eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۱ 🔵ملکی:- ما که خوابیم. همه خندیدن و منم خنده ی تصنعی ای باهاشون کردم که فکر کنم ارس
۴۲ 🔵 صدای در اومد و شادی و رها با چشمای خواب آلود اومدن بیرون و پشت بندش ملکی و برزو از اون یکی اتاق. همشون که ما رو دیدن با سستی اومدن جلو. رها روی مبل افتاد و گریه کرد. ملکی هم بغض داشت و برزو كلافه هی دست تو موهاش فرو می کرد. شادی اومد جلوم ایستاد. صدای هق هق ارسطو گوشمو داشت کر می کرد. انگار براش عار نبود گریه جلوی این همه آدم. شادی دستمو گرفت. نگاش کردم. شادی - چ... چی ... ش ... شد؟ به تک تکشون نگاه کردم و در آخر به چشمایی که اونم به چشمام خیره بود نگاه کردم. -م ... من ... سر ... سرطان ندارم! تا چند ثانیه کسی عکس العملی نشون نداد. اولین نفر رها بود که با بهت نگام کرد و اومد جلو رها:- تو چی گفتی؟ بین گریه خندیدم - من ... سرطان ... ندارم ... ندارم. همه با تعجب نگام می کردن. ارسطو که فکر کنم سکته کرد. بچم داشت سکسکه می کرد. خندم گرفت. برگه رو پرت کردم هوا و دویدم سمت در ویلا و زدم بیرون. بارون تندی می بارید. کلی دویدم و بالا پایین پریدم. بلند داد زدم: - خدایا! خدا جونم شکرت! شکرت! چه جوری شکر کنم که بفهمی چقدر شاکرتم؟ خدا عاشقتم. رها و ملکی هم اومده بودن بیرون و به خل بازیای من می خندیدن ولی من اصلا متوجهشون نبودم. دیدم ارسطو نمیاد نگرانش شدم. رفتم تو دیدم شادی داره براش آب قند درست می کنه و برزو بغلش کرده و ارسطو حرف می زد - باور کنم برزو؟ باور کنم این برگه رو داداش؟ برزو: - آره برادر من چرا داری خودتو عذاب می دی. شما باید الان خوشحال باشید. آب قندشو خورد و چشمش به من افتاد - دیدی؟ دیدی گفتم خدادلش نمیاد دو تا جوون خوش تیپو ببره پیش خودش؟! دیدی؟ دوباره گریه کرد منم همین طور. هر چی از اون لحظات بگم کم گفتم. تازه فهمیدم دوستایی دارم که با هیچی تو دنیا عوضشون نمی کنم و ارسطو عشقم تو غم و شادی باهامه. تا یکی دو ساعت همه تو فاز گریه و اینا بودیم که یه دفعه رها گفت: - پس اگه سرطان نبوده چرا سارا انقدر ضعیف شده؟ با این حرفش همه به من نگاه کردن - تو اون برگه نوشته بود جواب آرمایشم به خاطر اهمال یکی از پرسنل اشتباه شده ولی من بیماری دیگه ای دارم البته قابل درمانه! ارسطو:- چی؟ - نارسایی شدید کلیه. خون دماغ ها و خون بالا آوردنا هم دلیلش همون بود. آرش نوشته بود همش علایمشون یکیه. یعنی نارسایی کلیه با خون ریزی بینی و دهان و قسمتای دیگه شروع میشه ارسطو: - پس به خاطر همینه از دیروز پهلوت درد می کنه! شادی:- راه درمانش چیه سارا جون؟ - دیالیز یا تو مواردی که بیماری تشدید بشه پیوند کلیه که ... که آرش مال منو ... نوشته بود شادی:- د جون بکن دیگه - مال من تشدید شده و باید منتظر یه کلیه باشم و تا اون موقع باید دیالیز باشم برزو:- خب خدا رو شکر. همه با تعجب و عصبانیت نگاش کردن برزو:- ای بابا چون بیماری لاعلاج نیست خدا رو شکر کردم دیگه. همه خندیدن و شادی و رها بغلم کردن. بعد از نیم ساعت نگین و سروش بیدار شدن و خواب آلود به جمع خوشحال ما پیوستن. نگین که صبحونش تموم شد با بهت به من نگاه کرد نگین:- چی شد سارا؟ جواب آزمایشت اومد؟ همه از حرفش ترکیدن از خنده و تک تک اتفاقات رو براش تعریف کردن. نگین بغلم کرد و کلی گریه کرد و اظهار خوشحالی. خلاصه این جور شد که ما از کابوس سرطان خون خارج شدیم و به دنیای دیالیز و بیمارستان سلام گفتیم البته با یه فرق! همه ی خونوادم جریان رو فهمیدن. ظهر بود و تقریبا همه رو مبللا ولو بودن و هر کس کار مخصوص به خودشو انجام می داد که یه دفعه ای بلند گفتم: - بیاید یه بازی کنیم. نگین که از همه کلافه تر بود و دنبال یه سرگرمی سریع گفت: - چی بازی ای؟ - خب امم ... جوابش یه کلمه س نمی دونم! رها:- خسته نباشی! برزو:- ولی منم موافقم. حوصلمون داره سر میره. ارسطو - من یه جور بازی کارت بلدم که اگه دوست داشته باشید بهتون میگم! شادی:- بگو ارسطو خان. ارسطو بازی رو برای هممون شرح داد و من حتی به کلمه هم نفهمیدم. نمی دونم چرا ولی اصلا حواسم بهشون نبود. فقط به این فکر می کردم که تا چند ساعت پیش هیچ امیدی برای زندگی نداشتم و الان از همیشه بیشتر امید دارم. بازی شروع شد و خیلی شیک من باختم و من شدم نوکر و برزو شد حاکم ارسطو:- برزو جان باید به کاری بگی انجام بده برزو: - می دونم! امم باید امشب یه لازانیای خوشمزه بپزه. خیلی وقته هوس کردم و شادی برام نمی پزه؟ همچین مظلوم گفت همه خندیدن و قرار بر شام امشب شد. بازم چند دوری بازی کردیم که چون من بازی رو بلد نبودم همش می باختم و تا آخر بازی هزار تا کار باید انجام بدم از قبیل: شام لازانیا، شستن جوراب ارسطو کشیدن چهره ی نگین و آخری پهن کردن رختخوابا و جمع کردنشون امشب و فردا صبح. وسط بازی بود که کلافه شدم و بلند شدم. همه با تعجب نگام کردن. - چیه؟ نگاه داره؟ این بازیه؟ خب یه بارکی بگید تا فردا نوکرتون من باشم دیگه https://eitaa.com/manifest/2279 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت131 🔴تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا دا
🔴نگاه خیره و مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد.. و سروش که گه گاهی به صورت گرفته و رنگ پریده تارا زل می زد و هنوز هم نگرانش بود.. ولی تارا بی توجه بود.. عمو خسرو با لحنی ارام و به ظاهر مهربان رو به دخترا گفت :خب عمو جون..چه خبرا؟..همه چیز خوب پیش میره؟.. تانیا لب باز کرد و لبخند مصلحتی تحویلش داد: خوبیم ممنون..بله عمو جان همه چیز خوبه.. عمو خسرو: تا کی می خواین توی اون ویلا تک و تنها بمونید؟!..قصد برگشت ندارین؟!.. با این حرفه عمو خسرو.. پوزخند معناداری روی لبان روهان نقش بست..تانیا با دیدن پوزخند او اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند.. تانیا: به زودی بر می گردیم..دانشگاه من و ترلان داره شروع میشه.. عمو خسرو مکث کوتاهی کرد و بی مقدمه گفت :راستی شماها نمی خواید یه فکری برای اینده تون بکنید؟!.. دخترا با تعجب نگاهش کردند..اینبار ترلان گفت:چی فکری؟!.. عموخسرو با لبخند نگاهش کرد: خب..شماها الان به سنی رسیدید که به ازدواج فکر کنید..امروز تمام مدت می دیدم که گاهی فرامرز پنهونی نگات می کرد..فهمیدم بهت نظر داره..ولی خب ازروی حجب و حیایی که داره مطئنم برای ازدواج می خوادت..از پدرش اقای شیبانی هم پرسیدم تایید کرد..چی از این بهتر دخترم؟!..پسر تحصیل کرده و خانواده داری هم که هست..عمه خانم خدا بیامرز هم که راضی به این ازدواج بود..پس چه اشکالی داره که.. ترلان: نه عمو..من اون موقع وقتی که عمه خانم زنده بودن هم بهشون گفتم که از فرامرز خوشم نمیاد..نمیگم موردی داره..نه اتفاقا خیلی هم آقا و فهمیده ست..ولی اون کسی که مد نظر منه اون هم برای ازدواج..فرامرز نیست..دوست دارم خودم برای آیندم تصمیم بگیرم.. عموخسرو جدی شد و گفت: که هر بی سر و پایی رو وارد زندگیت کنی؟!..دختر چرا اینو در نظر نمیگیری که وضعیت شماها الان زمین تا اسمون فرق کرده؟!..الان هر کدوم از شما جزو میلیاردر ها محسوب می شید..این هم خوبه و هم بد..فرامرز قبل از اینکه این ارثیه بهت برسه خواهانت بود.. رو به تانیا ادامه داد : و همینطور روهان..تا قبل از این تو رو می خواست و هنوز هم می خواد..ولی بعد ازاین اگر یکی پیدا بشه نمیشه بهش اعتماد کرد که از روی دلش اومده جلو یا چشم طمع به مال و ثروتتون داره؟!.. ترلان که از زور عصبانیت سرخ شده بود با یک ببخشید مجلس را ترک کرد.. تانیا با اخم به عمو خسرو نگاه کرد و جدی گفت: عمو جان حرفاتون محترم..ولی ما سه تا خواهر همدیگرو داریم و اینو بدونید انقدری عقلمون می رسه که تن به ازدواج به هر بی سرو پایی ندیم.. نگاه پرمعنایی به روهان انداخت و ادامه داد: تا به الان هزار بار به ایشون گفتم که چیزی بین ما نیست و نخواهد بود..تازه اگر گذشته شون رو هم فاکتور بگیرم می بینم هیچ علاقه ای بهش ندارم..پس ازدواجی که اینطوری بخواد شروع بشه همون نشه بهتره..با اجازه.. از جایش بلند شد و از در بیرون رفت..تارا هم در جایش ایستاد و خواست دنبالشان برود که عمو خسرو صدایش زد.. روهان همان موقع به سرعت از در خارج شد وبه دنبال تانیا رفت.. عموخسرو: تو کجا عروس گلم؟!.. تارا سرجایش خشک شد..بهت زده با دهان باز به عموخسرو نگاه کرد.. اینبار زن عمو ملوک ازجایش بلند شد وبامهربانی بی سابقه ای او را در آغوش کشید.. کنار خودش روی مبل دو نفره ای نشاند و گفت: اون دوتا می تونن هر تصمیمی برای آینده شون بگیرن دخترم..ما که بزرگترشون هستیم راهنماییشون کردیم..بقیه ش با خودشون..ولی تو رو به هرکسی نمیدیم..تو عروسه خودمونی دخترم.. تارا با تعجب به تک تکشان نگاه کرد..سروش سرش را پایین انداخته بود و مضطرب پایش را تکان میداد.. حس می کرد که حالش بیش از پیش خراب است.. دیگر حتی لحظه ای نمی توانست ان جمع را تحمل کند.. به زور از کنار زن عمو بلند شد و از پله ها بالا رفت .. عموخسرو رو به ملوک خانم با اخم گفت: چرا اینجوری کرد؟!..هیچ کدوم از دخترای احسان ترتبیته درستی ندارن..این چه وضع برخورد با بزرگتره؟!.. سروش کلافه از جایش بلند شد: پدر من کار شماها هم درست نبود..اونها می تونن برای آینده شون تصمیم بگیرن..چرا می خواین مجبورشون کنید؟!..شما که تا دیروز مخالف ازدواج من و تارا بودید..پس چی شده حالا از این رو به اون رو شدید؟!.. عمو خسرو: ساکت شو سروش..ما صلاحشون رو می خوایم..درضمن من با ازدواج تو و تارا مخالف نبودم..ولی اون هنوز بچه ست و بد و خوب سرش نمیشه.. سروش : پس اگه بچه ست چرا.. https://eitaa.com/manifest/2274 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت132 🔴نگاه خیره و مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد
🔴عمو خسرو :گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!.. سروش: من هنوزم میگم تارا رو می خوام..ولی نه به اجبار.. زن عمو ملوک: کی حالا خواست مجبورش کنه؟!..از خداش هم باشه.. سروش با اخم به مادرش نگاه کرد و گفت: نه مامان..تارا لیاقتش بالاتر از منم هست..اینو نگید..درسته من دوستش دارم..ولی دلیل نمیشه که اونو مجبور به ازدواج با خودم بکنم..اگر بگه منو دوست نداره یه جوری خودمو می کشم کنار..ولی تا اونجایی که بتونم تلاش می کنم بتونه دوستم داشته باشه.. او هم از سالن بیرون رفت.. روهان: تانیا..مگه با تو نیستم..صبرکن کارت دارم.. تانیا ایستاد ولی برنگشت..روهان روبه رویش ایستاد..نفس نفس می زد.. چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت:ببین دارم بهت چی میگم..تو چه بخوای چه نخوای باید با من ازدواج کنی..هیچ احدی هم نمی تونه جلوی این ازدواج رو بگیره..حتی تو.. تاینا داد زد :خواب نما شدی جناب..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..این آرزو رو که من با تو ازدواج می کنم به گور میبری.. روهان مرموز نگاهش کرد و گفت :حالا میبینیم..تا اون موقع که این همه پولدار نبودی میخواستمت.. ولی الان به هیچ وجه نمی خوام از دستت بدم که گیر یکی دیگه بیافتی..تو ماله منی تانیا..فقط من..اینو خوب توی اون گوشای کرت فرو کن.. تانیا: برو از جلوی شمام گم شو عوضی..بهت گفتم که هیچ کار ازت بر نمیاد..همه ی حرفات هارت و پورت بیشتر نیست.. روهان پوزخند زد و دستش را بالا آورد..همان گردنبند توی دستانش بود..یادگار مادر تانیا.. روهان: اینو که یادت میاد؟!..بعلاوه ی کلی از میراث خانوادگیتون که پیش منه..مطمئن باش اگر بدونی چیا هستند به خاطر اونها هم که شده تن به خواستم میدی.. تانیا متعجب نگاهش کرد که روهان با همان پوزخند بر لب رویش را برگرداند و به سرعت از کنارش رد شد.. عمو خسرو: حالا که می خواین 1 روز بمونید پس بیاید خونه ی ما..اونجا راحت ترین.. تانیا: نه عمو ممنونم..ولی از اول هم قصدمون این بود همینجا بمونیم.. عمو خسرو: غریبی می کنید عموجان؟!..اونجا هم مثل خونه ی خودتونه.. تانیا :نه عمو این چه حرفیه؟..شما لطف دارید..فردا رو هم اینجا هستیم بعد بر می گردیم ویلا .. عمو خسرو: خیلی خب..اصراری نیست..هر طور راحتین همون کارو بکنید..ما دیگه میریم.. رو به ملوک خانم اشاره کرد..هر دو از جا بلند شدند.. عمو خسرو: سروش کجاست؟!.. ملوک خانک: گفت میره تو ماشین..سها هم باهاش رفت.. ترلان و تارا بالا بودند..هر دو سر درد را بهانه کرده بودند که در آن جمع حضور نداشته باشند.. تانیا:بابت همه چیز ممنونم عمو..امروز کلی تو زحمت افتادید.. عمو خسرو: نه عموجان همه ش بر حسب وظیفه بود.. جلوی در ایستاد و رو به تانیا ادامه داد: مواظب تارا عروس گلمون هم باش.. لبخند معنی داری تحویل تانیا داد و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت.. ملوک خانم صورت تانیا رو بوسید: خداحافظ تانیا جون..اگر فرصت شد فردا با سروش یه سر بهتون میزنیم.. تانیا مات و مبهوت به در بسته خیره شده بود.. جمله ی عمو خسرو در سرش تکرار شد (مواظب تارا عروس گلمون هم باش..).. یعنی..اونا تارا رو..اوه.. نگاهی به طبقه ی بالا انداخت..از پله ها تند تند بالا رفت..صدای خدمتکار رو شنید.. خانم به چیزی احتیاج ندارید؟..داریم وسایل رو جمع می کنیم.. نه... برو به کارت برس.. چشم خانم.. با قدم هایی بلند خودش را پشت در اتاق رساند..تقه ای به در زد..ولی جوابی نشنید..در را باز کرد و واردا تاق شد.. تارا کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد..سرش را چرخاند و با دیدن تانیا پرده رو کشید.. تارا: رفتن؟!.. تانیا: آره.. تارا روی صندلی نشست و سرش را بالا گرفت..تانیا درست رو به رویش روی تخت نشست و نگاه دقیقی به او انداخت.. تارا: چیزی شده؟!.. تانیا:عمو خسرو چی داشت می گفت؟!..چرا به تو.. تارا: میدونم..برای همین حالم گرفته ست.. تانیا: ولی اخه اون که سایه ی ما رو هم با تیر می زد..پس چی شده حالا تو رو عروسم می خونه و به ما این همه توجه می کنه؟!..البته حدس می زنم این قضایا از کجا آب می خوره.. تارا: چی؟!.. تانیا:ارثیه ی عمه خانم..می دونی که عمو خسرو همیشه چشم طمعش به اموال این و اونه..واسه ثروت عمه هم نقشه کشیده بود..ولی خب تا فهمید اون ثروت به ما رسید حالا جور دیگه ای واسه ش دندون تیز کرده.. تارا پوزخند زد.. سرش را در دست فشرد.. تارا: سرم داره منفجر میشه تانیا..از این همه فکرو خیال..نمی دونم چرا دلم الکی شور میزنه.. تانیا:شور می زنه؟!..چرا؟!.. تارا:نمی دونم..به خدا نمی دونم..فقط حس میکنم یه اتفاق بد افتاده..یه چیزی شده که حالمو اینطور منقلب کرده.. تانیا:چیزی نیست..به خاطر استرسیه که بهت وارد شده..به مرور از بین میره.. سرش را تکان داد و زمزمه کرد: خدا کنه..دارم دیوونه میشم تانی..مگه من چند سالمه که این همه دغدغه ی فکری دارم؟!.. eitaa.com/manifest/2282 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۲ 🔵 صدای در اومد و شادی و رها با چشمای خواب آلود اومدن بیرون و پشت بندش ملکی و برزو ا
۴۳ 🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که خواستم آخرین استفاده از محیط زیبای این جا رو ببرم و رفتم بیرون.کسی حواسش بهم نبود. رفتم و روی کنده ی درختی که پشت ویلا بود نشستم. خواستم با خدا حرف بزنم ولی نتونستم. هیچ کلمه ای تو ذهنم نمی اومد. یعنی عظمتشو نمی تونستم تو کلمه بگنجونم. قطره اشک شوقی از چشمم ریخت. چشمامو بستم. تو حال خودم بودم که با صدایی پریدم هوا. برگشتم و ارسطو رو دیدم. ارسطو: - بانوی گرگرو چطوره لبخندی زدم. - خوب! ارسطو هم رو به روم به دیوار تکیه داد و به من خیره شد - سارا چه حسی داری؟ - نمی دونم. نمی تونم بگم ولی تو قلبم خبراییه که فق تم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته منم باشم آدمی به این خصوصیاتی تو گفتی رو انتخاب می کردم. ط خود خدا می بینه و می شنوه. نیازی نیست به زبون آوردنش ارسطو:- خوشحالم که خوشحالی. خیلی خوشحالم که خوبی. باورم نمیشه کابوسا تموم شد - منم همین طور. دیگه می خوام خودم باشم. می خوام کارهایی که یه عمر دوستشون داشتم و نکردم رو بکنم. می خوام خودم باشم و تظاهر نکنم. این مدت خیلی منو به خودم آورد. ارسطو خواست حرفی بزنه که موبایلم زنگ خورد. شماره ی خونه بود. - بله؟ بابا - سلام سارا جان. جان!؟ سارا جان؟! - سلام. بابا:- کجایی گلم؟ دیگه چشمام باز تر نمی شد - بابا حالتون خوبه؟ - معلومه عزیزم. کجایی؟ کی میای بابایی؟ - چیزی شده بابا؟ کاری دارین؟ - راستش مهبد صبح از لندن اومده هیچ کس نیست حوصلش سر رفته. عصبی شدم. مهبد با شنیدن اسمش یاد پسر بچه ی دماغویی میفتم که فقط از بازی کردن چوقولی کردن بلد بود؟ - مگه من مليجكم بابایی!؟ به من چه حوصلش سر رفته؟ اصلا چرا اومده خونه ی ما؟ - یعنی چی عزیزم؟ دلش برامون تنگ شده - هه الان اون جا کنارتونه درسته؟ - آره از کجا فهمیدی دخترم؟ - یکم به خودتون و رفتارتون نگاه کنید می فهمید از کجا فهمیدم! در ضمن من تا فردا ماموریت دارم نمی تونم برگردم https://eitaa.com/manifest/2281 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۳ 🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که
۴۴ 🔵 به اون مهبد هم بگو من دلقک نیستم که بیام تا حوصلش سر نره. عصبی گوشی رو خاموش کردم و نگام به چهره ی اخموی ارسطو افتاد. با اخمی ساختگی گفتم: - تو چته دیگه؟ نکنه تو هم میگی باید برم؟ ارسطو: - جریان چی بود؟ خواستم براش توضیح بدم که دوباره موبایلم زنگ خورد. کلافه گفتم: - بله؟ مامان: - بله و .... دختر کجایی؟ انقدر عصبی بود که نمی تونستم جوابشو بدم. خشم مامان یه چیز دیگه بود. مامان:- ببین سارا چی بهت میگم اگه تا دو ساعت دیگه خونه نباشی من می دونم و تو فهمیدی؟ فهیمدی رو انقدر بلند گفت که گوشی رو از گوشم فاصله دادم. مگه میشه نفهمیده باشم؟! با بغض گفتم: - چشم مامان! مامان - اومدنی گل و شیرینی بخر - مامان! مگه من مهمونم گل و شیرینی بخرم؟ مگه اون جا چه خبره؟ - اگه دختر خوبی باشی خبرای خوب! انقدر وقتمو نگیر زود پیا ارسطو: - چی شده؟ - باید برم خونه! ارسطو - چی؟ این موقع شب؟ فردا صبح خودم می برمت - همین الان باید برم - این مهبد که گفتی کیه؟ - پسر عمه ی بزرگم. - خونه ی شما اومده؟ - بله از لندن اومده خونه ی ما لنگر انداخته. ارسطو لبخندی زد: - تو حرص نخور بانوی خشمگین - آخه حرص خوردنم داره دیگه. خیلی از این پسره خوشم میاد مامانم میگه اومدنی گل و شیرینی هم بخر. ارسطو با چشمای ریز شده نگام کرد - من باید برم ارسطو - می برمت - نه زوده هنوز - گفتم می برمت. و رفت داخل. چرا همه جدیدا برای من قلدر شدن؟ یاد حرف زدن بابا افتادم و خندم گرفت. اولین بار بود تو کل زندگیم بدجنس خندیدم. شایدم اومدن مهبد بتونه برای من فایده هایی هم داشته باشه! یکیش همین طرز حرف زدن بابا. بشکنی زدم. بلایی به سرت بیارم مهبد آقا که دمتو بذاری رو کولت و فرار کنی؟ از این که داشتم می رفتم همه ناراحت بودن اما چاره ای نبود. حرف مامان من دو تا نمیشه. حاضر شدم و همراه ارسطو رفتیم بیرون - میگم ارسطو خودم هم می تونم برما! خسته میشی. - نه شبه و خطرناک. نشستیم و راه افتاد. تو ماشین هی کلافه تو موهاش دست می کشید. حس می کردم می خواد چیزی بگه که نمی تونه - بگو؟! با تعجب نگام کرد و لبخندی زد - پس بانوی ما پیشگو هم هستن. چیزی نگفتم و لبخندی به حرفش زدم. ارسطو: - سارا؟! - بله؟ - این ... این پسره چند سالشه؟ - مهبد رو میگی؟ سی و دو - کارش چیه؟ - مدرک نداره ولی تو لندن شنیدم پول پارو می کنه! - ازدواج نکرده؛ نه؟ - نه - قیافش چه جوریه؟ خندم گرفته بود - ارسطو نکنه داری ازش خواستگاری می کنی؟ ارسطو با چشمای گرد نگام کرد - منظورت چیه؟ - من منظورم واضح بود! تو منظورت از این سوالا چیه؟ - هی ... هیچی! تو ... تو از مهبد خوشت میاد؟ جون کند تا تونست جملش رو کامل بگه. می دونستم هدفش رو از این صحبتا، فقط نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه. خواستم کمی اذیتش کنم از این فضای غم بریم بیرون. با هیجان گفتم:- آره پسر خوبیه. پولدار، خوشگل، خونه و زندگی خارج کشور، خوش اخلاق و خلاصه همه چی تموم. چطور؟ ارسطو: - هم ... همین جوری تا برسیم رفته بود تو فاز غم منم چیزی نگفتم یکم به خودش بیاد. درسته خودخواهیه ولی برای کسی که می خوای باید بجنگی نه این که بشینی رقیب از میدون به درت کنه! همون جور که من تصمیم گرفتم برای به دست آوردنش بجنگم. به خودم که نمی تونم دروغ بگم. من دوسش دارم و تنها کسی که می خوامش. البته در شرایطی که اونم منو بخواد. رسیدیم جلوی در خونه. ماشین رو تا توی پارکینگ آورد. خواستم پیاده شم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت: - خیالمو راحت کن - چی؟ https://eitaa.com/manifest/2284 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت133 🔴عمو خسرو :گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!
🔴تانیا با لبخند از روی تخت بلند شد..نگاه خاصی به تارا انداخت و گفت : به سن و سال نیست اجی کوچیکه ی من..به دله..حتی به عقل هم کاری نداره.. با نوک انگشت به سینه ی تارا اشاره کرد و ادامه داد:این قلب کوچولوت بی قراره.. تارا:اره حق با تو.. ولی میگی چکار کنم؟!.. تانیا:من نمی تونم چیزی بگم..چون نه تو این چیزا سر رشته دارم و نه حتی می تونم راهنماییت کنم..ولی از روی احساسم بهت میگم که..ببین دلت چی میگه..به حرف اون می تونی گوش کنی.. با لبخند به طرف در رفت..مکث کوتاهی کرد..برگشت..تارا نگاهش به پنجره ی اتاق بود.. تانیا: تارا.. نگاهش کرد..تانیا با لبخند.. آرام گفت :به حرفای عمو خسرو نه فکر کن و نه اهمیت بده..ما سه تا همو داریم و کسی نمی تونه مجبورمون کنه که کاری رو بر خلاف میلمون انجام بدیم.. شبت بخیر عزیزم.. از اتاق بیرون رفت و تارا را با ذهنی آشفته و دلی نگران تنها گذاشت.. باز هم کنار پنجره ایستاد..امشب قرص ماه کامل بود..نگاهش معطوف او بود ..دستش را روی قلبش گذاشت.. زیر لب نجوا کرد: به خودم که نمی تونم دروغ بگم..آره هنوزم می خوامش.. از کی فهمیدم دوستش دارم که حالا دارم به عشقش پیش خودم اعتراف می کنم؟!.. خودم هم نمی دونم ولی..حسی که الان دارم برام مهمه.. اما دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم..انتخاب من دیگه راشا نیست..حتی اگر خودم هم بخوام..با انتخابش همیشه فکر می کنم که اون برای ثروتم منو می خواد..این ترس همیشه همراهم می مونه.. ولی این دلشوره و نگرانی..منشاءش چیه؟!.. تا به حال این احساس رو نداشتم ولی.. امشب یه حالیم.. آخه چرا؟!.. ملوک خانم رو به سروش با اخم گفت :آخه چرا نمیری؟!.. چون فعلا نمی خوام با تارا رو به رو بشم..بهش فرصت بدید.. هیچ معلوم هست چی میگی پسر؟!..پدرت سفارش کرده حتما بری و بهشون سر بزنی..تو باید از این به بعد بیشتر با تارا هم صحبت بشی..باید روابطمون رو باهاشون بیشتر کنیم.. سروش که دیگر کنترلش را از دست داده بود با خشم از روی مبل بلند شد.. رو به روی مادرش ایستاد و بلند گفت :که چی بشه مامان؟!..به خاطر پولش دارید این همه اصرار می کنید آره؟ !..به خاطر ثروته کلانی که بهشون ارث رسیده عزیزتون شدن و نمی خواید ازشون چشم پوشی کنید ؟!.. آره مامان؟!.. این اون چیزیه که تو سر شما و باباست..همه ش رو می دونم..ولی من عاشق تارا نیستم که بخوام اینکارو باهاش بکنم حتی اگر شماها خوشتون نیاد..آره دوستش دارم..خیلی هم دوستش دارم..ولی نه به هر قیمتی که شما و بابا روش بذارید.. اگر منو دوست داشت میرم جلو..اگر هم بدونم که تو دلش هیچ کس دیگه ای نیست برای به دست آوردنش تلاش می کنم..ولی اگر نتونم می کشم کنار..چون نمی خوام یه عمر اه و افسوس بخورم که چرا همسرم منو دوست نداره..چرا به اجبار با من ازدواج کرده.. اینا برای من خوشبختی نمیشه مادره من.. صورتش از خشم سرخ شده بود..روی پیشانیش دانه های عرق نمایان بود..با قدم هایی بلند به طرف در رفت و از خانه بیرون زد.. در را محکم بست که از صدای بلند ان تن ملوک خانم لرزید.. کلافه نفسش را بیرون داد..با نگرانی گوشی تلفن را برداشت تا به خسرو خبر بدهد.. " تارا "👇👇 تو مسیر برگشت به ویلا بودیم..اون یه روزی که تو خونه ی عمه خانم موندیم اصلا نفهمیدم چطور گذشت..همه ش تو فکر بودم .. اینکه کجای کارم اشتباه بود..جوری که راشا بخواد باهام این چنین معامله ای رو بکنه.. از پنجره به بیرون خیره شدم.. چرا عاشقش شدم؟!..عاشق؟!..عشق!!.. هه..چقدر راحت اعتراف می کنم..پیش خودم که می تونستم صادق باشم..اینجا که دیگه غروری نبود..همه رو باید تو خودم می ریختم و همین هم برام کافی بود.. چرا گذاشتم مهرش تو دلم ریشه کنه؟!..ولی نه.. هنوز ریشه ست و به ساقه نرسیده..می تونم از بین ببرمش.. آره..باید بتونم و همین کار رو هم می کنم.. با این فکر قطره اشکی روی گونه م چکید..سریع با نوک انگشت پسش زدم.. اَه..این اشکای لعنتی واسه چیه؟!..دیگه همه چی تموم شده پس چرا این مزاحما دست از سرم بر نمیدارن؟!..چی از جونم می خوان؟!.. تانیا از تو آینه ی جلو بهم نگاه می کنه ولی توی اون لحظه به ظاهر فقط فضای سرسبز اطرافه که نظر من رو به خودش جلب کرده..چشمم به اونجاست ولی فکرم یه جای دیگه.. ماشین رو جلوی ویلا نگه داشت..هر سه مات و مبهوت به در ویلا خیره شدیم.. اون دوتا سریع پیاده شدن ولی من..نمی دونم چرا جون از پاهام رفته بود.. https://eitaa.com/manifest/2283
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت134 🔴تانیا با لبخند از روی تخت بلند شد..نگاه خاصی به تارا انداخت و گفت : به سن و سال نی
🔴ترلان اومد سمتم و در رو باز کرد..کمک کرد پیاده شم..یعنی انقدر حالم زار و خرابه که اونم فهمیده بود؟!.. آخه چی شده؟!..چرا پرچم سیاه زدن؟!..این سر وصداها واسه چیه؟!.. تانیا فقط سرشو تکون داد..رفت تو..من و ترلان هم دنبالش رفتیم..در اصل ترلان منو با خودش می کشید وگرنه اگر دست خودم بود که نقش زمین می شدم.. صدای صوت قرآن فضای باغ رو پر کرده بود.. دیگ های غذا به روی اتیش..مردان و زنان سیاهپوش... ناخداگاه به دنبالش گشتم..حتی شده یه سایه ازش ببینم و خیالم راحت بشه..دلشوره م بیشتر شده بود..اون حس بد بازم به سراغم اومده بود.. دست سردم رو ازتو دست ترلان بیرون آوردم.. چند قدم رفتم جلو..نگاهم اطراف رو می کاوید تا شاید اثری ازش پیدا کنم..ولی نبود..راشا اونجا نبود.. در ویلا باز شد..همه ی وجودم چشم شد ولی فقط رادوین و رایان از ویلا بیرون اومدن..لباس مشکی تنشون بود.. وقتی جلوتر اومدن متوجه چشمای سرخ از اشکشون شدم..خدایا اینجا چه خبره؟!..پس راشا کجاست؟!..چرا این حس لعنتی دست از سرم بر نمی داره؟!.. رادوین زودتر از رایان متوجه ما شد..با دیدنمون سرجاش ایستاد..رایان رد نگاهش رو دنبال کرد و به ما رسید.. چند لحظه نگاهش روی ترلان ثابت موند..ولی خیلی زود سرش رو برگردوند..پشتش رو به ما کرد و رفت تو ویلا.. هر سه به طرف رادوین رفتیم..اون صدای صوت. این همه لباس و رنگ های تیره وسیاه.. دیگ های غذا..صورت گرفته رادوین و نگاه رایان..ونبودن راشا..گواه خوبی به من نمی داد. رو به روش ایستادیم..مستقیم زل زده بود به ما. من که لبام به هم دوخته شده بود ولی تانیا از دلم حرف زد.. همونی که من می خواستم به زبون بیارم رو تانیا گفت.. چی شده؟ !..این مجلس ختم و.. برای ماست.. اینبار لب از لب باز کردم و با صدایی لرزون گفتم: ب..برای شما؟!.. آره..متاسفم که ختم رو اینجا برگزار کردیم..میخواستیم تو خونه خودمون باشه ولی خب همه چیز اینجا محیا بود.. رایان از ویلا اومد بیرون..کنار رادوین ایستاد ..نگاه گرفته ای به ترلان انداخت..ترلان سرشو چرخوند.. رو به رادوین با صدای خش داری گفت: دارم میرم بنر و اعلامیه ها رو بگیرم..زنگ زدن گفتن حاضره.. رادوین فقط سرشو تکون داد..اعلامیه کی؟!..بنزه چی؟!..ای خدا چرا یکی مثل ادم توضیح نمیده که اینجا چه خبره؟!.. اینبار ترلان گفت :بالاخره شما نمی خواین به ما هم توضیح بدید کی فوت شده که براش اینجا ختم گرفتید و پرچم زدید؟!.. حس می کردم کلافه ست..ولی چرا؟!..خب یه کلام بگه و راحتمون کنه .. دلم می خواست ازش بپرسم راشا کجاست؟!. چرا با شماها نیست؟!..ولی نه می تونستم و نه اینکه تواناییش رو داشتم.. ناخواسته چند قطره اشک روی صورتم جاری شد..چرا جدیدا انقدر دل نازک شدم؟!..اشکم دمه مشکم بود..تقی به توقی می ریختن بیرون.. والا از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه ما یه خاله خانمی اون هم از طرف پدر جانه خدابیامرزمون داشتیم که اتفاقا دسته بر قضا ایشون هم به ما ارث رسیده بودن..خاک واسه ش خبر نبره یه 100 ، 120 سالی جای شما خالی عمرکرده بود.. دیگه وقتش بود بار سفر رو ببنده..ولی خب بازم عمر دست خداست نه بنده ش..پُره پُر تا به این سن 5 تا شوهر هم کرده بود که نشست حلوای یکی یکیشون رو نوش جان کرد..دیگه دید هیچکی نمیاد بگیرش ریق رحمت رو سر کشید.. ولی خب آدم خوبی بود..این سر وصداها هم واسه خاطره ایشونه..چون هیچ کس رو جز ما نداشت مجلس ختمش اینجا برگزار شد..البته اگر به شما همسایه های عزیز بر نمی خوره..حالا خوردم خوردا چون دیگه همه ی کاراش انجام شده و نمیشه کاریش کرد..بخوای نخوای همینه دیگه شرمنده.. با دهان باز بهش نگاه کردم..خودش بود..تو بلوز اسپرت یقه دار مشکی بیش از پیش جذابتر شده بود..موهاش رو.. رو به بالا شونه زده بود..ته ریشی هم که به روی صورتش نشسته بود واقعا بهش می اومد.. نمی دونم چرا ولی با دیدنش انگار ابی که روی آتیش ریخته باشی..آرومه آروم شدم..دیگه اثری از اون دلشوره نبود.. ولی با دیدن دستش که باند پیچی شده بود نگاهم رنگ نگرانی به خودش گرفت..در ظاهر اینو نشون نمیداد ولی تو دلم غوغایی بود.. جلو اومد..رو به روم ایستاد..لبخند جذاب همیشگیش رو به صورتم پاشید..نگاهش برق خاصی داشت… مثل اینکه اون هم گریه کرده بود..ولی چرا؟!..به خاطر خاله پدرش؟؟!!.. آروم و زیر لب زمزمه کرد :سلام خانمی..رسیدن بخیر..رفتی حاجی حاجی مکه؟!..نمیگی دل راشا برات پر پر میزنه؟!.. اخم غلیظی روی پیشونیم نشست..با حرص گفتم :به درک..بذار بزنه.. پشتمو بهش کردم و خواستم از در برم بیرون که کیفمو ازروی شونه م کشید..سرجام ایستادم..برنگشتم ولی صداش رو از پشت سرم شنیدم.. بزنه؟!..دلت میاد؟!..ولی تا وقتی که تو توی دلمی نمیذارم حتی یه خَش روش بیافته..به قول اون شاعرگفتنی " دل من قفل شده و معطل یک کلیده..یکی اونو دزدید و رفت بگو بینم اونو کی دیده؟! ".. https://eitaa.com/manifest/2287 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۴ 🔵 به اون مهبد هم بگو من دلقک نیستم که بیام تا حوصلش سر نره. عصبی گوشی رو خاموش کرد
۴۵ 🔵- چی؟ خواستم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته منم باشم آدمی به این خصوصیاتی تو گفتی رو انتخاب می کردم. دستم رو ول کرد و به رو به رو خیره شد. خندم گرفته بود. پس یه تکونایی داره می خوره؟ وای بچم از دست رفت! دیگه نخواستم اذیتش کنم. ترسیدم از دستش بدم. لحن به خصوصی به خودم گرفتم و گفتم: - شاید تو عاقل باشی و مهبد رو انتخاب کنی ... بهم نگاه کرد. خیره شدم تو چشماش آروم گفتم: - ولی من عاقل نیستم! چند ثانیه با گنگی نگام کرد و بعد لبخندی زد منم لبخندی به روش زدم. من مطمئنم. من از ارسطو مطمئنم. بهت قول میدم تا آخر عمر هم که شده منتظرت بمونم! قول؛ سویچ رو جلوی صورتم تکون داد - ببرش. پس فردا بیار شرکت کسی خونه ی ما به جز من رانندگی نمی کنه ارسطو: - مطمئن؟ - اوهوم فعلا خداحافظ. پیاده شدم. با یه بوق دنده عقب گرفت و رفت. ای وای! گل و شیرینی یادم رفت. ابرویی با بدجنسی بالا انداختم. یادم رفت دیگه! سوار آسانسور شدم که اس ام اس اومد. بازش کردم. ارسطو بود - مراقب خودت باش. فردا برو پیش آرش یه دکتر متخصص معرفیت کنه. زیادم با اون مهبد نشین به حرف زدن گرفتنت زود بخواب. لبخند عمیقی روی لبم نقش بست. ایول غیرت! رسیدم بالا و در زدم و در سریع باز شد. داد زدم: - سلام مامان - چه خبره مهبد خوابه! - خب به من چه؟ حداقل جواب سلاممو بدید مثلا از ماموریت اومدما - چرا انقدر دیر کردی؟ نگفتم دو ساعته این جا باش!؟ - ببخشیدا مامان شمال بود پروژه! چه جوری برسم اون وقت؟ رفتم سمت اتاقم. خوب شد به گفته ی ارسطو یکم دیر راه افتادیم وگرنه الان می گفت چه جوری دو ساعته رسیدی از شمال!؟ در اتاقمو باز کردم. تاریک بود. شالمو در آوردم و انداختم رو صندلی و چراغ رو روشن کردم که کاش نمی کردم. یه اجنبی رو تختم دیدم. یعنی همون مهبد دماغو!آه آه الان تختم دماغی میشه. دوباره شالمو سر کردم. خواب بود ولی اون این جا چه غلطی می کنه؟! با کیفم کوبوندم به شکمش که بدبخت یه متر پرید هوا! چشماشو مالید و کمی اطراف و نگاه کرد و بعد چشمش به من افتاد و چشماش گرد شد و از سر تا پا بهم نگاه کرد. بدم اومد. - چیه؟ آدم ندیدی؟ مهبد:- چه استقبال گرمی ابروم رفت بالا. - فارسیت روون شده پسر عمه! صدای ساییده شدن دندوناشو شنیدم. بلند شد و اومد رو به روم ایستاد مهبد:- مثل این که بازی دوست داری، نه؟ - چطور؟ چه بازی ای بلدی؟ مهبد: - بازی با تو و در آخر کنف شدنت. عصبی شدم. - ببین پسر عمه! تو بچگی زیاد اذیتم کردی چیزی نمی تونستم بگم. تو ایمیلایی که برام می فرستی اذیتم می کردی بازم چیزی نمی گفتم والى الان تو خونه ی مایی و باید بهم احترام بذاری وگرنه .. یه قدم بهم نزدیک شد که چشمام واسه دیدنش لوچ شد و یه قدم رفتم عقب مهبد:- چی شد؟ وگرنه رو تو گفتی! من باید بترسم چرا خودت ترسیدی؟! از چشمام آتیش می زد بیرون. هنوزم حاضر جوابه. چند ماهی بود از دست ایمیل و پیامای مسخرش در امان بودم. حالا باید خودشو تحمل کنم! پوزخندی به روش زدم. و - از بچگی تا الان فرق نکردی پسر عمه! مهبد:- بگو مهبد! خودت می دونی از کلمه ی پسر عمه متنفرم. در ضمن مگه آدم باید فرق کنه من هنوزم همون مهبدم - درسته همون مهبد دوازده ساله با همون قوه ی درک و شعور! اونا هم فرق نکرده ولی متاسفانه مال من خیلی فرق کرده و بالا رفته طوری که فعلا از جواب دادن به تو بی خیال میشم. حالا از اتاقم برو بیرون. مهبد خندید - هنوزم کله شقی، هنوزم وقتی با من حرف می زنی انگار با دشمنت حرف می زنی؟ - دقیقا مساله همینه. برو بیرون و دیگه حق نداری پاتو توی اتاق من بذاری. نگاه خشمگینشو بهم انداخت و به قدم بهم نزدیک شد و چشماش روی چشمام چرخید مهبد:- هنوزم رنگش مثل اون روزای بچگیه. خاص ترین چشماییه که تو عمرم دیدم پوزخندی زدم - مرسی از تعریفت! حالا بیرون مهبد: - باشه! باشه! ولی خودتو برای اتفاقای جدید مهیج تو زندگی آماده کن. بای هانی! رفت بیرون. کثافت حالم ازش به هم می خورد. منظورش از اتفاق جدید مهیج چی بود؟ خدایا! اون چیزی نباشه که من فکر می کنم. سریع رفتم توی حمام و یه دوش حسابی گرفتم. موهام رو چی کار کنم؟ بازم مجبور بودم کلاه گیس بذارم که کاش نمی ذاشتم! لباسای مناسبی پوشیدم و داشتم شالمو سرم می کردم که صدای سلام و احوالپرسی سهیل اومد. یه لحظه خواستم برم بیرون که پشیمون شدم https://eitaa.com/manifest/2286 قسمت بعد
دوستان پارتهای امشب به اضافه پارت ویژه ساعت ۲۴ گذاشته میشه
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۵ 🔵- چی؟ خواستم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته م
۴۶ 🔵 که پشیمون شدم و رو تختم نشستم. سهیل اگه همون سهيله الان میاد تو اتاقم ولی هر چی صبر کردم نیومد. صدای نرگس هم می اومد ولی باران نه. حتما بازم نرگس خانم بچه رو گذاشته خونه ی مادرش تا ما نبینیمش. نیم ساعتی گذشت ولی سهیل نیومد. اشکم رو کنترل کردم نریزه. من باید محکم باشم. ایستادم و نگاهی به خودم انداختم. نسبت به موقعی که سهیل منو دیده بود به قدری لاغر شدم که شاید نشناستم. ولی بد نبودم. هیکلم مانکنی شده بود ولی صورتم کمی استخونی شده بود که دوست نداشتم. در رو باز کردم و رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و در حال حرف زدن با اون اجنبی. چشممو با نفرت ازش گرفتم. نمی دونم چرا انقدر از این بدم میاد. رفتم جلوتر و سلام دادم. همه نگام کردن و نرگس بدون نگاه کردن بهم سلام داد و سهیل که منو دید با بهت بهم خیره شد. سهیل:- سلام! چقدر لاغر شدی! چرا؟ مامان: – بچم رژیم گرفته. خوب شده؟ چشمام قد توپ گلف بود. مامان و از این حرفا؟! سهیل هم تعجب کرده بود از لحن مامان. صدای پوزخند مهبد رو اعصابم بود. مهبد:- ولی من این جوری فکر نمی کنم زن دایی. بیشتر شکل مداد شده. با نفرت بهش خیره شدم، سهیل کنار خودش برام جا باز کرد که در کمال تعجب باران رو دیدم با دهن پف کرده. رفتم جلو. - تو چرا صدات در نمیاد وروجک؟ فکر کردم باز مامانت گذاشتت خونه ی مادرش. نرگس قشنگ متوجه نیش کامم شد. چشمی برام باریک کرد و چیزی نگفت سهیل:- دندونش جراحی شده و نمی تونه حرف بزنه. بوسش کردم و گفتم: - چقدر بهت گفتم شکلات نخور عمه. چشماش بغض داشت. ناراحت شدم. بلند شدم - من و باران می ریم بازی کنیم. با هم رفتیم تو اتاقم و ورق و مداد رنگی بهش دادم و اونم بغضش یادش رفت و کلی با ذوق نشست به نقاشی کردن. نیم ساعتی گذشته بود که صدای در اومد. شالمو درست کردم - بفرمایید؟ در باز و قامت سهیل نمایان شد. لبخندی بهش زدم و چشم ازش گرفتم و به نقاشی باران خیره شدم. سهیل کنارم نشست - چرا انقدر لاغر شدی سارا؟ - مهمه برات؟! نگاش کردم. - معلومه! این چه حرفيه؟ - نمی دونم! نمی دونم! ببخش دوست ندارم گلایه کنم. - خب حالا گلایه کردن باشه برای بعد. جوابمو بده - چیزی نیست. سهیل کمی بهم خیره شد بعد یه دفعه پرسید: - رفتی آزمایش بدی؟ با بغض گفتم: - آره. نمی دونم چرا بغض داشتم. انگار دلم می خواست مثل قدیما خودمو براش لوس کنم سهیل:- جواب؟؟ - فردا می خوام برم دکتر - نمی خواد بده خودم میگم چیه؟ هول شدم. -ج ... جواب هنوز دستم نیست. نمی دونم چی شد که یهو باران موهامو از پشت شال گرفت و کشید. عادتش بود. ولی همیشه با الان فرق داشت. باران و سهیل با تعجب نگام می کردن. یه دفعه باران زد زیر گریه. همیشه وقتی کار بدی می کرد خودش قبل از این که دعواش کنن گریه می کرد. ولی اون مهم نبود؛ مهم سهیل بود که دستش رو سرم اومد و سر بی موم رو لمس کرد و با بهت نگام کرد سهیل:- س ... سارا شالمو سرم کردم تا دیگه باران سرم رو نبینه و دوباره گریه کنه. اونم سریع یادش رفت و نشست به نقاشی کردن سهیل:- س ارا! دستمو رو دهنش گذاشتم - هیس! هیچی نگو. نمی تونم الان برات تعریف کنم بعدا. ولی سهیل دستتمو از رو دهنش برداشت. - به دکتر رفتنت ربط داره؟ سارا نکنه ... نکنه تو ... - دوست نداشتم بگم اما مثل این که باید بگم. تقریبا یه ماه پیش رفتم و آزمایش دادم. جوابش بعد از چند روز اومد. سهیل با نگرانی نگاهم می کرد - کدوم بیمارستان؟ - بیمارستان ... - جواب چی بود؟ - سرطان خون! سهیل شوکه نگام کرد و حلقه ی اشکی تو چشمش نشست. نه! این همون داداشم بود. دستاشو رو زانوهاش گذاشت و سرشو گرفت تو دستش سهیل: - وای ... وای خدای من! پس . نگام کرد سهیل: - پس برای همین این شکلی شدی؟ چرا ... چرا موهات ریخته؟ خندیدم - نریخته خودم زدمش - چرا؟ - نمی خواستم سرطان باعث ریختنش بشه سهیل:- وای! وای دستمو گرفت سهیل: - تو هیچیت نیست سارا. قسم می خورم نمی ذارم طوریت بشه. بازم آزمایش میدی تا مطمئن شیم - بازم دادم برای اطمینان سهیل: - خب؟ - جوابش امروز صبح اومد سهیل:- د جون به لبم کردی! بگو دیگه یه حرفو چقدر می چرخونی. اشکام ریخت. پریدم بغلش کردم. اونم با حرص بغلم کرد و گونشو رو سر طاسم گذاشت. - سهیل ... سهیل نمی دونی تو اون یه ماه چی کشیدم. ببین منو رژیمی در کار نیست انقدر حرص خوردم و غصه این شکلی شدم. سهیل داغون شدم ولی دم نزدم. تو اوج بی کسی بودم و درد. هیچ کس نبود. حتی ... حتی تو! تویی که همیشه پشتم بودی، بد پشتمو خالی کردی. هم بد و هم بد موقع سرم از اشکای سهیل خیس بود. سهیل - خدا منو بکشه. سارا منو ببخش! https://eitaa.com/manifest/2304 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت135 🔴ترلان اومد سمتم و در رو باز کرد..کمک کرد پیاده شم..یعنی انقدر حالم زار و خرابه که
🔴قلبم تند تند می زد..با حرفاش از زور هیجان میلرزیدم..نه نباید خودمو ببازم..من نمی تونم ..نه.. حضورش رو نزدیک تر به خودم حس کردم..ای کاش پاهام یاریم می کردن و یه تکونه کوچولو میخوردن.. ولی انگار با قوی ترین چسب توی دنیا به زمین چسبیده بودن.. آروم تر از قبل گفت :کلید قلبم دستته..باشه..نمی خوام ازت بگیرم چون صاحبش تویی..ولی قَسَمت میدم گُمش نکنی..چون هیچ کلیده یدکی نداره..یه کلید داشت که اونم دادمش به تو..اگر گمش کردی باید در قلبم رو بشکنی..پس نذار قلبم بشکنه تارا..هر طور شده بهت ثابت می کنم داری در موردم اشتباه می کنی..حتی شده..جنازه م رو بندازم جلوی پاهات میندازم ولی علاقه م رو بهت ثابت می کنم.. زیر گوشم تند ولی با لحنی اروم گفت :دوستت دارم.. مثل یه نسیم سبک و گذرا از کنارم رد شد..با تک تک جملاتش ذره ذره ی وجودم رو به لرزش در می آورد..چرا با من اینکارو می کنی راشا؟!..چرا؟!..انگار تا وقتی که بود پاهام نیرویی در خودش نداشت..ولی همین که از پیشم رفت.. تونستم حرکتشون بدم.. تازه متوجه اطرافم شدم..با خجالته زیاد برگشتم که ببینم تا الان چند نفر شاهد مکالمه ی ما بودن ..ولی هیچ کس اونجا نبود..فقط همونایی که سر دیگ وایساده بودن..پس بقیه کجان؟!.. اشک هایی که ناخواسته روی صورتم نشسته بودن رو با پشت دست پاک کردم..قدم هامو تند برداشتم و رفتم سمت ویلای خودمون.. گیج و منگ بودم..خدایا با این دله وامونده چکار کنم که داره دیوونه م می کنه.. " تانیا " باز هم ماشینم خرابی به بار اورده بود و گذاشته بودمش تعمیرگاه..یا به قوله ترلان بیمارستان ماشین ها.. اینم از شانس من بود..اینکه روز اول شروع کلاسام این مشکل برام پیش بیاد..ترلان هم که کلاسش از فردا شروع می شد و ماشین رو داده بود دست دوستش.. تصمیم گرفتم تا سر خیابون رو پیاده برم..بعد از اونجا یه ماشین کرایه کنم..راه دیگه ای هم نداشتم..این اطراف که ماشین پیدا نمی شد.. جلوی در رایان رو دیدم که تازه داشت ماشینش رو روشن می کرد..با دیدن من لبخند زد و سلام کرد.. هر چند اول من باید سلام می کردم ولی با این حال اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست و زیر لب جوابش رو دادم.. اگر ماشین ندارید می رسونمتون.. نه..مرسی.. انقدر خشک وجدی جوابش رو دادم که نیشش بسته شد و بعد از مکث کوتاهی نشست تو ماشین.. چند قدم ازش دور شده بودم که با تک بوقی از کنارم رد شد.. خیلی خوب کاری کردن انگار نه انگار لبخندم تحویل میدن.. تقریبا نیمی از راه رو طی کرده بودم..حس کردم یه سنگی چیزی رفته تو کفشم..اذیتم می کرد..بدبختی جاده ش هم پر از سنگ ریزه بود.. کیفم رو..روی شونه م محکم کردم و کج شدم..لنگه کفشم و از پام در آوردم..یه لنگ در هوا وایسادم و سنگ رو از تو کفشم انداختم بیرون..عجب درشت بود..پدر پامو در اورد.. کفشو پام کردم که همون موقع یه ماشین محکم جلوم زد رو ترمز..انقدر وحشتناک که نیم متر پریدم عقب..دستموگذاشتم روی سینه م و نگاهی به ماشین بعد هم به راننده انداختم.. با تعجب نگاش کردم..این موقع از روز اینجا چکار می کرد؟!.. از ماشین پیاده شد..همون لبخند حرص درارش رو به لب داشت..همزمان که داشت به طرفم می اومد ماشین رادوین هم از کنارمون رد شد..ولی بین راه ایستاد و اروم دنده عقب گرفت.. وقتی نگام به روهان افتاد ترس برم داشت ولی حالا با دیدن رادوین دلم قرص شده بود.. روهان بی توجه به رادوین که ماشینش و درست جلوی ماشین روهان پارک کرده بود به طرفم اومد.. سعی کردم جدی باشم و وا ندم.. اینجا چه غلطی می کنی؟!.. اومدم دیدن نامزدم..تو که ماشین نداشتی زنگ می زدی بیام دنبالت عزیزم.. عزیزم و زهر مار..نامزدم و کوفت..نداشتم که نداشتم به تو چه ربطی داره؟.. از گوشه ی چشم دیدم که رادوین از ماشینش پیاده شده و داره با اخم جر و بحث ما رو تماشا می کنه.. امروز حرفای مهمی باهات دارم تانیا..بیخودی نیومدم دنبالت که فکرکنی قصدم مزاحمته.. مهم نیست..تو همیشه مزاحمه منی..در ضمن من حرفی با تو ندارم..ولی چرا.. زل زدم تو چشماش و جدی گفتم :دیگه نمی خوام چشمم به ریخته نحست بیافته..حالا که حرفمو شنیدی برو رد کارت و.. با سیلی که خوابوند زیر گوشم بی هوا پرت شدم عقب..چون برام غیرمنتظره بود نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم رو زمین..کف دستم خراش برداشت و آرنجم میسوخت.. صدام در نیومد..سرم پایین بود ولی صدای جر و بحثشون رو شنیدم.. باز که تویی..چرا هر وقت می خوام با نامزدم خلوت کنم سر و کله ی توی عوضی هم این طرفا پیدا میشه؟.. -تو فکر کن اتفاقی نیست و خودم می خوام..چکار می خوای بکنی؟.. ببین جوجه واسه من دم در نیار چون به ضررت تموم میشه.. -هه..خب اون ضرری که ازش حرف می زنی رو نشونم بده.. بهتره سد راه من و تانیا نشی..وگرنه خیلی راحت از سر راهم برت می دارم..شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه حالیت کنم؟.. https://eitaa.com/manifest/2288 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت136 🔴قلبم تند تند می زد..با حرفاش از زور هیجان میلرزیدم..نه نباید خودمو ببازم..من نمی ت
🔴من نه سد راه تو شدم و نه قصدم اذیت کردن کسیه..ولی این بار دومته که مزاحمش میشی.. د آخه به تو چه بچه سوسول.. سرمو آروم برگردوندم..با هم درگیر شدن..مشتی که اول رادوین نثار فکه روهان کرد اغازگره این درگیری بود.. آروم از جام بلند شدم..فقط نگاشون می کردم..با نفرت زل زده بودم به روهان و تو دلم دعا میکردم رادوین تا می تونه به خدمتش برسه.. بیشتر هم کتک خور بود تا اینکه بتونه حتی یه مشت به رادوین بزنه..و من چقدر از این بابت خوشحال بودم .. روهان خواست ازخودش دفاع کنه که رادوین نذاشت و پرتش کرد رو زمین..تا رادوین خواست یقه ش رو بگیره روهان از تو جیب شلوارش چاقوی ضامن دارش رو بیرون آورد و ضامنش رو کشید.. تیغه ی چاقو بیرون زد و لبخند کریهی روی لبان روهان نشست.. نگاه رادوین بین چاقو و روهان در گردش بود..وحشت سر تا پامو گرفت..ازعاقبته کار می ترسیدم.. پارسال یه نفر مزاحمم شده بود..چه تلفنی و چه حضوری..روهان پیداش کرده بود و بعد از چند روز خبردار شدم پسره چند جاش شدیدا چاقو خورده و افتاده گوشه ی بیمارستان..هیچ کس نمی دونست کار کی بوده ولی خودش پیشم اعتراف کرد که به خاطر من اینکارو کرده..و چقدر اون روز ازش متنفر و بیزار شدم بماند.. همیشه بدترین راه رو انتخاب می کرد..حتی به بد هم قناعت نمی کرد..فقط بدترین برای روهان پرمعنا بود..مثل شخصیت و خصلته منفوری که داشت.. چشمم افتاد به سنگی که جلو پام بود..با یه حرکته آنی با نوک کفشم پرت کردم سمتش..حواسش پرت شد و رادوین ازاین فرصت استفاده کرد..ولی روهان فرز تر از این حرفا بود .. چاقو رو به حالت ضربدر مقابلش گرفت که صدای فریاد رادوین به هوا رفت..جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گرفتم جلوی دهانم.. رادوین افتاد رو زمین..از دستش به شدت خون بیرون می زد..تا به خودم بجنبم و بخوام برم کمکش روهان ضربه دوم رو به شونه ش زد.. رادوین فریاد دردناکی کشید و افتاد رو زمین..به خودش می پیچید..بلند بلند گریه می کردم..از دیدن این صحنه دلم ریش شد..باورم نمی شد تموم این صحنه ها رو به چشم دیده باشم.. نمی دونم چی شد..فقط به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم..شونه ش رو گرفتم و برش گردوندم..صورتش خیس از عرق بود..تنش میلرزید..دستای منم خونی شد..با هق هق صداش زدم.. ر..رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین.. چشماش بسته بود..ولی لباش می لرزید..انگار داشت زیر لب یه چیزی می گفت..از دستش و شونه ش به شدت خون جاری بود..حال خودمو نمی فهمیدم فقط سرش رو گرفته بودم تو آغوشم.. با دیدنش توی اون وضعیت..به خاطر من..چشمامو روی هم فشار دادم که یکی از پشت بازومو گرفت و به زور منو از زمین و رادوین جدا کرد.. بلند شو خانم کوچولو..بسته هر چی بالا سرش نوحه خوندی و ناله و زاری کردی..باهات خیلی کارا دارم..زود باش.. با گریه تقلا می کردم تا از دستش خلاص شم..حس می کردم یه توده ی بزرگ راه تنفسم رو سد کرده که هیچ جوری نمی تونستم نفس بکشم.. عمیق نفس کشیدم .. نالیدم :ولم کن کثافته عوضی..ولم کن..چی از جونم می خوای..کشتیش.. نترس..مرد هم به درک..فعلا تو مهمتری.. پرتم کرد تو ماشین ..خودش هم نشست و قفل مرکزی رو فعال کرد..نگاهم از پنجره به رادوین بود که غرق در خون افتاده بود رو زمین.. لحظه آخر دیدم که چشماش نیمه باز شد ولی خیلی زود بستش و بی حرکت موند.. خدایا فقط نمیره..اون خواست از من دفاع کنه ولی این حیوون امونش نداد..خدایا نجاتش بده..نجاتش بده.. جیغ کشیدم: کشتیش..خیلی رذلی.. چیه؟..خیلی دوستش داشتی اره؟..اشکال نداره حالا حالاها وقت واسه عزاداریش داری.. نامرده بی وجود..عین حیوون میمونی.. با پشت دست زد تو دهنم .. داد زد :خفه شو.. شوری خون رو توی دهانم حس کردم..دیگه داشتم از حال می رفتم.. با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفتم : منو کجا می بری پست فطرت؟.. یه جای آشنا..به زودی مهمونای زیادی هم بهمون می پیوندن..کسایی که مطمئنا برات آشنان.. توی اون وضعیت با اون حال و روزم نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیه.. صورتمو تو دست گرفتم و ازته دل زار زدم: خیلی نامردی روهان..هیچ وقت فکرشو نمی کردم بخوای با من چنین کاری رو بکنی.. داد زد :خودت مجبورم کردی ..عوضی تر از من تویی که هیچ جوری باهام راه نیومدی..دیگه هم نمی خوام رامم بشی..برات برنامه های دیگه ای دارم..دیگه نه خودتو می خوام..ونه حتی جسمت رو.. جیغ کشیدم: پس چی از جونم می خوای لعنتی؟.. قهقهه ی وحشتناکی زد..قهقهه ای که باعث شد ترسی عجیب و نا آشنا توی تمام وجودم بپیچه.. می دونستم خواب های خوبی برام ندیده..نمی دونستم چی تو سرشه ولی..خدا خدا می کردم نحسیه افکار و کارهاش فقط من رو بگیره و به بقیه ی اعضای خانواده م اسیبی نرسه.. از این آدمه پست و رذل هر کاری بر می اومد..هرکاری.. https://eitaa.com/manifest/2296 قسمت بعد
سلام دوستان اگه کسی علاقه داره به ادمین کانال رمان بودن(ویرایش و ارسال پارت) به من پیام بده چون در چند ماه آینده من مشغله کاری دارم و وقت نمیکنم. 👇👇👇 @Admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت137 🔴من نه سد راه تو شدم و نه قصدم اذیت کردن کسیه..ولی این بار دومته که مزاحمش میشی..
🔴" تارا "👇👇 صبح بعد از رفتن تانیا دیگه خوابم نبرد..ترلان از روی خوش خوابی هنوز هم بیدار نشده بود... 2 تا لقمه نون پنیر به زوره چای شیرین خوردم..اشتها نداشتم..توی این چند روز همه ی فکرم شده بود..راشا.. دلم می گفت ببخشمش ..ولی عقل حکم می کرد که نه اینکارو نکنم.. وقتی میانه ی این دوتا رو می گرفتم به این نتیجه می رسیدم که احساسمو نسبت بهش نکُشم و همه چیز رو به زمان بسپارم.. اینکه اگر حرفاش از روی حقیقت باشه و عشقش یه عشقه واقعیه بتونه اون رو بهم ثابت کنه.. رو تخت نشستم.. زانوهام رو بغل گرفتم..با هدف یا بی هدف به دیوار سفیده اتاقم خیره شدم.. تو حال و هوای خودم بودم ..با تقه ای که به پنجره ی اتاقم خورد تو جام پریدم..نگاهمو بهش دوختم..پنجره بسته بود.. با کنجکاوی به طرفش رفتم و از گوشه ی پرده نگاهی به بیرون انداختم..خبری نبود.. خواستم برگردم که یه سنگ ریزه خورد به شیشه..اینبار کنجکاوتر از قبل بازش کردم..داشتم به اطراف سرک می کشیدم که یه دفعه یکی جلوم پرید بالا.. جیغ کشیدم و فوری دستمو جلوی دهانم گرفتم ..خداروشکر با این کارم صدام بیرون نرفت.. چشمام داشت از حدقه بیرون می زد .. چند قدم رفتم عقب..نگام مات و مبهوت روی صورته خندون و چشمای شیطونش بود..پشت پنجره وایساده بود..اون اونطرف و من اینطرف.. سلام همسایه ی عزیز..صبح عالی متعالی.. تند و فرز دستاشو گرفت به لبه ی پنجره و خودشو کشید بالا.. با اجازه ی صاحب خونه.. با یه جست پرید تو اتاق..بدبختانه یادم رفته بود پنجره نرده ای رو هم ببندم.. اون شب که با حیوونا تو اتاق بودن بسته بودیم که در نرن و حالا فراموش کرده بودم.. همونطور سر جام خشکم زده بود..انقدر از حضورش توی اتاقم و حرکاتش متحیر بودم که حتی یادم رفته بود نفس بکشم.. دستمو از جلوی دهانم برداشتم..انگار تازه متوجه شده بودم اینجا چه خبره.. عین خروس جنگی رفتم سمتش که جا خالی داد..مسیر من به سمت پنجره بود به بیرون اشاره کردم و با اخم گفتم: برو بیرون ببینم..با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین واومدی تو؟!.. حتی به اندازه ی یه نخود هم حالتش تغییر نکرد..همون لبخند و همون نگاه.. یه چرخ تو اتاق زد.. محض اطلاعتون که من قبلا اجازه گرفتم..بازم جهت اگاهی بیشتر عرض می کنم که از صاحبخونه هم اجازه گرفتم.. صاحبخونه که منم..منم میگم برو بیرون..همین الان.. از بیرون سرو صدا می اومد..از پنجره نگاه کردم دیدم ترلان داره ورزش می کنه..وای خدا این کی اومد بیرون؟!..اصلا کی بیدار شده بود که من نفهمیدم؟!..خودم جواب خودمو دادم ..لابد همون موقع که تو هپروت بودم دیگه.. تند پنجره رو بستم و پرده ها رو هم کشیدم که یه وقت متوجه راشا نشه..سریع رفتم به طرف در و قفلش کردم..شانس که ندارم یهو دیدی سر وکله ش پیدا شد.. یه نفس راحت کشیدم..برگشتم که با لبای خندونش مواجه شدم..یه تای ابروشو انداخت بالا .. انگار صاحبخونه از خداش بود.. گنگ نگاش کردم که به پنجره اشاره کرد: لازم نبود انقدر محکم ببندیش..من تا هر وقت که بخوای اینجا می مونم..با لودر هم بیرون برو نیستم..خاطرت جمع.. ریلکس نشست رو تخت..پا روی پا انداخت ..دستاشو گذاشت رو تخت و خودشو کمی عقب کشید.. از این همه پررویی دهنم باز مونده بود.. واسه اینکه بیشتر از این پیش خودش حسابای طلایی نکنه گفتم: منم جهت اطلاعت باید بگم خواهرم بیرون داره ورزش میکنه..نخواستم متوجه تو بشه واسه همین پنجره رو بستم..همین که اومد تو ویلا از اتاقم میری بیرون..فهمیدی؟.. نچ.. خیلی پررویی.. می دونم..ولی کارت دارم.. چکار؟!.. یه نگاه به سر تا پام انداخت..جوری که به خودم شک کردم ..یه تیشرت قرمز و یه شلوار مشکی راحتی تنم بود..خیلی ساده و مشکلی هم نبود.. دیدم هنوز محوه منه..تشر زدم: هوی.. نگاهشو دوخت تو چشمام و با لحن خاصی که قلب واموندم رو بی طاقت می کرد زیر لب و آروم گفت :جانم.. تو دلم گفتم" جانم و مرض "..ولی دروغ چرا اصلا بدم نیومد.. آخه چرا هیچ جوری نمی کشه کنار؟!..چرا نمیتونم از دستش خلاص بشم؟!.. خودم جواب خودمو دادم " د خب این قلبه وامونده نمیذاره..اگه این واسه م مشکل ساز نمی شد تا الان صد دفعه فراموشش کرده بودم ".. با اخم از جلوش رد شدم تا برم سمت در که دستمو گرفت و کشید ..چون حرکتش ناگهانی بود ناخواسته نشستم کنارش.. هیچی نمی گفتیم و با حرکاتمون حرف میزدیم..من با حرص و اون با آرامش.. دستمو کشیدم باز گرفتش..خواستم بلند شم منو کشید سمت خودش..رفتم اونطرف اونم اومد طرفم..محکم زدم به شونه ش تا ولم کنه و بتونم بلند شم که انگار نازش کردم گفت : یه بار دیگه بزن همچین محکم نگهت میدارم که نتونی از جات جم بخوری.. از روی ناچاری نالیدم:چی از جونم می خوای راشا؟!..بذار تنها باشم.. نچ..نمیشه.. چرا؟!.. چون اگر تنها باشی هی دم به دقیقه می خوای منو فراموش کنی.. فراموشت کردم..خیلی وقته.. https://eitaa.com/manifest/2300 قسمت بعد
دوستان رمان فعلا آماده نیست چون ایام محرم هست وقت ویرایش نداریم ولی تو همین روزها آماده و گذاشته میشه شاید امروز مجبور بشیم امروز همه پارتها رو از قرعه بزاریم صبور باشید. 🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت138 🔴" تارا "👇👇 صبح بعد از رفتن تانیا دیگه خوابم نبرد..ترلان از روی خوش خوابی هنوز هم
🔴نه..نکردی..چون من نمیذارم.. دیگه دست تو نیست..دسته خودمه و من هم نمیخوام حتی بهش فکر کنم.. پس هنوز فراموشم نکردی.. سکوت کردم.. نکردی تارا..وگرنه نمی گفتی که حتی نمیخوای بهش فکر کنی..نمی خوای فکر کنی چون هست..چون هنوز هم اون حس رو بهم داری..ولی داری از سر خودت بازش می کنی..چرا تارا؟!.. مستقیم زل زدم تو چشماش و با خشم گفتم: یعنی تو نمی دونی؟!.. نگاهش رنگ غم گرفت..دیگه چیزی نگفت.. دلم می خواست داد بزنم بگم عشقت تو قلبم مرده راشا..ولی نمی دونم چرا قفل بزرگی به دهانم زده بودم و حتی دلم نمیخواست دنبال کلیدش بگردم.. اینبار لحنش آرومتر شد: چرا نمی خوای عشقمو باور کنی تارا؟!.. مکث کوتاهی کرد: یه اعتراف بکنم؟!.. نگاش کردم..ادامه داد :من هیچ وقت رو قسمم نمی موندم..یعنی اگر می گفتم قسم می خورم که فلان کارو نکنم درست برعکسش رو عمل می کردم..این عادت از زمان بچگی با من بود..ولی رو 1 چیز قسمه من موندگاره و میشه واقعا اسمش رو قسم گذاشت.. اون هم زمانیه که به خاک پدر و مادرم قسم بخورم..و دومیش هم اینکه جون عزیزی رو قسم بخورم..فرق نمی کنه کی باشه..فقط کسی که برام عزیز باشه..و بیشتر از اون خدا..اون کسیه که اگر به اسمش قسم بخورم هیچ قسمی روش نمیارم..چون واقعا از ته قلبمه.. سرشو پایین انداخت: الان هم به همون خدایی که عشقه تو رو توی قلبم جای داد..به ارواح خاک پدر ومادرم که عزیزترین کسای من بودن .. سرشو بلند کرد..زل زد تو چشمام..میخکوب شده بودم .. قلبم اسمش رو صدا می زد..این رو خیلی واضح می شنیدم.. اینجا در حضورت قسم می خورم که عشقم حقیقیه تارا..از ته قلبم دوستت دارم ..به خدا اینبار دارم راستشو میگم..باورم کن تارا.. هر دو سکوت کردیم..نگاهمون تو نگاه هم قفل شد..حس می کردم علاقه م نسبت بهش چند برابر شده..ولی باز هم دل و عقلم در ستیز بودن که بر دیگری غلبه کنند.. بین دو راهی گیر افتاده بودم..کدوم راه و باید انتخاب می کردم؟!..راه دلم که می گفت راشا رو از قلبت بیرون نکن و حرفاشو باور کن..یا راه عقلم که می گفت برای همیشه فراموشش کن و انگار نه انگار که راشایی توی زندگیت بوده.. با اینکه زمان کمی داشتم که بخوام انتخاب کنم ولی یه ندایی درونم رو لرزوند.. "وقتی تو راه دوم قدم گذاشتی..میتونی فراموشش کنی؟!..می تونی خیلی راحت از قلبت بیرون بندازیش ؟!".. حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..توی این مدت خیلی تلاش کردم که بتونم ولی نشد.. هر کار کردم حتی شده اسمش رو از یاد ببرم نتونستم..من هم ادمم..احساس دارم..اونی که عاشق نمیشه با یه دوستت دارم طرفو میبخشه.. من که عاشقشم و می تونم از نگاهش به راز کلامش پی ببرم چرا باورش نکنم؟!..ولی با این حال دلم نمی خواست خیلی زود وا بدم و بگم که بخشیدمت.. نمی خواستم فکر کنه که هر وقت دلش خواست می تونه من رو به بازی بگیره و هر وقت هم عشقش کشید بگه ببخشید دوستت دارم.. برای رسیدن به هر چیزی باید قیمتی پرداخت..قیمت شکست غرورم صبرِ راشاست..اگر منو بخواد و این عشقی که ازش دم میزنه حقیقی باشه صبر می کنه..وگرنه.. نفس عمیق کشیدم..باید بهش می گفتم..تموم مدت بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زده بود تو چشمام..سرم و انداختم پایین..موهام ریخت تو صورتم..از روی عادت چند تار مزاحم رو گرفتم بین انگشتام و بردم پشت گوشم.. دیگه نگاش نکردم ..داشتم با انگشتام بازی می کردم در همون حال اروم گفتم :می خوام فکر کنم..ولی فعلا پیش خودت هیچ حسابی نکن.. با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..نگاهش برق میزد و لباش می خندید..خوشحالی از تک تک اجزای صورتش نمایان بود.. کلامش بوی عشق می داد..اروم و زمزمه وار.. عاشقتم دختر..همین که میگی می خوای فکر کنی یعنی تونستی منو ببخشی.. و.. نه..گفتم که هیچ حسابی روش نکن..هنوز نمیدونم چی می خوام ولی..به زودی جوابت رو میدم.. همینطور که حرف می زدم از اونطرف اون هم صورتشو اروم به صورتم نزدیک می کرد..ضربان قلبم سرسام آور بود..از درون میلرزیدم و از بیرون دستامو تو هم فشار می دادم که از هیجانم کم بشه ولی دریغ از یه کوچولو کم و کاستی تو هیجاناتم.. گرمی نفسش رو که به روی پوست صورتم حس کردم چشمام ناخداگاه بسته شد..از روی شرم بود..این رو حرارت بالای بدنم نشون می داد..از روی هیجان بود..از لرزش قلبم می فهمیدم..از نزدیکی راشا به خودم تپش قلب گرفتم..خدایا این دیگه چه دردیه؟!..عجیب و غریبه..تا نزدیکمه همه ی علائمم از حالت نرمال خارج میشه و همین که ازم دور میشه بر می گردم به حالت عادی.. این گرما به روی پوستم هر لحظه بیشتر میشد..دستش رو به روی دستم گذاشت..داغ بود..داشتم آتیش می گرفتم.. فشار داد که بازتابش لرزش خفیف بدنم بود.. https://eitaa.com/manifest/2306 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۶ 🔵 که پشیمون شدم و رو تختم نشستم. سهیل اگه همون سهيله الان میاد تو اتاقم ولی هر چی
۴۷ 🔵سارا منو ببخش! منو ببخش آبجي کوچيکه. - سهيل اما الان جواب امروز با جواب يه ماه پيش فرق داشت. سهيل ازم جدا شد. هر دو با چشماي اشکي به هم زل زده بوديم. - من سرطان ندارم. خنديدم؛ بلند خنديدم. سهيل کمي نگام کرد. همه ي ماجراها رو براش تعريف کردم. سهيل - پس اگه اين جوريه بايد سريع فردا به بيمارستان منتقل بشي. به مامان و بابا هم بايد بگيم. قبل از اين که مخالفت کنم بلند بابا و مامان رو صدا کرد. مامان و بابا و نرگس و مهبد اومدن تو اتاقم. مهبد اول از همه چشمش به کلاه گيس روي زمين افتاد و برش داشت و با تعجب يه نگاه بهش کرد و يه نگاه به من. بابا و مامان و نرگس هم ديدن. همشون با تعجب نگام مي کردن. مامان - اين چيه سارا؟به جاي من سهيل جواب داد. سهيل - سارا نبايد بگه چيه شما بايد بگيد مادر. مامان هيچ وقت رو حرف سهيل حرف نمي زد. سکوت حکم فرما بود. سهيل - مهبد چند لحظه بيرون باش لطفا. نرگس شما هم باران رو بردار و برو بيرون. سارا جان ... فهميدم منظورش چيه. رفتيم بيرون. حدود دو ساعتي گذشته بود که اومدن بيرون. باور نمي کردم. چشماي بابا و مامان قرمز بود. يعني براي من گريه کردن؟! سهيل چشمکي بهم زد که معنيشو نفهميدم. مامان جلو اومد و بغلم کرد. بابا هم ناراحت روي مبل نشست و خيره شد به نقطه اي. از بغل مامان در اومدم و نشستم رو مبل. مامان هم با بغض نشست. - مامان چرا خودتو داري ناراحت مي کني؟ اتفاقي نيف ... حرفمو سهيل قطع کرد. سهيل - اتفاق که افتاده. بهش نگاه کردم که بازم چشمکي بهم زد. سهيل - اتفاقي که نبايد ميفتاد، افتاد. حالا به جاي بغض و گريه بهتره کمي به فکر باشيد. من هر چي بايد مي گفتم رو گفتم و بقيش با خودتونه. طرف صحبتش بابا و مامان بودن. نمي دونم چرا حس کردم يه چيزي اين وسط اشتباهه. مهبد هم که تا اين لحظه به زور جلوي کنجکاويشو گرفته بود. مهبد - ميشه بگيد اين جا چه خبره!؟ اين موي مصنوعي که تا الان رو سر سارا بود چيه؟مامان زد زير گريه. نمي تونستم باور کنم گريه هاش براي منه ولي خيلي واقعي بود. سهيل - مهبد! بهتره تو اين مساله کنجکاوي نکني. سهيل بلند شد و ايستاد. سهيل - نرگس! باران! بريم. نرگس بلند شد تا حاضر شه و باران رو هم حاضر کنه که سهيل بهم گفت يه لحظه بريم اتاق من. با هم رفتيم که در رو بست و کمي بهم نگاه کرد بعد زد زير خنده. تعجب کردم. - چي شده؟ چرا مي خندي؟ سهيل - به مامان و بابا حرفاتو رو گفتم. - اينو که خودمم فهميدم. سهيل بازم خنديد. - البته نه همه ي حرفاتو. منظورشو نگرفتم. با چشماي ريز نگاش کردم که زد پس کلم. سهيل - خنگ خدا! تا اون جايي گفتم که جواب آزمايشت رو فهميدي اشتباهه! کمي به حرفش فکر کردم و تازه فهميدم چي کار کرده. - چرا اين کار رو مي کني؟ سهيل - تو کاريت نباشه من ازت هفت سال بزرگ ترم و خودم تشخيص ميدم چي خوبه چي بد. پس ميگم براشون خوبه يه مدت تو اين توهم بمونن. - ولي من دوست ندارم. سهيل - رو حرف من حرف نزن عشق من. شالمو از سرم برداشت و نگاهي بهم انداخت و دوباره زد زير خنده. سهيل - اين چه کاري بود که کردي؟ خيل خوشگل بودي؟ اََه اََه ديگه کي مياد تو رو بگيره!؟بهش چشم غره اي رفتم. سهيل بغلم کرد و چند بار به شوخي دست رو سر بي موم کشيد. سهيل - خيلي با حال شدي سارا! بگم نرگس هم کچل کنه وقتي بغلش مي کنم فقط مو مياد دستم ولي الان تو رو بغل کردم خوشم اومد. زن کچل هم خوبه ها! از بغلش خودمو بيرون کشيدم و با مشت تو شکمش کوبيدم. - بي حيا! سهيل خنديد. - خب راست ميگم ديگه. جدي شد. سهيل - سارا فعلا راستشو با مامان و بابا نگو خودم به وقتش ميگم. شالمو دوباره رو سرم انداخت. سهيل - وقتي باران مو رو از رو سرت کشيد بدترين چيزا تو ذهنم اومد و با اون حرفي که زدي مهر تاييدي رو همشون زدي. سارا تو زندگي مني! خودت مي دوني چقدر دوست دارم ولي نمي تونم خيلي جلوي نرگس نشون بدم. از دستم ناراحت نباش. نرگس يه کم به رابطه ي من با بقيه حساس شده و منم سعي مي کنم کمي کمتر با بقيه شوخي کنم که نرگس هم از سرش بيفته. تو اون سفر به خدا فقط فکر و ذکرم تو بودي که تو خونه تنهايي. منو ببخش! حس مي کنم در حقت کمي بي انصافي کردم. با حرفاش تموم دلگيريام ازش رفت. پريدم بغلش کردم و بوسيدمش. خلاصه بعد از چند دقيقه رفتيم بيرون که ... سهيل رو به بابا و مامان گفت: - فردا صبح ميام سارا رو مي برم بيمارستان براي کاراي اوليه. - نه. سهيل بهم نگاه کرد. - چرا نه؟ - خودم مي رم. سهيل- ولي يکي آشنا پيشت باشه کاراتو زودتر انجام مي دن. eitaa.com/manifest/2305 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۷ 🔵سارا منو ببخش! منو ببخش آبجي کوچيکه. - سهيل اما الان جواب امروز با جواب يه ماه پي
۴۸ 🔵خلاصه از سهيل اصرار و از من انکار که آخر سهيل قبول کرد خودم برم به شرطي که برم بيمارستاني که خودش توش کار مي کرد. بعد از رفتن سهيل و خانوادش حوصله ي نشستن تو جمع رو نداشتم، مخصوصا تحمل قيافه ي مهبد که حالا مشکوك هم بهم نگاه مي کرد. مي دونستم از فضولي داره مي ميره! با يه ببخشيد رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم ساعت يازده شب شده بود و بهتر بود بخوابم براي فردا سرحال باشم. صداي زنگ اس ام اس اومد سريع برش داشتم که ديدم ارسطوئه لبخند پهني رو صورتم نشست و اس ام اس رو باز کردم. - سلام، خوبي سارا؟ دلم برات ... خندم گرفت اين حتي با اس ام اس هم نمي تونه حرف بزنه. براش نوشتم. - سلام، مرسي خوبم. همين، براش فرستادم. نخواستم بيشتر چيزي بنويسم که بازم بهم اس ام اس بزنه. بعد از پنج دقيقه دوباره اس ام اسش اومد. - خب خدا رو شکر! فردا مي ري بيمارستان؟براش نوشتم. - آره، فردا صبح. ارسطو بازم جواب داد. - ايشاا... خوب مي شي. چه خبر از مهبد؟ هنوزم اون جاس؟ پس بگو، مي خواد پرس و جو کنه، من گفتم اين هيچ وقت به من اس ام اس نمي ده! براي در آوردن لجش گفتم. - آره، فکر کنم حالا حالاها مهمونمونه! راستي سهيل جريان رو به مامان و بابا گفت. چند دقيقه گذشت که ديدم گوشيم زنگ خورد سريع برش داشتم. ارسطو - سلام. - سلام، اين چه وقت زنگ زدن ارسطو خان؟ارسطو - سهيل چي گفت؟ برخوردشون چي بود؟خندم گرفت. ارسطو - چرا مي خندي؟ - آخه سهيل بهشون گفت سرطان دارم و گفت براشون خوبه يکم ناراحت بمونن. ارسطو - با اين که کار درستي نکرده ولي منم موافقم. - براي همين زنگ زدي؟ ارسطو - آره ديگه. خودت بهتري ديگه درد نداري؟ - نه ممنون کاري نداري ديگه؟ ارسطو - هان؟ نه، آهان راستي مهبد تا کي مي مونه؟لبخند بدجنسي زدم. - نمي دونم. ارسطو - باشه. ام، مراقب خودت باش فعلا خداحافظ. - مرسي که زنگ زدي ،خداحافظ. رو تختم دراز کشيدم و به فکر فرو رفتم. يعني منو دوست داره؟ خدايا حسم بهم دروغ نميگه؟ اونم عاشقمه يا نه؟ نکنه فقط يه دوست منو بدونه!؟ به اين جاي فکرم که رسيدم ته دلم خالي شد! خودمو به خواب زدم تا بخوابم ولي مگه مي شد؟! بلند شدم و رو تختم نشستم. تشنم بود، بلند شدم و با فکر اين که يه مزاحم تو خونمون هست شالمو سرم انداختم و رفتم بيرون از اتاقم و يه راست رفتم تو آشپزخونه و ليوان آبي براي خودم ريختم. سر ميز نهارخوري نشستم و خوردم. همش فکرم مي رفت سمت ارسطو و حسش به من. با صداي کشيده شدن صندلي از افکارم برون اومدم و مهبد رو ديدم با يه رکابي و شلوارك پارچه اي که گل گلي بود. خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم. بهش توپيدم. - خجالت نمي کشي اين جوري تو خونه ي ما مي گردي؟! مهبد با لبخند حرص دراري رو به روم نشست. مهبد - نه، اين جا خونه ي داييمه، در ضمن من غريبه اي نمي بينم که مثل تو چادر سرم کنم. کمي بهم نگاه کرد و بدجنس لبخند زد. مهبد - نکنه شما تو خواب هم شال سرت مي کني؟ به شال سرم اشاره کرد! - نه، منتها وقتي کسي بياد خونه ي آدم و کنگر بخوره و لنگر بندازه و از قضا من از اون آدم دل خوشي نداشته باشم با شال ميام بيرون. چشماش قرمز شده بود خون خونشو مي خورد. مهبد - تو به چه جراتي با من اين جوري حرف مي زني؟ - من با هر کسي در حد لياقتش حرف مي زنم. عصباني بلند شد و اومد طرفم و درست بالا سرم ايستاد. مهبد - جرات داري يه بار ديگه حرفت رو تکرار کن. دروغ نگم ترسيدم. چشماش دو تا کاسه ي خون بود ولي مگه من کم ميارم؟ بلند شدم و جلوش ايستادم و خيره شدم به چشماي خشمگينش و شمرده شمرده گفتم: -من با هر کسي در حد لياق .. هنوز لياقت رو تموم نکرده بودم که مچ دستمو گرفت و پيچوند. از درد ناليدم. دستمو برد پشت و خودشم پشتم ايستاد و سرش رو نزديک گوشم کرد. مهبد- سعي کن با من درست صحبت کني چون ممکنه در آينده به مشکل بخوريم عزيزم. تعجب کردم. اين چرا داره چرت و پرت ميگه! زمزمه کردم. -آينده؟ مهبد- آره، آينده ي نزديکي که با هم ازدواج کرديم. عصبي شدم و دستمو با قدرت از دستش بيرون کشيدم و برگشتم سمتش. - تو چه چرتي گفتي؟ ازدواج اونم با تو؟! هه! مهبد لبخند لج دراري زد. مهبد- فعلا که من براي همين اين جام! - خفه شو. دستت به جنازه ي منم نمي رسه چه برسه به خودم، فهميدي؟ اين فکراي مزخرفتم براي خودت نگه دار! مهبد اومد نزديکم و به صورتم خيره شد. مهبد - فعلا که بله رو از پدر مادرت گرفتم خودتم زياد مهم نيستي! انقدر عصبي شدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و دستمو بردم بالا و محکم به گوشش کوبيدم. بهت زده نگاهم کرد. صورتش هر لحظه قرمزتر مي شد، راستشو بگم ترسيدم ازش. خواستم عقب عقبي برم که.. سريع به سمتم اومد و دستمو گرفت. سعي داشتم دستشو از دستم بردارم ولي مگه مي شد! مثل يه قاتل که به مقتول نگاه مي کنن نگاهم مي کرد مهبد - تو الان چه غلطي کردي؟ به تته پته افتاده بودم ولي خودمو نباختم eitaa.com/manifest/2344 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت139 🔴نه..نکردی..چون من نمیذارم.. دیگه دست تو نیست..دسته خودمه و من هم نمیخوام حتی بهش
🔴شاید تونست حسش کنه که زیر گوشم زمزمه کرد : تو هم مثل من هیجان داری و سر تا پات رو یه لرزش شیرین پر کرده؟!..تو هم وقتی نزدیکت میشم گر می گیری و مثل من ضربان قلبت داره دیوونه ت می کنه؟!.. جوابم در مقابل زمزمه های آرومش فقط سکوت بود .. هرم گرم نفسش به لاله ی گوشم خورد : دوستت دارم خانمی..تا اخر عمرم هم شده باشه منتظرجوابت میمونم..چون برام از هر چیزی تو دنیا با ارزش تری.. آهسته چشمامو باز کردم..نگاهمون تو هم گره خورد..لبای جفتمون لرزش نامحسوسی داشت..نگاهش از توی چشمام به روی لبهام سر خورد..ولی باز هم توی چشمام خیره شد..و این نگاه من بود که با اشتیاق کل صورتشو می کاوید..سعی کردم چشمام این رو نشون نده.. ولی از درون چی؟!..اونجا چی که غوغایی بر پا بود.. با تقه ای که به درخورد هر دو به خودمون اومدیم.. صدای ترلان رو از پشت در شنیدم :تارا..بیداری؟!..چرا درو قفل کردی؟!..تارا.. صدام می لرزید..ولی برای اینکه به چیزی مشکوک نشه باید جوابش رو می دادم.. همونطور که سعی داشتم دستم رو از تو دست راشا بیرون بیارم گفتم :ب..بیدارم..الان میام.. دیگه صداشو نشنیدم..راشا هم دستمو ول نمی کرد..به روم لبخندی پر از مهربونی پاشید..ولی من مضطرب بودم.. راشا.. جان راشا.. به روم نیاوردم ولی تو دلم یه جوری شد.. ولم کن .. ولت کنم کجا بری؟!.. من جایی نمیرم این تویی که باید بری بیرون.. چرا؟!.. چرا نداره پاشو برو تا واسه م دردسر درست نکردی.. باز رفت رو کانال رمانتیک .. زیر گوشم نجوا کرد :این دردسر رو از این ثانیه به بعد باید همیشه و همه جا تحمل کنی خانمی..دیگه دست از سرت بر نمیدارم.. یه حالی شدم..حسش عالی بود..ولی به روم نیاوردم و با اخم لباسشو کشیدم تا از جاش بلند شه..اما زورم بهش نمیرسید.. به سختی از کنارش بلند شدم و پنجره رو باز کردم.. ازت خواهش می کنم برو بیرون..ممکنه ترلان مشکوک بشه.. چند لحظه نگام کرد..نفسش وداد بیرون و از جاش بلند شد..جلوم وایساد.. کمی خودمو کنار کشیدم تا بتونه رد شه.. مواظب خودت باش عزیزم.. با عزیزم گفتنش باز همون حس اومد سراغم..اصلا این بشر هرچی می گفت حال و روزم از این رو به اون رو میشد.. اگه تا چند لحظه ی دیگه پیشم می موند بی شک کارم به تیمارستان می کشید..واسه ی همین هلش دادم تا زودتر بره بیرون.. با خنده پرید اونطرف.. داشتم پنجره رو می بستم که صدام زد.. چیه؟!.. هیچی دوست داشتم صدات کنم.. چپ چپ نگاش کردم که خندید.. اینبار خواستم ببندم که باز صدام زد.. باز چیه؟!.. شیطون خندید : اینباردوست داشتم هم صدات کنم و هم نگات کنم.. زیر لب اروم ولی با حرص گفتم : دیوونه.. هستم..مگه شک داشتی؟!... الان مطمئن شدم.. اشکال نداره هنوز واسه اطمینانت دیر نشده بود.. بهش چشم غره رفتم و خواستم پنجره رو ببندم که گفت :قرارمون یادت نره خانم خانما..منتظرما.. لبخند کمرنگی تحویلش دادم که باعث شد لبخند اون پررنگ تر بشه.. تند پنجره رو بستم و پشتمو کردم بهش..دستمو گذاشتم رو قلبم..کمی اروم گرفتم..این پسر چی داشت که وقتی پیشم بود این همه بی قرارش می شدم و وقتی ازم دور می شد آروم می گرفتم؟!.. گاهی هم برعکس..این مدت که ازش خبری نداشتم قلبم براش بی قراری می کرد..و وقتی می دیدمش آروم می گرفتم..این حالتا دسته خودم نبود.. کاملا غیر ارادی ..ولی شیرین و خواستنی .. eitaa.com/manifest/2340 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍂 سلام به همه اعضا صبح بخیر پارتهای و تا قبل از ساعت ۱۳ ارسال میشن 🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت140 🔴شاید تونست حسش کنه که زیر گوشم زمزمه کرد : تو هم مثل من هیجان داری و سر تا پات رو
🔴" رایان "👇👇 آقای دکتر حالش چطوره؟.. خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید که چاقو به نقطه ی حساس از بدنش اصابت نکرده برادرم ورزشکاره آقای دکتر.. بله..بیشتر هم به خاطر عضله ای بودن بدنش تونسته از نفوذ چاقو جلوگیری کنه -نیاز به خون نداره؟..من می تونم اهدا کنم.. نه پسرم..نیازی نیست کی مرخص میشه -علائمش تا به الان نرمال بوده..اگر همینطور باشه به احتمال زیاد فردا مرخص میشه.. -ممنونم..خیلی لطف کردید -خواهش می کنم..وظیفه م رو انجام دادم..با اجازه.. بعد از رفتن دکتر روی صندلی تو راهروی بیمارستان نشستم..سرمو توی دست گرفتم و اتفاقات امروز رو مرور کردم.. تو مسیر بودم که گوشیم زنگ خورد.. الو.. سلام..کجایی؟!.. سلام کامبیز..تو راهم..چطور؟!.. -اون سفارشی که دیروز سر راه گرفتی بردی خونه الان همراهته؟.. با یاداوریش و حواس پرتیم با کف دست کوبوندم تو پیشونیم.. اوه اوه..یادم رفت کامی..باید برگردم.. فقط زود باش..طرف زنگ زده گفته سفارشم حاضره منم گفتم امروز بیاد تحویل بگیره..می دونی که گوشیش خُداد تومن قیمتشه.. آره..الان میرم خونه میارمش..فعلا.. تماس رو قطع کردم و مسیر رو دور زدم..باید بر می گشتم خونه ..عجب ادم حواس پرتی شدم من..همه ش تقصیر ترلانه.. د آخه چرا همه چیز خراب شد؟!..من که از ته دلم می خوامش و دوستش دارم ولی چطور باید بهش ثابت کنم؟!.. همینطور که داشتم با خودم فکر می کردم و تو دلم غرغر می کردم متوجه ماشین رادوین که کنار خیابون پارک شده بود شدم.. گرفتم کنار و سریع پیاده شدم..رفتم سمتش..ولی تو ماشین نبود..سرمو چرخوندم که ببینم کجاست چشمام تا آخرین حد گشاد شد.. وحشت زده به طرفش دویدم..کنارش زانو زدم..غرق در خون افتاده بود رو زمین..بدبختیش اینجا بود ماشین جلوی دید رو گرفته و کسی متوجهش نشده بود.. رادوین..چی شده؟!..صدامو می شنوی؟!..رادوین چشماتو باز کن..رادوین.. سر تا پام می لرزید..با دیدنش تو اون وضعیت هول شده بودم.. به سختی بلندش کردم و بردمش تو ماشین..حرکت کردم.. به گوشی راشا زنگ زدم..جواب نداد..من که داشتم می اومدم بیدار بود..پس چرا جواب نمیده؟!.. باز زنگ زدم..اینبار نفس زنان جوابم رو داد.. الو.. کجا بودی؟!.. تو باغ..زنگ زدی آماره منو بگیری؟!.. موضوع رو براش خلاصه کردم و گفتم که رادوین رو می برم بیمارستان..آدرس رو هم گفتم و قطع کردم.. با شنیدن صدای راشا از فکر بیرون اومدم و سرمو بلند کردم.. سلام..کجا بردنش؟!.. سلام..تو بخشه..حالش خوبه.. مرخصش کردن؟!.. نه هنوز.. کنارم نشست و نگام کرد :چی شده رایان؟!..کی بهش چاقو زده؟!.. نمی دونم..تو همینش موندم..که کاره کیه؟!..جز خودش هیچ کس نمی دونه..فعلا باید صبر کنیم..راستی بسته سفارش رو فرستادی؟!.. اره خیالت راحت..با پیک فرستادم واسه کامی.. سرمو تکون دادم و به دیوار روبه روم خیره شدم.. می دونی راشا..یه لحظه یاد اون شبی افتادم که تو رو غرقه خون کف اتاق پیدا کردیم..تنت یه تیکه یخ بود..من و رادوین که گفتیم تموم کردی..جسم بی جونت رو رسوندیم بیمارستان..ولی دکتر تشخیص داد زنده ای فقط نبضت کند می زد.. اره رادوین برام تعریف کرده بود.. نگاش کردم..داشت می خندید.. مرض..نیشتو ببند..کجاش خنده داشت؟ !.. آخرش با این دیوونه بازیات کار دست خودت میدی.. لبخندش محو شد..تکیه داد و حق به جانب گفت :انقدری بزرگ شدم که بتونم برای اینده م تصمیم بگیرم.. اره دیدم داشتی خودتو می کشتی..از بزرگیت بود دیگه.. تو این چیزا سرت نمیشه.. پس خوش به حال تو.. همینم هست..خوش به حاله من .. مشکوک نگاش کردم که گفت :چیه؟!.. بهت مشکوکم..حرفت بو دار بود.. انگار که داره با خودش حرف می زنه اروم گفت : نه بو نداشت..احساس داشت..تو که این چیزا رو نمی دونی.. نفسمو اه مانند دادم بیرون.. خوشبختانه یا بدبختانه اینبارو می دونم..خیلی خوبم می دونم..فقط عین چی تو گل گیر کردم.. خر؟!.. تند نگاش کردم که شونه ش رو انداخت بالا :چیه خب جمله ت ناقص بود درستش کردم..حالا بقیه ش و بگو.. مکث کردم و ادامه دادم : نمی دونم با ترلان چکار کنم..محله چی هم بهم نمیده.. سگ؟!.. - اینبار با حرص برگشتم و چپ چپ نگاش کردم که تند گفت :به من چه؟!..جمله ت رو درست بگو ادم بفهمه منظورت چیه.. حالا من بگم خر و سگ تو قشنگ می فهمی منظورم چیه که اونجوری نمی فهمی؟!.. آره اینجوری منظورتو بهتر می گیرم .. دقیقا همونی میشه که تو تصوراتم دارم..چهره همون..صدا همون..حتی حالتت رو باهاشون می سنجم.. محکم با مشت کوبوندم رو شونه ش که دستشو گذاشت روش و خندید.. خفه میشی تا حرفمو بزنم یا نه؟.. -یا نه... راشا... باشه باشه جوش نیار... بگو.. . نفس عمیق کشیدم..به رو به رو خیره شدم.. https://eitaa.com/manifest/2381 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۸ 🔵خلاصه از سهيل اصرار و از من انکار که آخر سهيل قبول کرد خودم برم به شرطي که برم بي
۴۹ 🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ... حرفم تموم نشده بود که يه طرف صورتم سوخت. شدت ضربش انقدر زياد بود که پرت شدم رو سراميکاي آشپزخونه و خون صورتم سراميکاي سفيد رو رنگي کرد. با بهت نگاهم مي کرد نگاهشو درك نمي کردم. با نفرت نگاهش کردم ولي اون با قدماي سست مي اومد جلو. - حالم ازت به هم مي خوره. انگار حرفمو نشنيد چون بي توجه به حرفم جلو اومد و نزديک نشست رو زمين دستشو بالا آورد. نمي دونستم مي خواد چي کار کنه ترسيده بودم. سريع کشوي کناريمو باز کردم و چاقويي برداشتم و نزديک گرفتم که باعث شد دستشو عقب بکشه، ولي هنوز با بهت نگاهم مي کرد. مهبد - س ... سارا ... م ... موهات؟! دستمو به سرم کشيدم ديدم شالم تا نصفه سرم رفته عقب و ...سريع شالمو آوردم جلو. مهبد - چرا؟ بلند شدم و ايستادم و با نفرت گفتم: - به تو ربطي نداره! خواستم برم که جلوم ايستاد. مهبد - به بيمارستان رفتن فردات ربط داره؟سکوت کردم. مهبد بلند گفت: - گفتم به بيمارستان رفتنت ربط داره؟منم صدامو مثل خودش بالا بردم. - آره داره، فهميدي!؟ حالا ولم کن. مهبد - تو مريضي؟ انقدر با ملايمت اون حرف رو زد که شک کردم. - بر فرض آره به تو چه ربطي داره؟ مهبد - مثل اين که نمي فهمي من و تو قراره با هم ازدواج کنيم!؟سرش داد زدم. - من نه با تو و نه با هيچ کس ديگه اي ازدواج نمي کنم، فهميدي؟بابا و مامان با صدام از اتاقشون پريدن بيرون. بابا - چي شده سارا؟ داد زدم. - از من مي پرسيد؟ اين چي ميگه؟ بابا سوالي به مهبد نگاه کرد که مهبد سرش رو پايين اندخت. مامان - آروم باش سارا، ما خير و صلاحت رو مي خوايم. عصبي خنديدم. - خير و صلاح؟! با قدماي بلند خودمو به در آشپزخونه رسوندم و قبل از خارج شدنم گفتم: - تا الان زندگيم رو هر جور دوست داشتيد درست کرديد چيزي نگفتم، تا الان مثل يه عروسک بين شما و علايقتون غرق شدم ولي چيزي نگفتم. داد زدم. - ولي بهتون اين اجازه رو نمي دم با آيندم بازي کنيد! فهميديد؟! به قرآن قسم مي خورم اگه بخوايد بازم حرفتون رو به کرسي بنشونيد خودمو مي کشم! آهان، نه چرا بکشم مي رم يه جايي گم و گور مي شم، خدا خودش صلاح دونسته و خودش چند روز ديگه مي برتم پيش خودش! پوزخندي زدم و رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبيدم و قفل کردم. جلوي آينه ايستادم، خون روي لبم و جاي انگشتاي مهبد روي صورتم خودنمايي مي کرد. زير لب گفتم: - آشغال! صداي حرف زدن بابا مي اومد که مي گفت: - ناراحت نباش دايي جان، کمي ناراحته حالش خوب شه کوتاه مياد! اشکي از چشمم ريخت. نه اينا اصلا منو درك نمي کنن! تقصيرم ندارنا نمي تونن رفتار بيست و پنج سالشون رو تغيير بدن ديگه. با گريه خوابم برد. صبح بيدار شدم و بر خلاف گفته ي مامان که گفته بود بيدارش کنم تا باهام بياد بيدارش نکردم و بي سر و صدا حاضر شدم و تمام آزمايشا و دفترچه بيمم رو برداشتم و آروم زدم بيرون. هنوزم به خاطر ديشب عصبي بودم. بابا منظورش از اين که کوتاه ميام چي بود؟! نکنه به زور منو شوهر بدن؟ پوزخندي زدم. ديگه نمي تونن و نمي ذارم، بهتون نشون مي دم سارا کيه! رسيدم پارکينگ و سوار ماشين شدم خواستم ماشين رو روشن کنم که در ماشين باز شد و کسي که نشست شوکم کرد. تنها کلمه اي که از دهنم خارج شد اسمش بود. چند ثانيه بهم خيره شد. - چرا اومدي؟ ارسطو - نبايد مي اومدم؟ رومو سمتش کردم که نگاهش رو صورتم چرخيد و ابروهاش بالا رفت. ارسطو با خشم گفت: - صورتت چي شده؟! ياد سيلي مهبد افتادم. مونده بودم چي بگم که دوباره داد زد. ارسطو - کي روت دست بلند کرده سارا؟! انقدر وحشتناك عصباني شده بود که نمي تونستم حرفي بزنم، با چشماش بهم تير پرتاب مي کرد. ارسطو - سارا به ولاي علي اگه جوابمو ندي همين الان مي رم بالا و از بابات مي پرسم، فهميدي؟! سکته رو زدم. نمي دونستم راستشو بگم يا نه ،يه دفعه گفتم: - ديشب تاريک بود خواستم آب بخورم پام به تخت گير کرد با صورت خوردم زمين. ارسطو کمي خيره نگاهم کرد و بعد عصبي خنديد و با دست کوبوند به پيشونيش. ارسطو - اين جا چي نوشته سارا؟ هـــان؟ نوشته من خَرََم؟! لبم رو گاز گرفتم و تو دلم دور از جوني گفتم. ارسطو - باشه خودت خواستي. داشت پياده مي شد که آستينشو گرفتم. - صبر کن. نشست و بدون اين که نگاهم کنه گفت: - کي؟! چشمامو بستم و تند گفتم: - مهبد. هنوز چشمام بسته بود ولي هر لحظه صداي نفساي عميق خشن ارسطو کش دارتر مي شد. يه دفعه ماشين با صداش ترکيد. ارسطو - اون حيوون به چه جراتي رو تو دست بلند کرده؟! اشکم ريخت. - نمي دونم. به خدا من مقصر نيستم، داشتيم حرف مي زديم دعوامون شد. جرات نداشتم حرفاي مهبد رو بهش بگم. ارسطو - مرد نيستم حالشو نگيرم، مرد نيستم! راه بيفت. با همون گريه گفتم: - کجا؟ ارسطو - بيمارستان ديگه. - مگه توام مي خواي بياي؟! eitaa.com/manifest/2351 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃 سلام امروز پارت داریم سعی میکنیم چندتا پارت هم اضافه بزاریم تا این چند روز که نذاشتیم جبران بشه🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۹ 🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ... حرفم تموم نشده بود که
۵۰ 🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت: - اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني مي ده سارا بانو!؟ - خب خدا رو شکر بازم مهربون شد. لبخند هولي زدم و گفتم: - مرسي. ماشين رو روشن کردم و راه افتادم. نيم ساعته رسيديم بيمارستان. خيلي دلهره داشتم. مي دونستم بيماريم ديگه خطر مرگ نداره اما همينم برام درد آور بود. همراه ارسطو وارد بيمارستان شدم. ارسطو - کجا بايد بريم؟ - بريم؟ ارسطو - آره ديگه، کدوم طبقه؟ کدوم بخش؟- ارسطو مي ترسم سهيل ما رو با هم ببينه و ... ارسطو کمي با چشماي ريز نگاهم کرد و کلافه دستي به موهاش کشيد. ارسطو - ميگي چي کار کنم؟ بذارم تنها بري؟بازم نگاهش به گونم افتاد و زير لب گفت: - کثافت! با اين که شنيدم ولي خودمو زدم به اون راه. - به سهيل زنگ مي زنم با هم مي ريم. ارسطو - خب من تا اين جا اومدم بذار بيام، سهيل اومد زود ميرم. ناچار قبول کردم و با هم رفتيم. با هم رفتيم و وارد اتاق دکتر شديم. دکتر - بفرماييد بشينيد. نشستيم و جواب همه ي آزمايشامو گذاشتم رو ميز. دکتر بعد از کمي بررسي عينکشو در آورد و روي ميز گذاشت. دکتر - ببيند خانم جوان شما دچار نارسايي انتهاييه کليه شديد که تنها چند راه درمان داره، پيوند کليه و يا اگر کليه اي فعلا نباشه بايد دياليز رو شروع کنيد تا از پيشرفت بيماري جلوگيري بشه! دکتر خيلي حرف زد که مفهومش همون چند جمله ي اولش بود و يه توصيه هاي دارويي و غذايي از مطب که بيرون اومديم. روي صندلياي سالن بيمارستان نشستيم. نمي دونم چرا از اسم دياليز مثل اسم شيمي درماني ترسيدم. از عمل که در حد المپيک مي ترسيدم. اما چاره چيه؟ هر چي بود از سرطان و مردن بهتر بود! ارسطو - خدا رو شکر. نگاهش کردم. حس کردم نفس راحتي کشيد. از دور سهيل رو ديدم بهمون نزديک مي شد تند گفتم: - ارسطو سهيل، بدو برو! ولي ارسطو بلند نشد و گفت: - ديگه فايده نداره ما رو ديد ،نترس خودم يه جور جمعش مي کنم. خوب که دقت کردم ديدم مهبد هم همراهشه. ارسطو - اون کيه کنارش؟ - مهبد! صداي ساييده شدن دندوناي ارسطو رو شنيدم و همزمان انگشت دستاش تو هم فشرده شدن. ارسطو - جاش بود همين جا خفش مي کردم! کمي شالمو دادم جلو تا سهيل صورتمو نبينه. - چه جوري مي خواي حضورتو توجيه کني ارسطو؟ ارسطو - توجيه مال زماني بود که سهيل تنها بود ولي الان تنها نيست و منم همراهتم. با ترس نگاهش کردم. ارسطو - نترس و به من اطمينان داشته باش. ناخودآگاه سرمو به علامت تاييد تکون دادم. مهبد با چشماي ريز داشت ما رو نگاه مي کرد و سهيل که از همون اول ارسطو رو شناخته بود کنجکاو نگاهم مي کرد. بهمون رسيدن. سهيل - سلام جناب رييس، سلام سارا! با ارسطو دست داد. مهبد - سلام، معرفي نمي کنيد؟ ديدم کسي حرفي نزد. بادي به غبغب دادم و محکم گفتم: - جناب سالاري از دوستان هستن. سهيل با لبخندي به حرف من گفت: - و البته رييس شرکتي که سارا توش کار مي کنه! مهبد دست کوتاهي به ارسطو داد که ارسطو کم ترين توجهي بهش نکرد. سهيل - رفتي پيش دکتر؟به جاي من ارسطو جواب داد. ارسطو - بله رفتيم. حرفاشون اميدوار کننده بود. بهتر نيست شما هم يه مکالمه ي کوتاهي باهاشون داشته باشي سهيل جان؟! سهيل سري تکون داد و رفت داخل اتاق دکتر. حالا فقط من بودم و ارسطو و مهبد. مهبد با پوزخند گفت: - مثل اين که سارا خانم غريبه ها رو به آشنا ترجيح مي ديد؟ - اگر منظورت از غريبه ارسطوئه بايد بگم شتباه مي کني چون ايشون از صد تا آشنا برام آشناتره! پوزخندي تحويلم داد. مهبد - ارسطو؟ فکر کنم به عنوان پسر عمه اين حق رو دارم بدونم بيماريت چيه؟! - شما کلا هيچ حقي به من نداري! مهبد با خشم گفت: - بعدا معلوم مي شه! خنديدم و گفتم: - شتر در خواب بيند پنبه دانه. مهبد با خشم داشت مي اومد طرفم دستمو بگيره که ارسطو جلوش ايستاد و دستشو تو هوا گرفت. از لرزش دستاشون معلوم بود چه فشاري به هم وارد مي کنن. ارسطو پوزخند زد. ارسطو - مثل اين که شما زياد زورآزمايي دوست داريد ،نه؟و به صورت من اشاره کرد. مهبد - تو چي کاره اي اين وسط؟ارسطو - فکر کن همه کاره! مهبد - تو بيخود کردي! برو کنار ببينم. ارسطو - تا دستتو خرد نکردم راهتو بکش برو. قند تو دلم آب مي شد ارسطو داشت ازم دفاع مي کرد. دروغه بگم رو ابرا نبودم. کي بدش مياد يه حامي مثل ارسطو داشته باشه؟! مهبد دستشو از دست ارسطو بيرون کشيد و قدمي به سمتم اومد که بازم ارسطو کنارم و کمي جلوتر ايستاد. مهبد - بالاخره اتفاقي که بايد بيفته ميفته خودتو اذيت نکن. پوزخندي زد و از کنارمون رد شد و روي صندلي کنار ديوار نشست. ارسطو - چيه سارا؟ چرا رنگت پريده؟ - چ ... چيزي نيست! ارسطو لبخند اطمينان بخشي بهم زد که کمي آروم شدم. بعد از نيم ساعت سهيل بيرون اومد و رو به مهبد گفت: - مهبد جان شما برو خونه، متاسفانه امروز نمي تونم به قولم عمل کنم براي گردش. eitaa.com/manifest/2387 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت141 🔴" رایان "👇👇 آقای دکتر حالش چطوره؟.. خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید ک
🔴دوستش دارم ... اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد یا از کجا شروع شد..شاید از همون کل کلی که باهاش تو شهربازی داشتم این حس تو دلم جوونه زد..و حالا تونستم باورش کنم..ولی نمی دونم باید چکار کنم تا بتونم بهش ثابت کنم که دوستش دارم وبه خاطر پولش نیست که می خوامش.. خب اینایی که گفتی رو بهش ثابت کن برادره من.. نشستی تا یه فرجی بشه و دری به تخته ای بخوره ترلان ببخشدت؟!.. یه تکونی..چیزی.. تو میگی چکار کنم؟!.. والا تو خانواده ی ما تو از همه زرنگ تر وباهوش تر بودی..حالا چی شده در جا زدی؟!.. کلا هَنگم .. نمی دونم .. خب من میگم از علاقه ت بهش بگو..اگر واقعا دوستش داری که قلبت بهت میگه چکار کنی .. اگر هم عشقت زودگذره که هیچی.. ول معطلی .. می خوامش.. فقط خواستن مهم نیست.. پس چی؟!.. همه چی.. مثلا.. دوستش هم داری؟!.. خیلی.. اوخی.. مرض..راه بذار جلو پام.. به من چه..این همه راه..خودت یکیشو برو ..دیگه سوال کردن نداره که.. خنگ..راهه رسیدن به ترلان رو میگم.. خودتی..منم همونو میگم.. پس درست و واضح بگو .. دیگه واضح تر از این؟!.. بهش بگو دوستش داری..دیوونه بازی در بیار..حتی شده خودتو بنداز زیر تریلی 18چرخ ..بذار ببینه به خاطرش تیکه تیکه شدی..نشونش بده جون ناقابلت قابلش رو نداره..بهش ثابت کن حاضری بمیری و.. هوی..چرا چرت میگی؟!.. - چرت نیست بیچاره..اینا شاه راهه رسیدن به معشوقه.. - اره منتهی اون دنیا .. - دنیا , دنیاست دیگه..اینجا و اونجا نداره.. - خسته نباشی..این همه فسفر سوزوندی تلف نشی..تو واقعا اینجا حیف میشی راشا.. چه کنیم دیگه..خرابتیم.. خندیدم و از جام بلند شدم..از پشت شیشه به رادوین نگاه کردم..راشا هم کنارم ایستاد.. معلوم نیست کدوم نامردی اینکارو باهاش کرده.. بالاخره معلوم میشه.. پدرشو در میارم..فقط بفهمم کیه هر چی اموات داره میارم جلوی چشماش.. منم تو همین فکر بودم..خیلی مشتاقم بدونم کی بوده.. " تانیا " آروم لای چشمامو باز کردم..ولی همه جا تاریک بود..با ماده ی بیهوشی که توی ماشین گرفت جلوی بینیم از حال رفتم و الان نمی دونستم کجام.. بدنم کوفته بود..فضای اطرافم کاملا تاریک بود..دستمو که به زمین گرفتم تا بلند شم متوجه نمناک بودنش شدم.. داد زدم :اینجا کجاست؟!..روهان..عوضی برای چی منو اوردی اینجا؟!..کسی تو این خراب شده صدامو نمیشنوه؟!.. هیچ صدایی نیومد..از زور خشم و ترس به خودم می لرزیدم.. یاد رادوین افتادم..خون آلود افتاده بود رو زمین..به خاطر من زخمی شد..خدا کنه چیزیش نشه.. قطره اشکی لجوجانه راه خودشو پیدا کرد و روی گونه م نشست.. دستمو گرفتم جلوم و حرکت کردم..نزدیک به 10دقیقه داشتم دور خودم می چرخیدم و در آخر متوجه شدم تو یه اتاق کوچیک حبس شدم.. دور تا دورم هیچی نبود..فقط یه اتاق خالی و من که توش اسیر بودم.. عقب عقب رفتم وبه دیوارِ نمور تکیه دادم..بوی نم اذیتم می کرد..حس می کردم بینیم می سوزه..دستمو جلوی صورتم گرفتم ..بی فایده بود..گوشه ی مقنعه م رو جلوی صورتم گرفتم..باز خوبه دست و پام بسته نیست.. در با صدای قیژی باز شد و نور به داخل تابید..دستمو جلوی چشمام گرفتم..نور چشممو می زد.. با این حال از لای انگشتام به درگاه نگاه کردم..سایه ای از یک مرد..بعد هم صدای قدمهاش فضای اتاق رو پر کرد.. با روشن شدن اتاق صورتش رو دیدم.. با خشم نگاش کردم: این کارا برای چیه روهان؟!.. زورآزمایی؟!.. خندید: مختاری هرطور که دوست داری فکر کنی عزیزم.. خفه شو..هزار بار بهت گفتم که به من نگو عزیزم..چرا از ازار دادن من لذت می بری؟!.. به طرفم اومد..چسبیدم به دیوار.. همه چیزه تو برای من لذتبخشه..همه چیزت.. جلوم ایستاد..دستشو اورد جلو ..وحشت زده نگاش کردم..به ارومی گوشه ی مقنعه م رو از روی صورتم برداشت.. لبام خشک شده بود..نگاهشو همه جای صورتم چرخوند و تو چشمام خیره شد.. به زودی مهمونامون می رسن ..بهتره خودتو آماده کنی.. قهقهه زد که از بلندی صداش تنم لرزید.. لرزون گفتم : چی تو سرته روهان؟!.. راه رسیدن به خوشبختی.. به چه قیمتی؟!.. هر چی..برام مهم نیست.. خیلی پستی..نامرده اشغال.. با پشت دست محکم خوابوند تو صورتم..دستمو گذاشتم رو گونه م ..درست همونجایی که زده بود داغ شد و آتیش گرفت.. سوختم ولی دم نزدم.. به زودی بهت نشون میدم نامردتر از ایناش هم هستم..فکر نکن با این حرفات می تونی ذره ای من رو اذیت کنی.. نه دختر جون.. از این خبرا نیست.. بهتره یه گوشه بتمرگی و منتظر اجرای نقشه هام باشی..می تونی بیننده ی خوبی باشی.. بلند خندید..به طرف در رفت.. با شنیدن صدای کوبیده شدن در نگاهمو بهش دوختم..دیگه اتاق تاریک نبود.. چشم چرخوندم و متوجه دوربینی که گوشه ی اتاق تو سقف کار شده بود شدم.. https://eitaa.com/manifest/2383 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت142 🔴دوستش دارم ... اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد
🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن.. این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی و پلیدی تو سر این عوضی هست؟!.. رادوین: راشا اون گوشی تلفن رو بده من..همین حالا.. راشا: بذار برسی بعد شروع کن به دستور دادن..تازه مرخص شدی به کی می خوای زنگ بزنی؟!.. رادوین :تو کار به این کارا نداشته باش..فقط گوشی رو بده..زود باش.. رایان گوشی رو به طرف رادوین گرفت : بیا بگیر..هیچ معلوم هست چته؟!..ازت می پرسیم کی با چاقو زدت فقط نگامون میکنی و هیچی نمیگی..حالا هم که اوردیمت خونه سراغ تلفن رو می گیری..د خب بگو ما هم بدونیم اینجا چه خبره؟!.. همانطور که شماره می گرفت گفت :میگم بهتون..صبرکنید..اَه..شماره ش چند بود؟!.. راشا: شماره ی کی؟!.. رادوین: همین یارو که تو اداره ی پلیس آشنای بابا ست.. رایان: رحمتی؟!.. رادوین: آره همون..تو شماره ش رو داری؟!.. رایان: فکر کنم داشته باشم..واسه چی می خوای؟!.. رادوین: اگه داری زود بیار کارش دارم..فقط نپرس..زود باش.. راشا: هی زود باش , زود باش نکن..معلومه گیج می زنیا.. رادوین : چطور؟!.. راشا: چون گوشی تلفن رو برعکس گرفتی دستت .. نگاهی به گوشی توی دستش انداخت..حق با راشا بود..درستش کرد .. راشا خندید: عاشق شدی؟!.. رادوین نگاهش کرد..کم کم اخم کمرنگی روی پیشانیش نشست.. رایان :بیا این شمارشه.. سریع کاغذ را از دست رایان کشید.. رایان: چرا انقدر هولی؟!.. بی توجه تند تند شماره رو گرفت.. الو.. الو سلام..سروان رحمتی؟!.. سلام..بله بفرمایید.. -من رادوین بزرگوار هستم..به جا آوردید؟!.. سکوت کوتاهی کرد و جواب داد : بله بله..پسر نیما بزرگوار درسته؟!.. بله همینطوره.. خوبی پسرم؟!..همه چیز رو به راهه؟..راستی از برادرات چه خبر؟..همه خوبن؟.. همه خوبن..ممنونم.. در خدمتم پسرم.. شرمنده مزاحمتون شدم..راستش.. خلاصه ای از اتفاقات اون روز رو برای جناب سروان تعریف کرد.. قضیه ی دزدیده شدن تانیا توسط روهان را سانسور کرد و تنها موضوع چاقو خوردنش را مطرح کرد.. راشا و رایان تمام مدت رادوین را زیر نظر داشتند تا بفهمند منظورش از این کارها چیست.. عجب..که اینطور..الان حالتون چطوره؟.. بهترم..امروز مرخص شدم.. خب خداروشکر..گفتی شماره ی ماشینش رو داری؟.. بله حفظ کردم.. باشه شماره رو بده به همکارام می سپارم پیگیری کنند.. بعد از گفتن شماره ی پلاک و قطع تماس راشا گفت :تو اون اوضاع و احوال عجب حافظه ای داشتی که تونستی سریع شماره پلاکشو حفظ کنی..بابا ایول داری به مولا.. رادوین لبخند زد : چشمام تار می دید..ولی تموم سعیمو کردم که بتونم شماره رو حفظ کنم..فکر نمی کردم یادم بمونه..وقتی بهوش اومدم چیزی یادم نبود..ولی کم کم به مغزم فشار ارودم و همه چیز یادم اومد.. رایان: بالاخره میگی اون یارو کی بوده که بهت چاقو زده یا نه؟!.. رادوین مکث کوتاهی کرد : روهان..نامزد سابق تانیا.. هر دو با تعجب نگاهش کردند که رادوین همه چیز را توضیح داد..چه از روز اولی که جلوی ویلا با او برخورد داشت چه تا به الان.. راشا: اون با تو چکار داشت؟!.. رادوین: خودمم نمی دونم.. راشا: شاید فکر کرده عاشق تانیا شدی و می خوای اونو ازش بگیری.. رادوین: تانیا مال اون نبود که حالا من بخوام ازش بگیرم.. راشا: به هر حال مال تو هم نبوده.. رادوین سکوت کرد.. رایان: مطمئنی تانیا رو دزدیده؟!.. رادوین: نه مطمئن نیستم..شاید تا الان برگشته باشه و.. با صدای کوبیده شدن دره ویلا هر سه متعجب به ان خیره شدند.. راشا و رایان از جا بلند شدند..راشا به طرف در رفت..کسی هراسان به در می کوبید.. با باز شدن ان تارا و ترلان با صورت خیس از اشک وارد ویلا شدند.. تارا هق هق می کرد.. اشک در چشمان خاکستری ترلان حلقه بسته بود..هر دو گریه می کردند.. راشا متعجب کنار تارا ایستاد: چی شده؟!.. تارا با دیدن راشا بلند زد زیر گریه و هق هق کنان گفت : ت..تا..تانیا.. راشا دستشو گرفت..دوست داشت بغلش کند و سرش را به سینه بگیرد..زیر گوشش زمزمه کند و ارامش کند..ولی بین جمع نمی توانست.. دستش را نوازش کرد.. آروم باش خانمی..اینجوری که نمی فهمم چی میگی..درست بگو ببینم چی شده؟!.. تارا فقط گریه می کرد..بغض راه گلویش را بسته بود.. رایان کنار ترلان ایستاد..ترلان با دیدنش سرش را پایین انداخت.. صدای آرام رایان به گوشش خورد.. چرا گریه می کنید؟!..برای تانیا اتفاقی افتاده؟!.. آرام سرش را بلند کرد..هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدند..بدون آنکه حتی پلک بزنند.. دانه های درشت اشک از چشمان ترلان جاری شد..رایان طاقت نیاورد وسرش را به زیر انداخت.. دستمالش را از جیبش بیرون اورد و به او داد..ترلان از گرفتن دستمال ممانعت نکرد..اشک هایش را پاک کرد.. صدای زمزمه وار رایان را شنید.. ترلان.. نگاهش کرد..باز هم خشک شده بود و قادر به چشم برداشتن از او نبود.. https://eitaa.com/manifest/2385 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت143 🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن.. این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی
🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!.. سرش را به ارامی تکان داد..اشک هایش را پاک کرد..دستانش لرزش خاصی داشت.. دیروز صبح یکی اومد پشت در گفت پیکه..فکر کردم کتابایی که سفارش دادم رسیده ولی تا رفتم دم در دیدم دو نفرن با لباس سر تا پا مشکی..یکیشون دستامو گرفت ومنو کشید سمت خودش اون یکی هم سعی داشت دستمالی که تو دستش بود رو بگیره جلوی بینیم.. تقلا می کردم ولی هیکلی و قوی بودن..از شانسم 2 تا ماشین داشت از اونجا رد می شد که تا اینا رو دیدن راننده ی جفت ماشینا پریدن پایین و این دوتا هم مجبور شدن فرار کنن..چون ماشینشون از ویلا دور بود نتونستن منو ببرن .. وحشت کرده بودم..نمی دونستم چرا می خواستن منو بدزدن..با برنگشتن تانیا هر دومون ترسیدیم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه..ولی دوستش زنگ زد گفت خونه ی اوناست و چون حالش خوب نبوده تانیا پیشش مونده.. اولش تعجب کردیم که چرا تانیا خودش خبرمون نکرد ولی دوستشو می شناختیم..دوست صمیمی تانیا بود..برای همین تا حدودی خیالمون راحت شد ولی هر چی بهش زنگ می زدیم گوشیش خاموش بود..دیگه هر دو نگرانش شده بودیم تا امروز که یکی زنگ می زنه خونه و ما رو تهدید میکنه..اینکه اگر به حرفاشون گوش ندیدم تانیا رو می کشن.. گفتن امشب زنگ می زنن و بهمون ادرس میدن تا بریم اونجا..گفتن اگر به پلیس یا هر کس دیگه خبر بدیم تانیا رو بی برو برگرد می کشن.. با زدن این حرف شدت گریه ش بیشتر شد.. تارا اشک هایش را پاک کرد و با هق هق گفت :ا..اخه اونا کین؟!..چ..چی از جونمون.. م..می خوان؟!.. می لرزید..دست هایش را به دور بدنش حلقه کرده بود.. راشا طاقت نیاورد..تحمل دیدن نگرانی و گریه ی تارا را نداشت..بی رودروایستی سرش را در اغوش گرفت.. زیر لب زمزمه کنان سعی در آرام کردن او داشت..تارا هق هقش را رو سینه ی راشا خفه کرد ولی لرزش بدنش کامل از بین نرفته بود.. رایان هم دوست داشت ترلان را در اغوش بگیرد و ارامش کند..ولی او خوددارتر از راشا بود..احساسات داشت..بی اندازه ترلان را دوست داشت..و الان هم به هیچ عنوان طاقت دیدن اشک هایش را نداشت..ولی جرات نداشت به او نزدیک شود..میدانست که ترلان هنوز او را نبخشیده است.. رادوین آهسته از روی مبل بلند شد ..به طرفشان رفت.. من می دونم تانیا پیش کیه.. - تارا و ترلان متعجب نگاهش کردند.. تارا با صدایی خش دار و گرفته گفت :کی؟!.. روهان.. ترلان با حرص دستش را مشت کرد : پست فطرته عوضی..بهش شک کرده بودما.. چطور؟!.. آخه از این ادم هر کاری بگی بر میاد تارا اشکاش رو پاک کرد در حالی که از شنیدن این موضوع به خشم امده بود زیر لب غرید از اون عوضیاست..تا حالا به هر چی خواسته رسیده..لابد چون تانیا بهش جواب رد داده این کارو باهاش کرده.. ترلان: خیلی غلط کرده پسره ی ایکبیری..اَه اَه با اون قیافه ی چلغوزیش..ادم واسه نیگا کردنش هم باید کفاره بده رایان از حالت صورت و لحن بامزه ی ترلان به خنده افتاد و با عشق نگاهش کرد ترلان نیم نگاهی به او انداخت و لبانش را کج کرد سپس سرش را برگرداند..لبخند به سرعت از روی لبان رایان محو شد... مغموم و گرفته انگشتان مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برد و بر آنها چنگ زد تارا: باید چکارکنیم؟!..بریم سر قرار؟! راشا با غیرتی اشکار بی هوا داد زد :نخیر..لازم نکرده..صبر کنید تا ببینم زنگ می زنن چی میگن..حالا که میدونیم کار کیه کارمون راحت تر میشه تارا که از لحن و نگاه خاصه راشا به خودش در دلش غوغایی برپا شده بود گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت انقدر خواستنی شده بود که دل راشا برای در اغوش کشیدنش ضعف رفت..هنوز دست تارا را در دست داشت که فشار اندکی به آن وارد کرد تارا به نرمی سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد..راشا لبخند ارامش بخشی به صورت سرخ شده از شرمش پاشید..دلش ارام گرفت..احساس امنیتی که در کنار راشا به او دست می داد قابل وصف نبود بقیه هم تو حال و هوای خودشان بودند..ترلان و رایان..ترلان از نگاه های شیفته و عاشقه رایان گریزان بود..رادوین عمیقا در فکر بود و گره ای که میان ابروهای پرپشت و مردانه ش جای گرفته بود ان را به خوبی نشان می داد ترلان: من میگم زنگ بزنیم پلیس.. رادوین مهر سکوتش را شکست و به نشانه ی مخالفت سرش را تکان داد: نه..این راهش نیست..شماها میگید طرف اینکاره ست پس سریع می فهمه که پای پلیس کشیده شده وسط..باید خودمون دست به کار شیم.. همگی با تعجب و چشمان گشاد شده نگاهش کردند.. کم کم نیش راشا و رایان به لبخنده مرموزی باز شد که رادوین با نگاهش فکری که به ذهنشان خطور کرده بود را تایید کرد دخترها که هنوز تو باغ نبودند و منظور رادوین را درست متوجه نشده بودند فقط نگاهش کردند ترلان: یعنی چی؟ !..میشه واضح تر بگین؟ فعلا صبر کنید تا زنگ بزنن..بعد از اون همه چیزو براتون توضیح میدم هر دو به ناچار سر تکان دادند eitaa.com/manifest/2397 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۰ 🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت: - اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني
۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل - خب نمي خوايد بگيد اين جا چه خبره؟جفتمون هول کرديم. با تته پته گفتم: - منظورت چيه داداشي؟ سهيل نگاه عاقل اندر سفيهي بهمون انداخت و به ارسطو خيره شد. سهيل - خب جناب رييس فکر نمي کني بايد بابت اين کارت يه توضيح به بنده بدي؟! ارسطو - کدوم کار دکتر؟ ارسطو هم از لحن حرف زدنش معلوم بود شوکه شده و حرفي تو دهنش نمي چرخه! سهيل با لبخند بدجنسي و با اشاره ي سر به من گفت: - بابت اومدنتون همراه خواهرم به بيمارستان. اومدم حرف بزنم سوء تفاهم رفع بشه که گند زدم. - داداش اين چه حرفيه ارسطو ... همين که ارسطو از دهنم خارج شد محکم با دستم کوبوندم رو دهنم و با ترس به چهره ي رنگ پريده ي ارسطو و بعد به چهره ي اخموي سهيل که بيشتر سعي داشت عصبي باشه تا اين که واقعا عصبي باشه نگاه کردم! به هر حال مي شناسمش ديگه. سهيل - ارسطو؟ خب، خب داره به جاهاي خوب مي رسه. ديگه چي؟! با صداي پرستاري که سهيل رو براي رفتن به اتاق بيماري صدا کرد سهيل از ما رو گرفت که بره ولي لحظه ي آخر ايستاد و نگاه مرموزي به هر دومون انداخت. سهيل - فکر نکنيد بي خيال شدما! بعدا حسابي باهاتون کار دارم. بعد رو به من ادامه داد. سهيل - برو اون قسمت تا وسايلت رو براي بستري شدنت بدن. وحشت زده نگاهش کردم. - بستري؟ سهيل - نه اون طوري البته. فقط تا فردا يه سري آزمايش بايد بدي که بهتره اين جا باشي. هر چه زودتر هم يه کليه برات پيدا بشه بهتره. بهتره قضيه رو به مامان و بابا بگيم ،چون بايد بيان و آزمايش بدن. متعجب نگاهش کردم. - چرا بايد اونا آزمايش بدن؟ سهيل - بايد ببينيم گروه خونيت با کدوممون تطابق داره که بهت کليه بديم. - نه اين چه کاريه؟! من نمي خوام. در ضمن بابا که خودش يه کليه داره فقط. سهيل خنديد. - مي دونم. بابا نه، من و مامان! سري از روي گنگي تکون دادم و به چهره ي سهيل نگاه کردم. سهيل ازمون با چهره اي شيطون و نگاهي موذي روي هر دومون خداحافظي کرد و رفت. همزمان با رفتنش من و ارسطو نفس راحتي کشيديم که براي همزمان بودنش جفتمون خندمون گرفت. ارسطو - از سهيل مي ترسي؟ - نه، چرا؟ ارسطو - از رنگ پريدگيت! پوزخندي زدم. - نه اين که تو مثل کوه استوار بودي! يه دفعه ارسط بلند خنديد و روي صندلي نشست. ارسطو - خداييش يه لحطه ترسناك شده بود. نديدي اخمشو؟ در ضمن من حرفي براي گفتن نداشتم، اون حق داشت منو با خواهرش ديد و برخورد درستي کرد. منم بودم و پسري همراه خواهرم مي ديدم از اينم بدتر برخورد مي کردم. ياد رفتار ملکي با رها افتادم و لبخند بدجنسي زدم و کنارش نشستم. - نمي دونستم توام غيرتي هستي. ابرويي بالا انداخت. ارسطو - چطور؟ - آخه رفتار رها رو با ملکي ديده بودم. يه دفعه سيخ تو جاش نشست. ارسطو - منظورت چيه؟ - يعني مي خواي بگي هنوز نفهميدي؟ ارسطو کلافه گفت: - درست حرف بزن ببينم چي ميگي سارا؟! - خب، خب از رفتاراي رها و ملکي اين جور فهميدم که يه چيزايي بينشون هست! اخم غليظي رو پيشونيش نشست. ارسطو - امکان نداره. يه دفعه بلند شد و رو به من ايستاد. ارسطو - اگه چيزي مي دوني بهم بگو سارا! چي بينشونه؟ خيلي عصبي شده بود. يه لحظه ازش ترسيدم. ترسيدم بره و بلايي سر ملکي يا رها بياره. آستين لباسشو گرفتم و کشيدم تا بشينه که همين طورم شد. - چيزي آنچناني که الان تو فکرته بينشون نيست ولي من چيزايي بينشون مي بينم. ارسطو - چي؟لبخندي زدم و گفتم: - تو نگاهشون عشق رو مي بينم. تو نگاه ملکي يه عالم محبت به رها و تو چهره ي رها شرم و خجالت دخترونه که معنيش جز عشق نمي تونه باشه! حسم بهم ميگه. اخم روي پيشونيش رفت و لبخند محوي رو صورتش نشست و سرش رو به ديوار تکيه داد. ارسطو - رها هم بزرگ شد؟! خندم گرفته بود ولي چيزي نگفتم و به جاش گفتم: - بلند شو برو که اگه يه بار ديگه سهيل اين جا با هم ببينتمون بهمون شک مي کنه که چيزي بينمونه! ارسطو چشماش غمگين شد و نگاهم کرد. ارسطو - يعني چيزي نيست؟! از سوالش شوکه شدم. نمي دونستم چي بايد بگم فقط مات نگاهش کردم. کلافه چند بار دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: ارسطو - سارا تو ... من ... تو ... رو ... يه دفعه نگاهش به پشت سرم که افتاد حرفشو قطع کرد و ايستاد. ارسطو - من ديگه برم. مراقب خودت باش و کمکي خواستي روم حساب کن.فعلا سريع عقب گرد کرد و رفت و من مات اون جمله اي بودم که نصفه موند. چي مي خواست بگه؟! اون من رو.. چي؟ با صداي سهيل از افکارم در اومدم و همراهش رفتم و تو اتاقي دو نفره منتقل شدم بعد از پوشيدن لباس هاي بيمارستان روي تخت دراز کشيدم و منتظر شدم تا شب سهيل چند باري بهم سر زد و کمي صحبت کرديم که فهميدم راستشو به مامان و بابا گفته و اونا هم فردا براي آزمايش ميان بيمارستان. حس بدي داشتم، حس اين که دوست نداشتم کسي به خاطر من حالش بد بشه و.. eitaa.com/manifest/2388 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل
۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گرده پيشم. وقتي که رفت خيلي حوصلم سر رفت. مني که هميشه دير وقت مي خوابيدم برام خيلي سخت بود زود بخوابم. هر کاري مي کردم خوابم نمي برد. تخت کناريم هم خالي بود و من تنها بودم. با همون پيرهن بلند بيمارستان بلند شدم و روسريمم سرم انداختم و رفتم کنار پنجره نشستم. نمي دونم چقدر به ماه خيره شده بودم که حس کردم يکي کنارم ايستاده. برگشتم نگاهش کنم که صداشو شنيدم و چشمام قد توپ فوتبال شد! ارسطو - ميگن وقتي به ماه نگاه مي کني نبايد بلافاصله به صورت کسي نگاه کني. نگاهم وسط راه متوقف کردم و گفتم: - چرا؟ ارسطو - نمي دونم فقط يادمه هميشه مادر بزرگم اينو بهمون مي گفت، مي گفت اول سه تا صلوات بفرست بعد نگاهتو بده به کسي ديگه. سه تا صلوات فرستادم و برگشتم سمتش. کنارم کمي عقب ايستاده بود و نگاهش به من بود. - اين جا چرا اومدي؟ چه جوري اومدي؟ارسطو خنديد و رفت روي مبل نشست. ارسطو - اگه اومدنم رو مي ديدي که از خنده روده بر مي شدي. بيا بشين. عملت نمي دوني کيه؟رو تختم نشستم و ملحفه رو روي پاهام انداختم. - نه نمي دونم، فقط مي دونم اگه کليه پيدا بشه سريع عملم مي کنن. يه دفعه با دردي که تو پهلوم ايجاد شد خم شدم و يه ناله ي سوزناك کردم که ارسطو شتابان از جا بلند شد و به سمتم اومد. وحشت زده پرسيد: ارسطو - چي شدي سارا؟ صاف نشستم و با چهره اي که از درد جمع شده بود گفتم: - پهلوم تير کشيد! آي. انقدر دردم شديد بود که نمي دونستم چي کار کنم. ارسطو - بذار برم به دکتر بگم بياد. ديدم داره مي ره. وحشت زده مچ دستشو گرفتم با اين که دستم از رو لباس روي دستش بود ولي گرماي دستش بهم جوني دوباره داد. با تعجب به دست من و خودش نگاه کرد و دوباره به من. با اشاره به ظرفي کنار ميز اشاره کردم. - اونو بيار. ارسطو سريع دستشو بيرون کشيد و ظرف رو آورد و همين که ازش گرفتم بالا آوردم. حالم شديد بد بود، حس مي کردم هر چي تو معده و رودمه داره مياد بيرون، آخراش خونم بالا آوردم که ارسطو وحشت کرد و دويد بيرون. حال خودم رو نمي فهميدم. ظرف پر بود از خون و ... همه ي بدنم سست شده بود. دستم شل شد و ظرف از دستم افتاد روي زمين و چشمام سياهي رفت و افتادم رو تخت. تقريبا آخرين چيزي که ديدم صورت نگران ارسطو بود و چند تا دکتر و پرستار و فريادي که يکي از دکترا زد و گفت سريع با دکتر سمايي تماس بگيريد و ديگه هيچي نفهميدم! گلوم مي سوخت. چشمام سنگين بود و نمي تونستم بازش کنم. درد داشتم، همه جام درد مي کرد. حس نوازش دستي روي موهام و صورتم ترغيبم مي کرد به باز کردن چشمام. با هزار زحمت چشمامو باز کردم و سهيل رو ديدم. چشماي بازمو که ديد سريع بلند شد و رفت بيرون و با يه دکتر ديگه برگشت و بعد از يه چکاپ کلي اون دکتر رفت و سهيل بازم کنارم نشست. سهيل - خوبي؟ فقط تونستم سرمو تکون بدم. سهيل با لبي لرزون ادامه داد. سهيل - مي دونستي اگه چيزيت بشه من مي ميرم؟بغض کرده بود و ناخودآگاه باعث شد منم بغضم بگيره. - سهيل گريه نکني! اشکش ريخت منم اشکم ريخت. - مامان و بابا نيومدن؟ سهيل - تازه رفتن خونه فردا ميان دوباره. - سهيل چرا مامان و بابا منو دوست ندارن؟! سهيل - اين چه حرفيه؟ - حرف نيست سهيل واقعيته! اونا حتي نيومدن پيشم. سهيل - اومده بودن آزمايشم داديم هممون. - چي شد؟ منظورم جوابشه؟سهيل با کلافگي گفت: - فقط مال بابا بهت مي خورد که اونم يه کليه داره و نمي شه! نفس عميقي از روي آرامش کشيدم و زير لب گفتم: - خدا رو شکر. سهيل با تعجب نگاهم کرد. سهيل - چرا خدا رو شکر مي کني؟ ميگم کليه ي هيچ کدوممون بهت نخورد!؟لبخندي زدم. - فهميدم ديگه براي همين هم خدا رو شکر کردم. همش دعا مي کردم شما به خاطر من مجبور نباشيد عمل شيد. سهيل با عصبانيت بلند شد. سهيل - تو يه احمقي سارا اين چه طرز تفکريه!؟ - سهيل حرص نخور داداشي! سهيل - چه جوري حرص نخورم؟ مي دوني اگه تا هفته ي ديگه بهت کليه نرسه امکان داره ... حرفشو يه دفعه اي قطع کرد و از در اتاق زد بيرون و در رو محکم بهم کوبيد. ناراحت نشدم خيلي هم خوشحال بودم. دوست نداشتم مامان و سهيل به خاطر من بيان بيمارستان و درد بکشن. لبخند آرامش بخشي زدم و چشمامو بستم. ظهر بود که بابا و مامان اومدن ملاقاتم و سهيل و نرگس هم اومدن. نگين و رها و شادي هم بودن اما کسي که من مي خواستم ببينمش نبود. چهره ي آرام بخشي که نياز داشتم نبود. هر لحظه چشمم به در بود بياد ولي نيومد! آخراي وقت ملاقات بود که سهيل با خنده وارد اتاق شد و داد زد: - مژده بديد ،مژده بديد. همه با شگفتي نگاهش کردن که بازم با خوشحالي داد زد: - کليه پيدا شد. همه اومدن بغلم کردن و خدا رو شکر گفتن ولي من ناراحت بودم. نمي فهميدم چرا ارسطو نمياد!؟ نکنه منو فراموش کرده. چشممو به سهيل دوختم. eitaa.com/manifest/2401 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت144 🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!.. سرش را به ا
🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانستند به عموخسرو اطمینان کنند و هر کَسه دیگری.. عمو خسرو خود فرصت طلب بود و دنباله بهانه.. اینگونه بهانه دادن به دستش عاقلانه به نظر نمی رسید.. شب شده بود..دخترها منتظر و مضطرب چشم به گوشی تلفن دوخته بودند.. تارا با استرس انگشتانش را در هم گرده زده بود.. ترلان لبش را می جوید .. پسرها هم انجا حضور داشتند..رادوین کنار پنجره ایستاده بود و کلافه بیرون را نگاه می کرد.. سیاهی شب..نور ماه..سکوته پر از تشویش.. کلافه ترش می کرد.. رایان توی سالن قدم می زد و در فکر بود..راشا رو به روی دخترها نشسته بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.. چند بار رایان تذکر داد که اینکار را نکند ولی بی فایده بود..راشا کار خودش را می کرد.. رایان: د نکن..تکون نده او بی صاحابووووو.. راشا که تمام مدت به تارا خیره شده بود و تو حال و هوای خودش بود.. با تکان نسبتا شدیدی به خودش آمد.. کمی اطرافش رو نگاه کرد وگیج گفت:هان؟!چی؟!.. همگی به این حرکتش خندیدند و جو سنگین کمی از بین رفت.. رایان زیر گوشش ارام گفت: معلوم هست تو کدوم باغ داری چشم چرونی می کنی؟!..پسر حواست کجاست؟..میگم اون بی صاحابتو تکون نده..رو اعصابمه.. هوی صاحاب داره ها..چشماتو وا کن جلو روته.. این رو یا اون رو؟.. -چی؟!.. منظورم اینه رو به رو یا.. کوفت.. رایان خندید و سرش را بلند کرد.. تارا لبخند زد ..راشا محو نگاهش کرد ..باز داشت پاشو تکون می داد..وقتی عمیق به تارا خیره می شد حواسش هم به کل پرت می شد.. رایان زد رو شونه ش: جناب.. صاحاب ..تکونش نده عین مته رو مخمه.. راشا هنوز هم به تارا نگاه می کرد..در همون حال سرش را تکان داد و لبخند زد..تارا زیر نگاهه مستقیم او سرخ و سفید شد.. رایان چپ چپ به راشا نگاه می کرد.. همان موقع تلفن زنگ خورد..هر 5 نفر تو جا پریدن و هیجان زده به تلفن خیره شدند.. راشا دستاش و از هم باز کرد و گفت : آروم باشید بابا..تلفنه بمب که نیست اینجوری هول کردید.. رادوین جلو امد..با نگاه اول به ترلان بعد هم به گوشی اشاره کرد.. ترلان دست لرزانش را پیش برد..تردید داشت تلفن را بردارد..مکث کوتاهی کرد و دکمه ی ایفن را فشرد..نفس در سینه ی همه حبس شده بود.. سکوته مطلق بود..چه اونطرفه خط و چه اینطرف.. الو.. ترلان تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود.. ا..الو.. چطوری خانم کوچولو؟!.. صدای روهان نبود..ترلان که گویی دوباره شجاعتش را بازیافته بود..با حاضر جوابی ذاتیش گفت :درد و خانم کوچولو..خواهرم کجاست؟!..باهاش چکار دارین عوضیا؟!..به خدا قسم اگر یه تار مو از سرش کم بشه.. صدای قهقهه ی بلند و وحشتناکه ان مرد توی گوشی پیچید و باعث شد ترلان سکوت کند.. یواش تر خانم کوچولو..چرا عین گربه پنجول میندازی؟..نُچ..اینجوری فایده نداره..باید رو در رو باهاتون حرف بزنم..هم تو و هم تارا..البته حرف که نه..یه گپ دوستانه ست.. ترلان با سر وصدا اب دهانش را قورت داد و سرش را بلند کرد..در نگاه اول فقط چشمانش رایان را دید که صورتش سرخ شده بود..ماته او ماند..رایان دستانش را در هم گره کرده بود و فکش منقبض شده بود..نگاهه تیز وبُرنده ش گوشی تلفن را نشانه گرفته بود..اماده ی عربده کشیدن بود که راشا جلوی دهانش را گرفت.. ترلان نگاهش را به گوشی دوخت و اینبار صدایش کمی لرزش داشت: گپ؟!..با تو؟!..اصلا تو کی هستی ؟!..چی میخوای؟ پول؟!..چقدر؟!..هان؟!.. بگو دیگه..چقدرمی خوای تا دست از سرمون بردارید.. تند نرو عزیزم..گفتم که می خوام باهاتون گپ بزنم..خواهرت هم حالش خوبه..داره اینجا کیف میکنه..پذیرایی ویژه ای ازش کردم..خیالتون تخت.. دیوانه وار خندید و ترس در دل دخترها انداخت..حرف های مرد دو پهلو بود و معلوم بود که کلامش بوی حقیقت نمی دهد.. می خوام صداشو بشنوم..همین الان.. مکث کوتاهی کرد: باشه..جوش نیاز عزیزم..صبر کن.. سکوته پر از تشویش واضطرابی فضا را پر کرد..همگی نگران چشم به تلفن دوخته بودند..رایان در ظاهر آرام بود ولی حالت صورت و نگاهش خلاف ان را نشان می داد..طاقت نداشت ان مرتیکه قربان صدقه ی عشقش برود.. ترلان را ماله خود می دانست و غیرته خاصی روی او داشت..درست همانطور که راشا روی تارا حساس بود.. صدای ارام و بی حال تانیا در گوشی پیچید..همگی کمی به جلو خم شدند.. ا..الو..خ..خواهری.. دخترها زدن زیر گریه..هر دو جلوی تلفن زانو زدند.. ترلان: جونم خواهری..حالت خوبه تانیا؟!.. صدای هق هق تانیا دلشان را به درد اورد: خ..خوبم اجی..گریه نکن فدات شم..خوبم.. تارا با گریه بلند گفت :تانیا اون عوضیا چکارت کردن؟!..تو رو خدا بگو که خوبی.. تانیا هم بلند گریه می کرد: خوبم عزیزم..باور کن..من.. پس چرا صدات بی حاله؟!..خوب نیستی تانیا..می دونم.. - تانیا سکوت کرد..فقط صدای گریه ش به گوششان می رسید..