eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_یازدهم سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا میرویم اول یک عروسک می
جواد که میرود حال نگین هم بد میشود. به سختی خودش را تا گوشه ی کافه میکشاند و تا آخرش گریه میکند. گریه هایش مثل خنده هایش بی سر و ته است. میترا یکی دو بار برایش آب میبرد. کنارش مینشیند و میبینم که دارد حرف میزند. اشک های نگین آرایشش را پخش صورتش میکند. زشت ترین تابلوی تصویر یک زن که تا به حال دیده ام. صندلی ام را جابه جا میکنم تا اینقدر نگین مقابل چشمانم نباشد. میترا هم بغض کرده. می آید و خودش را روی صندلی کنارم می اندازد. یکی دو تا از بچه ها سراغ نگین میروند. جیغ میکشد. حال او از همه بدتر است. سیروس برایش ماشین میگیرد که برود... تا این جشن تولد تمام شود، مجبور میشوم حواسم را بدهم به میترا که حس میکنم با سیروس تیک میزند. حس مزخرفی است. از سه کام حبس خودم را محروم میکنم تا نگذارم کسی... اما همین باعث میشود که حال و روز بچه ها را ببینم. هر کدام که پکی زده و یا زبانش را به لذتش کشانده حال عجیبی دارد. برای جواد مینویسم: «خر تو خر است این زندگی قبول داری؟» جواب میدهد: «خر تو خر نیست، خر من و تو هستیم که حتی مثل خر هم زندگی نمیکنیم. اون بیچاره حداقل طبق یک قانون از اول دنیا خر آمده و خر زندگی میکند و خر میرود. من و تو آدم آمدیم خریت را انتخاب کردیم و مثل یک لاشه هم میمیریم حالم خوش نیست پیام نده!» پیام جواد را میفرستم برای آقای مهدوی و میگویم: «تو که زندگی رو تعریف نکردی... دنیا رو تعریف نکردی، حداقل تعریف ما رو بشنو.» بالاخره برایم پیام میدهد: «نمیدانم کی هستی، اما زندگی یعنی دست و پنجه نرم کردن با سختی ها، یعنی انتخاب لذت های بلند مدت، نه لذت های کوتاه و دم دستی. خریت برای آن هایی است که فکر کنند زندگی یعنی راحتی و خوشی، فقط و فقط همین... از هر راهی و با هر وسیله ای... به خاطر همین، وقتی کمی سختی میبینند دنبال اصالت خر میروند.» مینویسـم: «نفهمیـدم، مـن مثـل جـواد نیسـتم کـه بهـش مشـق فکر کردن میدادی!» جواب نمیدهد دیگر. هر چه صبر میکنم جواب نمیدهد. تا آخر شب هم منتظر میشوم پاسخی نمی آید. وحید نیامده بود و میپرسد: - چه خبر بود؟ - هیچـی، خوردیـم، خندیدیـم، رقصیدیم، خوردیـم. الانم داریم بالا می آریم. - مزخرف، درست بگو! چه خبره؟ همیشه چه خبره؟ همینا دیگه... - قبلا که خیلی ذوق میکردی؟ - قبـلا هـم همیـن بـود. فقـط مـن رنگی تعریـف میکـردم. هر چی سیاه و سفید بود رنگی میگفتم تا بگم خیلی خوش گذشته! - نه داش... مثل اینکه حالت خرابه؟ زیادی زدی؟ زیاد نزده بودم، اصلا امشب به مستی و مواد لب هم نزده بودم تا از دنیای میترا سر دربیاورم، تازه تازه دارم میفهم که مست که میشدم. وقتی که میکشیدم چه کارها میکردم! بچه ها همان وسط بالا آوردند، روی همانها رقصیدند، حرف هایی میزدند که.... و سر آخر... چرا من قبلا همین برنامه ها را آنقدر با آب و تاب برای همه تعریف میکردم؟ چرا؟! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_دوازدهم جواد که میرود حال نگین هم بد میشود. به سختی خودش را تا گوشه ی کافه میکشاند
هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب میشود. سر و صدای خانه شده ام! حرف بزنم، بخندم، مجبورشان کنم تا بخورند، کمی حرف بزنند، بخندند... مسعود را ببرم حمام، آب سرد و عرقی رو ی بدنش بریزم... کنارش بنشینم و همراهش مقاله هایی را که باید کار کند بخوانم و... عصر امروز بعد از مدرسه رفتم سراغ مژده، زنداداش! خانه بودند، بچه ها به محض دیدنم چنان خوشحالی کردند که غصه و حرف هایم را فراموش کردم و فقط توانستم آنها را همراهی کنم. هدای پنج ساله، هادی هشت ساله و بشری که شبیه دوازده ساله ها رفتار نمیکرد و مثل هجده ساله ها کنارم نشسته بود. صبر کرد تا هدی از سروکولم بالا برود، موهایش را ببافم، صورت تپلش را بادکش کنم و قلقلکش کنم، سکوت کرد تا هادی برایم دفتر مشق و املایش را ورق بزند. کتاب هوش تصویری اش را با من حل کند، جدول سودوکویش را بیاورد و مسابقه بدهیم و... خودش اولین حرفش: - عمو جون! بابا خوبه؟ به چشمان درشتش نگاه میکنم: - دلش براتون تنگ شده! خیره به چشمانم نگاه میکند و ساکت دست می برد سمت لبش و پوست خشک روی آن را میکند و باتردید می پرسد: - شما که تنهاش نذاشتی؟ چشم میبندم: - شماها براش یه مزه ی دیگهای دار ید! بلند میشود و میرود. هادی و هدی را هم صدا میکند و میبرد. میدانم که چه زجری میکشد، اما نمیتواند اعتراض کند. حداقل الآن که هم مادرش به هم ریخته است و هم پدرش دارد ذره ذره آب میشود. مردان این روزهای آرامش و آسایش، سا کت میروند. مژده برایم شربت می آورد. فکر میکند که پای حرف هایش می نشینم مثل یک سال گذشته و من میدانم که اوج نامردی است نخواستن مسعود این روزها. اما من این دفعه مثل همیشه نیستم، میخواهم خودش را جمع کند و این بساط را به هم بزنم. - محبوبه جون خوبه؟ لب به لیوان شربتم میزنم و فقط سر تکان میدهم. - چـرا نیاوردیـش، می اومدیـد دور هـم شـام یـه چیـزی درسـت میکردیم، میخوردیم. نمیتوانم صبر کنم، بشری میفهمد و او نمیخواهد سطح فهمش را تغییر دهد. حجم اطلاعاتش زیاد است، اما درک عقلی اش ذره ای کار نمیکند: - بردمشون خونه ی مامان، اونجا شام درست کنند دور همی. - اومدید طعنه بزنید؟ لیوان را میگذارم روی میز، شربتش تلخ تر از قهوه بود. - اومدم بفهمم درد چیه؟ هرچند من که یه درد بیشتر نمیبینم؛ اونم مسعوده! شوکه میشود، تا حالا همیشه با دلش راه آمده ایم، چه مسعود که عادتش است از خودش بگذرد، چه من که با احترام آمد و رفت کرده ام، چه مادر که سکوت کرده تا کمتر مسعود چوب بخورد. - من چه گناهی کردم که گیر این زندگی افتادم؟ جا میخورم از حرفش. بی اختیار نگاهم بالا میکشد و روی صورتش می ماند. زندگی که حسرت خیلی ها پشتش بود و با میل و احترام او جلو رفته بود، حالا برایش شده یک سد! خشم و بهتی که در صدایم می نشیند به اختیار خودم نیست: - این زندگی تا یکسـال پیش پر از خوشـی بود! الآن که زخمی شده و دردش به جون مسعود افتاده... نمیتوانم ادامه بدهم. دلم برای مادرم تنگ میشود. من چند ساله بودم؟ مسعود چندسالش بود؟ محدثه شیر میخورد هنوز... پدرم چرا نبود؟ خیلی وقت ها نبود اما مادرم همیشه بود... با همه ی وجودش هم بود... هیچ وقت پشت پدر خالی نبود... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد، که چشمهایتان ندیده. مهم تر اینکه نگذارید زبانتان چیزی را بگوید، که قلبتان باور نکرده... یا سخنی داشته باش، دلپذیر یا دلی داشته باش، سخن پذیر..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌سلام صبحتان به طراوت باران دلتان‌ به ‌پاکی نسیم‌ صبحگاهی خوشه های افکارتان سبزوپایدار لحظه‌هاتان ‌زیباو بارش بوسه های "خدا" پای تمام ‌آرزوهاتون سلام صبحتون بخیر اخر هفتتون زیبا
زندگی کوچه سبزیست میان دل و دشت که در آن عشق مهم است و گذشت زندگی مزرعه خوبی‌هاست زندگی راه رسیدن به خداست امیدوارم همه ما از امتحان الهی سر بلند باشیم.❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨🌹 🌹بر محضر یارم برسانید خبر ✨گر چه ز جوانیم نماند هیچ اثر 🌹با قد کمانم سر راهت بنشینم ✨شاید که در این جمعه 🌹ازچشمم بنمایی گذر أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏 #یا_مهدی_اردکنی 💚🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_ششم ناگهان به یاد پویا افتادم .باترس ص
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا که از حرف رامین ناراحت شده بود در حالی که اخم کرده بود از کنارم رد شد و به داخل باغ رفت منم که حسابی لجم گرفته بود به رامین گفتم: - لازم نیست.پشیمون شدم به دنبال پویا به داخل باغ رفتم در حالی که پشتش به من بود روی تاب کنار باغچه نشسته بود پاورچین پاورچین به سمتش رفتم با دستانم چشمانش را بستم . در حالی که بغض کرده بود گفت : -ثمین میشه تنهام بزاری _نه نمیشه می خوام کنارت باشم . رفتم کنارش روی تاب نشستم ولی پویا از روی تاب بلند شد و به سمت ساحل رفت. بی توجهی پویا نسبت به من بیشتر از هر چیزی مرا ازار می داد اشکهایم جاری شده بود نفسم بند امده بود به دنبالش رفتم ,از ویلا خیلی فاصله گرفته بود کفش هایش کنار ساحل افتاده بود روی شن های ساحل بدون کفش قدم میزد منم کفشهایم را در اوردم و پا برهنه به دنبالش دویدم. رو به رویش ایستادم و گفتم : - من که از اول بهت گفتم بریم قدم بزنم ولی تو ناز کردی حالا بریم قدم بزنیم ؟ دستش را به سمتم دراز کرد و گفت : -بریم. با خوشحالی دستش را گرفتم و به راه افتادیم. از این که کنار پویا قدم می زدم خوشحال بودم ولی نمی دانم چرا قلبم احساس سنگینی می کرد در دلم غوغایی بود به پویا که نگاه می کردم احساس میکردم آرامش قبل از طوفان است و هرلحظه ممکن است پویا هم مثل دریا طوفانی شود غرق در افکارم بودم که پویا گفت: ثمین میشه اینجا بشینیم - اینجا ؟ _اره میخوام باهات صحبت کنم. _باشه هر طور تو بخوای!! کنار پویا روی شن ها نشستم . در حالی که سرم را روی شانه اش گذاشته بودم گفتم : _تا حالا سرم رو روی شونه ات نذاشته بودم. تو واقعا مثل کوه محکمی پویا و من میدونم تو تنها کسی هستی که می تونم بهش تکیه کنم ولی ... - ولی تو منو مثل یک دستمال کاغذی مچاله کردی و می خوای بندازی دور .درست نمیگم؟. - دستم را به نشانه سکوت جلو صورتش نگه داشتم و گفتم : - پویا اگه ادامه بدی می زارم میرم دستش را در ازدستم بیرون کشید و گفت : _چه فرقی می کنه تو بلاخره منو میزاری و میری - تو بگو چکار کنم ؟بزارم عزیز جونم با حسرت بمیره ؟فکر می کنی من خوش حالم که با آدمی ازدواج کنم که ازش متنفرم ،هر وقت رامین میبینم چندشم میشه وقتی فکر میکنم ممکنه یک روز دستمو بگیره دلم میخواد خودمو بکشم ولی نمی تونم به حرف عزیز جونم گوش نکنم نمی تونم پویا ،من تا اخر عمرم ,تا وقتی بمیرم فقط عاشق تو خواهم موند. چرا همه فکر میکنید من خود خواهم ؟اگه خود خواه بودم ازت دست نمی کشیدم حتی اگه ازم متنفر می شدی . پویا بخاطر اینکه من اشک ریختنش را نبینم بلند شد و از کنارم فاصله گرفت در حالی که پشتش به من بود ایستاد و گفت : - باشه هر طور تو بخوای اگه با آرامش یافتن عزیز جونت تو هم آرامش میگیری باشه برو ولی بدون زندگی برا من بدون تو یعنی مرگ می فهمی!!!!! . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_هفتم پویا که از حرف رامین ناراحت شده
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمتش رفتم , دستم رادور کمرش حلقه کردم و گفتم : - تو باید زندگی کنی و همه عشقی که به من داشتی رو نثار دختری کنی که لیاقتت رو داشته باشه. این منم که با قبول ازدواج با یکی دیگه روحم میمیره و فقط جسمم به زندگی کردن ادامه میده من تا ابد دوستت خواهم داشت پویا دستانم را از دور کمرش باز کرد و در حالی که اشک می ریخت گفت : - من به تصمیمت احترام میزارم و نمی خوام زندگی رو برات سخت کنم . ثمین برات آرزوی خوشبختی می کنم . سرم را پایین انداختم .حلقه دستانم را باز کرد محکم دستش را گرفتم و گفتم : - چرا واسم آرزوی خوشبختی میکنی باید آرزو کنی بدبخت بشم تا حداقل دلت خنک بشه تلخ خندید و گفت : - تو هیچ وقت منو نشناختی من آرزوم خوشبختی توئه در حالی که دستش را از دستم می کشید گفت : - ثمینم همیشه شاد بمون اگه ذره ای بهم علاقه داشتی به حرفم گوش کن و شاد زندگی کن . محکم دستش را گرفته بودم با این حرفای پویا شروع کردم به گریه کردن روی زمین زانو زدم پویا دستش را می کشید ولی من نمی خواستم دستش را رها کنم اما رها شد. پویا من را رها کرد و رفت و من فقط رفتنش را نگاه کردم بار رفتن پویا انگار روح از بدن من هم جدا شد . من بی روح و جان تا شب همان جا زانو زدم و گریه ککرد. آسمان هم دلش همانند من گرفته بود آسمان هم شروع به گریستن کرد لباسهایم خیس شده بود چه زندگی شومی انتظارم را می کشید!! همانند دخترکی شده بودم که در جنگل مخوف و تاریکی گم شده است پاهایم رمقی برای رفتن نداشت می دانستم حتما همه نگرانم هستن ولی با خود میگفتم : - وقتی عشقت منتظرت نباشه رفتن چه سودی داره؟بزار همه عالم نگرانت باشن! اما نه ،پدر و مادرم چه گناهی کردن که باید همیشه نگران من باشن باید الان برم خونه . ایستادم تا به ویلا بروم ولی پاهایم حسی نداشت اولین قدم را که برداشتم به روی زمین افتادم دوباره بلند شدم سرم گیج می رفت به راه افتادم هنوز چند قدمی نرفته بودم که دوباره به زمین خوردم اما این بار دیگر همه جا را تار میدیم دنیا دور سرم می چرخید از دور, نزدیک شدن مردی را احساس کردم ولی چشمانم تار می دید او به من نزدیک شد خیلی ترسیده بودم گریه می کردم و جیغ می زدم گفتم : - تو رو خدا با من کاری نداشته باشید در حالی که دستش را روی دستم می گذاشت گفت : - ثمین جان ، منم ، پویا ، حالت خوبه ،خیلی نگرانت شدم چرا بر نگشتی ویلا همه وجودم یخ کرده بود و در حالی که از سرما میلرزیدم گفتم : -چرا باورنمیکنی دوستت دارم ولی مجبورم - ثمینم بهتره بریم ویلا تو اصلا حالت خوب نیست دستم را گرفت و بلندم کرد دستانش را دور کمرم گرفته بود و به من می گفت : - عزیزم به من تکیه کن تا باهم بریم باران شدید تر میشد.لباسهایم خیس آب بود به پویا گفتم : - پویا ولم کن خودم میام ,نمی خوام با تکیه کردن به تو لباساتو خیس کنم - عزیزم داره بارون میاد پس نگران خیس شدن من نباش و بهم تکیه کن به پویا تکیه دادم آرامشی وجودم را فرا گرفته بود هم من خوب میدانستم این بار آخر است که در کنار پویا هستم و هم او!!! نزدیک ویلا که شدیم پویا روبرویم ایستاد در حالی که اشک می ریخت گفت : . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_هشتم به سمتش رفتم , دستم رادور کمرش حل
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا: _بانو دیگه فرصت پیدا نمیکنم تا باهات صحبت کنم پس خوب به حرفام گوش کن تو همه زندگیمی ،همه عشقم . واسه اولین بار با تو عاشق شدم با تو عاشقی کردم همونطور که قبلا بهت گفتم به خواسته ات احترام میزارم ولی نمیدونم بعد جداییمون قراره چطوری زندگی کنم؟ اصلا میتونم زندگی کنم با نه؟ ولی اینو بدون ارزوم اینه که تو ارامش زندگی کنی و هیچ وقت زندگی رو برای خودت و همسرت سخت نکنی فکرنکنم خیلی بی معرفت و شاید بی غیرتم که چنین حرفی رو میزنم .میخوام بدونی تا وقتی محرمم بودی دیولنه بار عاشق بودم ولی حالا که داریم جدا میشیم چیزی جز خوبی تو رو نمیخوام .لطفا همیشه شاد بمون !دلم میخواد اگه یکروز تو خیابون دیدمت مثل روز اول اشناییمون شاد باشی نمی خوام روزی که می بینمت خودمو ناسزابگم که چرا گذاشتم با یکی دیگه بری و دستاتو رها کردم . ثمین بدون تو رو به همون خدایی میسپارم که عشقتو در وجودم کاشت . حالا که زندگی شروع نشده امون رسید به اینجا بهتره خودمون ادامه صیغه محرمیت رو تموم کنیم .صحیح نیست حالا که قراره باکسی دیگه ازدواج کنی ادامه پیداکنه. ثمین خانم من مطمئنم که خدایی که انقدر بهش ایمان دارم مواظب شما هم هست من دوتا بلیط کربلا رزرو کرده بودم واسه روز بعد عقد که قسمت نشد .اونا رو میدم پریا بده بهتون.محرمیت از همین لحظه فسخ شد.خوش بخت بشید یاعلی در حالی که اشک میریختم گفتم: - آقا پویا ازتون ممنونم بخاطر همه روزهای خوبی که در کنارم بودید بخاطر تکیه گاه بودنتون ممنونم و بخاطر همه عشقی که به من داشتید ممنونتونم .حلالم کنید خیلی درحقتون بد کردم .شما حلالم کنید تا خدا حلالم کنه.اون دوتا بلیط رو هم به یک ذوج نیازمند بدید.ممنونم پویا گفت: -چشم. یادتون نره قرار شد شاد زندگی کنید، من حلالتون کردم .بفرمایید بریم داخل. - بفرمایید وارد ویلا شدیم همه نگران بودن. مادرم به سمتم دوید و مرا در آغوش کشید و گفت - خوبی ثمین جان چرا با خودت اینکارو میکنی حالمو ببین از وقتی اومدیم همش نگرانتم - خوبم مامان جون نگرانم نباش پویا رو به خاله کرد و گفت: _ مامان جان بهتره دیگه بریم خاله که نگران شده بود گفت: _چی شده پویا؟ثمین جان چه اتفاقی افتاده ؟دعواتون شده؟از وقتی رسیدیم رفتاراتون عجیب شده. پویا سرش را به زیر انداخت و گفت: _مامان جان من و ثمین خانم تصمیم گرفتیم همه چیز رو تموم کنیم.همین چندلحظه قبل هم من ادامه صیغه محرمیت رو فسخ کردم.حالا میشه آماده شید بریم عمو با عصبانیت گفت: _شما مگه بزرگترندارید؟نباید به من میگفتی چنین تصمیمی گرفتی؟پسرجان فکرآبروی این دختر رو کردی؟ پدرم که میدانست همه این اتفاقها بخاطر انتخاب منه با شرمندگی گفت: _احمدجان تقصیر پویا نیست .تقصیره دخترمنه .من ازتون عذرمیخوام بخاطر تصمیم دخترم.تا دنیا دنیاست شرمندتونم پویا به پدرش گفت: _باباجان لطفا بریم. سپس روبه پدرم کرد و گفت: _عمو شما هم حلالم کنید خدانگهدار پویا زیر لب به من خداحافظ گفت و از کنارم گذشت و به سمت ماشینش رفت پشت سرش پریا در حالی که با دلخوری نگاهم میکرد خارج شد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سیزدهم هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب
یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه نمی آیم: - مسعود یا با این درد زندگی میکنه یا با همین درد... بی پدری سخت ترین درد عالم است... نمی گویم ادامه ی حرفم را: - تکلیفـش مشـخصه... امـا شـما تکلیفـت رو بـا ایـن زندگـی روشـن کن، یا با این درد زندگی میکنی مثل دوران خوشـیتون. یـا ایـن زندگـی رو تمـوم میکنـی. بـا اختیـار خودتـه، متأسـفانه داداش اینقـدر فهمیـده هسـت کـه مجبـورت نکنه... بـا خودته همه چیز، فقط تصمیمی که میگیری اول و آخریه... با چنان اخمی نگاهم میکند که انگار قاتل مسعود من هستم. آخرش را باید اول میگفتم و الآن میگویم: - اگه قـرار بـود زندگی همـه ش خوشـی باشـه، دنیـا بهشـت بـود دیگـه، امـا یـه آدم نیسـت کـه تو بخـوای بگی یک کله توی عسـل داره غلت میزنه! وقتی عسله، لذتشو درست و به جا ببر، وقتی بـه تلخیـش میرسـه، حواسـت باشـه کـه چطـور ردش کنـی، نـه اینکـه اینطـوری درب و داغونـش کنـی... مسـعود مریضـه، امـا هنـوز هسـت. محبتـش هسـت، حضـورش نعمتـه، بچه هـاش و خـودت سـالمید. زندگـی سـر پاسـت. داره جلـو مـیره. اون داره زجـر می کشـه، می افتـه یـه گوشـه، چیـزی هـم ازتـون نمی خـواد، بـه جـای اینکـه بهـش امیـد بـدی. کنـارش باشـی، هـر بـار کـه مریضیـش عـود میکنـه میزنی کاسه کوزه رو هـم می شـکونی... مژده خانـم تمومـش کـن... مسـعود خبـر نـداره مـن اینجـام، امـا حقش این نیست دیگه اذیت بشه. قبل از اینکه حرفی بزند، بشری می آید. لباس بیرون پوشیده: - مامان من با عمو میرم پیش بابا. - تو غلط میکنی! نگاهم تیز میشود روی صورت مژده: - هـر بـار کـه بابـا اینطـوری میشـه شـما میفرسـتیش خونـه ی عزیز، دیگه هر بار منم میرم. - گفتم غلط میکنی، برو توی اتاقت. هنوز حرفش تمام نشد، که هادی هم می آید: - مامـان! بابـا هـر روز کـه زنـگ میزنیم میگـه اذیتـت نکنیم، اما شما هم اذیت بابا نکن، دلش برامون تنگ شده! نمیمانم که دعواها را بشنوم، به هم ریخته تر از این حرف هایم، بچه ها را نمی آورم، خودشان می آیند سوار میشوند: - برو عمو، ما باهات میایم پیش بابا! نگاهشان نمیکنم تا اشک های شور چشمانم نمک رو ی دل پریشان شان نشود: - عمـو! مامـان راضـی نیسـت بیاییـد، بابـا هـم راضـی نیسـت مامان رو اذیت کنید. بمونید فردا بابا رو می آرم راضیشان میکنم که بمانند، با گریه پیاده میشوند، با زنگ موبایل از دنیایی که متوقفم کرده بیرون می آیم. برای فرار از لحظاتی که سخت شده است جواب میدهم: - سلام! - به... سلام بر معلم فراری، بیا قبول کن یه سر بریم باغ. با جواد چه کنم؟ الآن با این همه کار و فکر مشغول... مدیریت زمانم دارد لنگ میزند... زندگی که لنگ نشده است... بچه ها که گناهی ندارند: - جواد بـاور کـن این روزا فرصت ندارم، عصرام تا شـب پره. باغ نه، اما ا گه می آیید بریم کوه. چهار ساعته بریم و بیاییم. ساعت سه، جمعه پایین کوه منتظرم! - جان من جدی نشید، بپرسم؟ - جانم! - مشکلی پیش اومده، یعنی ... خواستم بگم کاری باشه...؟ - نـه! دنیـا مثـل قبـل داره مـیره. همیـن کـه تـو سـر حـال هسـتی بزرگترین کمکه. جمعه رو تثبیت کردی خبر بده. - به هر حال! قبولمـون ندارید امـا هـر کاری از دسـتم بـر بیـاد هستم. - آقایـی جـواد جـان! بـرای پخـش هـم خبرت میکنم، حواسـت به خودت باشه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهاردهم یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه ن
آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیرون زده ام و اینجا مقابل شبکه ی ماهواره زل زده ام به فیلمی که اصلا نفهمیدم چه بود. دلم می خواست با مامان صحبت کنم. اولش که فیلم می دیدند خفه ماندم، آخرش که به رقص رسید آتوسا با جیغ و سر و صدا انقدر رقصید که... بعد هم قرار داشتند... زبان و فکم ماسید و فقط نگاهشان کردم تا رفتند. جای بوسه ی مادر را از روی صورتم پا ک می کنم. دستم بنفش می شود. به مبل می کشم تا پاک شود، قرمز می شود... رویه ی مبل را می گویم... ********* در را که باز می کنم بچه ها هستند بدون مژده. فقط اجازه می دهند که ببوسمشان و پر می گیرند سمت اتاق مسعود. می دانند که نباید به آغوشش بروند. اما مسعود خودش بی طاقت بغلشان می کند، بشری کنار می کشد و کنار می کشدشان، صدای خنده ی بلند مسعود تا آشپزخانه هم می آید و مادر آرام آرام اشک می ریزد و تند تند بساط میوه و شیرینی و شام را می چیند. طناب را برمی دارم و یک سرش را به پایه ی میز می بندم و یک سرش را به لوله ی گاز. برای اینکه به بچه ها خوش بگذرد هر کاری حاضرم انجام بدهم. وقتی که توپ را دستم می بینند فریادشان خانه را پر می کند. مسعود اصرار دارد همراه ما والیبال نشسته بازی کند. هربار که دستش به توپ می خورد لب می گزد و چشم می بندد اما کنار نمی کشد. نمی توانم اینطور ادامه بدهم، بازی را می برم سمت گل یا پوچ، اسم فامیل، دزد و پادشاه... سمت هر بازی که در آن مسعود باشد و اذیت هم نشود. محبوبه و بچه ها هم می آیند. خوشی مادر دیدنی شده است. محبوبه کنارم می کشد: - یه خواهش! - خانم شدی! خواهش می کنی دیگه! وقتی می بیند نگاهش می کنم خودش متوجه می شود که احتمال قبولی بستگی به نوع درخواست دارد، نا امیدانه می گوید: - با مژده حرف زدم قراره امشب بیاد. نه تو و نه اون نمی گید که اون روز چی بهش گفتی ولی امشب... نمی ایستم تا بشنوم، حق را به مژده نمی دهم که بخواهم مثل این یک سال مدارا کنم. هربار که مدارا کردیم انگار که یک گناهی انجام داده ایم و رفتار او مجازات حاکم قادر بر مسعود مظلوم است. اشتباه برخورد کردیم و او را خراب کردیم. موقع شام می آید، مادر سنگ تمام می گذارد. انقدر همه ی بچه ها را خسته کرده ام که بدون تعارف یکی یکی گوشه و کنار ولو شده و تا رختخواب می اندازیم سینه خیز به سمتش بروند. مادر نگران نگاهم می کند و به نگاه های التماس محبوبه اصلا جواب نمی دهم. مسعود را می برم حمام. امروز نتوانسته بودم عصر ببرمش. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_پانزدهم آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیر
هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند این روزها کلا بهتر است. دوره دارد. سوزش و تب دائمی که تمام می شود تازه استخوان درد می آید و سر درد. دیگر نه می تواند بخواند و نه از شدت سردرد حتی درست بخوابد. نرم ترین متکا برایش مثل سنگ می شود و درد را تشدید می کند. چند روز بعدش سیستم گوارشی اش به هم می ریزد و بعد دوران نقاهتش می شود. وقتی مژده می رود توی اتاق پیش مسعود، من هم در می زنم و داخل می شوم. عقب تر از تخت مسعود روی صندلی نشسته بود. می نشینم زیر پنجره؛ هم می توانم مسعود را ببینم هم مژده را. مسعود برایم چشم می بندد. نه قبول می کنم و نه کوتاه می آیم. به جای پدرم، برایم پدری کرده. همه ی دنیای مردانه ام را مدیون مسعودم و می دانم این چشم بستن چه معنی می دهد. - مسـعود وقتـی اومـد خواسـتگاریم بهـم گفـت تمـام تلاشش رو می کنه تا توی زندگی اذیت نشم... نمی گذارم حرف بزند: - درست! بعدش. مسعود چشم می بندد و رو می گرداند از هر دو تای ما. - اما الان... - الان چـی؟ ایـن اذیـت از جانـب مسـعوده؟ نگفـت کـه دنیا، تو رو اذیت نمی کنه؟ نگفت که همیشـه همه چیز خوشـی و خرمی و گل و بلبله، گفت خودش تضمین میده که اذیتت نکنه. رو میکند سمت من و با ناراحتی می گوید: - اما خودش قبول نکرد. چی می شـد می موند اونجا. هم خونه و زندگی داشت، هم کار و پول. این مریضی لعنتی هم... نه. با این منطق کج نمیشود جلو رفت. - می دونی زنداداش مشکلت چیـه؟ مشـکلت اینه که دنیا رو، نـوک بینـی خـودت می بینـی. یعنی اگه اونجا بودید امکان نداشـت که خودت سـرطان بگیری. برای یکی از بچه ها حادثه پیـش بیـاد. تصادف نیسـت، مریضی نیسـت، خیانت نیسـت، اونجـا کجـای دنیاسـت کـه هیـچ سـختی نیسـت. اینجا حتما سرما هم که بخوری چون ایرانه... راه حلت برای دنیا چیه؟ مژده طوری دنیایش را می چیند که انگار یک طرف دنیا بهشت است و طرف دیگر چاله ی قبر... هر کس آن طرف است حتی عطسه هم نمی کند... مسعود لب باز می کند: - امشب رو که به خوشی گذشته تلخ نکنید. خم می شوم. سرم را تکیه می دهم به دستانم. چیزی در سرم کوبیده می شود. مژده بی انصافانه می گوید: - تو همش همینی! چشم ریز می کنم سمت صورتش که با نگاهی مغرورانه به مسعود خیره شده است و می گویم: - یـه سـؤال می کنم، ببینـم شما همش چی هستید... داداش منصورت اونجاست دیگه، شنیدم خانمش بهش خیانت کرده و رفتـه، دایی فرهـاد هـم کـه آلمانه، از بچه هاش کـه خبرداری... احتمالا یادته خودت دو سال اول بچه دار نمیشدید این... - مهدی! صدای بلند مسعود یعنی که: - نـه این بار نگـو مهـدی، سـاکت بـاش! بـذار بگـذره، کوتـاه بیا نداریم. ضربان قلبم ناهماهنگ می شود. رو برمی گردانم سمت مژده: - اگه فکر می کنی زندگی این دنیا ابدیه، اشـتباه کردی، بابای مـن نمونـد. مـادر خودت هـم مرد. مسعود می میـره متأسفانه، تـو هـم می میـری متأسـفانه، دنیـا هـم بـه کسـی قـول صد درصـد مونـدن نـداده متأسـفانه. قاعـده ی هـر کی می تونـه از سـختی فـرار کنـه رو هـم هیچ بشـری نتونسـته پیاده کنه متأسـفانه. برات متأسفم که تا مسعود سرپا و سالمه و برات شأن دکتری و استاد دانشـگاهیش هسـت. تـو هـم هسـتی. ایـن روزا کـه افتاده حـال می شـه تـو فکـر می کنـی برای لذت بردنت بایـد هر چی رنجه رو از زندگیت نیست و نابود کنی. از اتاق بیرون می آیم. قلبم بنای ناسازگاری گذاشته است و نفسم سخت می رود و می آید. محبوبه رنگ پریده پشت در ایستاده و لب خشکش را به هم می زند: - مهدی! - بچه ها رو بردار بریم. - مهدی! خوبی؟ برمی گردم سمتش، قدم عقب می گذارد، چشم می بندم و نفس عمیق می کشم: - عزیز دلم، بچه ها رو بردار بریم. - من نمی آم! از من ترسیده یا از حال و روزم! می داند که همه ی زندگیم است! اما: - مامان تنها می شه، تـو هم... بـا ایـن حـال و اوضـاع مـن نیـام، خودت برو، نه نه ... خودتم نرو، مهدی! قیافه ی مستأصلش نمی گذارد بروم. از خانه بیرون می زنم و تا امامزاده پیاده می روم. مژده نمی ماند قطعاً مژده مادرم نیست که رنج ها برایش مثل لبخند بوده و هست. برای مادر راحتی ها آب نبات چوبی است که کوتاه مدت است... می داند با بیست تا لیس که بزنی هم مزه اش تکراری می شود و هم منتظری تا تمام بشود و چوبش را دور بیندازی و یک آب رویش بخوری. مژده کل زندگی اش آبنبات چوبی است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سهراب سپهری چقدر زیبا گفت:🌸 ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ! ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ... ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ... ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ... ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ... ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ... ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ... ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ... ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ... ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ... ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ... ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ... ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ... ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين... ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ! @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 🌸دوست من ♥️هر کجا هستی 🌸خــــــــدا یار تو باد ♥️خالق هستی 🌸نگه دار تو باد ♥️بر سر راهت 🌸نیفتد خار غم ♥️این جـهان 🌸پیوسته گلزار تـو باد ♥️تقدیم به شما 🍁 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلطان محمود غزنوى بابت سرودن شاهنامه وعده ٥٠ هزار سكه طلا داده بود كه پس از حسادت وزير دربار، زير وعده زد و حتى به شاهنامه نگاه هم نكرد. سالها بعد در حمله به هند وزيرش شعرى از شاهنامه خواند و سلطان از كارش پشيمان شد. هنگامى كه به غزنين رسيد ٦٠ هزار سكه طلا بار شتر براى فردوسى فرستتد اما كاروان كه به دروازه شهر رسيد پيكر فردوسى را از دروازه ديگر شهر بيرون بردند. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_نهم پویا: _بانو دیگه فرصت پیدا نمیکنم
📚 📝 (تبسم) ♥️ به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره منه.آقا پویا بی تقصیره.من ازشون خواستم که همه چیز تموم بشه.واقعیتش من..........من میخوام برای همیشه از ایران برم.بخاطر عزیزجونم که حالش بده من..... مادرم با شنیدن حرفم شروع به گریه کردن کرد و من ناراحت بودم که حال و روز عزیزترین های زندگیم بخاطر من تلخ شده است. خاله چندقدمی من ایستاد و گفت: -نمیدونم چی بگم ؟دروغ چرا ازدستت ناراحتم که پسرمو به بازی گرفتی و بعد یک ماه همه چیز رو بهم زدی.پویا از وقتی تو وارد زندگیش شدی حس و حال خوبی داشت.میدونم بچه ام الان حالش خرابه چون واقعا دوستت داره.حالاکه میخوای بری برو نگران پویا هم نباش اونم به زندگی ادامه میده پس نگران نباش.حالا که از عشق پسر من گذشتی حداقل خوب زندگی کن در حالی که گریه می کردم گفتم : - عمو جون ، خاله، منو ببخشید به خاطر شکستن دل آقا پویا واقعا نمی خواستم اینطوری بشه خاله اشکاشو پاک کرد و گفت: - شاید ما همه به نوبه خودمون تو این سرنوشت مقصر بودیم . من تو رو به اندازه پویا و پریا دوست دارم ما دیگه بر میگردیم خونه. مواظب خودت باش .خدانگهدار عمو هم خداحافظی کرد و رفتند .پاهایم سست شد روی صندلی نشستم و زار زدم به حال خودم و پویا خودم بخاطر خانواده م این تصمیمو گرفته بودم پس هیچکس جز خودم مقصر نبود. بلند شدم در حالی که تعادل نداشتم به سمت اتاقم رفتم. وقتی می خواستم از پله ها بالابروم پایم لغزید و نزدیک بود بیفتم رامین به سمت من دوید تا کمک کند با عصبانیت گفتم: _برو نمی خوا م ببینمت و نیازی به کمکت ندارم به اتاقم رفتم و روی تخت دارز کشیدم انقدر گریه کردم تا خوابم برد صبح با نوازش نسیم از خواب بیدار شدم به پیش مادرم رفتم وگفتم : - مامان میشه برگردیم خونه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم - بابات رفته ماشینو اماده کنه منم قبل این که بیدار بشی وسایلا رو جمع کردم بردم تو ماشین. تا نیم ساعت دیگه راه میفتیم بیا حالا صبحانه بخور - نه مامان میل ندارم من میرم تو باغ شما اماده شدید بیاین . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصتم به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره م
📚 📝 (تبسم) ♥️ توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را داشت که حال برایم یک غریبه و نامحرم بود. نفس کشیدن برایم سخت شده بود از باغ بیرون رفتم چشمم به نقطه ای افتاد که دیشب با پویا صحبت می کردیم اشکهایم جاری شد به یاد حرفای پویا افتادم روی زمین نشستم و گریه کردم پدرم به سمتم امد و دستم را گرفت و گفت: - ثمین بسه ،چه بلایی سر خودت میاری؟ اگه نمی تونستیی از پویا دل بکنی کسی مجبورت نکرده بود. اگه پشیمونی همه چیز رو بسپار به من همه چیز رو درست میکنم - نه بابا من تصمیممو گرفتم وبا رامین ازدواج می کنم. - پس نه زندگی رو واسه خودت سخت کن و نه برای منو مادرت . برو تو ماشین من و مادرت هم الان میایم سهیل و رامین هم تو ماشینن - چشم بابا جون وقتی پدر و مادرم آمدند به راه افتادیم در کل مسیر بخاطر اینکه حرف نزنم خودم رابه خواب زدم وقتی به خانه رسیدیم به اتاقم رفتم خودم را در اتاق حبس کردم و به اینده نامعلومم فکر کردم دلتنگی امانم را بریده بود. هیچ چیز آرامم نمیکرد . وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم ارامشی عجیب به سراغم آمد روی تختم دراز کشیدم . همه خاطرات خوبم با پویا را مرور می کردم . روزها پشت سر هم می گذشت و من با یاد روزهای خوبم با پویا روزم را به شب میرساندم بالاخره صبر خانواده ام از تنهایی من به سر آمد مادرم وارد اتاقم شد و گفت : - ثمین بسه دیگه الان دو هفته است از شمال بر گشتیم تو خودتو تو اتاقت حبس کردی رامین هم کارو زندگی داره باید برگرده واسه فردا بلیط گرفته می خواد بره اگه تصمیمیت گرفتی و می خوای باهاش ازدواج کنی, پس فردا برو و گرنه که مامان جان تکلیفش رو روشن کن. - مامان من تصمیمم گرفتم بهش بگو فردا باهاش میرم - باشه الهی خوشبخت بشی دخترم حالا پاشو بیا پایین - ممنون مامان الان میام حق با مادرم بود با تنهایی نشستن واشک ریختن گذشته برنمی گشت باید به زندگی کردن ادامه میدادم حالا که محرومیت من و پویا به پایان رسیده بود باید تلاشم را برای فراموشی پویا می کردم پس تصمیم گرفتم از همین زمان شروع کنم. لباسهایم را عوض کردم و دستی به سرو رویم کشیدم و از پله ها پایین رفتم رامین به سمتم امد و گفت: - سلام ثمین جان چه عجب ما شما رو دیدیم. - سلام آقارامین . من تصمیم رو واسه ازدواج با شما گرفتم فردا با شما همسفر میشم -واقعا چه عالی خوش حالم که منو پذیرفتی و ازت ممنونم و قول میدم هیچ وقت نذارم به خاطر انتخاب من پشیمون بشی در همان هنگام پدرم که همه حرفهایی ما را شنیده بود نزدیک شد و گفت : خیلی خوشحالم که شما دو نفر هم به ارامش رسیدید و باید بگم یک همسفر دیگه هم پیدا کردید من و رامین باهم دیگه با تعجب گفتیم :همسفر ،کی؟ - خب معلومه دیگه من به پدرم گفتم : شما ؟ مرخصی گرفتید؟ - اره عزیزم چند روز مرخصی گرفتم ،خب اگه سوالی ندارید بریم شام بخوریم آخر شب به اتاقم رفتم تصمیم گرفتم برای بار آخر با پوبا تماس بگیرم و با او برای همیشه خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم، گوشی را برداشتم چندبار با او تماس گرفتم ولی او گوشی رو بر نمیداشت بار آخر که تماس گرفتم گوشی اش روی پیغامگیر رفت تصمیم گرفتم پیام بزارم گفتم: . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_یکم توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی
📚 📝 (تبسم) ♥️ سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام گوش میکنید تماس گرفتم بگم من فردا صبح برای همیشه به ایتالیا میرم میخواستم اگه بشه حضوری قبل رفتن ببینمتون ،میدونم خواسته زیادیه ولی باید یک چیزهایی رو بهتون بدم مواظب خودتون باشید و همونطور که به من گفتید شاد زندگی کنیدو منو از صمیم قلب ببخشید فردا ساعت ۱۰ پرواز دارم امیدوارم تو فرودگاه ببیمنتون .خدا حافظ تماس را قطع کردم و کلی گریه کردم به حال خودم به حال پویا تا سپیده صبح کارم شده بود اشک ریختن .صدای اذان را که شنیدم سریع رفتم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد نماز کنار سجاده دراز کشیدم ،صبح با صدای رامین بیدار شدم که پشت در ایستاده بود و صدایم می کرد: - ثمین جان به پرواز نمیرسیما پاشو تنبل خانوم الان که وقت خواب نیست - الان اماده میشم میام شما برید سریع بلند شدم و دست و صورتم را شستم. همه وسایل شخصی و لباسهایم را جمع کردم همه هدایایی که از پویا گرفته بودم را داخل جعبه کوچکی چیدم اماده رفتن شده بودم تنها چیزی را که برنداشتم عکسهای من و پویا بود. گوشی را برداشتم و دوباره با او تماس گرفتم پویا گوشی را برداشت ولی حرفی نمیزد به او گفتم : - آقاپویا سلام .این بار آخریه که باهاتون تماس میگیرم لطفا اگه میشه تشریف بیارید فرودگاه, الان باید حرکت کنم دلم می خواد بیاین اونجا تا رو در رو ازتون حلالیت بطلبم و خداحافظی کنم البته بهتون حق میدم که دلتون نخواد منو ببیبنید. صدای گریه پویا را از پشت خط میشنیدم خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم با بغضی که در گلویم بود گفتم : - خداحافظتون.امیدوارم با خوشی زندگی کنید و حرف آخر اینکه منتظرتونم .اگه میتونید ببخشیدم بیاید. دیگر نتوانستم تحمل کنم با تمام وجودم داد زدم و گریه کردم مادرم که ترسیده بود وارد اتاق شد و گفت : . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_شانزدهم هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند
پیام می دهم: «فردا ساعت چند با بچه ها قرار کوه دارید؟» نمی دانم این کوه و کمر چه دارد که مهدوی اینطور عاشقش است. حالا برای ما بگویی چهار تا دختر را اسکل می کنیم و یک لذتی می بریم، اما... **************************************************************** پنج کلمه جواب می دهم: «فردا ساعت سه پایین کوه.» کوه آرامم می کند. مخصوصا وقتی می توانم تنهایی یک روزم را کنارش بگذرانم. صعودش برایم یک حرف دارد و ماندنش یک حال خاص و پایین آمدنش چیز دیگری است. آن وقت ها که عضو گروه کوهنوردی بودم و چند روز در سکوت بالا می رفتیم و می ماندیم فرصت داشتم خود را یک بار که نه... ده ها بار بازخوانی کنم. هستی را زیر و رو کنم. حتی گاهی حس می کردم مثل موسی آمده ام تا خدا را پیدا کنم، مثل عیسی آمده ام تا از هرچه آفت و بدی که به جانم افتاده خودم را خالی کنم. مثل محمد آمده ام تا شاید عاشق بشوم و راهی... هرچند حالا... **************************************************************** «ساعت سه! جواد دیوانه بازم کوتاه اومد مقابل شما، سه صبح! کی حال داره، به جان تو من خودمم بخوام بیام رختخواب منو ول نمی کنه.» کسی که یک و دو شب می خوابد، اصلا مرد سه و چهار صبح نیست. شبمان که بر باد است. صبح زود هم که... **************************************************************** «دیشب، هدی تب داشت و بغلم بود تا صدای گریه اش مسعود را بیدار نکند. حدود دو بود که تبش پایین آمد و خوابیدم...» **************************************************************** به جواد بی شعور غر زدم برای ساعت کوه... نازم را کشید: «یه امشب زودتر کپه ی مرگتو بذار کمتر پای اینترنت لاس بزن، گور مرگت بیا،... اصلا به درک نیا!» **************************************************************** به مصطفی گفته ام که یک صبحانه ی سبک برای بچه ها بیاورد. تعداد را می پرسد. می نویسم: «نمیدانم. اما برای بچه ها چای هم بیاور. در هوای سرد بهشان می چسبد...» **************************************************************** تا خود دو با میترا چت می کنم، گاهی آنلاین است اما دیر جواب می دهد، هر بار هم که می پرسم چرا دیر جواب می دهی می گوید: رفتم آب بخورم... دستشویی جیگر... چرتم برد... اعصابم به هم می ریزد، پنجره را باز می کنم تا هوای دود گرفته از بین برود و ته سیگارها را می ریزم در خرابه، ماندنم بی فایده است چون نمی توانم جمع ببندم میترا را، رفتنم... بروم؟.... چرا نروم؟... لباس می پوشم و می روم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هفدهم پیام می دهم: «فردا ساعت چند با بچه ها قرار کوه دارید؟» نمی دانم این کوه و کم
بچه ها از دیدن مسعود حالت های متفاوت می گیرند. مسعودی که حالا سوزش بدنش کم شده و به استخوان درد و سر درد رسیده است. - پدرتونند آقا؟ نگاهم در صورت مصطفی چرخ می خورد، جواد پرسیده بود، مصطفی با زومی که روی صورت مسعود کرده است آرام می گوید: - پدرشون، که... مسعود در این دو سال، بیست سال شکسته شد، موهای لخت و مشکی اش پر از سفیدی شد و صورت سفید و شادابش برنزه، حتی خمار شد. درد انسان را شبیه حالت چشمان پر قدرتش هم، خمار خودش میکند؛ دردمند. - ا داداش داشتید و رو نمی کردید. با بچه ها دست می دهد مسعود و به روی خودش نمی آورد، اما هر فشار دست بچه ها یک بار چین روی پیشانی اش می شود. مصطفی دوسال پیش مسعود را دیده بود و حالا با این تغییر صورت، متعجب مانده که این برادر دیگر من است؟ جواد می پرسد: - معلمید شمام؟ - نه الکترونیک خوندم. وحید ذوق زده میگوید: - ا پس لیسانس دار ید؟ لبخند می زند. مسعود و بچه ها رهایش نمی کنند. - فوق دارید؟ مسعود فقط سر تکان می دهد. - بالاتر... دکترایید... پس استادید؟ مسعود استاد تمام است، بود، هست؛ اما نمی دانم خواهد بود یا نه! کوه شفابخش مجبورش کردم و آوردمش، اعتقاد دارم هوای سحر است. هرچند برای مسعود همین هوا هم درد است. آرشام می پرسد: - کدوم دانشگاه خوندید؟ - همین شریف! جواد سری تکان می دهد و می گوید: - آقـای مهـدوی بـا شـریف قـرارداد بسـتید. ولـی خداییـش آقـای مهـدوی بـه خـودش ظلـم کـرده، فوق مکانیـک داره، اومـده معلم شده تو مدرسه ی اسکل ها! وحید آمده همراه جواد با آرشام و اکیپشان. مصطفی و پنج شش نفر دیگر. وحید نالان می گوید: - شـما برادرشـونی. نصیحتـش کنیـد ایـن موقـع صبـح مـا جوون هـای بی پـدر و مـادر رو نکشـونه اینجـا. اونـم از کجـا... رختخواب گرم و نرم، نه... ظلم نیست این؟ شما بگید. مسعود چه جوابی می دهد نمی شنوم، اما مصطفی بازویم را می گیرد و کنار گوشم می گوید: - ایشون همون برادرتونند که آمریکا درس خوندند؟ سر تکان می دهم. - پس چرا... و نگاه می چرخاند سمت مسعود، راه می افتم و نمی گذارم بیشتر از این انرژی مسعود را بگیرند. مصطفایی متحیر را باقی می گذارم و فضا را دست می گیرم. بالای کوه، کنار مزار شهدای گمنام که می رسیم آرشام می گوید: - نگید ما رو آوردید اینجا مراسم گریه و زاری؟ مصطفی خوب است که حرف بزند اما مات شده است. وحید می گوید: - نه که تـو هـم خیلی اهل گریه ای! تو رو باید اینجا دفن کنند که گریه ی همه رو در می آری. - نـه جـدا... آقـای مهـدوی، چـرا هـر جـا رسـیدند دو تـا شـهید کاشتند، همه جا شده قبرستون. مصطفی خوب است وارد شود که فقط دارد مسعود را نگاه می کند. وحید می گوید: - البتـه خیلـی هـم شـبیه قبرسـتون نیسـت، پنـج تا سـنگ مرمره دیگـه، تو حـس مردن اینجا پیـدا می کنی؟ الآن دلت گرفت؟ الآن حالت گرفته شد؟ نه... الآن خسته ای... خسته! آرشام ابرو درهم می کشد، می ایستد بالای سر و با پایش روی قبر شکل می کشد، با چشم دنبال جواد می گردم، ساکت مانده و سر به زیر: - بازم به نظرم نباید بیارند، هر شهری قبرستون داره دیگه... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هجدهم بچه ها از دیدن مسعود حالت های متفاوت می گیرند. مسعودی که حالا سوزش بدنش کم ش
مصطفی بالاخره حرف می زند. پاهایش را بغل گرفته و چشم روی صورت آرشام محکم می کند و می گوید: - قبرسـتون بـرا مرده هاسـت، اینا مثل الآن من و توانـد، زنده ان، نمی شـه کـه زنـده رو برد چـال کرد کنار مرده، میارن وسـط زنده ها که وقتی حال آدم ها خراب شد، یه حالی بهشون بدن... - الان حال تو خوبه؟ جواد نمی گذارد بحث کش پیدا کند: - الان حداقل حـال تـو از اولـی کـه راه افتادیـم خیلی بهتر شـده، از پاییـن کـوه تـا اینجـا حـرف نمی زدی، الآن داری اعتـراض می کنی، نطقت رو باز کردند. - برو بابا... آرشام به هم ریخته است و مصطفی به هم ریخته تر. همه اش چشمش می چرخد و نهایت می نشیند روی صورت مسعود. مسعود می پرسد: - تا حالا با شهیدی مأنوس بودی؟ - من با زنده هاش هم نمی تونم انس بگیرم بس که لجنن. فقط مونده برم سراغ جنازه ها! لبخند مسعود درد ندارد، عمق دارد. لبخند عمیق مخصوص مسعود است، این یعنی که بحث را به نتیجه می رساند: - بابای من هم شهید شده! نگاهم را از صورت بی خیال مسعود می گیرم. بچه ها، همه با تعجب نگاهشان را از مسعود به سمت من می چرخانند. مسعود سکوت را می شکند. - مـن پونزده ساله بـودم، مهـدی هشت ساله بـود که بابام شـهید شـد، جنازه ش اومـد، فقـط سـر نداشـت. مثـل اینـا کـه اینجـان نبـود، اینـا وقتـی اومـدن چهارتـا تیکـه اسـتخوان بـودن. آدم بـا اسـتخوان نمیتونـه ارتبـاط بگیـره، البتـه اگه نگاهت اسـتخوانی و گوشتی باشه درسته ها! ولی خب قضیه یه چیز دیگه است. صدای اذان گوشی ام که بلند می شود. مسعود ساکت می شود. بلند می شود برای نماز، جمع را بایکوت کرد. پشتش می ایستم به نماز و یکی دوتا از بچه ها هم می ایستند، نماز که تمام می شود، جواد و وحید می نشیند مقابل مسعود که دارد آرام آرام تسبیحات می گوید: - آرشام منظوری نداشت. مسعود با چشم آرشام را دنبال می کند، نشسته روی یکی از قبرها: - آرشام جان، بحث روحه، روح همینیه که الآن درون تو فشرده شده. جسمت سرپاست، اما به خاطر هرچی که نمی دونم چیه به هـم ریخته ای، تنـد شـدی، کسـلی. بعضـی وقت ها، بعضی آدم ها حال آدم ها رو خوب می کنند، مـن نمی گم... خیلی هـا می گن شـهدا حـال آدم رو خـوب می کننـد، چـون حالشـون خوبه... آرشام سربلند می کند و می گوید: - مـن بـه شـهید اعتقادی نـدارم، اما حرفات قشـنگه، از حرفامم ناراحت نشید! مسعود نگاهم می کند، خسته است، صورتش تیره تر شده است. سر دردش انقدری شده که دیگر فقط بخواهد فریاد بزند. مقاومت کرده تا مورفین نگیرد، اما دیگر نمی تواند حتی وقتی سجده هم می رفت صدای ذکر گفتنش از درد عوض می شد. سراغ کیفم می روم و آمپول را آماده می کنم، وقتی تزریق می کنم، سر می گذارد روی یکی از قبرها و چشم می بندد، حال بچه ها به هم می ریزد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلدا دارد می آید انار ها را دون کند که... برای جوجه های دختر پائیز بپاشد قاصدک خبر خوش ننه سرما را می اورد زمستان در راه است بعد هر زمستانی هم بهار یست اما....!!!!! کوچ پرستوهای بهاری در سرزمین ننه سرما چنان هم زیبا نبود ولی چه بکنم‌ که دوباره دارد می رسد ..... زمستان پیشاپیش مبارک ❄️☃❄️☃❄️☃☃❄️☃❄️☃ ❣ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ هرروزطلوعِ دوباره‌ی☀️ خوشبختی و امید دیگری ست بگشای دلت رابه مهربانی💖 وعشق رادرقلبت مهمان ڪن💖🌸 بی شڪ شڪوفه های خوشبختی🌸🍃 درزندگیت گل خواهدڪرد🌸🍃 یک شنبه تون عالی🌸🍃🌸 🍁 @ROMANKADEMAZHABI ❤️