eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_هفتم پویا که از حرف رامین ناراحت شده
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمتش رفتم , دستم رادور کمرش حلقه کردم و گفتم : - تو باید زندگی کنی و همه عشقی که به من داشتی رو نثار دختری کنی که لیاقتت رو داشته باشه. این منم که با قبول ازدواج با یکی دیگه روحم میمیره و فقط جسمم به زندگی کردن ادامه میده من تا ابد دوستت خواهم داشت پویا دستانم را از دور کمرش باز کرد و در حالی که اشک می ریخت گفت : - من به تصمیمت احترام میزارم و نمی خوام زندگی رو برات سخت کنم . ثمین برات آرزوی خوشبختی می کنم . سرم را پایین انداختم .حلقه دستانم را باز کرد محکم دستش را گرفتم و گفتم : - چرا واسم آرزوی خوشبختی میکنی باید آرزو کنی بدبخت بشم تا حداقل دلت خنک بشه تلخ خندید و گفت : - تو هیچ وقت منو نشناختی من آرزوم خوشبختی توئه در حالی که دستش را از دستم می کشید گفت : - ثمینم همیشه شاد بمون اگه ذره ای بهم علاقه داشتی به حرفم گوش کن و شاد زندگی کن . محکم دستش را گرفته بودم با این حرفای پویا شروع کردم به گریه کردن روی زمین زانو زدم پویا دستش را می کشید ولی من نمی خواستم دستش را رها کنم اما رها شد. پویا من را رها کرد و رفت و من فقط رفتنش را نگاه کردم بار رفتن پویا انگار روح از بدن من هم جدا شد . من بی روح و جان تا شب همان جا زانو زدم و گریه ککرد. آسمان هم دلش همانند من گرفته بود آسمان هم شروع به گریستن کرد لباسهایم خیس شده بود چه زندگی شومی انتظارم را می کشید!! همانند دخترکی شده بودم که در جنگل مخوف و تاریکی گم شده است پاهایم رمقی برای رفتن نداشت می دانستم حتما همه نگرانم هستن ولی با خود میگفتم : - وقتی عشقت منتظرت نباشه رفتن چه سودی داره؟بزار همه عالم نگرانت باشن! اما نه ،پدر و مادرم چه گناهی کردن که باید همیشه نگران من باشن باید الان برم خونه . ایستادم تا به ویلا بروم ولی پاهایم حسی نداشت اولین قدم را که برداشتم به روی زمین افتادم دوباره بلند شدم سرم گیج می رفت به راه افتادم هنوز چند قدمی نرفته بودم که دوباره به زمین خوردم اما این بار دیگر همه جا را تار میدیم دنیا دور سرم می چرخید از دور, نزدیک شدن مردی را احساس کردم ولی چشمانم تار می دید او به من نزدیک شد خیلی ترسیده بودم گریه می کردم و جیغ می زدم گفتم : - تو رو خدا با من کاری نداشته باشید در حالی که دستش را روی دستم می گذاشت گفت : - ثمین جان ، منم ، پویا ، حالت خوبه ،خیلی نگرانت شدم چرا بر نگشتی ویلا همه وجودم یخ کرده بود و در حالی که از سرما میلرزیدم گفتم : -چرا باورنمیکنی دوستت دارم ولی مجبورم - ثمینم بهتره بریم ویلا تو اصلا حالت خوب نیست دستم را گرفت و بلندم کرد دستانش را دور کمرم گرفته بود و به من می گفت : - عزیزم به من تکیه کن تا باهم بریم باران شدید تر میشد.لباسهایم خیس آب بود به پویا گفتم : - پویا ولم کن خودم میام ,نمی خوام با تکیه کردن به تو لباساتو خیس کنم - عزیزم داره بارون میاد پس نگران خیس شدن من نباش و بهم تکیه کن به پویا تکیه دادم آرامشی وجودم را فرا گرفته بود هم من خوب میدانستم این بار آخر است که در کنار پویا هستم و هم او!!! نزدیک ویلا که شدیم پویا روبرویم ایستاد در حالی که اشک می ریخت گفت : . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️