📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصتم به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره م
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_یکم
توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را داشت که حال برایم یک غریبه و نامحرم بود.
نفس کشیدن برایم سخت شده بود از باغ بیرون رفتم چشمم به نقطه ای افتاد که دیشب با پویا صحبت می کردیم اشکهایم جاری شد
به یاد حرفای پویا افتادم روی زمین نشستم و گریه کردم
پدرم به سمتم امد و دستم را گرفت و گفت:
- ثمین بسه ،چه بلایی سر خودت میاری؟ اگه نمی تونستیی از پویا دل بکنی کسی مجبورت نکرده بود.
اگه پشیمونی همه چیز رو بسپار به من همه چیز رو درست میکنم
- نه بابا من تصمیممو گرفتم وبا رامین ازدواج می کنم.
- پس نه زندگی رو واسه خودت سخت کن و نه برای منو مادرت . برو تو ماشین من و مادرت هم الان میایم سهیل و رامین هم تو ماشینن
- چشم بابا جون
وقتی پدر و مادرم آمدند به راه افتادیم در کل مسیر بخاطر اینکه حرف نزنم خودم رابه خواب زدم وقتی به خانه رسیدیم به اتاقم رفتم خودم را در اتاق حبس کردم و به اینده نامعلومم فکر کردم
دلتنگی امانم را بریده بود. هیچ چیز آرامم نمیکرد .
وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم ارامشی عجیب به سراغم آمد
روی تختم دراز کشیدم . همه خاطرات خوبم با پویا را مرور می کردم .
روزها پشت سر هم می گذشت و من با یاد روزهای خوبم با پویا روزم را به شب میرساندم
بالاخره صبر خانواده ام از تنهایی من به سر آمد
مادرم وارد اتاقم شد و گفت :
- ثمین بسه دیگه الان دو هفته است از شمال بر گشتیم تو خودتو تو اتاقت حبس کردی
رامین هم کارو زندگی داره باید برگرده واسه فردا بلیط گرفته می خواد بره اگه تصمیمیت گرفتی و می خوای باهاش ازدواج کنی, پس فردا برو و گرنه که مامان جان تکلیفش رو روشن کن.
- مامان من تصمیمم گرفتم بهش بگو فردا باهاش میرم
- باشه الهی خوشبخت بشی دخترم حالا پاشو بیا پایین
- ممنون مامان الان میام
حق با مادرم بود با تنهایی نشستن واشک ریختن گذشته برنمی گشت
باید به زندگی کردن ادامه میدادم
حالا که محرومیت من و پویا به پایان رسیده بود باید تلاشم را برای فراموشی پویا می کردم پس تصمیم گرفتم از همین زمان شروع کنم.
لباسهایم را عوض کردم و دستی به سرو رویم کشیدم و از پله ها پایین رفتم رامین به سمتم امد و گفت:
- سلام ثمین جان چه عجب ما شما رو دیدیم.
- سلام آقارامین . من تصمیم رو واسه ازدواج با شما گرفتم فردا با شما همسفر میشم
-واقعا چه عالی خوش حالم که منو پذیرفتی و ازت ممنونم و قول میدم هیچ وقت نذارم به خاطر انتخاب من پشیمون بشی
در همان هنگام پدرم که همه حرفهایی ما را شنیده بود نزدیک شد و گفت : خیلی خوشحالم که شما دو نفر هم به ارامش رسیدید و باید بگم یک همسفر دیگه هم پیدا کردید
من و رامین باهم دیگه با تعجب گفتیم :همسفر ،کی؟
- خب معلومه دیگه من
به پدرم گفتم :
شما ؟ مرخصی گرفتید؟
- اره عزیزم چند روز مرخصی گرفتم ،خب اگه سوالی ندارید بریم شام بخوریم
آخر شب به اتاقم رفتم تصمیم گرفتم برای بار آخر با پوبا تماس بگیرم و با او برای همیشه خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم، گوشی را برداشتم چندبار با او تماس گرفتم ولی او گوشی رو بر نمیداشت
بار آخر که تماس گرفتم گوشی اش روی پیغامگیر رفت
تصمیم گرفتم پیام بزارم گفتم:
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️