📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_سوم پویا در حالی که لبخند میزد گفت:تا
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_چهار
از ماشین پیاده شدم و با ترس و لرز به سمت پویا رفتم
پویای مهربان من مثل ابر بهار گریه میکرد.تحمل دیدن اشک های یک مرد بیش از حد سخت است.مرد تا عاشق نباشد اشک نمیریزد.دستم را جلو بردم تا اشکهایش را پاک کنم ولی دستم را پس زد و گفت:
_ثمییین بهم بگو این حرفها دروغه بهم بگو نمیخوای منو بخاطر این آدم تنها بزاری؟
_پویا متاسفم به خدا میخواستم همه چیز رو بعد سفربگم بهت
_چیو بگی ثمین؟؟؟میخواستی بعد سفر بگی ببخشید ولی دارم ولت میکنم,ارههههه؟؟؟؟
_بزار واست توضیح بدم پویا,خواهش میکنم
_لازم نیست تو چیزی رو توضیح بدی تو قبلش خیلی وقت داشتی واسه حرف زدن ولی منو بازی دادی!از خود نامردش میپرسم
به سمت رامین رفت در ماشین را بازکرد و گفت:
_بیا پاییییین!!!!باید باهات حرف بزنم
رامین از ماشین پیاده شد و گفت:
_اینجا چه خبره ثمین؟
پویا که داغ کرده بود گفت:
_چرا از اون میپرسی ؟من بهت میگم اینجا چه خبره! ببین آقا ,ثمین نامزد منه .محرمه منه و من نمیزارم آدم عوضی مثل تو نرسیده اونو از من بگیره فهمیدی ؟حالا هم بهتره بری همون جهنم دره ای که بودی.
_ببین پویا حرمت خودتو نگه دار من از بچگی عاشق ثمین بودم .از همون بچگی هم قرارازدواج ما گذاشته شده بود پس پاتو از زندگی ما بکش بیرون.
پویا عصبانیت به سمت رامین حمله کرد.آن دو وسط جاده شروع کردند به دعوا کردن.پریا که ترسیده بود جیغ میزد .در حالی که اشکهایم میریخت بین ان دو قراذگرفتم .به پویا گفتم:
_پویا تو رو خدا تمومش کن .تو که میدونی من عاشق توام
-کدوم عشق هان؟اگه عاشقمی بگو که باهاش به اون خراب شده نمیری.
نمیدانستم چه کارکنم ,درمانده شده بودم .به پویا گفتم:
_چی از جون من میخواااای اگه قبول کردم باهات بیام فقط....
رامین که سر و صورتش خونی بود گفت:
_ فقط چی؟ تو یک دختر هرزه ای که.......
با شنیدن حرف رامین محکم به او سیلی زدم .رامین هم که عصبانی تر شده بود دستش را بالا برد تا بزند تو گوشم.
ترسیده بودم چشمانم را بستم و آماده خوردن ضربه بودم که پویا دست رامین را گرفت و گفت:
_نبینم دستتو رو ناموس من بلند گنی فهمیدی
در حالی که گریه میکردم شروع کردم به دویدن و از انها فاصله گرفتم و به سمت ویلا رفتم
وقتی رسیدم خانواده هایمان داخل ویلامشغول جا به جایی وسایل بودن.
به سمت پدرم رفتم و گفتم:
_بابا جون میشه ماشینو ببرم
_چرا گریه کردی عزیزم؟بقیه کجان
_چیزی نیست .بقیه هم دارن میان
_باشه ببر ولی کجا میری؟
_برگشتم توضیح میدم.
در حالی کهذسوار ماشین شدم پویا از راه رسید از دور دادمیزد:
_ثمین باید باهم حرف بزنیم
درحالی که دوباره اشک میریختم فریاد زدم:
_شما حرفاتون رو زدید من باهیچ کدومتون حرفی ندارم .دست از سرم بردارید
ماشین را روشن کردم .صدای پویا راشنیدم که به پدرم میگفت:
_عمو نزار بره .اون حالش خوب نیست
پدرم که نگران شده بود گفت
_معلوم هست اینجا چه خبره .ثمین بیا پایین حرف بزنیم؟
پایم را روی پدال گاز گذاشتم و گفتم
_باباجان ببخش منو
از همه دور شدم.از آینه میدیدم که پویا دنبالم میدوید ولی بی توجه به او و فریادهایش از آنها دور شدم و به سمت دریا رفتم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_چهار از ماشین پیاده شدم و با ترس و لر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_پنجم
حالم خوب نبود بی قرار بودم چطور توانستم انقدر سنگ دل شوم که دل عشقم را بشکنم ,از خودم متنفربودم
از ماشین پیاده شدم به سمت ساحل رفتم کفشهایم را در آوردم در ساحل شروع کردم به قدم زدن.
ساعت ها در ساحل فکر کردم نم نم باران می بارید و من بی اعتنا به آن به بخت شومم می اندیشیدم
قلبم شکسته بود فریاد زدم:
-دریا ببین چه قدر بی کسم ،میشه منو تو خودت دفن کنی اما نه تو هم نامردی یک روز منو پس می زنی . خدا چکار کنم ؟تو بگووووو؟خدایا تو دیگه تنهام نزار خدایا تقاص کدومین گناهم رودارم می دم که این کابوس تموم نمیشه؟
کم کم اسمان هم دلش همانند من گرفت ابرهای تیره آسمان را پوشاند دریا طوفانی شد آسمان هم بحال من گریست. روی شن ها نشستم و زانو هایم را بغل کرده و شروع کردم به گریه کردن
ناگهان گرمای دستی را روی شانه ام احساس کردم
نگاهی به پشت سرم انداختم پویا در حالی که اشک می ریخت گفت:
- بانو معلوم هست کجایی؟ نمی گی من بدون تو میمیرم؟
-متاسفانه پویا می خواستم خودم همه چیزو واست توضیح بدم ولی نشد
-حرفایی که می خواستی بزنی رو الان بهم بگو
- قبلا هم بهت گفتم عزیز جونم حالش خوب نیست آرزوش ازدواج من با رامین ازم خواسته زود برم ایتالیا تا فبل فوتش ازدواج ما را رو ببینه
ببین پویا نمی تونم بهش بگم من به رامین هیچ علاقه ای ندارم می خوام با آرامش بمیره
- پس خودت چی؟ به اینده ات فکر کردی؟ به من ،به من چی؟ اصلا واست مهم هستم ؟من کجای زندگیتم ثمین.چرا همه مهم هستند جزء من !فکرکردی من بدون تو چطور زندگی کنم؟اصلا واست ارزشی دارم؟چرا هرجوری که به قضیه نگاه میکنم من بی ارزشترین فرد زندگیتم؟؟؟
- تو بگو چیکار کنم ؟من خستم .
منی که عاشقتم ،منی که همه زندگیم شده فکر کردن به تو دیگه نمیکشم. پویا فکر کردی واسه من آسون بدون تو زندگی کنم؟انقدر راحت قضاوتم نکن پویا.تو با ارزشی که دارم میمیرم از این اجبار
- اره اسونه و گرنه این قدرراحت تصمیم به جدایی نمی گرفتی
من به سیم آخرزده بودم برایم بود و نبودم فرقی نداشت در حالی که اشک می ریختم گفتم :
-می خوای بهت ثابت کنم ؟
- اره ثابت کن ؟
به سمت دریا دویدم گفتم :
یادت باشه زندگی بدون تو برای من مثل مرگ می مونه
دریا همچون من نا ارام بود و مرا به اغوش کشید.
در لحظه اخر صدای پویا را می شنیدم که التماس می کرد برگردم!
دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد وقتی به هوش آمدم دستم در دست مادرم بود، همه دورم را گرفته بودن
مادرم اشک می ریخت چشمانم را باز کردم هنوز گیج و مبهوت بودم
در حالی که به مادرم نگاه می کردم گفتم: اینجا کجاست ؟ من اینجا چکار میکنم؟
مادرم گفت :
-چیزی نیس عزیزم اینجا ویلامونه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_پنجم حالم خوب نبود بی قرار بودم چطور ت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_ششم
ناگهان به یاد پویا افتادم .باترس صدایش زدم:
-پویا،پویا کجاست ؟
پویا در حالی که اشک می ریخت گفت :
-ثمین جان من اینجام،کنارتم
پویا نگاهی به همه کرد و گفت:
-میشه تنها باهاش صحبت کنم
همه اتاق را ترک کردند پویا رو به من کرد و گفت:
-عشق من نگفتی اگه بلایی سرت بیاد منم همون لحظه جون میدم؟
-متاسفم پویا من مثل همیشه خود خواه بودم ،منو ببخش
-نه عزیزم تویی که باید منو ببخشی
-پویا میشه دستتو بگیرم
-تو جون بخواه
دستش رو به سمتم دراز کرد
وقتی دستش را گرفتم
انگار تمام غمهای عالم در دلم ریخت با خودم می گفتم :
-شاید این بار اخری باشه که دست عشقمو میگیرم.
محکم دستش را چسبیده بودم پویا در حالی که نگاهم می کرد گفت :
_چیه عزیزم خوبی ؟
_اره خوبم!تا وقتی تو کنارمی حالم خوبه.
-خوشحالم که کنار من خوبی .ثمین من خیلی دوست دارم انقدر که حاضرم ازخودم بگذرم تا تو به آرامش برسی
-پویا میشه بریم ساحل قدم بزنیم
- نه می ترسم دوباره بزنه به سرت بلایی سر خودت بیاری
-قول میدم به جون خودم
-عزیزدلم چند بار بهت گفتم به جون عزیز ترین آدم زندگیم قسم نخور!!
-باشه بابا چرا دلخور میشی دیگه نمیگم حالا بریم دریا ؟
-نه عزیزم تو هنوز حالت خوب نیست تازه خاله هم اجازه نمیده با این حالت بریم دریا
سریع از روی تخت بلند شدم وگفتم :
-باشه اقا پویا من خودم اجازه می گیرم
-ثمین تو باید استراحت کنی گلم خوب شدی می برمت
بی توجه به حرفای پویا از اتاق بیرون امدم
به سمت مادرم رفتم و گفتم :
- مامان من می خوام با این آقا برم بیرون اجازه میدید؟
- دخترم تو هنوز حالت خوب نشده
- اما من حالم خوبه !میشه برم ؟
- پویا به سمتم آمد و گفت:
- عزیزم قول میدم حالت خوب شد بریم
- چرا همه اصرار دارید بگید من حالم خوب نیست؟ بخدا خوبم .
رامین بلند شد و گفت:
-منم فکر میکنم تو حالت خوبه اگه بخوای من حاضرم باهات بیام
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_دهم در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخ
#هوای_من
#قسمت_یازدهم
سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا میرویم اول یک عروسک می خریم برای سعیده. از دیدن مغازه ی پر از عروسک انقدر ذوق میکند که یکی هم برای او میخرم. عروسک صورتی پشمالو... دخترها بزرگ بشو نیستند... قد و هیکلش اندازه ی مادر من است و مغزش مثل همین عروسک... این را تا کنار گوشش میگویم جیغ میکشد و مشت محکمی هم به بازویم میکوبد. کوتاه می آیم و با خنده تمامش میکنم. میرویم کافه ای که برنامه در آنجا است. ا گر کافه ی سیروس میگرفت نمیرفتم. کافه برای مهران است و برای سعیده قرقش کرده است.
می نشینم سر میزی که جواد نشسته است. نگین چند میز آن طرف تر کنار وحید و دو تا پسر دیگر است. صدای خنده های بلندش بدجور روی اعصاب است. جواد نگاهش قفل فنجان کافه میکس است و چیزی نشان نمیدهد. میترا دو سه باری سربه سر جواد میگذارد اما نمیتواند ابرو های گره خورده اش را از هم باز کند. کنار گوشش میگویم:
- قبلا هم چیزی میزد یا الآن علفی (ماری جوانا) شده؟
جواد سرش را می چرخاند سمت میز آن ها و لبی به تمسخر کج می کند. سیروس ظرف تعارفی را مقابلمان میگیرد. لایه ی نازک ّگیاه (نوعی مخدر) روی قندهای سفید نگاه جواد را به خودش جلب میکند. هیچکدام مان جرئت نمیکنیم برداریم. با شوخی سیروس را رد میکنم. دست میگذارم رو ی بازوی جواد و میگویم:
- به درک! تلخ نباش بابا! با این چشمای نحست ما رو هم ترسوندی، یه پک نزدیم.
نگاهم میکند و سرش را پایین می اندازد، کلا یعنی شروع و تمامش به جهنم. آرام زمزمه میکند:
- گند بزنند به این زندگی که خوشی و خریتش رو با این قرصا و علفا جلو میبریم. آخه بیشعور ماری جوانا میخوای که مثل بقیه با صدای خنده ی نحست چیو ثابت کنی؟
نگین می آید طرف ما. کنار گوش جواد میگویم:
- پاستوریزه بودنت رو هـم عشقه! فقط میشه این قیافه رو نگیری، طرف داره میاد اینجا!
سرش را بلند هم نمیکند. موبایلش را درمی آورد و شروع میکند به تایپ کردن، نگین با صدای کنترل نشده ای میخندد. صندلی را عقب میکشد و مقابل جواد مینشیند. میترا ذوق زده میگوید:
- وای نگین جون، خوب شد اومدی، این جواد که بدون تو آدم نیست.
سر جواد تند بالا می آید و نگاه تیزی به میترا می اندازد. سرم را پایین می اندازم از حماقت میترا. نگین میچرخد سمت جواد و دست میگذارد روی دستش:
- وای چرا عشقم، نگو میترا جون، جواد همیشه جدیه، و الا اخلاقش ماه و بیسته.
جواد خودش را عقب میکشد و تکیه میدهد، دست به سینه در صورت نگین دقیق میشود. سرخوشی غیرطبیعی نگین جواد را به هم میریزد. نگین از اینکه مهران به او بی محلی کرده و برای سعیده سنگ تمام گذاشته خراب است. تا موقعی که با جواد بود جرئت استفاده از گل و قارچ و روانگردان نداشت و حالا با این وضعیت مقابل جواد نشسته است؛ برای نشان ندادن حال و روز لجن مال شده اش است. کلا زندگی یعنی لجن، حالا ماهی هایی هم که در این لجن دمی تکان میدهند گوشتشان خوردن ندارد، لجن خوارند. جواد چند دقیقه بیشتر نمیماند و بلند میشود که برود. نگین بازو ی جواد را میگیرد و صدایش میزند. چشم بستن جواد شدت عصبانیتش را نشان میدهد و کنترلی که تا حالا اهلش نبوده و امشب معجزه شده است که دارد خودش را میخورد تا او را تکه تکه نکند.
- نگین، تمومش کن، با من تموم شد، با کسی هم که تو رو نمیخواد هم، تموم کن! این منت کشی رو تا آخر عمر برای هر کسی تموم کن. مثل احمق ها هم نه چیزی بکش و نه بی عقلی تو با خنده نشون بده!
دیگر نگاهی به هیچکس نمیکند و میرود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_یازدهم سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا میرویم اول یک عروسک می
#هوای_من
#قسمت_دوازدهم
جواد که میرود حال نگین هم بد میشود. به سختی خودش را تا گوشه ی کافه میکشاند و تا آخرش گریه میکند. گریه هایش مثل خنده هایش بی سر و ته است. میترا یکی دو بار برایش آب میبرد. کنارش مینشیند و میبینم که دارد حرف میزند. اشک های نگین آرایشش را پخش صورتش میکند. زشت ترین تابلوی تصویر یک زن که تا به حال دیده ام. صندلی ام را جابه جا میکنم تا اینقدر نگین مقابل چشمانم نباشد. میترا هم بغض کرده. می آید و خودش را روی صندلی کنارم می اندازد. یکی دو تا از بچه ها سراغ نگین میروند. جیغ میکشد. حال او از همه بدتر است. سیروس برایش ماشین میگیرد که برود...
تا این جشن تولد تمام شود، مجبور میشوم حواسم را بدهم به میترا که حس میکنم با سیروس تیک میزند. حس مزخرفی است. از سه کام حبس خودم را محروم میکنم تا نگذارم کسی... اما همین باعث میشود که حال و روز بچه ها را ببینم. هر کدام که پکی زده و یا زبانش را به لذتش کشانده حال عجیبی دارد. برای جواد مینویسم: «خر تو خر است این زندگی قبول داری؟»
جواب میدهد: «خر تو خر نیست، خر من و تو هستیم که حتی مثل خر هم زندگی نمیکنیم. اون بیچاره حداقل طبق یک قانون از اول دنیا خر آمده و خر زندگی میکند و خر میرود. من و تو آدم آمدیم خریت را انتخاب کردیم و مثل یک لاشه هم میمیریم حالم خوش نیست پیام نده!»
پیام جواد را میفرستم برای آقای مهدوی و میگویم: «تو که زندگی رو تعریف نکردی... دنیا رو تعریف نکردی، حداقل تعریف ما رو بشنو.»
بالاخره برایم پیام میدهد: «نمیدانم کی هستی، اما زندگی یعنی دست و پنجه نرم کردن با سختی ها، یعنی انتخاب لذت های بلند مدت، نه لذت های کوتاه و دم دستی. خریت برای آن هایی است که فکر کنند زندگی یعنی راحتی و خوشی، فقط و فقط همین... از هر راهی و با هر وسیله ای... به خاطر همین، وقتی کمی سختی میبینند دنبال اصالت خر میروند.»
مینویسـم: «نفهمیـدم، مـن مثـل جـواد نیسـتم کـه بهـش مشـق فکر کردن میدادی!»
جواب نمیدهد دیگر. هر چه صبر میکنم جواب نمیدهد. تا آخر شب هم منتظر میشوم پاسخی نمی آید. وحید نیامده بود و میپرسد:
- چه خبر بود؟
- هیچـی، خوردیـم، خندیدیـم، رقصیدیم، خوردیـم. الانم داریم بالا می آریم.
- مزخرف، درست بگو!
چه خبره؟ همیشه چه خبره؟ همینا دیگه...
- قبلا که خیلی ذوق میکردی؟
- قبـلا هـم همیـن بـود. فقـط مـن رنگی تعریـف میکـردم. هر چی سیاه و سفید بود رنگی میگفتم تا بگم خیلی خوش گذشته!
- نه داش... مثل اینکه حالت خرابه؟ زیادی زدی؟
زیاد نزده بودم، اصلا امشب به مستی و مواد لب هم نزده بودم تا از دنیای میترا سر دربیاورم، تازه تازه دارم میفهم که مست که میشدم. وقتی که میکشیدم چه کارها میکردم! بچه ها همان وسط بالا آوردند، روی همانها رقصیدند، حرف هایی میزدند که.... و سر آخر...
چرا من قبلا همین برنامه ها را آنقدر با آب و تاب برای همه تعریف میکردم؟ چرا؟!
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_دوازدهم جواد که میرود حال نگین هم بد میشود. به سختی خودش را تا گوشه ی کافه میکشاند
#هوای_من
#قسمت_سیزدهم
هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب میشود. سر و صدای خانه شده ام! حرف بزنم، بخندم، مجبورشان کنم تا بخورند، کمی حرف بزنند، بخندند... مسعود را ببرم حمام، آب سرد و عرقی رو ی بدنش بریزم... کنارش بنشینم و همراهش
مقاله هایی را که باید کار کند بخوانم و...
عصر امروز بعد از مدرسه رفتم سراغ مژده، زنداداش! خانه بودند، بچه ها به محض دیدنم چنان خوشحالی کردند که غصه و حرف هایم را فراموش کردم و فقط توانستم آنها را همراهی کنم. هدای پنج ساله، هادی هشت ساله و بشری که شبیه دوازده ساله ها رفتار نمیکرد و مثل هجده ساله ها کنارم نشسته بود. صبر کرد تا هدی از سروکولم بالا برود، موهایش را ببافم، صورت تپلش را بادکش کنم و قلقلکش کنم، سکوت کرد تا هادی برایم دفتر مشق و املایش را ورق بزند. کتاب هوش تصویری اش را با من حل کند، جدول سودوکویش را بیاورد و مسابقه بدهیم و...
خودش اولین حرفش:
- عمو جون! بابا خوبه؟
به چشمان درشتش نگاه میکنم:
- دلش براتون تنگ شده!
خیره به چشمانم نگاه میکند و ساکت دست می برد سمت لبش و پوست خشک روی آن را میکند و باتردید می پرسد:
- شما که تنهاش نذاشتی؟
چشم میبندم:
- شماها براش یه مزه ی دیگهای دار ید!
بلند میشود و میرود. هادی و هدی را هم صدا میکند و میبرد. میدانم که چه زجری میکشد، اما نمیتواند اعتراض کند. حداقل الآن که هم مادرش به هم ریخته است و هم پدرش دارد ذره ذره آب میشود. مردان این روزهای آرامش و آسایش، سا کت میروند. مژده برایم شربت می آورد. فکر میکند که پای حرف هایش می نشینم مثل یک سال گذشته و من میدانم که اوج نامردی است نخواستن مسعود این روزها. اما من این دفعه مثل همیشه نیستم، میخواهم خودش را جمع کند و این بساط را به هم بزنم.
- محبوبه جون خوبه؟
لب به لیوان شربتم میزنم و فقط سر تکان میدهم.
- چـرا نیاوردیـش، می اومدیـد دور هـم شـام یـه چیـزی درسـت میکردیم، میخوردیم.
نمیتوانم صبر کنم، بشری میفهمد و او نمیخواهد سطح فهمش را تغییر دهد. حجم اطلاعاتش زیاد است، اما درک عقلی اش ذره ای کار نمیکند:
- بردمشون خونه ی مامان، اونجا شام درست کنند دور همی.
- اومدید طعنه بزنید؟
لیوان را میگذارم روی میز، شربتش تلخ تر از قهوه بود.
- اومدم بفهمم درد چیه؟ هرچند من که یه درد بیشتر نمیبینم؛ اونم مسعوده!
شوکه میشود، تا حالا همیشه با دلش راه آمده ایم، چه مسعود که عادتش است از خودش بگذرد، چه من که با احترام آمد و رفت کرده ام، چه مادر که سکوت کرده تا کمتر مسعود چوب بخورد.
- من چه گناهی کردم که گیر این زندگی افتادم؟
جا میخورم از حرفش. بی اختیار نگاهم بالا میکشد و روی صورتش می ماند. زندگی که حسرت خیلی ها پشتش بود و با میل و احترام او جلو رفته بود، حالا برایش شده یک سد! خشم و بهتی که در صدایم می نشیند به اختیار خودم نیست:
- این زندگی تا یکسـال پیش پر از خوشـی بود! الآن که زخمی شده و دردش به جون مسعود افتاده...
نمیتوانم ادامه بدهم. دلم برای مادرم تنگ میشود. من چند ساله بودم؟ مسعود چندسالش بود؟ محدثه شیر میخورد هنوز... پدرم چرا نبود؟ خیلی وقت ها نبود اما مادرم همیشه بود... با همه ی وجودش هم بود... هیچ وقت پشت پدر خالی نبود...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام
صبحتان به طراوت باران
دلتان به پاکی نسیم
صبحگاهی
خوشه های افکارتان
سبزوپایدار
لحظههاتان زیباو
بارش بوسه های
"خدا"
پای تمام آرزوهاتون
سلام صبحتون بخیر
اخر هفتتون زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨🌹
🌹بر محضر یارم برسانید خبر
✨گر چه ز جوانیم نماند هیچ اثر
🌹با قد کمانم سر راهت بنشینم
✨شاید که در این جمعه
🌹ازچشمم بنمایی گذر
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
#یا_مهدی_اردکنی 💚🙏
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_ششم ناگهان به یاد پویا افتادم .باترس ص
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_هفتم
پویا که از حرف رامین ناراحت شده بود در حالی که اخم کرده بود از کنارم رد شد و به داخل باغ رفت
منم که حسابی لجم گرفته بود به رامین گفتم:
- لازم نیست.پشیمون شدم
به دنبال پویا به داخل باغ رفتم در حالی که پشتش به من بود روی تاب کنار باغچه نشسته بود
پاورچین پاورچین به سمتش رفتم با دستانم چشمانش را بستم .
در حالی که بغض کرده بود گفت :
-ثمین میشه تنهام بزاری
_نه نمیشه می خوام کنارت باشم .
رفتم کنارش روی تاب نشستم ولی پویا از روی تاب بلند شد و به سمت ساحل رفت.
بی توجهی پویا نسبت به من بیشتر از هر چیزی مرا ازار می داد
اشکهایم جاری شده بود نفسم بند امده بود
به دنبالش رفتم ,از ویلا خیلی فاصله گرفته بود
کفش هایش کنار ساحل افتاده بود روی شن های ساحل بدون کفش قدم میزد
منم کفشهایم را در اوردم و پا برهنه به دنبالش دویدم.
رو به رویش ایستادم و گفتم :
- من که از اول بهت گفتم بریم قدم بزنم ولی تو ناز کردی حالا بریم قدم بزنیم ؟
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت :
-بریم.
با خوشحالی دستش را گرفتم و به راه افتادیم.
از این که کنار پویا قدم می زدم خوشحال بودم ولی نمی دانم چرا قلبم احساس سنگینی می کرد
در دلم غوغایی بود به پویا که نگاه می کردم احساس میکردم آرامش قبل از طوفان است و هرلحظه ممکن است پویا هم مثل دریا طوفانی شود
غرق در افکارم بودم که پویا گفت:
ثمین میشه اینجا بشینیم
- اینجا ؟
_اره میخوام باهات صحبت کنم.
_باشه هر طور تو بخوای!!
کنار پویا روی شن ها نشستم . در حالی که سرم را روی شانه اش گذاشته بودم گفتم :
_تا حالا سرم رو روی شونه ات نذاشته بودم.
تو واقعا مثل کوه محکمی پویا و من میدونم تو تنها کسی هستی که می تونم بهش تکیه کنم ولی ...
- ولی تو منو مثل یک دستمال کاغذی مچاله کردی و می خوای بندازی دور .درست نمیگم؟.
- دستم را به نشانه سکوت جلو صورتش نگه داشتم و گفتم :
- پویا اگه ادامه بدی می زارم میرم
دستش را در ازدستم بیرون کشید و گفت :
_چه فرقی می کنه تو بلاخره منو میزاری و میری
- تو بگو چکار کنم ؟بزارم عزیز جونم با حسرت بمیره ؟فکر می کنی من خوش حالم که با آدمی ازدواج کنم که ازش متنفرم ،هر وقت رامین میبینم چندشم میشه وقتی فکر میکنم ممکنه یک روز دستمو بگیره دلم میخواد خودمو بکشم ولی نمی تونم به حرف عزیز جونم گوش نکنم نمی تونم پویا ،من تا اخر عمرم ,تا وقتی بمیرم فقط عاشق تو خواهم موند. چرا همه فکر میکنید من خود خواهم ؟اگه خود خواه بودم ازت دست نمی کشیدم حتی اگه ازم متنفر می شدی .
پویا بخاطر اینکه من اشک ریختنش را نبینم بلند شد و از کنارم فاصله گرفت در حالی که پشتش به من بود ایستاد و گفت :
- باشه هر طور تو بخوای اگه با آرامش یافتن عزیز جونت تو هم آرامش میگیری باشه برو ولی بدون زندگی برا من بدون تو یعنی مرگ می فهمی!!!!!
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_هفتم پویا که از حرف رامین ناراحت شده
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_هشتم
به سمتش رفتم , دستم رادور کمرش حلقه کردم و گفتم :
- تو باید زندگی کنی و همه عشقی که به من داشتی رو نثار دختری کنی که لیاقتت رو داشته باشه.
این منم که با قبول ازدواج با یکی دیگه روحم میمیره و فقط جسمم به زندگی کردن ادامه میده
من تا ابد دوستت خواهم داشت پویا
دستانم را از دور کمرش باز کرد و در حالی که اشک می ریخت گفت :
- من به تصمیمت احترام میزارم و نمی خوام زندگی رو برات سخت کنم . ثمین برات آرزوی خوشبختی می کنم .
سرم را پایین انداختم .حلقه دستانم را باز کرد محکم دستش را گرفتم و گفتم :
- چرا واسم آرزوی خوشبختی میکنی باید آرزو کنی بدبخت بشم تا حداقل دلت خنک بشه
تلخ خندید و گفت :
- تو هیچ وقت منو نشناختی من آرزوم خوشبختی توئه
در حالی که دستش را از دستم می کشید گفت :
- ثمینم همیشه شاد بمون اگه ذره ای بهم علاقه داشتی به حرفم گوش کن و شاد زندگی کن .
محکم دستش را گرفته بودم با این حرفای پویا شروع کردم به گریه کردن روی زمین زانو زدم پویا دستش را می کشید ولی من نمی خواستم دستش را رها کنم اما رها شد.
پویا من را رها کرد و رفت و من فقط رفتنش را نگاه کردم
بار رفتن پویا انگار روح از بدن من هم جدا شد .
من بی روح و جان تا شب همان جا زانو زدم و گریه ککرد.
آسمان هم دلش همانند من گرفته بود آسمان هم شروع به گریستن کرد لباسهایم خیس شده بود چه زندگی شومی انتظارم را می کشید!!
همانند دخترکی شده بودم که در جنگل مخوف و تاریکی گم شده است پاهایم رمقی برای رفتن نداشت
می دانستم حتما همه نگرانم هستن ولی با خود میگفتم :
- وقتی عشقت منتظرت نباشه رفتن چه سودی داره؟بزار همه عالم نگرانت باشن! اما نه ،پدر و مادرم چه گناهی کردن که باید همیشه نگران من باشن باید الان برم خونه .
ایستادم تا به ویلا بروم ولی پاهایم حسی نداشت
اولین قدم را که برداشتم به روی زمین افتادم دوباره بلند شدم سرم گیج می رفت
به راه افتادم هنوز چند قدمی نرفته بودم که دوباره به زمین خوردم اما این بار دیگر همه جا را تار میدیم
دنیا دور سرم می چرخید از دور, نزدیک شدن مردی را احساس کردم ولی چشمانم تار می دید او به من نزدیک شد خیلی ترسیده بودم گریه می کردم و جیغ می زدم گفتم :
- تو رو خدا با من کاری نداشته باشید
در حالی که دستش را روی دستم می گذاشت گفت :
- ثمین جان ، منم ، پویا ، حالت خوبه ،خیلی نگرانت شدم چرا بر نگشتی ویلا
همه وجودم یخ کرده بود و در حالی که از سرما میلرزیدم گفتم :
-چرا باورنمیکنی دوستت دارم ولی مجبورم
- ثمینم بهتره بریم ویلا تو اصلا حالت خوب نیست
دستم را گرفت و بلندم کرد دستانش را دور کمرم گرفته بود و به من می گفت :
- عزیزم به من تکیه کن تا باهم بریم
باران شدید تر میشد.لباسهایم خیس آب بود به پویا گفتم :
- پویا ولم کن خودم میام ,نمی خوام با تکیه کردن به تو لباساتو خیس کنم
- عزیزم داره بارون میاد پس نگران خیس شدن من نباش و بهم تکیه کن
به پویا تکیه دادم آرامشی وجودم را فرا گرفته بود
هم من خوب میدانستم این بار آخر است که در کنار پویا هستم و هم او!!!
نزدیک ویلا که شدیم پویا روبرویم ایستاد در حالی که اشک می ریخت گفت :
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_هشتم به سمتش رفتم , دستم رادور کمرش حل
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_نهم
پویا:
_بانو دیگه فرصت پیدا نمیکنم تا باهات صحبت کنم
پس خوب به حرفام گوش کن تو همه زندگیمی ،همه عشقم .
واسه اولین بار با تو عاشق شدم با تو عاشقی کردم
همونطور که قبلا بهت گفتم به خواسته ات احترام میزارم ولی نمیدونم بعد جداییمون قراره چطوری زندگی کنم؟
اصلا میتونم زندگی کنم با نه؟ ولی اینو بدون ارزوم اینه که تو ارامش زندگی کنی و هیچ وقت زندگی رو برای خودت و همسرت سخت نکنی
فکرنکنم خیلی بی معرفت و شاید بی غیرتم که چنین حرفی رو میزنم .میخوام بدونی تا وقتی محرمم بودی دیولنه بار عاشق بودم ولی حالا که داریم جدا میشیم چیزی جز خوبی تو رو نمیخوام .لطفا همیشه شاد بمون !دلم میخواد اگه یکروز تو خیابون دیدمت مثل روز اول اشناییمون شاد باشی
نمی خوام روزی که می بینمت خودمو ناسزابگم که چرا گذاشتم با یکی دیگه بری و دستاتو رها کردم .
ثمین بدون تو رو به همون خدایی میسپارم که عشقتو در وجودم کاشت .
حالا که زندگی شروع نشده امون رسید به اینجا بهتره خودمون ادامه صیغه محرمیت رو تموم کنیم .صحیح نیست حالا که قراره باکسی دیگه ازدواج کنی ادامه پیداکنه.
ثمین خانم من مطمئنم که خدایی که انقدر بهش ایمان دارم مواظب شما هم هست من دوتا بلیط کربلا رزرو کرده بودم واسه روز بعد عقد که قسمت نشد .اونا رو میدم پریا بده بهتون.محرمیت از همین لحظه فسخ شد.خوش بخت بشید یاعلی
در حالی که اشک میریختم گفتم:
- آقا پویا ازتون ممنونم بخاطر همه روزهای خوبی که در کنارم بودید بخاطر تکیه گاه بودنتون ممنونم و بخاطر همه عشقی که به من داشتید ممنونتونم .حلالم کنید خیلی درحقتون بد کردم .شما حلالم کنید تا خدا حلالم کنه.اون دوتا بلیط رو هم به یک ذوج نیازمند بدید.ممنونم
پویا گفت:
-چشم. یادتون نره قرار شد شاد زندگی کنید، من حلالتون کردم .بفرمایید بریم داخل.
- بفرمایید
وارد ویلا شدیم همه نگران بودن.
مادرم به سمتم دوید و مرا در آغوش کشید و گفت
- خوبی ثمین جان چرا با خودت اینکارو میکنی حالمو ببین از وقتی اومدیم همش نگرانتم
- خوبم مامان جون نگرانم نباش
پویا رو به خاله کرد و گفت:
_ مامان جان بهتره دیگه بریم
خاله که نگران شده بود گفت:
_چی شده پویا؟ثمین جان چه اتفاقی افتاده ؟دعواتون شده؟از وقتی رسیدیم رفتاراتون عجیب شده.
پویا سرش را به زیر انداخت و گفت:
_مامان جان من و ثمین خانم تصمیم گرفتیم همه چیز رو تموم کنیم.همین چندلحظه قبل هم من ادامه صیغه محرمیت رو فسخ کردم.حالا میشه آماده شید بریم
عمو با عصبانیت گفت:
_شما مگه بزرگترندارید؟نباید به من میگفتی چنین تصمیمی گرفتی؟پسرجان فکرآبروی این دختر رو کردی؟
پدرم که میدانست همه این اتفاقها بخاطر انتخاب منه با شرمندگی گفت:
_احمدجان تقصیر پویا نیست .تقصیره دخترمنه .من ازتون عذرمیخوام بخاطر تصمیم دخترم.تا دنیا دنیاست شرمندتونم
پویا به پدرش گفت:
_باباجان لطفا بریم.
سپس روبه پدرم کرد و گفت:
_عمو شما هم حلالم کنید خدانگهدار
پویا زیر لب به من خداحافظ گفت و از کنارم گذشت و به سمت ماشینش رفت پشت سرش پریا در حالی که با دلخوری نگاهم میکرد خارج شد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سیزدهم هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب
#هوای_من
#قسمت_چهاردهم
یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه نمی آیم:
- مسعود یا با این درد زندگی میکنه یا با همین درد...
بی پدری سخت ترین درد عالم است... نمی گویم ادامه ی حرفم را:
- تکلیفـش مشـخصه... امـا شـما تکلیفـت رو بـا ایـن زندگـی روشـن کن، یا با این درد زندگی میکنی مثل دوران خوشـیتون. یـا ایـن زندگـی رو تمـوم میکنـی. بـا اختیـار خودتـه، متأسـفانه داداش اینقـدر فهمیـده هسـت کـه مجبـورت نکنه... بـا خودته همه چیز، فقط تصمیمی که میگیری اول و آخریه...
با چنان اخمی نگاهم میکند که انگار قاتل مسعود من هستم.
آخرش را باید اول میگفتم و الآن میگویم:
- اگه قـرار بـود زندگی همـه ش خوشـی باشـه، دنیـا بهشـت بـود دیگـه، امـا یـه آدم نیسـت کـه تو بخـوای بگی یک کله توی عسـل داره غلت میزنه! وقتی عسله، لذتشو درست و به جا ببر، وقتی بـه تلخیـش میرسـه، حواسـت باشـه کـه چطـور ردش کنـی، نـه اینکـه اینطـوری درب و داغونـش کنـی... مسـعود مریضـه، امـا هنـوز هسـت. محبتـش هسـت، حضـورش نعمتـه، بچه هـاش و خـودت سـالمید. زندگـی سـر پاسـت. داره جلـو مـیره. اون داره زجـر می کشـه، می افتـه یـه گوشـه، چیـزی هـم ازتـون نمی خـواد، بـه جـای اینکـه بهـش امیـد بـدی. کنـارش باشـی، هـر بـار کـه مریضیـش عـود میکنـه میزنی کاسه کوزه رو هـم می شـکونی...
مژده خانـم تمومـش کـن... مسـعود خبـر نـداره مـن اینجـام، امـا حقش این نیست دیگه اذیت بشه.
قبل از اینکه حرفی بزند، بشری می آید. لباس بیرون پوشیده:
- مامان من با عمو میرم پیش بابا.
- تو غلط میکنی!
نگاهم تیز میشود روی صورت مژده:
- هـر بـار کـه بابـا اینطـوری میشـه شـما میفرسـتیش خونـه ی عزیز، دیگه هر بار منم میرم.
- گفتم غلط میکنی، برو توی اتاقت.
هنوز حرفش تمام نشد، که هادی هم می آید:
- مامـان! بابـا هـر روز کـه زنـگ میزنیم میگـه اذیتـت نکنیم، اما شما هم اذیت بابا نکن، دلش برامون تنگ شده!
نمیمانم که دعواها را بشنوم، به هم ریخته تر از این حرف هایم، بچه ها را نمی آورم، خودشان می آیند سوار میشوند:
- برو عمو، ما باهات میایم پیش بابا!
نگاهشان نمیکنم تا اشک های شور چشمانم نمک رو ی دل پریشان شان نشود:
- عمـو! مامـان راضـی نیسـت بیاییـد، بابـا هـم راضـی نیسـت مامان رو اذیت کنید. بمونید فردا بابا رو می آرم راضیشان میکنم که بمانند، با گریه پیاده میشوند، با زنگ موبایل از دنیایی که متوقفم کرده بیرون می آیم. برای فرار از لحظاتی که سخت شده است جواب میدهم:
- سلام!
- به... سلام بر معلم فراری، بیا قبول کن یه سر بریم باغ.
با جواد چه کنم؟ الآن با این همه کار و فکر مشغول... مدیریت زمانم دارد لنگ میزند... زندگی که لنگ نشده است... بچه ها که گناهی ندارند:
- جواد بـاور کـن این روزا فرصت ندارم، عصرام تا شـب پره. باغ نه، اما ا گه می آیید بریم کوه. چهار ساعته بریم و بیاییم. ساعت سه، جمعه پایین کوه منتظرم!
- جان من جدی نشید، بپرسم؟
- جانم!
- مشکلی پیش اومده، یعنی ... خواستم بگم کاری باشه...؟
- نـه! دنیـا مثـل قبـل داره مـیره. همیـن کـه تـو سـر حـال هسـتی بزرگترین کمکه. جمعه رو تثبیت کردی خبر بده.
- به هر حال! قبولمـون ندارید امـا هـر کاری از دسـتم بـر بیـاد هستم.
- آقایـی جـواد جـان! بـرای پخـش هـم خبرت میکنم، حواسـت به خودت باشه!
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهاردهم یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه ن
#هوای_من
#قسمت_پانزدهم
آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیرون زده ام و اینجا مقابل شبکه ی ماهواره زل زده ام به فیلمی که اصلا نفهمیدم چه بود. دلم می خواست با مامان صحبت کنم. اولش که فیلم می دیدند خفه ماندم، آخرش که به رقص رسید آتوسا با جیغ و سر و صدا انقدر رقصید که... بعد هم قرار داشتند... زبان و فکم ماسید و فقط نگاهشان کردم تا رفتند. جای بوسه ی مادر را از روی صورتم پا ک می کنم. دستم بنفش می شود. به مبل می کشم تا پاک شود، قرمز می شود... رویه ی مبل را می گویم...
*********
در را که باز می کنم بچه ها هستند بدون مژده. فقط اجازه می دهند که ببوسمشان و پر می گیرند سمت اتاق مسعود. می دانند که نباید به آغوشش بروند. اما مسعود خودش بی طاقت بغلشان می کند، بشری کنار می کشد و کنار می کشدشان، صدای خنده ی بلند مسعود تا آشپزخانه هم می آید و مادر آرام آرام اشک می ریزد و تند تند بساط میوه و شیرینی و شام را می چیند. طناب را برمی دارم و یک سرش را به پایه ی میز می بندم و یک سرش را به لوله ی گاز. برای اینکه به بچه ها خوش بگذرد هر کاری حاضرم انجام بدهم. وقتی که توپ را دستم می بینند فریادشان خانه را پر می کند. مسعود اصرار دارد همراه ما والیبال نشسته بازی کند. هربار که دستش به توپ می خورد لب می گزد و چشم می بندد اما کنار نمی کشد. نمی توانم اینطور ادامه بدهم، بازی را می برم سمت گل یا پوچ، اسم فامیل، دزد و پادشاه... سمت هر بازی که در آن مسعود باشد و اذیت هم نشود. محبوبه و بچه ها هم می آیند. خوشی مادر دیدنی شده است. محبوبه کنارم می کشد:
- یه خواهش!
- خانم شدی! خواهش می کنی دیگه!
وقتی می بیند نگاهش می کنم خودش متوجه می شود که احتمال قبولی بستگی به نوع درخواست دارد، نا امیدانه می گوید:
- با مژده حرف زدم قراره امشب بیاد. نه تو و نه اون نمی گید که اون روز چی بهش گفتی ولی امشب...
نمی ایستم تا بشنوم، حق را به مژده نمی دهم که بخواهم مثل این یک سال مدارا کنم. هربار که مدارا کردیم انگار که یک گناهی انجام داده ایم و رفتار او مجازات حاکم قادر بر مسعود مظلوم است.
اشتباه برخورد کردیم و او را خراب کردیم. موقع شام می آید، مادر سنگ تمام می گذارد. انقدر همه ی بچه ها را خسته کرده ام که بدون تعارف یکی یکی گوشه و کنار ولو شده و تا رختخواب می اندازیم سینه خیز به سمتش بروند. مادر نگران نگاهم می کند و به نگاه های التماس محبوبه اصلا جواب نمی دهم. مسعود را می برم حمام. امروز نتوانسته بودم عصر ببرمش.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_پانزدهم آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیر
#هوای_من
#قسمت_شانزدهم
هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند این روزها کلا بهتر است. دوره دارد. سوزش و تب دائمی که تمام می شود تازه استخوان درد می آید و سر درد. دیگر نه می تواند بخواند و نه از شدت سردرد حتی درست بخوابد. نرم ترین متکا برایش مثل سنگ می شود و درد را تشدید می کند.
چند روز بعدش سیستم گوارشی اش به هم می ریزد و بعد دوران نقاهتش می شود. وقتی مژده می رود توی اتاق پیش مسعود، من هم در می زنم و داخل می شوم. عقب تر از تخت مسعود روی صندلی نشسته بود. می نشینم زیر پنجره؛ هم می توانم مسعود را ببینم هم مژده را. مسعود برایم چشم می بندد. نه قبول می کنم و نه کوتاه می آیم. به جای پدرم، برایم پدری کرده. همه ی دنیای مردانه ام را مدیون مسعودم و می دانم این چشم بستن چه معنی می دهد.
- مسـعود وقتـی اومـد خواسـتگاریم بهـم گفـت تمـام تلاشش رو می کنه تا توی زندگی اذیت نشم...
نمی گذارم حرف بزند:
- درست! بعدش.
مسعود چشم می بندد و رو می گرداند از هر دو تای ما.
- اما الان...
- الان چـی؟ ایـن اذیـت از جانـب مسـعوده؟ نگفـت کـه دنیا، تو رو اذیت نمی کنه؟ نگفت که همیشـه همه چیز خوشـی و خرمی و گل و بلبله، گفت خودش تضمین میده که اذیتت نکنه.
رو میکند سمت من و با ناراحتی می گوید:
- اما خودش قبول نکرد. چی می شـد می موند اونجا. هم خونه و زندگی داشت، هم کار و پول. این مریضی لعنتی هم...
نه. با این منطق کج نمیشود جلو رفت.
- می دونی زنداداش مشکلت چیـه؟ مشـکلت اینه که دنیا رو، نـوک بینـی خـودت می بینـی. یعنی اگه اونجا بودید امکان نداشـت که خودت سـرطان بگیری. برای یکی از بچه ها حادثه پیـش بیـاد. تصادف نیسـت، مریضی نیسـت، خیانت نیسـت، اونجـا کجـای دنیاسـت کـه هیـچ سـختی نیسـت. اینجا حتما سرما هم که بخوری چون ایرانه... راه حلت برای دنیا چیه؟
مژده طوری دنیایش را می چیند که انگار یک طرف دنیا بهشت است و طرف دیگر چاله ی قبر... هر کس آن طرف است حتی عطسه هم نمی کند...
مسعود لب باز می کند:
- امشب رو که به خوشی گذشته تلخ نکنید.
خم می شوم. سرم را تکیه می دهم به دستانم. چیزی در سرم کوبیده می شود. مژده بی انصافانه می گوید:
- تو همش همینی!
چشم ریز می کنم سمت صورتش که با نگاهی مغرورانه به مسعود خیره شده است و می گویم:
- یـه سـؤال می کنم، ببینـم شما همش چی هستید... داداش منصورت اونجاست دیگه، شنیدم خانمش بهش خیانت کرده و رفتـه، دایی فرهـاد هـم کـه آلمانه، از بچه هاش کـه خبرداری... احتمالا یادته خودت دو سال اول بچه دار نمیشدید این...
- مهدی!
صدای بلند مسعود یعنی که:
- نـه این بار نگـو مهـدی، سـاکت بـاش! بـذار بگـذره، کوتـاه بیا نداریم.
ضربان قلبم ناهماهنگ می شود. رو برمی گردانم سمت مژده:
- اگه فکر می کنی زندگی این دنیا ابدیه، اشـتباه کردی، بابای مـن نمونـد. مـادر خودت هـم مرد. مسعود می میـره متأسفانه، تـو هـم می میـری متأسـفانه، دنیـا هـم بـه کسـی قـول صد درصـد مونـدن نـداده متأسـفانه. قاعـده ی هـر کی می تونـه از سـختی فـرار کنـه رو هـم هیچ بشـری نتونسـته پیاده کنه متأسـفانه. برات متأسفم که تا مسعود سرپا و سالمه و برات شأن دکتری و استاد دانشـگاهیش هسـت. تـو هـم هسـتی. ایـن روزا کـه افتاده حـال می شـه تـو فکـر می کنـی برای لذت بردنت بایـد هر چی رنجه رو از زندگیت نیست و نابود کنی.
از اتاق بیرون می آیم. قلبم بنای ناسازگاری گذاشته است و نفسم سخت می رود و می آید. محبوبه رنگ پریده پشت در ایستاده و لب خشکش را به هم می زند:
- مهدی!
- بچه ها رو بردار بریم.
- مهدی! خوبی؟
برمی گردم سمتش، قدم عقب می گذارد، چشم می بندم و نفس عمیق می کشم:
- عزیز دلم، بچه ها رو بردار بریم.
- من نمی آم!
از من ترسیده یا از حال و روزم! می داند که همه ی زندگیم است!
اما:
- مامان تنها می شه، تـو هم... بـا ایـن حـال و اوضـاع مـن نیـام، خودت برو، نه نه ... خودتم نرو، مهدی!
قیافه ی مستأصلش نمی گذارد بروم. از خانه بیرون می زنم و تا امامزاده پیاده می روم. مژده نمی ماند قطعاً مژده مادرم نیست که رنج ها برایش مثل لبخند بوده و هست.
برای مادر راحتی ها آب نبات چوبی است که کوتاه مدت است...
می داند با بیست تا لیس که بزنی هم مزه اش تکراری می شود و هم منتظری تا تمام بشود و چوبش را دور بیندازی و یک آب رویش بخوری.
مژده کل زندگی اش آبنبات چوبی است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سهراب سپهری چقدر زیبا گفت:🌸
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#انرژی_مثبت😍
🌸دوست من
♥️هر کجا هستی
🌸خــــــــدا یار تو باد
♥️خالق هستی
🌸نگه دار تو باد
♥️بر سر راهت
🌸نیفتد خار غم
♥️این جـهان
🌸پیوسته گلزار تـو باد
♥️تقدیم به شما
🍁
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلطان محمود غزنوى بابت سرودن شاهنامه وعده ٥٠ هزار سكه طلا داده بود كه پس از حسادت وزير دربار، زير وعده زد و حتى به شاهنامه نگاه هم نكرد. سالها بعد در حمله به هند وزيرش شعرى از شاهنامه خواند و سلطان از كارش پشيمان شد. هنگامى كه به غزنين رسيد ٦٠ هزار سكه طلا بار شتر براى فردوسى فرستتد اما كاروان كه به دروازه شهر رسيد پيكر فردوسى را از دروازه ديگر شهر بيرون بردند.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_نهم پویا: _بانو دیگه فرصت پیدا نمیکنم
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصتم
به خاله نگاه کردم و گفتم:
_همش تقصیره منه.آقا پویا بی تقصیره.من ازشون خواستم که همه چیز تموم بشه.واقعیتش من..........من میخوام برای همیشه از ایران برم.بخاطر عزیزجونم که حالش بده من.....
مادرم با شنیدن حرفم شروع به گریه کردن کرد و من ناراحت بودم که حال و روز عزیزترین های زندگیم بخاطر من تلخ شده است.
خاله چندقدمی من ایستاد و گفت:
-نمیدونم چی بگم ؟دروغ چرا ازدستت ناراحتم که پسرمو به بازی گرفتی و بعد یک ماه همه چیز رو بهم زدی.پویا از وقتی تو وارد زندگیش شدی حس و حال خوبی داشت.میدونم بچه ام الان حالش خرابه چون واقعا دوستت داره.حالاکه میخوای بری برو نگران پویا هم نباش اونم به زندگی ادامه میده پس نگران نباش.حالا که از عشق پسر من گذشتی حداقل خوب زندگی کن
در حالی که گریه می کردم گفتم :
- عمو جون ، خاله، منو ببخشید به خاطر شکستن دل آقا پویا واقعا نمی خواستم اینطوری بشه
خاله اشکاشو پاک کرد و گفت:
- شاید ما همه به نوبه خودمون تو این سرنوشت مقصر بودیم . من تو رو به اندازه پویا و پریا دوست دارم
ما دیگه بر میگردیم خونه. مواظب خودت باش .خدانگهدار
عمو هم خداحافظی کرد و رفتند
.پاهایم سست شد روی صندلی نشستم و زار زدم به حال خودم و پویا
خودم بخاطر خانواده م این تصمیمو گرفته بودم پس هیچکس جز خودم مقصر نبود.
بلند شدم در حالی که تعادل نداشتم به سمت اتاقم رفتم.
وقتی می خواستم از پله ها بالابروم پایم لغزید و نزدیک بود بیفتم
رامین به سمت من دوید تا کمک کند با عصبانیت گفتم:
_برو نمی خوا م ببینمت و نیازی به کمکت ندارم
به اتاقم رفتم و روی تخت دارز کشیدم انقدر گریه کردم تا خوابم برد صبح با نوازش نسیم از خواب بیدار شدم به پیش مادرم رفتم وگفتم :
- مامان میشه برگردیم خونه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم
- بابات رفته ماشینو اماده کنه منم قبل این که بیدار بشی وسایلا رو جمع کردم بردم تو ماشین.
تا نیم ساعت دیگه راه میفتیم بیا حالا صبحانه بخور
- نه مامان میل ندارم من میرم تو باغ شما اماده شدید بیاین
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصتم به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره م
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_یکم
توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را داشت که حال برایم یک غریبه و نامحرم بود.
نفس کشیدن برایم سخت شده بود از باغ بیرون رفتم چشمم به نقطه ای افتاد که دیشب با پویا صحبت می کردیم اشکهایم جاری شد
به یاد حرفای پویا افتادم روی زمین نشستم و گریه کردم
پدرم به سمتم امد و دستم را گرفت و گفت:
- ثمین بسه ،چه بلایی سر خودت میاری؟ اگه نمی تونستیی از پویا دل بکنی کسی مجبورت نکرده بود.
اگه پشیمونی همه چیز رو بسپار به من همه چیز رو درست میکنم
- نه بابا من تصمیممو گرفتم وبا رامین ازدواج می کنم.
- پس نه زندگی رو واسه خودت سخت کن و نه برای منو مادرت . برو تو ماشین من و مادرت هم الان میایم سهیل و رامین هم تو ماشینن
- چشم بابا جون
وقتی پدر و مادرم آمدند به راه افتادیم در کل مسیر بخاطر اینکه حرف نزنم خودم رابه خواب زدم وقتی به خانه رسیدیم به اتاقم رفتم خودم را در اتاق حبس کردم و به اینده نامعلومم فکر کردم
دلتنگی امانم را بریده بود. هیچ چیز آرامم نمیکرد .
وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم ارامشی عجیب به سراغم آمد
روی تختم دراز کشیدم . همه خاطرات خوبم با پویا را مرور می کردم .
روزها پشت سر هم می گذشت و من با یاد روزهای خوبم با پویا روزم را به شب میرساندم
بالاخره صبر خانواده ام از تنهایی من به سر آمد
مادرم وارد اتاقم شد و گفت :
- ثمین بسه دیگه الان دو هفته است از شمال بر گشتیم تو خودتو تو اتاقت حبس کردی
رامین هم کارو زندگی داره باید برگرده واسه فردا بلیط گرفته می خواد بره اگه تصمیمیت گرفتی و می خوای باهاش ازدواج کنی, پس فردا برو و گرنه که مامان جان تکلیفش رو روشن کن.
- مامان من تصمیمم گرفتم بهش بگو فردا باهاش میرم
- باشه الهی خوشبخت بشی دخترم حالا پاشو بیا پایین
- ممنون مامان الان میام
حق با مادرم بود با تنهایی نشستن واشک ریختن گذشته برنمی گشت
باید به زندگی کردن ادامه میدادم
حالا که محرومیت من و پویا به پایان رسیده بود باید تلاشم را برای فراموشی پویا می کردم پس تصمیم گرفتم از همین زمان شروع کنم.
لباسهایم را عوض کردم و دستی به سرو رویم کشیدم و از پله ها پایین رفتم رامین به سمتم امد و گفت:
- سلام ثمین جان چه عجب ما شما رو دیدیم.
- سلام آقارامین . من تصمیم رو واسه ازدواج با شما گرفتم فردا با شما همسفر میشم
-واقعا چه عالی خوش حالم که منو پذیرفتی و ازت ممنونم و قول میدم هیچ وقت نذارم به خاطر انتخاب من پشیمون بشی
در همان هنگام پدرم که همه حرفهایی ما را شنیده بود نزدیک شد و گفت : خیلی خوشحالم که شما دو نفر هم به ارامش رسیدید و باید بگم یک همسفر دیگه هم پیدا کردید
من و رامین باهم دیگه با تعجب گفتیم :همسفر ،کی؟
- خب معلومه دیگه من
به پدرم گفتم :
شما ؟ مرخصی گرفتید؟
- اره عزیزم چند روز مرخصی گرفتم ،خب اگه سوالی ندارید بریم شام بخوریم
آخر شب به اتاقم رفتم تصمیم گرفتم برای بار آخر با پوبا تماس بگیرم و با او برای همیشه خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم، گوشی را برداشتم چندبار با او تماس گرفتم ولی او گوشی رو بر نمیداشت
بار آخر که تماس گرفتم گوشی اش روی پیغامگیر رفت
تصمیم گرفتم پیام بزارم گفتم:
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_یکم توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_دوم
سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام گوش میکنید
تماس گرفتم بگم من فردا صبح برای همیشه به ایتالیا میرم
میخواستم اگه بشه حضوری قبل رفتن ببینمتون ،میدونم خواسته زیادیه ولی باید یک چیزهایی رو بهتون بدم
مواظب خودتون باشید و همونطور که به من گفتید شاد زندگی کنیدو منو از صمیم قلب ببخشید
فردا ساعت ۱۰ پرواز دارم امیدوارم تو فرودگاه ببیمنتون .خدا حافظ
تماس را قطع کردم و کلی گریه کردم به حال خودم به حال پویا
تا سپیده صبح کارم شده بود اشک ریختن .صدای اذان را که شنیدم سریع رفتم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد نماز کنار سجاده دراز کشیدم ،صبح با صدای رامین بیدار شدم که پشت در ایستاده بود و صدایم می کرد:
- ثمین جان به پرواز نمیرسیما پاشو تنبل خانوم الان که وقت خواب نیست
- الان اماده میشم میام شما برید
سریع بلند شدم و دست و صورتم را شستم.
همه وسایل شخصی و لباسهایم را جمع کردم
همه هدایایی که از پویا گرفته بودم را داخل جعبه کوچکی چیدم اماده رفتن شده بودم
تنها چیزی را که برنداشتم عکسهای من و پویا بود.
گوشی را برداشتم و دوباره با او تماس گرفتم پویا گوشی را برداشت ولی حرفی نمیزد به او گفتم :
- آقاپویا سلام .این بار آخریه که باهاتون تماس میگیرم لطفا اگه میشه تشریف بیارید فرودگاه, الان باید حرکت کنم
دلم می خواد بیاین اونجا تا رو در رو ازتون حلالیت بطلبم و خداحافظی کنم البته بهتون حق میدم که دلتون نخواد منو ببیبنید.
صدای گریه پویا را از پشت خط میشنیدم خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم با بغضی که در گلویم بود گفتم :
- خداحافظتون.امیدوارم با خوشی زندگی کنید و حرف آخر اینکه منتظرتونم .اگه میتونید ببخشیدم بیاید.
دیگر نتوانستم تحمل کنم با تمام وجودم داد زدم و گریه کردم مادرم که ترسیده بود وارد اتاق شد و گفت :
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_شانزدهم هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند
#هوای_من
#قسمت_هفدهم
پیام می دهم: «فردا ساعت چند با بچه ها قرار کوه دارید؟»
نمی دانم این کوه و کمر چه دارد که مهدوی اینطور عاشقش است. حالا برای ما بگویی چهار تا دختر را اسکل می کنیم و یک لذتی می بریم، اما...
****************************************************************
پنج کلمه جواب می دهم: «فردا ساعت سه پایین کوه.»
کوه آرامم می کند. مخصوصا وقتی می توانم تنهایی یک روزم را کنارش بگذرانم. صعودش برایم یک حرف دارد و ماندنش یک حال خاص و پایین آمدنش چیز دیگری است. آن وقت ها که عضو گروه کوهنوردی بودم و چند روز در سکوت بالا می رفتیم و می ماندیم فرصت داشتم خود را یک بار که نه... ده ها بار بازخوانی کنم. هستی را زیر و رو کنم. حتی گاهی حس می کردم مثل موسی آمده ام تا خدا را پیدا کنم، مثل عیسی آمده ام تا از هرچه آفت و بدی که به جانم افتاده خودم را خالی کنم. مثل محمد آمده ام تا شاید عاشق بشوم و راهی... هرچند حالا...
****************************************************************
«ساعت سه! جواد دیوانه بازم کوتاه اومد مقابل شما، سه صبح! کی حال داره، به جان تو من خودمم بخوام بیام رختخواب منو ول نمی کنه.»
کسی که یک و دو شب می خوابد، اصلا مرد سه و چهار صبح نیست.
شبمان که بر باد است.
صبح زود هم که...
****************************************************************
«دیشب، هدی تب داشت و بغلم بود تا صدای گریه اش مسعود را بیدار نکند. حدود دو بود که تبش پایین آمد و خوابیدم...»
****************************************************************
به جواد بی شعور غر زدم برای ساعت کوه... نازم را کشید:
«یه امشب زودتر کپه ی مرگتو بذار کمتر پای اینترنت لاس بزن، گور مرگت بیا،... اصلا به درک نیا!»
****************************************************************
به مصطفی گفته ام که یک صبحانه ی سبک برای بچه ها بیاورد. تعداد را می پرسد. می نویسم: «نمیدانم. اما برای بچه ها چای هم بیاور. در هوای سرد بهشان می چسبد...»
****************************************************************
تا خود دو با میترا چت می کنم، گاهی آنلاین است اما دیر جواب می دهد، هر بار هم که می پرسم چرا دیر جواب می دهی می گوید:
رفتم آب بخورم... دستشویی جیگر... چرتم برد...
اعصابم به هم می ریزد، پنجره را باز می کنم تا هوای دود گرفته از بین برود و ته سیگارها را می ریزم در خرابه، ماندنم بی فایده است چون نمی توانم جمع ببندم میترا را، رفتنم... بروم؟.... چرا نروم؟...
لباس می پوشم و می روم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1