eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ سلام صبحتون پر انرژی و نشاط ☕ 😊 🌸 🍃 براتون یکشنبه ای🌸🍃 پُر ازنشاط🌸🍃 شادی وخوشبختی آرزومیکنم🙏🌸🍃 امیدوارم امروز را باسلامتی و دل خوش💕🌸🍃 آغاز کنید 🌸🍃 و با کلی انگیزه و انرژی خوب به پایان برسونید🌸🍃 🍁
☘️مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ " مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم." مرد گفت: " مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ " مُلّا گفت: " نه! " مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ " مُلّا جواب داد: " ابٓداً! " مرد گفت: " قماربازى هم كه نمى كند؟ " مُلّا گفت: " خير! اصلاً و ابداً! " مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ " مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما😂😂 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_یکم دوسه روز به رفتنمان به مسافرت مانده
📚 📝 (تبسم) ♥️ صدای آشنایی به گوشم میرسید که مدام مرا صدا میکرد ,چشمانم را باز کردم ,رامین بالای سرم ایستاده بود .سریع پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: - تو اینجا چه اینجا چی میخوای؟؟ مامانم کجاست؟ -صبح بخیر.خاله گفت صدات کنم. خودشون رفتن تو حیاط ,فکرکنم مهمون اومد واستون .حالا چرا زیرپتو مخفی شدی؟ درضمن در اتاقت باز بود منم اومدم داخل .فکرکنم یه ده دیقه ای میشه که صدات میکنم .چقدر خوابت سنگینه؟ -باشه ممنون که بیدارم کردی حالا برو بیرون دفعه بعد هم حتی اگه در باز بود بدون اجازه من داخل تشریف نیار.برو منم الان میام رامین که از رفتارمن متعجب شده بود با حالت تمسخر گفت:به قول شما ایرونی ها چشم ارباب .امری دیگه؟ و بعد در حالی که زیر لب ایتالیایی بلغور میکرد از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقم را باز کردم تا کمی هوای تازه استشمام کنم که پویا را در مقابل چشمانم دیدم در حالی که لبخند برلب داشت و به اتاق من چشم دوخته بود .با خوشحالی برایش دست تکان دادم و بعد با عجله لباس مناسب پوشیدم و چادر به سر کردم و به سوی حیاط رفتم. وقته به طبقه پایین رسیدم ,پویا روی کاناپه نشسته بود .با دیدن من از جایش برخواست .در حالی که هدیه ای در دست داشت روبه من گفت: -سلام ثمین خانم حالتون چطوره بانو ؟بفرمایید قابل شمارو اصلا نداره؟ -سلام خیلی ممنونم شماخوبید؟چه عجب از این طرفا ,نترسیدید گرگای محل بخورنتون؟ -من که همیشه اینجام و مزاحم خانواده از طرز صحبت کردن پویا خنده ام گرفته بود هرچه سعی کردم که جلوی خنده ام را بگیرم ,نتوانستم و شروع کردم به بلند خندیدن .پویا که از رفتار من متعجب شده بود نگاهی به من کرد و همراه با من خندید .چنددقیقه بعد مادرم که از رفتار ما دونفر متعجب شده بود گفت: -ثمین به چی میخندی اول صبحی؟ بجای خندیدن از پویا جان بخاطر هدیه اش تشکزکن ,فکرکنم باز یادت رفت. -راستش داشتم به حرف زدن پویا میخندیدم ,تا حالا بامن انقدر رسمی حرف نزده بود به پویا گفتم: - شرمنده پویا جان یادم رفت بخاطر هدیه ات تشکرکنم .خیلی ممنونم -قابلتو نداره بانو .راستی نمیخوای این آقای محترم رو معرفی کنی؟ -اوه بله البته.ایشون آقا رامین پسرخاله من هستند که دیروز از ایتالیا اومده .خب دیگه تا شما دونفر آشنا بشید من میرم و برمیگردم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_دوم صدای آشنایی به گوشم میرسید که مدام م
📚 📝 (تبسم) ♥️ با سینی چای به سمت پویا و رامین رفتم .انها مشغول صحبت کردن بودند .سینی چای را روی میزگذاشتم و روی مبل نشستم.پویا نگاهی به من کرد و گفت: -ثمین خانم تا حالا نگفته بودی پسرخاله به این خوبی داری؟ -رامین لبخندی زد و گفت : -به قول عزیز خوبی از خودتونه پویاجان ,این از کم سعادتی من بوده که تا حالا با شما آشنا نشده بودم -خواهش میکنم.راستش ما دوتا خانواده فردا قراره بریم شمال,خوشحال میشم که اگه شما هم با ما بیاید -همسفربودن با شما برای من افتخار بزرگیه.چشم حتما میام -خواهش میکنم منو شرمنده میکنید .خب با اجازه اتون من دیگه میرم.ان شاءالله فردا صبح میبینمتون پویا رو به من کرد و گفت :ثمین جان قبل اینکه بیام پریا گفت بهت بگم اگه بیکاری بری باهاش خرید -از طرف من از پریا عذرخواهی کن .امروز کمی بی حوصله ام و کاردارم. -اتفاقی افتاده .کمکی ازمن برمیاد -_نه چیزی نیست یکم استراحت کنم خوب میشم -باشه عزیزم.خب دیگه من میرم.فعلا با اجازه. -خداحافظ آن روز با اینکه پویا را دیدم ولی بازهم اصلا حال خوبی نداشتم .دلشوره عجیبی داشتم انگار قراربود اتفاق بدی برایم بیفتد .تمام روز در اتاقم دراز کشیدم .شب به اصرارمادرم برای شام خوردن به پیش انها رفتم.بعد از شام همگی توی حیاظ نشسته بودیم و مادز در آشپزخانه مشغول چایی ریختن بود.من که شدیدا بی حوصله بودم روبه پدرم کردم و گفتم: -باباجون اگه ایرادی نداره من به اتاقم برگردم باید وسایل فردا رو اماده کنم -دخترم یه خورده صبر کن رامین جان میخواد حرفی بزنه -چشم باباجان مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت به جمع ما اضافه شد .سینی چای را روی میزگذاشت و کنارمن روی نیمکت نشست. رامین رو به پدرم کرد و گفت: عموجان حالا که خاله اومده اگه اجازه بدید میخوام چیزی بگم: -راحت باش پسرم. -خب عزیزجون حالشون زیاد خوب نیست!ایشون از من خواستند تا به ایران بیام و ثمین رو با خودم به ایتالیا ببرم البته به عنوان همسرم. میدونم که این حرفم جسارته و کمی شوکه کننده ولی خاله جون شما که خودتون میدونید از همون بچگی قرارازدواچ ما گذاشته شده و همه شما با این ازدواج موافقت کردید.حالا اومدم تا دیرنشده عزیزجون رو به آرزوشون برسونم البته باید بگم آرزوی قلبی خودم همینه.ثمین تو نمیخوای چیزی بگی؟ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_سوم با سینی چای به سمت پویا و رامین رفت
📚 📝 (تبسم) ♥️ با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی ام نشستو نرس عمیقی تمام وجودم را فرا گرفت . ترس از دست دادن پویا ,ترس از دست دادن آرزوهایم. درحالی که اشکهایم بی محابا میریخت ,از جای خود بلندشدم و به اتاقم رفتم . وقتی در را پشت سرم بستم همه اتفاق های گذشته جلو چشمانم رژه میرفتند,ناگهان دنیا در مقابل دیدگانم تیره و تار شد . وقتی چشمانم را باز کردم ,پدرو مادرم را دیدم که نگران بالای سرمن ایستاده اند. مادرم گفت: _ثمین , دخترم حالت خوبه ؟میخوای بریم دکتر؟ _مامان جان نگران نباش حالم خوبه اگه نیاز به دکتربود بابا خودش هست .کمی استراحت کنم خوب میشم -ثمین جان میخوای مسافرت فردا رو کنسل کنیم؟ -نه مامان جان کمی بخوابم حالم خوب میشه.فقط لطفا در مورد نامزدی من و پویا ,چیزی به رامین نگید .باید در موردش فکرکنم . پدر و مادرم که هنوز نگرانی در صورتشان نمایان بود اتاق را ترک کردند . چندلحظه بعد رامین به اتاقم آمد و گفت: _خاله میگفت حاضر نیستی بری دکتر.الان حالت خوبه؟نکنه بخاطر حرفهای من اینطور بهم ریختی؟ در حالی که به پنجره اتاقم چشم دوخته بودم با لحن سردی گفتم: -حالم خوبه تو میتونی بری بیرون.میخوام استراحت کنم. رامین رفت و در را پشت سرش بست و من در حالی که خانه آرزوهایم بر سرم خراب شده بود روی زمین نشستم و به حال بخت سیاهم گریه کردم. منی که فکرمیکردم تا آخر عمر در کنار پویا با آرامش زندگی خواهم کرد حالا سایه شوم تیره بختی برسر زندگی ام چنبره زده بود. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال از امروز رمان جذاب و زیبای رو خدمتتون ارائه میدیم امیدواریم سبب رضایت شما فراهم بشه در ضمن خود را به ما منتقل کنید و مارو از مشورت خودتون محروم نکنید💐❤️🌺 این آیدی پذیرای شما عزیزان هست🙏💐 👇 @serfanjahateettla رمان شماره:8️⃣3️⃣ نام رمان : 📝: 👇🏻👇🏻👇🏻
هواااااااااااااااااااااااااااااااای من داستان گمشدگی ما جوونا و نوجووناس... داستان سرگشتگی و گم شدن میون ریز💦 و درشت💧 زندگی... هوای من راه حل پیدا شدنه، پیداشدن من و تو... برای رسیدن به حال و هوای آفتابی دلامون... برای رسیدن به...💗💗💗 ♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️ #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از کتابخانه که بیرون می آییم، کتابم را می دهم به جواد و راه را کج می کنم سمت کافی شاپی که قرار گذاشته ام. قید شهرآورد پایتخت را زده ام. بچه ها رفتند، در حالی که همیشه اول من پایه بودم. جواد خیلی اصرار کرد که قرار را جابه جا کنم اما نمیتوانم. میترا بغض کرده بود. دلش می خواست بیاید ورزشگاه. به خاطر او قید این دیدار را زدم. میترا در ذهنم جا گرفته است و دلم هم می خواهدش. کاش این را بفهمد. کم نوری فضای کافه و رنگ قهوای کلافه ام می کند. میز کنار شیشه را انتخاب می کنم تا بتوانم بیرون را ببینم. میترا از ماشین پیاده می شود. موبایلش را کنار گوشش گذاشته و دارد می خندد. از خیابان عبور نمی کند تا صحبتش تمام شود. قبل از آنکه گوشی اش را داخل کیفش بگذارد صفحه اش را می بوسد. چیزی توی دلم بالا و پایین می شود. در کافه را که باز می کند تیپ صورتی ملوسش تازه به چشمم می آید. مثل عروسک هایی که توی و یترین مغازه ها هستند دلبر شده است. برایش دست تکان می دهم و لبخند شیرینش را تحویل می گیرم. با ذوق به سمتم می آید و خودش را لوس می کند: - وای دلم برات یه ذره شده بود! صبر می کنم تا بنشیند. چشم هایش را می دوزد به چشم هایم. لنز طوسی اش، زیبایش کرده، اما: - کاش می شـد رنـگ چشـمای خودتـو ببینـم. تـا بـاور کنـم از تـه دلت می گی؟ با این حرفم لبهای قرمزش را تو می کشد و ابروهای کمانش درهم می رود: - چـرا اینجـوری حـرف می زنـی؟ خـودت ایـن رنـگ رو بـرام خریدی، منم فقط برای تو گذاشتم، عشق من! صحنه ای در ذهنم تکرار می شود. این صحنه چندبار دیگر برایم پیش آمده است... لعنت به من. همین را به سعیده و بقیه می گفتم. نمی دانم چرا یک لحظه حس می کنم دروغگوها لنز می گذارند. - خوب شد نرفتی دربی؟ دستی برای کافه دار تکان می دهم و اشاره می کنم که سفارش هایم را بیاورد. و ادامه می دهم: - نتونستم برم. دیشب بغض کردی. منم نرفتم. تکان خفیفی می خورد اما: - وای. عزیزم! اینطوری که می گی دلم می خواد برات بمیرم. دلم آشوب می شود و دستش را می گیرم. لبخند که می زند، زیباتر می شود. - هـر وقـت شـد بـا هـم می ریـم اسـتادیوم؛ هـر چنـد کـه مزخـرف بازاریه. - مـن عاشقشـم، فوتبـالای خارجـی تـا رو ی کـول بازیکنـا هـم تماشـاچی زن نشسـته، مال ما حلال اسـت، حرام اسـت؟ حرام است... - کم کم اونجا رو هم شما دخترای زر زرو می گیرید. یکی دو سال صبر کن، دیگه جای ما پسرا نمی شه، مثل تو ولو می شن اونجا! - اووم دوست دارم، من... استادیوم... دوست... اصلا خودم خواستم که استادیوم رفتن زن ها هم باب بشود. اما الآن که فکر می کنم می بینم میترا را ببرم آنجا دیگر چطور جمعش ّکنم. تصور شر و شورش تمام حس دیدن را از چشم و چارم می گیرد: - مگـه اونجـا جـای توئـه! اینقـدر خودمـون بـه لش می کشـیمش که خودتون فرار می کنید. - مـا هـم پـا بـه پاتـون میایـم، منـو ببـر، حداقـل ببـر یه بـار والیبـال ببینـم. وای مـن می میـرم اگـه نبریـم اسـتادیوم... والیبـال کـه راه مـیدن، دیـدی بازی هـای قبـل زن هـا هـم بـودن. نتونسـتم بابـا رو راضـی کنـم. می گفـت:« فـرق اینجا دیدن و اونجـا چیه؟» منم تلافیشو تو خونه درآوردم بس که سروصدا کردم. حواسم را پرت می کند. انقدر شیرین است که تلخی افکار مزاحم را ببرد و من را رام خودش کند. تا هوا تار یک نشده می رسانمش سر خیابانشان و برمی گردم. شب بچه ها زنگ می زنند. - خاک تو سرت که نیومدی! - بمیر بابا! - احمقـی دیگـه! میترا همیشـه هسـت. اصلا کـف خیابون پر از ِمیترا است، دربی رو از دست دادی... - اسم میترا رو تو دهنت نیار! - غصـه نخـور، افتضـاح باختیـد، خـوب شـد نیومـدی بـه روانت مالیده می شد! جواد گوشی را می گیرد و از سروصدا دور می شود و می گوید: - خوبی تو! الآن نرمالی یا باید بالانست کنند؟ - کجایید شما؟ - َاومدیم فلا بخوریم... مهمون قرمزاییم. تو کجایی؟ بیرونی؟ - آره. تازه میترا رو رسوندم داشتم می رفتم خونه. کجایید بیام! می روم پیش بچه ها، لذت بودن با میترا را به کامم تلخ می کنند؛ بسکه از صحنه ها و لحظه ها حرف می زنند. بر پدرشان لعنت که حسرت می اندازند توی خیکم و خالی ام می کنند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_اول از کتابخانه که بیرون می آییم، کتابم را می دهم به جواد و راه را کج می کنم سمت
صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتاق و منتظر می شوم تا صدای اعتراض محبوبه را هم همراهش بشنوم. محمد از کنار در اتاق سرک می کشد. اول لپ هایش بیرون می آید، بعد دوتا چشم مشکی و ابروهای کشیده اش یا شاید هم موهایش که آشفته روی پیشانی اش ریخته است. از حالت صورتش متوجه می شوم که موبایل دست خودش است و صدایش را هم او باز کرده است. چشمکی به چشمان قهوه ای محبوبه میزنم. ابروهایم را بالا می دهم و با تن صدای آرام و حق به جانبی که فقط محبوبه بشنود می گویم: - بچـه تربیـت کـردی خانومـم! بفرمـا! بی اجـازه! موبایـل بابـا! ساعت ممنوعه! با چشمانش تهدیدم می کند و من فقط می توانم با لبخند تمامش کنم. محمد دستانش را پشتش پنهان می کند و با چشمان گشاد شده می رود سمت در راهرو. بلند می شوم و لپ های باد کرده اش را می بوسم و دندان می گیرم. می خواهم عکس العمل محبوبه خدشه دار نشود. - محمدجان! شما موبایل بابا رو ندیدی؟ و بعد به عمد برمی گردد توی آشپزخانه، با چشم به محمد گرا می دهم زودتر موبایل را به جعبه ی کنار جا کفشی برگرداند. کارش که تمام می شود. لب های نیمه بازش صورتش را خوردنی تر کرده است. باز هم صبر می کنم. محبوبه دوباره می پرسد: - آخه صداش اومد، گفتم بیاری بدی به بابا تا صداشـو ببنده. الآن ساعت ممنوعه است. محمد ذوق کنان راه آمده را بر می گردد سمت در و موبایل را می آورد. - آوردم، آوردم. بدم به بابا... بیا بابایی... صداشو قطع کنید! موبایل به دردم نمی خورد، دست و پای محمد را می گیرم و توی بغلم می چلانمش. دو سه تا بوس مکشی، دو تا گاز و... فایده ندارد؛ از زیر گلو تا کف پایش را می بوسم و گازهای ریز می گیرم. انقدر جیغ و داد می کند تا مریم را هم از پای اسباب بازی هایش بلند می کند و سمت من می کشاند. از دست من خودش را نجات می دهد. دست مریم را می گیرد و فرار می کنند. نگاهم چرخی در اتاق می زند و وقتی مریم و محمد را مشغول بازی می بینم و محبوبه را هم در آشپزخانه؛ موبایل را برمی دارم تا پیام آمده را بخوانم: «وقتی شعار می دید؛ حواستون نیست که ما دیگه بچه نیستیم.» ابروهایم بالا می ماند. پیام را یک بار دیگر می خوانم که پیام دیگری می آید: «نه خودتون درست می فهمید نه می خواید بذارید ما درست بفهمیم. یعنی ما که فهمیدیم، فقط بذارید زندگیمونو بکنیم!» موهای محبوبه میریزد رو ی صورتم. خم شده تا پیام ها را بخواند. موبایل را می دهم دستش که صدای پیام بعدی می آید: «تو فکر می کنی که من و ما نمی فهمیم چرا داریم زندگی می کنیم. ولی یکی نیست از خودت بپرسه برای چی داری اینطوری زندگی می کنی؟ منظورت چیه؟ اگه می خوای آدم خوبه ی داستان باشی، باشه... تو خوب!» حالا سر من است که رو ی موبایل خم شده و دید محبوبه را کور کرده است. نگاهمان همزمان از صفحه کنده می شود و به هم می دوزیم. من در صورت محبوبه دنبال سؤال ذهنش هستم و می دانم که او در چشمانم دنبال اسم نویسنده ی پیام هایی که دارد می آید. هنوز نمی شناسم و نمی دانم و هیچ هم نمی توانم بگویم. خیلی اهل حدس و گمان نیستم. - مهدی! لبخند به صورتم می نشیند. شروع کرد: - ایـن کیـه؟ منظـورش چیـه کـه بـرای چی و چه جوری زندگی می کنیم؟ می خندم. نگاهش از تعجب به سادگی برمی گردد: - جدی می پرسم. اذیت نکن! دوباره پیام می آید. با عجله صفحه ی خاموش شده را روشن می کند و رمز را می زند. پیامک تبلیغاتی است. موبایل را از دستش می گیرم و صدایش را می بندم. - کی شام بهمون می دی خانوم؟ بیام کمک. بلدما. پشت چشمی نازک می کند و می رود سمت آشپزخانه. تلویزیون که اخبار نداشته باشد هیچ ندارد. فیلم هایشان هم ده تا یکی ُخوب است که الآن در فرجه ی آن نه تای آبکی اش است. خاموش می کنم و می نشینم کنار اسباب بازی بچه ها. سفره ی خمیربازی را پهن کردند و چهارچنگولی دارند خمیرها را له و لورده می کنند. به من هم سهمیه می دهند و برایشان لاکپشت درست می کنم. لاک پشت حیوان عجیبی است. هم آرامشش دیوانه ات می کند، هم همیشه طوری سر بالا می آورد و نگاهش را می چرخاند که انگار از یک ابله چشم می گیرد به ابله بعدی می دوزد و کلا هم که دنیا را به هیچ می گیرد. از هفت دولت آزاد است و به سبک خلقتی اش راحت زندگی می کند. هر چند که ذهن من درگیر پیامک ها است: «برای چی؟ چه جوری زندگی می کنیم؟» . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_دوم صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتا
اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو ساعت تا قرارم فرصت دارم. بسوزد این زندگی که دقیقه ی نود همه چیزت را به هم می زند. آن هم الآن که نیم ساعت است تازه توانسته ام نصف موهایم را به راه بیاورم. می روم سراغ اتاق آتوسا. نیست، اما اتوی مویش سالم است. نیم ساعت دیگر کارم تمام می شود. به میترا قول داده ام ببرمش کافی شاپ سیروس، تازه باز شده و دلچسب است. راه می افتم و ده دقیقه دیر هم میرسم. میترا تا گردن توی موبایل است. سر خم می کنم روی موبایلش. توی گروه «بچه های معرکه» دارد پیام رد و بدل می کند. دستش را بی هوا می گیرم و هین بلندی می کشد. می کشمش سمت در کافی شاپ و می گویم: - انقـدر خـم شـدی قـوز در میاری. می دونی که مـن دختر قوزی دوست ندارم. سیروس تحویل می گیرد. ترفندشان است. اصلا اصل درآمدش را با همین زبانش درمی آورد. یک فنجان چای را می دهد هشت هزار تومان و یک کافی میکس را بیست تومان. اینکه می آییم به خاطر اخلاقش است. این را برای میترا می گویم که از تعظیم سیروس، خرکیف شده است. - رفتی امروز کتابخونه؟ سری تکان می دهم که ادامه ندهد. از وقتی بابا فشار آورد برای رتبه ی بالا، از کنکور متنفرتر شده ام. - تهران دیگه؟ - نـچ... شـریف. بابـا یـه پـا گرفتـه شـریف. مامـان هـم کـه اصـلا حرف تو کله ش نمیره. دستان ظریفش را دور فنجان حلقه می کند و ناخن های مصنوعی اش را روی هم می گذارد. حرکاتش را طوری پیش می برد که من ببینم. کمی از نسکافه اش را لب می زند. رنگ قرمزی حاشیه ی فنجان را می گیرد. چشم از رنگ قرمز می گیرم و به صورتش می دوزم. - تـو، هـم خیلی شانس داری، هـم استعداد داری. هـر چـی بخوای می آری. منم که برای سال دیگه باید جون بکنم. - غصـه نخـور، هـر وقـت بگـی بـرات زمـان می ذارم و کمکت می دم. باید بیای همونجایی که من میرم. ذوقش به خنده ام می اندازد. سیروس می آید و با اجازهای تعارفی می گوید و وقتی سر تکان می دهم، صندلی را عقب می کشد و کنارمان می نشیند. نگاهی طولانی به صورت میترا می کند و می گوید: - پسـر ایـن زیبـای خفتـه رو همه جـا دنبـال خودت نبـر. باید توی قاب طلا، از دور بگذاریش تماشا! خوشم نمی آید اما لبخند می زنم. میترا اما خوشش می آید و برای سیروس ناز می کند. از بچه گی اش است و چیزی نمی گویم... چند دقیقه ای که کنارمان می نشیند فقط زبان می ریزد و میترا همراهی می کند. نه اینکه ناراحت شوم... نه... بالاخره هرکس برای خودش دارد زندگی می کند، آزاد است و من از تعصب های خرکی بیزارم... زیاد نمی مانیم و از کافه بیرون می زنیم تا میترا را برسانم. شب دوسه ساعتی که می خوانم جواد پیام می دهد: - امروز حالت بهتره یا هنوز پاچه می گیری؟ - سگ خودتی! - پـس معلومـه روز شـیکی داشـتی، فـردا اومـدی کتابخونـه جزوه های اقای حفیظی رو بیار کپی کنم. - شـبم هـم شـیک اسـت، خیالـت راحـت. خوشـی های نقـد را دیوانه باشم دودستی نچسبم به خاطر خوشی نسیه ای که شاید نباشد. - نقد و نسیه نوش جونت. فقط هار نباش! - نسـیه رو هـم خـودم مدیریـت می کنـم حالشـو می بـرم، نیـاز بـه کس و چیزی ندارم. جواد جوابی نمی دهد؛ اما دلم می خواهد کمی سربه سر مهدوی بگذارم. اسمش را گذاشته ام «فنا» بس که حرف هایش یک جوری است. کنارش حس می کنی همه چیزت بر باد فنا است. تمام تصورات و خیال ها و آرزوها و لذت هایت. می نویسم: «همین جوادی که برایش گفتی و گفتی. وقتی تو کنارش نیستی تمام داده هایت را بر فنا می دهد. دوباره خودش است... خود درست و حسابی اش که همه چیز را طبق حالش کیف می کند. از تو و ندیده هایت، هیچ هم یاد نمی کند.» . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ بشری اندازه ی مادر مرد نیست! 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی به امواج دریا🌊 می ماند چیزهایی را می آورد🐬 در حالیکه چیزهای دیگری را با خود میبرد ...🐠 🙏الهی امروز و همیشه ساحل دلتون آروم باشه💙🌊 💙 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_چهارم با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی
📚 📝 (تبسم) ♥️ صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد. درحالی که بغض کرده بودمگفتم:بفرمایید داخل مادرم وارد اتاق شد ,وقتی چشمان گریان مرادید گفت: -ثمین جان چرا باخودت اینکاررو میکنی اگه تو بخوای من با رامین صحبت میکنم و همه چیز رو واسش تعریف میکنم .باشه عزیزم؟ -نه مامان مگه نشنیدید رامین گفت حال عزیزجون خوب نیست و تنها آرزوش ازدواج من با رامینِ .مامان چه کارکنم اگرخبر نامزدیم به گوش عزیز برسه چه بلایی سرش میاد حتما ازم ناامید میشه . مامان اگه مجبوربشم نامزدیم با پویا رو بهم بزنم چی؟چه بلایی سر پویا و خودم میاد بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن برای دل خودم و دل پویا. مادرم در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت :بسه چقدرمیخوای گریه کنی!من الان با حنانه تماس میگیرم ,شاید رامین الکی گفته تا تو رو راضی کنه.نگران نیاش توکلت به خداباشه عزیزم مادرم گوشی تلفن را برداشت و با خاله تماس گرفت .من در دل دعا میکردم حال عزیزخوب باشد تا بهانه ای بیاورم و رامین را دست به سر کنم . لحظاتی بعد خاله تماس را وصل کرد..مادرم گوشی را روی آیفون گذاشت تا من هم حرفهای خاله را بشنوم . خاله از پشت خط به ایتالیایی گفت : _ بفرمایید مادرم که نگرانی در چهره اش موج میزد گفت: -سلام آبجی ,منم سلاله.خوبی عزیزم؟ -سلام عزیزمن .قربوونت برم .من خوبم شما خوبید ؟عروس گلم خوبه?سلاله جان رامین رسیده دیگه؟ _ممنون عزیزم همه خوبن سلام میرسونن.اره عزیزم رامین هم دیشب رسید.حنانه جان حال عزیزجون و خان بابا چطوره؟ خوبن؟ -سلامت باشن مگه رامین بهتون نگفته .سلاله کاش پیشمون بودی.عزیزحالش خوب نیست دکترامیگن بعیده خوب بشه .عزیزهمش میگه میخواد عروسی ثمین و رامین رو ببینه.خان بابا هم که این روزا کلافه است .همش هم میگه نگران نباشید ثمین موافقه و این ازدواج سر میگیره.آبجی حق با خان باباست درسته؟ثمین که مخالف نیست؟ مادرم که بخاطر شنیدن اوضاع بد عزیزجون گریه میکرد و من با شنیدن حرفهای خاله بیشتر احساس بدبختی میکردم مادرم نگاهی به من کرد, درحالی که اشک هایش را پاک میکرد به خاله گفت : -حنانه جان اینجا اتفاقی افتاده که فقط تو میتونی کمکم کنی! _چه اتفاقی افتاده سلاله جان .چرا انقدر درمونده شدی؟ -راستش چطوری بگم.........واقعیتش اینه که ثمی...... سریع تماس را قطع کردم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_پنجم صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشک
📚 📝 (تبسم) ♥️ مادرم که از رفتار من متعجب شده بود گفت: ثمین معلوم هست چیکارمیکنی؟چرا نذاشتی همه چیز رو به خاله ات بگم؟ درحالی که اشک میریختم گفتم: -من تصمیمم رو گرفتم مامان.دیگه لازم نیست چیزی به خاله بگی .من نامزدیم با پو......پویا رو بهم میزنم. (باخودم گفتم: تو که راست میگی !اگه تهدیدهای خان بابا نبود الان مثل خر تو گل گیر نمیکردی) با صدای مامان از فکردرآمدم که می گفت : _ثمین مگه بچه بازیه .که یک روز به جوون مردم بگی آره ولی بعد نظرت عوض بشه.تو از اول هم میدونستی عزیزجون چی میخواد .منم بهت گفتم ولی اصرارکردی که فقط پویا.حالا چیشده ؟به خودت به عشقت فکرکردی .اصلا به اون پویای بدبخت فکرکردی ؟میدونی بشنوه چه حالی میشه؟بزار من همه چیز رو به عزیزجون و خاله ات بگم .من راضی نیستم بخاطر قول اشتباه ما بزرگترها از عشقت بگذری _نه .نمیخوام به کسی چیزی بگید لطفا تنهام بزارید.خواهش میکنم. _اما ثمین....... -مامان تو رو خدا برو بیرون .بزار تنها باشم مادرم در حالی که اشک میریخت از اتاق بیرون رفت .وقتی در اتاق بسته شد .احساس کردم همه درهای خوشبختی به رویم بسته شد.سرم را روی تخت گذاشتم و به حال خودم زارزدم.تصویر پویا از جلو چشمانم کنارنمیرفت.چگونه میتوانستم از عشقم بگذرم .چگونه؟در گوشه به گوشه ی اتاقم پویا را میدیدم که فقط به من زل زده و اشک میریزد .چشمانم را بستم تا شاید خیالش پاک شود ولی فایده ای نداشت .خیالش رهایم نمیکرد.ِلباس پوشیدم و چادر به سر کردم و بدون اینکه به کسی اطلاع دهم از خانه خارج شدم . وقتی سوارماشینم شدم با مهسا تماس گرفتم تا شاید دردو دل کردن با تنها دوستم کمی آرامش پیداکنم.بعد از سه بار شنیدن صدای بوق تماس برقرارشد با بغضی که در گلویم چنبره زده بود گفتم: _مهسا -سلام عزیزم .چه عجب یادی از ماکردی ؟چطورشده دل از آقاتون کندی؟ باشنیدن کلمه آقاتون اشکهایم دوباره راه خود را بازکردن و روی گونه هایم جاری شدند.دیگرتوانی برای ممانعت از ریختن اشکهایم نداشتم. مهسا که با شنیدن صدای گریه ام بسیارنگران شده بود گفت: _ثمیین!!عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟حرف بزن .کجایی؟خونه ای بیام پیشت؟ _مهسا باید باهات حرف بزنم .خونه ای بیام پیشت؟ _اره عزیزم بیا منتظرتم ب تماس را قطع کردم و به سمت خانه انها به راه افتادم.دقایقی بعد ماشینم را کنار ساختمانشان پارک کردم . خانه انها در طبقه ششم یک مجتمع ده طبقه بودکه نمای سنگی زیبایی داشت. وارد ساختمان شدم و به سمت آسانسور رفتم.طولی نکشید که آسانسور در طبقه همکف ایستاد.سوارشدمبا پخش شدن موزیک آرامی دوباره اشکهایم جاری شد شماره 6 رازدم و چشمانم رابستم .چندلحظه بعد با اعلام شماره طبقه از بلندگوهای اسانسور چشمانم راباز کردم و از ان خارج شدم.زنگ واحدشان را زدم. مهسا در را باز کرد و با آغوشی باز ازمن استقبال کرد .مرا به سمت اتاقش راهنمایی کرد. روی تختش نشستم در حالی که صدایم بخاطر بغض میلرزید گفتم: _شرمنده این موقع شب مزاحمت شدم -دختره دیوونه این حرفا چیه؟دشمنت شرمنده اینجا خونه خودته .منم که تنهام و بیکار پس مزاحمم نیستی .بگو ببینم این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟انقدر گریه کردی چشمات رنگ خون شده؟تعریف کن ببینم چی خواهرمنو به این روز انداخته؟ _مهسا دارم دیوونه میشم.خداشاهده دیگه نمیکشم .دلم میخواد الان سرمو بزارم زمین و بمیرم. _چرا چرت و پرت میگی؟معلوم هست تو امشب چته؟حرف بزن دیگه مردم از نگرانی _راستش نمیذونم از کجای بدبختیم شروع کنم؟ _از اولش مثل بچه آدم حرف بزن ببینم.تو تا دق ندی منو بیخیال نمیشی نه؟؟ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_ششم مادرم که از رفتار من متعجب شده بود گ
📚 📝 (تبسم) ♥️ _چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک روز خان بابام دستور داد برم تو اتاقش چون میخواد باهام صحبت کنه.خیلی کنجکاو شدم بدونم چیکارم داره .اخه خان بابا آدمی نبود که کسی رو به جز وکیلش به اتاق مطالعه اش احضارکنه ,واسه همین به اتاق مطالعه اش رفتم . با اشاره اش روی نزدیک ترین صندلی به میزش نشستم.خیلی نگران بودم .نمیدونستم باهام چیکارداره ,صبرکردم تا خودش بگه که ای کاش نمیگفت مهسا ای کاش دوباره اشکام جاری شد مهسا بانگرانی گفت: -اگه با تعریفش اذیت میشی لازم نیست بگی عزیزم. _واسه اولین و آخرین بار میخوام این حرفهایی که چندساله تو دلم نگه داشتم رو به یکی بگم تا شاید کمی سبک بشم از زیر بار اون حرف ها.لطفا تحملم کن! _بگو عزیزم .خودتو سبک کن قول میدم بین خودمون و خدامون بمونه -بعد از این که کمی منتظرش موندم خان بابا گفت :ثمین تو باید با رامین ازدواج کنی خیلی شوکه شدم بهش گفتم: -خان بابا من واستون احترام زیادی قائلم ولی نمیتونم این در خواستتون رو قبول کنم با تمام خشمی که تو وجودش سراغ داشت .گفت: _ببین دختر چی میگم مادرت چندین سال قبل ,تو روی من ایستاد تا با یک جوان آسمون جل ازدواج کنه ولی من اجازه نمیدم حالا نوه ام هم این کار رو کنه .من تو و رامین رو به یک اندازه دوست دارم و خوشبختیتون رو میخوام .حالا که رامین بهت علاقه داره .تو باید باهاش ازدواج کنی. -اما خان بابا من بهش علاقه ندارم .علاقه باید دوطرفه باشه -ببین دخترجون پدرت یک راز بزرگ پیش من داره.اگه میخوای راز پدرت رو بعد این همه سال برملا نکنم و این آبروی پوشالی که پدرت واسه خودش ساخته رو بین دوست و دشمن ازبین نبرم و طلاق دخترمو ازش نگیرم باید با این ازدواج موافقت کنی؟حالا تصمیم بگیر!!! _چییییییی راز ؟کدوم راز؟منظورتون چیه؟ -اره یک راز که زندگی پدر و مادرتو زیر و رو میکنه؟ -تو رو خدا خان بابا حداقل بگید اون راز چیه؟ بعد ازدواجت با رامین میفهمی _ نه آقاجون .تو رو خدا التماستون میکنم شما رو جون عزیزکه میدونم از همه بیشتر دوست دارید .بهم بگید من تا اون موقع دق میکنم.قول میدم بعد شنیدنذاین راز باهاش ازدواج کنم -یادت باشه قول دادی ثمین -چشم خان بابا یادم می مونه بگید بهم -پس خوب گوش کن تا..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سوم اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو
نگاهم را بالا می آورم تا صورت ماه و ستاره ها را ببینم. آمدم پشت بام آپارتمان تا کمی هوا بخورم. - هوای دو نفره رو، یه نفره صفا می کنی! سر برمی گردانم: - بچه ها خوابیدند؟ روسری بلندش را دور گردنش می پیچد و دستانش را زیر بغلش می کند... - بلـه... چـه سـرده ... همـون یـه نفـره ی خـودت. هنـوز مونـده تـا دو نفره! پولیورم را درمی آورم و روی دوشش می اندازم: - بی دقتـی می کنـی، سـرما می خـوری، چطـور حواسـت بـه مـن و بچه ها هست، به خودت نیست! پولیور را می پوشد و دوباره دستانش را زیر بغلش می گیرد و می گوید: - وای بـه حالـت سـرما بخـوری، آدم زیـر پولیـور نبایـد یـه لبـاس آستین بلند بپوشه؟ تکیه می دهد به دیوار و نگاهش را از چشم غره ی من می گیرد. تکیه می دهم کنارش. از سردی دیوار، بدنم مورمور می شود: - رفتی خونه ی مامان ... خوب بودند؟ وقتی زود جواب نمی دهد، یعنی دارد مزمزه می کند تا حرفش را بگوید و نگوید، می خواهد مرا آماده کند تا بشنوم، شاید هم می خواهد طوری بگوید که بشنوم. - داداشت حالش خوب نیست... مسعود... چشمانم را می بندم تا آسمان را که حالا دیگر برایم جلوه ندارد نبینم. بقیه ی حرفش را خودم می دانم. - مامان خیلی سختشـه، فکر کنـم باید هر روز بری کمکـش، نمی تونه تنهایی از پـس کارا بربیـاد. من امروز یه کم کمک کردم اما بعضی کارا مردونه س مهدی، باید باشی. حداقل عصرها! راه میافتم سمت پله ها، حالا هوا برایم گرم شده است اما من حوصله ی هوا را ندارم. چرا مادر به من نگفت؟ چرا حواسم از مادر پرت شد؟ گوشی را برمی دارم. شماره را هنوز نگرفته ام که محبوبه دستش را روی کلید قطع می گذارد: - عزیزم. ساعت یازده است، تو بیـداری... مامان خسته است، خوابیده، فـردا هـم روز خداسـت. حـالا هـم نمی خواد غصه بخوری. یه کاریش می کنیم دیگه! - یه کار یعنی چی؟ - مهدی جان، آروم... بچه ها... تازه خوابیدند... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁 🍂روز خود را زیبا کنید با "صلوات" 🍁برحضرت محمد (ص) 🍂و خاندان پاک و مطهرش 🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🍂وآلِ مُحَمَّدٍ 🍁وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_هفتم _چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک
📚 📝 (تبسم) ♥️ خان بابا _پس خوب گوش کن تا این پدر متظاهرتو خوب بشناسی!مادرت حتما بهت گفته من میخواستم که او با پسر اسفندیار خان دوستم که خان روستای دیگه بود ازدواج کنه ولی مادرت پاشو تو یک کفش کرد که الّا و بلّا فقط با دکتر آس و پاس بهیاری ازدواج میکنه.با این که مخالف این ازدواج بودم ولی فقط و فقط بخاطر عزیزجونت که عاشقش بودم ,قبول کردم بابات بیاد خواستگاری. یک هفته بعد خواستگاری اونا باهم ازدواج کردنو قرارشد تا آخر ماه بعد پدرت خونه ای که خریده بود رو آماده کن و مادرت رو به عنوان عروسش به خونه اش ببره . دوروز بعد عقدشون اسفندیار خان به دیدنم اومو .خیلی عصبانی بود وقتی ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت: _حاشا به غیرتت اردشیرخان. تو به خاطر یک دکتر آسمون جل به پسر من جواب رد دادی .کلاتو بزار بالاتر !داماد عزیزت با خانم دکتر بهیاری روهم ریخته .امروز فرداست تشت رسواییشون بیفته زمین درسته از پدرت دل خوشی نداشتم ولی حالا اون جزء خانواده ام شده بود .با شنیدن حرفهای اسفندیار خان عصبانی شدم و گفتم: -درست حرف بزن اسفندیارخان چرا تهمت میزنی؟ هرچند دل خوشی از دامادم ندارم ولی به پاک بودن و هرز نرفتنش قسم میخورم _که اینطور اگه فکر میکنی من تهمت میزنم پس بهتره ساعت 7 که بهداری تعطیل میشه اونجا باشی .منتظرتم اسفندیاررفت .باور کردن حرفاشبرام سخت بود ولی این شک مثل خوره افتاد به جونم . نمیتونستم یک جا بشینم و کاری نکنم واسه همین برای اطمینان بیشتر همون ساعت به بهداری رفتم . اسفندیارخان جلو در منتظرم ایستاده بود ,پیشش رفتم . باهم به سمت اتاق پدرت رفتیم .همه جا تاریک بود .فقط لامپ دفتر بابات روشن بود.پشت در ایستادیم. میخواستم در رو باز کنم برم داخل ولی اسفندیارخان نذاشت گفت :بهتره همین جا بمونی اگه بری داخل قبل اینکه حقیقت رو بفهمی دامادت میتونه همه چیز رو انکارکنه .پس صبر کن. همونجا ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.زنه گریه میکرد و میگفت :خیلی آشغالی چرا این کاررو بامن کردی ؟چطور تونستی بعد اینکه چندماه زن صیغه ایت بودم حالا مثل یک آشغال منو بندازی دور؟ حالا من با این بچه چیکارکنم.چطوری بگم باباش چه حیوونی بوده هان؟ با شنیدن حرفهای اون زن دیگه توانی برام نمونده بود از بهداری بیرون زدم. جلوی در بهداری دوزانو روی زمین افتادم.باورم نمیشد . به اسفندیارخان گفتم شاید اشتباه شده بزار برم داخل از خودش بپرسم .ولی اون سریع جلومو گرفت و گفت:کجا خان؟من دخترت رو به اندازه پسرم دوست دارم همون موقعی که بهم خبردادند یکی از نوکرامو فرستادم دامادتو تعقیب کنه.بعد چندروز خبر آورد که دامادت شبا به خونه این زن رفت و آمد داره منم وظیفه دوستیم دونستم تا بهت خبر بدم .حالا دیگه خوددانی .این تو این هم دامادت وقتی حرفاش رو شنیدم دنیا روی سرم خراب شد میخواستم برم داخل و سقف رو سرشون خراب کنم ولی پدرت ارزش اینو هم نداشت .مادرت بعد عزیز جون ,عزیزترین فرد زندگیم بود جونم به جون اون بند بود نمیتونستم ببینم شوهرش بهش خیانت کرده.همونجا تصمیم گرفتم طلاق مادرتو هرجور شده از بابات بگیرم. وقتی برگشتم خونه به مادرت گفتم فردا باید طلاق بگیره. به دست و پام افتادزجه زد و گفت دوسش داره ولی گوشم بدهکارنبود .وقتی گفت تا علتش رو ندونه راضی نمیشه,نتونستم بگم غرورم اجازه نمیداد بگم دامادم خیانت کاربوده.بدون این که دلیلش رو بگم فقط گفتم فردا آماده بتش تا بریم طلاقت رو بگیرم. نصف های شب با صدای جیغ عزیزجونت به اتاق مادرت رفتم.دختر دسته گلم بخاطر بابای بی لیاقتت خودکشی کرده بود خیلی ترسیده بودم .یکی از کارگرارو فرستادم دنبال بابات. با عجله خودش رو رسوند .دست مادرت رو بخیه زد و کنارش موند تا صبح فرداصبح همه رو تهدید کردم که اگه کسی از اهالی روستا بفهمه دخترم خودکشی کرده ,زنده اش نمیزارم. دلم میخواست پدرت رو با دستای خودم بکشم ولی حال بد دخترم مانع میشد وقتی علت خودکشی سلاله رو پرسید یک سیلی خوابوندم تو صورتشو و گفتم:مهم نیست چرا .فردا صبح دست زنت رو میگیری و باخودت به تهران میبری. چون نه دل خوشی پدرت داشتم و نه از مادرت فردای اون روز یک جشن ساده گرفتم و اونا برای همیشه از روستا رفتن حالا که همه چیز رو فهمیدی اگه میخوای زندگی اونا ازهم نپاشه و مادرت بخاطر خیانت بابات بلایب سرش نیاد بهتره با این ازدواج موافقت کنی؟ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️