فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی به امواج دریا🌊
می ماند چیزهایی را می آورد🐬
در حالیکه چیزهای دیگری را با خود میبرد ...🐠
🙏الهی امروز و همیشه
ساحل دلتون آروم باشه💙🌊 💙
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_چهارم با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_پنجم
صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد.
درحالی که بغض کرده بودمگفتم:بفرمایید داخل
مادرم وارد اتاق شد ,وقتی چشمان گریان مرادید گفت:
-ثمین جان چرا باخودت اینکاررو میکنی اگه تو بخوای من با رامین صحبت میکنم و همه چیز رو واسش تعریف میکنم .باشه عزیزم؟
-نه مامان مگه نشنیدید رامین گفت حال عزیزجون خوب نیست و تنها آرزوش ازدواج من با رامینِ .مامان چه کارکنم اگرخبر نامزدیم به گوش عزیز برسه چه بلایی سرش میاد حتما ازم ناامید میشه .
مامان اگه مجبوربشم نامزدیم با پویا رو بهم بزنم چی؟چه بلایی سر پویا و خودم میاد
بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن برای دل خودم و دل پویا.
مادرم در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت :بسه چقدرمیخوای گریه کنی!من الان با حنانه تماس میگیرم ,شاید رامین الکی گفته تا تو رو راضی کنه.نگران نیاش توکلت به خداباشه عزیزم
مادرم گوشی تلفن را برداشت و با خاله تماس گرفت .من در دل دعا میکردم حال عزیزخوب باشد تا بهانه ای بیاورم و رامین را دست به سر کنم .
لحظاتی بعد خاله تماس را وصل کرد..مادرم گوشی را روی آیفون گذاشت تا من هم حرفهای خاله را بشنوم .
خاله از پشت خط به ایتالیایی گفت :
_ بفرمایید
مادرم که نگرانی در چهره اش موج میزد گفت:
-سلام آبجی ,منم سلاله.خوبی عزیزم؟
-سلام عزیزمن .قربوونت برم .من خوبم شما خوبید ؟عروس گلم خوبه?سلاله جان رامین رسیده دیگه؟
_ممنون عزیزم همه خوبن سلام میرسونن.اره عزیزم رامین هم دیشب رسید.حنانه جان حال عزیزجون و خان بابا چطوره؟ خوبن؟
-سلامت باشن مگه رامین بهتون نگفته .سلاله کاش پیشمون بودی.عزیزحالش خوب نیست دکترامیگن بعیده خوب بشه .عزیزهمش میگه میخواد عروسی ثمین و رامین رو ببینه.خان بابا هم که این روزا کلافه است .همش هم میگه نگران نباشید ثمین موافقه و این ازدواج سر میگیره.آبجی حق با خان باباست درسته؟ثمین که مخالف نیست؟
مادرم که بخاطر شنیدن اوضاع بد عزیزجون گریه میکرد و من با شنیدن حرفهای خاله بیشتر احساس بدبختی میکردم
مادرم نگاهی به من کرد, درحالی که اشک هایش را پاک میکرد به خاله گفت :
-حنانه جان اینجا اتفاقی افتاده که فقط تو میتونی کمکم کنی!
_چه اتفاقی افتاده سلاله جان .چرا انقدر درمونده شدی؟
-راستش چطوری بگم.........واقعیتش اینه که ثمی......
سریع تماس را قطع کردم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_پنجم صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشک
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_ششم
مادرم که از رفتار من متعجب شده بود گفت:
ثمین معلوم هست چیکارمیکنی؟چرا نذاشتی همه چیز رو به خاله ات بگم؟
درحالی که اشک میریختم گفتم:
-من تصمیمم رو گرفتم مامان.دیگه لازم نیست چیزی به خاله بگی .من نامزدیم با پو......پویا رو بهم میزنم.
(باخودم گفتم: تو که راست میگی !اگه تهدیدهای خان بابا نبود الان مثل خر تو گل گیر نمیکردی)
با صدای مامان از فکردرآمدم که می گفت :
_ثمین مگه بچه بازیه .که یک روز به جوون مردم بگی آره ولی بعد نظرت عوض بشه.تو از اول هم میدونستی عزیزجون چی میخواد .منم بهت گفتم ولی اصرارکردی که فقط پویا.حالا چیشده ؟به خودت به عشقت فکرکردی .اصلا به اون پویای بدبخت فکرکردی ؟میدونی بشنوه چه حالی میشه؟بزار من همه چیز رو به عزیزجون و خاله ات بگم .من راضی نیستم بخاطر قول اشتباه ما بزرگترها از عشقت بگذری
_نه .نمیخوام به کسی چیزی بگید لطفا تنهام بزارید.خواهش میکنم.
_اما ثمین.......
-مامان تو رو خدا برو بیرون .بزار تنها باشم
مادرم در حالی که اشک میریخت از اتاق بیرون رفت .وقتی در اتاق بسته شد .احساس کردم همه درهای خوشبختی به رویم بسته شد.سرم را روی تخت گذاشتم و به حال خودم زارزدم.تصویر پویا از جلو چشمانم کنارنمیرفت.چگونه میتوانستم از عشقم بگذرم .چگونه؟در گوشه به گوشه ی اتاقم پویا را میدیدم که فقط به من زل زده و اشک میریزد .چشمانم را بستم تا شاید خیالش پاک شود ولی فایده ای نداشت .خیالش رهایم نمیکرد.ِلباس پوشیدم و چادر به سر کردم و بدون اینکه به کسی اطلاع دهم از خانه خارج شدم .
وقتی سوارماشینم شدم با مهسا تماس گرفتم تا شاید دردو دل کردن با تنها دوستم کمی آرامش پیداکنم.بعد از سه بار شنیدن صدای بوق تماس برقرارشد
با بغضی که در گلویم چنبره زده بود گفتم:
_مهسا
-سلام عزیزم .چه عجب یادی از ماکردی ؟چطورشده دل از آقاتون کندی؟
باشنیدن کلمه آقاتون اشکهایم دوباره راه خود را بازکردن و روی گونه هایم جاری شدند.دیگرتوانی برای ممانعت از ریختن اشکهایم نداشتم.
مهسا که با شنیدن صدای گریه ام بسیارنگران شده بود گفت:
_ثمیین!!عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟حرف بزن .کجایی؟خونه ای بیام پیشت؟
_مهسا باید باهات حرف بزنم .خونه ای بیام پیشت؟
_اره عزیزم بیا منتظرتم
ب
تماس را قطع کردم و به سمت خانه انها به راه افتادم.دقایقی بعد ماشینم را کنار ساختمانشان پارک کردم .
خانه انها در طبقه ششم یک مجتمع ده طبقه بودکه نمای سنگی زیبایی داشت.
وارد ساختمان شدم و به سمت آسانسور رفتم.طولی نکشید که آسانسور در طبقه همکف ایستاد.سوارشدمبا پخش شدن موزیک آرامی دوباره اشکهایم جاری شد شماره 6 رازدم و چشمانم رابستم .چندلحظه بعد با اعلام شماره طبقه از بلندگوهای اسانسور چشمانم راباز کردم و از ان خارج شدم.زنگ واحدشان را زدم.
مهسا در را باز کرد و با آغوشی باز ازمن استقبال کرد .مرا به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
روی تختش نشستم در حالی که صدایم بخاطر بغض میلرزید گفتم:
_شرمنده این موقع شب مزاحمت شدم
-دختره دیوونه این حرفا چیه؟دشمنت شرمنده اینجا خونه خودته .منم که تنهام و بیکار پس مزاحمم نیستی .بگو ببینم این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟انقدر گریه کردی چشمات رنگ خون شده؟تعریف کن ببینم چی خواهرمنو به این روز انداخته؟
_مهسا دارم دیوونه میشم.خداشاهده دیگه نمیکشم .دلم میخواد الان سرمو بزارم زمین و بمیرم.
_چرا چرت و پرت میگی؟معلوم هست تو امشب چته؟حرف بزن دیگه مردم از نگرانی
_راستش نمیذونم از کجای بدبختیم شروع کنم؟
_از اولش مثل بچه آدم حرف بزن ببینم.تو تا دق ندی منو بیخیال نمیشی نه؟؟
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_ششم مادرم که از رفتار من متعجب شده بود گ
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_هفتم
_چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک روز خان بابام دستور داد برم تو اتاقش چون میخواد باهام صحبت کنه.خیلی کنجکاو شدم بدونم چیکارم داره .اخه خان بابا آدمی نبود که کسی رو به جز وکیلش به اتاق مطالعه اش احضارکنه ,واسه همین به اتاق مطالعه اش رفتم .
با اشاره اش روی نزدیک ترین صندلی به میزش نشستم.خیلی نگران بودم .نمیدونستم باهام چیکارداره ,صبرکردم تا خودش بگه که ای کاش نمیگفت مهسا ای کاش
دوباره اشکام جاری شد مهسا بانگرانی گفت:
-اگه با تعریفش اذیت میشی لازم نیست بگی عزیزم.
_واسه اولین و آخرین بار میخوام این حرفهایی که چندساله تو دلم نگه داشتم رو به یکی بگم تا شاید کمی سبک بشم از زیر بار اون حرف ها.لطفا تحملم کن!
_بگو عزیزم .خودتو سبک کن قول میدم بین خودمون و خدامون بمونه
-بعد از این که کمی منتظرش موندم خان بابا گفت :ثمین تو باید با رامین ازدواج کنی
خیلی شوکه شدم بهش گفتم:
-خان بابا من واستون احترام زیادی قائلم ولی نمیتونم این در خواستتون رو قبول کنم
با تمام خشمی که تو وجودش سراغ داشت .گفت:
_ببین دختر چی میگم مادرت چندین سال قبل ,تو روی من ایستاد تا با یک جوان آسمون جل ازدواج کنه ولی من اجازه نمیدم حالا نوه ام هم این کار رو کنه .من تو و رامین رو به یک اندازه دوست دارم و خوشبختیتون رو میخوام .حالا که رامین بهت علاقه داره .تو باید باهاش ازدواج کنی.
-اما خان بابا من بهش علاقه ندارم .علاقه باید دوطرفه باشه
-ببین دخترجون پدرت یک راز بزرگ پیش من داره.اگه میخوای راز پدرت رو بعد این همه سال برملا نکنم و این آبروی پوشالی که پدرت واسه خودش ساخته رو بین دوست و دشمن ازبین نبرم و طلاق دخترمو ازش نگیرم باید با این ازدواج موافقت کنی؟حالا تصمیم بگیر!!!
_چییییییی راز ؟کدوم راز؟منظورتون چیه؟
-اره یک راز که زندگی پدر و مادرتو زیر و رو میکنه؟
-تو رو خدا خان بابا حداقل بگید اون راز چیه؟
بعد ازدواجت با رامین میفهمی
_ نه آقاجون .تو رو خدا التماستون میکنم شما رو جون عزیزکه میدونم از همه بیشتر دوست دارید .بهم بگید من تا اون موقع دق میکنم.قول میدم بعد شنیدنذاین راز باهاش ازدواج کنم
-یادت باشه قول دادی ثمین
-چشم خان بابا یادم می مونه بگید بهم
-پس خوب گوش کن تا.....
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سوم اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو
#هوای_من
#قسمت_چهارم
نگاهم را بالا می آورم تا صورت ماه و ستاره ها را ببینم. آمدم پشت بام آپارتمان تا کمی هوا بخورم.
- هوای دو نفره رو، یه نفره صفا می کنی!
سر برمی گردانم:
- بچه ها خوابیدند؟
روسری بلندش را دور گردنش می پیچد و دستانش را زیر بغلش می کند...
- بلـه... چـه سـرده ... همـون یـه نفـره ی خـودت. هنـوز مونـده تـا دو نفره!
پولیورم را درمی آورم و روی دوشش می اندازم:
- بی دقتـی می کنـی، سـرما می خـوری، چطـور حواسـت بـه مـن و بچه ها هست، به خودت نیست!
پولیور را می پوشد و دوباره دستانش را زیر بغلش می گیرد و می گوید:
- وای بـه حالـت سـرما بخـوری، آدم زیـر پولیـور نبایـد یـه لبـاس آستین بلند بپوشه؟
تکیه می دهد به دیوار و نگاهش را از چشم غره ی من می گیرد. تکیه می دهم کنارش. از سردی دیوار، بدنم مورمور می شود:
- رفتی خونه ی مامان ... خوب بودند؟
وقتی زود جواب نمی دهد، یعنی دارد مزمزه می کند تا حرفش را بگوید و نگوید، می خواهد مرا آماده کند تا بشنوم، شاید هم می خواهد طوری بگوید که بشنوم.
- داداشت حالش خوب نیست...
مسعود... چشمانم را می بندم تا آسمان را که حالا دیگر برایم جلوه ندارد نبینم. بقیه ی حرفش را خودم می دانم.
- مامان خیلی سختشـه، فکر کنـم باید هر روز بری کمکـش، نمی تونه تنهایی از پـس کارا بربیـاد. من امروز یه کم کمک کردم اما بعضی کارا مردونه س مهدی، باید باشی. حداقل عصرها!
راه میافتم سمت پله ها، حالا هوا برایم گرم شده است اما من حوصله ی هوا را ندارم. چرا مادر به من نگفت؟ چرا حواسم از مادر پرت شد؟ گوشی را برمی دارم. شماره را هنوز نگرفته ام که محبوبه دستش را روی کلید قطع می گذارد:
- عزیزم. ساعت یازده است، تو بیـداری... مامان خسته است، خوابیده، فـردا هـم روز خداسـت. حـالا هـم نمی خواد غصه بخوری. یه کاریش می کنیم دیگه!
- یه کار یعنی چی؟
- مهدی جان، آروم... بچه ها... تازه خوابیدند...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁
🍂روز خود را زیبا کنید با
"صلوات"
🍁برحضرت محمد (ص)
🍂و خاندان پاک و مطهرش
🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🍂وآلِ مُحَمَّدٍ
🍁وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_هفتم _چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_هشتم
خان بابا
_پس خوب گوش کن تا این پدر متظاهرتو خوب بشناسی!مادرت حتما بهت گفته من میخواستم که او با پسر اسفندیار خان دوستم که خان روستای دیگه بود ازدواج کنه ولی مادرت پاشو تو یک کفش کرد که الّا و بلّا فقط با دکتر آس و پاس بهیاری ازدواج میکنه.با این که مخالف این ازدواج بودم ولی فقط و فقط بخاطر عزیزجونت که عاشقش بودم ,قبول کردم بابات بیاد خواستگاری.
یک هفته بعد خواستگاری اونا باهم ازدواج کردنو قرارشد تا آخر ماه بعد پدرت خونه ای که خریده بود رو آماده کن و مادرت رو به عنوان عروسش به خونه اش ببره .
دوروز بعد عقدشون اسفندیار خان به دیدنم اومو .خیلی عصبانی بود وقتی ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت:
_حاشا به غیرتت اردشیرخان. تو به خاطر یک دکتر آسمون جل به پسر من جواب رد دادی .کلاتو بزار بالاتر !داماد عزیزت با خانم دکتر بهیاری روهم ریخته .امروز فرداست تشت رسواییشون بیفته زمین
درسته از پدرت دل خوشی نداشتم ولی حالا اون جزء خانواده ام شده بود .با شنیدن حرفهای اسفندیار خان عصبانی شدم و گفتم:
-درست حرف بزن اسفندیارخان چرا تهمت میزنی؟ هرچند دل خوشی از دامادم ندارم ولی به پاک بودن و هرز نرفتنش قسم میخورم
_که اینطور اگه فکر میکنی من تهمت میزنم پس بهتره ساعت 7 که بهداری تعطیل میشه اونجا باشی .منتظرتم
اسفندیاررفت .باور کردن حرفاشبرام سخت بود ولی این شک مثل خوره افتاد به جونم .
نمیتونستم یک جا بشینم و کاری نکنم واسه همین برای اطمینان بیشتر همون ساعت به بهداری رفتم .
اسفندیارخان جلو در منتظرم ایستاده بود ,پیشش رفتم .
باهم به سمت اتاق پدرت رفتیم .همه جا تاریک بود .فقط لامپ دفتر بابات روشن بود.پشت در ایستادیم.
میخواستم در رو باز کنم برم داخل ولی اسفندیارخان نذاشت گفت :بهتره همین جا بمونی اگه بری داخل قبل اینکه حقیقت رو بفهمی دامادت میتونه همه چیز رو انکارکنه .پس صبر کن.
همونجا ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.زنه گریه میکرد و میگفت :خیلی آشغالی چرا این کاررو بامن کردی ؟چطور تونستی بعد اینکه چندماه زن صیغه ایت بودم حالا مثل یک آشغال منو بندازی دور؟ حالا من با این بچه چیکارکنم.چطوری بگم باباش چه حیوونی بوده هان؟
با شنیدن حرفهای اون زن دیگه توانی برام نمونده بود از بهداری بیرون زدم.
جلوی در بهداری دوزانو روی زمین افتادم.باورم نمیشد .
به اسفندیارخان گفتم شاید اشتباه شده بزار برم داخل از خودش بپرسم .ولی اون سریع جلومو گرفت و گفت:کجا خان؟من دخترت رو به اندازه پسرم دوست دارم همون موقعی که بهم خبردادند یکی از نوکرامو فرستادم دامادتو تعقیب کنه.بعد چندروز خبر آورد که دامادت شبا به خونه این زن رفت و آمد داره
منم وظیفه دوستیم دونستم تا بهت خبر بدم .حالا دیگه خوددانی .این تو این هم دامادت
وقتی حرفاش رو شنیدم دنیا روی سرم خراب شد میخواستم برم داخل و سقف رو سرشون خراب کنم ولی پدرت ارزش اینو هم نداشت .مادرت بعد عزیز جون ,عزیزترین فرد زندگیم بود جونم به جون اون بند بود نمیتونستم ببینم شوهرش بهش خیانت کرده.همونجا تصمیم گرفتم طلاق مادرتو هرجور شده از بابات بگیرم.
وقتی برگشتم خونه به مادرت گفتم فردا باید طلاق بگیره.
به دست و پام افتادزجه زد و گفت دوسش داره ولی گوشم بدهکارنبود .وقتی گفت تا علتش رو ندونه راضی نمیشه,نتونستم بگم غرورم اجازه نمیداد بگم دامادم خیانت کاربوده.بدون این که دلیلش رو بگم فقط گفتم فردا آماده بتش تا بریم طلاقت رو بگیرم.
نصف های شب با صدای جیغ عزیزجونت به اتاق مادرت رفتم.دختر دسته گلم بخاطر بابای بی لیاقتت خودکشی کرده بود خیلی ترسیده بودم .یکی از کارگرارو فرستادم دنبال بابات.
با عجله خودش رو رسوند .دست مادرت رو بخیه زد و کنارش موند تا صبح
فرداصبح همه رو تهدید کردم که اگه کسی از اهالی روستا بفهمه دخترم خودکشی کرده ,زنده اش نمیزارم.
دلم میخواست پدرت رو با دستای خودم بکشم ولی حال بد دخترم مانع میشد وقتی علت خودکشی سلاله رو پرسید یک سیلی خوابوندم تو صورتشو و گفتم:مهم نیست چرا .فردا صبح دست زنت رو میگیری و باخودت به تهران میبری.
چون نه دل خوشی پدرت داشتم و نه از مادرت فردای اون روز یک جشن ساده گرفتم و اونا برای همیشه از روستا رفتن
حالا که همه چیز رو فهمیدی اگه میخوای زندگی اونا ازهم نپاشه و مادرت بخاطر خیانت بابات بلایب سرش نیاد بهتره با این ازدواج موافقت کنی؟
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_هشتم خان بابا _پس خوب گوش کن تا این پدر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_نهم
در حالی که اشک میریختم به مهسا نگاه کردم که صورتش خیس اشک بود ,گفت:
_ثمین نگو که تو هم قبول کردی؟
-اره من احمق قبول کردم به قیمت بدبختی خودم تا زندگی خانواده ام از هم نپاشه .باور اینکه بابام این جور آدمی باشه واسم سخته.ولی چاره ای نداشتم باید قبول میکردم.اون موقع فقط تونستم زمانش رو عقب بندازم اون هم فقط به بهانه گرفتن مدرک ارشدم .حالا بعد این همه سال رامین اومده تا منو با خودش ببره.مهسا بریدم نمیدونم چیکارکنم.از یک طرف پویا که همه زندگیمه از یک طرفی نمیتونم خانواده ام رو نابود کنم.
مهسا کمکم کن درمونده شدم .خانواده ام فکرمیکنن فقط بخاطر عزیزجون قبول کردم .مهسا اون موقع که قول دادم پویایی نبود که انقدر بخوامش .اون موقع تصمیم گرفتم هیچ وقت عاشق نشم ولی وقتی پویا رو دیدم دست خودم نبود وقتی به خودم اومدم که شده بود همه زندگیم.مهسا بگو با پویا چیکارکنم؟داغون داغونم باعشقم چیکارکنم؟ کمکم کن مهسا درموندم
-ثمین من مطمئنم این فقط یه تهمته.چرا نمیری بادپدرت صحبت کنی؟
_مهسا نمیتونم ناراحتش کنم.میترسم اون حرفها راست باشه و همه تصورم از پدرم خراب بشه
_پس پویا چی؟به اون ,به دل شکستش فکرکردی؟ثمین خواهرم سرنوشت پویا به درک .به خودت فکرکردی ؟میتونی با کسی که دوسش نداری زندگی کنی؟ میتونی بدون پویا زندگی کنی.خواهرگلم به خودت هم فکرکن قرارنیست خودت رو قربونی کنی.
بدون اینکه حرفی بزنم کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.به صدازدن های مهسا توجهی نکردم و سوارماشینم شدم و بی هدف به راه افتادم.زندگی برایم پوچ و بی معنا شده بود .پایم را روی پدال گاز گذاشتم و به سمت شمال به راه افتادم و اشک ریختم .وقتی به اولین تونل رسیدم شیشه را پایین دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن .دیگر رمقی برایم نمانده بود .ماشین را کناری نگه داشتم و شروع کردم به گریستن.
تصمیم گرفتم با پویا تماس بگیرم .با دستی لرزان شماره پویا را گرفتم.صدایش در گوشم پیچید:
_الو ثمین جان
در حالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم:
_سلام.ببخشید این موقع شب تماس گرفتم
-نه عزیزم خوش حال شدم صداتو شنیدم .عزیزم چرا صدات گرفته؟
-چیزی نیست .پویا زنگ زدم بهت بگم....
دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم شروع کردم به گریه کردن.
صدای پویا را میشنیدم که با نگرانی میگفت:
_ثمین جان عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟ثمین حرف بزن وگرنه الان میام در خونتون
_پویا متاسفم.متاسفم برای روزایی که وقتو با من هدر دادی .متاسفم برای عشق و علاقه ای که بهم دادی و من....
_ثمین بسه دیگه!!این حرفا چیه میزنی ؟تا چنددقیقه دیگه میام درخونتون.ببینم چه بلایی سرت اومده؟
_پویا من خونه نیستم.فقط زنگ زدم تا برای بار آخر باهات حرف بزنم
_ثمین,عزیزم بگو کجایی باید بیام ببینمت.میفهمی ثمینم,باید الان کنارت باشم .بگو کجایی خانومم؟
_نه پویا.خواهش میکنم بزارحرفامو بزنم
_بزار بیام پیشت بعد به همه حرفات گوش میدم ,اگه حتی ذره ای بهم علاقه داری بگو کجایی تا بیام پیشت ,به جون خودم قسمت میدم بزار ببینمت.
-قسمم نده پویا نزار بیشتر از این عذاب بکشم
-گوش کن ثمین .ببین چی میگم.من الان میرم جلو در وردی پارک فرشته منتظرت می مونم حتی اگه شده تا فردا صبح منتظر باشم می مونم,پس لطفا هرجا هستی الان بیا
-نه پویا نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و .....
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️