eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
   تخم مرغ ..! یک رنگ است ..! اما ..! وقتی شکستیش ..! دو رنگ می شود ..! پس انتظار نداشته باش ..! آدمی را ..! که شکستی ..! با تو یک رنگ باشد. ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ ، ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ... ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑاشیم , ﻟﻬﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ پایین تر ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﯿﻢ، ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ : ﻧﻪ انسانی ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ , ﻧﻪ انسانی ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ! 🍂|❀ ❀|🍂    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده: #زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_ششم چند روزی از رفتنم به خانه پویا میگذشت
📚 📝 نویسنده :(تبسم) ♥️ با پریا روبه رو شدم نگاهی به چشمهای خیسم کرد و گفت : - ثمین جان اتفاقی افتاده , چرا چشمات قرمزشده ؟ - چیزی نیست فقط... پویا که حرفهای من و پریا را می شنید سریع پرید وسط حرفم و گفت : -فقط ثمین خانم دلشون واسه پدر و مادرشون تنگ شده و صدای جیغشون هم بخاطر ترسیدن از من بود . توی حیاط ایستاده بودم متوجه من نشدن , وقتی بهشون سلام کردم ترسیدن و جیغ زدن پریا نگاهی به من کرد و گفت : - آره ثمین؟پویا درست میگه ؟ -بله همینطوره ,شرمنده که با صدای فریادم بیدار شدی , من دیگه برم تو اتاقم شب بخیر وقتی وارد اتاقم شدم به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم ولی انگار چیزی مانعم میشد تا اینکه صدای خوردن سنگی به پنجره مرا واداشت تا پنجره را باز کنم وقتی پنجره را باز کردم , چشمم به پویا خورد که دوباره لبه استخر نشسته و به اتاق من زل زده است و لبخند میزند پویا رو به من گفت: - ببخشید که بخاطر من مجبور شدید به پریا دروغ بگید متاسفم . - خواهش میکنم . شب بخیر آن لحظه احساس عجیبی بهم دست داد سریع پنجره را بستم تا چشمم به پویا نیفتد ,چادرم را از سرم برداشتم و روی تخت دراز کشیدم . صبح با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم ,صدای پرندگان به گوش میرسید و آسمان صاف و آبی بود. پیش خودم گفتم: -عه نماز صبحم قضا شد خدایا ببخش قول میدم قضاشو به جا بیارم .خدایا احساس میکنم امروز اروم ترین روزیه که تو این خونه میگذرونم خودت هوامو داشته باش. صدای پریا به گوش میرسید که مرا صدا می کرد تا برای صرف صبحانه به طبقه ی پایین بروم ,به سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم را شستم . در آینه نگاهی به خودم انداختم روسری ام را مرتب کردم . بعد از پوشیدن چادرم لنگان لنگان از پله ها پایین رفتم . وقتی به آشپزخانه رسیدم پویا را دیدم که به پریا کمک میکرد تا صبحانه را آماده کند . عمو احمد مشغول خواندن روزنامه بود و البته خاله محیا مشغول مرتب کردن گلهای رز روی میز بود به انها نزدیک شدم و گفتم : - سلام صبح زیباتون بخیر بعد رفتم کنار خاله نشستم . پویا هم بر خلاف روزهای گذشته که خودش را از من مخفی میکرد روبه رویم نشست . در حین صبحانه خوردن متوجه شدم که پویا زیر چشمی به من نگاه میکند و لبخند میزند ,پریا که متوجه نگاههای پویا به من شده بود به او گفت : - چیه؟داداش گلم ,کبکت خروس میخونه؟ همش لبخند میزنی ؟ -چیه؟خواهر گلم ,ناراحتی که داداشت حالش خوبه؟ میخوای اینجوری اخم کنم و بهت دستور بدم !! بعد با حالتی که انگار عصبانی است به پریا گفت : - پریا برو واسم آب بیار ,نه ,برو جورابام رو بشور !! پریا که ماتش برده بود گفت : - باشه میرم حالا چرا داد میزنی ؟ همگی باهم زدیم زیر خنده . پویا که قهقهه می زد گفت : - بشین عزیزم .فقط میخواستم بهت نشون بدم منم بلدم داد بزنم و بهت دستور بدم ! بعد صبحانه همه رفتن دنبال کارهای خودشان و من تنها در خانه مانده بودم ,خیلی حوصله ام سر رفته بود به داخل حیاط رفتم و به اتفاقات دیشب فکرمیکردم و لبخند میزدم . گرمای خورشید باعث شد تا خوابم بگیرد .من که میدانستم کسی در خانه نیست ,روی تخت داخل حیاط دراز کشیدم و کمی خوابیدم . با صدای باز شدن در حیاط از خواب پریدم .سریع از سر جایم بلند شدم ,چادرم را سرم کردم و روی تخت نشستم . پویا و پریا باهم به خانه برگشته بودند ,پریا با عجله به من سلام کرد و به داخل خانه رفت و پویا در حالی که هدیه کوچکی در دست داشت در مقابلم ایستاد و همانطور که به پایین چشم دوخته بود دستش را به سمتم دراز کرد و گفت : - بفرمایید -این دیگه چیه ؟ نکنه داخلش پر از سوسکه ,حتما میخواین به خاطر اتفاق دیشب تلافی کنید - نه اصلا اینطور نیست ,این فقط یک هدیه ناقابله واسه شما -خیلی ممنون ولی به چه مناسبتی ؟ - هدیه دادن که مناسبت نمیخواد .فکرکنید بخاطر اینکه صاحب اون دریچه رو به حیاط هستید درحالی که چهره ام از شنیدن حرف پویا گلگون شده بود با خجالت گفتم : - ولی من نمیتونم این هدیه رو قبول کنم -خواهش میکنم این هدیه از طرف من و پریا هستش اگه نگیرید حتما ناراحت میشه.شما که نمیخواین ناراحتش کنید؟ جعبه را از او گرفتم و باز کردم . داخل جعبه یک تلفن همراه بود به همراه سیم کارت . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده :#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتم با پریا روبه رو شدم نگاهی به چشمهای خیسم
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی از پویا بخاطر هدیه اش تشکر کردم ,گفت : - خواهش میکنم ارزش شما بیشتر از این چیزاست واقعا ناقابله ,امیدوارم از مدل و رنگش خوشتون اومده باشه,همش سلیقه پریاست. -خیلی ازتون ممنونم هم از شما و هم از پریا جان . - اگه اجازه بدید میخواستم امروز ازتون درخواستی بکنم و امیدوارم قبول کنید -خواهش میکنم بفرمایید ,اگه در توانم بود قبول میکنم . ببخشید بی مقدمه میگم واسه تجربه اول کمی گفتنش سخته : - لطفا راحت باشید - ثمین خانم با من ازدواج میکنید ؟نمیدونم از کِی ولی اینو خوب میدونم که سخت به شما علاقمند شدم ,چند روزی بود که یک احساس عجیب و غریب به سراغم آمده بود ولی نمیدونستم این احساس به چه معناییه, تا این که امروز با پریا درمیون گذاشتم .اون گفت که من عاشق شما شدم و ازم خواست قبل از اینکه با خانواده ام صحبت کنم نظر شما رو بپرسم ,حالا میشه بگید نظرتون چیه؟ من که از درخواست پویا شوکه شده بودم بدون این که حرفی بزنم لنگان لنگان به داخل اتاقم رفتم حس عجیبی داشتم . تا همه اعضای خانواده برگردن در اتاقم ماندم .مدتی نگذشت که همه برگشتند . وسایلم را جمع کردم و به طبقه پایین رفتم همه خانواده بودند جز پویا . رو به خاله کردم و گفتم : - خاله جان بخاطر زحمتی که بهتون دادم منو ببخشید واقعا توی این یکی دو هفته خیلی برام زحمت کشیدید واقعا ممنونم . شما با من مثل دخترتون رفتار کردید ,حالا با اجازه اتون میخوام برگردم خونمون و دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم . -اما خاله جان تو که هنوز پات خوب نشده کجا میخوای بری ؟ چند روز دیگه پدر و مادرت برمیگردن بمون ,اون موقع برو - خیلی ازتون ممنونم ولی بیشتر از این مزاحمتون نمیشم ,پریا جان زنگ بزن سرویس بیاد پریا که از حرف های من متعجب شده بود ,گفت : - ثمین جان نکنه ما کاری کردیم که ناراحت شدی و میخوای یکدفعه ای بری؟ - نه عزیزم در نبود خانوادم شما مثل یک خانواده مواظبم بودید ,من تا آخر عمر مدیون شما هستم ولی بهتره که برم . -نکنه از دست داداش ناراحتی ؟ با عجله گفتم : - نه نه اصلا آقا پویا خیلی در حق من خوبی کردند ,حتی اتاقشون رو هم در اختیار من گذاشتند .از طرف من از ایشون تشکر کنید و هم باهاشون خداحافظی کنید. عموجان از شماهم خیلی ممنونم اگه مزاحمتون شدم منو ببخشید ,پریا جان واسم سرویس گرفتی؟ عمو احمد گفت : - ثمین جان حالا که اصرار ما برای موندنت فایده نداره ,من خودم میرسونمت وسایلت بده ببرم .بیرون منتظرتم . -ممنون عمو احمد وسایل زیادی ندارم خودم میارم . خب دیگه خاله جان ,پریا جان اگه خوبی یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید. پریا تو مثل خواهر نداشتم می مونی ,هروقت بیکار شدی یک سری هم به من بزن خداحافظ با خاله و پریا خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم و به اطرافم نگاهی کردم و به یاد پویا و حرفهای امروزش افتادم با غمی که در وجودم سنگینی میکرد از حیاط خارج شدم و در را بستم ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتم وقتی از پویا بخاطر هدیه اش تشکر کردم ,گ
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی میخواستم سوار ماشین بشوم پویا از راه رسید و از ماشینش پیاده شد و به من گفت : - سلام جایی میرید ؟ -سلام برمیگردم خونمون , ببخشید که توی این چند روز اتاقتون رو تصاحب کرده بودم , خب دیگه آقا پویا من باید برم پدرتون منتظرم هستند . خداحافظ پویا پیش پدرش رفت و گفت : - باباجون اگه اجازه بدید من میرسونمتون , شما تازه از بیمارستان اومدید و خسته اید شما برید استراحت کنید من میرسونمشون . من و پویا سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ما به راه افتادیم ,در بین راه پویا ماشین را کناری نگه داشت و به من گفت : - ثمین خانم چرا یهویی تصمیم به رفتن گرفتید؟ نکنه بخاطر حرفای من ناراحت شدید ؟ - نه ,بخاطر حرفاتون نیست , بخاطر خودتونه که دارم میرم . بخاطر خودم ؟ منظورتون رو نمیفهمم . - ببینید من می ترسم شما بخاطر اینکه من همش جلو چشمتون بودم ,احساس کردید که عاشقم هستید و شاید یک هوس زودگذر باشه که خودش به صورت عشق به شما نمایان کرده , شما پسر خوبی هستید و دخترهای زیادی آرزوشونه که با شما ازدواج کنند . - اما این طور که فکرمیکنید نیست , من واقعا عاشقتون هستم از همون روزی که باهم برخورد کردیم ولی وقتی عاشق شدنم بهم ثابت شد که شما روز اولی که اومدید خونمون ازم ترسیدید .من اون روز خیلی از دست شما عصبانی بودم سوار ماشین شدم تا این چند روز که شما مهمون ما هستید رو برم شمال و وقتی برگردم که شما رفته باشید تا وسط های مسیر هم رفتم ولی دوری شما برام سخت شده بود . نمیخواستم قبول کنم که عاشقتون شدم , پس سعی کردم به خاطر دل خودمم شده گاهگاهی بیام خونه تا شما رو ببینم ولی نگذارم دلم اسیر شما بشه ولی هرچی تلاش کردم نشد دلم اسیر شده بود . همان شب که افتادم توی استخر و شما جیغ زدید از اینکه شما رو نگران خودم میدیدم شادمان بودم ,حرفی که بهم زدید برام مثل ترانه آرامش بخش بود , با خودم گفتم این همون آدمیه که میتونه منو خوشبخت کنه واسه همین جسارت کردم بدون اطلاع خانواده ها از شما خواستگاری کردم .هرجای دنیا که برید تا از دست من فرارکنید حتی اگه برید قله قاف دنبالتون میام پس انقدر از من فرار نکنید راضی نشید منی که بهتون دلبستم سر به کوچه و خیابون بزارم .من نمیتونم دلم رو راضی به رفتنتون کنم ,با دلم کنار میام اگه میخواین برین خونتون حرفی نیست ولی منم جلو در خونتون چادر میزنم تا جوابم رو بدید.اگه بگید تا آخرعمرت باید صبر کنی , صبر میکنم . با حرف های پویا بغض راه گلویم را بسته بود ,نفس کشیدم برایم سخت شده یود .نمیدانستم که در جواب مردی که عاشقم شده باید چه بگویم ؟ وقتی اشکهای پویا را که آهسته میریخت را دیدم , بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد .پویا که نگرانم شده بود گفت : - شما چرا گریه میکنید ,از حرفهام ناراحت شدید ,من نمیخوام باعث آزار کسی بشم که از همه بیشتر دوسش دارم .اگه با حرفهام عذابتون میدم کافیه بگید . - واقعا نمیدونم جواب این همه احساس و عشقتون رو چطوری باید بدم ؟ -جوابمو میتونید با یک بله ناقابل بدید , خیلی سخت نیست . -من میرم خونه و به حرفهاتون فکر میکنم اگه جوابم مثبت بود باهاتون تماس میگیرم و اگه زنگ نزدم بدونید همه چیز بین من و شماتمومه . -باشه خانم رادمنش ولی اینو بدونید اگه باهام تماس نگیرید میام در خونتون و چادر میزنم ! من در حالی که لبخند میزدم گفتم : - حالا میشه راه بیفتید ؟ - بله البته . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خوشبخت اگر خار بکارد از بخت خوشش لاله و ریحان بدرآید بدبخت اگر مسجدی از آینه سازد یا سقف فرو ریزد و یا قبله کج آید 🍂|❀ ❀|🍂
📚 👈 انصاف درگرفتن اجرت شیخ رجبعلی نکوگویان (خیاط) در گرفتن اجرت برای کار خیاطی، بسیار با انصاف بود. به اندازه ای که سوزن می زد و به اندازه کاری که می کرد مزد می گرفت. و به هیچ وجه حاضر نبود بیش از کار خود از مشتری چیزی دریافت کند. یکی از روحانیون نقل می کند که: عبا و قبا و لباده ای را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کار می برد، چهل تومان. روزی که رفتم لباسها را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می شود. گفتم: فرموده بودید چهل تومان؟ گفت فکر کردم دو روز کار می برد ولی یک روز کار برد. 👌در حدیث است که امام علی (ع) فرمود : «الانصاف افضل الفضائل: انصاف برترین فضیلتها است» 📗 ✍ محمد محمدی ری شهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری دلبرانه 🥺
هر مغازه ای که میرفتم لباس راحتیاش اینقد گرون بود که نگو 😔 ازوقتی که دوستم آدرس این کانال روداد 😄 اونقدر که #لباس راحتیاش شیکه الان 3 تا 3 میخرم 😍 کلی لباسه سایز بزرگم داره ☺️ http://eitaa.com/joinchat/4103143438C25ec1e446d قیمتهاش باورنکردنیه😳😱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_پانزدهم - نـه جواد جـان.☝️ تـو کـه شـعار مـی‌دی و هـوار می‌کشـی از هـر چـه رنـگ🖌
- این‌هـا نصیحـت نبـود. جـواب سـؤال‌های زیـادت بـود کـه هـر بـار پرسیده بودی و من جواب نداده بودم، چون وقتش نبود. پس بی‌خود قاعـده‌ی جـواب سـؤال رو بـا انـگ نصیحـت بـه هـم نـزن. اما حـالا که تصمیـم گرفتـی کمـی دهـان مبارکـت رو کنتـرل کنـی، اگـر دوبـاره نمی‌گـی نصیحـت، یـک پیشـنهاد دارم. شـاید خواسـتی فکـر کنـی. بـرای رو کم‌کنـی مـن اگـر سـکوت کـردی، همیـن الآن فریـاد بـزن؛ چون ضـرر کـردی. امـا برای رو کم َکنی نفـس بد‌مزاجت اگر داری این کار رو می‌کنی، موفق باشی. اعصابـم را دارد بـه بـازی می‌گیـرد. دلـم می‌خواهـد تـوی کوچـه تنهـا گیرش بیاورم و تلافی تمام حرف‌هایش را یکجا توی صورتش خالی کنم. چیـزی نمی ِگویـم کـه ضبط بشـود. بـرای خود الآنم سـکوت کـرده‌ام، و الا... نه‌خیر برای کم کردن رویش دارم خفه می‌شوم. ریکوردر را پرت می‌کنم. یکهو می‌فهمم که ریکوردر من نبوده است. خیـز برمـی‌دارم. افتـاده روی تختخوابـم. اوووف، شـانس آوردم. مـن کـه اینطـور بـرای ریکـوردرش خیـز مـی‌روم، چـه طـوری بکوبـم زیـر چانه‌اش؟! روز سـوم اسـت. همـه را کلافـه کـرده‌ام بـا ایـن خفـه شـدنم. مـادرم هـم صدایـش درآمـده کـه جادویـم کرده‌انـد. خواهـرم می‌گویـد: بگذاریـد نفس بکشیم. و بچه‌های کلاس مسخره‌ام می‌کنند. - خیالت راحت شد؟ فهمیدم که خیال خیلی‌ها از دستم ناراحت اسـت. حـالا کـه چـی؟ مـن اذیـت نکنـم بقیـه آدم می‌شـن؟ اینهـا خودشان مشکل دارند. البتـه می‌دانـم کـه می‌گویـی آفریـن، هـر کـس خـودش، اصـل مشـکل اسـت و خـودش را مثـل آدم کنـد، حتمـا حضـرت حـوا هـم گیـرش می‌آیـد... خیلـی خـوب بابـا، شـوخی کـردم. حضـرت حوا به چـه درد من می‌خورد! همیـن سـارا و صغـرا هـم خوبـه. حـرص نخـور آقا معلم. حیـف موهای قشـنگت سـفید بشـه. حیفـی تـو. چنـد کلمـه حـرف بـزن، امـا جـان بچـهات نپـرس کـه ایـن چنـد روز چه‌طـور بـود... بـه خـودم و نفسـم مربوطه. نمی‌دونـم کـه چـرا حرف‌هـای صدمن‌یهغـازت رو گوش مـی‌دم، اما به خودم دلداری می‌دم که همیشـه رمضون، یه بارم شـعبون. فقط خدا کنه شعبونش بی‌مخ نباشد. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_شانزدهم - این‌هـا نصیحـت نبـود. جـواب سـؤال‌های زیـادت بـود کـه هـر بـار پرسیده ب
- دلم❤️ می خواهد یک دسـت والیبال🏐 با هم بازی کنیم و این بار این تو نباشی که همیشه باید یک آبشار محکم 👊حواله ی صورت من بکنی، بلکـه مـن باشـم کـه سـه چهار تـا آبشـار محکـم بکوبـم تـوی صورتـت😈 تـا انقـدر از زبـان مـن بـه خـودت حـرف بی ربـط نزنـی. اگـر پسـرم بـودی، اختیارت را داشتم. به قصد کشت...🤐 صدای نفس های عمیقی که می کشد گوشم👂 را آزار می دهد. - دیگر یک کلام هم حرف نمی زنم.🤐 برو هر تصمیمی خواستی بگیر.😓 اه کـه مثـل بچه هـا قهـر می کنـد. این بـار دیـوار را نشـانه می گیـرم تـا بـه تلافی، محکم بکوبم و بی ریکوردرش🎤 کنم. ولی این کار را بکنم بعداً ایـن شـیطان فاسـدم👿 می گویـد: مـن بهـت گفتـم. امـا تـو خـودت انجام دادی. مرگ بر خودت.✊ آن وقت خودم در گنداب می ماند. گوشی ام📱 را برمی دارم و برایش پیام می دهم: - فردا لباس والیبال بیار، رقیب.😌 زود جواب می دهد: - والیبال لباس نمی خواهد. توپ🏐 می خواهد که مدرسه دارد. - هفت🕖 صبح منتظرم. - شش🕕، اگر می آیی بیا، و الا نه. مجبورم فعلا به سازش برقصم تا وقت کوک کردن ساز من هم برسد. تا ساعت شش می خوابم؛ یعنی یک ربع به شش که بیدار می شوم. سر شـش🕕 جلـوی در، تـوی ماشـینش🚘 نشسـته و کتـاب📚 می خوانـد. از نفس افتـاده ام. در را بـاز می کنـد و مـی رود داخـل. قبـلا مهربان تـر بـود. خودم خرابـش کـردم.😞 طـوری درسـتش کنـم دو تـا معـاون از پشـتش دربیایـد.😈 نشانش می دهم کاپیتان تیم والیبال بودن یعنی چی! ضربـه را محکـم بـه تـوپ می زنـد. انقـدری که در دسـتم جـا نمی گیرد و اوج می گیـرد.😰 مـی دوم امـا خـارج از محدوده ی زمیـن زیرش می روم و نمی توانم هدایتش کنم. بازی را جدی گرفته است. محکم می شوم. به ده دقیقه نرسیده، پنج امتیاز جلو می افتد.😥 رو نکرده بود. نمی توانم مقابل ضربه هایش، خوب توپ را بگیرم. سرویس هشتم را که میزند تلاشی نمی کنم. جاخالی می دهم. می گوید: - می دونی نْفس چیه؟ نـه نمی دانـم!😌 بد نیسـت کمی سربه سـرش بگـذارم😀😉، نگاهش می کنم و می گویم: - همین که میگه بی خیال همه ی دنیا، برو خوش باش دیگه!😁 - گاهی نْفس انسـان، با همین شـعار خامت می کنه،😥 تو هم میافتی ِدنبـال بخـور و ببیـن و ببـر دنیـا. بعـد یهـو خیلـی محکم ضربـه می زنه. تـو اگـر آمادگـی نداشـته باشـی، دفـاع درسـتی نمی کنـی. پرت می شـی بیرون.😰 هر چقدر هم بدوی، امتیاز از دست رفته است. منظورش را نمی فهمم. خیلی از حرف هایش را دو روز بعد، با چند بار تکـرار در ذهنـم تـازه می فهمـم. بلد نیسـت مثل آدم حـرف بزند. خب راحتش کن بگو خود خرت مقصری هر بلایی سرت می آید. حواست بـه ایـن خـره🐴 باشـد یک هـو جفتـک می انـدازد و چلاقـت می کنـد. امـا نمی خواهـم بپذیـرم حرف هایـش را.🙉 زیادی منطقـی فکر می کند و من دوست دارم هر کاری خواستم انجام بدهم.😌😐 - اومدی نصیحت کنی؟ چنان به سـمتم برمی گردد و در چشـمانم نگاه می کند که یک لحظه جا می خورم.😳 عصبانی نیست، اما ابهتش یک هو زیاد است. - نصیحـت بـرای آدم نصیحت شـنو اسـت نـه تـو😒. مـن هـم حرف های خودم رو حروم نمی کنم. اینا استدلال عقلیه. عقل رو که قبول داری. پس با عقلت حرف بزن، نه با مسخره بازی و تهدید و تحریک بقیه از جواب دادن فرار کنی.😉😌 چشم برمی دارد از چشمانم و توپ را می اندازد طرفم و می گوید: - سرویس بزن. سـرویس می زنـم. بـازی گـرم شـده اسـت. دیگـر حرفـی نمی زنـد. بلنـد می شوم برای آبشاری که محکم دفاع می کند. پشت سرم می نشیند. حتما الآن حرفی می زند. نه... سا کت است. این سکوتش را دوست نـدارم😢. وقتـی سـرحال اسـت اذیتـش می کنـم. وقتـی سـا کت اسـت دوسـت دارم نقـدش کنـم.😅 سـؤال می کنـم، جـواب کـه می دهـد گـوش نمی دهم و به فکر سؤال بعدی ام هستم، یا اینکه جوابش را به چالش می کشانم. سرویس می زند. توپ را می گیرم و می ایستم. - اگر حرف نزنید مزه نمیده.😌 باشه هر چی می خواید بگید. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_هفدهم - دلم❤️ می خواهد یک دسـت والیبال🏐 با هم بازی کنیم و این بار این تو نباشی که
فقـط نگاهـم می🌺 کنـد. سـرویس نمی زنـم. روی دور بـدی افتـاده ام. می خواهـم مجبورش کنـم بـه سـازی کـه مـن می زنـم برقصـد. دلـش می خواهـد کـه مـن اذیـت نشـوم. ایـن مرامـش اسـت. همیشـه طـوری رفتار می کند که بچه ها کنارش احساس راحتی می کنند. وقتی می بیند سکوتش مرا ناراحت کرده است. می گوید: - جواد چرا همیشه می خوای... مکث میکند و ادامه میدهد: - هیچی... اصلا تو از خودت بگو. تو حرف بزن من گوش می دم. - د نشـد دیگـه. مـن می گـم شـما حرف بزن. شـما می گی مـن از خودم بگم؟ سـرویس می زنـم. امـروز از آن روزهایـی اسـت کـه می توانـد روی یـک تیـم شـش نفره را کـم کنـد. این هـا را رو نکرده بود. تـوپ را می زنم. بلند می شود که آبشار بزند، کم نمی آورم. دفاع می کنم. توپ از زیر دستش به زمین می نشیند. - از خودم بگم که چی بشه؟ - سؤالم رو با سؤال جواب نده. تو حرف بزن. از مدل زندگیت بگو! هـه... مـدل زندگیـم! چـه دل خوشـی دارد. زندگـی فقـط یـک مدلـش می چسـبد، آن هـم دقیقـا همیـن کـه مـن دارم. بگـذار یک بـار بـرای همیشه خلاصش کنم. - مـن دوسـت نـدارم مثـل شـما زندگـی کنـم. مثـل شـما، مثـل همـه ی کسـایی کـه می خـوان شـبیه هـم زندگـی کنـن. می خوام یه مـدل دیگه باشـم. می خـوام خـودم باشـم. آزاد و راحت. می خـوام از زندگیم لذت ببرم. توپ را می گیرد و می گوید: - رفتارت با حرفت دوتاسـت. یعنی الآن تو مثل هیچ کس نیسـتی؟ داری لذت هم میبری؟ شانه بالا می اندازم: - نه. کجاش دوتاست؟ شاید شبیه کسی باشم، ولی خودم انتخاب می کنم. هرجور خوشم بیاد زندگی می کنم. لبخند بدی می زند. اهل مسخره کردن نیست، و الا می گفتم لبخند تمسـخرآمیزی زد. سـر بـالا می گیـرد و سـرویس می زنـد. در ذهنم غوغا می شود و دنبال جواب می گردم. نمی خواهم قبول کنم. - نمی خـواد دنبـال جـواب بگـردی. تـو هیچـیت انتخـاب خـودت نیسـت! همـه ش ادا و اطـواره! حتـی گردنبنـد و دسـتبندت هـم طبق خواست خودت نیست. امروز نشان اهورا مزداست؛ فردا نشان هیـپ و رپ؛ پس فـردا هـم یـه چیـز دیگـه. حتـی آهنگ هایـی هـم کـه گوش می دی دیکته ایه. کجاش آزادیه؟ اگه به مد نچرخی دوستات مسخره ات می ًکنن. دقیقا به من بگو از چی این ادا لذت می بری؟ می پرم و آبشار می زنم. خوب می گیرد. بازی را روی دور آرام می اندازد. توپ را با عصبانیت می گیرم. - از هر چی که شما لذت نمی بری. اصلا شما میدونی لذت چیه؟ خنده اش می گیرد... بایـد هـم بخندد. چند روز اسـت زندگی نـدارم. انقدر به هم ریخته ام کـه کنتـرل زمـان و زندگـی را از دسـت داده ام. دختـره ی نفهـم هـم گوشـی اش را خامـوش کـرده و دوسـتان پـر ادا و اطـوارش هـم جـواب سـر بالا میدهند. مرده شـور فکر کرده که من موس موسـش را می کنم. بـه درک امـروز جـواب نـداد قیدش را می زنم. مانـده ام که خدا چرا این موجود اضافه را خلق کرد؟ اعصاب برای آدم نمی گذارند! چند نفر از بچه ها می آیند توی حیاط و با تعجب ما را نگاه می کنند. تـوپ را می گیـرد و بـا آنهـا مشـغول می شـود. عجـب آدمـی اسـت! در هچل می اندازدت، بعد می رود پی عیشش. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️صبحی دیگر آغاز شد. هنوز نقشی بر آن نرفته است🎨 وتو نقاش منتخب خدائی✍ این تو و این اعتماد خالق به تو😇 بسم الله شروع کن🍂 🍂 ---$-❀🌺❀$---- 💞
بهترین روز زندگی من امروز است. زیرا امروز، روزی است که بیش از همه ی روزها برایم ارزشمند است. من نمی توانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم مال من نیست، اما امروز مال من است تا آن را هر طوری که می خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم، پس بهترین روز من است... ---$-❀🌺❀$---- 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نهم وقتی میخواستم سوار ماشین بشوم پویا از راه ر
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ طولی نکشید که ما جلوی در حیاط بودیم , پویا از روی در داخل حیاط پرید و در را باز کرد و بعد به من گفت : -بفرمایید این هم از خونتون , اینجا چقدر ساکت و خلوته ,توی خونه به این بزرگی تنهایی نمیترسید ؟ خب من دیگه میرم فقط یادتون نره قرار شد تماس بگیرید و گرنه میام در خونتون چادر میزنم گفته باشم ! -بله یادم نمیره ,شما بفرمایید ! پویا با همان لبخند همیشگی خداحافظی کرد و رفت . حال من تنها مانده بودم ولی به این تنهایی عادت داشتم ,به اتاقم رفتم و کمی استراحت کردم و بعد به حیاط رفتم و مشغول خواندن کتاب شدم .هوا کم کم داشت تاریک میشد به داخل خانه برگشتم ,همه چراغ ها را روشن کردم و بعد رفتم به اتاقم . وقتی صدای اذان را شنیدم وضو گرفتم و مشغول نماز خواندن شدم . بعد نماز روی تخت دراز کشیدم , نمیدانم کی از خستگی خوابم برده بود ,نیمه های شب با صدای بازشدن در ساختمان از خواب بیدارشدم ,انقدر وحشت کرده بودم که رنگ صورتم همانند روح سفید شده بود . سریع گوشی تلفن را برداشتم و به پریا زنگ زدم . خیلی آهسته قدم میزدم تا فردی که در خانه بود متوجه حضور من نشود ,در اتاق را قفل کردم , بعد از چنددقیقه پریا گوشی را جواب داد, خیلی آهسته گفتم : - سلام پریا ,میشه الان با عمو بیای اینجا , فکر کنم خونمون دزد اومده ,خیلی میترسم لطفا زود خودتون رو برسونید -ثمین جان نترس ,فقط ساکت یک جا قایم شو .الان خودمون رو میرسونیم .اگه میتونی به پلیس زنگ بزن . -باتری گوشیم داره خالی میشه الانه که خاموش بشه ,تلفن دیگه هم تو اتاق نیست ,من تو اتاقم ,در رو هم قفل کردم تو رو خدا زود بیاین گوشی را قطع کردم و بی صدا در کمد دیواری پنهان شدم ,نیم ساعت داخل کمد ایستادم ولی صدای کسی کسی به گوش نمیرسید . به خودم جرات داده و از کمد خارج شدم و پشت در اتاق نشستم .چند لحظه بعد صدای پریا را می شنیدم که میگفت : - ثمین ....ثمین بیا بیرون ما اومدیم نگران نباش آهسته در را باز کردم و قدم زنان بیرون رفتم .وقتی چشمم به پریا افتاد از خوشحالی به سمتش دویدم و او را در آغوش گرفتم و گفتم : - ممنون که اومدی داشتم از نگرانی میمردم راستی عمو کجاست ؟ اونی که اومده بود تو خونه رو دیدید یا فرار کرده ؟ -من با پویا اومدم بابا قبل اینکه تو تماس بگیری باهاش تماس گرفتند انگار عمل اورژانسی داشت به بیمارستان رفتند.پویا با آقا دزده تو آشپز خونه مونده ! به داخل اتاق برداشتم و بعد از مرتب کردن پوششم و پوشیدن چادر همراه پریا به سمت آشپز خانه رفتم ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نهم وقتی میخواستم سوار ماشین بشوم پویا از راه ر
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ طولی نکشید که ما جلوی در حیاط بودیم , پویا از روی در داخل حیاط پرید و در را باز کرد و بعد به من گفت : -بفرمایید این هم از خونتون , اینجا چقدر ساکت و خلوته ,توی خونه به این بزرگی تنهایی نمیترسید ؟ خب من دیگه میرم فقط یادتون نره قرار شد تماس بگیرید و گرنه میام در خونتون چادر میزنم گفته باشم ! -بله یادم نمیره ,شما بفرمایید ! پویا با همان لبخند همیشگی خداحافظی کرد و رفت . حال من تنها مانده بودم ولی به این تنهایی عادت داشتم ,به اتاقم رفتم و کمی استراحت کردم و بعد به حیاط رفتم و مشغول خواندن کتاب شدم .هوا کم کم داشت تاریک میشد به داخل خانه برگشتم ,همه چراغ ها را روشن کردم و بعد رفتم به اتاقم . وقتی صدای اذان را شنیدم وضو گرفتم و مشغول نماز خواندن شدم . بعد نماز روی تخت دراز کشیدم , نمیدانم کی از خستگی خوابم برده بود ,نیمه های شب با صدای بازشدن در ساختمان از خواب بیدارشدم ,انقدر وحشت کرده بودم که رنگ صورتم همانند روح سفید شده بود . سریع گوشی تلفن را برداشتم و به پریا زنگ زدم . خیلی آهسته قدم میزدم تا فردی که در خانه بود متوجه حضور من نشود ,در اتاق را قفل کردم , بعد از چنددقیقه پریا گوشی را جواب داد, خیلی آهسته گفتم : - سلام پریا ,میشه الان با عمو بیای اینجا , فکر کنم خونمون دزد اومده ,خیلی میترسم لطفا زود خودتون رو برسونید -ثمین جان نترس ,فقط ساکت یک جا قایم شو .الان خودمون رو میرسونیم .اگه میتونی به پلیس زنگ بزن . -باتری گوشیم داره خالی میشه الانه که خاموش بشه ,تلفن دیگه هم تو اتاق نیست ,من تو اتاقم ,در رو هم قفل کردم تو رو خدا زود بیاین گوشی را قطع کردم و بی صدا در کمد دیواری پنهان شدم ,نیم ساعت داخل کمد ایستادم ولی صدای کسی کسی به گوش نمیرسید . به خودم جرات داده و از کمد خارج شدم و پشت در اتاق نشستم .چند لحظه بعد صدای پریا را می شنیدم که میگفت : - ثمین ....ثمین بیا بیرون ما اومدیم نگران نباش آهسته در را باز کردم و قدم زنان بیرون رفتم .وقتی چشمم به پریا افتاد از خوشحالی به سمتش دویدم و او را در آغوش گرفتم و گفتم : - ممنون که اومدی داشتم از نگرانی میمردم راستی عمو کجاست ؟ اونی که اومده بود تو خونه رو دیدید یا فرار کرده ؟ -من با پویا اومدم بابا قبل اینکه تو تماس بگیری باهاش تماس گرفتند انگار عمل اورژانسی داشت به بیمارستان رفتند.پویا با آقا دزده تو آشپز خونه مونده ! به داخل اتاق برداشتم و بعد از مرتب کردن پوششم و پوشیدن چادر همراه پریا به سمت آشپز خانه رفتم ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_دهم طولی نکشید که ما جلوی در حیاط بودیم , پویا
📚 📝نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی وارد آشپزخانه شدم ,پویا را دیدم که دزد را به صندلی می بست ,گفتم : -سلام شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم . -سلام وظیفه بود - ببخشید آقا پویا میشه صورتش رو بچرخونید سمت من ,میخوام ببینم کیه ؟ به آن فرد نگاهی کردم و گفتم : -آقا پویا باهاش چیکار کردی ؟ لطفا دست و پاشو باز کن ,بهش یه خورده آب بده بهوش بیاد .این آقا , رضا پسر غلامعلی باغبونمونه , ولی اینجا چیکار میکنه ؟ وقتی رضا به هوش آمد به من نگاهی کرد .به او گفتم : - سلام آقا رضا تو اینجا چیکار میکنی ؟ - سلام خانم ,منو ببخشید خواهش میکنم من نمیخواستم دزدی کنم .فقط اومدم شب اینجا بمونم پویا که با شنیدن این حرف عصبانی تر شده بود گفت : - جاااانم ,اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟ پویا که عصبانی شده بود ,دستش را بالا برد تا او را بزند .سریع گفتم : - لطفا آقا پویا ,خودتون رو کنترل کنید رضا که ترسیده بود ادامه داد و گفت : - به خدا خانم من فکر میکردم شما ایتالیا هستید . شب با بابام دعوام شده بود جایی رو نداشتم برم .یادم اومد شما رفتید مسافرت واسه همین اومدم اینجا پویا رو به او کرد و گفت : - این توضیح ها رو به پلیس بده الان هرکجا باشند کم کم میرسند . طولی نکشید که پلیس رسید و رضا را با خود به کلانتری برد و از من خواست تا برای کارهای اداری به کلانتری محل بروم . من همراه با پویا و پریا به انجا رفتیم و بعد انجام کارهای اداری به خانه برگشتیم .در بین راه پویا گفت : - ثمین خانم مگه قرار نبود بهم زنگ بزنید ,چی شد ؟ فکراتون رو کردین ؟ حتما باید بیام در خونتون بست بشینم تا جواب درخواستم رو بگیرم ؟ - لطفا از دستم ناراحت نباشید .فردا صبح جواب درخواستتون رو میدم . - پس فقط تا فردا صبح صبر میکنم . - باشه روبه پریا کردم و گفتم : - شام خوردی ؟ -نه , کار داشتم وقت نکردم شام بخورم -منم نخوردم , پس بریم خونه ما اول چیزی بخوریم ,نظرت چیه؟ - پویا سریع گفت : من موافقم ,پریا در حالی که میخندید گفت : - داداش شکموی من , مگه شما الان خونه شام نخوردی ؟ -نه من که چیزی یادم نمیاد ,ثمین خانم شما باور میکنید من شکمو باشم ؟ - چی بگم والا پریا جان بهتر میشناستون با این حرف من همگی خندیدیم .وقتی به خانه رسیدیم من به آشپزخانه رفتم تا چیزی آماده کنم که بخوریم . پویا و پریا مشغول تماشای فیلم بودند . به پریا گفتم : پریا میشه شب اینجا پیشم بمونی ؟به عمو زنگ بزن ببین اجازه میده ؟ -باشه زنگ میزنم ,تو اول یه چیزی بیار بریزم تو این معده خالیم . بعد زنگ میزنم . -نه .اول زنگ بعد شام - وای که تو چقدر کله شقی درست مثل خان داداش من پویا نگاهی به چهره متعجب من کرد و بلند خندید ,پریا که متوجه شد پویا به او و چهره متعجب من میخندد اخم کرد و گفت : - ساکت دارم به بابا زنگ میزنم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_هجدهم فقـط نگاهـم می🌺 کنـد. سـرویس نمی زنـم. روی دور بـدی افتـاده ام. می خواهـم م
دیشب که پیام زد برای والیبال فردا خنده ام گرفت. - بیا بانو جان! یه 🌺روز خواستم صبح بیشتر بخوابم، شب نون گرفتم. همراهم را گرفت و پیام را خواند و در جا گفت: - شرمنده ی اخلاق ورزشیتم نمی تونم اجازه بدم بری! همین علامت تعجب خط بالا، روی سـر من هم نشسـت و نگاهش کردم. - شرط داره! چشـمانم را تنـگ کـردم و نگاهـم را ادامـه دادم. در صورتـش اعتـراض نبود، ولی شیطنت چرا. - چه شرطی؟ ابرو بالا انداخت. صبر نکرد و با صدای بلند گفت: - مریم جان! محمد مامان! بدویید بابایی می خواد باهامون والیبال بازی کنه. من فقط چشمک را دیدم و جمع شدن دفتر مریم و توپ آوردن محمد را. به عرض دقیقه ای اجبارا تور بستم و تیم والیبال نشسته مان شکل گرفـت. مـن و دختـر هفـت سـاله ام. بانـو و پسـر چهـار سـاله. مرده شـور آپارتمان را بزنند که مدام مجبور شدم به بچه ها تذکر صدا و بالا پایین نپریـدن را بدهـم و البتـه سـرآخر بـازی را بـا اختـلاف بـه تیـم بانـو واگـذار کنم. *** من وقتی عصبی می شـوم، زار و زندگی را به لجن می کشـم. نمی دانم چـرا ایـن زندگـی کوفتـی همـه اش بایـد بـه یک بن بسـتی چیزی برسـد. بـاز هـم جوابـم را نمی دهـد. این همـه نـازش را خریـدم. چشـم بسـتم و گفتـم کـه مهـم نیسـت قبـلا بـا کـس دیگـری دوسـت بـوده، هرچنـد که دروغ گفتـه بـود. صادقانـه هـم برایـش گفتم که قبلا با چنـد نفر بوده ام. این ُهمـه خرجـش کـردم و هرجـا خواسـت بردمـش کـه خـب بـه درک همه ی این ها. فقط بگوید چه مرگش شده که بی محلی می کند. عصـر مـی روم پـارک. چنـد تـا از دوسـتانش نشسـته بودنـد و سـیگار می کشـیدند. از دخترهایـی کـه ادای مردهـا را درمی آورند بدم می آید. می خواهنـد خودشـان را نشـان بدهنـد ولـی نـه دیگـر تـا ایـن حـد حـال به هـم زن... هرچـه منتظـرش می شـوم نمیآیـد. مجبور می شـوم که فر و قرهای رنگارنگ و مسخره ی ده تا دختر را تحمل کنم و تحویل شان بگیـرم تـا بلکـه یکی شـان خـر شـود و حـرف بزنـد، امـا همه شـان خوش حالنـد کـه دارنـد مـرا بـر می زننـد. اگـر دختـردار بشـوم، در خانـه زنجیـرش می کنـم یـا می فرسـتمش آن ور آب کـه هر غلطـی کرد نبینم. اصـلا بچـه نمی خواهـم... خـودم چـه خـری شـدم کـه بچـه ام بخواهـد بشود. دیوانه ی دیوانه ام. بهانه های بی‌خود برای نیامدنش می آورند. نـه پیـام، نـه تمـاس، هیچ کـدام را جـواب نمی دهـد. بـه درک بـه درک بـه درک انتـر و منتـر این هـا شـده ام. هـه! جـای آقـای مهـدوی خالـی! خنـده ام می گیـرد. الان اگـر بـود حتمـا بـرای همـه ی این هـا گفتمـان طراحـی می کنـد. اصـلا ولش کـن، دلـم می خواهـد هـر غلطی خواسـتم انجـام بدهـم. هروقـت هـم نوبـت خـودم شـد و بـه سـختی و بدبختـی افتادم، مثل یک حیوان نجیب می نشینم و دردش را تحمل می کنم. کلا مگر چند ده سال در این دنیا هستم؟ این قدر بگیر و ببند ندارد. مـی روم دنبـال خوشـی خـودم. از مهـدوی و حرف هایـش متنفـرم؛ مخصوصا وقتی گفت: - روح و روان انسـان های راحت طلـب دچـار مشـکلاتی میشـه کـه دیگـه بـا فشـار یـه دکمـه و داد و پول حل نمی شـه. فقط ایـن رو بدونید کـه گاهـی سـختی ها، وقتـی سـخت می شـه کـه آدم نخـواد از هوسـش بگذره. یعنی یه هوسیه که گذشتن ازش سخته، اما اگر از اون شهوت نگذری و بری سـراغش، سـختی های بیشتری می آد سـراغت. اصل رو خوشـی خودت قرار میدی با خیال اینکه دنبال هوسـم برم رنجی نمی کشـم و راحت تـر زندگـی می کنـم. ولـی تجربـه دقیقـا برعکسـش رو نشون داده و میده. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا