eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_هفتم _چندسال پیش که رفته بودم ایتالیا یک
📚 📝 (تبسم) ♥️ خان بابا _پس خوب گوش کن تا این پدر متظاهرتو خوب بشناسی!مادرت حتما بهت گفته من میخواستم که او با پسر اسفندیار خان دوستم که خان روستای دیگه بود ازدواج کنه ولی مادرت پاشو تو یک کفش کرد که الّا و بلّا فقط با دکتر آس و پاس بهیاری ازدواج میکنه.با این که مخالف این ازدواج بودم ولی فقط و فقط بخاطر عزیزجونت که عاشقش بودم ,قبول کردم بابات بیاد خواستگاری. یک هفته بعد خواستگاری اونا باهم ازدواج کردنو قرارشد تا آخر ماه بعد پدرت خونه ای که خریده بود رو آماده کن و مادرت رو به عنوان عروسش به خونه اش ببره . دوروز بعد عقدشون اسفندیار خان به دیدنم اومو .خیلی عصبانی بود وقتی ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت: _حاشا به غیرتت اردشیرخان. تو به خاطر یک دکتر آسمون جل به پسر من جواب رد دادی .کلاتو بزار بالاتر !داماد عزیزت با خانم دکتر بهیاری روهم ریخته .امروز فرداست تشت رسواییشون بیفته زمین درسته از پدرت دل خوشی نداشتم ولی حالا اون جزء خانواده ام شده بود .با شنیدن حرفهای اسفندیار خان عصبانی شدم و گفتم: -درست حرف بزن اسفندیارخان چرا تهمت میزنی؟ هرچند دل خوشی از دامادم ندارم ولی به پاک بودن و هرز نرفتنش قسم میخورم _که اینطور اگه فکر میکنی من تهمت میزنم پس بهتره ساعت 7 که بهداری تعطیل میشه اونجا باشی .منتظرتم اسفندیاررفت .باور کردن حرفاشبرام سخت بود ولی این شک مثل خوره افتاد به جونم . نمیتونستم یک جا بشینم و کاری نکنم واسه همین برای اطمینان بیشتر همون ساعت به بهداری رفتم . اسفندیارخان جلو در منتظرم ایستاده بود ,پیشش رفتم . باهم به سمت اتاق پدرت رفتیم .همه جا تاریک بود .فقط لامپ دفتر بابات روشن بود.پشت در ایستادیم. میخواستم در رو باز کنم برم داخل ولی اسفندیارخان نذاشت گفت :بهتره همین جا بمونی اگه بری داخل قبل اینکه حقیقت رو بفهمی دامادت میتونه همه چیز رو انکارکنه .پس صبر کن. همونجا ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.زنه گریه میکرد و میگفت :خیلی آشغالی چرا این کاررو بامن کردی ؟چطور تونستی بعد اینکه چندماه زن صیغه ایت بودم حالا مثل یک آشغال منو بندازی دور؟ حالا من با این بچه چیکارکنم.چطوری بگم باباش چه حیوونی بوده هان؟ با شنیدن حرفهای اون زن دیگه توانی برام نمونده بود از بهداری بیرون زدم. جلوی در بهداری دوزانو روی زمین افتادم.باورم نمیشد . به اسفندیارخان گفتم شاید اشتباه شده بزار برم داخل از خودش بپرسم .ولی اون سریع جلومو گرفت و گفت:کجا خان؟من دخترت رو به اندازه پسرم دوست دارم همون موقعی که بهم خبردادند یکی از نوکرامو فرستادم دامادتو تعقیب کنه.بعد چندروز خبر آورد که دامادت شبا به خونه این زن رفت و آمد داره منم وظیفه دوستیم دونستم تا بهت خبر بدم .حالا دیگه خوددانی .این تو این هم دامادت وقتی حرفاش رو شنیدم دنیا روی سرم خراب شد میخواستم برم داخل و سقف رو سرشون خراب کنم ولی پدرت ارزش اینو هم نداشت .مادرت بعد عزیز جون ,عزیزترین فرد زندگیم بود جونم به جون اون بند بود نمیتونستم ببینم شوهرش بهش خیانت کرده.همونجا تصمیم گرفتم طلاق مادرتو هرجور شده از بابات بگیرم. وقتی برگشتم خونه به مادرت گفتم فردا باید طلاق بگیره. به دست و پام افتادزجه زد و گفت دوسش داره ولی گوشم بدهکارنبود .وقتی گفت تا علتش رو ندونه راضی نمیشه,نتونستم بگم غرورم اجازه نمیداد بگم دامادم خیانت کاربوده.بدون این که دلیلش رو بگم فقط گفتم فردا آماده بتش تا بریم طلاقت رو بگیرم. نصف های شب با صدای جیغ عزیزجونت به اتاق مادرت رفتم.دختر دسته گلم بخاطر بابای بی لیاقتت خودکشی کرده بود خیلی ترسیده بودم .یکی از کارگرارو فرستادم دنبال بابات. با عجله خودش رو رسوند .دست مادرت رو بخیه زد و کنارش موند تا صبح فرداصبح همه رو تهدید کردم که اگه کسی از اهالی روستا بفهمه دخترم خودکشی کرده ,زنده اش نمیزارم. دلم میخواست پدرت رو با دستای خودم بکشم ولی حال بد دخترم مانع میشد وقتی علت خودکشی سلاله رو پرسید یک سیلی خوابوندم تو صورتشو و گفتم:مهم نیست چرا .فردا صبح دست زنت رو میگیری و باخودت به تهران میبری. چون نه دل خوشی پدرت داشتم و نه از مادرت فردای اون روز یک جشن ساده گرفتم و اونا برای همیشه از روستا رفتن حالا که همه چیز رو فهمیدی اگه میخوای زندگی اونا ازهم نپاشه و مادرت بخاطر خیانت بابات بلایب سرش نیاد بهتره با این ازدواج موافقت کنی؟ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_هشتم خان بابا _پس خوب گوش کن تا این پدر
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که اشک میریختم به مهسا نگاه کردم که صورتش خیس اشک بود ,گفت: _ثمین نگو که تو هم قبول کردی؟ -اره من احمق قبول کردم به قیمت بدبختی خودم تا زندگی خانواده ام از هم نپاشه .باور اینکه بابام این جور آدمی باشه واسم سخته.ولی چاره ای نداشتم باید قبول میکردم.اون موقع فقط تونستم زمانش رو عقب بندازم اون هم فقط به بهانه گرفتن مدرک ارشدم .حالا بعد این همه سال رامین اومده تا منو با خودش ببره.مهسا بریدم نمیدونم چیکارکنم.از یک طرف پویا که همه زندگیمه از یک طرفی نمیتونم خانواده ام رو نابود کنم. مهسا کمکم کن درمونده شدم .خانواده ام فکرمیکنن فقط بخاطر عزیزجون قبول کردم .مهسا اون موقع که قول دادم پویایی نبود که انقدر بخوامش .اون موقع تصمیم گرفتم هیچ وقت عاشق نشم ولی وقتی پویا رو دیدم دست خودم نبود وقتی به خودم اومدم که شده بود همه زندگیم.مهسا بگو با پویا چیکارکنم؟داغون داغونم باعشقم چیکارکنم؟ کمکم کن مهسا درموندم -ثمین من مطمئنم این فقط یه تهمته.چرا نمیری بادپدرت صحبت کنی؟ _مهسا نمیتونم ناراحتش کنم.میترسم اون حرفها راست باشه و همه تصورم از پدرم خراب بشه _پس پویا چی؟به اون ,به دل شکستش فکرکردی؟ثمین خواهرم سرنوشت پویا به درک .به خودت فکرکردی ؟میتونی با کسی که دوسش نداری زندگی کنی؟ میتونی بدون پویا زندگی کنی.خواهرگلم به خودت هم فکرکن قرارنیست خودت رو قربونی کنی. بدون اینکه حرفی بزنم کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.به صدازدن های مهسا توجهی نکردم و سوارماشینم شدم و بی هدف به راه افتادم.زندگی برایم پوچ و بی معنا شده بود .پایم را روی پدال گاز گذاشتم و به سمت شمال به راه افتادم و اشک ریختم .وقتی به اولین تونل رسیدم شیشه را پایین دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن .دیگر رمقی برایم نمانده بود .ماشین را کناری نگه داشتم و شروع کردم به گریستن. تصمیم گرفتم با پویا تماس بگیرم .با دستی لرزان شماره پویا را گرفتم.صدایش در گوشم پیچید: _الو ثمین جان در حالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم: _سلام.ببخشید این موقع شب تماس گرفتم -نه عزیزم خوش حال شدم صداتو شنیدم .عزیزم چرا صدات گرفته؟ -چیزی نیست .پویا زنگ زدم بهت بگم.... دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم شروع کردم به گریه کردن. صدای پویا را میشنیدم که با نگرانی میگفت: _ثمین جان عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟ثمین حرف بزن وگرنه الان میام در خونتون _پویا متاسفم.متاسفم برای روزایی که وقتو با من هدر دادی .متاسفم برای عشق و علاقه ای که بهم دادی و من.... _ثمین بسه دیگه!!این حرفا چیه میزنی ؟تا چنددقیقه دیگه میام درخونتون.ببینم چه بلایی سرت اومده؟ _پویا من خونه نیستم.فقط زنگ زدم تا برای بار آخر باهات حرف بزنم _ثمین,عزیزم بگو کجایی باید بیام ببینمت.میفهمی ثمینم,باید الان کنارت باشم .بگو کجایی خانومم؟ _نه پویا.خواهش میکنم بزارحرفامو بزنم _بزار بیام پیشت بعد به همه حرفات گوش میدم ,اگه حتی ذره ای بهم علاقه داری بگو کجایی تا بیام پیشت ,به جون خودم قسمت میدم بزار ببینمت. -قسمم نده پویا نزار بیشتر از این عذاب بکشم -گوش کن ثمین .ببین چی میگم.من الان میرم جلو در وردی پارک فرشته منتظرت می مونم حتی اگه شده تا فردا صبح منتظر باشم می مونم,پس لطفا هرجا هستی الان بیا -نه پویا نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_نهم در حالی که اشک میریختم به مهسا نگاه
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم .تماس را قطع کردم و شروع کردم به گریه کردن.تکلیفم باخودم و با دلم روشن نبود.نمیدانستم باید چیکارکنم.حتی گریه کردن هم آرامم نمیکردباخودم میگفتم شاید دیدن پویا آرامم کند ولی نه,دیدن پویا دردی را دوا نمیکرد بجز سخت تر کردن زندگی برای پویا,برای خودم قلبم داشت از تپیدن می ایستاد .نفس کشیدن برایم سخت شده بود.سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و اشک ریختم. ساعت ها گذشت وقتی سرم را از روی فرمان بلند کردم سپیده صبح خودنمایی میکرد .به یاد حرف پویا افتادم .باخودم گفتم: _اگه واقعا منتظرم باشه چی؟باید برم و مطمئن بشم که پویا اونجا نیست. ماشین را روشن کردم و برگشتم در طول مسیر خدا خدا میکردم پویا انجا منتظرم نمانده باشد. وقتی به روبه روی پارک رسیدم با ناباوری تمام پورشه پویا را جلوی درب ورودی بود و خودش در ماشین منتظرم نشسته بود. گوشیم را برداشتم و با او تماس گرفتم ,تماس برقرارشد -الو ثمین جان کجایی؟ _سلام مهم نیست من کجام تو بگو کجایی؟ _من رو به روی پارک,بگو کجایی بیام پیشت؟ -پویا برو خونه .من نمیتونم بیام.منتظرم نمون -نه!تا نیای هیچ جا نمیرم و همینجا منتظرت میمونم.تو رو جون من بیا ثمین با شنیدن صدای بغض دار پویا نفسم بند آمد سریع گفتم: _پویا دارم میمیرم .جون من بغض نکن,پویا منو ببخش منتظرت گذاشتم.من اون طرف خیابونم .لازمه فقط سرت رو بچرخونی پویا از ماشینش پیاده شد و به سمتم دوید . در چند قدمی ام ایستاد و فقط نگاهم می کرد .من هم فقط نگاهش میکردم . نگرانی در چشمانش موج میزد .از ماشین پیاده شدم و روبه رویش ایستادم و گفتم _سلام .ببخشید که نگرانت کردم _سلام.,ثمین جان خوبی؟منو دق دادی تا اومدی عزیزم -میشه بشینیم تو ماشین باید باهات حرف بزنم هردو سوار ماشین شدیم به او گفتم: _چرا تا این موقع منتظرم موندی؟ _تو چرا انقدر دیر کردی؟من که گفتم تا هر وقت که بیای صبرمیکتم,میشه بگی چه اتفاقی افتاده که ثمین منو نگران کرده؟ نکنه من کاری کردم که اینقدر از دستم ناراحتی .اره؟ _نه.راستش حال عزیزجونم اصلا خوب نیست.دکترا جوابش کردن ,آخرین خواسته اش اینه که منو ببینه _همین؟این که ناراحتی نداره .فردا با اولین پرواز باهم میریم دیدنشون.ان شاءالله زود خوب میشه -من از این ناراحتم که نمیشه باهم بریم _اخه چرا؟چرا نمیشه باهم بریم؟ درحالی که بغض کرده بودم گفتم: _چون .چون خبر نداره من نامزدکردم _خب بهش بگو _نمیتونم این کار رو بکنم .لطفا نپرس چرا ناگهان بغضم ترکید .شروع کردم به گریه کردن. پویا که نگرانتر شده بود گفت: _ثمین جان باشه برو فقط بگو چند روز منتظر اومدنت بمونم .همین _نمیدونم پویا نمیدونم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهارم نگاهم را بالا می آورم تا صورت ماه و ستاره ها را ببینم. آمدم پشت بام آپارتمان
از کتابخانه که می آیم اول سری به تلگرام میزنم. گروه«بچه های معرکه» انقدر پیام رد و بدل کرده اند که چشمانم گشاد می شود. دراز می کشم و پیام ها را می خوانم. عجیب است؛ میترا از صبح حضور فعال داشته. سیروس را هم عضو کرده است. چقدر هم که بد گذرانده! فرزاد ادمین اصلی است تا می بیند آنلاین شده ام سلام می دهد. میترا کلی با فرزاد شوخی کرده و برایش استیکر فرستاده است. توی خصوصی به میترا پیام می دهم: - مگه مدرسه نباید می بودی؟ چرا اینجا پلاس بودی؟ - وای عشـقم... اومـدی؟ انقـدر دلـم بـرات ریـز شـده بـود. کتابخونه بودی همش؟ - می گم از صبح تا حالا اینجا چه کار می کردی؟ - ِا اذیـت نکـن خـب، امـروز رو مود درس نبـودم. حالم هم خوب نبود... اینجا بودم خب... پس چه کار می کردم؟ جوابش قانعم نمی کند. چرا مدرسه نرفته است؟ دیشب که حالش بد نبود. لکه های تردید به جانم می افتد: - چـه ت بـود کـه بـرای کتـاب دسـت گرفتـن حـال نداشـتی برای گوشی دست گرفتن حال داشتی؟ برایم استیکر اخم و ناز می فرستد. می خواهم که درست جواب بدهد. دوباره استیکر عجقم و عجیجم می فرستد. خیلی احمق است که درست جواب نمی دهد. نمی داند که عصبی می شوم. نتم را خاموش میکنم. جواد پیام میدهد: - ببیـن فـردا جزوه هـا رو نیـاری دودمانـت رو بـه بـاد میدم. کپـی بگیر بیار که نخوام همش منتت رو بکشم. - فردا شاید نیام، خیلی به جا نیستم. - چی شده؟ با میترا به هم زدی؟ - ِبـه تـو ربطـی نـداره، مگـه خـودت درگیـر نگین بـودی و اخلاقت سگی بود من دخالت کردم؟ - جوش نیار شیرت خشک میشه. منم حرفم همینه. این همه برای نگین خودم رو جر دادم الآن با سیروسه! - چه ربطی به میترا داره؟ - تو تا آخرش با میترا می مونی؟ یا مثل بقیه... - انقدر نفهمیدی که میترا برام فرق داره؟ - برای اونم، تو فرق داری؟ سرد شده است که دهان را جمع حرفش برایم مثل چای تلخ می کند. حرف جواد تمام دل و روده ام را درهم می کشد. - هستی؟ می فهمی چی میگم؟ - از حرصت داری این رو می پرسی؟ - نه! چه حرصی؟ اصلا چه ربطی به من داره؟ - خیلی خب حالا. منظورت؟ - میگـم. بـرای مـن، نگین خاص بود. بـرای نگین مهران خاص بـود. بـرای مهـران هـم سـعیده، بـرای سـعیده سـیروس... اصـل نتونستم زنجیر رو قطع کنم، یا به هم وصل کنم. موازی می رفت جلو بدمصب... نمی نویسم. هیچی نمی توانم بنویسم. سکوتم را که می بیند، می نویسد: - حـالا هـم بـه هم نریز، عصبی هم نشـو. فقـط ببین تو برای میترا هستی یـا نـه؟ می تونـه چند سال صبـر کنـه تـا تکلیـف درس و کارت روشن بشه، ول نکنید همدیگه رو... - میشه خفه شی! شکلک دهان بسته میفرستد، دهان جواد را بستم. دهان اژدهای ذهنم باز می شود. آتش می ریزد روی زندگی ام. تنهایی نمی توانم این سوزش را تحمل کنم: - جواد هستی؟ - اوهوم! - نظرت؟ بنال ببینم چی میگی؟ - نمی دونـم، فقـط بـه ایـن نتیجـه رسـیدم کـه نـه مـن بـه نگیـن رسـیدم، نـه نگیـن بـه مهـران و نـه بقیـه هـم... فقـط گنـد زدیـم بـه همه ی خوشـیمون و رفـت. نـه می تونـم به نگیـن فکر نکنـم، نـه می تونـم داشـته باشـمش. پـدرم ده بـار دراومـده... بـه غلـط کردن افتادم. - آخرش رو بگو! - آخرش هیچی، ده سـال دیگه که بخوام دسـت یکی رو بگیرم بیـارم بدبختـم کنـه، نـه نگیـن از ذهنم مـیره، نـه بی اعتمادی به ایـن یکـی میذاره آب خـوش از گلوم پایین بفرسـتم. میدونـم نمی تونـم لارج باشـم؛ مگـر اینکـه مثـل دهکـده ی حیوانـات بـا همـه ی بی ناموس هـا سـر کنـم و ناموسم رو هم بـرای همه بـه اشتراک بذارم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_پنجم از کتابخانه که می آیم اول سری به تلگرام میزنم. گروه«بچه های معرکه» انقدر پیام
- حالا که خوشیتو کردی؟ - تو الآن خیلی مثلا خوشی؟ منم مثل تو... حرفی نمی زنم. حرفی ندارم بزنم، فقط دوست دارم جواد خفه بشود و دیگر ادامه ندهد. معادله های چیده ام را به لجن کشید.نقد و نسیه ام به هم ر یخت. دفتر را پرت می کنم و دنبال پاکت سیگار می گردم. افتاده گوشه ی اتاق... بی پدر! آرام نیستم... موبایل را برمی دارم تا دودمان میترا را به باد بدهم... شماره را که می گیرم پشیمان می شوم. باید مطمئن شوم. اگر... اگر... خودم می کشمش... با زندگی من اگر بازی کند... تمام آرزوهایش را به باد می دهم... تکیه می دهم به دیوار... نمی دانم چرا اما برای مهدوی می نویسم: «از تو که وعده ی خراب شدن آرزوهایم را دادی متنفرم. از تو که گفتی هیچ آرزویم رنگ واقعیت نمی گیرد بیزارم. از تو که زیراب دوست داشتنی هایم را زدی حالم به هم می خورد. اصلا دنیا و من و زندگی در نگاه تو چه تعریفی دارد؟ خودت هم نمیدانی.» پیام را می فرستم و حالم خراب تر می شود. از سیاهی و تاریکی شب وحشتزده ام. میترا را کاش می شد بکشم. سیگارم را آتش می زنم، نمی کشم، می خواهم ذره ذره سوختن و تمام شدنش را ببینم، نمی گذارم آینده ام اینطور بسوزد و ذره ذره همه ی زندگی ام را تلخ کند. یکی را درمی یابی، آن یکی از دستت می رود. کلا در این دنیای کوفتی همه اش باید یک کمبودی باشد که تو بخواهی اش و نداشته باشی اش. تازه همانی را هم که داری و فکر می کنی مال خودت است، هم دلهره و ترس از دست دادنش را داری. مثل حال الآن من که همه اش فکر و خیال دارم. حالا که پیش من نیست در فکر چه کسی است؟ دارد با چه کسی چت می کند؟ دروغ می گوید یا راست؟ بودنش هم لذت درستی ندارد! کشوی میزم را بیرون می کشم و تیغ را برمیدارم. آرام نیستم. تیغ را رو ی پوست ساعدم می کشم... می سوزد... عصبانی نیستم! دوباره تیغ را می کشم... خون از هر دو جا بیرون می زند... به هم ریخته نیستم! سه باره تیغ را می کشم... سوزشش اشک را به چشمم می آورد... دیوانه ام! چند بار دیگر خط می اندازم... دلم می خواهد همه چیزهای اطرافم را بشکنم... تیغ را پرت می کنم... بلند می شوم و برای غلبه بر سوزش دستم قدم می زنم... پنجره را باز می کنم... دوباره موبایل را برمی دارم و میترا را رصد می کنم. باد سرد به دستم می خورد و سوزش را بیشتر می کند. پنجره را می بندم... دلم می خواهد سخت تلافی کنم. دوباره پیام می دهم به مهدوی: «لعنتی حرف هایی که می زدی مثل چسب بود که وقتی از دیوار می کنی، رنگ دیوار را هم با خودش می کند. زیبایی را زشت می کند. اما من به تو ثابت می کنم که خوشی های کوتاه دم دست را، می شود طولانی و دائمی هم کرد. اصلا هر چه نقد است باید استفاده شود. لذت نسیه ای را کی دیده؟! ... ارزانی خودت...» . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_ششم - حالا که خوشیتو کردی؟ - تو الآن خیلی مثلا خوشی؟ منم مثل تو... حرفی نمی زنم. ح
مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم را از صفحه ی کامپیوتر می گیرم و منتظر می شوم: - قبوله دیگه! آقا... جان من کوتاه بیا! مبهم حرف می زند. اما متوجه می شوم. سر تکان می دهم برای ادامه ی حرفش. تا می آید لب باز کند تقه ای به در می خورد و در بی مکث باز می شود. قطعا جواد است. در را بی اجازه باز می کند. جواد است دیگر... بخواهد قرق می کند، نخواهد بلند حرفش را می زند. به میل خودش می رود و می آید. اثبات امیال نفسانی و خودی می کند. - ا ... مصی تو هم که اینجایی! مصطفی می رود طرفش و دست می دهند: - ِچطوری جواد. دربی رفتی؟ - خاک آفریقا تو سرشون. می خندم، خاک پرقیمتی نصیبشان کرد. الماس دارد. این را مفت خورهای دنیا و حروم خورها فهمیدند... بچه های خودمان هنوز آفریقا و اروپا می کنند! ارزش گذاری ها چقدر فرق می کند! - بیکاری آقای مهدوی دیگه؟ - وقتی اومدی ولو شدی روی صندلی جلوی من، داری حرفت رو هم می زنی و میگی... حتما بیکارم دیگه! خنده ی مضحکی می کند و می گوید: - خـودم می مونـم کمکـت می کنـم. الآن تـا برگردیـم کتابخونه بیا بریم یه دور بزنیم. مصطفی به جای من می گوید: - ِخوبـی شـما؟ سـاعت مدرسـه اسـت. مـن و تـو کنکـوری ولیم. پاشو دوتایی بریم! صدای پیامک موبایلم بلند می شوم. محل نمی گذارم و مشغول کارم می شوم. مصطفی و جواد دارند کل کل می کنند. دوباره پیام می آید. کامپیوتر هنگ می کند. سه باره پیام می دهد: «بابا! آقای مهدوی جواب بدید تو رو خدا. این آدمه شاید داره آدرس محل مقتول شدنش رو میده، بعدا که بخونی موریانه ها دارند تجزیه اش می کنند.» کامپیوتر را خاموش و روشن می کنم شاید فایده کند. موبایلم را از روی میزم برمی دارد و می گیرد طرفم. مصطفی می بیند که نمی تواند حرفش را بزند راه می افتد از دفتر برود بیرون و هم زمان می گوید: - بـه دلمـون مونـد یـه بـار بیاییـم حرفمـون رو بزنیـم مزاحـم اینجـا نباشه. جواد با سرعت سر برمی گرداند سمت مصطفی و می گوید: - ِاِا تو دیگه چرا، آقای مهدوی خودشو کشت بگه هر چی دلت می خـواد... خفـه ش کـن... بـه دلـت محـل نـذار... اونوقـت تـو شاگرد فابریکش هنوز می گی دلم می خواد دلم می خواد... پیامک را باز می کنم. تبلیغاتی است. هر سه تایش. باید مسدود کنم این سیل پیام های مزخرف را. مصطفی را نفهمیدم چه گفت. ُاما جواد کری می خواند. - جون مصی، ایـن دلم می خـواد، دلـم می خواد رو، بیـا ساطورکشی کنیم، راسته اش به من می رسه، استخواناش به تو. ببین حاضرم شرط ببندم. - الان تـو هـر چـی دلـت خواسـته انجـام دادی، بهـت خـوش گذشته؟ خرابتم نکرده؟ - بله پس چی؟ مصطفی شصتش را بلند می کند و با جدیت می گوید: - باشه. برو جلو رفیق، فعلا... و می رود. کامپیوتر آدم می شود. اما جواد نمی خواهد کوتاه بیاید: - عصر هستی؟ بریم تا یه جایی، یه دور بزنیم. عصر را دیگر ندارم. عصرها را ندارم. عصرهایم را باید مدیریت کنم. نگاهم که طولانی می شود روی صورتش می گوید: - امروز سر حال نیستی؟ نگاهم را ادامه می دهم: - هان! هستی؟ پلک می زنم. - اوکـی. گزینـه ی سـوم. مثـل همیشـه ای. فقط عصر رو نیسـتی. حداقل وعده ای که دادی رو... هوم. کیفم را نشانش می دهم. می آورد و کتاب را درمی آورم و میدهم. دستش. کتاب را مثل یک پرتقال زیر و رو می کند: - جلدش قشنگه ... باشه ... میخونم ... به شرطی که آنلاین باشی هر چی وسطش پرسیدم جواب بدی... از توی جیبش مقداری پول درمی آورد و می گذارد کنار کامپیوتر و می گوید: - این سهمیه ی این ماه. قراره یه بار منم بیام دیگه... موس را برمی دارم و پوشه را باز می کنم. - تا ته کتاب رو که خوندی حرف می زنیم. حالا هم برو. - زور کـه میگی خوشم می آد ازت. کلا وقتـی بـا آرامـش حرفـت رو محکـم می زنی بیشـتر خوشـم می آد. دلم می خـواد که اینجور وقتا به حرفت گوش بدم. ببین چه قدر خوبه آدم به حرف دلش گوش بده ... ببین دلم می خواد؛ چیز خوبیه دیگه... قبل از اینکه بلند شوم و بزنمش از دفتر می پرد بیرون... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ 🌹به عشق مادرم🌹 ﯾﺎﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﻣﺎﺩﺭ؟؟؟ ﺍﺳﻢ ﻗﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻗﻄﺎﺭ،ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ، کشتی . .. ﺗﺎ ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺷﺪﯼ ﺧﻠﺒﺎﻥ، ﻣﻠﻮﺍﻥ، ﻟﻮکوموتیوﺭﺍﻥ . ... ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ، ﺁﻗﺎ ﺷﯿﺮه ﺑﺸﯽ،‌حالا من بزرگ شده ام تو بزرگتر حالا من قوي شده ام و تو ..... كاش من هيچوقت بزرگ نميشدم تا تو همانطور جوان بماني كاش هيچوقت قوي نميشدم كه الان ضعف را در صورت زيبايت نبينم دست هايت را نوازش ميكنم تا تمام خاطرات خوب زندگي ام را بياد بياورم تمام وجودم از آن توست مادرم. . . 🍃 به سلامتی تمام‌ مادرهای مهربان🍃 ──═इई 🌺🌼🌺ईइ═┅─ 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁 🍂روز خود را زیبا کنید با "صلوات" 🍁برحضرت محمد (ص) 🍂و خاندان پاک و مطهرش 🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🍂وآلِ مُحَمَّدٍ 🍁وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍁
💎 ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﺗﻔﻨﮓ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﺳﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﺷﻮﺩ ، ﺩﯾﻨﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺷﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺷﻮﺩ ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺘﻤﺎﻥ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺷﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺷﺮﻳﻒ ﺷﻮﺩ ، ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﺎﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺎﻩ ﻭ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﺁﻗﺎ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺯﺍﺩﻩ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﺩ ﺑﯽ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﻋﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻌﻮﺭ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻓﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺑﺒﺎﺭﺍﻥ به امید فردایی روشن تر... 🍁
می گویند ؛❣ عشق خدا به همه یکسان است❣ ولی من می گویم ❣ مرا بیشتر از همه دوست دارد ❣ وگرنه به همه یکی مثل تو میداد😍💕❣💕
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاهم دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم .تماس را ق
📚 📝 (تبسم) ♥️ غرور مردانه اش اجازه نمیداد جلوی من اشک بریزه . از ماشین پیاده شد و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس کنار خیابان نشست .بادستهایش سرش را گرفته بود . از تکان خوردن شانه هایش معلوم بود که گریه میکند. میخواستم پیشش بروم که صدای زنگ تماس گوشی ام مانع شد. مادرم پشت خط بود,گفت: _ثمین معلوم هست کجایی دختر؟ _سلام مامان اومدم بیرون باید با پویا صحبت میکردم. _درمورد چی؟ _درمورد زندگی و آینده خودم _تونستی همه چیز رو بگی؟ -نه مامان فعلا نمیتونم شاید تو این سفر کوفتی بگم .نمیخوام بیشتراز این آزارش بدم -نکنه میخوای این سفر رو با این اوضاع و احوال بریم؟ _اره مامان حتما باید بریم.لطفا آماده بشید من و پویا هم الان میایم اونجا .شما با خالشون هماهنگ کن. -خودت میدونی .ما الان آماده میشیم.خب دیگه خداحافظ -خداحافظ از ماشین پیاده شدم ,کنارپویا نشستم در حالی که به زورسعی میکردم لبخند برلب داشته باشم گفتم:ببین پویا,منو نگاه کن .بیا همه چیز رو فراموش کن ,بیا به سفر امروزمون فکرکنیم.در مورد این اتفاق ها بعد سفر صحبت میکنیم .باشه؟ پویا باعصبانیت گفت: _من نمیتونم مثل تو خونسرد باشم و لبخند بزنم ,انگاراتفاقی نیفتاده میفهمی!!نمیییتونم در حالی که اشک میریختم از روی نیمکت بلند شدم و آهسته گفتم: _حق باتوئه .من ببخش سوارماشین شدم و به سرعت از پویا دورشدم.نمیدانستم باید چه کارکنم .بی هدف درخیابان ها چرخیدم.کناگهان به یاد حرفهایم با مادرم افتادموقتی که خوش خیال بودم و فکرمیکردم پویا میتواندبا این سفر آخر موافقت کند, باخود گفتم حتما تا الان منتظرمن و پویا هستند. سریع به سمت خانه به راه افتادم در طول مسیر فکرمیکردم به پدر و مادرم چه باید بگویم.چه بهانه ای برای نیامدن پویا باید می آوردم. وقتی به جلوی خانه رسیدم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_یکم غرور مردانه اش اجازه نمیداد جلوی من
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی به جلوی خانه رسیدم پویا رادیدم که با رامین در حال صحبت کردن بود . باخودم گفتم :نکنه رامین همه چیز رو گفته باشه . بانگرانی از ماشین پیاده شدم .به سمتشان رفتم .به پویا گفتم : _تو اینجایی _سلام ببخشید بابت اتفاق چنددقیقه پیش. رامین که از چیزی خبر نداشت به من گفت: _ثمین جان معلوم هست از صبح تا حالا کجایی؟نمیگی نگرانت میشم خجالت زده از حرفهای رامین نگاهی به پویا کردم که غیرتی شده بود .با عصبانیت به رامین گفتم: _اینکه من کجا بودم فکرنکنم ربطی به شما داشته باشه.لطفا ما رو چند لحظه تنها بزارید رامین با خشم از ما دور شد .به پویا گفتم: _بخاطر گستاخی رامین عذرمیخوام.ببخشید _فقط بخاطر تو و مامانت چیزی بهش نگفتم _نگفتی چرا الان اینجایی؟ _اومدم عشق بی معرفتم رو تا دریا همراهی کنم.اجازه هست خانومم با شنیده واژه (خانومم)بغض راه گلویم را بست.با ناراحتی گفتم: _پویا موافقی فرارکنیم؟؟ خندید و گفت:فرار!از کی؟از چی؟ _از همه چیز پویا ,از همه _یعنی میگی من عشقمو بدزدم؟ _اره,جراتشو نداری؟ _اما خانومم الان همه راضین .اگه قبلا که نامحرم بودیم هم میگفتی قبول نمیکردم _چراا ؟؟دوسم نداری ؟؟ -مگه میشه تو رو دوست نداشت .عاشقتم دربست,ولی عشقم نمیخوام فردا به بچه هامون بگم با مامانتون فرارکردم.میخوام بگم به خاطر عشقم جنگیدم .به نظرت اینجوری بهتر نیست؟ _نه نیست.!!!اگه دوسم داری بیا فرارکنیم و بریم یه جااای خیلی دور دستش رو به سمتم درازکرد و گفت: _ دستتو بده بهم تا آخر دنیا فرارکنیم.من حاضرم بخاطرت هرکاری کنم تا ثابت کنم دیوانه وار دوست دارم. دستش را گرفتم گرمای وجودش آرامم کرد.نگاهی به من کرد و گفت: _چرا دستات یخ کرده عزیزدلم؟حالا که دستات تو دستمه حاضرم تا اخر دنیا دنبالت بیام.نمیخوای بگی چی باعث شده دخترک سربه راه من به فکرفرارافتاده باشه؟ دستم را از دستش کشیدم و گفتم: _هیچی.فراموش کن.منتظر باش الان برمیگردم به داخل خانه رفتم و به مادرم گفتم: _سلام مامان آماده اید بریم؟ _سلام دختر معلوم هست کجایی؟ _بعدا واستون توضیح میدم فعلا بریم.پویا دم در منتظر مونده, راستی عمو احمدشون آمادن؟ _اره عزیزم قرارشد بریم اونجا تا باهم راه بیفتیم -باشه.پس من با پویا میرم شماهم بیاین کاری ندارین؟ -نمیخوای لباساتو عوض کنی؟ _نه مامان وسایلمو برداشتم _باشه عزیزم برو از خانه بیرون آمدم .رامین و پویا مشغول حرف زدن بودن .به انها نزدیک شدم و گفتم: _پویا بریم -کجا بانو؟ _بریم خونتون.بابا اینا هم الان راه میفتن بیان اونجا تا همگی باهم بریم _باشه شما سوار شو منم الان میام رو به رامین کرد و گفت: _اگه افتخار میدید بیاین باما بریم شمال .اون روز قول دادید ما رو همراهی کنید؟ سریع گفتم: _شاید ایشون کارداشته باشند رامین در جواب پویا گفت: _برای من افتخاره .حتما باهاتون همسفر میشم.پس لطفا چندلحظه بمونید تا کوله ام رو بردارم _چشم منتظرتونیم من که از آمدن رامین ناراحت بودم به پویا گفتم: _معلوم هست چیکار میکنی پویا؟ _چطورمگه؟ _چرا گفتی رامین بیاد .حوصله اش رو ندارم _حوصله منو که داری بانو؟ _میشه خودتو با اون مقایسه نکنی ,تو همه زندگیه منی _پس بخاطر من که همه زندگیتم اعضابتو خورد نکن.بزار این سفربه هممون خوش بگذره دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: _قول بده اعصابتو الکی خورد نکنی؟ _باشه با اینکه سخته ولی قول میدم میخواستم دستم را از دستش بیرون بکشم ولی پویا محکم دستم را گرفته بود در حالی که بغض کرده بود گفت: _ثمین حرفهای امروزت منو خیلی ترسونده .ثمین قول بده دستمو هیچ وقت ول نکنی,نزار همه دنیامو و آرزوهامو ازدست بدم درجالی که اشکم میریخت گفتم: _پویا میخوام اینو بدونی که اگه یه روزی مجبورشدم دستتو ول کنم بدون اون روز همه احساسم نسبت به زندگی مرده و من چاره ای جز نابودکردن زندگیم ندارم ,ولی الان یه قول بهت میدم .اینکه تا آخرعمرم فقط تو رو دوست داشته باشم نه کسی دیگه رو در حالی که ب دستم بوسه زد گفت: _منم تا آخرعمرم فقط تو رو دوست خواهم داشت . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_دوم وقتی به جلوی خانه رسیدم پویا رادید
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا در حالی که لبخند میزد گفت:تا حالا بهت گفته بودم تو واسه من مثل قناری می مونی!!!! دوست دارم تا اخر عمر تو قلبم زندگی کنی.میدونم تا به حال نگفته بودم ولی الان میگم تا بدونی منی که دیوونتم نمیذارم پروازکنی.حاضری بامن بمونی قناری من؟ در حالی که بغض کرده بودم گفتم: _پویا من خیلی خوشبختم که عاشقم شدی .اجازه میدم نزاری تو آسمون پروازکنم ولی اجازه میدی تو آسمون آبی چشمات پرواز کنم!!! خندید و گفت: _خوشم میاد تو هم پایه دیوونه بازی هستی عین خودم.دوتا خل و چل هردوزدیم زیر خنده .رامین سوار ماشین شد و گفت: _ببخشید منتظرم موندید پویا در حالی که به من نگاه میکرد لبخند زد گفت: _خواهش میکنم نیم ساعت بعد مقابل خانه عمو احمد بودیم.پویا گفت: _بفرمایید داخل _نه ممنون باباشون الان میرسن شما برو به خالشون بگو بیان بریم _باشه الان برمیگردم. دقایقی بعد همه دور هم جمع شدیم .من با خاله و عمو و البته پریا احوالپرسی کردم پدر هم رامین را به همه معرفی کرد. بالاخره بعد از دقایقی باهم به راه افتادیم .من و پویا همراه با رامین و پریا با یک ماشین به راه افتادیم و بزرگترها باهم. در طول مسیر خداخدا میکردم رامین از دلیل آمدنش حرفی نزند .حالم خیلی بد بود ترس عجیبی در دلم بود. رامین طبق معمول داشت لودگی میکرد و قصد داشت مرا بخنداند و پویا چشم از من برنمی داشت. من توان نگاه کردن به چشمان پر از تردید پویا را نداشتم بغض راه گلویم را بسته بود .دلم میخواست فریاد بزنم.با عصبانیت به رامین گفتم : _آقا رامین میشه انقدر حرف نزنید سرم درد میکنه -چشم خانوم _ممنونم.پویا میشه تو هم انقدر از تو آینه به من زل نزنی _ثمین جان چرا رنگت پریده .چیزی نمونده تا برسیم ویلا .میخوای برگردیم ببرمت دکتر _نه ممنونم خوبم فقط سرم یکم درد میکنه رامین که حس حسادتش گل کرده بود گفت: _ثمین به آقا پویا گفتی من و تو چه تصمیمی .... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم _پویا علاقه ای به شنیدن تصمیم مانداره _پویا که از آینه به من زل زده بود و به عکس العمل من دقت میکرد گفت: _برعکس خیلی علاقه دارم بدونم بانو به رامین گفت : _خوشحال میشم بدونم شما چه تصمیمی گرفتید که حال و روز ثمین این شده؟ _ما تصمیم گرفتیم چندروز دیگه بریم ایتالیا و اونجا باهم ازدواج کنیم پویا که شوکه شده بود وسط جاده ترمز گرفت,ماشینهای پشت سرمان بوق میردم و از کنارمان رد میشدند.پویا با عصبانیت از ماشین پیاده شد پریا که شوکه شده بود گفت: _ثمین این آقا چی میگه؟ از ماشین پیاده شدم و ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خانه‌ای که درآن پدر وجود داشته باشد 40 برابر امن تراز خانه‌ای است که درش ۴۰ تا قفل دارد .. خانه ای که مادر باشد چهل برابر راحت تر از هتلی ست که چهل تا خدمه دارد... ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هفتم مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم
صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد این آتوسای خر که کنکور دارم؛ صدای این زنیکه ی عنتر را کم کند. کتاب را پرت می کنم و می روم سمت در. حوصله ندارم از پله ها پایین بروم، خم می شوم رو ی نرده ها و صدایش می زنم: - هووی آتی! کم کن صدای اون گاو... سرش را به سمتم می چرخاند و می گوید: - وای بیا ببین چه فشینه... حال میده... فقط موهایش را می بینم که توی صورتش ریخته است و هیکلش را همراه آهنگ تکان می دهد. نه این خودش امتحان ندارد... فقط نشسته و کانال عوض می کند. لامصب یکی دو تا کانال هم ندارند که، دویست سیصدتا هست. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. کنترل را از دستش می کشم و خاموش میکنم. - هرری... برو سر درس و مشقت، تا حالا که با دوستات ولو بودی. الآن یه نگاه به اون کوفتی بنداز شاید یه چیزی تو مخت رفت. - وای... جون مامان... الآن سریالش شروع میشه. موهایش را می کشم و پشت سرش می اندازم. جیغ می کشد، محلش نمی دهم. صدای خواهش و اعتراض و فحشش تا اتاقم می آید. حداقل تا بابا و مامان بیایند و باز روشن کنند کمی آرامش برقرار است. اول موبایلم را چک می کنم... یعنی اول که چه بگویم... هر پنج دقیقه... هرچند صفحه که می خوانم موبایل را روشن می کنم... منتظر چه هستم؟ می دانم؟ یا شاید هم نمی دانم! ناآرامم... کلافه ام! به هم ریخته ام... نباید این طور باشم! با خودم کلنجار می روم تا دیگر میترا را کنترل نکنم... موفق می شوم. تمرکز می کنم و... این بار یاد مهدوی می افتم؛ پیامک هایی که داده ام... موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟ کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود. لبخندهایش حالم را به هم میزند! وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر... می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید! دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی... طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا: - کجایی؟ چرا آن نیستی؟ به لحظه ای آنلاین می شود: - وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم... بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود. لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه! - کجایی؟ - خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟ - تموم شد؟ - مهم نیس. از درس حرف نزن. - باوشه! - یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده! - چی شده؟ - من می پرسم. نه تو! - اوکی! کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد... سیگاری روشن می کنم، از پشت میزم بلند می شوم و چرخی در اتاق می زنم... میترا را چند وقتی است که دیده امش. تولد یکی از بچه ها بود، فرید ما را به هم معرفی کرد. قبلا با فرید می پرید و بعد از فوت فرید، خیلی ساکت و غمگین بود، دور و برش را گرفتم و حالا... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هشتم صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد ا
بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با میترا هستم. سعیده خیلی گریه کرد. دختر است دیگر. قبلش هم سوسن پدرم را درآورده تا شرش را کم کرد. دو روز که به یکی شان رو می دهی خا ک بر سرها می خواهند سوارت شوند، چند روز هم از گریه و زاری شان نگذشته با یکی دیگر مچ می شوند. بساطی است... اما میترا غلط می کند دلش را برای کس دیگری بگذارد. خودم دلش را با تیغ پاره می کنم... دل بخواهی نداریم! - دیـروز چـرا لنـز سـبز گذاشـته بـودی؟ مـن کـه گفتـم از ایـن رنگ خوشم نمی آد. - همین جوری! دنیا را همین جوری بند تنبونی گرفتیم که هرش از برش قابل تشخیص نیست. - گفتم درست جواب بده میترا... سعی نکن منو خر کنی! - ببین مامانم صدام می زنه. برم، میام... فرار کرد. مطمئنم امروز هم خانه نبوده و تازه آمده است. میترا دارد چه بلایی سر زندگی من می آورد؟ می نویسم: «من ظاهرم را درست میکنم که بگویم خوشم. تو ظاهرت را درست می کنی که بگویی خوبی. گل بگیرند به دروغ هر دوتایمان. نمی فهمی که همه ی زندگی همین هاست. حالم از میترا و تو با هم به هم می خورد...» و می فرستم برای مهدوی! مهدوی طوری برخورد می کند که کنارش کم می آوریم همه مان. همین پیام را برای جواد هم می فرستم تا بفهمد که کار بدی کرد مرا با مهدوی مواجه کرد. پنجره را باز می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم. کوچه ی آرام و تاریکی شب، هم آرامم می کند هم اوضاعم را یادآوری می کند. کنکور که بدهم تمام کتاب ها را یک جا می سوزانم. میترا را هم می سوزانم. پیام می آید. جواد است: - من ظاهر و باطنم یکییه. چه مرگت شده تو! صبح که خوب بودی، بشین پای درست... مرده شور میترا... موبایل را پرت می کنم روی تخت و سیگار را توی کوچه می اندازم و زیر پنجره ولو می شوم. دست می برم و بدون آنکه مثل همیشه انتخاب کنم، دستگاه را روشن می کنم و صدای موسیقی فضای ساکت را می شکند: حال امروز من از دیروز بدتره چون در کنارمی، چشمات مال دیگره گفته بودم که دلم با تو خوشه اما کار من و تو با هم سره تو رهام کنی دلم تموم می شه دنبالم میای نگات پشت سره... صدای تبل ها در سرم کوبیده می شود. چشمانم را می بندم تا حس منفی شعر را بیشتر از این نگیرم. سعیده روزهای آخر که گفته بودم دوست معمولی باشیم و توهم نزند این موسیقی ها رو برایم می فرستاد. احمقند این دخترها. مثل من که الآن احمق شده ام. حال میترا را می گیرم اگر مطمئن بشوم دارد چه غلطی می کند. موبایل را برمی دارم. جواد چند تا پیام داده اما مهدوی هنوز نه. مهدوی را باید کشت؛ به جواد گفته بود: - فکـر نکنـی سـختی کشـیدن فقـط مخصـوص آدم های خـوب اسـت و شـماها ا گـر بـه خاطـر فـرار از سـختی ها دنبـال دل بخواهیتان بروید آسـایش دارید، سـختی برای همه هسـت. یقه ی خوب و بد را می گیرد منتها... سرم را تکان می دهم تا بقیه ی حرفش را نشنوم، مرور نکنم... مهدوی بمیرد که این قدر دقیق حرف می زند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_نهم بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با
در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخند و صدای سلامش، سر تکان می دهم و جواب می دهم. خریدها را توی آشپزخانه می گذارم. - چه عجب ما شما رو دیدیم. می بوسمش: - حالا قبول کردی که اشتباه کردی منو به دنیا آوردی. یه کبوتر به جاش می خریدی بیشتر به دردت می خورد. - دوباره شروع کردی بچه؟ یک سیب می شویم و می دهم دستش: - بـاور کـن مامـان مـن! کبوتـر، هـم بـرات تخـم می ذاشـت. هـم بق بقـو می کرد. هـم اجنـه رو دور می کرد. من فقـط بلدم مثل جن بیام و برم. داداش خوبه؟ چی شد دوباره اینجا... بازم مژده؟ مامان سر درد دلش باز می شود. می مانم تا حرفش را بشنوم و با میوه شسته می روم سراغ مسعود. چشمان بسته اش مطمئنم می کند که بیدار است: - آدم اگه دلش برای نگاه داداشش تنگ بشه باید چه کار کنه؟ چشمانش را باز می کند و لبخندی که صورت زردش را کمی از بی حالی درمی آورد: - سلام، چه عجب. مگه من بیفتم که تو پاشی بیای. دستش را آرام می گیرم. می دانم وقتی که این درد به بدنش می افتد طاقت کمترین فشار را ندارد. - تو بلند بشی که دنیا رو به هم می ریزی. من انقدر بی خاصیتم که بلند شدنم هیچ کاری جلو نمی بره. خوبی؟ - می بینی که... - این دکترا بایـد مدرکشـون رو بنـدازن تـو رودخونـه. یـه سـاله این طور می شی و نمی فهمن... چشمانش را می بندد و آرام می گوید: - مهـم خودمـم کـه می دونم چیـه؟ اونـا هـم نـه درد رو می فهمـن نـه درمانـش رو. فقـط دعـا کـن بتونـم ایـن پـروژه رو به آخر برسـونم. تحویل بدم برم. دستش را می گیرم و آرام آرام کف دستم را رویش می کشم. چشم باز می کند: - مهدی! - داداش... بـا یکـی از اسـاتید صحبت کـردم، می گفت داداش تو اولین نفر نبوده که وقتی می خواسته برگرده این طور شده... بغض نمی گذارد حرف بزنم. چشمانش می خندد: - ده بار دیگه هم برم، برمی گردم، با همین حال و روز هم... - مژده کجاست؟ رو می گیرد از من و می خواهد که بنشیند. کمکش می کنم. به هر جایش دست می زنم می گوید: - وای... سوختم مهدی... سوختم... آروم... می سوزد. تمام بدنش انگار آتش است. وقتی می نشیند زیر لب می گوید: - اونم زنه دیگه، خسته می شه، وقتی منو دید سرحال بودم. قرار نبود این طور بشم، فقط خدا رو شکر که بچه ها رو با خودش نگه می داره. حرفی نمی زنم تا دلش را نسوزانم. - بریم حمام. بدنت رو با آب سرد بشورم بهتر می شی. برایش میوه پوست می گیرم از روند پروژه اش می پرسم. مختصر جواب می دهد. حمام که می رویم به زحمت طاقت می آورد. آب سرد و عرق کاسنی را کاسه کاسه روی بدنش می ریزم. نمی گذارد دست بکشم. نمی گذارد صابون بزنم. نمی گذارد حتی سرش را آب بزنم. فقط گاهی آرام می گوید: - مهدی، تمومش کن. دنیا تمام می شود. فرقی هم ندارد. برای همه تمام می شود. پولدار و فقیر، صاحب منصب و گدا، زن و مرد... دور تندی هم دارد گذرانش که حتی زمان نمی دهد یک لذت را مثل آب نبات نگهداری و مزمزه کنی. زود تلخ می شود. حداقل آدم با خالقش این زمان را بگذراند و شرافت و عزت و انسانیتش را به حراج نگذارد. محمدحسین مرگ را مسخره گرفته بود. چون به هیچ وجه حاضر نشده بود عزت و شرفش را با چشم آبی ها معامله کند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شب و آرامشی دیگر 🌺خداوند کنار توست 🌹و آماده برای شنیدن 🌺آرزوهایت را با عشق 🌹و نیاز برایش تعریف کن ⭐️شبـ🌙ـتون در پناه خداوند متعال⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح است و 🌿سلامی دگر از دور به دوست 🌺جانم به فدای 🌿آن که عشقش نیکوست 🌼بایدکه از 🌿احساس خدا مست شویم 🌸هر شام‌ و سحر 🌿از کَرم و رحمت اوست 🌺صبح 🌿اول هفته تون زیبـا دوستان
آموخته ام که نمی شود ذات خراب آدم ها را تغییر داد رفتار خودم را تغییر می دهم کسی که ذاتش خراب است خوب بودن و بد بودن برایش مهم نیست تنها دنبال نفع خودش هست
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 #ثبت_نام_حرز_امام_جواد_آغاز_شد 🗣 💚 #تخفیف_ویژه_10درصدی 💚 ✅ سفارش علما و معصومین ✅ 💥ثبت نام آغاز شد تعداد محدود 💥 👇تمامی آثار با سند و مدرک معتبر👇 ♦️دفع سحر و جادو ♦️بخت گشایی ♦️دفع چشم زخم ♦️دور شدن اجنه ♦️گشایش کار ♦️شفای مریض ♦️عزیز شدن نزد دیگران ✅ و هشتاد خواص بی نظیر دیگه ✅ ⁉️پیشنهاد به تمامی افراد با سند مدرک⁉️ 🛑سفارش علما و امامان معصوم به مسلمانان که حتما از این حرز شریف استفاده کنند❗️ #اینجا در این کانال معتبر به نام خودت و عزیزانت با اطمینان ثبت نام کن💯👇 http://eitaa.com/joinchat/1249116180Cec1c1c4072 تعداد محدود🗣🗣⁉️⁉️
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
زندگی خوبی داشتم ولی از موقعی که پسرم سرطان گرفت دنیا برام جهنم شد همه دکتر ها بردمش دیگه دکتر ها هم نا امید شدن گفتن تا هفته اینده دیگه زنده نیست 😭😭😔 بعد دو روز با (ع)اتفاقی توی یه این کانال که لینک شو گذاشتم براتون مواجه شدم اول فکر می کردم واقعیت نداره تا حدیث ها و توصیه های ائمه و علما رو دیدم خیلی داره اما یکی از هزاران خواص این حرز اینه که سرطانی شفا میده بعد تصمیم گرفتم یکی برای پسرم و یکی برای خودم بگیرم تا الان نزدیک یک ساله که روز به روز داره پسرم بهتر میشه و همه برکت این حرز و آقا امام جواد(ع) ❤️ لینک شو گذاشتم پیشنهاد می کنم برای عزیزان تون خریداری کنید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1249116180Cec1c1c4072
سه درس مهم زندگي🍃🌸👌 ١. اگر ميخواهي دروغي نشنوي، اصراري براي شنيدن حقيقت نداشته باش. ٢. به خاطر داشته باش هرگاه به قله رسيدي، همزمان در کنار دره اي عميق ايستاده اى. ٣. هرگز با يک آدم نادان مجادله نکنيد؛ تماشاگران ممکن است نتوانند تفاوت بين شما را تشخيص دهند 🍁
مادر اگر نفرینی هم بکند کارساز نمیشود چون اصلا نفرینش نفرین نیست اما پدر اگر ناراحت شود صبر میکند دوباره ناراحت شود باز صبر میکند باز صبر میکند... باز... اما خدا نکند پدر‌صبرش لبریز شود و نفرینی بکند، این نفرین طومار زندگی آن فرزند را برهم میپیچاند خیلی مراقب آه پدرمان باشیم! 🍁