📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه ♥️#پارت_پنجم 📝نویسنده:#زفاطمی(تبسم) پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده: #زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_ششم
چند روزی از رفتنم به خانه پویا میگذشت , پویا در این روز ها فقط موقع شام و نهار پیدایش میشد و هنگامی که سر میز می نشست طوری رفتار میکرد که انگار مرا نمیشناسد و بعد غذا هم یا به اتاقش میرفت و یا کل روز را بیرون از خانه سر میکرد و هنگامی به خانه بر می گشت که همه خواب باشند .
من در این چند روز خیلی با پریا و مامانش صمیمی شده بودم , یک شب دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم بروم و از پویا معذرت خواهی کنم . خوب میدانستم که پویا به خاطر فکر غلط من نسبت به خودش ناراحت است ,پس به سوی اتاقش رفتم ولی هرچه در زدم کسی در اتاق نبود .
به حیاط رفتم و روی تاب کنار استخر نشستم و به آسمان خیره شدم و منتظر شدم تا پویا به خانه برگردد .
از نیمه شب گذشته بود که پویا خیلی آهسته وارد حیاط شد آهسته قدم بر می داشت تا کسی متوجه ورودش نشود .
او که متوجه حضور من در حیاط نشده بود رفت و روی لبه استخر نشست و به پنجره اتاقم خیره شد و گفت :
- ما چون دو دریچه روبه روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است.
من فرصت را غنیمت دانسته و بلند گفتم :
- سلام , بخاطر رفتار اون روز ازتون معذرت میخوام .
پویا که حواسش نبود لبه استخر نشسته ,پایش لغزید و به داخل آب افتاد .از این اتفاق وحشت کرده بودم و پشت سر هم جیغ می کشیدم
پویا سرش را از زیر آب بیرون آورد و گفت :
- ثمین خانم ساکت .چرا جیغ میزنید همه خوابند , من حالم خوبه
وقتی صدای پویا را شنیدم آرام شدم و روی زمین نشستم .اشکهایم می ریخت و من توان جلوگیری از آن را نداشتم .گریه ام دست خودم نبود نمیدانستم چه اتفاقی برای دلم افتاده که اینقدر نگران پویا شدم .
پویا که از اشکهای من شوکه شده بود به کنارم آمد و گفت :
- ثمین خانم چرا گریه میکنید ؟ ناراحتید که من حالم خوبه ؟
-معلومه که نه , فقط ترسیدم که....
- ترسیدید که چی؟ ترسیدید اتفاقی برام بیفته یا ترسیدید قاتل زنجیره ای باشم ؟ شما همیشه اینقدر از آدما می ترسید ؟
-نه اینطور که فکر میکنید نیست , من فقط ترسیدم اتفاقی براتون افتاده باشه , همین .
این حرفها را زدم و همانطور که اشکهایم میریخت لنگان لنگان به سوی اتاقم می رفتم که ....
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️