eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت141 🔴" رایان "👇👇 آقای دکتر حالش چطوره؟.. خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید ک
🔴دوستش دارم ... اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد یا از کجا شروع شد..شاید از همون کل کلی که باهاش تو شهربازی داشتم این حس تو دلم جوونه زد..و حالا تونستم باورش کنم..ولی نمی دونم باید چکار کنم تا بتونم بهش ثابت کنم که دوستش دارم وبه خاطر پولش نیست که می خوامش.. خب اینایی که گفتی رو بهش ثابت کن برادره من.. نشستی تا یه فرجی بشه و دری به تخته ای بخوره ترلان ببخشدت؟!.. یه تکونی..چیزی.. تو میگی چکار کنم؟!.. والا تو خانواده ی ما تو از همه زرنگ تر وباهوش تر بودی..حالا چی شده در جا زدی؟!.. کلا هَنگم .. نمی دونم .. خب من میگم از علاقه ت بهش بگو..اگر واقعا دوستش داری که قلبت بهت میگه چکار کنی .. اگر هم عشقت زودگذره که هیچی.. ول معطلی .. می خوامش.. فقط خواستن مهم نیست.. پس چی؟!.. همه چی.. مثلا.. دوستش هم داری؟!.. خیلی.. اوخی.. مرض..راه بذار جلو پام.. به من چه..این همه راه..خودت یکیشو برو ..دیگه سوال کردن نداره که.. خنگ..راهه رسیدن به ترلان رو میگم.. خودتی..منم همونو میگم.. پس درست و واضح بگو .. دیگه واضح تر از این؟!.. بهش بگو دوستش داری..دیوونه بازی در بیار..حتی شده خودتو بنداز زیر تریلی 18چرخ ..بذار ببینه به خاطرش تیکه تیکه شدی..نشونش بده جون ناقابلت قابلش رو نداره..بهش ثابت کن حاضری بمیری و.. هوی..چرا چرت میگی؟!.. - چرت نیست بیچاره..اینا شاه راهه رسیدن به معشوقه.. - اره منتهی اون دنیا .. - دنیا , دنیاست دیگه..اینجا و اونجا نداره.. - خسته نباشی..این همه فسفر سوزوندی تلف نشی..تو واقعا اینجا حیف میشی راشا.. چه کنیم دیگه..خرابتیم.. خندیدم و از جام بلند شدم..از پشت شیشه به رادوین نگاه کردم..راشا هم کنارم ایستاد.. معلوم نیست کدوم نامردی اینکارو باهاش کرده.. بالاخره معلوم میشه.. پدرشو در میارم..فقط بفهمم کیه هر چی اموات داره میارم جلوی چشماش.. منم تو همین فکر بودم..خیلی مشتاقم بدونم کی بوده.. " تانیا " آروم لای چشمامو باز کردم..ولی همه جا تاریک بود..با ماده ی بیهوشی که توی ماشین گرفت جلوی بینیم از حال رفتم و الان نمی دونستم کجام.. بدنم کوفته بود..فضای اطرافم کاملا تاریک بود..دستمو که به زمین گرفتم تا بلند شم متوجه نمناک بودنش شدم.. داد زدم :اینجا کجاست؟!..روهان..عوضی برای چی منو اوردی اینجا؟!..کسی تو این خراب شده صدامو نمیشنوه؟!.. هیچ صدایی نیومد..از زور خشم و ترس به خودم می لرزیدم.. یاد رادوین افتادم..خون آلود افتاده بود رو زمین..به خاطر من زخمی شد..خدا کنه چیزیش نشه.. قطره اشکی لجوجانه راه خودشو پیدا کرد و روی گونه م نشست.. دستمو گرفتم جلوم و حرکت کردم..نزدیک به 10دقیقه داشتم دور خودم می چرخیدم و در آخر متوجه شدم تو یه اتاق کوچیک حبس شدم.. دور تا دورم هیچی نبود..فقط یه اتاق خالی و من که توش اسیر بودم.. عقب عقب رفتم وبه دیوارِ نمور تکیه دادم..بوی نم اذیتم می کرد..حس می کردم بینیم می سوزه..دستمو جلوی صورتم گرفتم ..بی فایده بود..گوشه ی مقنعه م رو جلوی صورتم گرفتم..باز خوبه دست و پام بسته نیست.. در با صدای قیژی باز شد و نور به داخل تابید..دستمو جلوی چشمام گرفتم..نور چشممو می زد.. با این حال از لای انگشتام به درگاه نگاه کردم..سایه ای از یک مرد..بعد هم صدای قدمهاش فضای اتاق رو پر کرد.. با روشن شدن اتاق صورتش رو دیدم.. با خشم نگاش کردم: این کارا برای چیه روهان؟!.. زورآزمایی؟!.. خندید: مختاری هرطور که دوست داری فکر کنی عزیزم.. خفه شو..هزار بار بهت گفتم که به من نگو عزیزم..چرا از ازار دادن من لذت می بری؟!.. به طرفم اومد..چسبیدم به دیوار.. همه چیزه تو برای من لذتبخشه..همه چیزت.. جلوم ایستاد..دستشو اورد جلو ..وحشت زده نگاش کردم..به ارومی گوشه ی مقنعه م رو از روی صورتم برداشت.. لبام خشک شده بود..نگاهشو همه جای صورتم چرخوند و تو چشمام خیره شد.. به زودی مهمونامون می رسن ..بهتره خودتو آماده کنی.. قهقهه زد که از بلندی صداش تنم لرزید.. لرزون گفتم : چی تو سرته روهان؟!.. راه رسیدن به خوشبختی.. به چه قیمتی؟!.. هر چی..برام مهم نیست.. خیلی پستی..نامرده اشغال.. با پشت دست محکم خوابوند تو صورتم..دستمو گذاشتم رو گونه م ..درست همونجایی که زده بود داغ شد و آتیش گرفت.. سوختم ولی دم نزدم.. به زودی بهت نشون میدم نامردتر از ایناش هم هستم..فکر نکن با این حرفات می تونی ذره ای من رو اذیت کنی.. نه دختر جون.. از این خبرا نیست.. بهتره یه گوشه بتمرگی و منتظر اجرای نقشه هام باشی..می تونی بیننده ی خوبی باشی.. بلند خندید..به طرف در رفت.. با شنیدن صدای کوبیده شدن در نگاهمو بهش دوختم..دیگه اتاق تاریک نبود.. چشم چرخوندم و متوجه دوربینی که گوشه ی اتاق تو سقف کار شده بود شدم.. https://eitaa.com/manifest/2383 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت142 🔴دوستش دارم ... اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد
🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن.. این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی و پلیدی تو سر این عوضی هست؟!.. رادوین: راشا اون گوشی تلفن رو بده من..همین حالا.. راشا: بذار برسی بعد شروع کن به دستور دادن..تازه مرخص شدی به کی می خوای زنگ بزنی؟!.. رادوین :تو کار به این کارا نداشته باش..فقط گوشی رو بده..زود باش.. رایان گوشی رو به طرف رادوین گرفت : بیا بگیر..هیچ معلوم هست چته؟!..ازت می پرسیم کی با چاقو زدت فقط نگامون میکنی و هیچی نمیگی..حالا هم که اوردیمت خونه سراغ تلفن رو می گیری..د خب بگو ما هم بدونیم اینجا چه خبره؟!.. همانطور که شماره می گرفت گفت :میگم بهتون..صبرکنید..اَه..شماره ش چند بود؟!.. راشا: شماره ی کی؟!.. رادوین: همین یارو که تو اداره ی پلیس آشنای بابا ست.. رایان: رحمتی؟!.. رادوین: آره همون..تو شماره ش رو داری؟!.. رایان: فکر کنم داشته باشم..واسه چی می خوای؟!.. رادوین: اگه داری زود بیار کارش دارم..فقط نپرس..زود باش.. راشا: هی زود باش , زود باش نکن..معلومه گیج می زنیا.. رادوین : چطور؟!.. راشا: چون گوشی تلفن رو برعکس گرفتی دستت .. نگاهی به گوشی توی دستش انداخت..حق با راشا بود..درستش کرد .. راشا خندید: عاشق شدی؟!.. رادوین نگاهش کرد..کم کم اخم کمرنگی روی پیشانیش نشست.. رایان :بیا این شمارشه.. سریع کاغذ را از دست رایان کشید.. رایان: چرا انقدر هولی؟!.. بی توجه تند تند شماره رو گرفت.. الو.. الو سلام..سروان رحمتی؟!.. سلام..بله بفرمایید.. -من رادوین بزرگوار هستم..به جا آوردید؟!.. سکوت کوتاهی کرد و جواب داد : بله بله..پسر نیما بزرگوار درسته؟!.. بله همینطوره.. خوبی پسرم؟!..همه چیز رو به راهه؟..راستی از برادرات چه خبر؟..همه خوبن؟.. همه خوبن..ممنونم.. در خدمتم پسرم.. شرمنده مزاحمتون شدم..راستش.. خلاصه ای از اتفاقات اون روز رو برای جناب سروان تعریف کرد.. قضیه ی دزدیده شدن تانیا توسط روهان را سانسور کرد و تنها موضوع چاقو خوردنش را مطرح کرد.. راشا و رایان تمام مدت رادوین را زیر نظر داشتند تا بفهمند منظورش از این کارها چیست.. عجب..که اینطور..الان حالتون چطوره؟.. بهترم..امروز مرخص شدم.. خب خداروشکر..گفتی شماره ی ماشینش رو داری؟.. بله حفظ کردم.. باشه شماره رو بده به همکارام می سپارم پیگیری کنند.. بعد از گفتن شماره ی پلاک و قطع تماس راشا گفت :تو اون اوضاع و احوال عجب حافظه ای داشتی که تونستی سریع شماره پلاکشو حفظ کنی..بابا ایول داری به مولا.. رادوین لبخند زد : چشمام تار می دید..ولی تموم سعیمو کردم که بتونم شماره رو حفظ کنم..فکر نمی کردم یادم بمونه..وقتی بهوش اومدم چیزی یادم نبود..ولی کم کم به مغزم فشار ارودم و همه چیز یادم اومد.. رایان: بالاخره میگی اون یارو کی بوده که بهت چاقو زده یا نه؟!.. رادوین مکث کوتاهی کرد : روهان..نامزد سابق تانیا.. هر دو با تعجب نگاهش کردند که رادوین همه چیز را توضیح داد..چه از روز اولی که جلوی ویلا با او برخورد داشت چه تا به الان.. راشا: اون با تو چکار داشت؟!.. رادوین: خودمم نمی دونم.. راشا: شاید فکر کرده عاشق تانیا شدی و می خوای اونو ازش بگیری.. رادوین: تانیا مال اون نبود که حالا من بخوام ازش بگیرم.. راشا: به هر حال مال تو هم نبوده.. رادوین سکوت کرد.. رایان: مطمئنی تانیا رو دزدیده؟!.. رادوین: نه مطمئن نیستم..شاید تا الان برگشته باشه و.. با صدای کوبیده شدن دره ویلا هر سه متعجب به ان خیره شدند.. راشا و رایان از جا بلند شدند..راشا به طرف در رفت..کسی هراسان به در می کوبید.. با باز شدن ان تارا و ترلان با صورت خیس از اشک وارد ویلا شدند.. تارا هق هق می کرد.. اشک در چشمان خاکستری ترلان حلقه بسته بود..هر دو گریه می کردند.. راشا متعجب کنار تارا ایستاد: چی شده؟!.. تارا با دیدن راشا بلند زد زیر گریه و هق هق کنان گفت : ت..تا..تانیا.. راشا دستشو گرفت..دوست داشت بغلش کند و سرش را به سینه بگیرد..زیر گوشش زمزمه کند و ارامش کند..ولی بین جمع نمی توانست.. دستش را نوازش کرد.. آروم باش خانمی..اینجوری که نمی فهمم چی میگی..درست بگو ببینم چی شده؟!.. تارا فقط گریه می کرد..بغض راه گلویش را بسته بود.. رایان کنار ترلان ایستاد..ترلان با دیدنش سرش را پایین انداخت.. صدای آرام رایان به گوشش خورد.. چرا گریه می کنید؟!..برای تانیا اتفاقی افتاده؟!.. آرام سرش را بلند کرد..هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدند..بدون آنکه حتی پلک بزنند.. دانه های درشت اشک از چشمان ترلان جاری شد..رایان طاقت نیاورد وسرش را به زیر انداخت.. دستمالش را از جیبش بیرون اورد و به او داد..ترلان از گرفتن دستمال ممانعت نکرد..اشک هایش را پاک کرد.. صدای زمزمه وار رایان را شنید.. ترلان.. نگاهش کرد..باز هم خشک شده بود و قادر به چشم برداشتن از او نبود.. https://eitaa.com/manifest/2385 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت143 🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن.. این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی
🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!.. سرش را به ارامی تکان داد..اشک هایش را پاک کرد..دستانش لرزش خاصی داشت.. دیروز صبح یکی اومد پشت در گفت پیکه..فکر کردم کتابایی که سفارش دادم رسیده ولی تا رفتم دم در دیدم دو نفرن با لباس سر تا پا مشکی..یکیشون دستامو گرفت ومنو کشید سمت خودش اون یکی هم سعی داشت دستمالی که تو دستش بود رو بگیره جلوی بینیم.. تقلا می کردم ولی هیکلی و قوی بودن..از شانسم 2 تا ماشین داشت از اونجا رد می شد که تا اینا رو دیدن راننده ی جفت ماشینا پریدن پایین و این دوتا هم مجبور شدن فرار کنن..چون ماشینشون از ویلا دور بود نتونستن منو ببرن .. وحشت کرده بودم..نمی دونستم چرا می خواستن منو بدزدن..با برنگشتن تانیا هر دومون ترسیدیم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه..ولی دوستش زنگ زد گفت خونه ی اوناست و چون حالش خوب نبوده تانیا پیشش مونده.. اولش تعجب کردیم که چرا تانیا خودش خبرمون نکرد ولی دوستشو می شناختیم..دوست صمیمی تانیا بود..برای همین تا حدودی خیالمون راحت شد ولی هر چی بهش زنگ می زدیم گوشیش خاموش بود..دیگه هر دو نگرانش شده بودیم تا امروز که یکی زنگ می زنه خونه و ما رو تهدید میکنه..اینکه اگر به حرفاشون گوش ندیدم تانیا رو می کشن.. گفتن امشب زنگ می زنن و بهمون ادرس میدن تا بریم اونجا..گفتن اگر به پلیس یا هر کس دیگه خبر بدیم تانیا رو بی برو برگرد می کشن.. با زدن این حرف شدت گریه ش بیشتر شد.. تارا اشک هایش را پاک کرد و با هق هق گفت :ا..اخه اونا کین؟!..چ..چی از جونمون.. م..می خوان؟!.. می لرزید..دست هایش را به دور بدنش حلقه کرده بود.. راشا طاقت نیاورد..تحمل دیدن نگرانی و گریه ی تارا را نداشت..بی رودروایستی سرش را در اغوش گرفت.. زیر لب زمزمه کنان سعی در آرام کردن او داشت..تارا هق هقش را رو سینه ی راشا خفه کرد ولی لرزش بدنش کامل از بین نرفته بود.. رایان هم دوست داشت ترلان را در اغوش بگیرد و ارامش کند..ولی او خوددارتر از راشا بود..احساسات داشت..بی اندازه ترلان را دوست داشت..و الان هم به هیچ عنوان طاقت دیدن اشک هایش را نداشت..ولی جرات نداشت به او نزدیک شود..میدانست که ترلان هنوز او را نبخشیده است.. رادوین آهسته از روی مبل بلند شد ..به طرفشان رفت.. من می دونم تانیا پیش کیه.. - تارا و ترلان متعجب نگاهش کردند.. تارا با صدایی خش دار و گرفته گفت :کی؟!.. روهان.. ترلان با حرص دستش را مشت کرد : پست فطرته عوضی..بهش شک کرده بودما.. چطور؟!.. آخه از این ادم هر کاری بگی بر میاد تارا اشکاش رو پاک کرد در حالی که از شنیدن این موضوع به خشم امده بود زیر لب غرید از اون عوضیاست..تا حالا به هر چی خواسته رسیده..لابد چون تانیا بهش جواب رد داده این کارو باهاش کرده.. ترلان: خیلی غلط کرده پسره ی ایکبیری..اَه اَه با اون قیافه ی چلغوزیش..ادم واسه نیگا کردنش هم باید کفاره بده رایان از حالت صورت و لحن بامزه ی ترلان به خنده افتاد و با عشق نگاهش کرد ترلان نیم نگاهی به او انداخت و لبانش را کج کرد سپس سرش را برگرداند..لبخند به سرعت از روی لبان رایان محو شد... مغموم و گرفته انگشتان مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برد و بر آنها چنگ زد تارا: باید چکارکنیم؟!..بریم سر قرار؟! راشا با غیرتی اشکار بی هوا داد زد :نخیر..لازم نکرده..صبر کنید تا ببینم زنگ می زنن چی میگن..حالا که میدونیم کار کیه کارمون راحت تر میشه تارا که از لحن و نگاه خاصه راشا به خودش در دلش غوغایی برپا شده بود گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت انقدر خواستنی شده بود که دل راشا برای در اغوش کشیدنش ضعف رفت..هنوز دست تارا را در دست داشت که فشار اندکی به آن وارد کرد تارا به نرمی سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد..راشا لبخند ارامش بخشی به صورت سرخ شده از شرمش پاشید..دلش ارام گرفت..احساس امنیتی که در کنار راشا به او دست می داد قابل وصف نبود بقیه هم تو حال و هوای خودشان بودند..ترلان و رایان..ترلان از نگاه های شیفته و عاشقه رایان گریزان بود..رادوین عمیقا در فکر بود و گره ای که میان ابروهای پرپشت و مردانه ش جای گرفته بود ان را به خوبی نشان می داد ترلان: من میگم زنگ بزنیم پلیس.. رادوین مهر سکوتش را شکست و به نشانه ی مخالفت سرش را تکان داد: نه..این راهش نیست..شماها میگید طرف اینکاره ست پس سریع می فهمه که پای پلیس کشیده شده وسط..باید خودمون دست به کار شیم.. همگی با تعجب و چشمان گشاد شده نگاهش کردند.. کم کم نیش راشا و رایان به لبخنده مرموزی باز شد که رادوین با نگاهش فکری که به ذهنشان خطور کرده بود را تایید کرد دخترها که هنوز تو باغ نبودند و منظور رادوین را درست متوجه نشده بودند فقط نگاهش کردند ترلان: یعنی چی؟ !..میشه واضح تر بگین؟ فعلا صبر کنید تا زنگ بزنن..بعد از اون همه چیزو براتون توضیح میدم هر دو به ناچار سر تکان دادند eitaa.com/manifest/2397 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۰ 🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت: - اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني
۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل - خب نمي خوايد بگيد اين جا چه خبره؟جفتمون هول کرديم. با تته پته گفتم: - منظورت چيه داداشي؟ سهيل نگاه عاقل اندر سفيهي بهمون انداخت و به ارسطو خيره شد. سهيل - خب جناب رييس فکر نمي کني بايد بابت اين کارت يه توضيح به بنده بدي؟! ارسطو - کدوم کار دکتر؟ ارسطو هم از لحن حرف زدنش معلوم بود شوکه شده و حرفي تو دهنش نمي چرخه! سهيل با لبخند بدجنسي و با اشاره ي سر به من گفت: - بابت اومدنتون همراه خواهرم به بيمارستان. اومدم حرف بزنم سوء تفاهم رفع بشه که گند زدم. - داداش اين چه حرفيه ارسطو ... همين که ارسطو از دهنم خارج شد محکم با دستم کوبوندم رو دهنم و با ترس به چهره ي رنگ پريده ي ارسطو و بعد به چهره ي اخموي سهيل که بيشتر سعي داشت عصبي باشه تا اين که واقعا عصبي باشه نگاه کردم! به هر حال مي شناسمش ديگه. سهيل - ارسطو؟ خب، خب داره به جاهاي خوب مي رسه. ديگه چي؟! با صداي پرستاري که سهيل رو براي رفتن به اتاق بيماري صدا کرد سهيل از ما رو گرفت که بره ولي لحظه ي آخر ايستاد و نگاه مرموزي به هر دومون انداخت. سهيل - فکر نکنيد بي خيال شدما! بعدا حسابي باهاتون کار دارم. بعد رو به من ادامه داد. سهيل - برو اون قسمت تا وسايلت رو براي بستري شدنت بدن. وحشت زده نگاهش کردم. - بستري؟ سهيل - نه اون طوري البته. فقط تا فردا يه سري آزمايش بايد بدي که بهتره اين جا باشي. هر چه زودتر هم يه کليه برات پيدا بشه بهتره. بهتره قضيه رو به مامان و بابا بگيم ،چون بايد بيان و آزمايش بدن. متعجب نگاهش کردم. - چرا بايد اونا آزمايش بدن؟ سهيل - بايد ببينيم گروه خونيت با کدوممون تطابق داره که بهت کليه بديم. - نه اين چه کاريه؟! من نمي خوام. در ضمن بابا که خودش يه کليه داره فقط. سهيل خنديد. - مي دونم. بابا نه، من و مامان! سري از روي گنگي تکون دادم و به چهره ي سهيل نگاه کردم. سهيل ازمون با چهره اي شيطون و نگاهي موذي روي هر دومون خداحافظي کرد و رفت. همزمان با رفتنش من و ارسطو نفس راحتي کشيديم که براي همزمان بودنش جفتمون خندمون گرفت. ارسطو - از سهيل مي ترسي؟ - نه، چرا؟ ارسطو - از رنگ پريدگيت! پوزخندي زدم. - نه اين که تو مثل کوه استوار بودي! يه دفعه ارسط بلند خنديد و روي صندلي نشست. ارسطو - خداييش يه لحطه ترسناك شده بود. نديدي اخمشو؟ در ضمن من حرفي براي گفتن نداشتم، اون حق داشت منو با خواهرش ديد و برخورد درستي کرد. منم بودم و پسري همراه خواهرم مي ديدم از اينم بدتر برخورد مي کردم. ياد رفتار ملکي با رها افتادم و لبخند بدجنسي زدم و کنارش نشستم. - نمي دونستم توام غيرتي هستي. ابرويي بالا انداخت. ارسطو - چطور؟ - آخه رفتار رها رو با ملکي ديده بودم. يه دفعه سيخ تو جاش نشست. ارسطو - منظورت چيه؟ - يعني مي خواي بگي هنوز نفهميدي؟ ارسطو کلافه گفت: - درست حرف بزن ببينم چي ميگي سارا؟! - خب، خب از رفتاراي رها و ملکي اين جور فهميدم که يه چيزايي بينشون هست! اخم غليظي رو پيشونيش نشست. ارسطو - امکان نداره. يه دفعه بلند شد و رو به من ايستاد. ارسطو - اگه چيزي مي دوني بهم بگو سارا! چي بينشونه؟ خيلي عصبي شده بود. يه لحظه ازش ترسيدم. ترسيدم بره و بلايي سر ملکي يا رها بياره. آستين لباسشو گرفتم و کشيدم تا بشينه که همين طورم شد. - چيزي آنچناني که الان تو فکرته بينشون نيست ولي من چيزايي بينشون مي بينم. ارسطو - چي؟لبخندي زدم و گفتم: - تو نگاهشون عشق رو مي بينم. تو نگاه ملکي يه عالم محبت به رها و تو چهره ي رها شرم و خجالت دخترونه که معنيش جز عشق نمي تونه باشه! حسم بهم ميگه. اخم روي پيشونيش رفت و لبخند محوي رو صورتش نشست و سرش رو به ديوار تکيه داد. ارسطو - رها هم بزرگ شد؟! خندم گرفته بود ولي چيزي نگفتم و به جاش گفتم: - بلند شو برو که اگه يه بار ديگه سهيل اين جا با هم ببينتمون بهمون شک مي کنه که چيزي بينمونه! ارسطو چشماش غمگين شد و نگاهم کرد. ارسطو - يعني چيزي نيست؟! از سوالش شوکه شدم. نمي دونستم چي بايد بگم فقط مات نگاهش کردم. کلافه چند بار دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: ارسطو - سارا تو ... من ... تو ... رو ... يه دفعه نگاهش به پشت سرم که افتاد حرفشو قطع کرد و ايستاد. ارسطو - من ديگه برم. مراقب خودت باش و کمکي خواستي روم حساب کن.فعلا سريع عقب گرد کرد و رفت و من مات اون جمله اي بودم که نصفه موند. چي مي خواست بگه؟! اون من رو.. چي؟ با صداي سهيل از افکارم در اومدم و همراهش رفتم و تو اتاقي دو نفره منتقل شدم بعد از پوشيدن لباس هاي بيمارستان روي تخت دراز کشيدم و منتظر شدم تا شب سهيل چند باري بهم سر زد و کمي صحبت کرديم که فهميدم راستشو به مامان و بابا گفته و اونا هم فردا براي آزمايش ميان بيمارستان. حس بدي داشتم، حس اين که دوست نداشتم کسي به خاطر من حالش بد بشه و.. eitaa.com/manifest/2388 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل
۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گرده پيشم. وقتي که رفت خيلي حوصلم سر رفت. مني که هميشه دير وقت مي خوابيدم برام خيلي سخت بود زود بخوابم. هر کاري مي کردم خوابم نمي برد. تخت کناريم هم خالي بود و من تنها بودم. با همون پيرهن بلند بيمارستان بلند شدم و روسريمم سرم انداختم و رفتم کنار پنجره نشستم. نمي دونم چقدر به ماه خيره شده بودم که حس کردم يکي کنارم ايستاده. برگشتم نگاهش کنم که صداشو شنيدم و چشمام قد توپ فوتبال شد! ارسطو - ميگن وقتي به ماه نگاه مي کني نبايد بلافاصله به صورت کسي نگاه کني. نگاهم وسط راه متوقف کردم و گفتم: - چرا؟ ارسطو - نمي دونم فقط يادمه هميشه مادر بزرگم اينو بهمون مي گفت، مي گفت اول سه تا صلوات بفرست بعد نگاهتو بده به کسي ديگه. سه تا صلوات فرستادم و برگشتم سمتش. کنارم کمي عقب ايستاده بود و نگاهش به من بود. - اين جا چرا اومدي؟ چه جوري اومدي؟ارسطو خنديد و رفت روي مبل نشست. ارسطو - اگه اومدنم رو مي ديدي که از خنده روده بر مي شدي. بيا بشين. عملت نمي دوني کيه؟رو تختم نشستم و ملحفه رو روي پاهام انداختم. - نه نمي دونم، فقط مي دونم اگه کليه پيدا بشه سريع عملم مي کنن. يه دفعه با دردي که تو پهلوم ايجاد شد خم شدم و يه ناله ي سوزناك کردم که ارسطو شتابان از جا بلند شد و به سمتم اومد. وحشت زده پرسيد: ارسطو - چي شدي سارا؟ صاف نشستم و با چهره اي که از درد جمع شده بود گفتم: - پهلوم تير کشيد! آي. انقدر دردم شديد بود که نمي دونستم چي کار کنم. ارسطو - بذار برم به دکتر بگم بياد. ديدم داره مي ره. وحشت زده مچ دستشو گرفتم با اين که دستم از رو لباس روي دستش بود ولي گرماي دستش بهم جوني دوباره داد. با تعجب به دست من و خودش نگاه کرد و دوباره به من. با اشاره به ظرفي کنار ميز اشاره کردم. - اونو بيار. ارسطو سريع دستشو بيرون کشيد و ظرف رو آورد و همين که ازش گرفتم بالا آوردم. حالم شديد بد بود، حس مي کردم هر چي تو معده و رودمه داره مياد بيرون، آخراش خونم بالا آوردم که ارسطو وحشت کرد و دويد بيرون. حال خودم رو نمي فهميدم. ظرف پر بود از خون و ... همه ي بدنم سست شده بود. دستم شل شد و ظرف از دستم افتاد روي زمين و چشمام سياهي رفت و افتادم رو تخت. تقريبا آخرين چيزي که ديدم صورت نگران ارسطو بود و چند تا دکتر و پرستار و فريادي که يکي از دکترا زد و گفت سريع با دکتر سمايي تماس بگيريد و ديگه هيچي نفهميدم! گلوم مي سوخت. چشمام سنگين بود و نمي تونستم بازش کنم. درد داشتم، همه جام درد مي کرد. حس نوازش دستي روي موهام و صورتم ترغيبم مي کرد به باز کردن چشمام. با هزار زحمت چشمامو باز کردم و سهيل رو ديدم. چشماي بازمو که ديد سريع بلند شد و رفت بيرون و با يه دکتر ديگه برگشت و بعد از يه چکاپ کلي اون دکتر رفت و سهيل بازم کنارم نشست. سهيل - خوبي؟ فقط تونستم سرمو تکون بدم. سهيل با لبي لرزون ادامه داد. سهيل - مي دونستي اگه چيزيت بشه من مي ميرم؟بغض کرده بود و ناخودآگاه باعث شد منم بغضم بگيره. - سهيل گريه نکني! اشکش ريخت منم اشکم ريخت. - مامان و بابا نيومدن؟ سهيل - تازه رفتن خونه فردا ميان دوباره. - سهيل چرا مامان و بابا منو دوست ندارن؟! سهيل - اين چه حرفيه؟ - حرف نيست سهيل واقعيته! اونا حتي نيومدن پيشم. سهيل - اومده بودن آزمايشم داديم هممون. - چي شد؟ منظورم جوابشه؟سهيل با کلافگي گفت: - فقط مال بابا بهت مي خورد که اونم يه کليه داره و نمي شه! نفس عميقي از روي آرامش کشيدم و زير لب گفتم: - خدا رو شکر. سهيل با تعجب نگاهم کرد. سهيل - چرا خدا رو شکر مي کني؟ ميگم کليه ي هيچ کدوممون بهت نخورد!؟لبخندي زدم. - فهميدم ديگه براي همين هم خدا رو شکر کردم. همش دعا مي کردم شما به خاطر من مجبور نباشيد عمل شيد. سهيل با عصبانيت بلند شد. سهيل - تو يه احمقي سارا اين چه طرز تفکريه!؟ - سهيل حرص نخور داداشي! سهيل - چه جوري حرص نخورم؟ مي دوني اگه تا هفته ي ديگه بهت کليه نرسه امکان داره ... حرفشو يه دفعه اي قطع کرد و از در اتاق زد بيرون و در رو محکم بهم کوبيد. ناراحت نشدم خيلي هم خوشحال بودم. دوست نداشتم مامان و سهيل به خاطر من بيان بيمارستان و درد بکشن. لبخند آرامش بخشي زدم و چشمامو بستم. ظهر بود که بابا و مامان اومدن ملاقاتم و سهيل و نرگس هم اومدن. نگين و رها و شادي هم بودن اما کسي که من مي خواستم ببينمش نبود. چهره ي آرام بخشي که نياز داشتم نبود. هر لحظه چشمم به در بود بياد ولي نيومد! آخراي وقت ملاقات بود که سهيل با خنده وارد اتاق شد و داد زد: - مژده بديد ،مژده بديد. همه با شگفتي نگاهش کردن که بازم با خوشحالي داد زد: - کليه پيدا شد. همه اومدن بغلم کردن و خدا رو شکر گفتن ولي من ناراحت بودم. نمي فهميدم چرا ارسطو نمياد!؟ نکنه منو فراموش کرده. چشممو به سهيل دوختم. eitaa.com/manifest/2401 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت144 🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!.. سرش را به ا
🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانستند به عموخسرو اطمینان کنند و هر کَسه دیگری.. عمو خسرو خود فرصت طلب بود و دنباله بهانه.. اینگونه بهانه دادن به دستش عاقلانه به نظر نمی رسید.. شب شده بود..دخترها منتظر و مضطرب چشم به گوشی تلفن دوخته بودند.. تارا با استرس انگشتانش را در هم گرده زده بود.. ترلان لبش را می جوید .. پسرها هم انجا حضور داشتند..رادوین کنار پنجره ایستاده بود و کلافه بیرون را نگاه می کرد.. سیاهی شب..نور ماه..سکوته پر از تشویش.. کلافه ترش می کرد.. رایان توی سالن قدم می زد و در فکر بود..راشا رو به روی دخترها نشسته بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.. چند بار رایان تذکر داد که اینکار را نکند ولی بی فایده بود..راشا کار خودش را می کرد.. رایان: د نکن..تکون نده او بی صاحابووووو.. راشا که تمام مدت به تارا خیره شده بود و تو حال و هوای خودش بود.. با تکان نسبتا شدیدی به خودش آمد.. کمی اطرافش رو نگاه کرد وگیج گفت:هان؟!چی؟!.. همگی به این حرکتش خندیدند و جو سنگین کمی از بین رفت.. رایان زیر گوشش ارام گفت: معلوم هست تو کدوم باغ داری چشم چرونی می کنی؟!..پسر حواست کجاست؟..میگم اون بی صاحابتو تکون نده..رو اعصابمه.. هوی صاحاب داره ها..چشماتو وا کن جلو روته.. این رو یا اون رو؟.. -چی؟!.. منظورم اینه رو به رو یا.. کوفت.. رایان خندید و سرش را بلند کرد.. تارا لبخند زد ..راشا محو نگاهش کرد ..باز داشت پاشو تکون می داد..وقتی عمیق به تارا خیره می شد حواسش هم به کل پرت می شد.. رایان زد رو شونه ش: جناب.. صاحاب ..تکونش نده عین مته رو مخمه.. راشا هنوز هم به تارا نگاه می کرد..در همون حال سرش را تکان داد و لبخند زد..تارا زیر نگاهه مستقیم او سرخ و سفید شد.. رایان چپ چپ به راشا نگاه می کرد.. همان موقع تلفن زنگ خورد..هر 5 نفر تو جا پریدن و هیجان زده به تلفن خیره شدند.. راشا دستاش و از هم باز کرد و گفت : آروم باشید بابا..تلفنه بمب که نیست اینجوری هول کردید.. رادوین جلو امد..با نگاه اول به ترلان بعد هم به گوشی اشاره کرد.. ترلان دست لرزانش را پیش برد..تردید داشت تلفن را بردارد..مکث کوتاهی کرد و دکمه ی ایفن را فشرد..نفس در سینه ی همه حبس شده بود.. سکوته مطلق بود..چه اونطرفه خط و چه اینطرف.. الو.. ترلان تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود.. ا..الو.. چطوری خانم کوچولو؟!.. صدای روهان نبود..ترلان که گویی دوباره شجاعتش را بازیافته بود..با حاضر جوابی ذاتیش گفت :درد و خانم کوچولو..خواهرم کجاست؟!..باهاش چکار دارین عوضیا؟!..به خدا قسم اگر یه تار مو از سرش کم بشه.. صدای قهقهه ی بلند و وحشتناکه ان مرد توی گوشی پیچید و باعث شد ترلان سکوت کند.. یواش تر خانم کوچولو..چرا عین گربه پنجول میندازی؟..نُچ..اینجوری فایده نداره..باید رو در رو باهاتون حرف بزنم..هم تو و هم تارا..البته حرف که نه..یه گپ دوستانه ست.. ترلان با سر وصدا اب دهانش را قورت داد و سرش را بلند کرد..در نگاه اول فقط چشمانش رایان را دید که صورتش سرخ شده بود..ماته او ماند..رایان دستانش را در هم گره کرده بود و فکش منقبض شده بود..نگاهه تیز وبُرنده ش گوشی تلفن را نشانه گرفته بود..اماده ی عربده کشیدن بود که راشا جلوی دهانش را گرفت.. ترلان نگاهش را به گوشی دوخت و اینبار صدایش کمی لرزش داشت: گپ؟!..با تو؟!..اصلا تو کی هستی ؟!..چی میخوای؟ پول؟!..چقدر؟!..هان؟!.. بگو دیگه..چقدرمی خوای تا دست از سرمون بردارید.. تند نرو عزیزم..گفتم که می خوام باهاتون گپ بزنم..خواهرت هم حالش خوبه..داره اینجا کیف میکنه..پذیرایی ویژه ای ازش کردم..خیالتون تخت.. دیوانه وار خندید و ترس در دل دخترها انداخت..حرف های مرد دو پهلو بود و معلوم بود که کلامش بوی حقیقت نمی دهد.. می خوام صداشو بشنوم..همین الان.. مکث کوتاهی کرد: باشه..جوش نیاز عزیزم..صبر کن.. سکوته پر از تشویش واضطرابی فضا را پر کرد..همگی نگران چشم به تلفن دوخته بودند..رایان در ظاهر آرام بود ولی حالت صورت و نگاهش خلاف ان را نشان می داد..طاقت نداشت ان مرتیکه قربان صدقه ی عشقش برود.. ترلان را ماله خود می دانست و غیرته خاصی روی او داشت..درست همانطور که راشا روی تارا حساس بود.. صدای ارام و بی حال تانیا در گوشی پیچید..همگی کمی به جلو خم شدند.. ا..الو..خ..خواهری.. دخترها زدن زیر گریه..هر دو جلوی تلفن زانو زدند.. ترلان: جونم خواهری..حالت خوبه تانیا؟!.. صدای هق هق تانیا دلشان را به درد اورد: خ..خوبم اجی..گریه نکن فدات شم..خوبم.. تارا با گریه بلند گفت :تانیا اون عوضیا چکارت کردن؟!..تو رو خدا بگو که خوبی.. تانیا هم بلند گریه می کرد: خوبم عزیزم..باور کن..من.. پس چرا صدات بی حاله؟!..خوب نیستی تانیا..می دونم.. - تانیا سکوت کرد..فقط صدای گریه ش به گوششان می رسید..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گ
۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل - خواسته پنهون بمونه، مي گفت اهل ريا نيست. بي خيال به شادي نگاه کردم و با اشاره گفتم بياد پيشم. اومد کنارم ايستاد. - ارسطو کجاس؟ نمياد؟ شادي - ديروز يه سفر کاري براش پيش اومد و مجبور شد بره. سري به نشونه ي فهميدن تکون دادم و کلي تو دلم غصه خوردم. با حرفاي سهيل فهميدم تا فردا عصر بايد عمل شم. زندگي پستي و بلندي هاي زيادي داره که حس مي کنم الان در قعر اون پستي فرو رفتم. چرا ارسطو نمي اومد پيشم؟ يعني تو وقت عملم نمي خواست بياد؟ يعني هر چي راجبش فکر کردم غلط بود؟ يعني اين همه مدت دوستم نداشت؟ چرا من هر کارش رو گذاشتم پاي دوست داشتن؟ چرا فکر کردم اونم مثل من عاشقه؟ من عاشقم؟ آره ولي چرا احساساتم داره نابود ميشه؟ عشق مگه اين نيست که دو طرف تو مواقع حساس بايد به هم برسن و کمک کنن؟ يعني من انقدر براش ارزش نداشتم که بياد و قبل از عملم يه سري بهم بزنه؟ يعني هيچ احساسي بهم نداره؟ خدايا چرا گذاشتي احساسم پا بگيره وقتي دو طرفه نيست؟ با کلي آه و ناله و درد اون شبم گذشت و بازم خبري از عشقم بهم نرسيد. عشقم؟ يعني من عاشقشم؟ نه من ديوونشم! اشکي از چشمم چکيد. باشه ارسطو خان، باشه! به هم مي رسيم. بالاخره روز عمل رسيد! بگم بدترين روز زندگيم بود دروغ نگفتم! ظهر بود که چند تا پرستار ريختند دورم لباس عمل رو برام پوشوندن. تو حال خودم نبودم. نمي دونم چرا حس مي کردم برم تو اتاق عمل ديگه بيرون نميام. همه دورم بودن اما من هيچ کدومشونو نمي خواستم و فقط چشمم دنبال يه نفر بود. کسي که نبود و من در نبودش در حال خرد شدن بودم. تا آخرين لحظه که وارد اتاق بشم هيچ صدايي نمي شنيدم و فقط لباي سهيل و بابا رو مي ديدم که تکون مي خوردن و دستاي مامان که دستاي يخ زدم رو گرفته بود و نوازش مي کرد. نبود ارسطو لذت نوازش مادرم رو هم نمي ذاشت حس کنم. وارد اتاق عمل شدم و در اتاق که بسته شد از محيط اون جا نفسم تو سينه حبس شد. دو تا دکتر همراهم بودن و تختو مي بردن جلو. دري در انتهاي راهرو ديده مي شد که به احتمال زياد بايد واردش مي شديم. قطره اشکي از چشمم ريخت. زير لب زمزمه کردم: - دوستت دارم حتي اگه تو نداشته باشي! چشمامو بستم و بعد از چند ثانيه باز کردم و چيزي رو ديدم که باور نمي کردم. کمي اون طرف تر بود. چشمام گرد شد. اين اين جا چي کار مي کنه؟! قلبم لرزيد. چرا رو تخت دراز کشيده؟ خداي من! هنوز منو نديده بود! بالاخره وارد اتاق شدم و اون منو نديد ولي من ديدمش. روي تخت دراز بود. لباسش لباس بيمارستان بود. چرا؟ مگه ارسطو مريض بود؟ مغزم در حال منفجر شدن بود. يه لحظه به اين که ارسطو بود يا نه شک کردم! دکتري که بالاي سرم بود رو ديدم. بهتره ازش بپرسم شايد بدونه! - آقاي دکتر؟ دکتر رو به من لبخندي زد. دکتر - جانم؟ - اون ... اون آقاهه که الان ديديم و رو تخت بود!؟دکتر لبخندي زد. دکتر - ايشون هموني بودن که قراره به شما کليه بدن. با وحشت رو تخت نشستم و تقريبا داد زدم: - چــــــــي؟ دکتر - چرا داد مي زني دختر جون؟ دستشو رو شونم گذاشت و رو تخت درازم کرد. دکتر - آروم باش و چند تا نفس عميق بکش. ماسکي رو دهنم و دماغم گذاشت. تو همون حالت ناليدم: - نمي خوام ... نمي خوام ارسطو ... و ديگه هيچي نفهميدم. چشمامو که باز کردم موقعيتم يادم نمي اومد. خواستم تکون بخورم که از درد ناله ي خفيفي کردم. گلوم مي سوخت. دهنم مزه ي تلخي مي داد. تازه داشت همه چي يادم مي اومد. چشمامو چرخوندم و کسي رو نديدم. اشکم ريخت. دردم زياد بود. در اتاق باز شد و سهيل اومد داخل و چشماي بازمو که ديد با لبخند اومد نزديک و موهاي روي پيشونيمو نوازش کرد. سهيل - کچل خانم! موهات داره کم کم بلند ميشه ها! فکر کنم يه سانت شده. لبخند تلخي ميون گريه زدم. - دا ...داداشي! سهيل - جان داداشي؟ چي مي خواي؟ - ا ... ارسطو خو ... به؟ سهيل چشماش گرد شد. سهيل - چطور؟ -سعي... نکن سرم ... رو شيره... بمالي! ديدمش... تو اتاق عمل. سهيل مونده بود چي بگه. سهيل - خوبه! يکم مثل تو درد داره فقط. اشکم بي وقفه ريخت. سهيل اشکامو پاك کرد. سهيل - خودتو اذيت نکن خواهري. بعد از مکثي گفت: سهيل - دوستش داري؛ آره؟ از سوال يه دفعه ايش چشمام کمي گرد شد ولي به جاي جواب سرخ شدم و سرم رو برگردوندم طرف مخالف. سهيل چونمو گرفت و سرم رو برگردوند طرف خودش. سهيل - مي دونم دوستش داري. خواهرم رو نشناسم بايد برم بميرم. اين برقي که تو چشماته، اين اشکايي که براش مي ريزي ،اون قلبي که داره براش تند مي تپه همه نشون از اين ميده که خواهر کوچولوي من داره خانم ميشه. لبخندي زد منم لبخند خجولي زدم و با تته پته گفتم: - بهش نگي. اون ... نمي... دونه. شايدم... اصلا منو ... نخواد. سهيل خنديد. سهيل - نگران نباش خواهر خوشگل کچلم! اون چيزايي که گفتم توي تو ديدم، صد برابرشو تو ارسطو ديدم.
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل
۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خدا تو عروسيت مي خواي چي کار کني با اين مو؟خنديدم. - حالا کو تا عروسي من؟ سهيل خنديد و در حين رفتن به بيرون: سهيل - زياد دور نيست عزيزم. دور نيست اون روز قشنگ! رفت بيرون و در رو بست و منو با کلي روياي دخترونه تنها گذاشت. به خاطر داروهايي که بهم داده بودن خواب آلود بودم و نفهميدم چي شد که خوابم برد. با صداي در هوشيار شدم ولي هر کاري کردم پلکام از هم باز نشد. انگار يه وزنه ي صد کيلويي رو پلکام بود. صداي بسته شدن در هم اومد و متعاقبش حس کردم کسي به تختم نزديک شد. هيچ صدايي نمي اومد. مشکوك شده بودم. يه آن صداي هق هق ريزي شنيدم که صداش ... صداش! آره خودش بود. تمام قواي خودمو جمع کردم و چشمامو باز کردم و صورتشو تار ديدم. رو ويلچر بود. چشماش اشکي بود و دستش روي تخت تا نزديک دستم اومده بود و همون جا متوقف شده بود. با کمي مکث دستمو حرکت دادم و براي اولين بار دستم دستشو لمس کرد. همزمان با برخورد دستمون جفتمون لرزي خفيف گرفتيم. ارسطو مبهوت چشماشو به چشمام دوخت. هيچي نمي گفتيم. اشکامون مي ريخت و با چشمامون با هم حرف مي زديم. ارسطو دستشو از زير دستم برداشت و خودش دستمو محکم گرفت. اولين بار بود به طور مستقيم دستمون به هم مي خورد. حسي بود توصيف نشدني. اونو نمي دونم چه حسي داشت ولي من حسي داشتم که تا حالا نداشتم. حس يه دست حمايتگر، يه آرامش روحي، يه اطمينان خاطر باور نکردني! هر دو به هق هق افتاده بوديم. هر لحظه فشار دستش روي دستم بيشتر مي شد و قلب من تندتر مي زد. چشماش بين چشمام در حرکت بود. لبخند روي لباش نشست و سرشو پايين اندخت و شنيدم زير لب خدا رو شکر کرد. نمي دونستم چي بايد بگم. نمي دونستم حتي بايد چي کار کنم؟! مونده بودم که ارسطو دست يخ زدم رو ول کرد و اومد نزديک تر و زير لب ببخشيدي گفت. تازه فهميدم که کار درستي نکرديم. تپش قلبم روي هزار بود. ارسطو - خوبي؟ فقط سرمو تکون دادم. لبخندش بيشتر شد. ارسطو - منم خوبم! شرم زده سرم رو پايين انداختم. نمي دونم چرا لال موني گرفته بودم. ارسطو - نکنه دکتر موقع عمل زبونتم قيچي کرده بانوي کچل! تازه يادم افتاد که آيا من روسري سرم هست يا نه؟ دستمو بالا بردم و ديدم هست ولي تا فرق سرم رفته عقب. روسري زير سرم و کمرم رفته بود و نمي تونستم بيشتر بکشم روي سرم. درد زياد اجازه ي تکون خوردن رو بهم نمي داد. ارسطو - ولش کن زياد سخت نگير بانوي بيمار! ديدنش اونم از اين فاصله ي نزديک باعث شده بود قلبم بياد تو دهنم. ارسطو - دوست نداشتم بفهمي. وقتي سهيل بهم گفت خيلي عصبي شدم ولي الان خوشحالم ديدمت. اصلا عيبي نداره. بهتر! شايد اين جوري تو رو مديونت کردم به خودم و ... سوالي نگاش کردم. سرش رو جلوتر آورد و آروم گفت: ارسطو - تو هم مجبور شدي بابت دينت يه عضو از بدنتو بدي به من. چشمام تا آخر باز شد. چي ميگه اين؟ ارسطو حالتمو که ديد بلند خنديد و ازم دور شد. تا دم در اتاق رفت و برگشت سمتم. ارسطو - البته اينم بگم من همون عضو رو خيلي وقته دادم بهت! و با لبخند رفت بيرون. حدسايي راجب حرفاش مي زدم که نمي تونستم باور کنم. دوست نداشتم حرفاشو به نفع خودم تعبير کنم. دوست نداشتم بيشتر از اين بهش وابسته بشم بدون اين که بدونم حسش به من چيه. درست يه ماه از اون روز که تو بيمارستان ارسطو رو ديدم مي گذره. يه ماهه نديدمش. هم من حالم خوب نيست و تو خونه افتادم و هم اون. تلفني زياد با هم حرف مي زنيم اما شنيدن کي بود مانند ديدن. از شادي مي شنيدم که ارسطو هنوزم سر کار نمي ره منم نمي رفتم. البته من نمي خواستم ديگه برم و تنها مشکل من تو اين يه ماه مهبد بود. مهبد و توهماتش! کم کم داشت با کاراش و حرفاش کلافم مي کرد. حتي چند بار که حرفاشو به ارسطو گفتم و بهش از کلافگيم گفتم به جاي اين که دلداريم بده سرم داد زده و آخرش با دعوا تلفن رو قطع کرديم. رو تخت دراز بودم که مهبد بدون در زدن وارد شد. ديگه به شخصيت نداشتش پي برده بودم و اکثرا روسريم سرم بود؛ مثل الان. مهبد کنارم رو تخت نشست که کمي خودمو جمع کردم. مهبد - چطوري عزيزم؟ با حرص نگاش کردم و پوفي کشيدم و به صفحه ي لب تاپم خيره شدم. مهبد - بايد بريم خريد فردا روز بزرگيه. با تعجب نگاش کردم. مهبد - بالاخره پدرم و پدرت با ازدواجمون موافقت کردن و فردا هم روز بله برونه. با ابروهاي بالا رفته به وقاحتش فکر کردم. چقدر آدم بايد نفهم باشه. داد کشيدم: - از اتاقم برو بيرون. خواست دستمو بگيره که خودمو عقب کشيدم. - برو بيرون عوضي. مـــامـــان! بــــابـــــا! مهبد بلند خنديد. مهبد - کسي خونه نيست عزيزم. عصبي از جام بلند شدم. هنوزم کمي جاي بخيه هام درد داشت. مهبد - فردا بابا و مامانم مي رسن ايران. به نفعته با اوضاع جديد کنار بياي. https://eitaa.com/manifest/2417 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت145 🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانست
🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گوشیه ترلان..بای.. تماس قطع شد ..دخترها صورتشان را پوشاندند و به گریه افتادند.. ترلان از جایش بلند شد وبه طرف اتاقش دوید..در را محکم به هم کوبید.. رایان کلافه چنگی به موهایش زد..رادوین با عصبانیت چرخی دور خودش زد..شانه ش درد می کرد و بی توجه بود.. از در بیرون زد و ان را محکم بست.. جوری که بچه ها حتم داشتند با یک بار باز و بسته شدن از جای در می اید.. رایان بدون انکه به اطرافش نگاه کند از جا بلند شد و یک راست به طرف اتاق ترلان رفت.. " تارا" دستامو جلوی صورتم گرفتم و به گریه کردنم ادامه دادم.. الهی بمیرم..صدای تانیا گرفته بود..داشت گریه می کرد..معلوم نیست اون عوضیا باهاش چکار کردن که انقدر حال و روزش خراب بود.. این افکاره لعنتی باعث می شد دلم اتیش بگیره وشدت گریه م بیشتر بشه.. دستای گرمی به دور شونه م حلقه شد..دستام و به ارومی از روی صورتم برداشتم..نگاش نکردم..درست کنارم نشسته بود و یه جورایی میشه گفت تو بغلش بودم.. هیچی نمی گفت..انگار می دونست به این سکوت نیاز دارم.. یه برگ دستمال از روی میز برداشت و دستشو جلو اورد..سرمو کمی کشیدم عقب..باید ازش فاصله می گرفتم..من که هنوز جوابی بهش نداده بودم.. ولی دروغ چرا..هلاکش بودم..میمردم واسه اغوش گرمش..واسه زمزمه ها و نگاه های عاشقونه ش..با خودم لج کرده بودم وگرنه دلم ضعف می رفت برم تو بغلش و اونم منو به خودش فشار بده زیر گوشم بخونه که اروم باشم.. ولی اون لجباز تر از من بود..بی حرف شونه م رو گرفت و منو کشید طرف خودش..بازم چسبیدم بهش.. قلبم تو حلقم می زد..وای خدا ..چرا انقدر اینجا گرمه؟!.. باز یاد تانیا افتادم و صورتم خیس از اشک شد..دستشو اورد جلو ..اینبار نخواستم کناره گیری کنم..بهش احتیاج داشتم..که باشه و باشم..بمونه وبمونم..ارومم کنه و بشه تکیه گاهم..نیاز داشتم..به راشا..به عشقش و آرامشش.. آروم اشکامو پاک کرد..ولی چه فایده که بازم صورتم خیس شد..انگار راهی نبود که بتونم جلوشون رو بگیرم..آزادانه سرازیر می شدن.. پشت چشمات سد راه انداختی دختر؟!..چرا هر کار می کنم بند نمیاد؟!..شیر اصلیش کجاست؟!.. لحنش انقدر بامزه بود که وسط گریه خنده م گرفت.. فهمید و گفت: به چی می خندی؟!.. با بغض صادقانه گفتم: به تو.. به خودش نگاه کرد و گفت :من؟!..مگه خنده دارم؟!..نه جورابم هفت رنگه ..نه شلوارم پاره ست..نه زیپم بازه..بالاتنه م که خداروشکر نرماله.. به موهاش دست کشید: این چند تا شبید هم که الحمدوالله ازش چیزی کم نشده..ای بابا..پس به کجام می خندی تو دختر؟!.. بلندتر خندیدم..اشکامم بند اومده بود..هنوز داشتم می خندیدم که یه دفعه دیدم تو یه جای نرم و دااااااااااااااغ فرو رفتم.. دستای مردونه ش دور کمرم حلقه شد..دلم می خواستم تو همون حالت باشیم ولی .. پس غرورم چی؟!..تنبیه شدنش!!..افکاره گوناگون منو منع از ادامه دادن او حس زیبا می کرد.. خواستم خودمو بکشم عقب که فهمید قصدم چیه و سفت منو به خودش فشار داد.. ناخداگاه آه کشیدم..داغ شده بودم و سر تا پام رو لرزش شیرینی در برگرفته بود..دستای لرزونمو آوردم بالا و گذاشتم رو کمرش.. لبامو از هم باز کردم تا بگم ولم کن..ولی به جاش اسمشو صدا زدم اونم با چه احساسی.. راشا.. زمزمه وار خواستم بگم "راشا ولم کن".."بذار راحت باشم".."برو".. ولی به جای همه ی اینها فقط با تموم احساسم صداش کردم.. آرومتر از من زیر گوشم گفت: جونه راشا..الهی راشا قربونت بره..فدای اشکات که نباشم و نبینم اینطور لطیف دارن به صورتت بوسه می زنن.. نالیدم: راشا..من.. هیسسسس..هیچی نگو تارا..بذار بمونم و ارومت کنم..نگو برو..چون نمیرم..جای من اینجاست..نزدیک به قلبت..کنار قلبم.. قلبم دستته تارا..نامُرُوَت چرا بیرونم می کنی؟!.. دیوونه ش بودم..ذهنم تهی از هر چیز بود و پر از همه ی اون چیزهایی که به راشا و عشقم به اون مربوط می شد.. احساس می کردم بیش از پیش می خوامش..تنها نبودم..عشقه اونو داشتم..دوستش داشتم..قلبم اصرار بر داشتنش رو داشت و عقلم می گفت صبر کن..ولی شاید این غرورم بود که می گفت صبرکنم نه عقلم.. اره..شک نداشتم که غرورم نمیذاره باهاش بمونم..ومن نمی خواستم غرور رو در عشقم دخیل کنم..غرور با عشق زیبا بود نه تنها..غروری که منو از عشقم جداکنه رو..نمی خوام.. کمرشو فشار دادم..سرمو بیشتر توی سینه ش فرو کردم..بوی تنش رو به مَشام کشیدم..همون عطر همیشگی..عاشقش بودم..مستم می کرد..مسته اغوشش..مست از عشقش..مست از وجود گرمش و حضور تاثیر گذارش.. همین همراهی و سکوته من رضا بر موندنش بود.. https://eitaa.com/manifest/2413 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت146 🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گ
🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی خوام تنهات بذارم..میخوام که عشقمو باور کنی..منو قبول کنی از ته دلت بخوای که بمونم..می خوای تارا؟!.می خوای؟!.. انقدر آروم با جملات و کلمات روحمو نوازش می کرد که تو خلسه ای از ارامش فرو رفتم..چشمامو روی هم فشردم.. تارا عاشقتم..به خدا قسم..به ارواح خاک پدر و مادرم که از ته دلم می خوامت..انقدری که اگر الان بگی بمیر میمیرم..فقط می خوام بدونم که باورم داری..این شَکه لعنتی داره اتیشم می زنه..چیزی تا خاکستر شدنم نمونده... تارا..با یه جمله یا یه کلمه این اتیش رو خاموش کن..می خوای نابودم کنی دختر؟!.. کمرمو نوازش کرد..دیگه طاقت نداشتم..قلبم با ضربانه دیوانه وارش می گفت راشا عشقته و بهش فرصت بده.. مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم.. با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم زیر گوشش نجوا کردم: بمون راشا..فقط بمون.. چند لحظه چیزی نگفت..اروم منو از اغوشش جدا کرد..صورتش چیزی رو نشون نمی داد ولی نگاهش پر از تعجب بود.. زل زد تو چشمام..انگار می خواست صدق گفتارم بهش ثابت بشه..با عشق نگاش کردم..به روی لبام لبخند نشوندم.. با ناز گفتم: می مونی؟.. گل لبخند به روی لباش شکفت.. همچین منو کشید تو بغلش وسفت فشارم داد که نفسم بند اومد..خنده م گرفته بود.. صداش می لرزید..احساس می کردم تنش داغ تر شده.. الهی راشا فدات بشه..الهی قربونت بشم می مونم..از خدامه..ارزومه که باهات بمونم و تنهات نذارم عزیزدلم..میمونم عشقم..می مونم تارای من.. لبخنده پر از آرامشی زدم ..سرم روی شونه ش بود.. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم..بوی عطرش دیوونه کننده بود.. " ترلان" دلم می خواست برم یه گوشه ی دنج و تا می تونم زار بزنم.. با شنیدن صدای بغض دار و هق هق تانیا قلبم اتیش گرفته بود..اخه اون کثافت چرا دست از سرش بر نمیداره؟!.. با من و تارا چکار داره؟!..ک ی شرش از زندگی ماها کم میشه خداااااا؟!.. به روی شکم افتاده بودم رو تخت و گریه می کردم.. تقه ای به در خورد ولی جواب ندادم..لابد تاراست نگرانم شده..حاله اونم بدتر از من نبود..هر دومون گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم.. خدایا خودت کمکمون کن..تنها ولمون نکن و پشت و پناهمون باش.. در حال گریه صورتمو گذاشته بودم روی تخت و موهام دورم پخش شده بود..نیمی از اونها صورتمو پوشونده بود .. در اتاقم باز و بسته شد..صدای قدمهایی رو شنیدم که داشت به تخت نزدیک می شد..بعد از چند لحظه هم حضورش رو کنارم حس کردم.. زار زدم: دیدی صداش چقدر گرفته بود تارا؟!..نگرانشم..هر کاری از اون عوضی برمیاد..می ترسم کار دستش بده.. با این فکر گریه م شدت گرفت..وای خدا نکنه بلایی سر تانیا بیاره..با همین ناخونام ریز ریزش می کنم پسره ی الدنگو.. حس کردم کنارم نشست..ولی چرا حرف نمی زنه؟!..موهامو نوازشگرانه از تو صورتم کنار زد ..چشمام بسته بود..با دستمال اشکامو پاک کرد.. ولی بوی عطرش ..با شَک بو کشیدم..با تعجب چشمامو باز کردم..بی توجه به صورت اشکیم سیخ سر جام نشستم و مات نگاش کردم.. نشسته بود کنارم و با لبخنده جذاب و دختر کشش زل زده بود تو چشمام.. با خشم ابروهامو تو هم گره زدم و گفتم:با اجازه ی کی سرتو انداختی اومدی تو اتاقم؟!.. بی توجه به داد و قالم گفت: چشمات که بارونی میشه خاکستره نگات صد برابر جذاب تر میشه..انگار قبلِ بارونی شدن اونو به آتیش کشیدن که با بارشش خاکستر میشه.. لال شده بودم و فقط نگاش می کردم..کم کم لبخند از روی لباش محو شد ..سرشو تو دست گرفت و فشرد.. نگاهش به زمین بود و نگاه من به اون.. چرا دست و دلم می لرزه؟!..ولی حسش بد نبود...یه جورایی هم هیجان زده بودم.. تو همون حالت گفت: می دونم از همه چیز خبر داری..موضوعه چک های من..هانی..پدرش که یک سومه چکام دستشه.. و..حماقتی که مرتکب شدم و خواستم به خاطر پول بهت نزدیک بشم.. دیگه نمی خوام چیزی ازش بگم..چون هم خودم عذاب می کشم و هم..بگذریم.. نمی دونم از کی فهمیدم می خوامت..شاید از وقتی که تو شهر بازی باهات کل انداختم و تو هم روم بستنی خالی کردی.. شاید وقتی که اون بازی بچگانه رو راه انداختیم و کلی تفریح کردیم.. آره..این حس زیبا که برای من بالاترین ارزش رو داره می تونه از اولین دیدارمون شروع شده باشه.. سرشو بلند کرد و نگام کرد.. با لبخند کمرنگی ادامه داد: الان که یادش می افتم می بینم چقدر برام شیرین بوده..بهترین خاطره توی زندیگم.. سرمو زیر انداختم..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..می خواست زل بزنم تو چشماش ولی نمیتونستم.. دلم می گفت نگاش کن و عشق رو تو چشماش ببین شاید بهت ثابت شد ولی نمی خواستم باورش کنم..نمی خواستم بازم ازش ضربه بخورم.. https://eitaa.com/manifest/2421 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خ
۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق من بيرون. حالم ازت به هم مي خوره. مهبد بلند و ديوانه وار خنديد. مهبد - عاشقم ميشي خيالت راحت! ولي من تا حالا عاشقت نشدم و از اين به بعدم نميشم. رفتي خارج هر غلطي دلت خواسته کردي اون وقت الان پا شدي اومدي ايران زن بگيري؟ برو يکي از همونا رو بگير ديگه. عصبي به سمتم اومد و يقه ي لباسمو گرفت تو دستش. مهبد - اين چيزا به تو ربطي نداره خانم کوچولو. تنها چيزي که به تو ربط پيدا مي کنه بله ايه که فردا بايد بگي ،فهميدي؟پوزخندي زدم. - ببخشيدا ولي فکر کنم اين چيزي که تو ميگي مال دوره ي غلغلک ميرزا بوده که دختر فقط بايد بله مي گفته. دستشو از يقه ي لباسم محکم کشيدم کنار و سرش داد زدم: - مگه تو خوابت ببيني من به تو بله بگم. مهبد پوزخندي زد. مهبد - خواب نه عزيزم، فردا، همين جا، کنار پدر و مادرت و با رضايت کاملشون تو بهم بله ميگي. با نفرت بهش خيره شدم و اونم با لبخند چندش آوري بهم خيره از اتاق خارج شد و در رو بست. رو تخت نشستم و عصبي قاب عکس روي تخت رو برداشتم و کوبوندم به آينه ي دراور اتاقم. کثافت دستت به جنازه ي من نمي رسه. بابا من ديگه اون سارا نيستم که هر چي شما بگيد بگم چشم. اون سارا تموم شد. اون سارا مرد! نشونت ميدم مهبد. نشونت ميدم سارا کيه؟ با اعصابي داغون خوابم برد. صبح تصميم خودم رو گرفته بودم. ساعت پنج صبح بود که همه خواب بودن. حاضر شدم و سوييچ رو برداشتم و زدم بيرون. هوا هنوز تاريک بود. سوار ماشين شدم و روندم. نمي دونستم دارم کجا ميرم فقط مي دونستم بايد برم. مي دونستم بايد امشب نباشم تا به خواسته ي اونا تن ندم. با سرعت مي روندم. رسيدم به جايي که نمي شناختم. يه امامزاده بود اسمش رو نمي ديدم فقط فضاي روحانيش بود که باعث شد مسخ شده از ماشين بيرون برم و برم تو اون امامزاده. چادري سرم کردم و وارد شدم. آرامش بخش ترين مکان بود براي حالِ الانم. نشستم کنار ضريح و سرم رو بهش تکيه دادم. اشکام ريخت. - خدايا چرا؟ چرا پدر و مادرم با من اين جوري برخورد مي کنن؟ بدون اين که به من بگن از طرف من گفتن بيان. چرا؟ يعني انقدر از من بدشون مياد؟ فکر مي کردم دارن کوتاه ميان. فکر مي کردم داره رفتاراشون بهتر ميشه. رفتاراي آرومشون بهم اينو القاء مي کرد که دارن باهام راه ميان و من فکر مي کردم دارم به آرامش مي رسم. انقدر گريه کردم که صداي هق هقم گوش فلک رو کر کرده بود. هر کس اون جا بود با دلسوزي نگام مي کرد. صداي موبايلم اومد. از خونه بود. چند بار ديگه هم زنگ خورد که جواب ندادم. بي خيال شد. بعد از اون موبايل مهبد بود که شمارش چندين بار رو گوشيم افتاد و در آخر اسم ام اسي بهم رسيد. از طرف مهبد بود. - فکر کردي بري همه چي تمومه؟ نه عزيزم! امروز نه فردا. فردا نه اصلا يه ماه ديگه. بالاخره مال خودمي. پوزخندي زدم. ساعت يازده صبح بود که سهيل باهام تماس گرفت. بلافاصله جواب دادم. سهيل - سارا کجايي دختر؟ - سلام داداشي. سهيل - داداشي قربونت بره. کجايي؟ مامان چي ميگه؟ ميگه از صبح رفتي و نوشتي بر نمي گردي؟ يعني چي؟ ازش پرسيدي چرا اين کار رو کردم؟ سهيل - نه راستش هول کردم و ديگه نفهميدم چي گفت. چي شده عزيزم تو بگو خواهري؟با بغض گفتم: - سهيل اونا مي خوان به زور شوهرم بدن. چند لحظه اي سکوت شد. بعد صداي بهت زده ي سهيل: سهيل - يعني چي؟ با کي؟گريم واضح شد. - با اون مهبد آشغال! امرو روز بله برون بود. فرار کردم سهيل. من حالم از مهبد به هم مي خوره. سهيل تو مي دوني تو دلم چه خبره. سهيل کمکم کن! انگار داشت فکر مي کرد که حرف نمي زد. سهيل - مي توني امروز بري خونه ي يکي از دوستات؟- کجا آخه؟ سهيل - نمي دونم فقط جات امن باشه ها. خونه ي خودم نميگم چون مامان عصبي بشه تا خونه ي منم دنبالت مي گرده. الانم خونه ي ما بود. بذار شايد تونستم کاري کنم. با گريه ناليدم: - سهيل دوستت دارم. مرسي داداشي! سهيل - خواهش مي کنم غزيزم. تو خيابون نموني. اگه جايي نبود خبرم کن يه فکري برات بکنم. - باشه. مرسي! قطع کرد و من بازم يه نور اميدي تو قلبم روشن شد. خدايا شکرت که سهيل با منه! حالا بايد چي کار کنم؟ کجا برم؟ با شادي تماس گرفتم که ديدم نيستن. به گوشيش زنگ زدم که گفت امروز و فردا خونه ي مادر شوهرش هستن. چيزي بهش نگفتم ديگه و فقط گفتم خواستم حالشو بپرسم. ديگه به کي زنگ بزنم آخه؟ سهيل هم همچين ميگه برو خونه ي يکي از دوستات انگار من هزار تا دوست دارم. ياد يکي از دوستاي دانشگام افتادم که يه بار براي امتحانا يه هفته خونمون موند. https://eitaa.com/manifest/2424 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت147 🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی
🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه مند بودم..ولی الان شکی ندارم که دوستش دارم..از طرفی هم نمی خوام داشته باشم..باید از خودم دورش می کردم.. بهم اعتماد کن ترلان..بذار کاری کنم که بتونی عشقمو باور کنی..فقط یه فرصت بهم بده.. -نه..نمیتونی.. می تونم..همه چیز دست توه .. نگاش کردم..بر خلافه ندایی که از روی دلم بر می خواست و فریاد می زد عاشقش باش وبهش فرصت بده .. مکث کردم و گفتم:نمی خوام حتی چشمم به چشمات بیافته رایان..پس برو بیرون و تنهام بذار.. نگاهش رنگ باخت و پر از غم شد.. حرف آخرته؟.. -اره..حرف اول و آخرم همینه.. از جا بلند شد..دیگه نگاش غم نداشت..ارامش هم نداشت..چشماش و نگاهش مغرور و فکش منقبض شده بود.. صورتشو آورد پایین..انقدر نزدیک که هرم داغ نفسش گونه م رو می سوزوند..نگاهش با خشم تو چشمام قفل نشده بود..بی تفاوت هم نبود..با اینکه عصبانی بود ولی می شد عشق رو تو نگاش دید.. به آارومی سرشو تکون داد و با تحکم گفت: باشه..تو حرف اخرتو زدی..ولی عشق من به اخر نمیرسه..نه الان و نه هیچ وقته دیگه..حتی با مرگم هم اون دنیایی هست که بتونم عشقت و حفظ کنم..چون هم جسما و هم روحا می خوامت..عشق من سطحی و زودگذر نیست ترلان.. و اینو بهت ثابت می کنم.. تا چند لحظه نگاهش میخه چشمام بود..به سرعت عقب کشید و از اتاق بیرون رفت.. چشمام به اشک نشست..اینبار به خاطر خودم..رایان..حرفایی که زده بود و درگیری هایی که با خودم داشتم.. روی تختم دراز کشیدم..چشمامو بستم..قطره اشکی لجوجانه روی گونه م سر خورد.. نفس عمیق کشیدم..هنوز هم بوی عطرش توی اتاقم پخش بود.. رادوین وارد ویلا شد..راشا کنار تارا نشسته بود..رایان گوشه ای از اتاق با اخمِ نسبتا غلیظی ایستاده بود و حالت صورتش نشان می داد که به شدت کلافه ست.. رادوین روی مبل نشست و سرش را در دست گرفت..تارا بی صدا هق هق می کرد..لحظه ای از یاد تانیا غافل نمیشد.. در اتاق باز شد و ترلان هم به جمعشان پیوست.. ولی اینبار رایان ذره ای توجه به اون نداشت..هر دو کاملا بی تفاوت بودند ولی در دلشان غوغایی برپا بود.. ترلان لب به سخن گشود: اس فرستادن.. همه ی نگاه ها متوجه او شد..تارا با استرس نگاهش کرد.. ترلان ادامه داد: نوشته فرداشب راس ساعت 11 بریم به این آدرسی که فرستاده.. نمی دونم کجاست.. رادوین :گوشیتو بده.. ترلان بی حرف موبایلش را به او داد..رادوین نگاهی به ادرس انداخت و ان را بلند خواند..هر سه نشانی ان محل را می دانستند.. من می دونم کجاست..مشکلی نیست و.. راشا با اخم و حساسیتی خاص گفت: یعنی چی رادوین؟!..می خوای که برن سر قرار؟!.. ترلان به جای او جواب داد: مگه میشه نریم؟!..خواهرم تو دسته اونا اسیره.. اینبار رایان دخالت کرد..جلو آمد و کنار رادوین نشست..نگاهش به همه جا بود جز ترلان... من هم موافقه اینکه دخترا برن سر قرار نیستم.. ترلان با حرص گفت: کسی از شما نظر نخواست حضرته آقا رایان نگاه تندی به او انداخت که باعث شد سکوت کند.. یعنی انقدر خیالت راحته که ساعت یازدهه شب می خواین برید زیر یه پل و با اون مرتیکه ملاقات کنید؟ پل؟ پس فکر کردی باهاتون تو کافی شاپ قرار میذاره؟!..هه..واقعا که خوش خیالی.. راشا نگاهی به تارا انداخت :اونا زیر یه پل خارج از شهر باهاتون قرار گذاشتن..واقعا می خواین برین اونجا؟! تارا با ترس آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت.. ترلان من من کنان گفت: پس..چکار کنیم؟!..نمیشه که دست رو دست بذاریم همدیگرو نگاه کنیم..خواهرمو اونجا گروگان گرفتن..پلیس رو هم که نمیشه خبر کرد.. رادوین با لحنی جدی و محکم گفت: نیازی به پلیس نیست..خود ما هم می تونیم از پسشون بر بیایم.. ترلان پوزخند زد: هه..نکنه می خواین لباسه بت من بپوشید و برید خواهرمو نجات بدید؟!..توهم زدید ناجور رایان با اخم غلیظی نگاهش کرد: نخیر ..مطمئن باش کسی قرار نیست ادای بت من رو در بیاره رادوین سرش راتکان داد و با همان لحن گفت: ما سه تا می تونیم خواهرتون رو صحیح و سالم برگردونیم..منتهی باید با ما راه بیاین..هر کاری که میگم رو باید انجام بدید ترلان با تردید نگاهش کرد: چه کاری؟ کمی به جلو خم شد..نگاهی به جمع انداخت و گفت: فردا شب شما میرید سر قرار منتهی نه تنهایی ما هم با شما هستیم ولی به صورته نامحسوس که دیده نشیم..تعقیبتون می کنیم و تارا میان حرفش پرید وگفت: خب اگه پیداتون کرد چی؟! نه..نگران اونش نباشید..شما باهاشون میرید وبقیه شم با ما ترلان با ترسی پنهان اب دهانش را قورت داد و گفت:خ..خب اگه بلایی سرمون آوردن چی؟ رایان در جوابش با خشم کنترل شده ای گفت: غلط کردن..هیچ کاری نمی تونن بکنن ترلان رو ترش کرد: ببخشیدا..اونوقت تو که انقدرمطمئنی قبلش میان از تو اجازه بگیرن؟! رایان که متوجه نیش کلام او شده بود با اخم گفت: اصلا تو میخوای خواهرت نجات پیدا کنه یا نه eitaa.com/manifest/2433 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق
۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامزاده موندم و حس مي کردم دارم از گرسنگي مي ميرم. دلم مي خواست با ارسطو تماس بگيرم ولي چي بهش بگم؟ دوباره با سهيل تماس گرفتم و گفتم دوستام نبودن. اونم گفت نيم ساعت ديگه بهم ميگه چي کار کنم. رفتم بيرون و همون نزديکيا يه ساندويچ فلافل خريدم. تو ماشين نشستم و شروع کردم به خوردن. وسطاش بودم که موبايلم زنگ زد. به خيال اين که سهيله سريع برش داشتم و با نفس نفس گفتم: - بله؟ ارسطو بود. تپش قلبم رفت بالا. صداش اوج آرامشي که تو اون لحظه احتياج داشتم رو بهم داد. ارسطو - سلام سارا. خوبي؟ سلام! ممنون. ارسطو - کجايي بيام دنبالت؟از تعجب چشمام گرد شد. - چرا بياي دنبالم؟ ارسطو - سارا! سهيل باهام تماس گرفت و همه چيز رو گفت. حالا کجايي؟ جايي که بودم رو بهش گفتم که بدون هيچ حرفي قطع کرد. از رفتارش شوکه بودم. چرا باهام بد حرف زد؟ اين رفتارش يعني چي؟ با اين همه سوال تو مغزم منتظرش شدم تا جواب سوالامو از نگاش بخونم. يه ربع بعد رسيد. اومد و گفت برم تو ماشينش و ماشين خودم رو قفل کنم و بذارم همون جا بمونه. همون کارو کردم و سوار ماشينش شدم. عصبي بودنش رو درك نمي کردم. حرف نمي زد و اخمي بزرگ رو پيشونيش بود. حرکات و رفتارش اجازه ي حرفي رو بهم نمي داد. کم کم داشت از شهر خارج مي شد. ترس برم داشته بود. - ارسطو؟جوابمو نداد. - ارسطو داري کجا مي بري منو؟ بازم چيزي نگفت که باعث شد هم از ترس و هم از رفتار ارسطو به گريه بيفتم. صداي گريمو که شنيد برگشت و نگام کرد و سرعتشو بالاتر برد. کلافه پوف بلندي کشيد. محيط اطراف برام ناآشنا بود ولي ترس کمي داشتم. مي دونستم ارسطو کار بدي نمي کنه! بالاخره ماشين ايستاد و ارسطو بلافاصله پياده شد و در رو محکم بهم کوبيد. نمي فهميدم چرا داره اين کارو باهام مي کنه. رفت جايي ايستاد و يه دستش به کمرش بود و يه دستش رو گردنش. با پاهاش به سنگاي ريز جلوي پاش ضربه مي زد. آروم پياده شدم و رفتم جلو. ديدم جايي ايستاده که کل شهر زير پاش بود. پشتش ايستادم. مي ترسيدم جلوتر برم. - ارسطو! با صدام برگشت سمتم. واي خداي من! نه باور نمي کنم! چشماش خيس بود. اشکاش رو صورتش بود. دلم ريش شد. قلبم لرزيد. اولين بار بود اشک مردي جز سهيل رو مي ديدم. نه. خدايا! من طاقت گريه هاي اين مرد رو ندارم. اشک منم ناخوداگاه ريخت. با بغض گفتم: - چي شده ارسطو؟ چرا اين طوري شدي؟ ارسطو - سارا! برو تو ماشين الان اصلا اعصاب ندارم. - خواهش مي کنم ارسطو. ارسطو يه قدم بهم نزديک شد. ارسطو - چي مي خواي بدوني سارا؟ چي رو؟ مي خواي غرور خرد شدم رو ببيني؟ آره؟با داد آخرش قلبم تو سينه تکون خورد. ارسطو - داغونم سارا؛ داغون! ديگه تحمل ندارم. ديگه نمي تونم بشينم و چيزايي رو که تحمل ديدنشون رو ندارم ببينم. يه قدم ديگه بهم نزديک شد و درست رو به روم ايستاد. شايد فقط بيست سانت فاصلمون بود. لحنش، اشکش و نگاهش داغونم کرده بود. ارسطو چشماشو دوخت تو چشمام. ارسطو - نمي تونم ببينم کسي که دوسش دارم ... اََه! حرفشو با اََه بلندي قطع کرد و ازم دور شد. چند دقيقه اي بود هر دو در سکوت بوديم. اشکمون هم خشک شده بود. ارسطو پشتش به من بود و لبه ي پرتگاه ايستاده بود. از پشت مي ديدمش که موهاي مشکي و صافش تو دست باد حرکت مي کنه. خدايا کاش امروز ارسطو جاي مهبد بود! تو حال خودم بودم که با صداش و حرفش شاخام در اومد. ارسطو - دوستت دارم! نگاهش کردم. هنوز پشتش به من بود. چند دقيقه اي من تو هنگ حرفش بودم و اونم همون جور پشت به من هيچ عکس العملي انجام نمي داد. داشتم به گوشام شک مي کردم که بازم صداشو شنيدم. - سارا دوست دارم! اشکم ريخت. گفت! بالاخره گفت. خدايا شکرت. اشک شوق بود که گوله گوله مي ريخت پايين. هق هقم که اوج گرفت ارسطو روشو به سمت من برگردوند و با ديدن اشک من بلند شد و اومد کنارم و رو به روم ايستاد. ارسطو - ناراحت شدي؟ سارا! ديگه نمي تونم نگم. سارا دارم مي ترکم. دارم از حرفايي که رو دلم تلنبار شده دق مي کنم. سارا نمي تونم بشينم و ببينم اون مهبد عوضي بياد خواستگاريت. نمي تونم اين جوري ادامه بدم سارا. من دوستت دارم لعنتي. سارا دوستت دارم. دوستت داشتم از خيلي قبل. سارا نذار ازم بگيرنت. بذار تلاشمو براي رسيدن بهت بکنم. سارا هيچ کسي به اندازه ي من دوستت نداره. خودتو ازم دريغ نکن سارا. بذار بهت برسم. بذار به آرزوي شيرين زندگيم برسم. گريه نکن لعنتي! گريه نکن داري با اشکات ديوونه ترم مي کني. از حرفاش خندم گرفته بود. خنديدم بلند! قهقهه زدم. با تعجب نگاهم کرد. با بهت چند قدم عقب رفت. ارسطو - مي دونستم. مي دونستم با گفتن حرفام مسخرم مي کني.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت148 🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه م
🔴سکوت کرد و به ارامی سرش راتکان داد: خب معلومه که می خوام.. پس دیگه چرا نیش و کنایه می زنی؟..ما هم انقدر بیکار نیستیم که بخوایم از روی خیرخواهی از کار و زندگیمون بزنیم ..بعد هم بیافتیم دنبالتون و خواهرتون رو نجات بدیم..رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا ترلان از لحن کوبنده و جدی رایان دلگیر شد و سرش را زیر انداخت..دوست نداشت اینطور شود ولی چاره ای نبود.. با بلند شدن رادوین پسرها هم در جای خود ایستادند.. دخترها با ترس نگاهشان کردند و تارا گفت: میخواین برین؟!.. راشا که متوجه وحشت او شده بود دستش را به نرمی فشرد وبا لحنی آرام گفت: اآروم باش..چرا وحشت کردی؟!.. ما همین بغلیم.. ولی نگاهه هر دو هنوز هم پر از ترس بود.. رادوین نگاهی به هر دو انداخت: نترسید..درا رو از تو قفل کنید..پنجره ها رو محکم ببندید..لامپه سالن هم روشن باشه بهتره..هر تلفن یا مورد مشکوکی که شد خبرمون کنید.. شماره ی همراهش و شماره ی ویلای خودشان را به روی کاغذی نوشت و به روی میز گذاشت.. این شماره ی من و شماره ی ویلاست..هر مشکلی بود زنگ بزنید.. ترلان کاغذ را برداشت و تشکر کرد.. رایان نگاهش کرد و اینبار ارامتر گفت: امشب تو باغ می خوابیم که اگر سر وصدایی شد با خبر بشیم.. ترلان در دل خوشحال شد و نگاهش را در چشمان او دوخت..برای انکه رایان متوجه خوشحالیش نشود به خودش آمد و نگاهش را دزدید.. راشا در جایش نیم خیز شد..رایان و رادوین خواب بودند.. زیر لب غرغر کرد: ای تو روحت رایان..لال شی که دارم از سرما یخ می زنم.. صدای زمزمه واره رایان به گوشش خورد..نگاهش کرد..چشمانش بسته بود.. چی زیر لب ویز ویز می کنی؟!..بخواب دیگه.. درد بگیری..یخ زدم.. تابستونه کجا هوا سرده؟!..بهونه ی بیخود نیار بکپ.. -احمق جون تابستون که همین چند روز پیش خداحافظی کرد رفت پاییز اومد جاش نشست..اینجاها هوا خنک - تره..تابستون که بارون می اومد الان هم دارم قندیل می بندم .. من که گرممه.. تو آره..به خرس قطبی گفتی زکی..وسط قطب هم بی لباس سر می کنی..ولی منه بدبخت چی که سرمایی هستم..لال میشدی نمی گفتی تو حیاط می خوابیم؟.. خواستم ترسشون بریزه..اینجوری احساسه امنیت می کردن.. پتو را دور خودش محکم کرد .. باز غرغر کرد: برو بابا دلت خوشه..همچین میگی احساس امنیت می کردن انگار جدی جدی بَت مَنی ..مرد عنکبوتی چیزی هستیم.. نیستیم؟!.. مرض.. خندید..با حرص به شانه ش زد .. لااقل بکش اونور جام کمه.. برم اونطرف که رفتم تو بغله رادوین.. راشا نگاهی به رادوین انداخت..به پشت خوابیده بود و ارام نفس می کشید.. اوخی..دخملا به قربونش چه خوابی هم رفته.. بی خیال خسته س.. -من موندم این از بُتن و سیمان ساخته شده؟!..انگار نه انگارهوا خنکه خیلی راحت خوابیده.. چیه چشمت نمی تونه ببینه؟.. -نه واسه م جای تعجبه.. خب ورزشکاره..هم قدرت بدنیش بالاست و هم دفاعیش..چه میدونم.. الان که اینارو گفتی قشنگ قانع شدم.. نشدی؟!.. نه.. به درک..بگیر بخواب..چشمام دیگه باز نمیشه.. -لازم نکرده تا من بیدارم تو حق نداری بخوابی.. پشتش رو به او کرد و پتو رو کشید روی خودش گمشو بابا..من که خوابیدم..هر کار می خوای بکن.. راشا کلافه به اطرافش نگاه کرد..خوابش نمی برد و سردش هم شده بود.. صدای نرم و نازکه نونو را شنید..بعضی شبها بیرون از خانه می خوابید..این برایش عادت شده بود و تارا هم نمیتوانست کاری بکند.. از جایش بلند شد..بچه گربه انقدر ناز و ملوس بود که نظر راشا را به خود جلب کرد.. پشت دیواره توری نشست وصدایش زد..ولی نونو حرکتی نکرد..روی پله ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو و تیز راشا را زیر نظر داشت.. د بیا دیگه ..چه نازی هم داره..ماله کی هستی؟!..بهت نمی خوره وحشی باشی.. جواب گربه چند تا میو میوی ریز بود..اوخی..چه خوش صدا..این همه ازت تعریف کردم جوابم همین بود؟!..بیا کارت دارم..بیا.. گربه حرکتی نکرد.. زیر لفظی می خوای؟!..اگه بیای فردا برات یه ماهی می خرم..نیای پلاستیکیشو می خرم..حالا کدومش؟!.. باز هم هیچ حرکتی نکرد.. ای درد تو جونت..اهل معامله هم که نیستی.. نگاهی به اطرافش انداخت..چیز به درد بخوری پیدا نکرد.. رفت داخل و با یک تیکه گوشت برگشت..با لبخندی شیطنت امیز پشت دیوار نشست و گوشت را نشانه گربه داد.. حالا اگه جیگرشو داری نیا.. گربه با شتاب به طرفش آمد.. خاک تو سره شکموت..نسیه کار نمی کنی آره؟!..قوله ماهی رو واسه فردا رد کردی نقد رو چسبیدی ؟..دیگه رو حیوونا هم نمیشه حساب کرد.. گوشت را حرکت داد..نونو پرید روی دیواره کنارِ در و آرام آمد قسمته پسرها .. راشا گوشت رو بالا گرفت تا دست گربه به آن نرسد..گربه میو میو می کرد.. ساکت شو وگرنه بهت نمیدمش.. نونو ساکت با نگاهی مظلوم زل زد تو چشمای راشا.. پس دست اموز هم هستی..مطمئنم واسه یکی از دخترایی..اونجوری نگام نکنا.. نونو سرش را چرخواند..از کارهای گربه خنده ش گرفته بود..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامز
۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. تو عمق چشماي براقش فرو رفتم و تنها جمله اي که از دهنم مي تونست خارج بشه رو به زبون آوردم. - ارسطو ... دوستت دارم. با بهت نگاش کردم. باورم نمي شد به همين راحتي حرف دلم رو بهش بزنم. البته راحتم نبودا منتظر بودم اول اون بگه که گفت. اونم با بهت نگام مي کرد. بعد از گذشت نمي دونم چقدر زمان که تو چشماي هم غرق بوديم ،ارسطو به خودش اومد و لبخند عميقي رو لبش اومد. يه دفعه بلند خنديد. دست منو تو دستش گرفت. هول کردم از اين که تنها اونم تو همچين جاي رمانتيکي هستيم. دستمو با خجالت از دستش بيرون کشيدم. ارسطو - عاشقتم سارا. عاشقتم! داد زد: خدايا عاشقشم! عاشقشم به خدا. خنديدم. چقدر پررو شده بود. نه به اين که منو دق داد تا حرفشو بزنه نه به الان که ديگه تموم نمي کنه. نيم ساعتي به خنده و اشک و گريه و درد دل گذشت و حالا هر دو کنار هم لبه پرتگاه نشستيم. ارسطو - هنوز باورم نميشه بهت گفتم. و بعد خنديد منم خنديدم. - اگه نمي خندي بهم بايد بگم منم باورم نميشه. ارسطو ازت ممنونم بابت همه چيز. از روز اول آشناييمون. درسته با کل کل شروع شد اما بعدش تو خيلي کارا برام کردي که مهم ترينش تولدم بود. توي تولد با اون يکي شخصيتت آشنا شدم. محبتات وقتي توي اون مغازه ي پايين شهر بودم. وقتي که رفتم حرم و فکر کردم تنهام. ديدمت و فهميدم تنها نيستم. حس داشتن يه تکيه گاه رو برام به وجود آوردي. وقتي برگشتم تهران نديدنت داشت داغونم مي کرد. رفتمون به اون ويلا و معلوم شدن اين که سرطان ندارم، بهترين روز زندگيم بود ارسطو. ترس از مردن داشت منو به يه آدم ضعيف تبديل مي کرد يعني کرد. من واقعا ضعيف بودم و خيلي بيشتر هم شدم. تو اوج بي کسيم وقتي که سهيل هم نبود، تو بودي! و الان يه عضو از بدن بهترين موجود زندگيم تو بدن منه. حالا معني اون حرفت رو فهميدم. منم خيلي وقته همون عضوي که منظورت بود رو بهت داده بودم. خيلي وقت شايد همون روز اولي که براي جاي پارك دعوا شد. خندم گرفت. ارسطو هم داشت مي خنديد. ارسطو - مي دوني آرزوم الان چيه؟ سرمو سوالي تکون دادم که شيطون خنديد و گفت: ارسطو - کاش الان محرم بوديم و مي تونستم بغلت کنم. دارم از دوريت دق مي کنم بانوي عاشق خودم. حرفي نزدم و فقط به چشماش خيره شدم. - مرسي ارسطو که عشق رو بهم هديه دادي. چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد ارسطو سکوت رو شکست. نگاش کردم. اخم داشت. ارسطو - اين يارو مهبد رو مي خواي چي کار کني؟ - تا الان تصميمي براش ندشتم ولي الان قضيه يکم فرق کرده. ارسطو - مي خواي چي کار کني شيطون؟ - کاري که بايد از اول مي کردم! نمي ذارم برام تصميم بگيرن. ارسطو - ولي من دوست ندارم جلوي پدر مادرت بايستي سارا. با اخم گفتم: - مي خواي برم زن مهبد شم؟يه دفعه فرياد زد: مهبد غلط کرده با من! سارا اون روي منو با اين حرفا بالا نيار. - پس تو هم مزخرف نگو. اونا دارن منو به زور شوهر ميدن اون وقت من چه جوري جلوشون نايستم و با تو ازدواج کنم؟ تو کاريت نباشه اصلا خودم مي دونم چي کار کنم. پاشو منو برسون خونه. تصميمم عوض شد بهتره امشب خونه باشم. مرگ يه بار شيون هم يه بار. ارسطو با کلي اصرار از طرف من بالاخره قبول کرد و منم زنگ زدم به سهيل و تمام ماجرا رو براش تعريف کردم. ازش خواستم بياد و منو پشتيباني کنه که قبول کرد. جلوي در خونه با استرس از ماشين ارسطو داشتم پياده مي شدم که ارسطو بند کيفمو گرفت. برگشتم سمتش. نگاهش غم داشت. ارسطو - دوستت دارم سارا. کوتاه نيا. نذار ازم بگيرنت. به حرفش خنديدم که با تعجب نگام کرد. خندم بيشتر شد. اخم کرد. ارسطو - من دارم حرف احساسي مي زنم اون وقت تو مي خندي؟ - آخه يه بار ميگي دوست نداري جلوي خانوادم بايستم، يه بارم ميگي کوتاه نيا. بالاخره حرف حسابت چيه آقا؟ارسطو سعي داشت نخنده. ارسطو - همين که الان گفتم! کوتاه نيا. من کوتاه بيا نيستم. حاضرم همين امشب بيام خواستگاري. خنديدم. - مرسي ارسطو. برو منم برم براي يه کنتاك حسابي حاضر شم. بايد تلافي همه ي اين سالا رو در بيارم تا تاثير گذار باشه. ارسطو - برو گلم. مراقب خودت هم باش. با اون مهبد هم دهن به دهن نذاري! طرف حساب تو پدر و مادرتن. اونا رو راضي کني حله. اوکي؟ - اوکي! باي. ارسطو - خداحافظ عزيزم. از ماشينش پياده شدم و به اين فکر کردم که از وقتي بهم احساسشو گفته چقدر حرفاش به دل مي شينه. حس خوب زندگي بهم القاء ميشه. بوي عطرش تو فضاي ذهنم پر شده. خدايا کمکم کن. به کمکت بيشتر از هر وقت ديگه اي احتياج دارم. با قدماي محکم وارد خونه شدم. https://eitaa.com/manifest/2441 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با
۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و قامت مامان پشت در نمايان شد. عصباني بود. با چشماي خشمگينش بهم زل زده بود. رفتم داخل. - سلام! جوابمو نداد. با قدماي بلند و محکم رفتم داخل. همه بودن. سهيل و نرگس و باران و مهبد و پدر مادرش. بابا با چشماي خشمگين اومد جلو. بابا -کدوم گوري بودي؟ - بيرون! بابا - از صبح تا حالا؟ ببخشيد دير شد بابا. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباسامو در آوردم و بليز آستين بلند و چسبوني پوشيدم که بلند هم بود. جين مشکي لوله اي رو هم پوشيدم. روسري رو طوري سرم کردم که موهام اصلا ديده نشه. ته آرايشي که داشتم رو کامل پاك کردم و صندلامو پوشيدم و رفتم بيرون. با اعتماد به نفسي که از ابراز علاقه ي ارسطو بهم القاء شده بود و قدماي محکم رفتم تو سالن. دوباره به همه سلام دادم. کنار سهيل نشستم. سهيل به روم لبخندي زد و دم گوشم گفت: سهيل - آروم باش من پشتتم! نگاش کردم و گفتم: - مي دونم! نشستيم و تقريبا حرفاي اصلي شروع شد. فعلا جاي حرفاي من نبود. مهبد که انگار بهش عروسک بخوان بدن داشت از ذوق مي مرد. نگاهش هم به من بود. بيچاره فکر مي کرد من راضيم که برگشتم. هــــــه! با صداي مامان فهميدم نوبت اظهار نظرم رسيده. مامان - دخترم مهبد رو ببر اتاقت با هم حرف بزنيد. همه با لبخند نگام مي کردن و سهيل با نگراني. لبخندي زدم. - ببخشيد من قبل از صحبت با مهبد نبايد نظرمو بگم؟ عمه - نه عزيزم! اول حرف مي زنن بعد نظر ميدن ديگه دخترم؟! خنديدم. - بله درسته ولي اون مال کساييه که همديگه رو نمي شناسن نه من و مهبد که تقريبا از يه ماه بيشتره کنار هم هستيم! همه منتظر ادامه ي بحث شروع شده ي من بودن. سهيل گفت: - بگو خواهري! نظرت چيه؟بلند و رسا گفتم: - من با اين ازدواج کاملا مخالفم. همه مبهوت نگام کردن. خودمو نباختم و ادامه دادم: - و به هيچ وجه حاضر به ازدواج با مهبد نيستم. تموم شد عمه! عمه با اخم رو به بابا کرد. عمه - دخترت چي ميگه داداش؟ مگه نگفتي همه چي حله فقط شما مونديد که بيايد؟بابا با عصبانيت: - چي ميگي سارا؟ اين مهملات چيه به هم مي بافي دختر؟ - مهمل نيست بابا، حقيقته! من حاضر نيستم حتي يه دقيقه با مهبد زير يه سقف باشم چه برسه به يه عمر زندگي. مگه شوخيه بابا جون!؟بابا با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو بالا برد و در کمال بهت و ناباوري بهم سيلي زد که درد نداشت، درد جسمي نداشت! گرمي خون رو روي لبم حس مي کردم اما مهم نبود. روحم درد گرفته بود. يه قطره اشک از چشمم ريخت. باز داشتم ضعيف مي شدم. نه نبايد! با دست قطره اشکمو پاك کردم و نگراني چشماي سهيل و پوزخند روي لباي مهبد رو نديد گرفتم و زل زدم به چشماي عصبي بابا. - مرسي بابا، مرسي! ولي فکر نکنيد مثل هميشه با يه سيلي و يا با داد و بيداد مي تونيد از تصميمم منصرفم کنيد. نه من ديگه اون سارا نيستم. برگشتم سمت مامان. - اين سارايي که اين جاس يه ساراي جديده. اومده براي اولين بار براي هدفش با شماها بجنگه. دوباره برگشتم سمت بابا. - من مهبد رو دوست ندارم بابا. ازش بدم مياد. يه دفعه عمه بلند شد. عمه - پاشو مهبد پاشو آقا! اين جا ديگه جاي ما نيست. با کلي غرغر و قبول نکردن اصرارهاي مامان و بابا رفتن. نفس راحتي کشيدم. اين از تير اول که به هدف خورد. حالا من موندم و مامان و بابا و سهيل و نرگس و باران. منتها بابا و مامان از خشم قرمز جلوي من ايستادن. بابا با يه صداي وحشتناك داد زد: - اين چه غلطي بود کردي؟ هـــان؟ چند وقته ولت کردم واسه من رو حرفم حرف مي زني؟ حرفي نزدم تا بلکه آروم شه ولي بدتر شد و بابا اومد جلو و چنان کشيده اي بهم زد که لبم پاره شد. از بيني و لبم خون روون بود. سهيل جلو اومد و دست بابا رو گرفت اما بابا همچنان داد مي کشيد و فحش و ناسزا بود که به من مي داد و قصد حمله به منو داشت. خيلي وحشتناك شده بود تا حالا بابا رو اين جوري نديده بودم. با اين که سهيل جلوش رو گرفته بود اما هنوزم زير دستاش بودم يه آن چنان ضربه اي به پهلوم زد که نفسمو بريد ،قدرت حتي داد زدن هم نداشتم. نرگس باران رو برده بود اتاق من تا اين دعوا رو نبينه. چقدر از نرگس بابت اين کارش ممنون بودم، بالاخره يه کاري کرد که در جهت کمک به من بود. زانوم از درد سست شد و افتادم روي زمين. اما بابا همچنان قصد هجوم به من رو داشت ولي توسط دستاي قدرتمند سهيل به عقب برده شد. صداي دعواشون تو گوشم بود اما چيزي نمي فهميدم. تنها چيزي که مي ديدم گلاي فرش بود که تصويرش هي تار مي شد و هي صاف و تنها حسي که داشتم درد وحشتناك. همين طور چشمم به فرش بود که دستم رفت سمت پهلوم تا با فشار کمي از دردش رو کم کنم که دستم خيسي اي رو حس کرد. دستاي لرزونم رو از پهلوم جدا کردم و جلوي چشمام آوردم، خون بود. https://eitaa.com/manifest/2451 قسمت بعد
🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند.. اونی که به پشت خوابیده رو می بینی؟!..برو تو بغلش بخواب تا منم این گوشته خوشمزه رو بدم بخوری..اگه بچه حرف گوش کن و خوبی باشی یه تیکه ی دیگه م مهمونه منی.. نونو نگاهی به رادوین انداخت..حرکتی نکرد.. برو ملوسی..لولو نیست به خدا آدمه..گوله هیکل گنده ش رو نخور تا وقتی خوابه کاریت نداره.. گربه نگاهش کرد.. نگرفتی چی میگم؟!.. عیبی نداره توقعی هم ازت نمیره..زبون نفهمی دیگه.. رفت جلو و با دستی که گوشت توش بود به رادوین اشاره کرد.. بیا بغل عمو.. گربه به طرفش آمد.. راشا با صدایی ارام گفت: افرین..حرف شکمتو گوش میدی آره؟.. گربه با میو جوابش را داد..رادوین تکانی خورد و به پهلو خوابید.. راشا با اخم رو به او کرد: د زهرمار و میو..مگه نگفتم ساکت شو..حالا که گوش نکردی نصفشو بهت نمیدم.. نونو مظلوم نگاهش کرد..راشا خندید و آرام گفت: جهنم میدم..اونجوری نگام نکنا..چشما درویش.. نونو نگاهش نکرد.. راشا با لبخند گفت: ایول به صاحبت..کارش بیسته..خوب رامت کرده..حالا برو تو بغل این عمو لولویی بخواب..بدو آفرین.. نونو که جثه ی ریزی داشت مطیعانه به حرف راشا گوش کرد وبه طرف رادوین رفت.. از زیر دستش رد شد و خودش را تو بغل او جا کرد.. راشا هر دستوری می داد او هم عمل می کرد: صورت عمو لولویی رو ناز کن..افرین..یه لیسش هم بزنی تکمیله تکمیل میشه.. نونو کمی بو کشید..صورت صاف و براق رادوین را دوبار لیس زد.. رادوین در خواب کمی او را به خود فشرد..با حالتی منگ چشمانش را باز کرد..حس اینکه یک موجوده پشمالو را در آغوش دارد باعث شد کامل چشمانش را باز کند.. نگاهی به گربه انداخت..فکرکرد خواب می بیند..چشمانش را بست و باز کرد..ولی بیدار بود و گربه ی سفید و پشمالویی را در آغوش داشت.. گربه در چشمانه ابی و جذابه رادوین خیره شده بود.. راشا از زور خنده سرخ شده بود و کناری دور از انها ایستاده بود..رادوین متوجه او نبود.. به گربه ها حساسیت داشت و از این رو همچین بلند عطسه کرد که نونو با ترس از تو آغوشش بیرون آمد و چند قدم عقب رفت.. رایان با حالتی خمار در جایش نشست و به او نگاه کرد..رادوین پشت سر هم عطسه می کرد و تا می آمد نفس بکشید دوباره به عطسه می افتاد.. راشا تیکه گوشت را به طرف نونو انداخت..او هم گوشت را برداشت و فرار کرد.. با صورتی سرخ شده از خنده به طرف رادوین رفت..بینی وچشمان رادوین سرخ شده بود..از جایش بلند شد و به طرف حوضچه ی فواره دوید..سرش را در ابه نیمه خنک فرو کرد و بعد از چند لحظه بیرون اورد..مشتی از آب را به صورتش پاشید.. حالش کمی بهتر شده بود..ولی هنوز بینیش می سوخت .. با شنیدن صدای خنده ی راشا برگشت ونگاهش کرد..حتم داشت کار او باشد.. با خشم به دنبالش دوید که او هم پا فرار گذاشت..با سر و صدا دنبال هم می کردند ..راشا می خندید و رادوین عصبانی بود.. بالشتش را برداشت وبه طرف او پرت کرد.. زهر ماررررررر..پسره ی الدنگ داشتم خفه می شدم..تو که می دونستی به گربه آلرژی دارم.. -چرا اونجوری خوابیده بودی؟!.... آی حال داد که نگووووووو عمو لولویی وایسا تا یه حالی نشونت بدم حض کنی.. رایان به طرف راشا دوید وگرفتش..رادوین با مشت و لگد به جانش افتاد..به ظاهر و از روی شوخی به او ضربه میزد طوری که دردش نگیرد.. راشا بلند بلند می خندید .. تو که شونه ت زخمیه بازم این همه زور از کجات میاری؟! رادوین خندید ولی بازهم به کتک زدنش ادامه داد.. دخترها با شنیدن سر وصداها از پنجره بیرون را نگاه کردند..با دیدن پسرها با تعجب بیرون آمدند.. تارا: اینا چشونه؟! ترلان کمی چشمانش را مالید: جنی شدن انگار رایان سرش را برگرداند و با دیدن ترلان در ان لباس ماتش برد..دستانه راشا را خود به خود رها کرد راشا مسیر نگاهش را دنبال کرد وبه دخترها رسید..نگاهش روی تارا ثابت ماند ترلان یک پیراهن بلند ولی اندامی به رنگ سفید به تن داشت که در ان موقع از شب و زیر نور مهتاب چون الهه ای زیبا میدرخشید تارا هم تاپ سفید و شلوار همرنگش را به تن داشت که در ان حالت صد چندان بر زیباییش افزوده بود هر دو خواهر از زور تعجب متوجه موقعیت خودشان نبودند..نگاه خیره ی پسرها را که دیدند تازه به خودشان آمدند نگاهی به یکدیگر و بعد هم به خود انداختند..چشمانشان گرد شد و گونه هایشان در کسری از ثانیه رنگ گرفت.. تارا زیر لب نالید: وای خاکه دو عالم تو سرم شد.. دوید رفت تو ویلا ترلان چند قدم عقب رفت و سرش را زیر انداخت او هم به سرعت رفت داخل و در را بست رایان و راشا اب دهانشان را با سر وصدا قورت دادند و نگاهی به هم انداختند صدای بلند خنده ی رادوین باعث شد برگردند و نگاهش کنند..رادوین روی زمین نشسته بود و به آنها می خندید.. روتون کم شد؟!..الان در چه حالین؟ رایان اخم کرد و با قدمهایی بلند رفت داخل..راشا کلافه دستی به گردن و موهایش کشید eitaa.com/manifest/2450 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت150 🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند.. اونی که به پشت خوا
🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت.. رادوین با خنده گفت: هر چی هم نگاه کنی خبری نمیشه.. تو این وسط به چی می خندی؟!.. به حاله زاره شما دوتا..عاشقی بد دردیه نه؟!.. آره بد دردیه..امیدوارم یه بدترش هم بیاد سراغه تو.. عمرااااااااا.. حالااااااااا.. رفت داخل..رادوین با لبخند از جایش بلند شد.. ولی کم کم لبخند از روی لبانش محو شد..هنوز هم نگاه و اشک و صورت غمگینش را نتوانسته بود فراموش کند.. روی پله نشست..به ماه نگاه کرد..کلافه بود..صدایش را هنوز به خاطر داشت..لحظه ای از یادش نمی رفت.. " رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین..".. صداش..رادوین گفتنش..ترسه تو نگاهش و..همه و همه داشتند عذابش می دادند..امشب که پشت تلفن گریه میکرد..وقتی که با هق هق گفت حالم خوبه حتم داشت شکنجه ش کردند.. قلبش به درد اومده بود و هوا برای تنفس کم اورده بود..برای همین از ویلا خارج شد...8 در دل با خود گفت: اون مرتیکه که ادعای عاشقیش می شد چطور می تونست باهاش اینکارو بکنه؟!.. من از چیزی خبر ندارم و از روابطشون هم چیز زیادی نمی دونم..ولی تو نگاهه تانیا می خوندم که اونو دوست نداره..از نگاه های بی پروای روهان هم کاملا پیدا بود که قصدش تنها ازار دادنه تانیاست.. سرش را در دست گرفت..نفس عمیق کشید.." باید هرطور شده نجاتش بدم..".. " ترلان " با صدای تارا برگشتم و نگاش کردم.. کجا میری؟!.. دانشگاه.. چی؟؟!!..دیوونه شدی؟!..توی این موقعیت چه وقته دانشگاه رفتنه؟!.. باید برم با دانشگاه هماهنگ کنم که مدتی رو نمیتونم بیام..اینجوری هم ولش کنم تموم زحمتام هدر میره.. چشمات چرا قرمزه؟!.. دستی به چشمام کشیدم..یاد دیشب افتادم..چقدر تو رختخوابم زار زدم..هر بارکه یاد تانیا و جای خالیش می افتادم..یاد بغض توی صداش از پشت تلفن وصدای هق هقش.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..به تارا نگاه کردم که دیدم صورتش خیس از اشکه..بغلش کردم.. با هق هق گفت: دلم براش تنگ شده..تو هم جای خالیشو حس می کنی؟.. چونه م از بغض لرزید: اره..دیشب تا خود صبح بیدار بودم..همه ش دعا می کردم که اون عوضیا بلایی به سرش نیاورده باشن.. نگرانشم ترلان..اگه.. هیسسسس..نفوس بد نزن دختر..مطمئنم حالش خوبه.. یعنی چی میشه؟!..تو میگی می تونیم نجاتش بدیم؟!.. از خودم جداش کردم..تند اشکامو پاک کردم وگفتم: خدا کمکمون می کنه..نگران نباش..رادوین هم مطمئن بود که میتونند از پسش بر بیان.. سکوت کرد..کیفمو گذاشتم رو جا کفشی..داشتم بند کفشامو می بستم.. نمیشه زنگ بزنی دانشگاهتون و دیگه این همه راهو نری؟.. جدی گفتم: نه..باید حضوری باشه.. من نمی خوام اینجا تنها باشم.. پوزخند زدم یهو عصبانی شدم و با حرص گفتم: بگو راشا جونت بیاد پیشت.. با تعجب نگام کرد..دهانش باز مونده بود.. چی داری میگی ترلان؟!..رسما خل شدیا.. رو به روش وایسادم و داد زدم: نه اتفاقا برعکس..این تو هستی که دیوونه ی اون پسره شدی..چرا کوتاه اومدی؟!.. مگه ندیدی با ما چکار کردن؟!..بفهم تارا..چرا انقدر بچه ای؟!.. اشک تو چشمای نازش حلقه بست.. اینا رو نگو ترلان..من عاشق راشام..اون شب علاوه بر اینکه اعتراف کردن با ما چکارکردن به عشقشون هم صادقانه اعتراف کردن..حق با تانیا بود..مگه کر بودیم که اونا رو نشنویم؟.. اینا دلیل نمیشه که سرپوش بذاریم رو کارشون و بگیم عیبی نداره بی خیال.. با بغض نگام کرد: تو هرکار می خوای با رایان بکن..مختاری..ولی من راشا رو از ته دلم دوست دارم و ولش هم نمیکنم..توی زندگیه من تنها اونه که عاشقشم..حالا هرکار دلت می خواد برو بکن..به من ربطی نداره.. صداش رفته رفته اوج می گرفت..به طرفش اتاقش دوید و در و محکم به هم کوبید.. عجب دیوونه ای بودا..چرا جدیدا زرتی می زد زیر گریه؟!.. به خودم تشر زدم: د خب مرض داشتی اونجوری باهاش حرف زدی؟..تو هم که حال و روزت مشابهه تاراست دیگه چی زر میزنی؟!.. با فکر به اینکه منم رایان رو دوست دارم اخمامو کشیدم تو هم.. نه دوستش ندارم..کی گفته؟! دلم غلط کرده کیفمو برداشتم و از ویلا زدم بیرون جلوی دانشگاه داشتم با شبنم حرف می زدم که اینطور..یعنی داشت بازیت می داد؟! آره ولی خودت میگی اعتراف کرده عاشقته..خب پس.. 1 بی خیال شبنم..به درک که اعتراف کرده.با این دسته گلی که به اب داد من چطوری می تونم باز بهش اعتماد - کنم؟! کاری می کنم که بازم بتونی بهم اعتماد کنی عزیزم.. با شنیدن صداش درست از پشت سرم اول چشمام تا حد و اندازه ی نعلبکی گرد شد بعد هم آروم آروم برگشتم طرفش با دیدنش توی اون سر و تیپه فوق العاده جذاب لبام به هم دوخته شد خیره خیره نگاش می کردم ..اونم عینک افتابیش به چشماش بود و مطمئنا مسیر نگاهش به طرف من بود..دست به سینه تکیه داده بود به ماشینش شبنم در گوشم گفت: من اونطرف منتظرت می مونم..اگه رفتی که هیچ ولی موندی میام پیشت eitaa.com/manifest/2456 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و
۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخورد بدي کرد. درد گرفت، خيلي. صداش به قدري بلند بود که بابا و سهيل و مامان همزمان توجهشون بهم جلب شد و هر سه مات شدند. آخرين لحظه تنها چيزي که يادم مياد دستاي سهيل بود که لباسم رو بالا زد و نمي دونم چي ديد که رو به بابا فرياد زد که به اورژانس زنگ بزنه و بابا با وحشت تلفن رو برداشت. من ديگه چيزي يادم نمياد. نمي دونم کجام! همه جا سر سبز بود. همه جا پر بود از درخت و گل و گياه. من بودم، تنهاي تنها. خم شدم و گلي رو بو کردم و لبخندي زدم. با صداي خش خش برگي سرم رو برگردوندم و با ديدن فرد پشت سرم بلند شدم و ايستادم و به سمتش برگشتم. ناراحت بود، غم داشت. نگاهي که يه روز برام تداعي کننده ي تمام اميداي زندگيم بود الان توش نااميدي هويدا بود. لبخندم محو شد، منم رنگ نگاهم رو غم گرفت. اومد نزديک ولي من رفتم عقب. هر چقدر مي اومد نزديک منم عقبي مي رفتم. نمي دونم چرا؟! فقط مي دونم يه نيرويي داشت منو از اون منع مي کرد! ناگهان به درختي برخورد کردم و ديگه جايي براي عقب رفتن نبود، ولي اون هنوز جلو مي اومد. بهم رسيد و درست تو يه قدميم لباش از هم باز شد و صداش آرامشي عميق رو بهم هديه داد. ارسطو - سارا تنهام نذار. برگرد، برگرد پيشم. ببين چقدر داغون شدم. لبام از هم باز شد حرفي بزنم اما صدايي ازش در نيومد. تعجب کردم! بازم ارسطو شروع کرد. ارسطو - سارا دارم ديوونه مي شم. ميگن برنمي گردي، ميگن ديگه نميشه ولي من ميگم مي شه. سارا برگرد، همه منتظرتن؛ من، سهيل، پدر مادرت از همه بيشتر. سارا داريم ديوونه مي شيم. بهم قول بده برمي گردي ،بهم قول بده! بازم لبام از هم باز شد ولي صدايي ازش بيرون نيومد، نتونستم قول بدم. دستاشو بالا آورد و دستمو گرفت تو دستش. تو يه لحظه برقي از بدنم گذشت. تصويرش داشت محو مي شد. تصاوير عجيبي جلوي روم مي اومد، من بودم روي تخت بيمارستان. صدا بوق دستگاه هاي کنار تخت. خط صاف و ممتدي که نشونش يه چيز بود، مرگ! من مردم؟ يه دفعه چند تا دکتر ريختن تو اتاق و شوك شديدي به من وارد کردن. سرمو برگردوندم و پشت شيشه همه رو ديدم. صورت سهيل از اشک خيس بود حتي لباسش. خدايا يعني انقدر دوستم داره؟! نرگس هم اشک مي ريخت. مامان و بابا! مامان در حال گريه بود و بابا در حال دعا کردن. باور نمي کردم. با دردي توي سرم بازم برگشتم سمت اتاق ارسطو تو اتاق بود. گوشه ي اتاق نشسته بود و زار مي زد و خدا رو صدا مي کرد. اشکم ريخت. ارسطو منو ببخش نتونستم باهات بمونم. تو يه لحظه دوباره همه ي تصاوير محو شد و برگشتم به همون سبزه زار. ارسطو هنوز دستام تو دستش بود. ارسطو - برگرد. تو مي توني. بايد بخواي ،فقط کافيه بخواي سارا بخواه. و با لحن آرومي گفت: - دوستت دارم سارا! لبخندي زد. سرمو بالا بردم و تو دلم از خدا خواستم. خواستم که بذاره برگردم. خواستم از ته دل. با درد بد توي سرم همه چيز محو شد و همه چيز سياه شد. تنها صداهايي تو گوشم بود پرستاري فرياد زد: - دکتر، دکتر برگشت. بيمار برگشت! و صداي فرياد ارسطو بود که گفت: - خـــدايـــــا شکرت! ديگه هيچي نشنيدم. صداهايي تو سرم بود اما نمي تونستم پلکامو از هم باز کنم. با هزار زحمت چشمامو تا نيمه باز کردم و اتاقم رو ديدم. همه چيز يادم اومد ،حتي اون خواب رويايي! هوا تاريک بود. سايه اي رو تو اتاق مي ديدم. سايه نزديکم بود و دستم تو دستش، اينو از گرماي دستام فهميدم. دستاش حسي رو بهم مي داد که ناخودآگاه ياد خوابم افتادم. صداي در اتاق بلند شد. هنوز هوا تاريک بود و متوجه بيدار بودن من نشده بودن. سهيل بود که وارد اتاق شد. سهيل آروم گفت: - خوبي؟ارسطو - مرسي. سهيل - بهتر نيست يه کم بري استراحت کني؟ ارسطو - نمي تونم سهيل، نمي تونم برم و بي خيال باشم. پام رو از در بيرون مي ذارم آرامش از من گرفته مي شه. حداقل کنارشم آرامش بهم مي ده. سهيل کنارش نشست. سهيل - چقدر دوستش داري؟ ارسطو - بيشتر از خودم، بعد از خدا عاشقشم سهيل. سهيل - پدر مادرم تقريبا قبول کردنت. ارسطو - مي دونم. باهاشون حرف زدم و بابام هم با پدرت صحبت کرده. سهيل - اين جوري که معلومه همه چيز حله فقط عروس کمه. ارسطو و سهيل تلخ خنديدن. خندشون به قدري تلخ بود که قطره اشکي از چشمم ريخت. سهيل - داريم عروس کچل بهت مي ندازيما خبر داري؟ ارسطو - ظاهر سارا براي من اهميتي نداره سهيل، من سيرت خوبشو ديدم و عاشقش شدم. حاضرم هميشه کچل باشه ولي براي من باشه و سالم. دارم داغون مي شم داداش! چرا به هوش نمياد؟! https://eitaa.com/manifest/2455 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخور
۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت دارم؟ خواب ندارم. چشمامو که مي بندم چهره ي مظلومش که خوني روي زمين افتاده بود مياد جلوي چشمم. بابام هم داغون شده، مامان ميگه همش شبا تا نصف شبا بيداره و تو خونه راه ميره و به خودش لعنت مي فرسته. ولي، ولي اين اتفاق به نظرم بد نبوده ارسطو! اين خواست خدا بوده، درسته اتفاق تلخي بوده و خوب به نظر نمياد ولي جنبه هاي مثبت زيادي داشته. درسته اين وسط سارا يه مدت قربوني شد اما مي شه گفت بيشتر مشکلاتش حل شد. پس به خواست خدا قانع باش و همين که از کما خارج شده رو يه نشونه ي خوب بدون. حرفاش به قدري خوب بود که آرامش قلبي زيادي بهم داد. لبامو باز کردم و با صداي نا مفهمومي گفتم: - ا ... ر ... س ... طو! جفتشون با بهت برگشتن سمتم. هر دو بالاي سرم ايستاده بودن. ارسطو با ديدن چشماي بازم به سهيل نگاهي کرد. ارسطو - خدايا شکرت. سهيل بين گريه خنديد و مثل ارسطو خدا رو شکر کرد. لحظه هاي نابي بود که حتي نمي شه به روي کاغذ آورد. لحظه هايي به دور از دروغ و ريا که نبايد نوشته بشه تا از ارزشش کم نشه. من وقتي به اتفاقاتي که بعد از اين ماجراها افتاد فکر مي کنم زندگي مثل يه رويا زيباس، به اين قطعه شعر اعتقاد پيدا مي کنم. درست دو ماه بعد از اون ماجرا و بهبود من ارسطو با خوانوادش براي خواستگاري رسمي اومد خونمون. روز خيلي خوبي بود. همه شوق و شوري داشتن. خانوادم براي من خوشحال بودن. بابا مي خنديد ،مامان کلي قربون صدقم مي رفت و از همه تعجب وارتر رفتار نرگس بود. همه ي اينا رو مديون خودت هستم خداي خوبم. طبق خواسته ي مامان کت و شلواري طوسي پوشيدم که کيپ تنم بود و لاغر اندام بودن و قد بلند بودنم رو قشنگ به نمايش گذاشته بود. از زير کت که يقه ي انگليسيه بازي داشت تاپي صورتي پوشيده بودم و شال صورتي هم طوري سرم کردم که موهاي فوق العاده کوتاهم تو ذوق نزنه. آرايشي به جز مداد مشکي به چشمام و برق لب نداشتم. چشماي درشتم با مداد مشکي زيباتر جلوه مي کرد. صندلاي طوسيم رو هم پوشيدم و با صداي زنگ در تپش قلبم رفت رو ... اگه بگم هزار دروغه، حداقل رو صد رفت! در اتاق رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم و با ديدنش نفسم تو سينه حبس شد. آره اين همون مرديه که منو از مرگ نجات داد. همون مردي که دستامو تو رويا گرفت و منو از رويا بيرون کشيد. سلام کوتاهي با خجالت دادم و کنارشون نشستم. حرفايي زده شد که من حتي نصفشونم نفهميدم و فقط داشتم گلاي فرشمون رو مي شمردم. با تکون شونم توسط سهيل از هپروت بيرون اومدم. - هان؟سهيل خنديد. - هان نه، الان بايد بگي بله! باباي ارسطو خنديد و به شوخي گفت: - سهيل خان عروس خوبمو اذيت نکن. کارخونه ي قند که سهله هر چي شيرين مزه بود تو دلم آب شد. با حرف بابا که گفت با ارسطو بريم تو اتاق تا حرف بزنيم بلند شدم و ارسطو هم به پيروي از من بلند شد. همراهش رفتيم تو اتاقم و من رفتم رو تختم نشستم و ارسطو هم با لبخند در رو بست و تکيشو به در بسته داد و چشماشو بست. ارسطو - بالاخره مال من شدي. خندم گرفت ولي خودمو کنترل کردم و اخمي کردم. - من هنوز جواب ندادم آقاي سالاري! يه دفعه ارسطو چشماشو با بهت باز کرد و کم کم ابروهاش تو هم رفت. ارسطو - منظورت چيه؟ - منظور اينه که من بايد فکر کنم. ارسطو تکيشو از در برداشت و با دو قدم بلند رسيد بهم و کنارم رو تخت نشست. کمي خودمو کنار کشيدم که به هم برخورد نکنيم. اخمش غليظ تر شد. ارسطو - سارا! منظورت از اين کارا چيه؟ چرا خودتو کنار مي کشي؟ - گفتم که بايد فکر کنم. حالا شما بفرماييد از خودتون بگيد تا من فکر کنم. با اخم بلند شد و ايستاد و کلافه پوفي بلند کشيد و چشماشو ماليد. ارسطو - باشه ناز کن نازتم به موقعش خودم مي خرم. لبخندي تو دلم زدم و قربون صدقش رفتم. ارسطو رو صندلي اتاقم نشست. ارسطو - من ارسطو سالاري تک پسر بابامم ،يه خواهر دارم که که مي شناسيش. از بچگي موضوع مهمي ندارم بهت بگم سارا. درسم که تموم شد اين شرکت رو به کمک ملکي و بابا تاسيس کردم و همه سهمامون يکيه و درآمد خوبي هم دارم. خونه هم تقريبا خيابون کناريِ خونه ي پدرم خريدم خيلي بزرگ نيست ولي فعلا براي خودمون و يه بچه کافيه! با بهت نگاهش کردم که خنديد. https://eitaa.com/manifest/2459 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت151 🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت.. رادوین با خن
🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!.. با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد هم دستشو برام بلند کرد و رفت اون طرف.. داشتم نگاش می کردم که صدای رایان رو شنیدم..برگشتم.. بیا سوار شو.. اخم کردم اونم چه اخمی..توپیدم: به چه منظور؟!.. دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و خندید : هیچی بابا..کاملا بی منظور..حالا سوار میشی؟!.. یه نگاه به سر و تیپش انداختم..موهاش طبق معمول فشن به حالت خوابیده درست کرده بود..جلوی موهاش رو ریخته بود رو پیشونیش.. با اون عینکه افتابی که به چشماش داشت فوق العاده شده بود..یه تیشرته ابی ملایم که جلوش طرح داشت با جین مشکی تنش و کفشای براق و..کلا اخرته تیریپ بود.. ولی به من چه..نباید جلوش وا بدم که بعد دست بگیره برام.. یه نگاه به اطرافم انداختم تا ببینم اوضاع چطوره؟!.. پسرا بی تفاوت و دخترا با حسرت نگاش می کردن..البته بیشتر نگاهشون روی هر دوی ما بود که با کنجکاوی خیره به من و با شیفتگی میخه رایان می شدن .. از اینجا برو..نمی خوام از فردا برام دست بگیرن.. جدی شد..دیگه اثری از لبخند روی لباش نبود..اخم که می کرد و جدی می شد دل آدمو زیر و رو می کرد.. یعنی فقط من اینجوری می شدم؟!..وقتی می بینمش هیجان زده میشم.. وقتی باهاش حرف می زنم سست میشم و با بدبختی جلوی خودمو می گیرم که نشون ندم چه حالیم.. سلام خانم کیهانی... برگشتم وبا دیدن فرامرز دهانم اندازه ی غار باز موند..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!..کم بود جن و پری؟!.. حس کردم با کمک فرامرز می تونم رایان رو دک کنم..برای همین با لبخنده بی سابقه ای نگاش کردم که بنده خدا کُپ کرد..فکر کنم اصلا انتظارشو نداشت..خب معلومه که نبایدم داشته باشه.. به گرمی جوابش رو دادم و رفتم جلو.. سلام آقا فرامرز..خوب هستید؟!.. از گوشه ی چشم رایان رو پاییدم ..اخم کرده بود غلیظظظظ..همچین عینکشو با خشم از روی چشماش برداشت پرت کرد تو ماشینش که فهمیدم در حد اعلااااااء عصبانیه.. فرامرز هم که کلا تو باغ نبود با خوشرویی گفت:ممنونم..به لطف شما.. اینجا چکار می کنید؟!.. - خندید: دانشجوی همین دانشگاه هستم..نمی دونستید؟!.. یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و گفتم: نه والا..الان که گفتید فهمیدم..چه جالب.. یه جوره خاصی نگام کرد و سرشو زیر انداخت..وای باز رفت که سنگ ریزه های کفه جاده رو بشماره..این بشر با این کاراش گردن درد نمی گرفت؟!.. سرشو بلند کرد و اینبار زل زد تو چشمام: بله خیلی جالبه ..از اینکه با هم تو یه دانشگاه هستیم خیلی خوشحالم و.. تو خیلی غلط می کنی که خوشحالی.. با ترس برگشتم سمتش..پشت سرم وایساده بود و از اون نگاه غضبناک هایی که به هر کی بکنی تا مرز سکته میره به من وفرامرز انداخت..البته بیشتر به فرامرز که فکر کنم سکته رو زد بیچاره.. فرامرز من منی کرد و با تردید گفت: یعنی چی اقا؟!..شما کی هستید؟!.. با همون اخم نگاش کرد: این مهم نیست..بگو ببینم تو کی هستی؟!..بهش چی می گفتی؟!.. فرامرزهم متقابلا با اخم نگاش کرد..ولی اخمه اون کجا رایان کجا..بیداد می کرد.. حتما اشتباه گرفتید..در ضمن خانم کیهانی و من.. رایان یه دفعه دست منو گرفت تو دستش که باعث شد فرامرز حرفشو ادامه نده و زل بزنه به دستامون.. با خشم رو به فرامرز توپید: فعلا این تویی که اشتباه گرفتی مرتیکه..با ترلانه من چکار داشتی..با چه جراتی اونطور زل می زنی تو چشماش؟!.. جانممممممم؟؟!!..ترلانه من؟؟!!!!.. فرامرز مات و مبهوت به دست من که تو دستای قوی و مردونه ی رایان مشت شده بود نگاه می کرد.. حق داشت بدبخت من که تو حالته غش بودم و کم مونده بود پس بیافتم.. دستاش از کوره هم داغ تر بود..حس می کردم پوست دستم داره از حرارتش می سوزه.. خواستم دستمو بکشم بیرون که محکمتر گرفتش..آخ ..ای تو روحت له شد دستم..ترجیح دادم دیگه تقلا نکنم که نقص عضوم می کرد.. فرامرز اب دهانشو قورت داد و نگام کرد..مردد پرسید: این کیه ترلان؟!.. برای اولین بار منو به اسم خودم بدون پسوند و پیشوند صدا می زد..حتما به خاطر تعجبه زیاد بود.. لب باز کردم بگم "هیچ کس" که رایان با کلامش خفه م کرد .. عشقش..همسر آینده ش..کسی که تا سر حد مرگ دوستش داره..گرفتی؟!..در ضمن بار اخرت باشه اسم کوچیکشو به زبون میاری..اصلا تو چه نسبتی باهاش داری؟.. فرامرز یه نگاهه گرفته بهم انداخت و زیر لب گفت: من؟!..هیچ کس..فقط یه آشنای دور.. همین..که اینطور..خداحافظ خانم کیهانی.. پشتش و کرد بهم و رفت..دلم براش سوخت..نمی دونم چرا ولی صداش زدم.. با این کارم رایان همچین دستمو فشار داد که اینبار بلند گفتم: آخ.. فرامرز به طرف ماشینش رفت .. بی معطلی سوار شد و حرکت کرد.. با غیض دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..سرخ شده بودم و دلم می خواست سر و صورت خوشگلش رو تو دستام بگیرم وبکوبونمش رو کاپوت ماشینش.. وای که چقدر پررو بود این بشررررر.. https://eitaa.com/manifest/2462 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت د
۶۱ 🔵ارسطو - فکر نمي کنم راجع به من چيزي مبهم ديگه اي باشه که لازم باشه بهت بگم. سکوت کردم، سکوت کرد. بعد از چند دقيقه بلند شد و اومد نزديکم و رو به روم رو زمين زانو زد و تو چشمام خيره شد. کم آوردم و سرم رو پايين آوردم که خط کشي که از روي ميز تحريرم برداشته بود و هنوز دستش بود زير چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد. ارسطو - يادم افتاد يه چيزي يادم رفته بهت بگم. با لحن آروم و پر احساسي بهم گفت. ارسطو - يادم رفت بگم ديگه خيلي وقته جايي که تو نفس مي کشي نفسم تازه مي شه و جايي که نيستي نفسم بالا نمياد، نفسم شدي سارا! دستام محسوس مي لرزيد. تو اوج احساسات بوديم، چي مي گفتم؟ چي مي تونستم در برابر اين کوه خوشبختي بگم؟ لبخندي زدم که اشکي از چشمم ريخت، ارسطو هم لبخندي زد و چشماشو بست و نفس عميقي کشيد و سرش رو پايين انداخت. ارسطو - مرسي ،مرسي سارا. اون شب من و ارسطو رسما مراسم بله برون رو انجام داديم و حالا حلقه اي که پدر ارسطو به دستم اندخت تو دستمه. تلالو الماس انگشتر چهره ي ارسطو رو برام تداعي مي کنه. تلفنم زنگ زد. با ذوق برش داشتم. ارسطو - آماده اي؟- بله، خيلي وقته ارسطو - پس بيام دنبالت عروس خانم؟ - بيا. نيم ساعتي گذشت و سکوت آرايشگاه با صداي زنگ به هم خورده شد و صدايي که گفت دامادم اومده و من با عشق به سمتش پرواز کردم و اون با اولين نگاه چشماش گرد شد و تنها دستم رو گرفت و بوسيد. تو ماشين که نشستم حس پرنده اي رو داشتم که به اوج آسمون پرواز مي کنه. ارسطو دستم رو گرفته بود و روي دنده گذاشته بود آهنگي که از سيستم ماشين پخش مي شد منو به رويايي زيبا فرو برد. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارمعشق منيهمه کسم همه کسمدوستت دارمبا تو فقط همنفسم نمي تونم تو دل تو پا نذارمنمي تونم دلو پيشت جا نذارمنمي تونم طاقت دوري ندارموقتي ميري احساس خوبي ندارممن نمي تونم بي تو بمونمبي تو مي ميرم بي تو دلگيرمبي تو نمي شهمي ميره قلبمبا تو خوشحالمبي تو دلتنگمعشقت برايقلبم تسکينهبا تو خوشحالهبي تو غمگينهبا تو آروممعشقت دنيامهديدنت هر شبخواب و رويامهدوستت دارمعشق مني همه کسم دوستت دارمبا تو فقط هم نفسمدوستت دارمعشق مني همه کسمدوستت دارمبا تو فقط هم نفسم هر دو به هم با عشق نگاه مي کرديم. فضاي زيبايي بود. خدايا از ته قلبم خوشحالم. https://eitaa.com/manifest/2467 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت152 🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!.. با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد ه
🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!.. با خشم گفت: بدتر از اینا باید باهاش رفتار می کردم..چی بهت می گفت که تند تند ناز و لبخند تحویلش میدادی؟!.چیه؟!..دلت براش سوخته یا .. ادامه نداد و کلافه تو موهاش دست کشید..می دونستم به خاطر حرفا و حضور فرامرز غیرتی شده .. به تو ربطی نداره که حسم نسبت بهش چیه.. - دستاشو مشت کرد ویه نگاه به اطرافش انداخت..لابد اگه کسی نبود گردنمو می شکست.. از اینجا برو.. - - -تا با من نیای وبه حرفام گوش نکنی مطمئن باش از جام جم نمی خورم..پس سوار شو.. -به من دستور نده ها وگرنه.. - -وگرنه چی؟!..هان؟!..می زنی تو گوشم؟!..خب بیا بزن..لج می کنی؟!..خب بکن..کل می ندازی؟!..بنداز..ولی من دست از سرت برنمی دارم..پس از رویای بدونه من بودن بیا بیرون.. برو بابا دلت خوشه..رویاااااا؟!..هه..صنار بده اش , به همین خیال باش که بخوام یه ثانیه هم به تو فکر کنم.. - دروغ که حناق نیست ..هر دو سعی داشتیم اروم بدون اینکه صدامون اوج بگیره جوابه همدیگرو بدیم..ولی خب این دخترای مزاحم مگه میذاشتن؟.. یه قدم اومد جلو ..روبه روم وایساد.. زیر لب اروم ولی با خشمِ فراووووون غرید: یا همین الان با من میای یا پیه همه چیز و به تنت می مالی..ترلان رو اعصابه من رژه نرو و سوارشو .. من که لجبازتر از این حرفا بودم و وقتی کسی بهم دستور می داد از خود بی خود می شدم دستمو زدم به کمرم وعین خودش جوابش و دادم.. اولا عمرا سوار شم فکر و خیال برت نداره..دوما بهت گفتم به من دستورنده هیچ خوشم نمیاد..سوما من.. - - -تو عشقه منو باور داری یا نه؟!.. صریح گفتم : نه!.. ماتش برد ولی خودشو نباخت..در عوض اخماشو بیشتر کشید تو هم.. - -دنبال اثباتش هم نیستی؟!.. -به هیچ وجه!.. - - -ولی من هستم!!.. با تعجب نگاش کردم.. - -خودت خواستی!!.. تا اومدم بفهمم منظورش از این حرفا چیه..یه دور چرخید و رو به دخترا و پسرایی که از اونجا رد می شدن بلند گفت: خانما ..اقایون..چند لحظه به من گوش بدید.. نظر همه بهش جلب شد..خاک تو سرم که ابروم رررررررفت.. - -من عاشقه این دخترخانم شدم..ولی اون عشقه منو باور نداره..میگه دارم بهش دروغ میگم..ولی من میخوام ثابت کنم که دروغی در کار نیست..واسه ی اثباته عشقم هر کاری می کنم و .. بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش..ساکت شد.. زیر لب غریدم: تو رو خدا خفه شو ابروم ررررررفت..رایان بی خیال شو برو..خواهش می کنم.. برگشت و نگام کرد..صورتش سرخ شده بود..نفس نفس می زد.. - -یا با من میای یا.. — تند گفتم:باشه باشه..میام..فقط این بساطی که راه انداختی و جمعش کن.. قلبم داشت ازجاش کنده می شد..عجب دیوونه ای بود..فکر نمی کردم اینکارو بکنه..زیر نگاه سنگین بچه ها نشستم تو ماشینش و درو همچین محکم بستم که خودم ترسیدم.. سریع نشست..حالت صورتش جدی بود..همونطور که به روبه رو نگاه می کرد استارت زد و خشک گفت: محکمتر می بستی ..شاید فرجی می شد و از جا در می اومد.. جوابش تنها سکوته من بود..راه افتاد..ولی کجا می خواست بره؟!..مطمئنا ناکجا ابادی که من ندونم کجاست..به درک... واااااااای ابروم جلوی بچه ها رفت.. بی هوا سرش داد زدم: خیلی احمقی..دیگه با چه رویی سرمو جلوی بچه های دانشگاه بلند کنم؟.. پوزخند زد: نترس اون رویی که تو داری سنگه پا نداره..حالا حالا ها ازش کم نمیشه.. با خشم نگاش کردم..داشت منو مسخره می کرد؟!.. کیفمو از روی پام برداشتم وبا حرص محکم زدم تو بازوش که باعث شد لبخنده جذابش به نرمی بشینه رو لباش..سرشو چرخوند که لبخندشو نبینم ولی دیدم.. داد زدم: منو مسخره می کنی عوضی؟!..ابروم رو بردی..همینو می خواستی؟!.. به رو به رو نگاه کرد..توجهی به من نداشت..اشک نشست تو چشمام و بغض کردم.. رد کمرنگی از لبخندش هنوز روی لباش بود که منو بیش از پیش حرصی می کرد.. خودت خواستی.. - با بغض گفتم: من؟!..من کی خواستم اینجوری کنی؟!.. متوجه بغضم شد و برگشت نگام کرد..چشمای به اشک نشسته م رو ازش پنهان نکردم..بذار ببینه که باهام چکار کرده..بذار بفهمه که از دستش ناراحتم.. اخماشو کشید تو هم..دیگه لبخند نمی زد.. با لحنی گرفته گفت: چندبار گفتم سوار شو گوش نکردی نتیجه ش شد این..ازش گله نکن.. نتیجه ش شد ریختنه ابروی من؟!.. - تند برگشت نگام کرد که از اخم و چهره ی منقبض شده ش ترسیدم .. - -من به روح هفت جد و ابادم بخندم و غلط بکنم اگر بخوام تو رو.. نفسشو با حرص داد بیرون و سرشو تکون داد.. ترجیح دادم خفه شم تا برسیم ببینم چی می خواد بگه.. الان دیگه حسابی کنجکاو شده بودم بدونم چکارم داره.. یه کم که گذشت دیدم مسیر ویلا رو در پیش گرفته.. داری میری ویلا؟!.. - -نه.. -ولی این.. - -گفتم که نه.. زهرمار و نه..داره میره سمت ویلا اونوقت میگه نه..پس کدوم گوری داریم میریم؟!..دلم می خواست همینو بلند بهش بگم ولی حال و حوصله ی داد و بیدادش رو نداشتم.. eitaa.com/manifest/2465 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت153 🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!.. با خشم گفت: بدتر از
🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلبم اومد تو دهنم..وای خدا داره منو کجا میبره؟!..تا الان خیالم راحت بود که داریم یک راست میریم ویلا..ولی الان .. کجا میری؟!.. - -صبر کن می فهمی.. -نه..تا ندونم کجا میری .. - -چکار می کنی؟!..می پری بیرون؟!.. بچه پررو حالا که خبری از بغض و اشک و آه نبود داشت سواستفاده می کرد..خودش تو پررویی روی همه رو سفید کرده اونوقت به من میگه سنگه پا.. جدی گفتم: اره می پرم.. مثلا دستمو بردم سمت دستگیره که تیک..قفل مرکزی رو زد..با حرص برگشتم نگاش کردم..نگاش شیطون بود.. یه لبخنده دخترکش تحویلم داد و چشم وابرو اومد: حالا اگه تونستی بپر پایین.. دندونامو رو هم ساییدم: خیلی عوضی هستی..می دونستی؟.. ریلکس گفت:نه..ولی الان فهمیدم..دمت گرم که گفتی.. پررووووو.. - غش غش خندید..نگام کرد و گفت: می دونی چیه؟!..جدیدا تحقیقات نشون داده کلمه ی " پررو" تو جمله ی دخترا به معنای " اخ جون "ه ..حالا راستشو بگو.. حقیقت داره؟!.. دهنم از این همه رویی که داشت باز مونده بود..گیره چه ادمه زبون نفهمی افتادم..حرف تو گوشش که نمیره هیچ یه چیزی هم قلمبه تحویله ادم میده.. دست به سینه با اخم و ابروهای گره کرده از پنجره زل زدم بیرون..پیشش ادم لال مونی بگیره بهتر از اینه که با نیش و کنایه هاش ضایع بشه.. به خودم که اومدم دیدم ماشینو نگه داشته..یه نگاه به اطرافم انداختم..جز درخت هیچی نبود.. اینجا دیگه کجاست؟!.. - - -هیچ جا..ولی نترس جای بدی نیست.. پوزخند زد و پیاده شد ..با تردید نگاش کردم..رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد ..دو دل بودم که پیاده شم یا نه..ولی تا کی بشینم اینجا؟!..بالاخره دل و زدم به دریا و پیاده شدم.. ولی همونجا وایسادم و به ماشین تکیه دادم..جای باحالی بود..دنج..خلوووووت..ساکت و ..اروم..یهو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..وای..من..اون..اینجا.. تنها..جای خلوت و دننننج؟!.. خواستم برگردم و بهش بگم چرا اینجاییم که دیدم خودش داره میاد طرفم..قلبم اومد تو دهنم..اب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم اروم باشم.. وای دیوونه نشه یه بلایی سرم بیاره؟!..ولی نه ..ترس نداره..مطمئنم اهلش نیست.. هی داشتم خودمو دلداری می دادم و در اصل خودمو گول می زدم که صداش از جا پروندم..با تعجب نگام کرد..درست رو به روم وایساده بود.. ه..هان؟!..چی گفتی؟!.. - -هیچی..میگم کجایی؟!.. -همینجا!.. - -پس چرا هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟!.. مکث کردم..تک سرفه ای کردم و خونسرد گفتم: چی می خواستی بگی..می شنوم..فقط زود باش..تارا ویلا تنهاست باید برم پیشش.. سکوت کرده بود.. د بنال و خلاصم کن دیگه..تا دق نده ادمو که ول کن نیست.. سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه وقتی بلند کرد تو چشمام خیره شد..نگاهش یه جوره خاصی بود..چطور معنیش کنم؟!..همه چیز تو خودش داشت..خشم..غیرت..ندامت..و..حتی ..اون چیزی که ازش فرار می کردم.. یه قدم اومد جلو که بیخ تا بیخ چسبیدم به ماشین..رنگم پریده بود..حال و روزمو که دید سرجاش وایساد.. یهو با صدای بلند گفت:اون مرتیکه کی بود؟.. با تعجب نگاش کردم: کی؟!.. - -ترلان خودتو نزن به اون راه..همونی که جلوی دانشگاه داشت باهات گپ می زد.. منظورش فرامرز بود..یکی نیست بگه به تو چه؟!..ولی من که بودم.. فکر نکنم مسائله خصوصیه زندگیم به تو ربطی داشته باشه.. فاصله ش رو کمتر کرد..ضربان قلبم از اونطرف بالاتر رفت..حالا خوبه از جاش کنده شه..وای.. داد زد: د مربوطه لعنتی..وگرنه مرض نداشتم که بپرسم.. هی عربده می کشید..نمی تونه عین ادم حرف بزنه؟..منم شدم عین خودش.. صدامو انداختم پسه کله م و گفتم:هان؟!..چیه؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..خیالات برت داشته؟!.. - -اره تو اینجوری فکر کن.. -همینم هست.. - کلافه تو موهاش دست کشید ..صورتش سرخ شده بود..چشماشو باریک کرده بود و هی به پشت گردنش دست میکشید.. نگام افتاد به رگ گردنش ..ورم کرده بود شدیددددد.. مثلا خواست ارومتر حرف بزنه ولی بازم تُن صداش بالا بود.. - -ترلان بگو کی بود خَلاصم کن..داری دیوونه م می کنی .. تو دلم گفتم دیوونه هستی ولی مثل اینکه خودت خبر نداری..ترجیح دادم یه کم کوتاه بیام که یه وقت دیوونه بازیاش کار دستم نده.. خودش که گفت..از اشناهامون بود.. - -کی؟!.. -حالا من بگم تو می شناسی؟!..گرچه حتما می شناسیش.. کنجکاو نگام کرد..منتظر بود بگم کیه..منم زیاد منتظرش نذاشتم.. اقای شیبانی..وکیل خانوادگیمون..فرامرز پسرشه.. سرشو اروم تکون داد..مشکوک نگام کرد وگفت: رابطه ت باهاش.. تند و بدون فکر گفتم: معمولیه..ولی اون.. سریع رو هوا زدش وگفت:ولی اون چی؟!.. سرمو انداختم پایین..ای لال شی ترلان که بی موقع دهنتو باز نکنی .. سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش که حالا یه کم قرمز شده بود.. https://eitaa.com/manifest/2466 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت154 🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلب
🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که اینطور..جوابم بهش دادی؟!.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یه کم تو جاش جابه جا شد و سیخ وایساد.. - -خب؟!.. -خب چی؟!.. - -جوابت چی بوده؟!.. خواستم بگم گفتم "نه" ولی زود پشیمون شدم..تا الان اون حالمو گرفته و حالا نوبته منه که بزنم تو برجکش..البته اگر اثر کنه.. به هرحال فرامرز هم جلوش غیرت میرت نشون نداده بود که حالا یه چیزی ازش بپرونم.. یه لبخنده گَل و گشاد تحویلش دادم و با شیفتگی گفتم: بله.. چشماش از تعجب گرد شد..دهانش باز موند: چی بله؟!.. جوابم به خواستگاریش بله ست..ولی هنوز بهش نگفتم.. صورتش سرخ و فکش منقبض شده بود..فاصله ش رو با یه قدم کمترررر کرد..قلبم وایساد..دیگه جا نداشت عقب برم..اصلا فاصله ای هم بینمون نبود..چشمای سرگردونش رو دوخته بود تو چشمای پر از استرسه من..چرا همچین می کنه؟!.. زیر لب غرید: تو خیلی خیلی غلط می کنی..اگه جوابت این باشه .. مکث کرد..با حرص نفسش رو داد بیرون و ادامه داد: اصلا..مگه تو.. عصبانی شده بودم.. حق نداری با من اینجوری حرف بزنی..من ازادم که هر کار دلم بخواد بکنم.. همچین با کفه دست کوبوند رو بدنه ی ماشین و داد زد " خفه شو " که قبض روح شدم و قریب به 6 متر تو جام پریدم..چشمامو بستم و بعد از چند لحظه اروم باز کردم.. زد به سیم اخر و داد زد: د لعنتی چرا ازارم میدی؟!..اون شب که همه ی حقیقت رو شنیدی..گفتم وبازم میگم غلط کردم..می دونم کارم اشتباه بوده..ولی به خدا قسم مجبور شدم..ولی بازم بدبختیام رو به جون خریدم و گذاشتمش کنار بازم نتونستم تو رو از دست بدم..خواستم نگهت دارم..داشته باشمت با اینکه ماله من نبودی..با اینکه از احساست به خودم چیزی نمی دونستم..ولی از حال و روزه خودم که خبر داشتم..اینو که دیگه نمی تونستم ندید بگیرم.. پشتشو بهم کرد و با صدایی لرزون ادامه داد: منه خر..منه احمق..همین الان که جلوت وایسادم فقط 1 هفته تا موعده چکام مونده..بعد از اون میرم گوشه ی هلفدونی .. یهو سریع برگشت طرفم و بلند گفت: ولی بازم نمی تونم ازت دست بکشم..با این همه مشکلات اومدم جلوت وایسادم و پا رو غروره لعنتیم گذاشتم دارم بهت میگم دوستت دارم..میگم ترلان عاشقتم باورم کن بذار خلاص بشم..می خوام تا قبل از اینکه برم مطمئن بشم منو بخشیدی و تو هم دوستم داری..به خداوندی خدا اگر عشقم یک طرفه باشه میرم ودیگه هم برنمی گردم..عشق رو به اجبار ازت نمی خوام..می خوام خودت لمسش کنی و باورش کنی.. با حرص خشمش رو سر ماشینش خالی کرد.. چند تا مشت پشت سر هم زد رو کاپوت و داد زد : د لعنتی باورم کن..بیچاره م کردی..دردمو به کی بگم؟!..د اخه من اگه می خواستم سرتو شیره بمالم که خیلی راحت اینکارو می کردم دیگه چه احتیاج به ندامت و پشیمونی بود؟..اصلا نیازی به تو نبود با هانی هم کارم راه می افتاد..ولی کشیده شدم سمته تو..ناغافل دیدم عاشقت شدم..میدیدمت قلبم تند تند می زد..صدات ارومم می کرد..اون روز تو ماشین حال خودمو نمی فهمیدم..تازه فهمیدم دوستت دارم و تا الان داشتم خودمو می زدم به اون راه.. بی هوا بازوهامو گرفت تو دستش ومحکم تکونم داد..روح از تنم جدا شد.. داد زد: عشقمو باور کن دختر..بذار راحت بشم..بهم اطمینان کن..اگر تو هم دوستم داری بهم بگو و ارومم کن..اگر نه که بگو خبر مرگم برم خودمو گم و گور کنم..دیگه خسته شدم..می فهمی اینا رو؟!.. خیره شده بودم تو چشماش..هیچی حس نمی کردم..انگار کل بدنم سر شده بود..بی روح و یخ زده.. ولی قلبم گرم بود..اره..بیش از حد تند می زد..انقدری که گفتم رایان هم صدای کوبیده شدنش رو تو سینه م میشنوه.. صداش اروم شد..انقدر اروم که به ناله شباهت داشت: تو رو خدا جوابمو بده ترلان..بگو..راحتم کن..بگو دوستم داری یا نه..بگو باورم داری یا نه..بگو منو بخشیدی..بگو..بگو ترلان..نذار انقدر التماس کنم.. نه زبونم می چرخید نه دهنم باز می شد..عین مجسمه سیخ سرجام وایساده بودم و در حالی که بازوهام تو دستاش بود زل زده بودم تو چشماش.. با خشونت منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش گرفت و محکم فشارم داد.. وااااااااای خدا دارم میمیرم..اغوشه گرمش رو که حس کردم تنم لرزید..یه لرزشی که انگار سرما رو از خودش روند وجاش گرمای اغوشه رایان رو کشید تو خودش..داااااااغ شدم.. زیر گوشم زمزمه کرد:اینجوری نگام نکن دختر..از خود بیخودم نکن..حرف بزن..یه جمله..حتی شده یه کلمه ..فقط بگو..حاضرم جونمو بدم ولی تو قبولم داشته باشی..بهم اعتماد کنی..به تمومه مقدساته عالم قسم می خورم که از ته دلم می خوامت و دروغی در کار نیست.. فقط منو گرفته بود تو اغوشش و هیچ حرکتی نمی کرد..انگار هر دومون خشک شده بودیم.. خدایا چی بهش بگم؟!..داره دیوونم می کنه.. به تارای بیچاره گیر دادم که چرا خیلی راحت راشا رو قبول کرد وبخشیدش ولی خودم الان توش گیر کردم ودلم میخواد بهش بگم بخشیدمش و دوستش دارم..
۶۲ "قسمت پایانی" 🔵🔵🔵به آتليه که رسيديم خيلي گرسنم بود، ارسطو هم صداي شکمش در اومده بود. به پيشنهاد من ناهار خورديم و پيش به سوي عکسا. وارد اتاق که شديم ارسطو دستشو به سمت شنلم آورد و بندشو باز کرد و از دور شونه هام برداشت. دستش تو هوا خشک شد. سرم رو بالا آوردم که ديدم با لبخند خاصي بهم نگاه مي کنه. شنل رو روي چوب لباسي آويز کرد و اومد سمتم. خيلي خجالت مي کشيدم. پيرهن عروسيم دکلته بود و تا کمرم تنگ و از کمر به پايين به قدري پف بود که ناخودآگاه ياد خواهراي سيندرلا افتاده بودم. ارسطو نزديکم اومد و سرشو پايين ورد و با لحن آرومي گفت: - بانوي خجالتي خودم عاشقتم. دستشو دور کمرم گذاشت و حرکت کرديم. تو حالتاي زيادي عکس انداختيم و کلي خنديديم و در آخر از دست فيلمبردار فرار کرديم و رفتيم. تو کل جشن من مي خنديدم و ارسطو کلافه بود. مي دونستم گرمي هوا بهش فشار آورده. هميشه تو گرما اين جور مي شد. اون جا بود که براي بار دوم به صورت نمايشي خطبه ي عقد خونده شد، ميگم نمايشي چون دو روز بعد از روز بله برون تو محضر عقد کرديم. خلاصه براي بار دوم من و ارسطو به هم بله گفتيم و مراسم عسل خوردن رو انجام داديم. کلي کادو گرفتيم که من ذوق کرده بودم ،از بچگي عاشق کادو گرفتن بودم و حالا روز من بود، روز ارسطو، روز پا گرفتن عشقمون. زندگي سختياي زيادي داره و من و ارسطو اين سختيا رو پشت سر گذاشتيم و به راه هموار زندگي رسيديم. آخر شب بود که ارسطو با دست فرمون خوبش همه ي کسايي که دنبالمون بودن رو پيچوند و کمي دور زديم و بعد رفتيم خونه. خونه ي خودمون، خونه ي من و ارسطو. من و ارسطويي که امروز ما شديم. رسيديم و با هم وارد شديم. روي مبل ولو شدم و کفشامو در آوردم. ارسطو رفت آشپزخونه و با صدايي که اومد فهميدم چايي ساز رو روشن کرده. اومد کنارم نشست و شنلمو در آورد. دستشو دور شونه هام انداخت، سرمو روي شونش گذاشتم و ناخودآگاه گفتم: - خيلي دوستت دارم ارسطو. ارسطو - من بيشتر. آخر نگفتي توي اون اتاق دوميه چي گذاشتي که درش رو قفل کردي؟! دارم از کنجکاوي مي ميرم. سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. - خدا نکنه. ارسطو خنديد. ارسطو - اگه مي خواي خدا نکنه بايد نشونم بدي. لبخندي بهش زدم و بلند شدم. کليد رو از توي گلدون وسط ميز برداشتم که خنديد و گفت: - اي نامرد انقدر دنبال کليد گشتم که نگو، خيلي شيطوني سارا. رفتم سمت در اتاق قفل شده و ارسطو هم بلند شد و اومد دنبالم. کنارم ايستاد. در رو با معطلي باز کردم و کنار ايستادم و اجازه دادم وارد بشه، خودم هم پشت سرش ايستادم. با ناباوري به جاي جاي اتاق خيره بود و بعد با بهت به من نگاه کرد. مي دونستم از تعجب شاخاش در اومده. کامل برگشت سمتم و يه دفعه محکم بغلم کرد. شونم خيس شد. داره گريه مي کنه؟ ازش خودمو جدا کردم و نگاهش کردم. - چرا گريه؟ ارسطو - دوستت دارم بانوي نقاش. به همه ي نقاشيا نگاه کرد و يکيش که هم خودم بودم هم اون توش بود رو برداشت و از اتاق رفت بيرون جاي يه تابلو ديگه که بالاي تخت دو نفرمون بود گذاشت. آخرين نقاشيم بود، آخرين نقاشيم توي دوران تجردم. آخرين شيطنت قايمکي دوران نوجوونيم تو خونه ي بابام! هنوزم مامان و بابا نمي دونن من نقاشي مي کشم، مهم هم نيست چون مي دونم براشون مهم نيست. روي تخت نشستم و ارسطو هم کنارم نشست و جفت دستامو گرفت تو دستاش. با عشق به چشمام زل زد. ارسطو - تو ساراي مني ،عشق من. عاشقتم سارا. مرسي که به زندگي بي روحم وارد شدي و بهمون روح زندگي دادي. اين چنين بود که من و ارسطو وارد مرحله ي جديدي از زندگيمون شديم، مرحله ي ازدواج، مسئوليت، عشق ورزيدن و مورد عشق واقع شدن. ازدواج فقط يه اتفاق ساده نيست، ازدواج مثل يه شغل مي مونه، شغلي که بايد از پسش بر بياي تا تشويقي بگيري ،شغلي که هر لحظه بايد براي نگه داشتنش وقت صرف کني تا به سرانجام برسه. الان که همه ي اين خاطرات رو دارم مرور مي کنم سه سال از روز عروسيمون مي گذره و من هشت ماهه باردارم. قراره تا سه هفته ديگه يه دختر خوشگل ماماني وارد خونمون بشه ،يه دختر مال من، مال ارسطو. مي خواد زندگيمونو کامل کنه. مي خواد با اومدنش گرماي زندگيمونو بيشتر کنه. سرمو بالا گرفتم و گفتم: - خدايا خانواده ي سه نفرمونو به خودت سپردم، حفظمون کن!
🍃🌺🍃🌺 دوستان رمان به پایان رسید رمان هم چیزی نمونده به زودی رمان جدید آغاز میشه
قسمتی از رمان زیبای نوشته فرشته تات شهدوست نویسنده ی رمان که در دست چاپ میباشد. @Manifest
#تباهکار
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت155 🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که
🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار همین اشکا داد بزنن وبگن که رایان رو دوست دارم.. کم کم گریه م به ناله و بعد هم به هق هق تبدیل شد..سرمو فرو کردم تو سینه ش و نفس عمیق کشیدم..بوی خوشه عطر و تنش مشامم رو پر کرد.. بلند بلند هق هق می کردم و سرمو رو سینه ش تکون می دادم.. سرمو نوازش کرد..انقدر حرکاتش نرم واروم بود که حالمو دگرگون می کرد.. اروم گفت: هیسسسس..اروم باش دختر..دیگه گریه کردنت واسه چیه؟!.. با همون هق هق و گریه گفتم:رایان..من..اخه.. به لباسش چنگ زدم..چی بگم خدا؟!.. یهو منو از اغوشش جدا کرد..خیره شد تو صورتم بعد هم چشمام..اب دهانش رو قورت داد..نگاهش پر از تردید بود.. مرتعش و لرزان گفت:ترلان تو..هیچ علاقه ای به من نداری درسته؟!..بگو..هر چی تو دلته رو بهم بگو..اصلا فحشم بده..بزن تو گوشم..ولی صادقانه بگو که منو.. سکوت کرد..چونه و لباش می لرزید..منم ساکت داشتم نگاش می کردم..انگار لالمونی گرفته بودم.. نمی دونم از سکوتم چه برداشتی کرد که ازم فاصله گرفت..عقب عقب رفت..در همون حال سرشو تکون می داد و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد.. شنیدم که می گفت :نه..همه ش خواب و رویا بود؟!..حقیقت نداشت؟!..تو..تو منو دوست نداری..تو..از من متنفری..حق داری..حق داری.. یه قطره اشک از چشماش چکید..تند برگشت وپشتشو بهم کرد..دستاشو بغل گرفت وسرشو زیر انداخت..از پشته سر نگاش میکردم..تو دلم غوغایی بود..نفس نفس می زدم.. دیدم سرشو گرفت تو دستاش..دیگه طاقت نداشتم..چرا اذیتش می کنم؟!..مگه صداقته گفتارش رو حس نکردم؟!..مگه قسماشو باور ندارم؟!..از همه مهمتر..مگه عاشقش نیستم؟!..پس چرا دارم زجرش میدم؟!.. رفتم جلو..قدم هامو اروم بر می داشتم..تردید نداشتم..به هیچ عنوان..ولی هیجان سرا پا وجودمو در بر گرفته بود..تنم اتیش بود و دلم عاشق..چشمامو بستم و اون فاصله ای هم که بینمون بود رو با چند تا قدمه بلند طی کردم..از پشت دستامو بردم جلو ومحکم دور کمرش حلقه کردم..انقدر محکم که انگارمی خواستم با خودم یکیش کنم..هر دو..تو وجوده هم.. با این حرکته ناگهانیم لرزش بدنش رو خیلی خوب حس کردم..انگار شوکه شده بود.. چشمام بسته بود و صورتمو چسبونده بودم به شونه ش..دستاشو گذاشت رو دستام..سرد بود..برعکس چند دقیقه قبل..یعنی اونم استرس داره؟!..تا این حد که دستای گرمش به این سرعت سرد بشه؟!.. لرزون زمزمه کرد: ت..ترلان.. با تمومه عشقم جوابش رو دادم:جانم..رایان..من..من .. بگو لعنتی..بگو..برای اولین بار داشتم به عشقم اعتراف می کردم.هیچ وقت فکرشو نمی کردم انقدر سخت باشه..ولی در عین حال شیرین.. با یه حرکته ناگهانی برگشت و منو محکم بغل کرد..انقدر سفت منو به سینه ش فشار می داد که نفسم بند اومده بود..ولی..اغوشش مملو از ارامش بود.. زیر لب با لحنی پر از هیجان گفت: الهی رایان قربونت بشه..عزیزدلم..ترلانم..خیلی دوستت دارم..خیلی..نوکرتم.. نمید ونم چرا بغضم گرفته بود.. رایان.. - حالا نوبته اون بود که سکوت کنه..انگار منتظر بود..اینکه منم اعتراف کنم..نفس عمیق کشیدم.. تند و بی وقفه گفتم: دوستت دارم..دوستت دارم رایان..دوستت دارم.. چند لحظه سکوت بینمون بود..قلبم دیوانه وار خودشو تو سینه م می کوبید..مستانه خندید..بلند و با شعف.. - -فدای تو بشم..خدایا طاقت ندارم..اصلا انگار دارم خواب می بینم.. — باز شدم همون ترلانه شیطون و گفتم:خواب نیستی اقا پسر..واسه همین داری استخونامو خورد می کنی..عین انار ابلمبو شدم.. بلندتر خندید و دستاش کمی شل شد..خودمو از اغوشش جدا کردم..ولی نمی دونستم چرا ازش خجالت می کشیدم برای اولین بار گونه هام گل انداخته بود و سرتا پام می لرزید..نه از سرما..نه از ترس ..از هیجان..از اینکه رایان اینجا بود..ازگرمای اغوشش که به بدنم منتقل شده بود..از حس بودنش و ارامش کلامش اینها هم می تونست تن ارومم رو مرتعش کنه..می تونست قلبم رو به لرزه در بیاره پسرا توی ماشین رادوین منتظر نشسته بودند..درست چند متر انطرفتر تارا و ترلان زیر پل ایستاده بودند صورتشان از ان فاصله به خوبی دیده نمی شد ولی بی شک ترسیده بودند..همه جا سکوت بود و تاریکی فضای اطرافشان را احاطه کرده بود رایان و راشا مضطرب چشم از دخترا برنمی داشتند..نگران بودند ولی چاره ای هم نداشتند..رادوین با ابروهای گره کرده به رو به رو زل زده بود طولی نگذشت که یک ماشین مدل بالای مشکی کنارشان ترمز کرد..یک مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شد..در را برای دخترا نگه داشت تا سوار شوند..دخترا مردد بودند..نگاهی به یکدیگر انداختند صدای مرد از جا پراندشان صدایش کلفت و وحشتناک بود: د بجنبین ..یالا.. با زدن این حرف همزمان بازوی تارا را گرفت که جیغ کشید راشا برافروخته دستش را روی دستگیره گذاشت که صدای جدی و تقریبا بلند رادوین میخکوبش کرد:بشین سرجات راشا می خوای همه چیزو خراب کنی؟ eitaa.com/manifest/2493 ق بعدی