eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ بشری اندازه ی مادر مرد نیست! 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی به امواج دریا🌊 می ماند چیزهایی را می آورد🐬 در حالیکه چیزهای دیگری را با خود میبرد ...🐠 🙏الهی امروز و همیشه ساحل دلتون آروم باشه💙🌊 💙 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_چهارم با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی
📚 📝 (تبسم) ♥️ صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد. درحالی که بغض کرده بودمگفتم:بفرمایید داخل مادرم وارد اتاق شد ,وقتی چشمان گریان مرادید گفت: -ثمین جان چرا باخودت اینکاررو میکنی اگه تو بخوای من با رامین صحبت میکنم و همه چیز رو واسش تعریف میکنم .باشه عزیزم؟ -نه مامان مگه نشنیدید رامین گفت حال عزیزجون خوب نیست و تنها آرزوش ازدواج من با رامینِ .مامان چه کارکنم اگرخبر نامزدیم به گوش عزیز برسه چه بلایی سرش میاد حتما ازم ناامید میشه . مامان اگه مجبوربشم نامزدیم با پویا رو بهم بزنم چی؟چه بلایی سر پویا و خودم میاد بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن برای دل خودم و دل پویا. مادرم در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت :بسه چقدرمیخوای گریه کنی!من الان با حنانه تماس میگیرم ,شاید رامین الکی گفته تا تو رو راضی کنه.نگران نیاش توکلت به خداباشه عزیزم مادرم گوشی تلفن را برداشت و با خاله تماس گرفت .من در دل دعا میکردم حال عزیزخوب باشد تا بهانه ای بیاورم و رامین را دست به سر کنم . لحظاتی بعد خاله تماس را وصل کرد..مادرم گوشی را روی آیفون گذاشت تا من هم حرفهای خاله را بشنوم . خاله از پشت خط به ایتالیایی گفت : _ بفرمایید مادرم که نگرانی در چهره اش موج میزد گفت: -سلام آبجی ,منم سلاله.خوبی عزیزم؟ -سلام عزیزمن .قربوونت برم .من خوبم شما خوبید ؟عروس گلم خوبه?سلاله جان رامین رسیده دیگه؟ _ممنون عزیزم همه خوبن سلام میرسونن.اره عزیزم رامین هم دیشب رسید.حنانه جان حال عزیزجون و خان بابا چطوره؟ خوبن؟ -سلامت باشن مگه رامین بهتون نگفته .سلاله کاش پیشمون بودی.عزیزحالش خوب نیست دکترامیگن بعیده خوب بشه .عزیزهمش میگه میخواد عروسی ثمین و رامین رو ببینه.خان بابا هم که این روزا کلافه است .همش هم میگه نگران نباشید ثمین موافقه و این ازدواج سر میگیره.آبجی حق با خان باباست درسته؟ثمین که مخالف نیست؟ مادرم که بخاطر شنیدن اوضاع بد عزیزجون گریه میکرد و من با شنیدن حرفهای خاله بیشتر احساس بدبختی میکردم مادرم نگاهی به من کرد, درحالی که اشک هایش را پاک میکرد به خاله گفت : -حنانه جان اینجا اتفاقی افتاده که فقط تو میتونی کمکم کنی! _چه اتفاقی افتاده سلاله جان .چرا انقدر درمونده شدی؟ -راستش چطوری بگم.........واقعیتش اینه که ثمی...... سریع تماس را قطع کردم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_پنجم صدای در اتاق مرا وادار به کنترل اشک
📚 📝 (تبسم) ♥️ مادرم که از رفتار من متعجب شده بود گفت: ثمین معلوم هست چیکارمیکنی؟چرا نذاشتی همه چیز رو به خاله ات بگم؟ درحالی که اشک میریختم گفتم: -من تصمیمم رو گرفتم مامان.دیگه لازم نیست چیزی به خاله بگی .من نامزدیم با پو......پویا رو بهم میزنم. (باخودم گفتم: تو که راست میگی !اگه تهدیدهای خان بابا نبود الان مثل خر تو گل گیر نمیکردی) با صدای مامان از فکردرآمدم که می گفت : _ثمین مگه بچه بازیه .که یک روز به جوون مردم بگی آره ولی بعد نظرت عوض بشه.تو از اول هم میدونستی عزیزجون چی میخواد .منم بهت گفتم ولی اصرارکردی که فقط پویا.حالا چیشده ؟به خودت به عشقت فکرکردی .اصلا به اون پویای بدبخت فکرکردی ؟میدونی بشنوه چه حالی میشه؟بزار من همه چیز رو به عزیزجون و خاله ات بگم .من راضی نیستم بخاطر قول اشتباه ما بزرگترها از عشقت بگذری _نه .نمیخوام به کسی چیزی بگید لطفا تنهام بزارید.خواهش میکنم. _اما ثمین....... -مامان تو رو خدا برو بیرون .بزار تنها باشم مادرم در حالی که اشک میریخت از اتاق بیرون رفت .وقتی در اتاق بسته شد .احساس کردم همه درهای خوشبختی به رویم بسته شد.سرم را روی تخت گذاشتم و به حال خودم زارزدم.تصویر پویا از جلو چشمانم کنارنمیرفت.چگونه میتوانستم از عشقم بگذرم .چگونه؟در گوشه به گوشه ی اتاقم پویا را میدیدم که فقط به من زل زده و اشک میریزد .چشمانم را بستم تا شاید خیالش پاک شود ولی فایده ای نداشت .خیالش رهایم نمیکرد.ِلباس پوشیدم و چادر به سر کردم و بدون اینکه به کسی اطلاع دهم از خانه خارج شدم . وقتی سوارماشینم شدم با مهسا تماس گرفتم تا شاید دردو دل کردن با تنها دوستم کمی آرامش پیداکنم.بعد از سه بار شنیدن صدای بوق تماس برقرارشد با بغضی که در گلویم چنبره زده بود گفتم: _مهسا -سلام عزیزم .چه عجب یادی از ماکردی ؟چطورشده دل از آقاتون کندی؟ باشنیدن کلمه آقاتون اشکهایم دوباره راه خود را بازکردن و روی گونه هایم جاری شدند.دیگرتوانی برای ممانعت از ریختن اشکهایم نداشتم. مهسا که با شنیدن صدای گریه ام بسیارنگران شده بود گفت: _ثمیین!!عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟حرف بزن .کجایی؟خونه ای بیام پیشت؟ _مهسا باید باهات حرف بزنم .خونه ای بیام پیشت؟ _اره عزیزم بیا منتظرتم ب تماس را قطع کردم و به سمت خانه انها به راه افتادم.دقایقی بعد ماشینم را کنار ساختمانشان پارک کردم . خانه انها در طبقه ششم یک مجتمع ده طبقه بودکه نمای سنگی زیبایی داشت. وارد ساختمان شدم و به سمت آسانسور رفتم.طولی نکشید که آسانسور در طبقه همکف ایستاد.سوارشدمبا پخش شدن موزیک آرامی دوباره اشکهایم جاری شد شماره 6 رازدم و چشمانم رابستم .چندلحظه بعد با اعلام شماره طبقه از بلندگوهای اسانسور چشمانم راباز کردم و از ان خارج شدم.زنگ واحدشان را زدم. مهسا در را باز کرد و با آغوشی باز ازمن استقبال کرد .مرا به سمت اتاقش راهنمایی کرد. روی تختش نشستم در حالی که صدایم بخاطر بغض میلرزید گفتم: _شرمنده این موقع شب مزاحمت شدم -دختره دیوونه این حرفا چیه؟دشمنت شرمنده اینجا خونه خودته .منم که تنهام و بیکار پس مزاحمم نیستی .بگو ببینم این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟انقدر گریه کردی چشمات رنگ خون شده؟تعریف کن ببینم چی خواهرمنو به این روز انداخته؟ _مهسا دارم دیوونه میشم.خداشاهده دیگه نمیکشم .دلم میخواد الان سرمو بزارم زمین و بمیرم. _چرا چرت و پرت میگی؟معلوم هست تو امشب چته؟حرف بزن دیگه مردم از نگرانی _راستش نمیذونم از کجای بدبختیم شروع کنم؟ _از اولش مثل بچه آدم حرف بزن ببینم.تو تا دق ندی منو بیخیال نمیشی نه؟؟ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_ششم مادرم که از رفتار من متعجب شده بود گ
📚 📝 (تبسم) ♥️ _چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک روز خان بابام دستور داد برم تو اتاقش چون میخواد باهام صحبت کنه.خیلی کنجکاو شدم بدونم چیکارم داره .اخه خان بابا آدمی نبود که کسی رو به جز وکیلش به اتاق مطالعه اش احضارکنه ,واسه همین به اتاق مطالعه اش رفتم . با اشاره اش روی نزدیک ترین صندلی به میزش نشستم.خیلی نگران بودم .نمیدونستم باهام چیکارداره ,صبرکردم تا خودش بگه که ای کاش نمیگفت مهسا ای کاش دوباره اشکام جاری شد مهسا بانگرانی گفت: -اگه با تعریفش اذیت میشی لازم نیست بگی عزیزم. _واسه اولین و آخرین بار میخوام این حرفهایی که چندساله تو دلم نگه داشتم رو به یکی بگم تا شاید کمی سبک بشم از زیر بار اون حرف ها.لطفا تحملم کن! _بگو عزیزم .خودتو سبک کن قول میدم بین خودمون و خدامون بمونه -بعد از این که کمی منتظرش موندم خان بابا گفت :ثمین تو باید با رامین ازدواج کنی خیلی شوکه شدم بهش گفتم: -خان بابا من واستون احترام زیادی قائلم ولی نمیتونم این در خواستتون رو قبول کنم با تمام خشمی که تو وجودش سراغ داشت .گفت: _ببین دختر چی میگم مادرت چندین سال قبل ,تو روی من ایستاد تا با یک جوان آسمون جل ازدواج کنه ولی من اجازه نمیدم حالا نوه ام هم این کار رو کنه .من تو و رامین رو به یک اندازه دوست دارم و خوشبختیتون رو میخوام .حالا که رامین بهت علاقه داره .تو باید باهاش ازدواج کنی. -اما خان بابا من بهش علاقه ندارم .علاقه باید دوطرفه باشه -ببین دخترجون پدرت یک راز بزرگ پیش من داره.اگه میخوای راز پدرت رو بعد این همه سال برملا نکنم و این آبروی پوشالی که پدرت واسه خودش ساخته رو بین دوست و دشمن ازبین نبرم و طلاق دخترمو ازش نگیرم باید با این ازدواج موافقت کنی؟حالا تصمیم بگیر!!! _چییییییی راز ؟کدوم راز؟منظورتون چیه؟ -اره یک راز که زندگی پدر و مادرتو زیر و رو میکنه؟ -تو رو خدا خان بابا حداقل بگید اون راز چیه؟ بعد ازدواجت با رامین میفهمی _ نه آقاجون .تو رو خدا التماستون میکنم شما رو جون عزیزکه میدونم از همه بیشتر دوست دارید .بهم بگید من تا اون موقع دق میکنم.قول میدم بعد شنیدنذاین راز باهاش ازدواج کنم -یادت باشه قول دادی ثمین -چشم خان بابا یادم می مونه بگید بهم -پس خوب گوش کن تا..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سوم اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو
نگاهم را بالا می آورم تا صورت ماه و ستاره ها را ببینم. آمدم پشت بام آپارتمان تا کمی هوا بخورم. - هوای دو نفره رو، یه نفره صفا می کنی! سر برمی گردانم: - بچه ها خوابیدند؟ روسری بلندش را دور گردنش می پیچد و دستانش را زیر بغلش می کند... - بلـه... چـه سـرده ... همـون یـه نفـره ی خـودت. هنـوز مونـده تـا دو نفره! پولیورم را درمی آورم و روی دوشش می اندازم: - بی دقتـی می کنـی، سـرما می خـوری، چطـور حواسـت بـه مـن و بچه ها هست، به خودت نیست! پولیور را می پوشد و دوباره دستانش را زیر بغلش می گیرد و می گوید: - وای بـه حالـت سـرما بخـوری، آدم زیـر پولیـور نبایـد یـه لبـاس آستین بلند بپوشه؟ تکیه می دهد به دیوار و نگاهش را از چشم غره ی من می گیرد. تکیه می دهم کنارش. از سردی دیوار، بدنم مورمور می شود: - رفتی خونه ی مامان ... خوب بودند؟ وقتی زود جواب نمی دهد، یعنی دارد مزمزه می کند تا حرفش را بگوید و نگوید، می خواهد مرا آماده کند تا بشنوم، شاید هم می خواهد طوری بگوید که بشنوم. - داداشت حالش خوب نیست... مسعود... چشمانم را می بندم تا آسمان را که حالا دیگر برایم جلوه ندارد نبینم. بقیه ی حرفش را خودم می دانم. - مامان خیلی سختشـه، فکر کنـم باید هر روز بری کمکـش، نمی تونه تنهایی از پـس کارا بربیـاد. من امروز یه کم کمک کردم اما بعضی کارا مردونه س مهدی، باید باشی. حداقل عصرها! راه میافتم سمت پله ها، حالا هوا برایم گرم شده است اما من حوصله ی هوا را ندارم. چرا مادر به من نگفت؟ چرا حواسم از مادر پرت شد؟ گوشی را برمی دارم. شماره را هنوز نگرفته ام که محبوبه دستش را روی کلید قطع می گذارد: - عزیزم. ساعت یازده است، تو بیـداری... مامان خسته است، خوابیده، فـردا هـم روز خداسـت. حـالا هـم نمی خواد غصه بخوری. یه کاریش می کنیم دیگه! - یه کار یعنی چی؟ - مهدی جان، آروم... بچه ها... تازه خوابیدند... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁 🍂روز خود را زیبا کنید با "صلوات" 🍁برحضرت محمد (ص) 🍂و خاندان پاک و مطهرش 🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🍂وآلِ مُحَمَّدٍ 🍁وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_هفتم _چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک
📚 📝 (تبسم) ♥️ خان بابا _پس خوب گوش کن تا این پدر متظاهرتو خوب بشناسی!مادرت حتما بهت گفته من میخواستم که او با پسر اسفندیار خان دوستم که خان روستای دیگه بود ازدواج کنه ولی مادرت پاشو تو یک کفش کرد که الّا و بلّا فقط با دکتر آس و پاس بهیاری ازدواج میکنه.با این که مخالف این ازدواج بودم ولی فقط و فقط بخاطر عزیزجونت که عاشقش بودم ,قبول کردم بابات بیاد خواستگاری. یک هفته بعد خواستگاری اونا باهم ازدواج کردنو قرارشد تا آخر ماه بعد پدرت خونه ای که خریده بود رو آماده کن و مادرت رو به عنوان عروسش به خونه اش ببره . دوروز بعد عقدشون اسفندیار خان به دیدنم اومو .خیلی عصبانی بود وقتی ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت: _حاشا به غیرتت اردشیرخان. تو به خاطر یک دکتر آسمون جل به پسر من جواب رد دادی .کلاتو بزار بالاتر !داماد عزیزت با خانم دکتر بهیاری روهم ریخته .امروز فرداست تشت رسواییشون بیفته زمین درسته از پدرت دل خوشی نداشتم ولی حالا اون جزء خانواده ام شده بود .با شنیدن حرفهای اسفندیار خان عصبانی شدم و گفتم: -درست حرف بزن اسفندیارخان چرا تهمت میزنی؟ هرچند دل خوشی از دامادم ندارم ولی به پاک بودن و هرز نرفتنش قسم میخورم _که اینطور اگه فکر میکنی من تهمت میزنم پس بهتره ساعت 7 که بهداری تعطیل میشه اونجا باشی .منتظرتم اسفندیاررفت .باور کردن حرفاشبرام سخت بود ولی این شک مثل خوره افتاد به جونم . نمیتونستم یک جا بشینم و کاری نکنم واسه همین برای اطمینان بیشتر همون ساعت به بهداری رفتم . اسفندیارخان جلو در منتظرم ایستاده بود ,پیشش رفتم . باهم به سمت اتاق پدرت رفتیم .همه جا تاریک بود .فقط لامپ دفتر بابات روشن بود.پشت در ایستادیم. میخواستم در رو باز کنم برم داخل ولی اسفندیارخان نذاشت گفت :بهتره همین جا بمونی اگه بری داخل قبل اینکه حقیقت رو بفهمی دامادت میتونه همه چیز رو انکارکنه .پس صبر کن. همونجا ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.زنه گریه میکرد و میگفت :خیلی آشغالی چرا این کاررو بامن کردی ؟چطور تونستی بعد اینکه چندماه زن صیغه ایت بودم حالا مثل یک آشغال منو بندازی دور؟ حالا من با این بچه چیکارکنم.چطوری بگم باباش چه حیوونی بوده هان؟ با شنیدن حرفهای اون زن دیگه توانی برام نمونده بود از بهداری بیرون زدم. جلوی در بهداری دوزانو روی زمین افتادم.باورم نمیشد . به اسفندیارخان گفتم شاید اشتباه شده بزار برم داخل از خودش بپرسم .ولی اون سریع جلومو گرفت و گفت:کجا خان؟من دخترت رو به اندازه پسرم دوست دارم همون موقعی که بهم خبردادند یکی از نوکرامو فرستادم دامادتو تعقیب کنه.بعد چندروز خبر آورد که دامادت شبا به خونه این زن رفت و آمد داره منم وظیفه دوستیم دونستم تا بهت خبر بدم .حالا دیگه خوددانی .این تو این هم دامادت وقتی حرفاش رو شنیدم دنیا روی سرم خراب شد میخواستم برم داخل و سقف رو سرشون خراب کنم ولی پدرت ارزش اینو هم نداشت .مادرت بعد عزیز جون ,عزیزترین فرد زندگیم بود جونم به جون اون بند بود نمیتونستم ببینم شوهرش بهش خیانت کرده.همونجا تصمیم گرفتم طلاق مادرتو هرجور شده از بابات بگیرم. وقتی برگشتم خونه به مادرت گفتم فردا باید طلاق بگیره. به دست و پام افتادزجه زد و گفت دوسش داره ولی گوشم بدهکارنبود .وقتی گفت تا علتش رو ندونه راضی نمیشه,نتونستم بگم غرورم اجازه نمیداد بگم دامادم خیانت کاربوده.بدون این که دلیلش رو بگم فقط گفتم فردا آماده بتش تا بریم طلاقت رو بگیرم. نصف های شب با صدای جیغ عزیزجونت به اتاق مادرت رفتم.دختر دسته گلم بخاطر بابای بی لیاقتت خودکشی کرده بود خیلی ترسیده بودم .یکی از کارگرارو فرستادم دنبال بابات. با عجله خودش رو رسوند .دست مادرت رو بخیه زد و کنارش موند تا صبح فرداصبح همه رو تهدید کردم که اگه کسی از اهالی روستا بفهمه دخترم خودکشی کرده ,زنده اش نمیزارم. دلم میخواست پدرت رو با دستای خودم بکشم ولی حال بد دخترم مانع میشد وقتی علت خودکشی سلاله رو پرسید یک سیلی خوابوندم تو صورتشو و گفتم:مهم نیست چرا .فردا صبح دست زنت رو میگیری و باخودت به تهران میبری. چون نه دل خوشی پدرت داشتم و نه از مادرت فردای اون روز یک جشن ساده گرفتم و اونا برای همیشه از روستا رفتن حالا که همه چیز رو فهمیدی اگه میخوای زندگی اونا ازهم نپاشه و مادرت بخاطر خیانت بابات بلایب سرش نیاد بهتره با این ازدواج موافقت کنی؟ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_هشتم خان بابا _پس خوب گوش کن تا این پدر
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که اشک میریختم به مهسا نگاه کردم که صورتش خیس اشک بود ,گفت: _ثمین نگو که تو هم قبول کردی؟ -اره من احمق قبول کردم به قیمت بدبختی خودم تا زندگی خانواده ام از هم نپاشه .باور اینکه بابام این جور آدمی باشه واسم سخته.ولی چاره ای نداشتم باید قبول میکردم.اون موقع فقط تونستم زمانش رو عقب بندازم اون هم فقط به بهانه گرفتن مدرک ارشدم .حالا بعد این همه سال رامین اومده تا منو با خودش ببره.مهسا بریدم نمیدونم چیکارکنم.از یک طرف پویا که همه زندگیمه از یک طرفی نمیتونم خانواده ام رو نابود کنم. مهسا کمکم کن درمونده شدم .خانواده ام فکرمیکنن فقط بخاطر عزیزجون قبول کردم .مهسا اون موقع که قول دادم پویایی نبود که انقدر بخوامش .اون موقع تصمیم گرفتم هیچ وقت عاشق نشم ولی وقتی پویا رو دیدم دست خودم نبود وقتی به خودم اومدم که شده بود همه زندگیم.مهسا بگو با پویا چیکارکنم؟داغون داغونم باعشقم چیکارکنم؟ کمکم کن مهسا درموندم -ثمین من مطمئنم این فقط یه تهمته.چرا نمیری بادپدرت صحبت کنی؟ _مهسا نمیتونم ناراحتش کنم.میترسم اون حرفها راست باشه و همه تصورم از پدرم خراب بشه _پس پویا چی؟به اون ,به دل شکستش فکرکردی؟ثمین خواهرم سرنوشت پویا به درک .به خودت فکرکردی ؟میتونی با کسی که دوسش نداری زندگی کنی؟ میتونی بدون پویا زندگی کنی.خواهرگلم به خودت هم فکرکن قرارنیست خودت رو قربونی کنی. بدون اینکه حرفی بزنم کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.به صدازدن های مهسا توجهی نکردم و سوارماشینم شدم و بی هدف به راه افتادم.زندگی برایم پوچ و بی معنا شده بود .پایم را روی پدال گاز گذاشتم و به سمت شمال به راه افتادم و اشک ریختم .وقتی به اولین تونل رسیدم شیشه را پایین دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن .دیگر رمقی برایم نمانده بود .ماشین را کناری نگه داشتم و شروع کردم به گریستن. تصمیم گرفتم با پویا تماس بگیرم .با دستی لرزان شماره پویا را گرفتم.صدایش در گوشم پیچید: _الو ثمین جان در حالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم: _سلام.ببخشید این موقع شب تماس گرفتم -نه عزیزم خوش حال شدم صداتو شنیدم .عزیزم چرا صدات گرفته؟ -چیزی نیست .پویا زنگ زدم بهت بگم.... دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم شروع کردم به گریه کردن. صدای پویا را میشنیدم که با نگرانی میگفت: _ثمین جان عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟ثمین حرف بزن وگرنه الان میام در خونتون _پویا متاسفم.متاسفم برای روزایی که وقتو با من هدر دادی .متاسفم برای عشق و علاقه ای که بهم دادی و من.... _ثمین بسه دیگه!!این حرفا چیه میزنی ؟تا چنددقیقه دیگه میام درخونتون.ببینم چه بلایی سرت اومده؟ _پویا من خونه نیستم.فقط زنگ زدم تا برای بار آخر باهات حرف بزنم _ثمین,عزیزم بگو کجایی باید بیام ببینمت.میفهمی ثمینم,باید الان کنارت باشم .بگو کجایی خانومم؟ _نه پویا.خواهش میکنم بزارحرفامو بزنم _بزار بیام پیشت بعد به همه حرفات گوش میدم ,اگه حتی ذره ای بهم علاقه داری بگو کجایی تا بیام پیشت ,به جون خودم قسمت میدم بزار ببینمت. -قسمم نده پویا نزار بیشتر از این عذاب بکشم -گوش کن ثمین .ببین چی میگم.من الان میرم جلو در وردی پارک فرشته منتظرت می مونم حتی اگه شده تا فردا صبح منتظر باشم می مونم,پس لطفا هرجا هستی الان بیا -نه پویا نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_نهم در حالی که اشک میریختم به مهسا نگاه
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم .تماس را قطع کردم و شروع کردم به گریه کردن.تکلیفم باخودم و با دلم روشن نبود.نمیدانستم باید چیکارکنم.حتی گریه کردن هم آرامم نمیکردباخودم میگفتم شاید دیدن پویا آرامم کند ولی نه,دیدن پویا دردی را دوا نمیکرد بجز سخت تر کردن زندگی برای پویا,برای خودم قلبم داشت از تپیدن می ایستاد .نفس کشیدن برایم سخت شده بود.سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و اشک ریختم. ساعت ها گذشت وقتی سرم را از روی فرمان بلند کردم سپیده صبح خودنمایی میکرد .به یاد حرف پویا افتادم .باخودم گفتم: _اگه واقعا منتظرم باشه چی؟باید برم و مطمئن بشم که پویا اونجا نیست. ماشین را روشن کردم و برگشتم در طول مسیر خدا خدا میکردم پویا انجا منتظرم نمانده باشد. وقتی به روبه روی پارک رسیدم با ناباوری تمام پورشه پویا را جلوی درب ورودی بود و خودش در ماشین منتظرم نشسته بود. گوشیم را برداشتم و با او تماس گرفتم ,تماس برقرارشد -الو ثمین جان کجایی؟ _سلام مهم نیست من کجام تو بگو کجایی؟ _من رو به روی پارک,بگو کجایی بیام پیشت؟ -پویا برو خونه .من نمیتونم بیام.منتظرم نمون -نه!تا نیای هیچ جا نمیرم و همینجا منتظرت میمونم.تو رو جون من بیا ثمین با شنیدن صدای بغض دار پویا نفسم بند آمد سریع گفتم: _پویا دارم میمیرم .جون من بغض نکن,پویا منو ببخش منتظرت گذاشتم.من اون طرف خیابونم .لازمه فقط سرت رو بچرخونی پویا از ماشینش پیاده شد و به سمتم دوید . در چند قدمی ام ایستاد و فقط نگاهم می کرد .من هم فقط نگاهش میکردم . نگرانی در چشمانش موج میزد .از ماشین پیاده شدم و روبه رویش ایستادم و گفتم _سلام .ببخشید که نگرانت کردم _سلام.,ثمین جان خوبی؟منو دق دادی تا اومدی عزیزم -میشه بشینیم تو ماشین باید باهات حرف بزنم هردو سوار ماشین شدیم به او گفتم: _چرا تا این موقع منتظرم موندی؟ _تو چرا انقدر دیر کردی؟من که گفتم تا هر وقت که بیای صبرمیکتم,میشه بگی چه اتفاقی افتاده که ثمین منو نگران کرده؟ نکنه من کاری کردم که اینقدر از دستم ناراحتی .اره؟ _نه.راستش حال عزیزجونم اصلا خوب نیست.دکترا جوابش کردن ,آخرین خواسته اش اینه که منو ببینه _همین؟این که ناراحتی نداره .فردا با اولین پرواز باهم میریم دیدنشون.ان شاءالله زود خوب میشه -من از این ناراحتم که نمیشه باهم بریم _اخه چرا؟چرا نمیشه باهم بریم؟ درحالی که بغض کرده بودم گفتم: _چون .چون خبر نداره من نامزدکردم _خب بهش بگو _نمیتونم این کار رو بکنم .لطفا نپرس چرا ناگهان بغضم ترکید .شروع کردم به گریه کردن. پویا که نگرانتر شده بود گفت: _ثمین جان باشه برو فقط بگو چند روز منتظر اومدنت بمونم .همین _نمیدونم پویا نمیدونم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهارم نگاهم را بالا می آورم تا صورت ماه و ستاره ها را ببینم. آمدم پشت بام آپارتمان
از کتابخانه که می آیم اول سری به تلگرام میزنم. گروه«بچه های معرکه» انقدر پیام رد و بدل کرده اند که چشمانم گشاد می شود. دراز می کشم و پیام ها را می خوانم. عجیب است؛ میترا از صبح حضور فعال داشته. سیروس را هم عضو کرده است. چقدر هم که بد گذرانده! فرزاد ادمین اصلی است تا می بیند آنلاین شده ام سلام می دهد. میترا کلی با فرزاد شوخی کرده و برایش استیکر فرستاده است. توی خصوصی به میترا پیام می دهم: - مگه مدرسه نباید می بودی؟ چرا اینجا پلاس بودی؟ - وای عشـقم... اومـدی؟ انقـدر دلـم بـرات ریـز شـده بـود. کتابخونه بودی همش؟ - می گم از صبح تا حالا اینجا چه کار می کردی؟ - ِا اذیـت نکـن خـب، امـروز رو مود درس نبـودم. حالم هم خوب نبود... اینجا بودم خب... پس چه کار می کردم؟ جوابش قانعم نمی کند. چرا مدرسه نرفته است؟ دیشب که حالش بد نبود. لکه های تردید به جانم می افتد: - چـه ت بـود کـه بـرای کتـاب دسـت گرفتـن حـال نداشـتی برای گوشی دست گرفتن حال داشتی؟ برایم استیکر اخم و ناز می فرستد. می خواهم که درست جواب بدهد. دوباره استیکر عجقم و عجیجم می فرستد. خیلی احمق است که درست جواب نمی دهد. نمی داند که عصبی می شوم. نتم را خاموش میکنم. جواد پیام میدهد: - ببیـن فـردا جزوه هـا رو نیـاری دودمانـت رو بـه بـاد میدم. کپـی بگیر بیار که نخوام همش منتت رو بکشم. - فردا شاید نیام، خیلی به جا نیستم. - چی شده؟ با میترا به هم زدی؟ - ِبـه تـو ربطـی نـداره، مگـه خـودت درگیـر نگین بـودی و اخلاقت سگی بود من دخالت کردم؟ - جوش نیار شیرت خشک میشه. منم حرفم همینه. این همه برای نگین خودم رو جر دادم الآن با سیروسه! - چه ربطی به میترا داره؟ - تو تا آخرش با میترا می مونی؟ یا مثل بقیه... - انقدر نفهمیدی که میترا برام فرق داره؟ - برای اونم، تو فرق داری؟ سرد شده است که دهان را جمع حرفش برایم مثل چای تلخ می کند. حرف جواد تمام دل و روده ام را درهم می کشد. - هستی؟ می فهمی چی میگم؟ - از حرصت داری این رو می پرسی؟ - نه! چه حرصی؟ اصلا چه ربطی به من داره؟ - خیلی خب حالا. منظورت؟ - میگـم. بـرای مـن، نگین خاص بود. بـرای نگین مهران خاص بـود. بـرای مهـران هـم سـعیده، بـرای سـعیده سـیروس... اصـل نتونستم زنجیر رو قطع کنم، یا به هم وصل کنم. موازی می رفت جلو بدمصب... نمی نویسم. هیچی نمی توانم بنویسم. سکوتم را که می بیند، می نویسد: - حـالا هـم بـه هم نریز، عصبی هم نشـو. فقـط ببین تو برای میترا هستی یـا نـه؟ می تونـه چند سال صبـر کنـه تـا تکلیـف درس و کارت روشن بشه، ول نکنید همدیگه رو... - میشه خفه شی! شکلک دهان بسته میفرستد، دهان جواد را بستم. دهان اژدهای ذهنم باز می شود. آتش می ریزد روی زندگی ام. تنهایی نمی توانم این سوزش را تحمل کنم: - جواد هستی؟ - اوهوم! - نظرت؟ بنال ببینم چی میگی؟ - نمی دونـم، فقـط بـه ایـن نتیجـه رسـیدم کـه نـه مـن بـه نگیـن رسـیدم، نـه نگیـن بـه مهـران و نـه بقیـه هـم... فقـط گنـد زدیـم بـه همه ی خوشـیمون و رفـت. نـه می تونـم به نگیـن فکر نکنـم، نـه می تونـم داشـته باشـمش. پـدرم ده بـار دراومـده... بـه غلـط کردن افتادم. - آخرش رو بگو! - آخرش هیچی، ده سـال دیگه که بخوام دسـت یکی رو بگیرم بیـارم بدبختـم کنـه، نـه نگیـن از ذهنم مـیره، نـه بی اعتمادی به ایـن یکـی میذاره آب خـوش از گلوم پایین بفرسـتم. میدونـم نمی تونـم لارج باشـم؛ مگـر اینکـه مثـل دهکـده ی حیوانـات بـا همـه ی بی ناموس هـا سـر کنـم و ناموسم رو هم بـرای همه بـه اشتراک بذارم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_پنجم از کتابخانه که می آیم اول سری به تلگرام میزنم. گروه«بچه های معرکه» انقدر پیام
- حالا که خوشیتو کردی؟ - تو الآن خیلی مثلا خوشی؟ منم مثل تو... حرفی نمی زنم. حرفی ندارم بزنم، فقط دوست دارم جواد خفه بشود و دیگر ادامه ندهد. معادله های چیده ام را به لجن کشید.نقد و نسیه ام به هم ر یخت. دفتر را پرت می کنم و دنبال پاکت سیگار می گردم. افتاده گوشه ی اتاق... بی پدر! آرام نیستم... موبایل را برمی دارم تا دودمان میترا را به باد بدهم... شماره را که می گیرم پشیمان می شوم. باید مطمئن شوم. اگر... اگر... خودم می کشمش... با زندگی من اگر بازی کند... تمام آرزوهایش را به باد می دهم... تکیه می دهم به دیوار... نمی دانم چرا اما برای مهدوی می نویسم: «از تو که وعده ی خراب شدن آرزوهایم را دادی متنفرم. از تو که گفتی هیچ آرزویم رنگ واقعیت نمی گیرد بیزارم. از تو که زیراب دوست داشتنی هایم را زدی حالم به هم می خورد. اصلا دنیا و من و زندگی در نگاه تو چه تعریفی دارد؟ خودت هم نمیدانی.» پیام را می فرستم و حالم خراب تر می شود. از سیاهی و تاریکی شب وحشتزده ام. میترا را کاش می شد بکشم. سیگارم را آتش می زنم، نمی کشم، می خواهم ذره ذره سوختن و تمام شدنش را ببینم، نمی گذارم آینده ام اینطور بسوزد و ذره ذره همه ی زندگی ام را تلخ کند. یکی را درمی یابی، آن یکی از دستت می رود. کلا در این دنیای کوفتی همه اش باید یک کمبودی باشد که تو بخواهی اش و نداشته باشی اش. تازه همانی را هم که داری و فکر می کنی مال خودت است، هم دلهره و ترس از دست دادنش را داری. مثل حال الآن من که همه اش فکر و خیال دارم. حالا که پیش من نیست در فکر چه کسی است؟ دارد با چه کسی چت می کند؟ دروغ می گوید یا راست؟ بودنش هم لذت درستی ندارد! کشوی میزم را بیرون می کشم و تیغ را برمیدارم. آرام نیستم. تیغ را رو ی پوست ساعدم می کشم... می سوزد... عصبانی نیستم! دوباره تیغ را می کشم... خون از هر دو جا بیرون می زند... به هم ریخته نیستم! سه باره تیغ را می کشم... سوزشش اشک را به چشمم می آورد... دیوانه ام! چند بار دیگر خط می اندازم... دلم می خواهد همه چیزهای اطرافم را بشکنم... تیغ را پرت می کنم... بلند می شوم و برای غلبه بر سوزش دستم قدم می زنم... پنجره را باز می کنم... دوباره موبایل را برمی دارم و میترا را رصد می کنم. باد سرد به دستم می خورد و سوزش را بیشتر می کند. پنجره را می بندم... دلم می خواهد سخت تلافی کنم. دوباره پیام می دهم به مهدوی: «لعنتی حرف هایی که می زدی مثل چسب بود که وقتی از دیوار می کنی، رنگ دیوار را هم با خودش می کند. زیبایی را زشت می کند. اما من به تو ثابت می کنم که خوشی های کوتاه دم دست را، می شود طولانی و دائمی هم کرد. اصلا هر چه نقد است باید استفاده شود. لذت نسیه ای را کی دیده؟! ... ارزانی خودت...» . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_ششم - حالا که خوشیتو کردی؟ - تو الآن خیلی مثلا خوشی؟ منم مثل تو... حرفی نمی زنم. ح
مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم را از صفحه ی کامپیوتر می گیرم و منتظر می شوم: - قبوله دیگه! آقا... جان من کوتاه بیا! مبهم حرف می زند. اما متوجه می شوم. سر تکان می دهم برای ادامه ی حرفش. تا می آید لب باز کند تقه ای به در می خورد و در بی مکث باز می شود. قطعا جواد است. در را بی اجازه باز می کند. جواد است دیگر... بخواهد قرق می کند، نخواهد بلند حرفش را می زند. به میل خودش می رود و می آید. اثبات امیال نفسانی و خودی می کند. - ا ... مصی تو هم که اینجایی! مصطفی می رود طرفش و دست می دهند: - ِچطوری جواد. دربی رفتی؟ - خاک آفریقا تو سرشون. می خندم، خاک پرقیمتی نصیبشان کرد. الماس دارد. این را مفت خورهای دنیا و حروم خورها فهمیدند... بچه های خودمان هنوز آفریقا و اروپا می کنند! ارزش گذاری ها چقدر فرق می کند! - بیکاری آقای مهدوی دیگه؟ - وقتی اومدی ولو شدی روی صندلی جلوی من، داری حرفت رو هم می زنی و میگی... حتما بیکارم دیگه! خنده ی مضحکی می کند و می گوید: - خـودم می مونـم کمکـت می کنـم. الآن تـا برگردیـم کتابخونه بیا بریم یه دور بزنیم. مصطفی به جای من می گوید: - ِخوبـی شـما؟ سـاعت مدرسـه اسـت. مـن و تـو کنکـوری ولیم. پاشو دوتایی بریم! صدای پیامک موبایلم بلند می شوم. محل نمی گذارم و مشغول کارم می شوم. مصطفی و جواد دارند کل کل می کنند. دوباره پیام می آید. کامپیوتر هنگ می کند. سه باره پیام می دهد: «بابا! آقای مهدوی جواب بدید تو رو خدا. این آدمه شاید داره آدرس محل مقتول شدنش رو میده، بعدا که بخونی موریانه ها دارند تجزیه اش می کنند.» کامپیوتر را خاموش و روشن می کنم شاید فایده کند. موبایلم را از روی میزم برمی دارد و می گیرد طرفم. مصطفی می بیند که نمی تواند حرفش را بزند راه می افتد از دفتر برود بیرون و هم زمان می گوید: - بـه دلمـون مونـد یـه بـار بیاییـم حرفمـون رو بزنیـم مزاحـم اینجـا نباشه. جواد با سرعت سر برمی گرداند سمت مصطفی و می گوید: - ِاِا تو دیگه چرا، آقای مهدوی خودشو کشت بگه هر چی دلت می خـواد... خفـه ش کـن... بـه دلـت محـل نـذار... اونوقـت تـو شاگرد فابریکش هنوز می گی دلم می خواد دلم می خواد... پیامک را باز می کنم. تبلیغاتی است. هر سه تایش. باید مسدود کنم این سیل پیام های مزخرف را. مصطفی را نفهمیدم چه گفت. ُاما جواد کری می خواند. - جون مصی، ایـن دلم می خـواد، دلـم می خواد رو، بیـا ساطورکشی کنیم، راسته اش به من می رسه، استخواناش به تو. ببین حاضرم شرط ببندم. - الان تـو هـر چـی دلـت خواسـته انجـام دادی، بهـت خـوش گذشته؟ خرابتم نکرده؟ - بله پس چی؟ مصطفی شصتش را بلند می کند و با جدیت می گوید: - باشه. برو جلو رفیق، فعلا... و می رود. کامپیوتر آدم می شود. اما جواد نمی خواهد کوتاه بیاید: - عصر هستی؟ بریم تا یه جایی، یه دور بزنیم. عصر را دیگر ندارم. عصرها را ندارم. عصرهایم را باید مدیریت کنم. نگاهم که طولانی می شود روی صورتش می گوید: - امروز سر حال نیستی؟ نگاهم را ادامه می دهم: - هان! هستی؟ پلک می زنم. - اوکـی. گزینـه ی سـوم. مثـل همیشـه ای. فقط عصر رو نیسـتی. حداقل وعده ای که دادی رو... هوم. کیفم را نشانش می دهم. می آورد و کتاب را درمی آورم و میدهم. دستش. کتاب را مثل یک پرتقال زیر و رو می کند: - جلدش قشنگه ... باشه ... میخونم ... به شرطی که آنلاین باشی هر چی وسطش پرسیدم جواب بدی... از توی جیبش مقداری پول درمی آورد و می گذارد کنار کامپیوتر و می گوید: - این سهمیه ی این ماه. قراره یه بار منم بیام دیگه... موس را برمی دارم و پوشه را باز می کنم. - تا ته کتاب رو که خوندی حرف می زنیم. حالا هم برو. - زور کـه میگی خوشم می آد ازت. کلا وقتـی بـا آرامـش حرفـت رو محکـم می زنی بیشـتر خوشـم می آد. دلم می خـواد که اینجور وقتا به حرفت گوش بدم. ببین چه قدر خوبه آدم به حرف دلش گوش بده ... ببین دلم می خواد؛ چیز خوبیه دیگه... قبل از اینکه بلند شوم و بزنمش از دفتر می پرد بیرون... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ 🌹به عشق مادرم🌹 ﯾﺎﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﻣﺎﺩﺭ؟؟؟ ﺍﺳﻢ ﻗﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻗﻄﺎﺭ،ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ، کشتی . .. ﺗﺎ ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺷﺪﯼ ﺧﻠﺒﺎﻥ، ﻣﻠﻮﺍﻥ، ﻟﻮکوموتیوﺭﺍﻥ . ... ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ، ﺁﻗﺎ ﺷﯿﺮه ﺑﺸﯽ،‌حالا من بزرگ شده ام تو بزرگتر حالا من قوي شده ام و تو ..... كاش من هيچوقت بزرگ نميشدم تا تو همانطور جوان بماني كاش هيچوقت قوي نميشدم كه الان ضعف را در صورت زيبايت نبينم دست هايت را نوازش ميكنم تا تمام خاطرات خوب زندگي ام را بياد بياورم تمام وجودم از آن توست مادرم. . . 🍃 به سلامتی تمام‌ مادرهای مهربان🍃 ──═इई 🌺🌼🌺ईइ═┅─ 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁 🍂روز خود را زیبا کنید با "صلوات" 🍁برحضرت محمد (ص) 🍂و خاندان پاک و مطهرش 🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🍂وآلِ مُحَمَّدٍ 🍁وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍁
💎 ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﺗﻔﻨﮓ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﺳﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﺷﻮﺩ ، ﺩﯾﻨﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺷﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺷﻮﺩ ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺘﻤﺎﻥ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺷﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺷﺮﻳﻒ ﺷﻮﺩ ، ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﺎﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺎﻩ ﻭ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﺁﻗﺎ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺯﺍﺩﻩ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﺩ ﺑﯽ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﻋﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻌﻮﺭ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻓﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺑﺒﺎﺭﺍﻥ به امید فردایی روشن تر... 🍁
می گویند ؛❣ عشق خدا به همه یکسان است❣ ولی من می گویم ❣ مرا بیشتر از همه دوست دارد ❣ وگرنه به همه یکی مثل تو میداد😍💕❣💕
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاهم دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم .تماس را ق
📚 📝 (تبسم) ♥️ غرور مردانه اش اجازه نمیداد جلوی من اشک بریزه . از ماشین پیاده شد و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس کنار خیابان نشست .بادستهایش سرش را گرفته بود . از تکان خوردن شانه هایش معلوم بود که گریه میکند. میخواستم پیشش بروم که صدای زنگ تماس گوشی ام مانع شد. مادرم پشت خط بود,گفت: _ثمین معلوم هست کجایی دختر؟ _سلام مامان اومدم بیرون باید با پویا صحبت میکردم. _درمورد چی؟ _درمورد زندگی و آینده خودم _تونستی همه چیز رو بگی؟ -نه مامان فعلا نمیتونم شاید تو این سفر کوفتی بگم .نمیخوام بیشتراز این آزارش بدم -نکنه میخوای این سفر رو با این اوضاع و احوال بریم؟ _اره مامان حتما باید بریم.لطفا آماده بشید من و پویا هم الان میایم اونجا .شما با خالشون هماهنگ کن. -خودت میدونی .ما الان آماده میشیم.خب دیگه خداحافظ -خداحافظ از ماشین پیاده شدم ,کنارپویا نشستم در حالی که به زورسعی میکردم لبخند برلب داشته باشم گفتم:ببین پویا,منو نگاه کن .بیا همه چیز رو فراموش کن ,بیا به سفر امروزمون فکرکنیم.در مورد این اتفاق ها بعد سفر صحبت میکنیم .باشه؟ پویا باعصبانیت گفت: _من نمیتونم مثل تو خونسرد باشم و لبخند بزنم ,انگاراتفاقی نیفتاده میفهمی!!نمیییتونم در حالی که اشک میریختم از روی نیمکت بلند شدم و آهسته گفتم: _حق باتوئه .من ببخش سوارماشین شدم و به سرعت از پویا دورشدم.نمیدانستم باید چه کارکنم .بی هدف درخیابان ها چرخیدم.کناگهان به یاد حرفهایم با مادرم افتادموقتی که خوش خیال بودم و فکرمیکردم پویا میتواندبا این سفر آخر موافقت کند, باخود گفتم حتما تا الان منتظرمن و پویا هستند. سریع به سمت خانه به راه افتادم در طول مسیر فکرمیکردم به پدر و مادرم چه باید بگویم.چه بهانه ای برای نیامدن پویا باید می آوردم. وقتی به جلوی خانه رسیدم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️