📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_سوم با سینی چای به سمت پویا و رامین رفت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_چهارم
با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی ام نشستو نرس عمیقی تمام وجودم را فرا گرفت .
ترس از دست دادن پویا ,ترس از دست دادن آرزوهایم.
درحالی که اشکهایم بی محابا میریخت ,از جای خود بلندشدم و به اتاقم رفتم .
وقتی در را پشت سرم بستم همه اتفاق های گذشته جلو چشمانم رژه میرفتند,ناگهان دنیا در مقابل دیدگانم تیره و تار شد .
وقتی چشمانم را باز کردم ,پدرو مادرم را دیدم که نگران بالای سرمن ایستاده اند.
مادرم گفت:
_ثمین , دخترم حالت خوبه ؟میخوای بریم دکتر؟
_مامان جان نگران نباش حالم خوبه اگه نیاز به دکتربود بابا خودش هست .کمی استراحت کنم خوب میشم
-ثمین جان میخوای مسافرت فردا رو کنسل کنیم؟
-نه مامان جان کمی بخوابم حالم خوب میشه.فقط لطفا در مورد نامزدی من و پویا ,چیزی به رامین نگید .باید در موردش فکرکنم .
پدر و مادرم که هنوز نگرانی در صورتشان نمایان بود اتاق را ترک کردند .
چندلحظه بعد رامین به اتاقم آمد و گفت:
_خاله میگفت حاضر نیستی بری دکتر.الان حالت خوبه؟نکنه بخاطر حرفهای من اینطور بهم ریختی؟
در حالی که به پنجره اتاقم چشم دوخته بودم با لحن سردی گفتم:
-حالم خوبه تو میتونی بری بیرون.میخوام استراحت کنم.
رامین رفت و در را پشت سرش بست و من در حالی که خانه آرزوهایم بر سرم خراب شده بود روی زمین نشستم و به حال بخت سیاهم گریه کردم.
منی که فکرمیکردم تا آخر عمر در کنار پویا با آرامش زندگی خواهم کرد حالا سایه شوم تیره بختی برسر زندگی ام چنبره زده بود.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال
از امروز رمان جذاب و زیبای #هوای_من رو خدمتتون ارائه میدیم
امیدواریم سبب رضایت شما فراهم بشه
در ضمن #نظرات خود را به ما منتقل کنید و مارو از مشورت خودتون محروم نکنید💐❤️🌺
این آیدی پذیرای #مشورت شما عزیزان هست🙏💐 👇
@serfanjahateettla
رمان شماره:8️⃣3️⃣
نام رمان : #هوای_من
📝#نویسنده: #نرجس_شكوريان_فرد
👇🏻👇🏻👇🏻
هواااااااااااااااااااااااااااااااای من
داستان گمشدگی ما جوونا و نوجووناس...
داستان سرگشتگی و گم شدن میون ریز💦 و درشت💧 زندگی...
هوای من راه حل پیدا شدنه، پیداشدن من و تو...
برای رسیدن به حال و هوای آفتابی دلامون...
برای رسیدن به...💗💗💗
♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فرد
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#هوای_من
#قسمت_اول
از کتابخانه که بیرون می آییم، کتابم را می دهم به جواد و راه را کج می کنم سمت کافی شاپی که قرار گذاشته ام. قید شهرآورد پایتخت را زده ام. بچه ها رفتند، در حالی که همیشه اول من پایه بودم. جواد خیلی اصرار کرد که قرار را جابه جا کنم اما نمیتوانم.
میترا بغض کرده بود. دلش می خواست بیاید ورزشگاه. به خاطر او قید این دیدار را زدم. میترا در ذهنم جا گرفته است و دلم هم می خواهدش. کاش این را بفهمد.
کم نوری فضای کافه و رنگ قهوای کلافه ام می کند. میز کنار شیشه را انتخاب می کنم تا بتوانم بیرون را ببینم. میترا از ماشین پیاده می شود. موبایلش را کنار گوشش گذاشته و دارد می خندد. از خیابان عبور نمی کند تا صحبتش تمام شود. قبل از آنکه گوشی اش را داخل کیفش بگذارد صفحه اش را می بوسد. چیزی توی دلم بالا و پایین می شود. در کافه را که باز می کند تیپ صورتی ملوسش تازه به چشمم می آید. مثل عروسک هایی که توی و یترین مغازه ها هستند دلبر شده است. برایش دست تکان می دهم و لبخند شیرینش را تحویل می گیرم. با ذوق به سمتم می آید و خودش را لوس می کند:
- وای دلم برات یه ذره شده بود!
صبر می کنم تا بنشیند. چشم هایش را می دوزد به چشم هایم. لنز طوسی اش، زیبایش کرده، اما:
- کاش می شـد رنـگ چشـمای خودتـو ببینـم. تـا بـاور کنـم از تـه دلت می گی؟
با این حرفم لبهای قرمزش را تو می کشد و ابروهای کمانش درهم می رود:
- چـرا اینجـوری حـرف می زنـی؟ خـودت ایـن رنـگ رو بـرام خریدی، منم فقط برای تو گذاشتم، عشق من!
صحنه ای در ذهنم تکرار می شود. این صحنه چندبار دیگر برایم پیش آمده است... لعنت به من. همین را به سعیده و بقیه
می گفتم. نمی دانم چرا یک لحظه حس می کنم دروغگوها لنز می گذارند.
- خوب شد نرفتی دربی؟
دستی برای کافه دار تکان می دهم و اشاره می کنم که سفارش هایم را بیاورد. و ادامه می دهم:
- نتونستم برم. دیشب بغض کردی. منم نرفتم.
تکان خفیفی می خورد اما:
- وای. عزیزم! اینطوری که می گی دلم می خواد برات بمیرم.
دلم آشوب می شود و دستش را می گیرم. لبخند که می زند، زیباتر می شود.
- هـر وقـت شـد بـا هـم می ریـم اسـتادیوم؛ هـر چنـد کـه مزخـرف بازاریه.
- مـن عاشقشـم، فوتبـالای خارجـی تـا رو ی کـول بازیکنـا هـم تماشـاچی زن نشسـته، مال ما حلال اسـت، حرام اسـت؟ حرام
است...
- کم کم اونجا رو هم شما دخترای زر زرو می گیرید. یکی دو سال صبر کن، دیگه جای ما پسرا نمی شه، مثل تو ولو می شن اونجا!
- اووم دوست دارم، من... استادیوم... دوست...
اصلا خودم خواستم که استادیوم رفتن زن ها هم باب بشود. اما الآن که فکر می کنم می بینم میترا را ببرم آنجا دیگر چطور جمعش
ّکنم. تصور شر و شورش تمام حس دیدن را از چشم و چارم می گیرد:
- مگـه اونجـا جـای توئـه! اینقـدر خودمـون بـه لش می کشـیمش که خودتون فرار می کنید.
- مـا هـم پـا بـه پاتـون میایـم، منـو ببـر، حداقـل ببـر یه بـار والیبـال ببینـم. وای مـن می میـرم اگـه نبریـم اسـتادیوم... والیبـال کـه راه
مـیدن، دیـدی بازی هـای قبـل زن هـا هـم بـودن. نتونسـتم بابـا رو راضـی کنـم. می گفـت:« فـرق اینجا دیدن و اونجـا چیه؟» منم
تلافیشو تو خونه درآوردم بس که سروصدا کردم.
حواسم را پرت می کند. انقدر شیرین است که تلخی افکار مزاحم را ببرد و من را رام خودش کند. تا هوا تار یک نشده می رسانمش سر
خیابانشان و برمی گردم. شب بچه ها زنگ می زنند.
- خاک تو سرت که نیومدی!
- بمیر بابا!
- احمقـی دیگـه! میترا همیشـه هسـت. اصلا کـف خیابون پر از ِمیترا است، دربی رو از دست دادی...
- اسم میترا رو تو دهنت نیار!
- غصـه نخـور، افتضـاح باختیـد، خـوب شـد نیومـدی بـه روانت مالیده می شد!
جواد گوشی را می گیرد و از سروصدا دور می شود و می گوید:
- خوبی تو! الآن نرمالی یا باید بالانست کنند؟
- کجایید شما؟
- َاومدیم فلا بخوریم... مهمون قرمزاییم. تو کجایی؟ بیرونی؟
- آره. تازه میترا رو رسوندم داشتم می رفتم خونه. کجایید بیام!
می روم پیش بچه ها، لذت بودن با میترا را به کامم تلخ می کنند؛ بسکه از صحنه ها و لحظه ها حرف می زنند. بر پدرشان لعنت که
حسرت می اندازند توی خیکم و خالی ام می کنند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_اول از کتابخانه که بیرون می آییم، کتابم را می دهم به جواد و راه را کج می کنم سمت
#هوای_من
#قسمت_دوم
صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتاق و منتظر می شوم تا صدای اعتراض محبوبه را هم همراهش بشنوم.
محمد از کنار در اتاق سرک می کشد. اول لپ هایش بیرون می آید، بعد دوتا چشم مشکی و ابروهای کشیده اش یا شاید هم موهایش که آشفته روی پیشانی اش ریخته است. از حالت صورتش متوجه می شوم که موبایل دست خودش است و صدایش را هم او باز کرده است. چشمکی به چشمان قهوه ای محبوبه میزنم. ابروهایم را بالا می دهم و با تن صدای آرام و حق به جانبی که فقط محبوبه بشنود می گویم:
- بچـه تربیـت کـردی خانومـم! بفرمـا! بی اجـازه! موبایـل بابـا! ساعت ممنوعه!
با چشمانش تهدیدم می کند و من فقط می توانم با لبخند تمامش کنم. محمد دستانش را پشتش پنهان می کند و با چشمان گشاد شده می رود سمت در راهرو.
بلند می شوم و لپ های باد کرده اش را می بوسم و دندان می گیرم. می خواهم عکس العمل محبوبه خدشه دار نشود.
- محمدجان! شما موبایل بابا رو ندیدی؟
و بعد به عمد برمی گردد توی آشپزخانه، با چشم به محمد گرا می دهم زودتر موبایل را به جعبه ی کنار جا کفشی برگرداند. کارش که تمام می شود. لب های نیمه بازش صورتش را خوردنی تر کرده است. باز هم صبر می کنم.
محبوبه دوباره می پرسد:
- آخه صداش اومد، گفتم بیاری بدی به بابا تا صداشـو ببنده. الآن ساعت ممنوعه است.
محمد ذوق کنان راه آمده را بر می گردد سمت در و موبایل را می آورد.
- آوردم، آوردم. بدم به بابا... بیا بابایی... صداشو قطع کنید!
موبایل به دردم نمی خورد، دست و پای محمد را می گیرم و توی بغلم می چلانمش. دو سه تا بوس مکشی، دو تا گاز و... فایده ندارد؛ از زیر گلو تا کف پایش را می بوسم و گازهای ریز می گیرم. انقدر جیغ و داد می کند تا مریم را هم از پای اسباب بازی هایش بلند می کند و سمت من می کشاند. از دست من خودش را نجات می دهد. دست مریم را می گیرد و فرار می کنند. نگاهم چرخی در اتاق می زند و وقتی مریم و محمد را مشغول بازی می بینم و محبوبه را هم در آشپزخانه؛ موبایل را برمی دارم تا پیام آمده را بخوانم: «وقتی شعار می دید؛ حواستون نیست که ما دیگه بچه نیستیم.»
ابروهایم بالا می ماند. پیام را یک بار دیگر می خوانم که پیام دیگری می آید: «نه خودتون درست می فهمید نه می خواید بذارید ما درست بفهمیم. یعنی ما که فهمیدیم، فقط بذارید زندگیمونو بکنیم!»
موهای محبوبه میریزد رو ی صورتم. خم شده تا پیام ها را بخواند. موبایل را می دهم دستش که صدای پیام بعدی می آید: «تو فکر می کنی که من و ما نمی فهمیم چرا داریم زندگی می کنیم. ولی یکی نیست از خودت بپرسه برای چی داری اینطوری زندگی می کنی؟
منظورت چیه؟ اگه می خوای آدم خوبه ی داستان باشی، باشه...
تو خوب!»
حالا سر من است که رو ی موبایل خم شده و دید محبوبه را کور کرده است. نگاهمان همزمان از صفحه کنده می شود و به هم می دوزیم. من در صورت محبوبه دنبال سؤال ذهنش هستم و می دانم که او در چشمانم دنبال اسم نویسنده ی پیام هایی که دارد می آید. هنوز نمی شناسم و نمی دانم و هیچ هم نمی توانم بگویم. خیلی اهل حدس و گمان نیستم.
- مهدی!
لبخند به صورتم می نشیند. شروع کرد:
- ایـن کیـه؟ منظـورش چیـه کـه بـرای چی و چه جوری زندگی می کنیم؟
می خندم. نگاهش از تعجب به سادگی برمی گردد:
- جدی می پرسم. اذیت نکن!
دوباره پیام می آید. با عجله صفحه ی خاموش شده را روشن می کند و رمز را می زند. پیامک تبلیغاتی است. موبایل را از دستش می گیرم و صدایش را می بندم.
- کی شام بهمون می دی خانوم؟ بیام کمک. بلدما.
پشت چشمی نازک می کند و می رود سمت آشپزخانه. تلویزیون که اخبار نداشته باشد هیچ ندارد. فیلم هایشان هم ده تا یکی ُخوب است که الآن در فرجه ی آن نه تای آبکی اش است. خاموش می کنم و می نشینم کنار اسباب بازی بچه ها. سفره ی خمیربازی را پهن کردند و چهارچنگولی دارند خمیرها را له و لورده می کنند.
به من هم سهمیه می دهند و برایشان لاکپشت درست می کنم. لاک پشت حیوان عجیبی است. هم آرامشش دیوانه ات می کند، هم همیشه طوری سر بالا می آورد و نگاهش را می چرخاند که انگار از یک ابله چشم می گیرد به ابله بعدی می دوزد و کلا هم که دنیا را به هیچ می گیرد. از هفت دولت آزاد است و به سبک خلقتی اش راحت زندگی می کند. هر چند که ذهن من درگیر پیامک ها است:
«برای چی؟ چه جوری زندگی می کنیم؟»
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_دوم صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتا
#هوای_من
#قسمت_سوم
اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو ساعت تا قرارم فرصت دارم. بسوزد این زندگی که دقیقه ی نود همه چیزت را به هم می زند. آن هم الآن که نیم ساعت است تازه توانسته ام نصف موهایم را به راه بیاورم. می روم سراغ اتاق آتوسا. نیست، اما اتوی مویش سالم است. نیم ساعت دیگر کارم تمام می شود. به میترا قول داده ام ببرمش کافی شاپ سیروس، تازه باز شده و دلچسب است.
راه می افتم و ده دقیقه دیر هم میرسم. میترا تا گردن توی موبایل است. سر خم می کنم روی موبایلش. توی گروه «بچه های معرکه» دارد پیام رد و بدل می کند. دستش را بی هوا می گیرم و هین بلندی می کشد. می کشمش سمت در کافی شاپ و می گویم:
- انقـدر خـم شـدی قـوز در میاری. می دونی که مـن دختر قوزی دوست ندارم.
سیروس تحویل می گیرد. ترفندشان است. اصلا اصل درآمدش را با همین زبانش درمی آورد. یک فنجان چای را می دهد هشت هزار تومان و یک کافی میکس را بیست تومان. اینکه می آییم به خاطر اخلاقش است. این را برای میترا می گویم که از تعظیم سیروس، خرکیف شده است.
- رفتی امروز کتابخونه؟
سری تکان می دهم که ادامه ندهد. از وقتی بابا فشار آورد برای رتبه ی بالا، از کنکور متنفرتر شده ام.
- تهران دیگه؟
- نـچ... شـریف. بابـا یـه پـا گرفتـه شـریف. مامـان هـم کـه اصـلا حرف تو کله ش نمیره.
دستان ظریفش را دور فنجان حلقه می کند و ناخن های مصنوعی اش را روی هم می گذارد. حرکاتش را طوری پیش می برد که من ببینم. کمی از نسکافه اش را لب می زند. رنگ قرمزی حاشیه ی فنجان را می گیرد. چشم از رنگ قرمز می گیرم و به صورتش می دوزم.
- تـو، هـم خیلی شانس داری، هـم استعداد داری. هـر چـی بخوای می آری. منم که برای سال دیگه باید جون بکنم.
- غصـه نخـور، هـر وقـت بگـی بـرات زمـان می ذارم و کمکت می دم. باید بیای همونجایی که من میرم. ذوقش به خنده ام می اندازد. سیروس می آید و با اجازهای تعارفی می گوید و وقتی سر تکان می دهم، صندلی را عقب می کشد و کنارمان می نشیند. نگاهی طولانی به صورت میترا می کند و می گوید:
- پسـر ایـن زیبـای خفتـه رو همه جـا دنبـال خودت نبـر. باید توی قاب طلا، از دور بگذاریش تماشا!
خوشم نمی آید اما لبخند می زنم. میترا اما خوشش می آید و برای سیروس ناز می کند. از بچه گی اش است و چیزی نمی گویم... چند دقیقه ای که کنارمان می نشیند فقط زبان می ریزد و میترا همراهی می کند. نه اینکه ناراحت شوم... نه... بالاخره هرکس برای خودش دارد زندگی می کند، آزاد است و من از تعصب های خرکی بیزارم...
زیاد نمی مانیم و از کافه بیرون می زنیم تا میترا را برسانم. شب دوسه ساعتی که می خوانم جواد پیام می دهد:
- امروز حالت بهتره یا هنوز پاچه می گیری؟
- سگ خودتی!
- پـس معلومـه روز شـیکی داشـتی، فـردا اومـدی کتابخونـه جزوه های اقای حفیظی رو بیار کپی کنم.
- شـبم هـم شـیک اسـت، خیالـت راحـت. خوشـی های نقـد را دیوانه باشم دودستی نچسبم به خاطر خوشی نسیه ای که شاید نباشد.
- نقد و نسیه نوش جونت. فقط هار نباش!
- نسـیه رو هـم خـودم مدیریـت می کنـم حالشـو می بـرم، نیـاز بـه کس و چیزی ندارم.
جواد جوابی نمی دهد؛ اما دلم می خواهد کمی سربه سر مهدوی بگذارم. اسمش را گذاشته ام «فنا» بس که حرف هایش یک جوری است. کنارش حس می کنی همه چیزت بر باد فنا است. تمام تصورات و خیال ها و آرزوها و لذت هایت.
می نویسم: «همین جوادی که برایش گفتی و گفتی. وقتی تو کنارش نیستی تمام داده هایت را بر فنا می دهد. دوباره خودش است... خود درست و حسابی اش که همه چیز را طبق حالش کیف می کند. از تو و ندیده هایت، هیچ هم یاد نمی کند.»
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی به امواج دریا🌊
می ماند چیزهایی را می آورد🐬
در حالیکه چیزهای دیگری را با خود میبرد ...🐠
🙏الهی امروز و همیشه
ساحل دلتون آروم باشه💙🌊 💙
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_چهارم با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_پنجم
صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد.
درحالی که بغض کرده بودمگفتم:بفرمایید داخل
مادرم وارد اتاق شد ,وقتی چشمان گریان مرادید گفت:
-ثمین جان چرا باخودت اینکاررو میکنی اگه تو بخوای من با رامین صحبت میکنم و همه چیز رو واسش تعریف میکنم .باشه عزیزم؟
-نه مامان مگه نشنیدید رامین گفت حال عزیزجون خوب نیست و تنها آرزوش ازدواج من با رامینِ .مامان چه کارکنم اگرخبر نامزدیم به گوش عزیز برسه چه بلایی سرش میاد حتما ازم ناامید میشه .
مامان اگه مجبوربشم نامزدیم با پویا رو بهم بزنم چی؟چه بلایی سر پویا و خودم میاد
بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن برای دل خودم و دل پویا.
مادرم در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت :بسه چقدرمیخوای گریه کنی!من الان با حنانه تماس میگیرم ,شاید رامین الکی گفته تا تو رو راضی کنه.نگران نیاش توکلت به خداباشه عزیزم
مادرم گوشی تلفن را برداشت و با خاله تماس گرفت .من در دل دعا میکردم حال عزیزخوب باشد تا بهانه ای بیاورم و رامین را دست به سر کنم .
لحظاتی بعد خاله تماس را وصل کرد..مادرم گوشی را روی آیفون گذاشت تا من هم حرفهای خاله را بشنوم .
خاله از پشت خط به ایتالیایی گفت :
_ بفرمایید
مادرم که نگرانی در چهره اش موج میزد گفت:
-سلام آبجی ,منم سلاله.خوبی عزیزم؟
-سلام عزیزمن .قربوونت برم .من خوبم شما خوبید ؟عروس گلم خوبه?سلاله جان رامین رسیده دیگه؟
_ممنون عزیزم همه خوبن سلام میرسونن.اره عزیزم رامین هم دیشب رسید.حنانه جان حال عزیزجون و خان بابا چطوره؟ خوبن؟
-سلامت باشن مگه رامین بهتون نگفته .سلاله کاش پیشمون بودی.عزیزحالش خوب نیست دکترامیگن بعیده خوب بشه .عزیزهمش میگه میخواد عروسی ثمین و رامین رو ببینه.خان بابا هم که این روزا کلافه است .همش هم میگه نگران نباشید ثمین موافقه و این ازدواج سر میگیره.آبجی حق با خان باباست درسته؟ثمین که مخالف نیست؟
مادرم که بخاطر شنیدن اوضاع بد عزیزجون گریه میکرد و من با شنیدن حرفهای خاله بیشتر احساس بدبختی میکردم
مادرم نگاهی به من کرد, درحالی که اشک هایش را پاک میکرد به خاله گفت :
-حنانه جان اینجا اتفاقی افتاده که فقط تو میتونی کمکم کنی!
_چه اتفاقی افتاده سلاله جان .چرا انقدر درمونده شدی؟
-راستش چطوری بگم.........واقعیتش اینه که ثمی......
سریع تماس را قطع کردم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️