چند تا چک که به خاطر یه ریسکه بزرگ گرفتارش شدم الان عین چی توش موندم..نمی دونستم باید چکار کنم..هانی اصرار داشت که باهاش بمونم..حتی شده ازدواج و برای خودش و من خواب های زیادی دیده بود..و می خواست از این طریق پدرش رو راضی کنه..دلم باهاش صاف نبود..راضی نبودم که با اون بمونم و یه عمر خودمو بدبخت کنم..هانی تیکه ی من نبوده و نیست.. وقتی اون شب راشا بهم گفت که الان دخترا میلیاردر شدن وبا ارثی که بهشون رسیده تو می تونی از این طریق حساب و کتاباتو تسویه کنی بدون اینکه پات به کلانتری و زندان باز بشه چند تا چیز باعث شد تحریک بشم و قبول کنم..باور کن مهمترینشون این دو مورد بود..اینکه از شر طلبکارا خلاص بشم و..دلیل دومم این بود که هانی پاشو از زندگیم کنار بکشه ..انقدری که وجود اون توی زندگیم ازارم می داد منو به این باور رسوند که آره..می تونم به کمک ترلان راهمو انتخاب کنم..پولدار بشم و..این وسط یه دختر همه چی تموم هم همسرم میشه..کسی که ایده آلم بود اون روز از قصد لاستیک ماشینشو پنچر کردم..منتظر بودم بیاد بیرون..شده ۱ روز ۲ روز صبر می کردم..قصدم فقط اجرای نقشه م بود..هیچ فکری تو سر نداشتم جز همین وقتی خواست تاکسی بگیره جلوشو گرفتم..قبول نمی کرد سوار بشه ولی بالاخره کوتاه اومد..از دستپاچگیش فهمیدم عجله داره..به خدا قسم همون دقیقه ی اول بوی عطرش از خود بیخودم کرد نگاه خاکستریش وجودمو به آتیش کشید..صداش..حالمو دگرگون کرد نمی دونم چرا انقدر یهویی نسبت بهش کشش پیدا کردم..منی که تا دیروز سایه ش رو با تیر می زدم امروز کنارش نشسته بودم و رایحه ی خوشه عطرش رو با جون و دل به ریه هام می کشیدم حرف زدن باهاش خسته م نمی کرد..بهترین موقع بود کارتمو بهش بدم..حالا به هر بهانه ای..بهش گفتم دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم و می خوام از این به بعد با هم دوست باشیم..مثل 2 تا همسایه..دوستانه و.. کارت رو ازم گرفت و اونجا بود که حس کردم چیزی در من تغییر کرده..من پسری نبودم که بی جهت به دختری شماره بدم..اگر هم بود فقط شماره مغازه تا به الان به دخترایی شماره ی موبایلم رو داده بودم که فقط دوست دخترم باشن..مثل هانی eitaa.com/manifest/2237 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۳ 🔵پسر:- ببخشیدا ولی با بابلیس و سشوار موهای خودتونو این شکلی کنید. هم رنگش همونه و
۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا انقدر آرایش نداشتم. سهیل تماس گرفت و گفت داره میره فرودگاه، پرسید بیاد دنبالم یا نه که قبول نکردم که برم دو ساعت بعد صدای در استرسی بهم وارد کرد. با پاهای لرزون رفتم و در رو باز کردم - سلام. پریدم و جفتشونو بغل کردم و بوسیدم. رفتیم تو سالن و نشستیم - تسلیت میگم بابایی بابا:- مرسی مامان:- باید هفته ی دیگه به مراسم تو ایران براش بگیریم بابا:- آره مامان: - تمام دوست و آشناها باید باشن بابا:- باشه تدار کشو میدم. جمعه ی دیگه باشه -دلمو آب کردید سوغاتیا رو بدید دیگه بابا:- راستی تو رژیم گرفتی سارا؟ تته پته کردم - چطور؟ بد شدم؟ - نه زیادی لاغر شدی. مامان:- آره یکم تا جمعه بخور تو مراسم زشت نباشی دختر. این چه ریختیه برا خودت درست کردی! خندیدم اما از درون داشتم گریه می کردم. - باشه مامانی. حالا سوغاتیا رو رد کنید بیاد. مامان تک تک چمدونا رو باز کرد و سوغاتیا رو کنار گذاشت. هم خندم گرفته بود هم گریم. خیلی عادلانه بود! یه چمدون کامل برای سهیل و نرگس. لباس و کفش و هزار تا چیز دیگه و یه چمدون کامل برای باران همه چی از عروسک گرفته تا لباس و برای من! یه دونه پیرهن مجلسی. رنگ بنفش کم رنگ. از این رنگ از بچگی متنفر بودم. کدوم پدر مادری رنگ مورد علاقه ی بچشون رو نمی دونن؟ نمی دونم شایدم نباید بدونن. شاید من زیادی متوقع شدم؟ آره نباید توقع داشته باشم ازشون. پیرهن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم. پشت در نشستم و زل زدم به لباس و خندیدم. از ته دل خندیدم. کم کم خندم محو شد و به هق هق تبدیل شد. منو بگو فکر می کردم با دیدنم می فهمن من سرطان دارم؛ هه بلند شدم و با درست کردن صورتم باز رفتم بیرون و کنار بابا نشستم - بابایی غصه نخوری،خیلی دلم می خواست ببینمش. یادمه از۵ سالگی به بعد ندیدمش. فقط عکساش بود - آره اما دیگه شبیه عکساش نبود شده بود پوست و استخون، سرطان داغونش کرد. همون بهتر که ندیدیش. خواستم دلم واشه. بدتر شدم. - سهیل چرا نیومد - شیفت شب بود. گفت فردا صبح میان. تا شب کار خاصی نکردیم جز این که مامان برای جمعه تمام دوست و آشنا رو دعوت کرد. ممکن بود تا یه هفته دیگه داغون تر باشم. باید یه بهونه ای برای نبودن تو مهمونی جور کنم. شام رو که خوردیم به بهونه ی خواب رفتم اتاقم ولی تا نزدیکای صبح فقط به فکر یه راهی برای نبودن تو مجلس بودم که آخرشم پیدا نکردم. دلیل آوردن برای مامان خیلی سخت بود. با صدای موبایلم ساعت شش بیدار شدم و حاضر شدم. چون بابا و مامان خواب بودن کلاه گیسو بی خیال شدم و فقط آرایش کردم تا زیادی جلب توجه نشه. حاضر شدم و سویچ رو برداشتم و رفتم، دقیقا هفت جلوی در شرکت شادی رو دیدم که تو ماشن برزو نشسته بود. دوست نداشتم برزو ببینتم. نمی دونستم شادی بهش چیزی گفته یا نه اما دلم نمی خواست ببینتم. فقط بوق زدم که اونم برام بوق زد و شادی پیاده شد و با دو اومد و سوار شد و من راه افتادم شادی:- سلام. برگشتم سمتش، با بهت به هیکلم نگاه کرد و نگاهمم که دید لبخند مسخره ای زد - عجب رو فرم اومدی. کلک مثل مانکنا شدی - آره اونم مانکنای کشور اتیوپی به سمت کله پزی ای که گاهی بچگیا با سهیل می رفتیم، رفتم شادی:- جدا داری میری کله پزی؟ - آره از کجا فهمیدی؟ - بعضی وقتا میایم این جا رسیدیم. رفتیم و نشستیم. شادی:- خب خانوم خانوما چه رویی هم برای من گرفته. چرا موهات رو همه دادی تو؟ تلخ خندیدم - مو ندارم. شادی خندش محو شد - یعنی چی؟ - زدمش - چرا؟ خاک بر سرت همشو؟ - بله از ته شادی - نگاه کن. ابروهاتم که مداده. کدوم احمقی اینو بهت یاد داد. عصبی شدم. داشت پشت سر مرده حرف می زد. یه بچه ی معصوم که دستش از دنیا کوتاه بود - درست صحبت کن شادی اون احمق نبود - بود! اگه نبود نمی گفت موهای به اون نازی رو بزنی - شادی پشت سر مرده حرف نزن - می زنم... یه دفعه حرفشو قطع کرد - مرده؟ - بله. شادی - کی بود؟ - ولش کن از خودت بگو - چی بگم؟ بیکار و بی عار می چرخیم. خندیدم شادی: - آی خانم که لبخند ژکوند تحویلم میدی، تو این چند وقت چه کارا کردی؟ - هیچی باور کن - ولی خوش هیکل شدیا دو زار اومده رو قیافت؟ هر هر به حرف خودش خندید. می دونستم مثلا می خواد منو سر حال بیاره ولی چاره چیه؟ خندم نمی اومد. حال منو که دید ساکت شد - خیلی دلم برات تنگ شده بود. - منم - کاش ... کاش این جوری نمی شد. کاش اصلا نمی رفتی آزمایش بدی. خندم گرفت - آخه عقل کل بالاخره که می فهمیدم. شادی اشکش ریخت. منم همراهش اشک ریختم. حرف زدیم خیلی زیاد. از برخورد خانوادم گفتم. کلی تعجب کرد. غذامون که تموم شد گفتم: - شادی برای هفته ی دیگه جمعه برای من جا داری؟ https://eitaa.com/manifest/2230 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۴ 🔵دوش گرفتم و آرایش غلط انداز و نصب مو. شدم سارا منتها سارای لاغر و جلف. تا حالا ان
۳۵ 🔵شادی با تعجب: - چرا؟ - مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره واسه ختم عموم.اون جا که نمی تونم یه من بمالم به صورتم که قیافم درست شه. با این قیافه هم که برم همه می فهمن. شادی با ناراحتی نگام کرد و چیزی نگفت. - چی شد؟ جا داری؟ شادی:- سارا نمی دونم چه جوری معذرت بخوام ازت الان. خواهرای برزو فردا دارن از مشهد میان و قراره تا آخر روز شنبه بمونن. سرمو انداختم پایین. گزینه ی شادی حذف شد - فامیلای ما هم بیان. چند تاشون شب رو می مونن. نباید شب برم خونه یعنی نمی تونم - به ارسطو بگیم؟ چنان نه ی محکمی گفتم که شادی تو جاش جمع شد. بلند شدم - مرسی که همو دیدیم. منم دلم برات تنگ شده بود. خودم حلش می کنم. خداحافظ! شادی با اشک بدرقم کرد. رفتم. نمی دونستم کجا برم. باید تا ساعت هفت شب می چرخیدم که مامان بابا نفهمن سر کار نمی رم. تو ذهنم داشتم دنبال جا برای جمعه و شنبه می گشتم که چراغی تو ذهنم روشن شد. آره خودشه. یاد مغازه ای افتادم که آقا جونم یعنی بابای بابام برای باغبونش خریده بود واسه گذرون عمر که اون باغبون همون سال خانمش فوت کرد و خودش برگشت شهرش. می دونستم آقا جون بعد از مرگش همه رو به بابا داده بود. باید تو گاو صندوقش باشه. رمزشم که می دونم شماره شناسنامه ی سهیله. فقط چه جوری باید این کار رو بکنم؟ سخت بود. آخه بابا معمولا تو اتاقشه و رادیو گوش میده. باید وقتی حمام میره برم. یه دفعه مامان نبینه!؟ نالیدم: - خدایا یه کار کن بتونم کلید رو بردارم وگرنه باید دو روز تو خیابون بمونم. بالاخره ساعت هفت شد و رفتم خونه. می گذرم از این که این هفت روز چه جور گذشت. تقریبا سه کیلو دیگه هم کم کرده بودم. فقط اینو میگم که من فقط در حال گانگستر بازی بودم تا بتونم کلید رو کش برم که شب آخر تونستم. چون بابا و مامان با هم رفتن خرید. گذاشتم تو کیفم و همون شبونه زدم بیرون و به موبایل بابا زنگ زدم بابا:- بله؟ - بابایی از شرکت زنگ زدن، باید یه ماموریت دو روزه بریم شهرستان، ایرادی که نداره؟ بابا:- نمی دونم بذار به مادرت بگم ببینم چی میگه. بعد از چند لحظه گفت: - مادرت میگه عیبی نداره. فقط کجا میری؟ - شمال - مراقب خودت باش. چند نفريد؟ با چی می رید؟ - هشت نفریم. دو تا ماشینیم منم ماشین رو بردم - باشه مراقب خودت باش - باشه بابایی، شب بخیر! تماس رو قطع کردم و حالا فقط مونده بود به ارسطو زنگ بزنم و هماهنگ کنم یه وقت لو نره ماموریتم. به گوشیش زنگ زدم. صدای خستش گفت: - الو؟ نفسم تو سینه حبس شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. برای صداش. با صدای لرزون گفتم: - سلام - سلام. همین؟ هیچی دیگه نگفت. اشک به چشمم هجوم آورد - شما؟ یعنی این منو نشناخته؟ اشکامو پاک کرد - ارسطو منم، سارا - إ خوبی؟ - ممنون - کاری داشتی؟ این چرا داره این جوری حرف می زنه؟ اگه کار نداشتم همین الان قطع می کردم - بله کار دارم که زنگ زدم دیگه! صدای خنده ی ریز شو شنیدم. پس داره دستم می ندازه. می خواد حرصم بده. با لبخند گفتم: - می تونم یه خواهشی ازتون بکنم پرستو خانم؟ بلند خندید. از پشت تلفن دلم واسش ضعف رفت ارسطو:- امر بفرمایید بانوی مخفی! قلبم ایستاد. بانو؟! همیشه دوست داشتم کسی که دوستش دارم منو بانو خطاب کنه. سکوتمو که دید با خنده گفت:- چی شد؟ شیطون نکنه از بانو گفتنم غش کردی؟ ای بیشعور! اگه گذاشت یه دقیقه برم تو فاز عشق و عاشقی با حرص گفتم: - نخیر ولی کارت دارم - کجایی؟ ماشین داری؟ تعجب کردم ولی گفتم: - بیرونم. آره چطور؟ ارسطو:- مگه کارم نداشتی؟ - چرا دارم - من نزدیکای شرکتم. ماشینم ندارم بیا یه خیری بهم برسون دختر خوب. دو دل بودم ببینمش دوباره ولی گفتم: - باشه تا یه ربع دیگه می رسم - آروم بیا. درست یه ربعه رسیدم که دیدم رو پله های شرکت نشسته. اولین بار بود این تیپی می دیدمش. شلوار جین مشکی با یه تیشرت آستین سه ربع مشکی. همیشه کت شلوار تنش بود اما امروز فوق العاده خوش تیپ شده بود. براش بوق زدم که منو دید و با خنده دوید و سوار شد. خندون روشو به سمتم چرخوند و با دیدنم بهت زده نگاهم کرد. وای! من اصلا آرایش نکرده بودم، شالمم تا وسط سرم رفته بود و کچلیم دیده می شد. دیدم که چشمای خندونش غمگین شد. نمی خواستم ناراحتش کنم، حداقل امروز. خندیدم و گفتم: - چیه، مگه روح دیدی پسر؟! اونم خنده ی کاملا تصنعی کرد و گفت: - خانم فکر کنم اشتباه سوار شدم. شما واقعی هستی ولی بانوی من دیده نمی شه، چند وقته ناپدید شده. خندیدم. - خودشم، بریم؟ - بریم. سمت کافی شاپ نزدیک شرکت رفتم و نگه داشتم، داشت پیاده می شد که گفتم: - صبر کن. ارسطو دوباره صاف نشست. https://eitaa.com/manifest/2239 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت125 🔴و این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..ب
🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش احساس دارم چون واقعا تکه..دختر کاملیه..همه ی خصوصیاتی که مد نظر منه رو داره..گاهی زبونش تند و تیزه ولی رفتار و اخلاقه خاصی داره..متین و با شخصیت.. همین که توی این مدت هیچ کدوم از این ۳ نفر نخواستن که خودشون رو به ما بند کنن یعنی ته پاکی..نمیگم اونایی که می خوان به هر طریقی خودشون رو بهمون بچسبونن ناپاکن..نه ..هر کس یه جور اخلاقه بخصوصی داره..ولی ترلان..برای من تکه ساکت شد پس بگو این شازده عزیزه ما هم عاشق شده و رو نمی کرده..اونوقت تو اتاق داشت منو مسخره می کرد..عجب فیلمی بود هر دو به رادوین نگاه کردیم..دست به سینه پا روی پا انداخته بود و با اخم غلیظی زل زده بود به ما.. محکم و جدی گفت :به زودی از این ویلا میریم..تصمیم دارم اگر اصرار کردن دونگامون رو بهشون بفروشیم..بهتره هر چه زودتر این بازیه مسخره رو تموم کنید..هه..عشق.. رایان یه قدم اومد جلو و من هم تند از جام بلند شدم.. عمرا اگه یه قدم از این ویلا اونورتر برم.. رایان هم حرفمو تایید کرد :موافقم..اون موقع که وارد این ویلا شدیم به خاطر رو کم کنی و اینکه سه تا دختره ضعیف و ناز دردونه نخوان از ما سه تا پسر جلو بزنن که این برامون کسر بود..ولی الان اوضاعه ما زمین تا آسمون فرق کرده.. درسته..وقتی دلم تو ویلا بغلیه..خودم کدوم گوری پاشم برم؟!..نه می تونم و نه می خوام که اینجا تنهاش بذارم.. رادوین سریع از جاش بلند شد و داد زد :همین که گفتم..دیگه این مسخره بازیا رو تمومش کنید..خیلی خب..شماها نمیاید نه؟!..مشکلی نیست..من خودم میرم.. هر دو سکوت کردیم..همون موقع تقه ای به در خورد..نگاه متعجب هر سه نفرمون به اون سمت برگشت..اینبار محکمتر به در کوبیدن.. رایان نیم نگاهی بهمون انداخت و رفت طرف در..با یه حرکت بازش کرد که دخترا مثل لشکر اماده ی جنگ.. مسلح ریختن تو ویلا..دست تارا شمشیر بود..دست ترلان اسلحه ی شکاری قضیه ی شمشیر واقعیه..البته اون شمشیر تزئینی بود، خداروشکرتانیا بدون سلاح بود… هر سه کنار هم ایستادیم و دهانمون از حضور بی موقع و زلزله واره اونها باز مونده بود.. ترلان اسلحه رو به طرفمون نشونه گرفت و داد زد :چیه؟!..چرا ماتتون برده؟!..تا حالا دو تا دختر زود باوره خر رو از نزدیک ندیده بودید آره؟!..دیگه چه فکری در موردمون کردین؟!..بگید..راحت باشید..نقشه بعدیتون چیه؟!..بذارید لااقل یه کم اماده بشیم اینجوری که بده .. اومد جلو ما یه قدم رفتیم عقب رایان تند تند گفت :ترلان به خدا داری اشتباه میکنی..من.. خفه شو عوضی..امشب اگر با همین اسلحه ی شکاری ابکشت نکنم ترلان نیستم اینبار تارا داد زد و مستقیم به من خیره شد:چیه اقا راشا؟..رو دست خوردی اره؟!..فکر نمی کردی دستت رو بشه؟!..خیلی دوست دارم بدونم نقشه ی بعدیت واسه ی ترور کردن من چیه؟!..لابد الان میگی تو که خر شدی و خام..دیگه نیازی به ترور کردنت نیست.. آره؟!..ارره؟!..د جواب بده تا با همین شمشیر از وسط نصفت نکردم.. می دونی چیه؟!..بابابزرگم با این شمشیر سر 2 تا از ادمای خیانتکارشو بریده..کسایی که میخواستن از پشت بهش خنجر بزنن ولی بابابزرگم تیزتر از این حرفا بود و امونشون نداد.. منم بهت رحم نمی کنم..فکر کردی اومدی جلو دو تا حرف عاشقونه پروندی و همه چیز تموم شد؟!..نه اقا پسر..از اول هم گفتم کوچه رو اشتباه اومدی..این کوچه تهش بن بسته..هیچ خونه ای هم توش نیست..ولی چرا..یه در داره که روش نوشته قبرستون..پس آدرس رو همچین پُر اشتباه هم نیومدی.. اومد کنار ترلان ایستاد..اوضاعی بود قمر در عقرب..چشمام از بس گشاد شده بود دیگه نمی تونستم جمعش کنم -تارا باور کن داری اشتباه می کنی لال شو -نمیشم..باید گوش کنی..تو که همه چیزو شنیدی لعنتی پس اینو هم شنیدی که دوستت دارم به خدا عاشقتم با تمسخر پوزخند زد :عاشقمی؟!نه بابا آره مزخرفاتت رو شنیدم ولی می دونی تا چقدرش در من تاثیر داشت و باور کردم؟!..همین قدر که منو با عروسک خیمه شب بازی اشتباه گرفتی..من به هر سازه تو نمیرقصم... جناب..نه احساسی بهت داشتم ودارم و نه می خوام یه همچین غلطی رو تجربه کنم..عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم.. مستقیم با نوک شمشیر به من اشاره کرد و ادامه داد:راشا..معنی اسمت میشه "راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست خواستم جوابش رو بدم که ترلان گفت: همینم هست..رایان،معنی اسم این عوضی هم میشه "راهنما"و لایق شخصیت منفورش هم هست..چون واقعا یه راهنماست یه راهنما برای به دام انداختن دخترای پولدار و مجرد و صد البته تنها ولی اینجا رو بد اومدی چون من شاید یه دخترِ تنها و پولدار باشم ولی احمق نیستم eitaa.com/manifest/2238 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت126 🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش
🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها اگر حرفامون رو شنیدید، باید بدونید که من مجبور شدم..راشا به خاطر من اون پیشنهادو داد و چون از قبل دلش کمی گیر تارا بود خودش هم اومد وسطه گود..من مطمئنم ..چون برادرمو خیلی خوب می شناسم.. این جدال بین ما 4 نفر بود و تانیا و رادوین ساکت گوشه ای ایستاده بودن.. اصلا شماها از کجا حرفای ما رو شنیدید؟!..نکنه میکروفنی چیزی اینجا نصب کردید؟!.. تارا پرخاش کرد: نخیر..همه مثل شماها پست نیستند..وقتی اومدید تو حیاط و سرو صدا راه انداختید فهمیدیدم..کنجکاو شدیم اومدیم اینور که صداتون رو از داخل پنجره شنیدیم..دیگه واضح تر از این؟!.. فقط خداروشکر می کنم که این کنجکاوی ما رو کشید اینطرف و تونستیم پی به ذاته پلیدتون ببریم.. درضمن..نیازی نیست بار و بندیلتون رو ببندید برید رد کارتون..این ماییم که از این ویلای کوفتی میریم .. ولی وقتی که باهاتون تسویه حساب کردیم.. اینبار رادوین مداخله کرد و اروم گفت :من از طرف این دوتا نفهمه بی شعور از شماها معذرت میخوام..من خودم هم خبر نداشتم..این سر و صداهای امشب هم به خاطرهمین بود.. ولی اگر من تموم حرفاشون رو شنیدم..شماها هم شنیدید..مطمئنم که هر دوشون از کرده خودشون تا حد زیادی پشیمونن..بهشون هیچ حقی نمیدم ..ولی این رو بهتون قول میدم..حتی حاضرم قسم بخورم که برادرای من هیچی توی دلشون نیست..هر کاری که انجام بدن آنیه..همه ی رفتارهاشون عجولانه ست.. رایان مجبور شد وگرنه می افتاد پشت میله های زندان..راشا همراهش بود چون همیشه تو همه کارهاش عجوله و من بارها بهش تذکر دادم که این راهش نیست.. اگر اینا دوتا آدم دغلباز و مکار بودن انقدر زود وا نمی دادن..جوری که تهش به جای اینکه شماها رو خامه خودشون کنند این خود اونها بودند که به دام عشق شماها گرفتار شدند..یعنی جای اینکه شمارو گرفتار کنند خودشون دلشون گیر کرد..اگر اینکاره بودن که وضع و اوضاعشون این نبود.. رو به تارا که شمشیرشو اورده بود پایین و نگاهش به رادوین بود کرد و گفت :خود شما..مگه امشب راشا بعد از اعتراف به عشقش از شما نخواسته بود که همه چیز رو فراموش کنید؟!..گفته بود حیفید و اون لیاقتتون رو نداره.. رو به ترلان ادامه داد :به شما هم حق میدم عصبانی باشید..ولی این که با اسلحه و شمشیر بخواید این دوتارو مجازات کنید اصلا درست نیست..اینها اگر واقعا عاشق باشن بهترین مجازات براشون اینه که.. نگاهمون کرد و ادامه داد :عشقشون رو برای همیشه فراموش کنند..این عشق ممنوعه رو زیر خروار ها باور و فکر اشتباه مدفون کنند و دیگه حتی بهش فکر هم نکنند..به نظر من این بهترین مجازاته..واگر مطمئنید که شماها احساسی بهشون ندارید..بهتره همینکارو بکنید..همین.. منو رایان تند نگاش کردیم و گفتم :این دیگه چه نظریه؟ !..آخه .. تو خفه شو که هر چی اتیشه از گوره تو بلند میشه.. رایان به جای من جواب داد :رادوین ما که گفتیم پشیمونیم..دیگه چرا.. ترلان داد زد :چرا چی؟!..مرتیکه چی واسه خودت می بری و می دوزی؟!..عشقه چی؟!..کشکه چی؟!.. انگار زیاد به خودتون اعتماد به نفس دارید..ولی بهتره بدونید تموش رو لولو بخوره لذت بخش تره..چون به هیچ دردی نخوره.. به تارا نگاه کردم..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد.. اروم گفتم :نظر تو هم همینه؟!.. چشماشو باریک کرد و با انزجار گفت :هم این و هم اینکه..ازت متنفرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم.. نم اشک رو تو چشماش دیدم..قلبم لرزید..بغض بدی به گلوم چنگ می زد..به طرف در دوید و به سرعت بیرون زد... خواستم دنبالش برم که با فریاد بلند رادوین ایستادم.. بمون سرجات راشا.. ترلان هم عقب عقب رفت و در همون حال رو به رایان گفت :پست تر و منفور تر از تو ادمی ندیدم..ازت بیزارم... رایان بزرگوار..بیزارم روشو برگردوند و از ویلا بیرون زد ..رایان تا تو درگاه دنبالش رفت ولی خارج نشد..از همونجا به ترلان نگاه کرد..صداش زد..ولی بی فایده بود تانیا با پوزخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت: محبت به نامرد کردند بسی محبت نشاید به هر نا کسی تهی دستی و بی کسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیست رو به رادوین گفت :فکر کنم معنی اسم تو میشه " جوانمرد "..درسته؟!..این رو یه جایی خونده بودم که الان یادمه نمی دونم تو تا چه حد مثل معنای اسمت هستی..ولی..مردی و جوونمردی رو به برادرات نیاموختی آقای بزرگوار..هر سه شما راهتون رو اشتباه رفتید با همون پوزخند پشتشو به ما کرد و بعد از مکث کوتاهی از ویلا بیرون زد رو به رادوین داد زدم :همینو می خواستی؟ چرا اون حرفا رو زدی؟! eitaa.com/manifest/2241 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۵ 🔵شادی با تعجب: - چرا؟ - مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره و
۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم - من قیافم خوب نیست ارسطو، همین جا حرفمو میگم. ارسطو :- ولی من تو کافی شاپ منتظرتم. پیاده شد و داشت می رفت که بوق زدم. ایستاد. ماشین رو قفل کردم و رفتم کنارش و سرمو پایین انداختم. با هم وارد شدیم حس می کردم همه دارن ما رو نگاه می کنن. ارسطو که نگاه های خیره و معذب بودن منو درک کرده بود بهم نزدیک تر شد دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به طبقه ی بالای کافی شاپ برد. دستش با کمرم برخورد نداشت، فقط انگار داشت ساپورتم می کرد یکی از پشت یا جلو می دیدمون فکر می کرد ارسطو دستش رو کمرمه ولی از بغل معلوم بود دستش ازم فاصله داره. بالا کسی جز یه پسر جوون نبود. نشستیم پشت میز. ارسطو با لبخند نگاهم کرد ولی حس می کردم با دیدن چهرم داره زجر می کشه. سرمو پایین انداختم - فردا و پس فردا خونمون مهمونه، فامیلامونن. نمی خواستم خونه باشم، به خونوادم گفتم رفتم سفر کاریه دو روزه. کارم همین بود، می خواستم یه دفعه حرفم رو ضایع نکنی اگه یه وقت بهت زنگ زدن. حرفی نزد. نگاهش کردم ارسطو: - با رفتنت پیشت بودنم رو ازم گرفتی، با حرفای تلخت و بی محلیات صداتو ازم گرفتی، الانم که داری نگاهتو ازم می گیری! چرا؟ چرا انقدر تو خسیسی دختر؟ لبخند زد. حرفاش انقدر با احساس زده شد که کم آوردم، غرق چشمای سرخش شدم، غرق حس توی نگاهش. اونم نگاهش تو صورتم می لغزید. خندم گرفت. هر دومون انگار یه ساله همو ندیدیم. ارسطو:- باشه قبول چیزی بهشون نمیگم، ولی باید بگی کجا می خوای بری؟ شرطش خوب نبود. دوست نداشتم کسی بفهمه. اما با دیدن چشمای قاطعش فهمیدم راهی ندارم - باشه، یه مغازه ی بیست متری. ارسطو با تعجب نگاهم کرد - مغازه از کجا آوردی؟ براش تعریف کردم که با اخم نگاهم کرد - حق مخالفت نداری ارسطو خان که اگه کنی بهت میگم پرستو خانم! اخمش رفت و لبخند عمیقی زد ارسطو:- می دونی سارا اگه کسی غیر تو بهم بگه پرستو چی کارش می کنم؟ شیطون خندیدم - چی کار؟ نگاهش روی چال گونه ی چپم افتاد که تو خنده دیده شده بود. ارسطو:- خیلی وقت بود این چال رو ندیده بودم. خندم قطع شد . تقریبا قرمز شده بودم ارسطو:- باشه فقط باید آدرس اون مغازه رو بدی. قبول کردم و بهش دادم. قهوه ای در سکوت خوردیم . البته با نگاه خیره ی ارسطو رو من و سرخ شدن من از خجالت بیرون کافی شاپ خواست بره که گفتم: - وایستا ماشین نداری تا خونه می رسونمت - نیازی نیست، برو زود برسی. رسیدی بهم زنگ بزن - اوکی. تعارف که نمی کنی رفیق؟ شیطون خندید و نزدیکم اومد و درست تو یه قدمیم ایستاد ارسطو: - امروز شیطون شدیا! نمی دونم تا الان چه جوری خودمو .. حرفشو خورد و با نگاه براقش نگاهم کرد. لحظه ی احساسی بود. کوچه ی تاریک و دو نفر عاشق هم رو به روی هم چشم تو چشم هم، نم نم بارون. خلوت بودن کوچه و نگاه براق ارسطو. نگاهم تو نگاهش بود که حس کردم دستش داره میاد که رو صورتم بشینه. اون انگار مست بود ولی من فهمیدم و کشیدم عقب نمی فهمیدم به چیه من جذب می شه. نه قشنگی داشتم نه هیچی. ارسطو با بهت نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده. نمی فهمیدم چرا داره می خنده!؟ حرصی شدم - رو آب بخندی - با خودت چی فکر کردی اون جوری رفتی عقب!؟ چیزی نگفتم، سکوت کردم. چیزی برای گفتن نداشتم. ارسطو بازم خندید - نکنه فکر کردی می خوام نوازشت کنم؟ نه، نخیر بانو. هنوز خیلیا هستن که یه نگاه بهشون بندازم جلوم غش می کنن شما که در مقابلشون .. حرفشو قطع کرد. انگار فهمید داره چی میگه. با ترس نگاهم کرد. می دونستم می خواد دستشو رو صورتم بذاره. می دونستم انقدر تو حال خودش نیست که داره چرت و پرت می بافه که مثلا من ناراحت نشم، کارشو یادم بره. اینو از ترس توی چشماش می فهمیدم، ولی دروغه بگم نشدم. یکم ناراحت شدم. فکر کنم از چهرم فهمید که اومد جلو، رفتم عقب. با هر قدمش که جلو می ذاشت می رفتم عقب. به دیوار خوردم. رو به روم ایستاد اشکم ریخت - آره راست میگی من در مقابلشون هیچم. می دونم خیلی دوست دارن تو یه نگاه بهشون بندازی و توام نمی دونم می ندازی یا نه!؟ ولی بدون آقای سالاری من نمی خوام، نمی خوام بهم نگاه بندازی. اگه بخوای کاری می کنم که دیگه حتی نبینی منو. می دونم دیدنم عذابت می ده اینو از چشمای خندونی که سوار ماشین شد و با دیدنم غمگین شد فهمیدم. فکر کنم این طوری برای هر دومون بهتر باشه. همین طور پشت سر هم بلند حرف می زدم که با حرفش خفه شدم، دهنم باز موند ارسطو: - غلط کردم! حرف تو دهنم ماسید، تا حالا اعتراف و همچین حرفی رو از زبون یه مرد نشنیده بودم https://eitaa.com/manifest/2240 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم -
۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس، غلط کردم چون واقعا کردم. درست میگی، درست حس کردی رفتی عقب. تحملم تموم شد. نفهمیدم، مست نگاه اشکیت شدم. می خواستم اون اشک مرواریدی رو از روی صورت بانوم بردارم که اون زودتر به خودش اومد و رفت عقب. دوست نداشتم ناراحتت کنم. خواستم یه چیزی بپرونم که حرکتم یادت بره، ولی ... ولی مثل همیشه گند زدم! منو ببخش. این اشکا رو واسه من بی ارزش هدر نده. فقط ... فقط منو ببخش! پشتشو بهم کرد و گفت: - مراقب خودت باش، خیلی! رفت. شونه هاش می لرزید. طاقت نیاوردم. دویدم سمتش و پیچیدم و رو به روش ایستادم و راهشو سد کردم. با چشمای گشاد و اشکی نگاهم کرد. لبخندی زدم - آقای متشخص حداقل منو تا ماشینم همراهی کن، تاریکه ها؟ خندید و گفت: - بریم شیطون خانم. تا ماشین باهام اومد و از هم خداحافظی کردیم. رفتم سمت مغازه. با خودم رو فرشی، خوراکی، یه پتو مسافرتی، فلاسک چای و آب برداشته بودم. رسیدم. قفل در خیلی سفت باز شد، ولی بالاخره شد! رفتم تو و برق رو زدم. روشن نشد. می دونستم شاید لامپش خراب باشه. لامپی رو که برداشته بودم رو رفتم روی صندلی که اون جا بود و وصلش کردم. چند بار چشمک زد و آخر روشن شد. وای یه موش درست کنار پایه ی صندلی بود! جیغی کشیدم و موشه ترسید و انقدر دور خودش چرخید که بالاخره راه خروجو پیدا کرد و رفت بیرون مغازه. سریع در رو بستم و قفلشم کردم. رو فرشی رو پهن کردم و روش نشستم. لباسامو در آوردم و روی رو فرشی دراز کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم و کمی آب خوردم و خوابیدم. صبح با صدای پرنده ها بیدار شدم. چشمامو که باز کردم وحشت کردم. بازم همون موشه بود که روی مانتو و شالم بود. همش داشت اونا رو می جوید. حالم بد شد. این از کجا دوباره اومد تو؟؟ پریدم و صبر کردم. بعد از یه ساعت از یه سوراخ نسبتا بزرگ تو دیوار رفت بیرون. خندم گرفت. خب منم از اون سوراخ رد می شم چه برسه به موشه! مانتو و شالم رو گوله کردم و چپوندم تو اون سوراخه. خیالم راحت شد. با آبی که آورده بودم دستمو شستم و کیکی خوردم و چای هم برای خودم ریختم. خب اینم از اولین روز پیک نیک! داشتم به مانتوی جویده شدم نگاه می کردم که ... خاک بر سرم! من بدون مانتو و شال چه جوری بر گردم خونه؟! خواستم برش دارم که هم سوراخیش و هم چندش بودنش مانعم شد. ناامید به مانتوی از دست رفتم نگاه کردم. نمی دونستم چی کار کنم. انقدر فکر کردم که آخرش خسته شدم و با خودم گفتم ولش کن، فردا یه راهی پیدا می کنم. ظهر ساعت نزدیک دو بود که تلفنم زنگ خورد ارسطو بود - بله؟ ارسطو: - سلام بانوی بد اخلاق، چرا تو لبی؟ - هیچی! کاری داری؟ - اوهو چه اخمویی تو. منو بگو داشتم می اومدم مهمونی خونتون خانم. خندم گرفت - کجا؟ - پیش تو - چرا؟ - نهار خریدم، جوجه. دارم میام با هم بخوریم. ناچار قبول کردم. بلند شدم و کمی اطراف رو تمیز کردم که دیدم خاک عالم بر سرم من که فقط یه تاپ تنم بود! یه دفعه صدای در مغازه اومد. عین فرفره داشتم دور خودم می پیچیدم که چشمم به پتو مسافر تیم خورد. برش داشتم و دور خودم پیچیدمش. موهامم تقریبا نیم سانتی رشد کرده بود و دیدنش گناه داشت، رو سریم هم انداختم و به سختی در رو باز کردم و ارسطو شیطون وارد شد و خودش در رو بست و روشو کرد سمتم. با دیدن من تو اون قیافه اول با تعجب بعد خنده ی بلندی سر داد ارسطو: - این چه ریختیه دختر؟ مانتو روسریت مگه نیست؟ آهان حتما تو چله ی تابستون سردت شده؟! - نخند مسخره، بدبختی من خنده داره؟! یه دفعه خندش قطع شد ارسطو:- مگه من همچین چیزی گفتم دیوونه؟! آخه خنده دار شدی! - بله می دونم خودم - خب بگو ببینم مانتو روسریت کجاس برات بیارم! - نمی تونی، نیستن - یعنی چی؟ - موش خوردتش دیشب منم فرو کردمش تو سوراخ دیوار دیگه موشه نیاد. موندم بدون وسایل - عیب نداره. بشین غذامونو بخوریم میرم برات می خرم میارم. بشین. با خیال راحت روی رو فرشی نشستم و آب رو گذاشتم وسط و اونم رو به روم نشست و غذامونو گذاشت - بخور روشن شی بانوی پتو پیچ شده! خندیدم و شروع به خوردن کردم. وسطای غذا بود که دیدم بهم خیره شده. رد نگاهش رو گرفتم و به سرم رسیدم - موهات داره در میاد! نگاهش کردم یاد روزی افتادم که تو مسافر خونه با خودم فکر کردم آخرین باری که داریم با هم غذا می خوریم، ولی الان بازم داریم می خوریم کنار هم خوشبختی رو حس کردم ارسطو: - به چی فکر می کنی این جوری منو نگاه می کنی؟ بابا یه شرمی، یه خجالتی، نکنه یادم رفته لباس بپوشم؟! نمایشی به خودش نگاه کرد که هر دومون خندیدیم. https://eitaa.com/manifest/2250 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت127 🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها
🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی؟!.. از کجا معلوم؟!..فکر می کنی اون دیگه باور میکنه؟!.. ساکت شدم..حقیقت همین بود..تارا حرفای من رو قبول نداره..تا دنیا دنیاست بگم دوستش دارم باز..نه..نباید اینطور بشه..نباید.. بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم .. در و محکم به هم کوبیدم و از داخل قفلش کردم..کلافه دور خودم چرخیدم..دوست داشتم بزنم هر که چی توی اتاق هست رو بشکنم.. شاید اینجوری حرصمو خالی می کردم.. زدم..شکستم..خ ورد کردم..صدای شکسته شدنشون رو شنیدم..دیوونه شده بودم..به خاطر حرفاش..نگاه نمناکش.. (عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم.. کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..ازت متنفرم.. تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه آدم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم).. خدایا من یه نامردم..تارا من رو به چشم به نامرده عوضی می بینه..چرا اینجوری شد؟!..ای کاش عاشقش نبودم..ای کاش این حس لعنتی توی قبلم ریشه نمی کرد.. از موچ تا کف دستم شکاف نسبتا عمیقی ایجاد شده بود و خون قطره قطره از نوک انگشتم به روی شیشه خورده ها می چکید..به کف دستم نگاه کردم..یه تیکه شیشه ی بزرگ فرو رفته بود.. ای کاش توی قلبم فرو می رفت..که تموم بشم..که به پایان برسم..که نباشم تا ببینم تارا داره اذیت میشه..به خاطره منه ابله..اون اشک می ریزه..دل کوچیکش درد داره.. مطمئنم..شک نداشتم که تا قبل از اینها اون هم نسبت به من یه علاقه ای داشت..این رو توی چشماش و برقی که تو نگاهش نهفته بود خوندم.. ولی امشب اون برق خواستنی جاش رو به نفرتی عظیم داد..اینا رو دیدم و شکستم..از خورد شدن تارا وجودم ویران شد..پس همون بهتر که بمیرم و نباشم..بمیرم ونبینم..بمیرم و..خلاص شم.. رادوین و رایان محکم خودشون رو به در می کوبیدن تا بتونن بشکننش.. ولی مگه این در شکسته می شد؟!..نه..اگر قرار بود بشکنه تا الان افتاده بود کف اتاق..ولی باید بمونه..باید سرجاش محکم بایسته..تا راشا پایان زندگیشو تجربه کنه.. خون به تندی از داخل شکاف دستم خارج می شد و اطرافم رو پر کرده بود..سرم سنگین شد..زانو زدم.. نمی خواستم خودمو بکشم..اصلا ماله این حرفا نبودم..ولی حالا که ناخواسته دستم به این روز افتاده چرا که نه؟!..حالا که تارا ازم نفرت داره چرا باشم؟!..بهتره که برم..به قول خودش..معنای اسمم "راه عبور" ه..و این راه به جهنم ختم میشه..پس میرم..مقصدم..یک راست جهنم.. این ترانه رو زیر لب خوندم..اروم و..زیرلب.. آی خدا دلگیرم ازت.........آی زندگی سیرم ازت آی زندگی می میرمو............عمرمو میگیرم ازت این غصه های لعنتی..............از خنده دورم می کنن این نفس های بی هدف............زنده به گورم می کنن چه لحظه های خوبیه...............ثانیه های آخره فرشته ی مردن من..............منو از اینجا می بره چه اعتراف تلخیه..............بی تو رسیدن ته خط وقت خلاصی از هوس.............آی دنیا بیزارم ازت شریک ضجه های من...............بگو که گوشت با منه ببین که زخم های تنم................شاهد حرفای منه(ترانه ی نفس های بی هدف محسن یگانه).. چشمام تار شد..بستمش..صدای شکستن در هم باعث نشد چشمامو باز کنم..حتی سیلی هایی که رادوین به صورتم ميزد ..چشمام بسته بود..نمی خواستم بازش کنم..نباید می دیدم..نباید می شنیدم..تموم تنم بی حس شد..یخ کردم.. داره روح از تنم جدا میشه..دارم بی حسی مطلق رو حس می کنم..برای همیشه..تا ابدیت.. بدنم می لرزید..باید جون می دادم..باید میمردم..این عذابی بود که بی شک تحمل می کردم.. نباید باشم..وقتی که یه نامردم چرا زنده بمونم؟!..کارم خودکشی نیست..چون از عمد نبود..ولی حالا که اتفاق افتاده..می خوام که..بمیرم.. دیگه نمی تونم..تموم جونی که تو تن داشتم خلاصه می شد تو فشردن موچ دست رادوین با دست سالمم.. جون دادن خیلی سخت بود..پرپر شدن دردناک بود..ولی..به همه ی مصیبتاش می ارزید.. داشتم جون می دادم..حالا که یخ کردم..حالا که بدنم سرد و بی حسه.. فقط همون فشار بود و..تاریکی مطلق.. ****** تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود.. هر چی دخترا رو صدا می زد هیچ کدام جوابی نمی دادند.. هر دو توی اتاق هایشان بودند.. https://eitaa.com/manifest/2249 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت128 🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی
🔴تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد.. تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی..بیدار شو دیگه.. چند لحظه طول کشید..در باز شد و ترلان با صورتی خواب الود .. چشمانی پف کرده و سرخ تو درگاه ایستاد.. ترلان: اَه..چی میگی تانی؟!. تانیا با اخم نگاهش کرد:یعنی چی که چی میگی؟!..معلوم هست شما دوتا چتونه؟!.. ساعت از 10 گذشته..بیاید صبحونه حاضره.. ترلان خمیازه ای کشید و به طرف دستشویی رفت: خب تو صبحونه ت رو می خوردی.. چرا صبر کردی ما بیدار شیم؟!.. تانیا:می دونی که از تنهایی صبحونه خوردن متنفرم..زود بیا تا چایی یخ نکرده.. ترلان دستش را در هوا تکان داد و وارد دستشویی شد.. به طرف اتاق تارا رفت و اینبار بلندتر به در ضربه زد.. تانیا: تارا..تارا بیدار شو..دختر لنگه ظهره اونوقت تو هنوز خوابی؟!.. صدایی نشنید..خوابه تارا هیچ وقت سنگین نبود..با این سر و صداها تا الان باید بیدار می شد.. دستگیره را گرفت و کشید..در باز شد.. تارا روی تختش خوابیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود.. تانیا به طرفش رفت: پاشو دختر چقدر میخوابی؟!..سابقه نداشته.. پتو را از روی سرش برداشت... تارا سرش را توی بالشت فرو کرد.. با صدایی خش دار و گرفته گفت:نکن تانی..برو بیرون .. تانیا:کجا برم؟!..پاشو صبحونه حاضره.. تارا:نمی خورم.. تانیا: چرا؟!.. کلافه سرش را بیشتر فرو کرد:اشتها ندارم..حالا برو بذار خبرم یه دقیقه تنها باشم.. با تعجب نگاهش کرد..شانه ش را گرفت و با یک حرکت او را به سمت خود کشید..حالا میتوانست صورت تارا را ببیند.. چشمان پف کرده و سرخ..صورت خیس از اشک..رنگ پریده با نگاهی خسته و گرفته.. تانیا بهت زده زمزمه کرد:با خودت چکار کردی دختر؟!..این چه وضعیه؟!.. تارا روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد .. با گریه گفت:مگه چی شده؟!..هان؟!..من حالم خیلی هم خوبه..من خوبم تانیا..خوبم.. هق هق می کرد...سرش را پایین گرفته بود .. انگشتان ظریفش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به موهایش چنگ می زد..زانوانش را در اغوش گرفته بود و بی قرار خودش را تکان میداد.. تانیا بغلش کرد و روی موهایش را بوسید..تا به حال تارا را اینطور ندیده بود..خیلی راحت حدس زد که منشاء این کلافگی ها از کجاست.. زمزمه کرد:دوستش داری اره؟!.. تارا وحشت زده سرش را بلند کرد..خودش را از اغوش تانیا جدا کرد وتند تند سرش را به نشانه منفی تکان داد: نه..نه نه..اصلا..اون عوضی منو گول زد ولی من خامش نشدم..نه.. همچنان اشک می ریخت و زیر لب جملاتی را تکرار می کرد.. تانیا: تارا چرا خودتو اذیت می کنی؟.. نگرانتم خواهری..آخه تو که اینجوری نبودی؟.. داد زد :من خوبم تانیا..فقط دست از سرم بردار.. تانیا از روی تخت بلند شد و ایستاد:خیلی خب..آروم باش..اگه صبحونه نمی خوری پس پاشو حاضر شو باید کم کم راه بیافتیم.. با چشمانی خیس نگاهش کرد:کجا؟!.. تانیا: خونه ی عمه خانم..امروز مراسم چهلمه..همینجوری هم دیر شده و کلی آبروریزی به بار اومده..پاشو تنبلی نکن.. تارا: ولی من نمیام..حوصله ندارم.. تانیا چند لحظه نگاهش کرد: می خوای اینجا تنها باشی؟!.. تارا مستقیم در چشمانش زل زد..نه..دوست نداشت حتی لحظه ای اینجا را تحمل کند.. تارا:باشه میام.. تانیا لبخند زد: باشه..پس پاشو لااقل یه لیوان شیر بخور تا ضعف نکنی..فردا رو هم اونجا میمونیم..بعد بر میگردیم.. تارا ملتمسانه نگاهش کرد وگفت:میشه ازت خواهش کنم دیگه اینجا نمونیم؟!..برگردیم خونه..خسته شدم.. تانیا: مگه اینجا رو دوست نداشتی؟!..یادته میگفتی اینجا رویایی و با حاله؟!..پس چی شد؟!.. تارا با نگاهی غمگین به دیوار اتاقش زل زد و زیر لب گفت :نه..دیگه هیچ جذابیتی برام نداره..این اتاق عین گور سرده و این باغ برام کاملا بی روحه..دیگه دوستش ندارم..به هیچ وجه.. تانیا: خیلی خب..دیگه کم کم دانشگاهه من و ترلان هم شروع میشه..به هر حال مجبوریم برگردیم..اینجوری برای ما هم سخته چون مسیرمون دور میشه..باشه..وقتی از خونه ی عمه خانم برگشتیم لوازممون رو جمع می کنیم.. تارا هیچ جوابی نداد و هنوزهم مسیر نگاهش به دیوار اتاق بود.. https://eitaa.com/manifest/2258 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس،
۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم کنار هم غذا می خوریم. مرسی که اومدی. ارسطو لبخندی بهم زد و گفت: - خواهش می کنم بانوی احساسی من! غذامون که تموم شد براش چای ریختم ارسطو:- چه تکمیل هم اومدی، چای! قهوه دارید خانم؟ - نه دیگه، آقای محترم بهتره چایتون رو بخورید و برید و ماشینتونو از پارک من بکشید بیرون. ارسطو غرق خنده شد - چته؟ مردی از خنده! - می دونی یاد چی افتادم؟ - چی؟ - یاد قیافه ی ترسو و خجول تو، روز اولی که اومدی شرکت برای استخدام ماشینت تو پارک من بود حالا ماشین من تو پارک توئه خندیدم. ناخود آگاه لب باز کردم - چه روزایی بود، اون موقع خوش بودم. تنها دغدغه ی زندگیم ترس از این بود که مادر پدرم بفهمن یواشکی نقاشی می کنم. هنوز سالم بودم. کاش زمان بر می گشت عقب، کاش... ارسطو که حالمو فهمید چاییشو خورد و ایستاد ارسطو: - میرم برات مانتو و شال می خرم. شب با غذا میام - نه اذیت می شی! خودم خوراکی آوردم. ارسطو اخمی کرد- نشنوم این حرفا رو. ساعت هشت این جام. رفت بیرون و در رو خودش از پشت قفل کرد. غرق خوشی بودم. لحظه های بودن با ارسطو برام بهترین لحظه های عمرم بود. آدمی به با محبتی ارسطو ندیده بودم تا حالا. دراز کشیدم و لبخند زدم به زندگی. یادم رفت، بیماریم یادم رفت. ارسطو تمام فکرمو گرفته بود و جایی برای به یاد آوردن سرطان وجود نداشت. همون جور خوابم برد. با صدایی بیدار شدم که فهمیدم ارسطوئه ولی نمی دونم چرا نای بیدار شدن نداشتم. پهلوم درد می کرد. نتونستم تکون بخورم. پتو هنوز روی بدن و سرم بود. ارسطو وارد شد و منو دید لبخندی زد ارسطو:- بفرما زیاد که میام دیگه استقبال هم ازم نمی کنی! پاشو بهم خوشامد بگو با صدای ضعیفی گفتم: - نمی تونم. نگران شد اومد سمتم و از رو همون پتو بازوهامو تو دستش گرفت و منو نشوند و به دیوار تکیم داد. حس می کردم گرمای دستاش حتی از زیر پتو داره منو می سوزونه. تكون خفیفی به دستم دادم که دستاشو برداشت. ارسطو:- درد داری؟! - خیلی! دارم می میرم ارسطو. کلافه دستی به سرش کشید - کجاته؟ - پهلوم، دلم، کمرم و قفسه ی سینم - پاشو بریم دکترا - نه، نه خوب می شم - پس بذار دکتر خبر کنم! ناچار گفتم: - ارسطو خوب شدم، بهترم. وسایل برام خریدی؟ ارسطو پاکتی جلوم گذاشت و هنوز چشماش نگران بود. لبخندی بهش زدم - خوبم ولی خدا می دونه دردم به قدری بود که اگه ارسطو نبود به سنگ زمین چنگ می زدم - برو بیرون بزار بپوشمشون. ارسطو خندید. - ای به چشم بانوی مو کوتاه. رفت بیرون و من با کلی درد و گاز گرفتن لبم از درد لباسا رو پوشیدم. مانتوی ساده ی مشکی بود با یه شال سبز رنگ. - پوشیدم. اومد و کنارم نشست و به بسته ی بزرگ گذاشت زمین و بازش کرد. باورم نمی شه. پیتزا بود، لازانیا، سیب زمینی پخته با پنیر، همبرگر، ساندویچ بندری، از همه مهم تر نون سیر و قارچ سوخاری بود که دلم براش ضعف رفت. دستمو دراز کردم بردارم که با قاشق زد رو دستم. نگاهش کردم. - چرا می زنی؟ - دستتو نشستی؟ - برو بابا بی خیال، نهایت مردنه که من تا چند وقت دیگه می میرم. نمی دونم اصلا چرا اون حرفا رو زدم؟ نمی خواستم بزنم، خواستم شوخی کنم. ولی انگار ارسطو جدی برداشت کرد و بلند شد. عصبی بود. رگ گردنش برجسته شده بود و چشماش قرمز. مگه من چی گفتم؟ حقیقت بود دیگه! با داد ارسطو گوشامو گرفتم - تو غلط می کنی بمیری، سارا یه بار دیگه فقط یه بار دیگه جرات داری حرفتو تکرار کنی اون موقع است که خودم با دستای خودم می کشمت. روشو برگردوند رفت سمت در. داشت می رفت. نه! بی اختیار بلند شدم و گوشه ی لباسشو گرفتم. با بهت برگشت سمتم و به دست من که پایین لباسش توش بود نگاه کرد و دوباره به چشمام. دلم رو به دریا زدم و گفتم: - ببخشید. چهرش نرم شد. خندیدم و شیطون گفتم: - به قول بعضیا غلط کردم. و خندیدم اونم خندید و لباسشو از دستم کشید بیرون و اومد رو به روم نشست. دستامونو کمی آب زدیم و شروع کردیم. می تونم بگم بهترین شام زندگیم بود. منی که از غذای بیرون همیشه ایراد می گرفتم در کنار ارسطو زیباترین و خوشمزه ترین شب و غذا رو گذروندم و خوردم. غذا که تموم شد خودمو پهن زمین کردم و گفتم: - ترکیدم. ارسطو هم خندید و دراز کشید: - تا حالا انقدر غذا نخورده بودم. سرمو کج کردم و نگاهش کردم، اونم سرش کج بود و نگاهش به من، غلتی زد و تقریبا کنارم اومد. نزدیکم بود. احساس خطر کردم و خواستم بلند شم که دستشو انداخت دورم و رو زمین گذاشت. هیچ تماسی باهام نداشت. چشماش شیطون بود، فهمیدم داره اذیتم می کنه. خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم. تو یه حرکت آکروباتیک از زیر دستش خزیدم و خودمو کشیدم بیرون انقدر لاغر بودم که هیچ تماسی باهاش نداشتم. https://eitaa.com/manifest/2254 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃 سلام به همه اعضای کانال امروز یه پارت ویژه داریم از رمان که تا ساعت ۱۸ تقدیمتون میشه 🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم
۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگاهم که کرد نتونستم خندمو نگه دارم، بلند خندیدم اونم همزمان با من خندید و بلند شد و ایستاد ارسطو:- بهتره تا تو ماست مالی کردنش گند نزدم برم خونمون بخوابم. ازم خداحافظی کرد و رفت و من غرق در رویای ارسطو خوابم برد.صبح بازم با صدای پرنده ها بیدار شدم و چشمامو باز کردم اما این بار موشی ندیدم لبخندی زدم. صدای زنگ موبایلم اومد. برش داشتم. ارسطو - سلام بانوی خواب آلود - سلام ارسطو:- حاضر شو داریم میایم دنبالت. چشمام کامل باز شد - کجا؟ - تو حاضر شو - تا نگی کجا نمیام! - مگه با خودته؟! و صدای بوق اشغال زیباترین صدایی بود که در لحظات ضایع شدنم بهم روحیه داد دست و صورتمو شستم و یادم افتاد لوازم آرایش همراهم نیست. زنگ زدم به ارسطو - بله؟ - ببین من نمی تونم بیام، وسایل نیاوردم - چه وسایلی؟ نکنه بازم موش خورد تشون؟ - نخیر منظورم وسایل دیگه بود آی کیو - بنده رو عفو کنید بانو حالا به این بنده ی حقیر آی کیو توضیح بدید چه وسایلی؟ نمی دونستم چه جوری بهش بگم، خجالت می کشیدم بگم بدون آرایش نمیام - خب، خب من صورتم مناسب بیرون رفتن نیست - خیالی نیست! و باز هم صدای بوق اشغال. عصبی حاضر شدم و گفتم: - اصلا میام تا جلوی همه خجالت بکشی. صدای در که اومد رفتم بیرون و در کمال تعجب سه تا ماشین دیدم. ارسطو بود، برزو و شادی، رها و نگین و ملکی برادرش. همشون سراشون از پنجره بیرون بود و منو نگاه می کردن. ارسطو با مهربونی، شادی با یه غم عمیق و بقیه معمولی بودن. انگار می دونستن و نمی خواستن به روی خودشون بیارن. به همشون سلامی دادم و سریع سوار ماشین ارسطو شدم. صدای در پنجره ی در کنار من اومد که ارسطو در رو باز کرد و شادی کیف لوازم آرایششو داد دستم و بدون حرفی رفت. ماشینا یکی یکی راه افتادن. هنوز با ارسطو حرف نزده بودم نیم ساعتی گذشته بود که گفت: - نمی خوای انجام بدی؟ منم که از عالم و آدم جدا بودم با تعجب برگشتم سمتش - چی رو؟ - آرایش، مگه برات مهم نبود؟ - چرا؟ ارسطو:- پس شروع کن که یه ساعت دیگه می رسیم - کجا داریم می ریم؟ - ویلای کرج ما؟ بدون حرف دیگه ای در کیف رو باز کردم و با خجالت کرمی به چهره ی رنگ پریدم زدم. ارسطو حواسش به جلو بود. رژ گونه ای زدم و مداد مشکی به چشمام کشیدم. با مداد هم داخل ابروهامو پر کردم. فقط مونده بود رژلب که همیشه چندشم می شد مال کسی دیگه ای رو بزنم. کیف رو بستم که همزمان با نگاه ارسطو غافلگیر شدم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و نگاهش که به لبم افتاد ابروشو بالا داد. می دونستم لبام کبود رنگ بود. خجالت کشیدم، بی حیا! ارسطو خندید - حالا نمی خواد از من خجالت بکشی. خندید و رژ لبی رو از جیب لباسش در آورد و داد دستم - پاک پاکه، همین الان خریدم. تعجب کردم، این از کجا می دونست!؟ ارسطو که چشمای گردم رو دید خندید. - شادی گفت، خودشم رفت خرید و داد من بهت بدم. ای شادیه دیوانه. درشو باز کردم. سرخابی رنگ بود. شادی همیشه سلیقش تو رژ خوب بود. قشنگ زدم که بازم ارسطو نگاهم کرد و این بار لبخند اطمینان بخشی زد که اعتماد به نفسم بالا رفت. با خوشحالی گوش به آهنگ توی ماشین سپردم که حالم رو دگرگون کرد. زیر بارون نفساتو دوست دارم عطر خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویایی می شه با تو این قلب یخی جون می گیره دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم دوست دارم که دست گرمتو بگیرم دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم دوست دارم فقط چشماتو وا کنی تا ببینی که چقدر دوست دارم همه خوبیاتو باور می کنم نمی تونم بی تو طاقت بیارم زیر بارون نفساتو دوست دارم بوی خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویایی می شه با تو این قلب یخی جون می گیره دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم دوست دارم که دست گرمتو بگیرم دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم ارسطو با نگاه خاصی نگاهم کرد ارسطو:- من عاشق این آهنگم، تو چی؟ نتونستم حرفی بزنم. بعد از نیم ساعت رسیدیم و همه با هم وارد ویلا شدیم. لباسی همراهم نداشتم با همون مانتو رو مبل نشستم که همه رو در حال تکاپو دیدم. با صدای ارسطو دست از دید زدن بقیه برداشتم - بله - یه لحظه بیا، تلفن کارت داره. تعجب کردم، یعنی کیه؟! من که صبح به مامان زنگ زدم. رفتم تو اتاق و ارسطو در رو بست - کیه؟ ارسطو: - عمه ی خاله بزرگ خدا بیامرز ابوریحان بیرونی https://eitaa.com/manifest/2257 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگ
۴۰ 🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند خندید - مسخرم می کنی پرستو جون؟ - نمک نریز دختر، بیا کارت دارم. نشست رو تخت و چمدونشو باز کرد و لباسی مردونه در آورد و داد دستم. ارسطو: – از رو لباست بپوشش، اگرم چندشت می شه ... شیطون خندید و نزدیکم شد - اصلا بیخود کرده چندشت بشه. بهت زده از حرفش بلوز رو برداشتم - تو از کجا فهمیدی من لباسم مناسب نیست؟ - از بانوی پتو پیچ شده ی دیروز صبح! خندید منم خندم گرفت. مرسی ارسطو - خواهش. در رو باز کرد و رفت بیرون. بلوزشو رو تاپم پوشیدم و شالمم طوری سرم کردم سر بی موم دیده نشه. در رو باز کردم و رفتم بیرون. دیدم مردا در حال کباب درست کردنن و خانوما می خوان برن استخر ته باغ. شادی:- بیا بریم سارا سروش رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. یاد باران افتادم. خدایا چقدر سهیل بی وفا شده. سهیلی که جونش برام در می رفت، سهیلی که شبا تا بوسم نمی کرد نمی خوابید حالا شاید یه ماه بشه که ندیدتم. باران! دلم براشون تنگ شده، حتی برای اون نرگس. سروش رو بغل کردم و به خودم فشردمش، حس کردم باران بغلمه، بوسیدمش و گذاشتمش که دوید سمت باغ. خندیدم و همره دخترا رفتیم سمت استخر. فهمیدم همه دارن با لباس میرن تو آب. ملکی رو که دیدم فهمیدم استخر مرد و زن قاطی درست کردن واسه خودشون. خجالت می کشیدم برم، ولی همه رفته بودن. فقط من مونده بودم که نمی دونم چی شد که دستی هولم داد تو آب و همه خندیدن و من با سر رفتم تو آب. جای شکرش باقی بود که عمقش زیاد بود و به کف استخر نخوردم. شنا کردم تا اون ور استخر و بدون نفس گرفتن برگشتم سمتشون . سرمو بالا آوردم که همشون هورایی برام کشیدن و با دیدنم با تعجب نگاهم کردن. ملکی و برزو سریع طرف دیگه ای رو نگاه کردن ولی شادی و نگین با ناراحتی نگاهم کردن. نمی دونستم چی شده چرا نگاهشون فرق کرده؟ یه دفعه ارسطو پرید تو آب و خودشو بهم رسوند و چیزی شناور روی آب رو گرفت و دستشو جلو آورد و انداخت رو سرم. تازه فهمیدم چی شده. خجالت کشیدم. سرمو پایین انداختم و تازه فهمیدم آرایشمم حتما پاک شده! ارسطو با نگرانی نگاهم می کرد. بهش نگاه کردم. چقدر این پسر مهربون و پاک بود. حتی دستشم بهم نخورد. می دونستم آدم مذهبی نیست، می دونستم داره به عقایدم احترام می ذاره. تو اوج بیچارگی لبخند مسخره ای بهش زدم و از کنارش رد شدم و از استخر بیرون رفتم. دویدم به سمت خونه. رفتم تو اتاق و در رو بستم و قفلش کردم. چند دقیقه گذشته بود که صدای در اومد و متعاقبش صدای شادی. در رو باز نکردم. بعد از ده دقیقه به خودم اومدم، نباید تفریحشونو خراب کنم، اونا اومدن تفریح، خوش گذرونی نامردیه این کارا رو کنم و تفریحشونو زهره بدون آرایش در رو باز کردم و رفتم بیرون رفتم تو سالن، هنوز منو ندیده بودن رها: - تقصیر توئه دیگه ارسطو. چرا هولش دادی تو آب؟! ارسطو دستی به گردنش کشید. ارسطو:- خیر سرم خواستم خجالتش بریزه. شادی:- حتما الان نشسته داره گریه می کنه. ملکی:- سارا خانم خیلی دختر احساساتی و معتقدیه، الان حتما خیلی ناراحت شده. شادی;- ارسطو برو بیارش بیرون گندیه که خودت زدی ارسطو:- نمی تونم - لازم نیست ارسطو بیاد خودم اومدم. رفتم جلو و با همون لباسای نم دار نشستم رو مبل - چرا دارید دوست منو با حرفاتون آزار می دید؟ به ارسطو اشاره کردم. تقریبا جو با لحن شوخ من شاد شد. ملکی:- مثل این که همین دوستتتون بودن که پرتتون کردن تو آب - آب روشناییه جناب ملکی همه خندیدن رها:- که روشناییه؟ باشه فردا صبح هم رو حرفت هستی؟ - چطور؟ شادی: - می خواد با آب بیدارت کنه دیگه خنگه خدا! تعجب کردم - مگه امشب می مونید؟ همه خندیدن برزو:- سارا خانم این همه راه نزدیم بیایم از تهران بیرون و چند ساعته برگردیم. با تعجب به ارسطو نگاه کردم . می دونستم همشون می دونن مریضیمو. آروم گفتم: - ولی من نمی تونم بمونم! ارسطو: - چرا؟ - فردا صبح جواب آزمایشمو باید بگیرم. همه با ناراحتی نگاهم کردن ارسطو - شماره ی دکترت رو داری از روز فردا مطمئن شیم بعد برگردیم؟ - آره، الان می دم بهت. شماره رو بهش دادم و اونم رفت بیرون. جو تقریبا سنگینی بود. بعد از چند دقیقه ارسطو با خنده برگشت ارسطو:- سارا خانم شب همین جا موندگار شدی - یعنی فردا جوایش آماده نیست؟ ارسطو:- چرا هست خندید. - من باید برم ارسطو ارسطو:- صبر داشته باش دختر، شماره ی این جا رو بهش دادم صبح برامون جواب رو فکس کنه ملکی:- یه دکتر غریبه و این کارای خیر خواهانه. ارسطو:- بابا یارو رفیقم از آب در اومد، رفیق دوره ی دبیرستانم. رها؛- ایول عجب شانسی داریم. همه می خندیدن ولی دلشوره ی من باعث حالت تهوع هم داشت می شد. با صدای خفه ای گفتم: - ساعت چند؟ ارسطو:- شش صبح https://eitaa.com/manifest/2262 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت129 🔴تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد.. تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی
🔴توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره ماشین به فضای سرسبز اطراف دوخته بود. ولی انگار هیچ چیز را نمی دید..گویی فکر و ذهنش جای دیگری بود.. ترلان هم سکوت کرده بود ..سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد.. تانیا با دقت رانندگی می کرد و هر از گاهی از آینه تارا و گاهی هم ترلان را زیر نظر داشت.. تانیا: شماها چرا انقدر ساکتید؟!..راستی تارا نونو رو با خودت اوردی؟ !..روز نیستیم از گشنگی نمیره؟.. تارا که گویی حواسش انجا نبود زمزمه کرد: پشت ماشینه.. تانیا با تعجب گفت:چرا اونجا؟!..تو که یه لحظه هم از خودت جداش نمی کردی؟!.. تارا: حوصله ی سر وصداهاشو ندارم..بی خیال شو دیگه.. ترلان همچنان ساکت بود و هیچ توجهی به حرف های انها نداشت..برعکس همیشه که تا تارا حرفی میزد او هم دنبالش را می گرفت و جر و بحثشان می شد.. فضای ماشین کسل کننده بود و تانیا از این محیطه سرد و بی روح متنفر بود .. با صدای نسبتا بلندی گفت :می خوام یه چیزی بهتون بگم ولی خواهش می کنم تا حرفام تموم نشده حتی یه کلمه هم وسطه حرفم حرف نزنید.. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: دیشب هر سه ما مکالمات پسرا رو شنیدیم..راشا..و رایان..به همه ی کارهایی که در قباله شماها انجام داده بودن اعتراف کردن.. اینکه قصدشون گول زدن شماها اون هم به خاطر رسیدن به ثروتتون بوده..ولی مگه کر بودید که ادامه حرفاشون رو هم بشنوید؟!.. اگر نیمه ی اول حرفاشون رو باورکردید چرا نمی تونید نیمه ی دوم رو هم باور کنید؟!.. گفتن که اولش با نقشه اومدن جلو ولی خیلی زود دلباختن..من تا به الان گفتم و هنوزم میگم که سر و کار من با عشق و عاشقی و معشوق و..چه می دونم از این چرت و پرتا نیست.. ولی ادم هستم و یه ادم هم احساس داره..درسته هنوز نتونستم اون کسی که واقعا دوستش دارم رو پیدا کنم..ولی خیلی خوب درک می کنم که یه آدمه عاشق چطور آدمیه.. نگاهش چیه..کلامش و گفتارش چطوریه..همه اینها رو می دونم چون می تونم درک کنم.. دیشب وقتی که شماها داشتین ازشون گله می کردین و تموم مدت تهدیدشون می کردید من ساکت ایستاده بودم و فقط با دقت نگاهشون میکردم.. توی نگاه راشا خوندم که خیلی عاشقه..با اینکه خودم عاشق نیستم ولی تونستم اون عشق رو توی چشماش بخونم.. تارا..وقتی بهش گفتی " نامرد " نگاهش یخ بست..وقتی گفتی " فراموشش می کنی " شکست..دیگه کور که نبودم تموم حالتاشون رو زیر نظر داشتم.. می خواستم بدونم کی عاشق تره و داره راست میگه و کی داره این وسط دروغ میگه..ولی هر دوی اونها عاشقن..منتهی راشا عاشق تره..و حدس میزنم برخوردش هم با تو بیشتر بوده.. و اما رایان..اون منطقی تر رفتار می کنه..معلومه که زیاد درگیر احساسات و این حرفا نیست..وقتی به ترلان نگاه می کرد می دیدم که با عشق و علاقه نگاهش میکنه..دوز وکلکی تو کارش نیست.. ما چیزی از گذشته ی اونها نمی دونیم..اینکه کی هستن و چطور ادمایین..اصلا از کجا اومدن و..ولی توی این مدت که همسایه بودیم..ما سه تا دختر تنها و بی دفاع..اون ها هم سه تا پسر که می تونستن خیلی بلاها به سرمون بیارن..جوری که آب از آب تکون نخوره.. می دونید که سواستفاده چیه؟!..فکر نمی کنم آدمی توی این دنیا باشه که اینطور گذشت کنه و چشم بپوشونه.. نه خب..هستن آدمای چشم پاک و شاید هم چشم و گوش بسته..ولی از سه تا پسر اون هم با این سر و تیپ بعیده.. کار اونها اشتباه بود..خیلی هم اشتباه بود و سزاوار مجازات شدن هم هستند..همون مجازاتی که برادرشون گفت به نظر من عادلانه ست..ولی شماها نباید این وسط خودتون رو عذاب بدید.. اگر هر دو عاشق واقعی باشن دست نمی کشن و بازم قدم جلو میذارن..اون هم از راه درستش..ولی اگر تموم کاراشون و حرفاشون یه مشت دروغ بوده باشه..دیگه میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن.. تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود:ولی اگر هم برگرده من دیگه قبولش ندارم..چون اعتمادی بهش ندارم.. تانیا: کاملا حق داری تارا..اینکه نتونی بهش اعتماد کنی..و اون هم اگر عاشقت باشه..اعتمادت رو جلب می کنه.. تارا: نمی تونه..چون دیگه نمی خوام حتی یک ثانیه تحملش کنم.. ترلان لب باز کرد و با حالتی گرفته گفت:من هم با تارا موافقم..تمومه حرفای دلم رو اون زد..ما هیچ کدوم دیگه نمی تونیم به اون دوتا فکر کنیم و یا بذاریم به حریممون نزدیک بشن..ورود اون دوتا توی زندگی ما کاملا ممنوعه.. https://eitaa.com/manifest/2268 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۰ 🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند
۴۱ 🔵ملکی:- ما که خوابیم. همه خندیدن و منم خنده ی تصنعی ای باهاشون کردم که فکر کنم ارسطو اینو فهمید. نگاهش ریز شده بود. تا شب کار چندان خاصی نکردیم، فقط چند دست بازی والیبال و مشاعره که تو مشاعره من بردم و تو والیبال تیم مردا. نصفه شب بود که از درد بیدار شدم. رو تخت نیم خیز شدم که پهلوم تیر کشید و اشکم در اومد. نمی دونستم چی کار کنم. دردم درست مثل درد دیروز بودبه سختی نشستم و دستمو رو پهلوم فشردم. نمی دونستم باید کسی رو خبر کنم یا نه ساعت چهار صبح بود. فقط دو ساعت تا اومدن جواب قطعی آزمایش مونده. به سختی ایستادم و رفتم تو سالن. تقریبا همه ی بچه ها تو اتاقا خوابیده بودن. آروم رفتم سمت آشپزخونه و کمی آب خوردم. حس می کردم دردم بیشتر شد. آروم رفتم بیرون و رفتم سمت دستگاه فکس تو سالن. نشستم رو کاناپه ی کناریش و از درد مچاله شدم. هر چند دقیقه ناله ای می کردم و دوباره آروم می شدم. با صدایی کنار گوشم یه متر پریدم هوا! تاریک بود و فقط سایه می دیدم - کیه؟ ارسطو:- منم. چرا ناله می کنی سارا؟ چی شده؟ چراغ کم نور بالا سرمون رو روشن کرد و نمی دونم چی تو صورتم دید که با وحشت اومد سمتم و دستشو رو پیشونیم گذاشت و بعد برداشت ارسطو:- چته سارا؟ چرا پیشونیت یخ کرده؟ جاییت درد داره؟ هم تو بهت حرفاش بودم هم دستای گرمش رو پیشونی مثل یخ من. کمی خودمو عقب کشیدم - درد دارم ارسطو مثل دیروز. فکر کنم ... فکر کنم دارم بهش نزدیک میشم. ارسطو با تعجب نگام کرد. ارسطو:- به چی؟ - به مرگ! دارم حسش می کنم. در دام داره می سوزونتم. انگار داره اجزای بدنم تجزیه میشه از همه بیشتر پهلومه. ارسطو:- خجالت بکش! مگه نگفتم از این حرفا بزنی خودم می کشمت؟! پاشو برو تو اتاقت - نه نیم ساعت مونده تا شش ارسطو:- انگلیسی بلدی؟ - آره ولی نمی دونم اصطلاحات پزشکی هم می فهمم یا نه. ارسطو:- آرش گفت تشریح متنی آزمایش رو هم خودش برامون فکس می کنه - چه خوب! ارسطو:- چه حسی داری؟ - واقعیتو بگم؟ ارسطو:- آره - حس سبکی! می ترسم، خیلی می ترسم ارسطو. من مامانمو دوست دارم، بابامو، سهیل، باران و حتی نرگس رو. ولی از یه جهت ناراحت مردنم نیستم. حداقل می دونم کسی زیاد نبوده تو این دنیا که از مردنم ناراحت بشه. شاید یکم سهیل بود که فکر کنم دیگه نیست! تو چی فکر می کنی؟ ارسطو:- من ... من فکر می کنم تو هیچیت نمیشه و خوب میشی. چون با رفتنت یکی دیگه هم دق می کنه و می میره و من می دونم خدا دلش نمیاد دو تا جوون به این خوبی و خوش تیپی رو از رو زمین برداره. خندم گرفته بود. نصفه شبی شوخیم گرفته بود - اون یه نفر که دق می کنه کیه؟ ارسطو:- یعنی می خوای بگی نمی دونی؟ یه نفر هست که می شناسیش. جونش برات در میره. همیشه پشت سرت مراقبت بوده بدون این که بدونی. اون یه نفر الان .. بیب بیب. صدای دستگاه فکس بود که حرف ارسطو رو قطع کرد. با این که منتطر این فکس بودم ولی از این که حرف ارسطو جای حساسش قطع شد عصبی شدم. ارسطو رفت سمتش و بعد از چند دقیقه برگه رو داد دستم - تو بخونش ارسطو:- نمی تونم - چرا؟ ارسطو:- نمی تونم دیگه! رفت سمت دیوار و لامپشو روشن کرد. نشستم رو مبل و ارسطو مقابلم نشست و به من زل زد. می دونستم می خواد از حالت چهرم واقعیتو بفهمه. بارون می بارید و به شیشه می خورد. همیشه بارون رو رحمت خدا می دونستم. ارسطو قیافه ی وحشت زده ای به خودش گرفته بود - چرا این جوری نگاه می کنی؟ - مسخره بازی در نیار سارا! بخون. ورق رو باز کردم و باز به ارسطو نگاه کردم. - نمی خوای حرفتو کامل کنی؟ - کدوم حرفمو؟ - همون حرفی که صدای فکس بریدش. ارسطو تلخ خندید - بعد از خوندن تو میگم - یعنی به این برگه بستگی داره؟ - نه حرف من به هیچی بستگی نداره! حالا بخون. نمی دونم چرا خوشحال شدم. از حرف ارسطو خیلی خوشم اومد. الان که با این برگه تو دستم باید غمگین ترین آدم می بودم ولی نبودم. حرف ارسطو دلخوشم کرد. برگه رو با دستای لرزون باز کردم. از اصطلاحات پزشکی چندان چیز مهمی نفهمیدم و برگه ی تشریح آزمایشو برداشتم. صدای نفسای بلند ارسطو رو می شنیدم. می فهمیدم حالش از من بدتره. از خط اول شروع به خوندن کردم. در کل پنج خط بود. خط اول با نگرانی تموم شد. خط دوم با بهت. خط سوم با چشمای اشکیم و خط چهارم اشکام ریخت رو نامه و خط پنجم، تمام! یعنی ... یعنی! خدایا! خدایا! سرمو بالا آوردم و به ارسطو نگاه کردم. نمی دونم از صورت اشکیم چی برداشت کرد که گریش به هق هق تبدیل شد. می تونم اعتراف کنم تا حالا گریه ی یه مرد رو ندیده بودم. بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم. هر دوتامون با چشمای خیس به هم نگاه می کردیم. صدای گریه ی هر دومون سکوت خونه رو شکونده بود. https://eitaa.com/manifest/2272 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت130 🔴توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره
🔴تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا داشته..الان رو نمی دونم ولی قبلا داشته..ولی تو چی ترلان؟!..حالت گرفته ست ولی..آشفته نیستی.. ترلان پوزخند زد و گفت :اره اشفته نیستم..چون عاشقش نبودم و نیستم..عصبانیتم از اینه که خیلی راحت داشتم خامش می شدم و کلافگیم هم از اینه که داشتم بهش احساس پیدا میکردم.. تانیا: الان چی؟!.. ترلان: دارم سرکوبش می کنم.. تانیا نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد: پس هنوز نتونستی فراموشش کنی..فعلا داری با احساست مبارزه میکنی.. ترلان سکوت کرد.. تارا پیشانیش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و چشمانش را بست..با بسته شدن چشمانش ناخداگاه چهره راشا پشت پلک هایش ترسیم شد.. خواست چشمانش را باز کند ولی نتوانست..نیرویی مانعش می شد..با دل و عقلش در جدال بود که عقل پیروز شد و به آرامی چشمانش را از هم گشود.. ولی با باز شدن پلک هایش ازهم قطره اشکی زلال و شفاف از گوشه ی چشمش به روی گونه چکید..بغض نداشت..دلش گرفته بود..دوست داشت توی یک اتاق تنها بنشیند و تمام عُقده هایی که بر دلش سنگینی می کردند را خالی کند..با اشک..آه..ناله.. با شنیدن صدای تانیا سرش را بلند کرد.. تانیا: بچه ها رسیدیم..سر و وضعتون رو درست کنید زیادی تابلویید.. تارا به ترلان نگاه کرد..چشمان او هم به اشک نشسته بود.. ترلان پوزخند زد و رو به تانیا گفت :مثلا چهلمه عمه خانمه..همه فکر می کنن این اشکا از داغ دوریه… پس همچین هم تابلو نیستیم.. تانیا: اینم حرفیه.. هر سه از ماشین پیاده شدند ... صدای صوت قرآن فضای باغ عمه خانم را پر کرده بود..مردان و زنان در رفت و آمد بودند.. در این بین سروش که مشغول رسیدگی به امور بود متوجه آنها شد..لبخند بر لب به طرفشان آمد.. سروش: سلام..چرا انقدر دیر کردید؟!.. هر سه جواب سلامش را دادند..تانیا نگاهی به اطراف انداخت و گفت :کاری برامون پیش اومد واسه همین..ظاهرا همه اومدن.. سروش: آره..البته نه همشون.. ترلان: بچه ها بریم تو..بده همینجوری اینجا وایسادیم.. سروش به ساختمان اشاره کرد:حق با ترلانه..برید تو .. تانیا: کمکی چیزی لازم ندارید؟!.. سروش: نه خدمتکارا هستن.. هر سه به طرف ساختمان رفتند که سروش تارا را صدا زد..ترلان و تانیا رفتند داخل ولی تارا پشت به سروش ایستاد.. قدمی برداشت و رو به روی تارا قرار گرفت..نگران چشم به او دوخت و گفت :تارا چیزی شده؟!..چرا رنگت پریده؟!..حس می کنم حالت خوب نیست.. تارا با صدایی خش دار گفت :نه خوبم..خب چهلمه عمه ست واسه همین ناراحتم.. مشکوک نگاهش کرد: مطمئنی واسه همینه؟!.. تارا: آره.. سروش : نگرانتم تارا.. با این کلامه ارام و زمزمه واره سروش.. تارا که تمام مدت به اطراف نگاه می کرد اینبار نگاهش به سمت او جلب شد.. تارا:چرا؟!.. پوزخند زد و سرش را پایین انداخت: تا قبل از اینکه وصیت نامه خونده بشه شما هنوز هم پولدار بودید.. ولی الان وضع فرق کرده و ثروتتون دو برابر شده..خب..اینجوری نگاه پر از طمعه خیلیا متوجه شماست..ولی بیشتر از همه نگران تو هستم..نمی خوام یه وقت.. تارا که منظور سروش را کاملا متوجه شده بود میان حرفش پريد: نه سروش..نمی خواد نگرانه من باشی..مطمئن باش از پس خودم بر میام..انقدرا هم بچه نیستم.. در دل به خود ناسزا گفت: اره..معلوم بود چقدر سرت میشه..خیلی خوب راشا رو شناختی..تموم مدت داشت با حرفاش گولت می زد و تو هم تموم مدت گولشو خوردی..خیلی خری تارا..خیلی.. سروش: نه تو بچه نیستی..اتفاقا خیلی هم فهمیده ای..ولی من با این حرفا خواستم بدونی که الان همه ی حرف و حدیث مردمی که اطرافمون هستن شده مسئله ی ارث و میراث عمه خانم که به شماها رسیده و..می دونی که چی میگم؟.. تارا: آره..کاملا متوجه ام..مردم هم هر چی دلشون می خواد بگن..برام مهم نیست.. سروش لبخند زد و نگاهش کرد..تارا که نگاه مستقیم او را به روی خود دید گفت: من دیگه میرم تو..فعلا.. پشتش را به او کرد و به طرف ساختمان رفت.. و تمام مدت سنگینی نگاه سروش را به روی خود حس میکرد.. دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود..نگاه های سروش..حرفهای مردم..پول..ثروت..و حتی..راشا.. شاید خودش را گول می زد ولی..این را باور داشت که همه چیز برایش فراموش شده ست.. مهمانان بعد از صرف ناهار مجلس را ترک کردند..ساعت 4 در مسجد مجلس ختم برگزار می شد.. ویلا خلوت تر شده بود..عده ای هم که حضور داشتند از اقوام نزدیک بودند.. دخترا تمام مدت متوجه رفتار خوش و مهربانانه عمو خسرو و زن عمو ملوک شده بودند.. فقط در این بین سها بود که همچنان با آنها سرد برخورد می کرد..حتی..مغرورتر از گذشته..نشانه هایی از حسادت در چشمانش دیده می شد که تمام مدت متوجه دخترا بود.. عمو خسرو..ملوک خانم..دخترا ..سروش و روهان ..در سالن کناری نشسته بودند.. https://eitaa.com/manifest/2273 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۱ 🔵ملکی:- ما که خوابیم. همه خندیدن و منم خنده ی تصنعی ای باهاشون کردم که فکر کنم ارس
۴۲ 🔵 صدای در اومد و شادی و رها با چشمای خواب آلود اومدن بیرون و پشت بندش ملکی و برزو از اون یکی اتاق. همشون که ما رو دیدن با سستی اومدن جلو. رها روی مبل افتاد و گریه کرد. ملکی هم بغض داشت و برزو كلافه هی دست تو موهاش فرو می کرد. شادی اومد جلوم ایستاد. صدای هق هق ارسطو گوشمو داشت کر می کرد. انگار براش عار نبود گریه جلوی این همه آدم. شادی دستمو گرفت. نگاش کردم. شادی - چ... چی ... ش ... شد؟ به تک تکشون نگاه کردم و در آخر به چشمایی که اونم به چشمام خیره بود نگاه کردم. -م ... من ... سر ... سرطان ندارم! تا چند ثانیه کسی عکس العملی نشون نداد. اولین نفر رها بود که با بهت نگام کرد و اومد جلو رها:- تو چی گفتی؟ بین گریه خندیدم - من ... سرطان ... ندارم ... ندارم. همه با تعجب نگام می کردن. ارسطو که فکر کنم سکته کرد. بچم داشت سکسکه می کرد. خندم گرفت. برگه رو پرت کردم هوا و دویدم سمت در ویلا و زدم بیرون. بارون تندی می بارید. کلی دویدم و بالا پایین پریدم. بلند داد زدم: - خدایا! خدا جونم شکرت! شکرت! چه جوری شکر کنم که بفهمی چقدر شاکرتم؟ خدا عاشقتم. رها و ملکی هم اومده بودن بیرون و به خل بازیای من می خندیدن ولی من اصلا متوجهشون نبودم. دیدم ارسطو نمیاد نگرانش شدم. رفتم تو دیدم شادی داره براش آب قند درست می کنه و برزو بغلش کرده و ارسطو حرف می زد - باور کنم برزو؟ باور کنم این برگه رو داداش؟ برزو: - آره برادر من چرا داری خودتو عذاب می دی. شما باید الان خوشحال باشید. آب قندشو خورد و چشمش به من افتاد - دیدی؟ دیدی گفتم خدادلش نمیاد دو تا جوون خوش تیپو ببره پیش خودش؟! دیدی؟ دوباره گریه کرد منم همین طور. هر چی از اون لحظات بگم کم گفتم. تازه فهمیدم دوستایی دارم که با هیچی تو دنیا عوضشون نمی کنم و ارسطو عشقم تو غم و شادی باهامه. تا یکی دو ساعت همه تو فاز گریه و اینا بودیم که یه دفعه رها گفت: - پس اگه سرطان نبوده چرا سارا انقدر ضعیف شده؟ با این حرفش همه به من نگاه کردن - تو اون برگه نوشته بود جواب آرمایشم به خاطر اهمال یکی از پرسنل اشتباه شده ولی من بیماری دیگه ای دارم البته قابل درمانه! ارسطو:- چی؟ - نارسایی شدید کلیه. خون دماغ ها و خون بالا آوردنا هم دلیلش همون بود. آرش نوشته بود همش علایمشون یکیه. یعنی نارسایی کلیه با خون ریزی بینی و دهان و قسمتای دیگه شروع میشه ارسطو: - پس به خاطر همینه از دیروز پهلوت درد می کنه! شادی:- راه درمانش چیه سارا جون؟ - دیالیز یا تو مواردی که بیماری تشدید بشه پیوند کلیه که ... که آرش مال منو ... نوشته بود شادی:- د جون بکن دیگه - مال من تشدید شده و باید منتظر یه کلیه باشم و تا اون موقع باید دیالیز باشم برزو:- خب خدا رو شکر. همه با تعجب و عصبانیت نگاش کردن برزو:- ای بابا چون بیماری لاعلاج نیست خدا رو شکر کردم دیگه. همه خندیدن و شادی و رها بغلم کردن. بعد از نیم ساعت نگین و سروش بیدار شدن و خواب آلود به جمع خوشحال ما پیوستن. نگین که صبحونش تموم شد با بهت به من نگاه کرد نگین:- چی شد سارا؟ جواب آزمایشت اومد؟ همه از حرفش ترکیدن از خنده و تک تک اتفاقات رو براش تعریف کردن. نگین بغلم کرد و کلی گریه کرد و اظهار خوشحالی. خلاصه این جور شد که ما از کابوس سرطان خون خارج شدیم و به دنیای دیالیز و بیمارستان سلام گفتیم البته با یه فرق! همه ی خونوادم جریان رو فهمیدن. ظهر بود و تقریبا همه رو مبللا ولو بودن و هر کس کار مخصوص به خودشو انجام می داد که یه دفعه ای بلند گفتم: - بیاید یه بازی کنیم. نگین که از همه کلافه تر بود و دنبال یه سرگرمی سریع گفت: - چی بازی ای؟ - خب امم ... جوابش یه کلمه س نمی دونم! رها:- خسته نباشی! برزو:- ولی منم موافقم. حوصلمون داره سر میره. ارسطو - من یه جور بازی کارت بلدم که اگه دوست داشته باشید بهتون میگم! شادی:- بگو ارسطو خان. ارسطو بازی رو برای هممون شرح داد و من حتی به کلمه هم نفهمیدم. نمی دونم چرا ولی اصلا حواسم بهشون نبود. فقط به این فکر می کردم که تا چند ساعت پیش هیچ امیدی برای زندگی نداشتم و الان از همیشه بیشتر امید دارم. بازی شروع شد و خیلی شیک من باختم و من شدم نوکر و برزو شد حاکم ارسطو:- برزو جان باید به کاری بگی انجام بده برزو: - می دونم! امم باید امشب یه لازانیای خوشمزه بپزه. خیلی وقته هوس کردم و شادی برام نمی پزه؟ همچین مظلوم گفت همه خندیدن و قرار بر شام امشب شد. بازم چند دوری بازی کردیم که چون من بازی رو بلد نبودم همش می باختم و تا آخر بازی هزار تا کار باید انجام بدم از قبیل: شام لازانیا، شستن جوراب ارسطو کشیدن چهره ی نگین و آخری پهن کردن رختخوابا و جمع کردنشون امشب و فردا صبح. وسط بازی بود که کلافه شدم و بلند شدم. همه با تعجب نگام کردن. - چیه؟ نگاه داره؟ این بازیه؟ خب یه بارکی بگید تا فردا نوکرتون من باشم دیگه https://eitaa.com/manifest/2279 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت131 🔴تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا دا
🔴نگاه خیره و مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد.. و سروش که گه گاهی به صورت گرفته و رنگ پریده تارا زل می زد و هنوز هم نگرانش بود.. ولی تارا بی توجه بود.. عمو خسرو با لحنی ارام و به ظاهر مهربان رو به دخترا گفت :خب عمو جون..چه خبرا؟..همه چیز خوب پیش میره؟.. تانیا لب باز کرد و لبخند مصلحتی تحویلش داد: خوبیم ممنون..بله عمو جان همه چیز خوبه.. عمو خسرو: تا کی می خواین توی اون ویلا تک و تنها بمونید؟!..قصد برگشت ندارین؟!.. با این حرفه عمو خسرو.. پوزخند معناداری روی لبان روهان نقش بست..تانیا با دیدن پوزخند او اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند.. تانیا: به زودی بر می گردیم..دانشگاه من و ترلان داره شروع میشه.. عمو خسرو مکث کوتاهی کرد و بی مقدمه گفت :راستی شماها نمی خواید یه فکری برای اینده تون بکنید؟!.. دخترا با تعجب نگاهش کردند..اینبار ترلان گفت:چی فکری؟!.. عموخسرو با لبخند نگاهش کرد: خب..شماها الان به سنی رسیدید که به ازدواج فکر کنید..امروز تمام مدت می دیدم که گاهی فرامرز پنهونی نگات می کرد..فهمیدم بهت نظر داره..ولی خب ازروی حجب و حیایی که داره مطئنم برای ازدواج می خوادت..از پدرش اقای شیبانی هم پرسیدم تایید کرد..چی از این بهتر دخترم؟!..پسر تحصیل کرده و خانواده داری هم که هست..عمه خانم خدا بیامرز هم که راضی به این ازدواج بود..پس چه اشکالی داره که.. ترلان: نه عمو..من اون موقع وقتی که عمه خانم زنده بودن هم بهشون گفتم که از فرامرز خوشم نمیاد..نمیگم موردی داره..نه اتفاقا خیلی هم آقا و فهمیده ست..ولی اون کسی که مد نظر منه اون هم برای ازدواج..فرامرز نیست..دوست دارم خودم برای آیندم تصمیم بگیرم.. عموخسرو جدی شد و گفت: که هر بی سر و پایی رو وارد زندگیت کنی؟!..دختر چرا اینو در نظر نمیگیری که وضعیت شماها الان زمین تا اسمون فرق کرده؟!..الان هر کدوم از شما جزو میلیاردر ها محسوب می شید..این هم خوبه و هم بد..فرامرز قبل از اینکه این ارثیه بهت برسه خواهانت بود.. رو به تانیا ادامه داد : و همینطور روهان..تا قبل از این تو رو می خواست و هنوز هم می خواد..ولی بعد ازاین اگر یکی پیدا بشه نمیشه بهش اعتماد کرد که از روی دلش اومده جلو یا چشم طمع به مال و ثروتتون داره؟!.. ترلان که از زور عصبانیت سرخ شده بود با یک ببخشید مجلس را ترک کرد.. تانیا با اخم به عمو خسرو نگاه کرد و جدی گفت: عمو جان حرفاتون محترم..ولی ما سه تا خواهر همدیگرو داریم و اینو بدونید انقدری عقلمون می رسه که تن به ازدواج به هر بی سرو پایی ندیم.. نگاه پرمعنایی به روهان انداخت و ادامه داد: تا به الان هزار بار به ایشون گفتم که چیزی بین ما نیست و نخواهد بود..تازه اگر گذشته شون رو هم فاکتور بگیرم می بینم هیچ علاقه ای بهش ندارم..پس ازدواجی که اینطوری بخواد شروع بشه همون نشه بهتره..با اجازه.. از جایش بلند شد و از در بیرون رفت..تارا هم در جایش ایستاد و خواست دنبالشان برود که عمو خسرو صدایش زد.. روهان همان موقع به سرعت از در خارج شد وبه دنبال تانیا رفت.. عموخسرو: تو کجا عروس گلم؟!.. تارا سرجایش خشک شد..بهت زده با دهان باز به عموخسرو نگاه کرد.. اینبار زن عمو ملوک ازجایش بلند شد وبامهربانی بی سابقه ای او را در آغوش کشید.. کنار خودش روی مبل دو نفره ای نشاند و گفت: اون دوتا می تونن هر تصمیمی برای آینده شون بگیرن دخترم..ما که بزرگترشون هستیم راهنماییشون کردیم..بقیه ش با خودشون..ولی تو رو به هرکسی نمیدیم..تو عروسه خودمونی دخترم.. تارا با تعجب به تک تکشان نگاه کرد..سروش سرش را پایین انداخته بود و مضطرب پایش را تکان میداد.. حس می کرد که حالش بیش از پیش خراب است.. دیگر حتی لحظه ای نمی توانست ان جمع را تحمل کند.. به زور از کنار زن عمو بلند شد و از پله ها بالا رفت .. عموخسرو رو به ملوک خانم با اخم گفت: چرا اینجوری کرد؟!..هیچ کدوم از دخترای احسان ترتبیته درستی ندارن..این چه وضع برخورد با بزرگتره؟!.. سروش کلافه از جایش بلند شد: پدر من کار شماها هم درست نبود..اونها می تونن برای آینده شون تصمیم بگیرن..چرا می خواین مجبورشون کنید؟!..شما که تا دیروز مخالف ازدواج من و تارا بودید..پس چی شده حالا از این رو به اون رو شدید؟!.. عمو خسرو: ساکت شو سروش..ما صلاحشون رو می خوایم..درضمن من با ازدواج تو و تارا مخالف نبودم..ولی اون هنوز بچه ست و بد و خوب سرش نمیشه.. سروش : پس اگه بچه ست چرا.. https://eitaa.com/manifest/2274 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت132 🔴نگاه خیره و مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد
🔴عمو خسرو :گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!.. سروش: من هنوزم میگم تارا رو می خوام..ولی نه به اجبار.. زن عمو ملوک: کی حالا خواست مجبورش کنه؟!..از خداش هم باشه.. سروش با اخم به مادرش نگاه کرد و گفت: نه مامان..تارا لیاقتش بالاتر از منم هست..اینو نگید..درسته من دوستش دارم..ولی دلیل نمیشه که اونو مجبور به ازدواج با خودم بکنم..اگر بگه منو دوست نداره یه جوری خودمو می کشم کنار..ولی تا اونجایی که بتونم تلاش می کنم بتونه دوستم داشته باشه.. او هم از سالن بیرون رفت.. روهان: تانیا..مگه با تو نیستم..صبرکن کارت دارم.. تانیا ایستاد ولی برنگشت..روهان روبه رویش ایستاد..نفس نفس می زد.. چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت:ببین دارم بهت چی میگم..تو چه بخوای چه نخوای باید با من ازدواج کنی..هیچ احدی هم نمی تونه جلوی این ازدواج رو بگیره..حتی تو.. تاینا داد زد :خواب نما شدی جناب..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..این آرزو رو که من با تو ازدواج می کنم به گور میبری.. روهان مرموز نگاهش کرد و گفت :حالا میبینیم..تا اون موقع که این همه پولدار نبودی میخواستمت.. ولی الان به هیچ وجه نمی خوام از دستت بدم که گیر یکی دیگه بیافتی..تو ماله منی تانیا..فقط من..اینو خوب توی اون گوشای کرت فرو کن.. تانیا: برو از جلوی شمام گم شو عوضی..بهت گفتم که هیچ کار ازت بر نمیاد..همه ی حرفات هارت و پورت بیشتر نیست.. روهان پوزخند زد و دستش را بالا آورد..همان گردنبند توی دستانش بود..یادگار مادر تانیا.. روهان: اینو که یادت میاد؟!..بعلاوه ی کلی از میراث خانوادگیتون که پیش منه..مطمئن باش اگر بدونی چیا هستند به خاطر اونها هم که شده تن به خواستم میدی.. تانیا متعجب نگاهش کرد که روهان با همان پوزخند بر لب رویش را برگرداند و به سرعت از کنارش رد شد.. عمو خسرو: حالا که می خواین 1 روز بمونید پس بیاید خونه ی ما..اونجا راحت ترین.. تانیا: نه عمو ممنونم..ولی از اول هم قصدمون این بود همینجا بمونیم.. عمو خسرو: غریبی می کنید عموجان؟!..اونجا هم مثل خونه ی خودتونه.. تانیا :نه عمو این چه حرفیه؟..شما لطف دارید..فردا رو هم اینجا هستیم بعد بر می گردیم ویلا .. عمو خسرو: خیلی خب..اصراری نیست..هر طور راحتین همون کارو بکنید..ما دیگه میریم.. رو به ملوک خانم اشاره کرد..هر دو از جا بلند شدند.. عمو خسرو: سروش کجاست؟!.. ملوک خانک: گفت میره تو ماشین..سها هم باهاش رفت.. ترلان و تارا بالا بودند..هر دو سر درد را بهانه کرده بودند که در آن جمع حضور نداشته باشند.. تانیا:بابت همه چیز ممنونم عمو..امروز کلی تو زحمت افتادید.. عمو خسرو: نه عموجان همه ش بر حسب وظیفه بود.. جلوی در ایستاد و رو به تانیا ادامه داد: مواظب تارا عروس گلمون هم باش.. لبخند معنی داری تحویل تانیا داد و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت.. ملوک خانم صورت تانیا رو بوسید: خداحافظ تانیا جون..اگر فرصت شد فردا با سروش یه سر بهتون میزنیم.. تانیا مات و مبهوت به در بسته خیره شده بود.. جمله ی عمو خسرو در سرش تکرار شد (مواظب تارا عروس گلمون هم باش..).. یعنی..اونا تارا رو..اوه.. نگاهی به طبقه ی بالا انداخت..از پله ها تند تند بالا رفت..صدای خدمتکار رو شنید.. خانم به چیزی احتیاج ندارید؟..داریم وسایل رو جمع می کنیم.. نه... برو به کارت برس.. چشم خانم.. با قدم هایی بلند خودش را پشت در اتاق رساند..تقه ای به در زد..ولی جوابی نشنید..در را باز کرد و واردا تاق شد.. تارا کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد..سرش را چرخاند و با دیدن تانیا پرده رو کشید.. تارا: رفتن؟!.. تانیا: آره.. تارا روی صندلی نشست و سرش را بالا گرفت..تانیا درست رو به رویش روی تخت نشست و نگاه دقیقی به او انداخت.. تارا: چیزی شده؟!.. تانیا:عمو خسرو چی داشت می گفت؟!..چرا به تو.. تارا: میدونم..برای همین حالم گرفته ست.. تانیا: ولی اخه اون که سایه ی ما رو هم با تیر می زد..پس چی شده حالا تو رو عروسم می خونه و به ما این همه توجه می کنه؟!..البته حدس می زنم این قضایا از کجا آب می خوره.. تارا: چی؟!.. تانیا:ارثیه ی عمه خانم..می دونی که عمو خسرو همیشه چشم طمعش به اموال این و اونه..واسه ثروت عمه هم نقشه کشیده بود..ولی خب تا فهمید اون ثروت به ما رسید حالا جور دیگه ای واسه ش دندون تیز کرده.. تارا پوزخند زد.. سرش را در دست فشرد.. تارا: سرم داره منفجر میشه تانیا..از این همه فکرو خیال..نمی دونم چرا دلم الکی شور میزنه.. تانیا:شور می زنه؟!..چرا؟!.. تارا:نمی دونم..به خدا نمی دونم..فقط حس میکنم یه اتفاق بد افتاده..یه چیزی شده که حالمو اینطور منقلب کرده.. تانیا:چیزی نیست..به خاطر استرسیه که بهت وارد شده..به مرور از بین میره.. سرش را تکان داد و زمزمه کرد: خدا کنه..دارم دیوونه میشم تانی..مگه من چند سالمه که این همه دغدغه ی فکری دارم؟!.. eitaa.com/manifest/2282 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۲ 🔵 صدای در اومد و شادی و رها با چشمای خواب آلود اومدن بیرون و پشت بندش ملکی و برزو ا
۴۳ 🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که خواستم آخرین استفاده از محیط زیبای این جا رو ببرم و رفتم بیرون.کسی حواسش بهم نبود. رفتم و روی کنده ی درختی که پشت ویلا بود نشستم. خواستم با خدا حرف بزنم ولی نتونستم. هیچ کلمه ای تو ذهنم نمی اومد. یعنی عظمتشو نمی تونستم تو کلمه بگنجونم. قطره اشک شوقی از چشمم ریخت. چشمامو بستم. تو حال خودم بودم که با صدایی پریدم هوا. برگشتم و ارسطو رو دیدم. ارسطو: - بانوی گرگرو چطوره لبخندی زدم. - خوب! ارسطو هم رو به روم به دیوار تکیه داد و به من خیره شد - سارا چه حسی داری؟ - نمی دونم. نمی تونم بگم ولی تو قلبم خبراییه که فق تم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته منم باشم آدمی به این خصوصیاتی تو گفتی رو انتخاب می کردم. ط خود خدا می بینه و می شنوه. نیازی نیست به زبون آوردنش ارسطو:- خوشحالم که خوشحالی. خیلی خوشحالم که خوبی. باورم نمیشه کابوسا تموم شد - منم همین طور. دیگه می خوام خودم باشم. می خوام کارهایی که یه عمر دوستشون داشتم و نکردم رو بکنم. می خوام خودم باشم و تظاهر نکنم. این مدت خیلی منو به خودم آورد. ارسطو خواست حرفی بزنه که موبایلم زنگ خورد. شماره ی خونه بود. - بله؟ بابا - سلام سارا جان. جان!؟ سارا جان؟! - سلام. بابا:- کجایی گلم؟ دیگه چشمام باز تر نمی شد - بابا حالتون خوبه؟ - معلومه عزیزم. کجایی؟ کی میای بابایی؟ - چیزی شده بابا؟ کاری دارین؟ - راستش مهبد صبح از لندن اومده هیچ کس نیست حوصلش سر رفته. عصبی شدم. مهبد با شنیدن اسمش یاد پسر بچه ی دماغویی میفتم که فقط از بازی کردن چوقولی کردن بلد بود؟ - مگه من مليجكم بابایی!؟ به من چه حوصلش سر رفته؟ اصلا چرا اومده خونه ی ما؟ - یعنی چی عزیزم؟ دلش برامون تنگ شده - هه الان اون جا کنارتونه درسته؟ - آره از کجا فهمیدی دخترم؟ - یکم به خودتون و رفتارتون نگاه کنید می فهمید از کجا فهمیدم! در ضمن من تا فردا ماموریت دارم نمی تونم برگردم https://eitaa.com/manifest/2281 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۳ 🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که
۴۴ 🔵 به اون مهبد هم بگو من دلقک نیستم که بیام تا حوصلش سر نره. عصبی گوشی رو خاموش کردم و نگام به چهره ی اخموی ارسطو افتاد. با اخمی ساختگی گفتم: - تو چته دیگه؟ نکنه تو هم میگی باید برم؟ ارسطو: - جریان چی بود؟ خواستم براش توضیح بدم که دوباره موبایلم زنگ خورد. کلافه گفتم: - بله؟ مامان: - بله و .... دختر کجایی؟ انقدر عصبی بود که نمی تونستم جوابشو بدم. خشم مامان یه چیز دیگه بود. مامان:- ببین سارا چی بهت میگم اگه تا دو ساعت دیگه خونه نباشی من می دونم و تو فهمیدی؟ فهیمدی رو انقدر بلند گفت که گوشی رو از گوشم فاصله دادم. مگه میشه نفهمیده باشم؟! با بغض گفتم: - چشم مامان! مامان - اومدنی گل و شیرینی بخر - مامان! مگه من مهمونم گل و شیرینی بخرم؟ مگه اون جا چه خبره؟ - اگه دختر خوبی باشی خبرای خوب! انقدر وقتمو نگیر زود پیا ارسطو: - چی شده؟ - باید برم خونه! ارسطو - چی؟ این موقع شب؟ فردا صبح خودم می برمت - همین الان باید برم - این مهبد که گفتی کیه؟ - پسر عمه ی بزرگم. - خونه ی شما اومده؟ - بله از لندن اومده خونه ی ما لنگر انداخته. ارسطو لبخندی زد: - تو حرص نخور بانوی خشمگین - آخه حرص خوردنم داره دیگه. خیلی از این پسره خوشم میاد مامانم میگه اومدنی گل و شیرینی هم بخر. ارسطو با چشمای ریز شده نگام کرد - من باید برم ارسطو - می برمت - نه زوده هنوز - گفتم می برمت. و رفت داخل. چرا همه جدیدا برای من قلدر شدن؟ یاد حرف زدن بابا افتادم و خندم گرفت. اولین بار بود تو کل زندگیم بدجنس خندیدم. شایدم اومدن مهبد بتونه برای من فایده هایی هم داشته باشه! یکیش همین طرز حرف زدن بابا. بشکنی زدم. بلایی به سرت بیارم مهبد آقا که دمتو بذاری رو کولت و فرار کنی؟ از این که داشتم می رفتم همه ناراحت بودن اما چاره ای نبود. حرف مامان من دو تا نمیشه. حاضر شدم و همراه ارسطو رفتیم بیرون - میگم ارسطو خودم هم می تونم برما! خسته میشی. - نه شبه و خطرناک. نشستیم و راه افتاد. تو ماشین هی کلافه تو موهاش دست می کشید. حس می کردم می خواد چیزی بگه که نمی تونه - بگو؟! با تعجب نگام کرد و لبخندی زد - پس بانوی ما پیشگو هم هستن. چیزی نگفتم و لبخندی به حرفش زدم. ارسطو: - سارا؟! - بله؟ - این ... این پسره چند سالشه؟ - مهبد رو میگی؟ سی و دو - کارش چیه؟ - مدرک نداره ولی تو لندن شنیدم پول پارو می کنه! - ازدواج نکرده؛ نه؟ - نه - قیافش چه جوریه؟ خندم گرفته بود - ارسطو نکنه داری ازش خواستگاری می کنی؟ ارسطو با چشمای گرد نگام کرد - منظورت چیه؟ - من منظورم واضح بود! تو منظورت از این سوالا چیه؟ - هی ... هیچی! تو ... تو از مهبد خوشت میاد؟ جون کند تا تونست جملش رو کامل بگه. می دونستم هدفش رو از این صحبتا، فقط نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه. خواستم کمی اذیتش کنم از این فضای غم بریم بیرون. با هیجان گفتم:- آره پسر خوبیه. پولدار، خوشگل، خونه و زندگی خارج کشور، خوش اخلاق و خلاصه همه چی تموم. چطور؟ ارسطو: - هم ... همین جوری تا برسیم رفته بود تو فاز غم منم چیزی نگفتم یکم به خودش بیاد. درسته خودخواهیه ولی برای کسی که می خوای باید بجنگی نه این که بشینی رقیب از میدون به درت کنه! همون جور که من تصمیم گرفتم برای به دست آوردنش بجنگم. به خودم که نمی تونم دروغ بگم. من دوسش دارم و تنها کسی که می خوامش. البته در شرایطی که اونم منو بخواد. رسیدیم جلوی در خونه. ماشین رو تا توی پارکینگ آورد. خواستم پیاده شم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت: - خیالمو راحت کن - چی؟ https://eitaa.com/manifest/2284 قسمت بعد