📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده: #زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_ششم چند روزی از رفتنم به خانه پویا میگذشت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده :#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتم
با پریا روبه رو شدم نگاهی به چشمهای خیسم کرد و گفت :
- ثمین جان اتفاقی افتاده , چرا چشمات قرمزشده ؟
- چیزی نیست فقط...
پویا که حرفهای من و پریا را می شنید سریع پرید وسط حرفم و گفت :
-فقط ثمین خانم دلشون واسه پدر و مادرشون تنگ شده و صدای جیغشون هم بخاطر ترسیدن از من بود . توی حیاط ایستاده بودم متوجه من نشدن , وقتی بهشون سلام کردم ترسیدن و جیغ زدن
پریا نگاهی به من کرد و گفت :
- آره ثمین؟پویا درست میگه ؟
-بله همینطوره ,شرمنده که با صدای فریادم بیدار شدی , من دیگه برم تو اتاقم شب بخیر
وقتی وارد اتاقم شدم به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم ولی انگار چیزی مانعم میشد تا اینکه صدای خوردن سنگی به پنجره مرا واداشت تا پنجره را باز کنم
وقتی پنجره را باز کردم , چشمم به پویا خورد که دوباره لبه استخر نشسته و به اتاق من زل زده است و لبخند میزند
پویا رو به من گفت:
- ببخشید که بخاطر من مجبور شدید به پریا دروغ بگید متاسفم .
- خواهش میکنم . شب بخیر
آن لحظه احساس عجیبی بهم دست داد سریع پنجره را بستم تا چشمم به پویا نیفتد ,چادرم را از سرم برداشتم و روی تخت دراز کشیدم .
صبح با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم ,صدای پرندگان به گوش میرسید و آسمان صاف و آبی بود.
پیش خودم گفتم:
-عه نماز صبحم قضا شد خدایا ببخش قول میدم قضاشو به جا بیارم .خدایا احساس میکنم امروز اروم ترین روزیه که تو این خونه میگذرونم خودت هوامو داشته باش.
صدای پریا به گوش میرسید که مرا صدا می کرد تا برای صرف صبحانه به طبقه ی پایین بروم ,به سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم را شستم .
در آینه نگاهی به خودم انداختم روسری ام را مرتب کردم .
بعد از پوشیدن چادرم لنگان لنگان از پله ها پایین رفتم .
وقتی به آشپزخانه رسیدم پویا را دیدم که به پریا کمک میکرد تا صبحانه را آماده کند .
عمو احمد مشغول خواندن روزنامه بود و البته خاله محیا مشغول مرتب کردن گلهای رز روی میز بود
به انها نزدیک شدم و گفتم :
- سلام صبح زیباتون بخیر
بعد رفتم کنار خاله نشستم . پویا هم بر خلاف روزهای گذشته که خودش را از من مخفی میکرد روبه رویم نشست .
در حین صبحانه خوردن متوجه شدم که پویا زیر چشمی به من نگاه میکند و لبخند میزند ,پریا که متوجه نگاههای پویا به من شده بود به او گفت :
- چیه؟داداش گلم ,کبکت خروس میخونه؟ همش لبخند میزنی ؟
-چیه؟خواهر گلم ,ناراحتی که داداشت حالش خوبه؟ میخوای اینجوری اخم کنم و بهت دستور بدم !!
بعد با حالتی که انگار عصبانی است به پریا گفت :
- پریا برو واسم آب بیار ,نه ,برو جورابام رو بشور !!
پریا که ماتش برده بود گفت :
- باشه میرم حالا چرا داد میزنی ؟
همگی باهم زدیم زیر خنده . پویا که قهقهه می زد گفت :
- بشین عزیزم .فقط میخواستم بهت نشون بدم منم بلدم داد بزنم و بهت دستور بدم !
بعد صبحانه همه رفتن دنبال کارهای خودشان و من تنها در خانه مانده بودم ,خیلی حوصله ام سر رفته بود به داخل حیاط رفتم و به اتفاقات دیشب فکرمیکردم و لبخند میزدم .
گرمای خورشید باعث شد تا خوابم بگیرد .من که میدانستم کسی در خانه نیست ,روی تخت داخل حیاط دراز کشیدم و کمی خوابیدم .
با صدای باز شدن در حیاط از خواب پریدم .سریع از سر جایم بلند شدم ,چادرم را سرم کردم و روی تخت نشستم .
پویا و پریا باهم به خانه برگشته بودند ,پریا با عجله به من سلام کرد و به داخل خانه رفت و پویا در حالی که هدیه کوچکی در دست داشت در مقابلم ایستاد و همانطور که به پایین چشم دوخته بود دستش را به سمتم دراز کرد و گفت :
- بفرمایید
-این دیگه چیه ؟ نکنه داخلش پر از سوسکه ,حتما میخواین به خاطر اتفاق دیشب تلافی کنید
- نه اصلا اینطور نیست ,این فقط یک هدیه ناقابله واسه شما
-خیلی ممنون ولی به چه مناسبتی ؟
- هدیه دادن که مناسبت نمیخواد .فکرکنید بخاطر اینکه صاحب اون دریچه رو به حیاط هستید
درحالی که چهره ام از شنیدن حرف پویا گلگون شده بود با خجالت گفتم :
- ولی من نمیتونم این هدیه رو قبول کنم
-خواهش میکنم این هدیه از طرف من و پریا هستش اگه نگیرید حتما ناراحت میشه.شما که نمیخواین ناراحتش کنید؟
جعبه را از او گرفتم و باز کردم .
داخل جعبه یک تلفن همراه بود به همراه سیم کارت .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️