eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️ 🌺مقدمه همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روزی عشق به سراغ آنها بیاید زودتر عاشق میشوند و آنهایی که معتقدند خوشبختی برای دیگران است زودتر به خوشبختی میرسندالبته اگر عاقلانه بیندیشند و تصمیم بگیرند. 🌸فصل اول آن روز با صمیمی ترین دوستم ,مهسا,در دانشگاه قرارداشتم با عجله راهی شدم .در بین راه تلفنم به صدا در آمد مهسا پشت خط بود تماس را برقرارکردم . مهسا با نگرانی گفت:ثمین کجا موندی باز؟ یک ساعته من رو منتظر گذاشتی بابا علفای زیر پام به درخت تبدیل شده! _علیک سلام عزیزم .قربونت منم خوبم .مهساجان ,یک نفس بکش دلبندم الان نفست قطع میشه .ببخشید دارم میام تا ده دقیقه دیگه اونجام -به شرطی میبخشمت که بری بوتیک داداشم , وسایل منو بگیری بیاری عزیزم. _جهنم و ضرر, باشه سر راهم میرم میگیرم .امری دیگه ؟ -نه عزیزم امری نیست .بای -فعلا تماس را قطع کردم و به سمت بوتیک به راه افتادم .با عجله خودم را به بوتیک رساندم .داخل بوتیک کمی شلوغ بود با چشم دنبال داداشش گشتم بالاخره دیدمش ,به سمتش رفتم و بعد از احوالپرسی, بسته مهسا را گرفتم و از بوتیک خارج شدم. به سمت ماشینم می رفتم که ناگهان با یک خانم برخورد کردم و همه وسایلمان روی زمین ریخت سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم .ان خانم جوان هم کنارم نشست و محتوای کیفش را که روی زمین ریخته بود جمع کرد به او گفتم: -ببخشید خانم من خیلی عجله داشتم متوجه شما نشدم واقعا متاسفم. او در حالی که برمیخواست گفت:نه عزیزم خواهش میکنم شما باید منو ببخشید من هم اصلا حواسم نبود بازم عذر میخوام . سریع از جای خود بلند شدم و با او خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه به راه افتادم . دقایقی بعد کنار مهسا روی یکی از نیمکت های محوطه دانشگاه نشستم. رو به مهسا کردم و گفتم:بفرما خانووم اینم وسایل شما .اصلا لازم نیست تشکر کنی -وظیفه ات بود عزیزم .منو از صبح اینجا علاف کردی یه جنگل تو محوطه دانشگاه ساختم -اره میبینم دانشگاه سرسبز شده .خیلی زحمت کشیدی عزیزم -رو نیست که .بگذریم گوشیت همراهت هست .گوشیم خاموش شده باید به امیرعلی زنگ بزنم بگم به لطف جنابعالی دیر میرسم به قرار -اره همرامه .یک لحظه گوشی را از کیفم بیرون آوردم که ناگهان متوجه شدم گوشیم عوض شده با ناراحتی فریاد زدم : -واااااای خدا حالا چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟ -چت شده دیوونه؟ -گوشیم با گوشی یکی دیگه عوض شده -جااان _با کی ؟چطوری؟ -بزار اول به گوشیم زنگ بزنم ببینم کی جواب میده بعد بهت میگم. با شماره خودم تماس گرفتم .مرد جوانی از پشت خط گفت: -الو بفرمایید -سلام .آقا .ببخشید این گوشی منه که دست شماست -بله درسته .این گوشی رو خواهرم به من دادند تا به دست صاحبش برسونم -بله درسته من امروز تصادفا با خانمی برخورد کردم فکرکنم گوشی هامون باهم دیگه عوض شده .من خیلی عجله داشتم واسه همین متوجه نشدم. -اتفاقیه که افتاده لطفا بفرمایید کجا هستید گوشی رو به دستتون برسونم -اگه زحمتی نیست من الان دانشگاه شهید طباطبایی هستم . لطف کنید بیارید اینجا -نه خواهش میکنم .چه زحمتی من تا 10 دقیقه دیگه اونجا هستم.خدانگهدار -خداحافظ تماس را قطع کردم و سپس ماجرای امروز را برای مهسا تعریف کردم وبه او گفتم: _اگه عجله نداری صبر کن تا گوشیم رو بیاره.بعد زنگ بزن -شرمنده ,من با امیرعلی قراردارم باید زودتر بهش زنگ میزدم که نشد حتما تا الان نگران شده باید برم .خودت که خوب میدونی اصلا اهل انتظارکشیدن نیست .تا الان حتما حکم تیر واسم گرفته .من دیگه برم بعدا بهت زنگ میزنم .فعلا -برو عزیزم کم زبون بریز .سلام .منو هم به آقاتون برسون.بعدا میبینمت خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_اول 🌺مقدمه همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روزی ع
📚 📝نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️ مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه حضور آقای جوانی روبه روی خودشدم .مرد جوان رو به من کرد و گفت: _سلام من پویا مولایی هستم,ده دقیقه پیش با شما تلفنی صحبت کردم درسته؟ -سلام .بله درسته .فکرنمیکردم اینقدر وقت شناس باشید -شما لطف دارید .به نظر من وقت, کیمیای گرانبهاییه که نباید بیهوده بگذره -بله حق باشماست دیگه بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم آقا.بفرمایید اینم گوشی اون خانم -خواهش میکنم این شما هستید که وقت گرانبهاتون رو در اختیار من گذاشتید.بابت گوشی هم ممنون.اینم گوشی شما صحیح و سالم بفرمایید.ببخشید خانمه؟؟؟, اگه وسیله ندارید برسونمتون؟ -رادمنش هستم .ممنون وسیله هست .شما بفرمایید -خب با اجازه اتون من دیگه میرم .خدانگهدار -خدانگهدار فصل دوم اوایل تابستان بود ,هوا به شدت گرم بود ,همه خانواده به فکر مسافرت بودند ولی من هیچ علاقه ای به این سفر نداشتم و ترجیح میدادم در این هوای گرم در خانه زیر باد کولر بنشینم و کتاب شعر بخوانم . والدینم به همراه تنها برادرم سهیل برای تعطیلات تابستان به ایتالیا سفر کردند و هرچه به من اصرارکردند نتوانستند مرا راضی به رفتن کنند . انها راهی سفرشدند و من تنها در خانه ماندم .پدرم بخاطر تنهایی من ,با خانواده مهسا صحبت کردتا مهسا این تابستان را با من بگذارند. یکی دوهفته از رفتن خانواده ام گذشته بود . من و مهسا هرروز صبح برای ورزش کردن به پارک فرشته میرفتیم. یک روز برحسب اتفاق وقتی در حال پیاده روی بودیم مهسا چشمش به مرد جوانی افتاد که در حال کتاب خواندن بود در حالی که سرجایش خشکش زده بود روبه من کرد و گفت : -وای ثمییین !!اون اقا رو ببین ,اون یه نویسنده خیلی معروفه و خیلی هم معتقد و با شخصیته .من همه کتاباش رو خوندم به سمت آن مرد نگاهی انداختم و گفتم: -من این اقا رو میشناسم ,مطمئنی با کسی دیگه اشتباه نگرفتی؟ -اره مطمئنم خودشه ,تو از کجا میشناسیش؟ -این آقای پویا مولاییه,همون کسی که چندماه پیش گوشیم با گوشی خواهرش عوض شده بود یادته؟ -اره یادمه ,ای کاش اون روز صبر میکردم تا بیاد,اینجوری میتونستم ازش امضا بگیرم حالا که دیدیمش بیا بریم بهش سلام کنیم. -نه اصلا.بریم بهش چی بگیم ولش کن بیا بریم. ولی مهسا دست بردار نبود دست مرا گرفت و دنبال خودش میکشید تا اینکه رسید به آقای مولایی. روبه رویش ایستاد بی انکه حرفی بزند ,فقط به او سلام کرد . من که دیدم آبرویم در خطر است خود را به آن راه زدم که او را نمیشناسم ,پس مثل غریبه ها گفتم: -سلام آقا ببخشید مزاحم مطالعتون شدیم ,شما تلفن همراه دارید؟ دوستم میخواد با نامزدش تماس بگیره اخه ما گوشیمون رو داخل ماشین جا گذاشتیم -بله بفرمایید ,این هم گوشی مهسا گوشی را گرفت و از فرصت استفاده کرد تا با امیرعلی تماس بگیرد و من همانجا منتظرش ایستادم پویا نگاهی به من کرد و گفت: _ببخشید شما خانم رادمنش نیستید ؟من پویا مولایی هستم چندماه پیش تصادفا با شما آشنا شدم -بله درسته .یادم اومد ببخشید اول نشناختمتون ,حالتون چطوره؟ (در دل گفتم:خداجون ببخش که مجبور شدم دروغ بگم.) -ممنونم.شما و خانواده محترمتون خوب هستید؟ -متشکرم ماهم خوبیم .دوستم گفت شما نویسنده اید ,رمان مینویسید؟ -بله رمان جدیدمو تازه تمومش کردم.حتما یک جلدش رو تقدیمتون میکنم -خیلی ازتون ممنون میشم .شما لطف میکنید مهسا که بخاطر تلفن زدن ما را تنها گذاشته بودبعد از دقایقی برگشت و رو به من گفت: -ثمین جان من با امیرعلی تو دانشگاه قراردارم باید زودتر برم سپس رو به پویا کرد و گفت: -ممنونم بابت تلفن.ببخشید میشه یه تاکسی سرویس خبر کنید تا من برم؟ رو به مهسا کردم و گفتم:مهسا جان تو با ماشین من برو ,من خودم میرم .رسیدم خونه بهت زنگ میزنم -باشه ممنونم شرمنده تنهات میزارم قول میدم واسه جبران شام مهمونت کنم .اقا از شماهم ممنونم.خدانگهدار مهسا رفت و من تنها در پارک ماندم ناگهان یادم امد که کیفم داخل ماشین جامانده و حالا مهسا رفته بود. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_دوم مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه ح
📚 📝 نویسنده : (تبسم) ♥️ من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن تا بتوانم با مهسا تماس بگیرم تا برگرددبنابراین رو به پویا کردم و گفتم: -ببخشید میشه من هم از گوشیتون استفاده کنم؟همه ی وسایلم داخل ماشین بود که دوستم برد. -بله حتما بفرمایید با مهسا تماس گرفتم ولی چون شماره ناشناس بود مهسا گوشی را جواب نمیداد.من درحالی که درمانده شده بودم به پویا گفتم: -دیگه نمیدونم چطوری ازتون خواهش کنم.میشه منو تا جایی برسونید اخه دوستم گوشیش رو جواب نمیده ,من هم پولی واسه برگشت ندارم البته اگه زحتمی نیست -نیازی به خواهش کردن نیست من میرسونمتون,بفرمایید کجا میرید؟ -ممنون میشم برید خیابان امیریه ,بعد از پل دوم خیابان نسترن کوچه شقایق وقتی به جلوی در منزلمان رسیدیدم با پویا خداحافظی کردم و پویا رفت.نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم که کسی نیست چادرم را از سرم برداشتم و تصمیم گرفتم از روی در به داخل خانه بروم,هنوز از در بالا نرفته بودم که پایم پیچ خورد و روی زمین افتادم در همان هنگام متوجه شدم که ماشینی به داخل کوچه می آید .ماشین ایستاد و پویا با چهره ای نگران از ماشین پیاده شد و گفت: -سلام خانم رادمنش.اتفاقی افتاده چرا روی زمین نشستید؟ -سلام.میشه لطفا منو به بیمارستان برسونید .فکرکنم مچ پایم صدمه دیده است. چادرم را برداشتم و سر کردم و لنگان لنگان سوار ماشین آقای مولایی شدم در بین راه به او گفتم: -یادم رفت ازتون بپرسم شما چرا برگشتید؟ -راستش برگشتم تا این کتاب رمانم رو بهتون بدم ,بفرمایید قابل شما رو نداره -خیلی ممنونم آقا,باید کتاب جالبی باشه -شما لطف دارید بفرمایید اینم از بیمارستان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمان بیمارستان کردم و گفتم: -چه اتفاق جالبی!پدرم تو این بیمارستان کار میکنه. -واقعا!!!!چه جالب!میتونید راه بریو یا برم پرستار رو صداکنم؟ -نه ممنون میتونم بیام بعد از اینکه دکتر از مچ پایم عکس گرفت .متوجه شدم که پایم به شدت در اثر پیچ خوردن صدمه دیده است . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_نهم - بفرما در خدمتیم که... - تو چرا اینقدر لجبازی؟ حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـ
روی میز خم می‌شود. - چون همین‌جوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که جـز خـدا همـه رو بنـده‌ای. شـیطون رو، خـودت رو، آدم‌هـا رو حاضـری بندگـی کنـی. این‌قـدر هـم رو دار؟ حـالا هم بـرو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند. تمام فکر و روانم درگیر این اسـت که جوابش را بدهم و تسـلیم نشـوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز می‌کنم و می‌گویم: - نقص رو اصلیه داده. - تا نقص رو چی بدونی؟ کجای خلقتت نامیزونه؟ نقص رو اصلیه نـداده. اونـی کـه تـو می‌گـی؛ مشـکله، رنجـه... نتیجهی عمـل خودت و اطرافیانتـه. اینکـه درس نمی‌خونـی، نمـره نمـی‌آری، اینکـه تـو دختر مـردم رو ده بـار می ًپیچونـی، یـه بـارم یکـی از اونـا کـه اتفاقـا دوسـتش داری تـو رو قـال مـیذاره. اینکـه اخـلاق خـودت تلخـه و پـدر و مادرت نمی‌تونند تحملت کنند، اینکه آرامش روان نداری چون خیلی‌ها رو روانـی کـردی، چنـد تـا دیگه برات بشـمرم؟ بگو اینا تقصیر کیه؟ تو که همه رو با اختیار خودت انجام دادی، یه پا هم گرفتی آزادی هر کاری می‌خـوای می کنـی و بعـد علامـت آزادی بـالا می‌بـری، پـس دیگـه چـه حرفی داری؟ اوه اوه، از همه چیز هم خبر دارد نامرد! تمیز رو نمی‌کند و الکی همه‌اش احتـرام می‌گـذارد. یـک شـاگرد درپیـت مثـل خـودم داشـته باشـم، بـه جـواب سـلامش، علیـک نمی‌گویـم. خـوب کوتاه آمده اسـت تـا حالا. اما من کوتاه بیا نیستم. حس می‌کنم دردی آنی در سرم می‌پیچد. - فهمیدم همه رو می‌دونید. می‌گید چه کار کنم؟ بلند می‌شود در دفتر را باز می کند. - هیچی! آزادی. با من اسیر دیگه نگرد. نمی تونیم با هم کنار بیاییم. مرض گرفته‌ام که هر طور شـده رامش کنم. هیچ‌جوره حاضر نیسـت راه بیاید. - چه زود جوش می‌آرید. نشسته بودیم حالا. - راحـت بـاش. این‌قـدر آزاد بیـا و بـرو کـه حتـی غصـه‌ی نمـره‌ی انضباطت رو هم نخور. محکم سرجایم می‌مانم و به تعارف مسخره‌اش محل نمی‌گذارم. نه، مثل اینکه من همین دفتر و دسـتک و کادرش را دوسـت دارم. اصلا زیباتـر از ایـن دکوراسـیون وجـود نـدارد. بـه کاخ سـعدآباد گفتـه؛ زکـی! کادرش هم که هلو! لبخندم را جمع می‌کنم و می‌گویم: - نه این‌طوری نمی‌شه. بشینید دو کلمه حرف حساب بزنیم. برمیگردد و کشوی میزش را باز می‌کند. وسیلهای برمی‌دارد و مقابلم روی میز می‌گذارد. ریکوردر است. نگاهم را بالا می‌آورم و به صورتش می‌دوزم. - بیـا آقـای بازیگـر! حرف‌هـای بی‌ربط تو و سـؤال های خودم رو ضبط کردم. بده چاپ کنند. از در دفتر میرود بیرون و صدای زنگ تفریح بلند می‌شود. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_دهم روی میز خم می‌شود. - چون همین‌جوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که
مصطفـی را صـدا می‌زنـم. بچـه‌ی پایه‌ا‌یسـت. همـه‌ی هـوش و استعدادش یک طرف، زلزله بودنش یک طرف. زلزله اگر تکان‌هایش خوب باشد باید چه اسمی برایش گذاشت؟ می‌دانم که راضی کردن مصطفی کمی سخت است اما نشد ندارد. - به سلام استاد! - مصطفی دوباره شروع نکن. - آقا ما شما رو می‌بینیم روحمون شاد میشه. اشـاره می‌کنـم کـه در دفتـر را ببنـدد. چشـم می‌چرخانـد دور سـالن و بعد در را آرام می‌بندد. لبم را می‌گزم که نخندم. دسـتی به ته‌ریشـش می‌کشد و می‌آید طرفم: - اصلا تو میدونی روح چیه؟ - نـه بـه قـرآن. فقـط می‌دونیم خیلی چیز پیچیدهایه. شـبا تو آسـمونه، روزا تو تنمونه. خلاصه خدا یه کاری کرده که بشر مونده توش. حالت متفکر به خودش می‌گیرد و ادامه می‌دهد: - ولـی مـن کـه حـال می‌کنـم بـا ایـن کار خـدا. بـدن رو با پیونـد و قرص و عمـل زیبایـی نگـه می‌دارنـد، امـا هنـوز نتونسـتن بـرای روح یـه مـدل درست کنن. اگـر کاری را کـه می‌خواهـم قبـول کنـد، طیـف خوبـی از بچه‌هـا راه می‌افتند. توپ را در زمین خودش می‌اندازم. - ببینـم حاضـری بـرای روحت یه کار خوبی بکنی بلکه از این تنبلی دربیاد؟ - جدی! بـه صندلـی اشـاره می‌کنـم تا بنشـیند. اینطور ابراز احساسـاتش قابل کنترلتر است. می‌نشیند و دست‌هایش را در هم گره می‌زند و به جلو خم می‌شود. -می‌خوام با جواد رفیق بشی و بیاریش برای گروه والیبال و کوه. چشـمانش اول گشـاد می‌شـود و بعـد از چنـد لحظـه کـه خیـره بـه مـن نـگاه می‌کنـد، کمـر راسـت می‌کنـد و دسـته‌ی صندلی را با دسـتانش فشار می‌دهد. این اخلاقش خوب است که همیشه کمی صبر دارد در حرف زدن. زود فضا را دست می‌گیرم و می‌گویم: - حالا برو سر کلاس. فکر کن، بعدا با هم صحبت می‌کنیم. بلنـد می‌شـوم تـا بلنـد شـود. چنـد لحظـه مکـث می‌کنـد و بی‌حـرف می‌رود. همینطور که مجبورم کرد تا برای خودش و بروبچه‌های دیگر کتـاب بیـاورم و جلسـه‌ی نقـد بگـذارم، مجبـورش می‌کنـم از 🌺حصـار دوسـتانش در بیاید و همه را با هم بخواهد. باید سـفید و خا کسـتری را شکسـت و یک‌دسـت زندگـی کـرد. مثـل سـفیدی بـرف کـه لذتـش همه‌گیر و آبش حیات‌بخش است. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_یازدهم مصطفـی را صـدا می‌زنـم. بچـه‌ی پایه‌ا‌یسـت. همـه‌ی هـوش و استعدادش یک طرف
- این دیگه مال کیه؟😳 ریکوردر🌺 دست آرمین است. - بذار سر جاش😒، خراب میشه. هیکل چاق و قناصش را می‌چرخاند و به میز تکیه می‌دهد. پشت و رویش می‌کند. و با دکمه‌هایش ور می‌رود. - از کجا حالا؟😉 - بابا برای معاون بد‌قلق مدرسه😥 است. باید پسش بدم. - نوحه برات فرستاده. - نه بابا یه مسخره‌بازی سر کلاس براش کردیم، نگرفت.😅 آرمیـن کـه مـی‌رود. احسـاس تنهایـی😔 می‌کنـم. ریکـوردر را برمـی‌دارم. شـاید خیلـی یـا اصـلا مثل هم نباشـیم، اما نمی‌دانم چـرا یک جورایی😐 دوسـتش دارم❤️. شـبیه همـه‌ی ایـن تیـپ مثبت‌هـا نیسـت. یعنـی همچیـن بـه قاعـده پاسـتوریزه می‌آیـد😅، امـا خیلـی وقت‌هـا بـه قوانیـن مـن‌درآوردی امثـال خـودش برخـورد نمی‌کنـد😌. کلـی اسـکلش کردیـم😀، بـه رویمـان نیـاورد. می‌فهمـم کـه می‌فهمـد، امـا لا کردار فقـط لبخند😌 می‌زنـد و می‌گـذرد. تـوی والیبـال کتک‌خـورش کردیـم، امـا بـاز هـم بـه روی خودش نیاورد. یک چیزی دارد که همه ندارند. چی؟ نمیدانم😐، ولی سر همین بی‌محلی‌هایش این چند روزه کلافه‌ام. ریکوردر را روشن می‌کنم. صدای خودم و خودش است. چطـور ضبـط کـرده کـه نفهمیـدم؟😱 کلاس درس یـک مـاه قبل اسـت، یکـی از دبیرهایمـان نیامـده بـود😍، او آمـد بـرای بحـث آزاد😒. خواسـتم سربه‌سـرش بگـذارم یـک بحـث بی‌خـودی راه انداختـم و او هـم بی‌خیـال مچـل شـدن☺️، کاری‌کرد کـه بحث جدی شـد. حرف‌هایش سکوت سرد اتاقم را می‌شکند. - ببین آقای مهدوی. شـما دنیا رو سـخت می‌گذرونید، من چرا باید سختی به خودم بدم وقتی می‌تونم کیف دنیا رو ببرم؟🤔 - قبول دارم. عقل هم همین رو میگه. وقتی کسی می‌تونه لذت ببره😍، بـرای چـی بایـد به خودش سـختی 😞 بده. بگیر، بزن، بگـو، بخور. خوش باش که کار جهان را نگار نیست😌. ولی اگر این قاعده رو قبول داری، کامـل قبـول کـن، پـس بـا ایـن منطق، اگـر من هـم همیـن را بخواهم که بخـورم، بزنـم، بگـم، ایـن وسـط اولویـت بـا خوشـی مـن باشـد😊 و پـا روی حق تو بگذارم😒 با بردن و خوردنم، شخصیت تو رو خورد و خمیر کنم. بـا منطـق خـوش بـاش، هر چـی دل تنگـت می‌خواهد بگـو😅. تو خودت شاکی نمی‌شی؟🙄 برای مسخره‌بازی😜 گفتم: - نه شما این کارا رو بکن😬، ما خودمون هم پایت می‌شیم. کمک هم می‌دیم. 😁 صدای خنده‌ی چند نفر و چند لحظه‌ای مکث و سکوت: - مگه راحت بودن و آسایش داشتن بده؟🤔 آقا شماها همش می‌خواید سختی بکشید و سختی بدید به مردم. 😕 - مگـه مـن گفتـم راحتـی بـده.😳 مـن می‌گـم راحتـی وقتـی نصیـب آدم میشـه کـه یـه تلاشـی👌 کـردی. یعنـی یـه سـختی رو بـه جـون خریـدی، نتیجه اش نفس راحتیه که می‌کشی، کسی این حرف منو رد می‌کنه؟👊 شما الآن دارید پدر خودتون رو درمی‌آرید تا بعد از قبولی کنکور نفس راحت😰 بکشـید. اصلا چه نیازی به کنکوره؟ با پول💲 میشـه همه چیز رو گرفت. - چقـدرم کـه ایـن کنکـور مزخرفـه آقـا😰. نسـلش ور بیفتـه کـه بابامـون رو سوزونده. - ولی قبول دارید با پا روی پا انداختن هم کارا درست نمیشه؟ 🙄🤔 - آقا به قرآن حال می‌ده🤑. یه دکمه می‌زنی 🔼در باز می‌شه. یه داد می‌زنی نسکافه حاضر میشه😎. یه پول💵 می‌دی همه‌ی مشکلاتت حل میشه. شما با اینا مشکل دارید؟ صـدای لبخنـدش😌 ضبـط نشـده، امـا یـادم اسـت لبخنـد تلخـی زد و گذاشت بچه ها از حال و هولشان بگویند. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد ! در دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود . گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛ پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها . در مواقعِ سختی ، نا امید نباش . برایِ آرزوهایت بجنگ . و محکم تر از قبل ، ادامه بده ... چه بسیارند ؛ جاده های همواری ، که به مرداب ختم می شوند ، و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛ که به زیباترین باغ ها می رسند . تسلیم نشو ... ! شاید پله ی بعد ؛ ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده : #زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_سوم من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن ت
📚 📝:زفاطمی(تبسم) ♥️ دکتر ارتوپد مچ پایم را گچ گرفت و به من گفت: -شما میتونی بری. پویا برای من ویلچری آورد و به من گفت : -شما روی این بنشینید من الان برمیگردم و سپس با دکتر به سمت در اتاق رفتند . دکتر در حالی که کنار در ایستاده بود به پویا گفت : -پویا نکنه تو با این خانم تصادف کردی ؟ -نه پدرجان ! من فقط ایشون رو رسوندم بیمارستان همین . راستی بابا , پدرشون هم توی این بیمارستان کار میکنه ,فامیلشون رادمنشه . شما میشناسیدشون؟ _خوب هم میشناسم . پدرش یکی از دوستان دوران تحصیلم بود البته هنوز هم هست . دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -خوبی دخترم من دوست پدرت هستم . مگه عماد و سلاله خانم نرفتن ایتالیا ؟تا جایی که من خبر دارم قرار بود خانوادگی برید , پس شما اینجا چیکار میکنی؟ -از اشناییتون خوشبختم. بله حق با شماست پدر و مادرم و برادرم سهیل هنوز هم ایتالیا هستند ولی من ترجیح می دادم تو خونه بمونم , واسه همین نرفتم. -حالا شبا پیش کی هستی؟ اصلا کسی هست کمکت کنه ؟ با این پای ضرب دیدت که نمیتونی همش از جات بلند بشی و کارات رو بکنی -شبا دوستم میاد پیشم .تنها نیستم شما نگران نباشید وقتی حرفهایم تمام شد پویا گفت: -همین الان دوستتون با من تماس گرفتند و گفتند بهتون بگم پدربزرگ نامزدشون فوت کرده تا چهلم پدربزرگش میرن شهرستان. -ولی دوست من شماره شما رو از کجا آورده ؟ تازه از کجا فهمیده من همراه شما هستم؟! -من هم این سوال رو ازشون پرسیدم گفتند با خونتون تماس گرفتند جواب ندادید شماره منو از روی گوشی نامزدشون برداشتند و با من تماس گرفتند دکتر رو به من کرد و گفت :حالا که تنهایی اگه فامیلی تو این شهر داری شماره تلفنشون بده باهاشون تماس بگیرم بیان کمکت . -من هیچ کس اینجا ندارم همه اقوامم خارج از کشور زندگی میکنند ببخشید آقای دکتر میشه تا یکی دوروز دیگه تو بیمارستان بستریم کنید؟ -نه دخترم ! بیمارستان تخت خالی نداره , اگر هم داشته باشه مقررات اجازه چنین کاری رو نمیده میفهمی که ! مکثی کرد و به پویا گفت : شما ثمین خانم ببر خونه خودمون ! من مامانت رو در جریان میزارم به آقای دکتر گفتم: -من از لطفتون ممنونم ولی با اجازه اتون میرم خونه خودمون مزاحم شما نمیشم -چه مزاحمتی دخترم . اصلا واسه اینکه خیالت راحت بشه الان با پدرت تماس میگیرم و بهش میگم بعد هم خودت باهاش صحبت کن! دکتر با پدرم تماس گرفت و کل جریان را برایش توضیح داد و سپس من با پدرم صحبت کردم و با اجازه و البته اصرار پدرم قبول کردم تا به منزل دکتر بروم ! ! . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️