eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد ! در دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود . گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛ پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها . در مواقعِ سختی ، نا امید نباش . برایِ آرزوهایت بجنگ . و محکم تر از قبل ، ادامه بده ... چه بسیارند ؛ جاده های همواری ، که به مرداب ختم می شوند ، و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛ که به زیباترین باغ ها می رسند . تسلیم نشو ... ! شاید پله ی بعد ؛ ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده : #زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_سوم من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن ت
📚 📝:زفاطمی(تبسم) ♥️ دکتر ارتوپد مچ پایم را گچ گرفت و به من گفت: -شما میتونی بری. پویا برای من ویلچری آورد و به من گفت : -شما روی این بنشینید من الان برمیگردم و سپس با دکتر به سمت در اتاق رفتند . دکتر در حالی که کنار در ایستاده بود به پویا گفت : -پویا نکنه تو با این خانم تصادف کردی ؟ -نه پدرجان ! من فقط ایشون رو رسوندم بیمارستان همین . راستی بابا , پدرشون هم توی این بیمارستان کار میکنه ,فامیلشون رادمنشه . شما میشناسیدشون؟ _خوب هم میشناسم . پدرش یکی از دوستان دوران تحصیلم بود البته هنوز هم هست . دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -خوبی دخترم من دوست پدرت هستم . مگه عماد و سلاله خانم نرفتن ایتالیا ؟تا جایی که من خبر دارم قرار بود خانوادگی برید , پس شما اینجا چیکار میکنی؟ -از اشناییتون خوشبختم. بله حق با شماست پدر و مادرم و برادرم سهیل هنوز هم ایتالیا هستند ولی من ترجیح می دادم تو خونه بمونم , واسه همین نرفتم. -حالا شبا پیش کی هستی؟ اصلا کسی هست کمکت کنه ؟ با این پای ضرب دیدت که نمیتونی همش از جات بلند بشی و کارات رو بکنی -شبا دوستم میاد پیشم .تنها نیستم شما نگران نباشید وقتی حرفهایم تمام شد پویا گفت: -همین الان دوستتون با من تماس گرفتند و گفتند بهتون بگم پدربزرگ نامزدشون فوت کرده تا چهلم پدربزرگش میرن شهرستان. -ولی دوست من شماره شما رو از کجا آورده ؟ تازه از کجا فهمیده من همراه شما هستم؟! -من هم این سوال رو ازشون پرسیدم گفتند با خونتون تماس گرفتند جواب ندادید شماره منو از روی گوشی نامزدشون برداشتند و با من تماس گرفتند دکتر رو به من کرد و گفت :حالا که تنهایی اگه فامیلی تو این شهر داری شماره تلفنشون بده باهاشون تماس بگیرم بیان کمکت . -من هیچ کس اینجا ندارم همه اقوامم خارج از کشور زندگی میکنند ببخشید آقای دکتر میشه تا یکی دوروز دیگه تو بیمارستان بستریم کنید؟ -نه دخترم ! بیمارستان تخت خالی نداره , اگر هم داشته باشه مقررات اجازه چنین کاری رو نمیده میفهمی که ! مکثی کرد و به پویا گفت : شما ثمین خانم ببر خونه خودمون ! من مامانت رو در جریان میزارم به آقای دکتر گفتم: -من از لطفتون ممنونم ولی با اجازه اتون میرم خونه خودمون مزاحم شما نمیشم -چه مزاحمتی دخترم . اصلا واسه اینکه خیالت راحت بشه الان با پدرت تماس میگیرم و بهش میگم بعد هم خودت باهاش صحبت کن! دکتر با پدرم تماس گرفت و کل جریان را برایش توضیح داد و سپس من با پدرم صحبت کردم و با اجازه و البته اصرار پدرم قبول کردم تا به منزل دکتر بروم ! ! . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝#نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_چهارم دکتر ارتوپد مچ پایم را گچ گرفت و به من گفت
📚 ♥️ 📝نویسنده:(تبسم) پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول مسیر به اتفاق های گذشته فکر میکردم . به اینکه دست تقدیر میخواهد با من چه کار کند و تمام فکرم را پویا به خودش مشغول کرده بود . نمیدانستم میتوانم به او اعتماد کنم یا نه ؟ ترسی تمام وجودم را فرا گرفته بود . سکوت کرده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم تا اینکه پویا لب به سخن گشود و گفت : - نمیدونید چقدر خوشحالم که شما چند روزی در خونه ما مهمون هستید و خوشحالم که حالتون خوبه ,خیلی نگرانتون شده بودم . - شرمنده که نگرانتون کردم . -دشمنتون شرمنده , بفرمایید اینم از کلبه حقیرانه ما از ماشین پیاده شدم و به همراه پویا به سمت خانه رفتیم , پویا با کلید در را باز کرد . ترسم بیشتر شده بود .پویا نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت : - بفرمایید داخل این هم خونه ما نظرتون چیه ؟ با ترس و من من کنان گفتم: - خوبه خ...خ...خیلی قشنگه و خیلی ب...بزرگه پویا لبخندی زد و گفت : - چرا نگرانید؟ نگاهی به اطراف انداختم و متوجه حضور خواهر پویا شدم که در مقابل در ورودی ایستاده بود وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم : - هیچی !! خونتون خیلی زیباست شما به این خونه میگید کلبه حقیرانه ! به نظر من اینجا مثل قصر می مونه . پویا که متوجه شد من اول به خواهرش نگاه کردم و بعد جوابش را داده به زور لبخندی زد و گفت : - شما در مورد من چه فکری کردید ؟ نکنه فکر کردید میخوام بدزدمتون ؟ واسه همین ترسیده بودید من من می کردید , درسته ؟ - حق با شماست اولش ترسیدم ولی ... - مهم نیست .میتونید تا وقتی خانوادتون بر گردن اینجا بمونید پویا که ناراحت شده بود رو به خواهرش کرد و گفت :پریا جان این خانم دختر دوست باباست فعلا تا چند روز مهمون ماست بیا ببرشون داخل من میخوام برم . من رو به پویا کردم و گفتم : - لطفا بمونید من جز شما کسی رو نمیشناسم -شما منو هم نمیشناسید !!! پویا رفت و در حیاط را محکم بهم کوبید . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه ♥️#پارت_پنجم 📝نویسنده:#زفاطمی(تبسم) پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول
📚 📝 نویسنده: (تبسم) ♥️ چند روزی از رفتنم به خانه پویا میگذشت , پویا در این روز ها فقط موقع شام و نهار پیدایش میشد و هنگامی که سر میز می نشست طوری رفتار میکرد که انگار مرا نمیشناسد و بعد غذا هم یا به اتاقش میرفت و یا کل روز را بیرون از خانه سر میکرد و هنگامی به خانه بر می گشت که همه خواب باشند . من در این چند روز خیلی با پریا و مامانش صمیمی شده بودم , یک شب دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم بروم و از پویا معذرت خواهی کنم . خوب میدانستم که پویا به خاطر فکر غلط من نسبت به خودش ناراحت است ,پس به سوی اتاقش رفتم ولی هرچه در زدم کسی در اتاق نبود . به حیاط رفتم و روی تاب کنار استخر نشستم و به آسمان خیره شدم و منتظر شدم تا پویا به خانه برگردد . از نیمه شب گذشته بود که پویا خیلی آهسته وارد حیاط شد آهسته قدم بر می داشت تا کسی متوجه ورودش نشود . او که متوجه حضور من در حیاط نشده بود رفت و روی لبه استخر نشست و به پنجره اتاقم خیره شد و گفت : - ما چون دو دریچه روبه روی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است. من فرصت را غنیمت دانسته و بلند گفتم : - سلام , بخاطر رفتار اون روز ازتون معذرت میخوام . پویا که حواسش نبود لبه استخر نشسته ,پایش لغزید و به داخل آب افتاد .از این اتفاق وحشت کرده بودم و پشت سر هم جیغ می کشیدم پویا سرش را از زیر آب بیرون آورد و گفت : - ثمین خانم ساکت .چرا جیغ میزنید همه خوابند , من حالم خوبه وقتی صدای پویا را شنیدم آرام شدم و روی زمین نشستم .اشکهایم می ریخت و من توان جلوگیری از آن را نداشتم .گریه ام دست خودم نبود نمیدانستم چه اتفاقی برای دلم افتاده که اینقدر نگران پویا شدم . پویا که از اشکهای من شوکه شده بود به کنارم آمد و گفت : - ثمین خانم چرا گریه میکنید ؟ ناراحتید که من حالم خوبه ؟ -معلومه که نه , فقط ترسیدم که.... - ترسیدید که چی؟ ترسیدید اتفاقی برام بیفته یا ترسیدید قاتل زنجیره ای باشم ؟ شما همیشه اینقدر از آدما می ترسید ؟ -نه اینطور که فکر میکنید نیست , من فقط ترسیدم اتفاقی براتون افتاده باشه , همین . این حرفها را زدم و همانطور که اشکهایم میریخت لنگان لنگان به سوی اتاقم می رفتم که .... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم مسيرِ زندگيمان طورِ ديگرى رقم ميخورد دوست داشتن هايمان را راحت تر جار ميزديم لباسى را بر تن ميكرديم كه سليقه ى واقعيمان بود آرايشى ميكرديم كه دوست داشتيم دلمان كه ميگرفت،مهم نبود كجا بوديم، بى دغدغه اشك ميريختيم صداى خنده هايمان تا آسمانِ هفتم ميرفت با پدر و مادرمان دوست بوديم حرفِ يكديگر را ميخوانديم نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم، خودمان براى خودمان چهارچوب تعريف ميكرديم روابطمان را نظم ميداديم دخترها و پسرهايمان، حد و مرزِ خودشان را ميشناختند نيمى از دوست داشتن هايمان، به ازدواج منجر ميشد نگرانِ حرفِ مردميم اما كه چگونه رفتار كنيم كه مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند كه مبادا از چشمشان بيفتيم كه مبادا قطع شود روابط خانوادگيمان ما در دورانى هستيم كه نه براى خودمان براى مردم زندگى ميكنيم!. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سه درس مهم زندگي🍃🌸👌 ١. اگر ميخواهي دروغي نشنوي، اصراري براي شنيدن حقيقت نداشته باش. ٢. به خاطر داشته باش هرگاه به قله رسيدي، همزمان در کنار دره اي عميق ايستاده اى. ٣. هرگز با يک آدم نادان مجادله نکنيد؛ تماشاگران ممکن است نتوانند تفاوت بين شما را تشخيص دهند @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍁یاﺩ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ڪه ﻗﻀﺎﻭﺕ نڪـﻨﻴﻢ 🍁هرڪسی ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺵتیپه هرﺯﻩﻧﯿﺴﺖ 🍁ﻫﺮڪسی ﺭﯾﺶ ﺩﺍﺭﻩ، ﻣــــــــــﻮﻣﻦ نیست 🍁ﻫﺮڪسی ﺧﻮﺵ ﺯﺑﺎنه، ﭼﺎﭘﻠـــﻮﺱ ﻧﯿﺴﺖ 🍁ﻫﺮڪسی ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ، ﺑــــی ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ 🍁هرڪسی ﺯﯾﺎﺩ کاﺭ میڪنه ﺣﻤﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ 🍁هرڪسی ﺩﻭﭼﺮخه ﺳﻮﺍﺭﻩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ 🍁ﻫﺮڪسی ﺁﺩمه، ﺍﻧﺴــــــــــﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ 🍁ڪسیڪه ﺳﯿﮕﺎﺭ میڪشه، ﻣﻌﺘﺎﺩ نیست 🍁ڪسی ﺑﻨﺰ ﺳﻮﺍﺭ میشه بــی رحم نیست 🍁ڪسیڪه ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯿﺨـﻮنه، ﺧِﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ 🍁ڪسیڪه ﺳڪﻮﺕ ﻣﯿڪنه، ﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ 🍁هرکسی مثل مارفتارڪرد مثل مانیست 🍁پس زود قضاوت نڪـــــــــــنیم @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💧انسان های خوب، خوشبختی را تعقیب نمی‌کنند! زندگی می کنند 🍃و خوشبختی، پاداش مهربانی، صداقت، درستکاری و گذشت آنهاست ...! 💞خوب بودن را تمرین کنیم...     @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_دوازدهم - این دیگه مال کیه؟😳 ریکوردر🌺 دست آرمین است. - بذار سر جاش😒، خراب میشه.
بچـه شـده‌ام. دلـم❤️ می🌺‌خواهـد هشت‌سـاله باشـم نـه هجده‌سـاله☺️. بچه هـا نقاشـی🎨 کـه می‌کشـند و وسـطش خـراب می‌شـود کل ورقـه را پـاره می‌کننـد. بـا حـرص مچالـه می‌کنند.😣 پرتـش می‌کنند و تـازه دو تا فحش هم می‌دهند. الان اگر این حالم را می دید، حتما می‌گفت فکر می‌کنـی🤔 بـا کـی لـج کـرده‌ای⁉️ اگـر پاک‌کـن برمی‌داشـتی و آن قسـمت خراب را پا ک می‌کردی راحت بود یا... گفته بودم: - نمی‌خوام قواعد بازی دنیا رو قبول کنم. لبخند زده🙂 و سرش را پایین انداخته بود. بعد از چند ثانیه گفته بود: - مثل قواعد بازی فوتبال⛹️‍♂️ که جهانی اون رو پذیرفتن؛ یه تیم اگر بارها شکسـت بخـورد، قانـون فوتبـال⚽️ رو عـوض نمی‌کنند. یادته مسـابقات فوتبـال دوم و سـومی‌ها بـود؟🏅 اومـدی کنـارم ایسـتادی، ازت پرسـیدم:« مگـه قـرار نبـود تـو هـم وسـط زمیـن باشـی🤔، چـرا اینجایـی؟😳» گفتـی:« کاپیتـان گفتـه امـروز ذخیـره باشـم، اسـتراحت مطلـق☺️ داده!». گفتـم:« چرا حرفشو گوش دادی تو یکی از بهترینهای تیمی؟ برو تو زمین.» ِبعد با تعجب😳 پرسیدی:« ا آقا شما دیگه چرا؟😐» بـا تعجـب بـه لبخنـدم نـگاه کـردی و بـاز پرسـیدی:« آقـای مهـدوی قضیه چیه؟🤔» قضیـه چیـزی نبـود جـواد. فقـط بـرام عجیـب بـود کـه چرا حـرف مربی و کاپیتـان رو مهـم می دونـی و حتمـا گوش مـی‌دی و اعتراضی هم اگر داری توی دلت نگه می‌داری، اون‌وقت حرف مربی‌ای که از هیچی تو رو آفریده، قبول نمی‌کنی؟😟 سر هر حرفش دوتا چرا و اما و اگر می‌آری. می دونی جواد، اصولا قانون‌ها🏁 خیلی عوض نمی‌شه❌، اما انسان‌ها به خودشـون بیشـتر فشـار می‌آرن و تمرین🏃‍♂️ رو سـنگینتر می‌کنند و عیب نفـرات و تا کتیـک رو برطـرف می‌کننـد. تـو فکر کن به سـختی روزهای تمرین افتادی، مگه لذت پیروزی رو نمی‌خوای؟😌 حالم بد می‌شـود با این حرف‌هایی که زده اسـت. دفعه‌ی اول گوش دادم کـه ببینـم چـه می‌گویـد؛ امـا دفعـه‌ی دوم گوش می‌دهـم تا بتوانم جوابـش را بدهـم👊. دلـم می‌خواهـد هـم پاکـش کنـم، هـم ریکـوردرش🎙 را بکوبم توی دیوار تا این‌قدر حرف بی‌جا نزند. میدانم که صد تا مثل این را هم بشکنم برایش هیچ فرقی ندارد. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سیزدهم بچـه شـده‌ام. دلـم❤️ می🌺‌خواهـد هشت‌سـاله باشـم نـه هجده‌سـاله☺️. بچه هـا
شب که می‌رویم بیرون، می دهم یکی‌دو تا از همین بچه‌های دور و برم هم گوش می‌دهند. قرار می‌شود سه‌تایی برویم تا می‌خورد بزنیمش. قلیون را می‌کشم طرف خودم تا دمی نفس بگیرم که آریا می‌گوید: - بیـا... گفـت خودخواهـی. راسـت می گفـت دیگـه. همـه‌ش بـه نفـع خودت. جا می‌خورم، اما کم نمی‌آورم. - خفه. - نـه دیگـه اولویـت بـا لـذت خـودت بود. مـن چاقیده بـودم. الآنم باید گورمو گم کنم تا توی زورگو حق منو بخوری! - سگ بخوره اون حقتو. - همینه دیگه، حالا منم اگه فداکار نباشم، اون بستی رو که گذاشتم وسطش ندید نمی گیرم. نی را از دهانم درمی‌آورم. - خا ک بر سرت. نگفتم من نمی‌خوام مفنگی بشم، برا چی گذاشتی احمق؟ - تند نرو. آدم با یه بست مفی نمیشه. برای خودم گذاشتم. تعارفت هم که نکردم. به زور گرفتی. - اصلا برای چی خود خرت هم میکشی. کم بدبختی؟ - بـرو بی‌خیـال بابـا. مگه چیه حالا. برای صفاش می کشـم. بدبختی هم فراموش. یو هو هو! - فراموشی هم شد راه حل؟ - چی کنم؟ تو امر کن، من عرض کنم. می‌زنم زیر سر قلیون و پرتش می‌کنم روی زمین. - هوی... دیوونه شدی؟ - امر کردم. قرار نشد که بی‌ادب بشی. خیـز برمـی‌دارد سـمتم و بـا هـم دسـت بـه یقـه می‌شـویم. مشـت اول را می‌کوبـد تـوی پیشـانی‌ام تـا یقـه‌اش را ول کنـم. می‌زنـم تـوی صورتـش و نالـه‌اش بلنـد می‌شـود. از فرصـت اسـتفاده می‌کنـم و می‌چرخـم و رویش می‌نشینم. مشت و لگدش را محکم‌تر جواب می‌دهم. چنگ می‌انـدازد بـه گردنـم. تمـام تنـم انـگار می‌سـوزد. چنـان می‌کوبـم تـوی دهنش که دستم هم درد می‌گیرد. بچه‌ها به زور کنارم می‌کشند. دندان هـای خرکـی‌ای دارد. درد دسـتم نفسـم را بنـد آورده اسـت. نفس نفس می‌زنیم. حالم خوش نیست. دراز می‌کشم. تمام تنم درد می‌کند و می سوزد. ریکوردر را بالا می‌آورم. دکمه ی ضبطش را می زنم: - آقا معلم! این حرف‌های تو شر شد برای من. همین دوست نکبتم، دو دور حرف‌هات را شـنید، راه و رسـم دوسـتی رو بوسـید و گذاشـت کنار. عین گاو افتاد به جون من. الآن به من بگو، تو دشمن منی که با حرفات زندگیمو خراب می کنی، من دشمن خودمم به قول شما، این دوسـتام دشـمن من‌انـد کـه دورم می‌زننـد تـا معتادم کننـد. تو خودت رو دوسـت جـا میزنـی؛ اینـا هـم؛ 🌺خـودم هـم. نگو شـیطون دشـمن منه کـه حالـم از ایـن حرف‌هـا و تقصیـر گـردن اینـو و اون انداختـن بـه هـم می‌خوره. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهاردهم شب که می‌رویم بیرون، می دهم یکی‌دو تا از همین بچه‌های دور و برم هم گوش م
- نـه جواد جـان.☝️ تـو کـه شـعار مـی‌دی و هـوار می‌کشـی از هـر چـه رنـگ🖌 تعلق پذیرد آزادی، پس چرا ا‌نقدر دست و پا بسته ای؟😶 اتفاقا شیطون😈 اصلا دشمن پر قدرتی💪 نیست. اون هم برای تو که اینقدر پر‌ادعایی😏، من رو بعد از این‌همه رفاقت اولین دشـمن خودت میدونی. برای خودم متأسـف شـدم.😒 لازم هم نبود دوسـتت رو اون طوری بزنی و این طوری بخوری🤕 که توی مدرسـه دسـتمال گردن ببندی. پای چشـمت و کنار لبت داد می زد که خوردی، دسـتی هم که دسـتمال بسـته بودی هم. آدمـیزاد تـا ایـن همـه عقلـش رو آکبنـد🙇‍♂️ نگـه مـی‌داره نیـاز بـه شـیطون نداره. هوای پیچیده در سرش و خود مغرور و پر بادش براش بسه. یادته اون‌بار سر کلاس منصوری پرسید که: - آقـای مهـدوی، مـن دلـم می‌خـواد از زندگیـم لـذت ببـرم😍. یعنـی اگـه خوشـی نباشـه می خوام سـر به تن زندگی هم نباشـه، خودمو می‌کشـم راحت! 🙄 من هم پرسیدم: - منظورت لذت اصیله دیگه؟🤔 کیفی که دوزار بیرزه و زود تموم نشه؟🤔 بعدش غم و غصه آدم رو بیچاره نکنه! این لذت دوتا به علاوه داره! - آخ گفتی آقا! اصلا ضرب کنید چند برابر بشه بیشتر حال می‌ده!☺️😅 کلاس به هم ریخت و خودت بلند شدی و رو به بچه‌ها گفتی: - یک، دو، سه، همه خفه! آقا شما بفرما! همون به علاوه➕ رو بفرمایید، ما خودمون اگه خواستیم ضرب✖️ و تقسیم➗ میکنیم! دوتا به علاوه رو هم یادته که چی گفتم و دیگه نمیگم.🙂 آقـا جـواد! یـک قسـمت تابلـوی نقاشـی زندگـی🛤 مـا سـخت اسـت، چرا تابلو را می‌شکنی. راه حل پیدا کن و پاک کن و دوباره بکش. نیازی هم به این همه داد و قال ندارد. کمی سکوت😶، گاهی بد نیست. هد را درمی‌آورم و پرت می‌کنم روی تخت و دکمه‌ی ضبط⏺ را میزنم. باید جوابش را بدهم: - اینقـدر نصیحـت تـوی گلـوت مونـده بـود؟😒 باشـه چنـد روز خفـه می‌شم. ریکوردر را محکم می‌گذارم روی میز کنار سینی صبحانه‌اش. معلوم اسـت کارش زیـاد اسـت کـه همینجـا دارد صبحانـه می‌خـورد🍳. امـا بیـرون نمـی‌روم. لیـوان تمیزی برمی‌دارد و نصـف چاییش را می‌ریزد و می‌گذارد مقابلم. شاید از خیلی چیزها بگذرم، اما از چای اول صبح و شکم گرسنه نه. لقمـه می‌گیـرد بـرای خـودش🌮 و دلـش نمی‌آید بخـورد. می‌گـذارد مقابل مـن. چنـد تـا قند توی لیوان می‌اندازم. قاشـق نمی‌بینـم. با خودکاری هم می‌زنم😳. نگاهم نمی‌کند. دفعه‌ی اول است که این کارها را از من می‌بینـد، امـا عادی برخورد می‌کند. حتی نگاه تعجب😬 هم نمی‌کند. دو تا لقمه‌ی دیگر هم می‌گیرد. فکر کنم تا جلویش نشسته باشم. کوفتش می‌شود. می‌خورم و از دفتر بیرون می‌زنم. ریکوردر را ظهر پس می‌دهد. توی خانه، بعد از نهار که دراز می‌کشم، روشنش می‌کنم. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
   تخم مرغ ..! یک رنگ است ..! اما ..! وقتی شکستیش ..! دو رنگ می شود ..! پس انتظار نداشته باش ..! آدمی را ..! که شکستی ..! با تو یک رنگ باشد. ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ ، ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ... ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑاشیم , ﻟﻬﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ پایین تر ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﯿﻢ، ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ : ﻧﻪ انسانی ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ , ﻧﻪ انسانی ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ! 🍂|❀ ❀|🍂    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده: #زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_ششم چند روزی از رفتنم به خانه پویا میگذشت
📚 📝 نویسنده :(تبسم) ♥️ با پریا روبه رو شدم نگاهی به چشمهای خیسم کرد و گفت : - ثمین جان اتفاقی افتاده , چرا چشمات قرمزشده ؟ - چیزی نیست فقط... پویا که حرفهای من و پریا را می شنید سریع پرید وسط حرفم و گفت : -فقط ثمین خانم دلشون واسه پدر و مادرشون تنگ شده و صدای جیغشون هم بخاطر ترسیدن از من بود . توی حیاط ایستاده بودم متوجه من نشدن , وقتی بهشون سلام کردم ترسیدن و جیغ زدن پریا نگاهی به من کرد و گفت : - آره ثمین؟پویا درست میگه ؟ -بله همینطوره ,شرمنده که با صدای فریادم بیدار شدی , من دیگه برم تو اتاقم شب بخیر وقتی وارد اتاقم شدم به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم ولی انگار چیزی مانعم میشد تا اینکه صدای خوردن سنگی به پنجره مرا واداشت تا پنجره را باز کنم وقتی پنجره را باز کردم , چشمم به پویا خورد که دوباره لبه استخر نشسته و به اتاق من زل زده است و لبخند میزند پویا رو به من گفت: - ببخشید که بخاطر من مجبور شدید به پریا دروغ بگید متاسفم . - خواهش میکنم . شب بخیر آن لحظه احساس عجیبی بهم دست داد سریع پنجره را بستم تا چشمم به پویا نیفتد ,چادرم را از سرم برداشتم و روی تخت دراز کشیدم . صبح با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم ,صدای پرندگان به گوش میرسید و آسمان صاف و آبی بود. پیش خودم گفتم: -عه نماز صبحم قضا شد خدایا ببخش قول میدم قضاشو به جا بیارم .خدایا احساس میکنم امروز اروم ترین روزیه که تو این خونه میگذرونم خودت هوامو داشته باش. صدای پریا به گوش میرسید که مرا صدا می کرد تا برای صرف صبحانه به طبقه ی پایین بروم ,به سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم را شستم . در آینه نگاهی به خودم انداختم روسری ام را مرتب کردم . بعد از پوشیدن چادرم لنگان لنگان از پله ها پایین رفتم . وقتی به آشپزخانه رسیدم پویا را دیدم که به پریا کمک میکرد تا صبحانه را آماده کند . عمو احمد مشغول خواندن روزنامه بود و البته خاله محیا مشغول مرتب کردن گلهای رز روی میز بود به انها نزدیک شدم و گفتم : - سلام صبح زیباتون بخیر بعد رفتم کنار خاله نشستم . پویا هم بر خلاف روزهای گذشته که خودش را از من مخفی میکرد روبه رویم نشست . در حین صبحانه خوردن متوجه شدم که پویا زیر چشمی به من نگاه میکند و لبخند میزند ,پریا که متوجه نگاههای پویا به من شده بود به او گفت : - چیه؟داداش گلم ,کبکت خروس میخونه؟ همش لبخند میزنی ؟ -چیه؟خواهر گلم ,ناراحتی که داداشت حالش خوبه؟ میخوای اینجوری اخم کنم و بهت دستور بدم !! بعد با حالتی که انگار عصبانی است به پریا گفت : - پریا برو واسم آب بیار ,نه ,برو جورابام رو بشور !! پریا که ماتش برده بود گفت : - باشه میرم حالا چرا داد میزنی ؟ همگی باهم زدیم زیر خنده . پویا که قهقهه می زد گفت : - بشین عزیزم .فقط میخواستم بهت نشون بدم منم بلدم داد بزنم و بهت دستور بدم ! بعد صبحانه همه رفتن دنبال کارهای خودشان و من تنها در خانه مانده بودم ,خیلی حوصله ام سر رفته بود به داخل حیاط رفتم و به اتفاقات دیشب فکرمیکردم و لبخند میزدم . گرمای خورشید باعث شد تا خوابم بگیرد .من که میدانستم کسی در خانه نیست ,روی تخت داخل حیاط دراز کشیدم و کمی خوابیدم . با صدای باز شدن در حیاط از خواب پریدم .سریع از سر جایم بلند شدم ,چادرم را سرم کردم و روی تخت نشستم . پویا و پریا باهم به خانه برگشته بودند ,پریا با عجله به من سلام کرد و به داخل خانه رفت و پویا در حالی که هدیه کوچکی در دست داشت در مقابلم ایستاد و همانطور که به پایین چشم دوخته بود دستش را به سمتم دراز کرد و گفت : - بفرمایید -این دیگه چیه ؟ نکنه داخلش پر از سوسکه ,حتما میخواین به خاطر اتفاق دیشب تلافی کنید - نه اصلا اینطور نیست ,این فقط یک هدیه ناقابله واسه شما -خیلی ممنون ولی به چه مناسبتی ؟ - هدیه دادن که مناسبت نمیخواد .فکرکنید بخاطر اینکه صاحب اون دریچه رو به حیاط هستید درحالی که چهره ام از شنیدن حرف پویا گلگون شده بود با خجالت گفتم : - ولی من نمیتونم این هدیه رو قبول کنم -خواهش میکنم این هدیه از طرف من و پریا هستش اگه نگیرید حتما ناراحت میشه.شما که نمیخواین ناراحتش کنید؟ جعبه را از او گرفتم و باز کردم . داخل جعبه یک تلفن همراه بود به همراه سیم کارت . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده :#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتم با پریا روبه رو شدم نگاهی به چشمهای خیسم
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی از پویا بخاطر هدیه اش تشکر کردم ,گفت : - خواهش میکنم ارزش شما بیشتر از این چیزاست واقعا ناقابله ,امیدوارم از مدل و رنگش خوشتون اومده باشه,همش سلیقه پریاست. -خیلی ازتون ممنونم هم از شما و هم از پریا جان . - اگه اجازه بدید میخواستم امروز ازتون درخواستی بکنم و امیدوارم قبول کنید -خواهش میکنم بفرمایید ,اگه در توانم بود قبول میکنم . ببخشید بی مقدمه میگم واسه تجربه اول کمی گفتنش سخته : - لطفا راحت باشید - ثمین خانم با من ازدواج میکنید ؟نمیدونم از کِی ولی اینو خوب میدونم که سخت به شما علاقمند شدم ,چند روزی بود که یک احساس عجیب و غریب به سراغم آمده بود ولی نمیدونستم این احساس به چه معناییه, تا این که امروز با پریا درمیون گذاشتم .اون گفت که من عاشق شما شدم و ازم خواست قبل از اینکه با خانواده ام صحبت کنم نظر شما رو بپرسم ,حالا میشه بگید نظرتون چیه؟ من که از درخواست پویا شوکه شده بودم بدون این که حرفی بزنم لنگان لنگان به داخل اتاقم رفتم حس عجیبی داشتم . تا همه اعضای خانواده برگردن در اتاقم ماندم .مدتی نگذشت که همه برگشتند . وسایلم را جمع کردم و به طبقه پایین رفتم همه خانواده بودند جز پویا . رو به خاله کردم و گفتم : - خاله جان بخاطر زحمتی که بهتون دادم منو ببخشید واقعا توی این یکی دو هفته خیلی برام زحمت کشیدید واقعا ممنونم . شما با من مثل دخترتون رفتار کردید ,حالا با اجازه اتون میخوام برگردم خونمون و دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم . -اما خاله جان تو که هنوز پات خوب نشده کجا میخوای بری ؟ چند روز دیگه پدر و مادرت برمیگردن بمون ,اون موقع برو - خیلی ازتون ممنونم ولی بیشتر از این مزاحمتون نمیشم ,پریا جان زنگ بزن سرویس بیاد پریا که از حرف های من متعجب شده بود ,گفت : - ثمین جان نکنه ما کاری کردیم که ناراحت شدی و میخوای یکدفعه ای بری؟ - نه عزیزم در نبود خانوادم شما مثل یک خانواده مواظبم بودید ,من تا آخر عمر مدیون شما هستم ولی بهتره که برم . -نکنه از دست داداش ناراحتی ؟ با عجله گفتم : - نه نه اصلا آقا پویا خیلی در حق من خوبی کردند ,حتی اتاقشون رو هم در اختیار من گذاشتند .از طرف من از ایشون تشکر کنید و هم باهاشون خداحافظی کنید. عموجان از شماهم خیلی ممنونم اگه مزاحمتون شدم منو ببخشید ,پریا جان واسم سرویس گرفتی؟ عمو احمد گفت : - ثمین جان حالا که اصرار ما برای موندنت فایده نداره ,من خودم میرسونمت وسایلت بده ببرم .بیرون منتظرتم . -ممنون عمو احمد وسایل زیادی ندارم خودم میارم . خب دیگه خاله جان ,پریا جان اگه خوبی یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید. پریا تو مثل خواهر نداشتم می مونی ,هروقت بیکار شدی یک سری هم به من بزن خداحافظ با خاله و پریا خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم و به اطرافم نگاهی کردم و به یاد پویا و حرفهای امروزش افتادم با غمی که در وجودم سنگینی میکرد از حیاط خارج شدم و در را بستم ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتم وقتی از پویا بخاطر هدیه اش تشکر کردم ,گ
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی میخواستم سوار ماشین بشوم پویا از راه رسید و از ماشینش پیاده شد و به من گفت : - سلام جایی میرید ؟ -سلام برمیگردم خونمون , ببخشید که توی این چند روز اتاقتون رو تصاحب کرده بودم , خب دیگه آقا پویا من باید برم پدرتون منتظرم هستند . خداحافظ پویا پیش پدرش رفت و گفت : - باباجون اگه اجازه بدید من میرسونمتون , شما تازه از بیمارستان اومدید و خسته اید شما برید استراحت کنید من میرسونمشون . من و پویا سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ما به راه افتادیم ,در بین راه پویا ماشین را کناری نگه داشت و به من گفت : - ثمین خانم چرا یهویی تصمیم به رفتن گرفتید؟ نکنه بخاطر حرفای من ناراحت شدید ؟ - نه ,بخاطر حرفاتون نیست , بخاطر خودتونه که دارم میرم . بخاطر خودم ؟ منظورتون رو نمیفهمم . - ببینید من می ترسم شما بخاطر اینکه من همش جلو چشمتون بودم ,احساس کردید که عاشقم هستید و شاید یک هوس زودگذر باشه که خودش به صورت عشق به شما نمایان کرده , شما پسر خوبی هستید و دخترهای زیادی آرزوشونه که با شما ازدواج کنند . - اما این طور که فکرمیکنید نیست , من واقعا عاشقتون هستم از همون روزی که باهم برخورد کردیم ولی وقتی عاشق شدنم بهم ثابت شد که شما روز اولی که اومدید خونمون ازم ترسیدید .من اون روز خیلی از دست شما عصبانی بودم سوار ماشین شدم تا این چند روز که شما مهمون ما هستید رو برم شمال و وقتی برگردم که شما رفته باشید تا وسط های مسیر هم رفتم ولی دوری شما برام سخت شده بود . نمیخواستم قبول کنم که عاشقتون شدم , پس سعی کردم به خاطر دل خودمم شده گاهگاهی بیام خونه تا شما رو ببینم ولی نگذارم دلم اسیر شما بشه ولی هرچی تلاش کردم نشد دلم اسیر شده بود . همان شب که افتادم توی استخر و شما جیغ زدید از اینکه شما رو نگران خودم میدیدم شادمان بودم ,حرفی که بهم زدید برام مثل ترانه آرامش بخش بود , با خودم گفتم این همون آدمیه که میتونه منو خوشبخت کنه واسه همین جسارت کردم بدون اطلاع خانواده ها از شما خواستگاری کردم .هرجای دنیا که برید تا از دست من فرارکنید حتی اگه برید قله قاف دنبالتون میام پس انقدر از من فرار نکنید راضی نشید منی که بهتون دلبستم سر به کوچه و خیابون بزارم .من نمیتونم دلم رو راضی به رفتنتون کنم ,با دلم کنار میام اگه میخواین برین خونتون حرفی نیست ولی منم جلو در خونتون چادر میزنم تا جوابم رو بدید.اگه بگید تا آخرعمرت باید صبر کنی , صبر میکنم . با حرف های پویا بغض راه گلویم را بسته بود ,نفس کشیدم برایم سخت شده یود .نمیدانستم که در جواب مردی که عاشقم شده باید چه بگویم ؟ وقتی اشکهای پویا را که آهسته میریخت را دیدم , بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد .پویا که نگرانم شده بود گفت : - شما چرا گریه میکنید ,از حرفهام ناراحت شدید ,من نمیخوام باعث آزار کسی بشم که از همه بیشتر دوسش دارم .اگه با حرفهام عذابتون میدم کافیه بگید . - واقعا نمیدونم جواب این همه احساس و عشقتون رو چطوری باید بدم ؟ -جوابمو میتونید با یک بله ناقابل بدید , خیلی سخت نیست . -من میرم خونه و به حرفهاتون فکر میکنم اگه جوابم مثبت بود باهاتون تماس میگیرم و اگه زنگ نزدم بدونید همه چیز بین من و شماتمومه . -باشه خانم رادمنش ولی اینو بدونید اگه باهام تماس نگیرید میام در خونتون و چادر میزنم ! من در حالی که لبخند میزدم گفتم : - حالا میشه راه بیفتید ؟ - بله البته . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خوشبخت اگر خار بکارد از بخت خوشش لاله و ریحان بدرآید بدبخت اگر مسجدی از آینه سازد یا سقف فرو ریزد و یا قبله کج آید 🍂|❀ ❀|🍂
📚 👈 انصاف درگرفتن اجرت شیخ رجبعلی نکوگویان (خیاط) در گرفتن اجرت برای کار خیاطی، بسیار با انصاف بود. به اندازه ای که سوزن می زد و به اندازه کاری که می کرد مزد می گرفت. و به هیچ وجه حاضر نبود بیش از کار خود از مشتری چیزی دریافت کند. یکی از روحانیون نقل می کند که: عبا و قبا و لباده ای را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کار می برد، چهل تومان. روزی که رفتم لباسها را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می شود. گفتم: فرموده بودید چهل تومان؟ گفت فکر کردم دو روز کار می برد ولی یک روز کار برد. 👌در حدیث است که امام علی (ع) فرمود : «الانصاف افضل الفضائل: انصاف برترین فضیلتها است» 📗 ✍ محمد محمدی ری شهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری دلبرانه 🥺
هر مغازه ای که میرفتم لباس راحتیاش اینقد گرون بود که نگو 😔 ازوقتی که دوستم آدرس این کانال روداد 😄 اونقدر که #لباس راحتیاش شیکه الان 3 تا 3 میخرم 😍 کلی لباسه سایز بزرگم داره ☺️ http://eitaa.com/joinchat/4103143438C25ec1e446d قیمتهاش باورنکردنیه😳😱