📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_پنجم حالم خوب نبود بی قرار بودم چطور ت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_ششم
ناگهان به یاد پویا افتادم .باترس صدایش زدم:
-پویا،پویا کجاست ؟
پویا در حالی که اشک می ریخت گفت :
-ثمین جان من اینجام،کنارتم
پویا نگاهی به همه کرد و گفت:
-میشه تنها باهاش صحبت کنم
همه اتاق را ترک کردند پویا رو به من کرد و گفت:
-عشق من نگفتی اگه بلایی سرت بیاد منم همون لحظه جون میدم؟
-متاسفم پویا من مثل همیشه خود خواه بودم ،منو ببخش
-نه عزیزم تویی که باید منو ببخشی
-پویا میشه دستتو بگیرم
-تو جون بخواه
دستش رو به سمتم دراز کرد
وقتی دستش را گرفتم
انگار تمام غمهای عالم در دلم ریخت با خودم می گفتم :
-شاید این بار اخری باشه که دست عشقمو میگیرم.
محکم دستش را چسبیده بودم پویا در حالی که نگاهم می کرد گفت :
_چیه عزیزم خوبی ؟
_اره خوبم!تا وقتی تو کنارمی حالم خوبه.
-خوشحالم که کنار من خوبی .ثمین من خیلی دوست دارم انقدر که حاضرم ازخودم بگذرم تا تو به آرامش برسی
-پویا میشه بریم ساحل قدم بزنیم
- نه می ترسم دوباره بزنه به سرت بلایی سر خودت بیاری
-قول میدم به جون خودم
-عزیزدلم چند بار بهت گفتم به جون عزیز ترین آدم زندگیم قسم نخور!!
-باشه بابا چرا دلخور میشی دیگه نمیگم حالا بریم دریا ؟
-نه عزیزم تو هنوز حالت خوب نیست تازه خاله هم اجازه نمیده با این حالت بریم دریا
سریع از روی تخت بلند شدم وگفتم :
-باشه اقا پویا من خودم اجازه می گیرم
-ثمین تو باید استراحت کنی گلم خوب شدی می برمت
بی توجه به حرفای پویا از اتاق بیرون امدم
به سمت مادرم رفتم و گفتم :
- مامان من می خوام با این آقا برم بیرون اجازه میدید؟
- دخترم تو هنوز حالت خوب نشده
- اما من حالم خوبه !میشه برم ؟
- پویا به سمتم آمد و گفت:
- عزیزم قول میدم حالت خوب شد بریم
- چرا همه اصرار دارید بگید من حالم خوب نیست؟ بخدا خوبم .
رامین بلند شد و گفت:
-منم فکر میکنم تو حالت خوبه اگه بخوای من حاضرم باهات بیام
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️