📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝#نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_چهارم دکتر ارتوپد مچ پایم را گچ گرفت و به من گفت
📚#محکمترین_بهانه
♥️#پارت_پنجم
📝نویسنده:#زفاطمی(تبسم)
پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول مسیر به اتفاق های گذشته فکر میکردم . به اینکه دست تقدیر میخواهد با من چه کار کند و تمام فکرم را پویا به خودش مشغول کرده بود .
نمیدانستم میتوانم به او اعتماد کنم یا نه ؟
ترسی تمام وجودم را فرا گرفته بود . سکوت کرده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم تا اینکه پویا لب به سخن گشود و گفت :
- نمیدونید چقدر خوشحالم که شما چند روزی در خونه ما مهمون هستید و خوشحالم که حالتون خوبه ,خیلی نگرانتون شده بودم .
- شرمنده که نگرانتون کردم .
-دشمنتون شرمنده , بفرمایید اینم از کلبه حقیرانه ما
از ماشین پیاده شدم و به همراه پویا به سمت خانه رفتیم , پویا با کلید در را باز کرد .
ترسم بیشتر شده بود .پویا نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت :
- بفرمایید داخل این هم خونه ما نظرتون چیه ؟
با ترس و من من کنان گفتم:
- خوبه خ...خ...خیلی قشنگه و خیلی ب...بزرگه
پویا لبخندی زد و گفت :
- چرا نگرانید؟
نگاهی به اطراف انداختم و متوجه حضور خواهر پویا شدم که در مقابل در ورودی ایستاده بود وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- هیچی !! خونتون خیلی زیباست شما به این خونه میگید کلبه حقیرانه ! به نظر من اینجا مثل قصر می مونه .
پویا که متوجه شد من اول به خواهرش نگاه کردم و بعد جوابش را داده به زور لبخندی زد و گفت :
- شما در مورد من چه فکری کردید ؟ نکنه فکر کردید میخوام بدزدمتون ؟
واسه همین ترسیده بودید من من می کردید , درسته ؟
- حق با شماست اولش ترسیدم ولی ...
- مهم نیست .میتونید تا وقتی خانوادتون بر گردن اینجا بمونید
پویا که ناراحت شده بود رو به خواهرش کرد و گفت :پریا جان این خانم دختر دوست باباست فعلا تا چند روز مهمون ماست بیا ببرشون داخل من میخوام برم .
من رو به پویا کردم و گفتم :
- لطفا بمونید من جز شما کسی رو نمیشناسم
-شما منو هم نمیشناسید !!!
پویا رفت و در حیاط را محکم بهم کوبید .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️