eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه ♥️#پارت_پنجم 📝نویسنده:#زفاطمی(تبسم) پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول
📚 📝 نویسنده: (تبسم) ♥️ چند روزی از رفتنم به خانه پویا میگذشت , پویا در این روز ها فقط موقع شام و نهار پیدایش میشد و هنگامی که سر میز می نشست طوری رفتار میکرد که انگار مرا نمیشناسد و بعد غذا هم یا به اتاقش میرفت و یا کل روز را بیرون از خانه سر میکرد و هنگامی به خانه بر می گشت که همه خواب باشند . من در این چند روز خیلی با پریا و مامانش صمیمی شده بودم , یک شب دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم بروم و از پویا معذرت خواهی کنم . خوب میدانستم که پویا به خاطر فکر غلط من نسبت به خودش ناراحت است ,پس به سوی اتاقش رفتم ولی هرچه در زدم کسی در اتاق نبود . به حیاط رفتم و روی تاب کنار استخر نشستم و به آسمان خیره شدم و منتظر شدم تا پویا به خانه برگردد . از نیمه شب گذشته بود که پویا خیلی آهسته وارد حیاط شد آهسته قدم بر می داشت تا کسی متوجه ورودش نشود . او که متوجه حضور من در حیاط نشده بود رفت و روی لبه استخر نشست و به پنجره اتاقم خیره شد و گفت : - ما چون دو دریچه روبه روی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است. من فرصت را غنیمت دانسته و بلند گفتم : - سلام , بخاطر رفتار اون روز ازتون معذرت میخوام . پویا که حواسش نبود لبه استخر نشسته ,پایش لغزید و به داخل آب افتاد .از این اتفاق وحشت کرده بودم و پشت سر هم جیغ می کشیدم پویا سرش را از زیر آب بیرون آورد و گفت : - ثمین خانم ساکت .چرا جیغ میزنید همه خوابند , من حالم خوبه وقتی صدای پویا را شنیدم آرام شدم و روی زمین نشستم .اشکهایم می ریخت و من توان جلوگیری از آن را نداشتم .گریه ام دست خودم نبود نمیدانستم چه اتفاقی برای دلم افتاده که اینقدر نگران پویا شدم . پویا که از اشکهای من شوکه شده بود به کنارم آمد و گفت : - ثمین خانم چرا گریه میکنید ؟ ناراحتید که من حالم خوبه ؟ -معلومه که نه , فقط ترسیدم که.... - ترسیدید که چی؟ ترسیدید اتفاقی برام بیفته یا ترسیدید قاتل زنجیره ای باشم ؟ شما همیشه اینقدر از آدما می ترسید ؟ -نه اینطور که فکر میکنید نیست , من فقط ترسیدم اتفاقی براتون افتاده باشه , همین . این حرفها را زدم و همانطور که اشکهایم میریخت لنگان لنگان به سوی اتاقم می رفتم که .... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️