❖
🌹به عشق مادرم🌹
ﯾﺎﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﻣﺎﺩﺭ؟؟؟
ﺍﺳﻢ ﻗﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﻗﻄﺎﺭ،ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ، کشتی . ..
ﺗﺎ ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﻮﺭﻡ
ﺷﺪﯼ ﺧﻠﺒﺎﻥ، ﻣﻠﻮﺍﻥ،
ﻟﻮکوموتیوﺭﺍﻥ . ...
ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ،
ﺁﻗﺎ ﺷﯿﺮه ﺑﺸﯽ،حالا من بزرگ شده ام تو بزرگتر
حالا من قوي شده ام و تو .....
كاش من هيچوقت بزرگ نميشدم تا
تو همانطور جوان بماني كاش هيچوقت
قوي نميشدم كه الان ضعف را در صورت
زيبايت نبينم دست هايت را نوازش ميكنم تا
تمام خاطرات خوب زندگي ام را بياد بياورم
تمام وجودم از آن توست مادرم. . .
🍃 به سلامتی تمام مادرهای مهربان🍃
──═इई 🌺🌼🌺ईइ═┅─
🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁
🍂روز خود را زیبا کنید با
"صلوات"
🍁برحضرت محمد (ص)
🍂و خاندان پاک و مطهرش
🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🍂وآلِ مُحَمَّدٍ
🍁وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍁
💎 ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﺗﻔﻨﮓ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺳﺖ
ﺍﻭﺳﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﻤﺎﻥ ﺷﺪ
ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﺷﻮﺩ ، ﺩﯾﻨﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺷﺪ
ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺷﻮﺩ ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺘﻤﺎﻥ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺷﺩ
ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺷﺮﻳﻒ ﺷﻮﺩ ، ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﺎﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪ
ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺎﻩ ﻭ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﺁﻗﺎ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺯﺍﺩﻩ ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﺧﻼﺻﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ
ﺩﺭﺩ ﺑﯽ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺩﻋﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻌﻮﺭ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻓﻬﻢ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺑﺒﺎﺭﺍﻥ
به امید فردایی روشن تر...
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاهم دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم .تماس را ق
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_یکم
غرور مردانه اش اجازه نمیداد جلوی من اشک بریزه .
از ماشین پیاده شد و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس کنار خیابان نشست .بادستهایش سرش را گرفته بود .
از تکان خوردن شانه هایش معلوم بود که گریه میکند.
میخواستم پیشش بروم که صدای زنگ تماس گوشی ام مانع شد.
مادرم پشت خط بود,گفت:
_ثمین معلوم هست کجایی دختر؟
_سلام مامان اومدم بیرون باید با پویا صحبت میکردم.
_درمورد چی؟
_درمورد زندگی و آینده خودم
_تونستی همه چیز رو بگی؟
-نه مامان فعلا نمیتونم شاید تو این سفر کوفتی بگم .نمیخوام بیشتراز این آزارش بدم
-نکنه میخوای این سفر رو با این اوضاع و احوال بریم؟
_اره مامان حتما باید بریم.لطفا آماده بشید من و پویا هم الان میایم اونجا .شما با خالشون هماهنگ کن.
-خودت میدونی .ما الان آماده میشیم.خب دیگه خداحافظ
-خداحافظ
از ماشین پیاده شدم ,کنارپویا نشستم در حالی که به زورسعی میکردم لبخند برلب داشته باشم گفتم:ببین پویا,منو نگاه کن .بیا همه چیز رو فراموش کن ,بیا به سفر امروزمون فکرکنیم.در مورد این اتفاق ها بعد سفر صحبت میکنیم .باشه؟
پویا باعصبانیت گفت:
_من نمیتونم مثل تو خونسرد باشم و لبخند بزنم ,انگاراتفاقی نیفتاده میفهمی!!نمیییتونم
در حالی که اشک میریختم از روی نیمکت بلند شدم و آهسته گفتم:
_حق باتوئه .من ببخش
سوارماشین شدم و به سرعت از پویا دورشدم.نمیدانستم باید چه کارکنم .بی هدف درخیابان ها چرخیدم.کناگهان به یاد حرفهایم با مادرم افتادموقتی که خوش خیال بودم و فکرمیکردم پویا میتواندبا این سفر آخر موافقت کند,
باخود گفتم حتما تا الان منتظرمن و پویا هستند.
سریع به سمت خانه به راه افتادم در طول مسیر فکرمیکردم به پدر و مادرم چه باید بگویم.چه بهانه ای برای نیامدن پویا باید می آوردم.
وقتی به جلوی خانه رسیدم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_یکم غرور مردانه اش اجازه نمیداد جلوی من
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_دوم
وقتی به جلوی خانه رسیدم پویا رادیدم که با رامین در حال صحبت کردن بود .
باخودم گفتم :نکنه رامین همه چیز رو گفته باشه .
بانگرانی از ماشین پیاده شدم .به سمتشان رفتم .به پویا گفتم :
_تو اینجایی
_سلام ببخشید بابت اتفاق چنددقیقه پیش.
رامین که از چیزی خبر نداشت به من گفت:
_ثمین جان معلوم هست از صبح تا حالا کجایی؟نمیگی نگرانت میشم
خجالت زده از حرفهای رامین نگاهی به پویا کردم که غیرتی شده بود .با عصبانیت به رامین گفتم:
_اینکه من کجا بودم فکرنکنم ربطی به شما داشته باشه.لطفا ما رو چند لحظه تنها بزارید
رامین با خشم از ما دور شد .به پویا گفتم:
_بخاطر گستاخی رامین عذرمیخوام.ببخشید
_فقط بخاطر تو و مامانت چیزی بهش نگفتم
_نگفتی چرا الان اینجایی؟
_اومدم عشق بی معرفتم رو تا دریا همراهی کنم.اجازه هست خانومم
با شنیده واژه (خانومم)بغض راه گلویم را بست.با ناراحتی گفتم:
_پویا موافقی فرارکنیم؟؟
خندید و گفت:فرار!از کی؟از چی؟
_از همه چیز پویا ,از همه
_یعنی میگی من عشقمو بدزدم؟
_اره,جراتشو نداری؟
_اما خانومم الان همه راضین .اگه قبلا که نامحرم بودیم هم میگفتی قبول نمیکردم
_چراا ؟؟دوسم نداری ؟؟
-مگه میشه تو رو دوست نداشت .عاشقتم دربست,ولی عشقم نمیخوام فردا به بچه هامون بگم با مامانتون فرارکردم.میخوام بگم به خاطر عشقم جنگیدم .به نظرت اینجوری بهتر نیست؟
_نه نیست.!!!اگه دوسم داری بیا فرارکنیم و بریم یه جااای خیلی دور
دستش رو به سمتم درازکرد و گفت:
_ دستتو بده بهم تا آخر دنیا فرارکنیم.من حاضرم بخاطرت هرکاری کنم تا ثابت کنم دیوانه وار دوست دارم.
دستش را گرفتم گرمای وجودش آرامم کرد.نگاهی به من کرد و گفت:
_چرا دستات یخ کرده عزیزدلم؟حالا که دستات تو دستمه حاضرم تا اخر دنیا دنبالت بیام.نمیخوای بگی چی باعث شده دخترک سربه راه من به فکرفرارافتاده باشه؟
دستم را از دستش کشیدم و گفتم:
_هیچی.فراموش کن.منتظر باش الان برمیگردم
به داخل خانه رفتم و به مادرم گفتم:
_سلام مامان آماده اید بریم؟
_سلام دختر معلوم هست کجایی؟
_بعدا واستون توضیح میدم فعلا بریم.پویا دم در منتظر مونده, راستی عمو احمدشون آمادن؟
_اره عزیزم قرارشد بریم اونجا تا باهم راه بیفتیم
-باشه.پس من با پویا میرم شماهم بیاین کاری ندارین؟
-نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
_نه مامان وسایلمو برداشتم
_باشه عزیزم برو
از خانه بیرون آمدم .رامین و پویا مشغول حرف زدن بودن .به انها نزدیک شدم و گفتم:
_پویا بریم
-کجا بانو؟
_بریم خونتون.بابا اینا هم الان راه میفتن بیان اونجا تا همگی باهم بریم
_باشه شما سوار شو منم الان میام
رو به رامین کرد و گفت:
_اگه افتخار میدید بیاین باما بریم شمال .اون روز قول دادید ما رو همراهی کنید؟
سریع گفتم:
_شاید ایشون کارداشته باشند
رامین در جواب پویا گفت:
_برای من افتخاره .حتما باهاتون همسفر میشم.پس لطفا چندلحظه بمونید تا کوله ام رو بردارم
_چشم منتظرتونیم
من که از آمدن رامین ناراحت بودم به پویا گفتم:
_معلوم هست چیکار میکنی پویا؟
_چطورمگه؟
_چرا گفتی رامین بیاد .حوصله اش رو ندارم
_حوصله منو که داری بانو؟
_میشه خودتو با اون مقایسه نکنی ,تو همه زندگیه منی
_پس بخاطر من که همه زندگیتم اعضابتو خورد نکن.بزار این سفربه هممون خوش بگذره
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
_قول بده اعصابتو الکی خورد نکنی؟
_باشه با اینکه سخته ولی قول میدم
میخواستم دستم را از دستش بیرون بکشم ولی پویا محکم دستم را گرفته بود در حالی که بغض کرده بود گفت:
_ثمین حرفهای امروزت منو خیلی ترسونده .ثمین قول بده دستمو هیچ وقت ول نکنی,نزار همه دنیامو و آرزوهامو ازدست بدم
درجالی که اشکم میریخت گفتم:
_پویا میخوام اینو بدونی که اگه یه روزی مجبورشدم دستتو ول کنم بدون اون روز همه احساسم نسبت به زندگی مرده و من چاره ای جز نابودکردن زندگیم ندارم ,ولی الان یه قول بهت میدم .اینکه تا آخرعمرم فقط تو رو دوست داشته باشم نه کسی دیگه رو
در حالی که ب دستم بوسه زد گفت:
_منم تا آخرعمرم فقط تو رو دوست خواهم داشت .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_دوم وقتی به جلوی خانه رسیدم پویا رادید
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_سوم
پویا در حالی که لبخند میزد گفت:تا حالا بهت گفته بودم تو واسه من مثل قناری می مونی!!!! دوست دارم تا اخر عمر تو قلبم زندگی کنی.میدونم تا به حال نگفته بودم ولی الان میگم تا بدونی منی که دیوونتم نمیذارم پروازکنی.حاضری بامن بمونی قناری من؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم:
_پویا من خیلی خوشبختم که عاشقم شدی .اجازه میدم نزاری تو آسمون پروازکنم ولی اجازه میدی تو آسمون آبی چشمات پرواز کنم!!!
خندید و گفت:
_خوشم میاد تو هم پایه دیوونه بازی هستی عین خودم.دوتا خل و چل
هردوزدیم زیر خنده .رامین سوار ماشین شد و گفت:
_ببخشید منتظرم موندید
پویا در حالی که به من نگاه میکرد لبخند زد گفت:
_خواهش میکنم
نیم ساعت بعد مقابل خانه عمو احمد بودیم.پویا گفت:
_بفرمایید داخل
_نه ممنون باباشون الان میرسن شما برو به خالشون بگو بیان بریم
_باشه الان برمیگردم.
دقایقی بعد همه دور هم جمع شدیم .من با خاله و عمو و البته پریا احوالپرسی کردم پدر هم رامین را به همه معرفی کرد.
بالاخره بعد از دقایقی باهم به راه افتادیم .من و پویا همراه با رامین و پریا با یک ماشین به راه افتادیم و بزرگترها باهم.
در طول مسیر خداخدا میکردم رامین از دلیل آمدنش حرفی نزند .حالم خیلی بد بود ترس عجیبی در دلم بود.
رامین طبق معمول داشت لودگی میکرد و قصد داشت مرا بخنداند و پویا چشم از من برنمی داشت.
من توان نگاه کردن به چشمان پر از تردید پویا را نداشتم
بغض راه گلویم را بسته بود .دلم میخواست فریاد بزنم.با عصبانیت به رامین گفتم :
_آقا رامین میشه انقدر حرف نزنید سرم درد میکنه
-چشم خانوم
_ممنونم.پویا میشه تو هم انقدر از تو آینه به من زل نزنی
_ثمین جان چرا رنگت پریده .چیزی نمونده تا برسیم ویلا .میخوای برگردیم ببرمت دکتر
_نه ممنونم خوبم فقط سرم یکم درد میکنه
رامین که حس حسادتش گل کرده بود گفت:
_ثمین به آقا پویا گفتی من و تو چه تصمیمی ....
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم
_پویا علاقه ای به شنیدن تصمیم مانداره
_پویا که از آینه به من زل زده بود و به عکس العمل من دقت میکرد گفت:
_برعکس خیلی علاقه دارم بدونم بانو
به رامین گفت :
_خوشحال میشم بدونم شما چه تصمیمی گرفتید که حال و روز ثمین این شده؟
_ما تصمیم گرفتیم چندروز دیگه بریم ایتالیا و اونجا باهم ازدواج کنیم
پویا که شوکه شده بود وسط جاده ترمز گرفت,ماشینهای پشت سرمان بوق میردم و از کنارمان رد میشدند.پویا با عصبانیت از ماشین پیاده شد
پریا که شوکه شده بود گفت:
_ثمین این آقا چی میگه؟
از ماشین پیاده شدم و .....
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هفتم مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم
#هوای_من
#قسمت_هشتم
صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد این آتوسای خر که کنکور دارم؛ صدای این زنیکه ی عنتر را کم کند. کتاب را پرت می کنم و می روم سمت در. حوصله ندارم از پله ها پایین بروم، خم می شوم رو ی نرده ها و صدایش می زنم:
- هووی آتی! کم کن صدای اون گاو...
سرش را به سمتم می چرخاند و می گوید:
- وای بیا ببین چه فشینه... حال میده...
فقط موهایش را می بینم که توی صورتش ریخته است و هیکلش را همراه آهنگ تکان می دهد. نه این خودش امتحان ندارد... فقط نشسته و کانال عوض می کند. لامصب یکی دو تا کانال هم ندارند که، دویست سیصدتا هست. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. کنترل را از دستش می کشم و خاموش میکنم.
- هرری... برو سر درس و مشقت، تا حالا که با دوستات ولو بودی. الآن یه نگاه به اون کوفتی بنداز شاید یه چیزی تو مخت رفت.
- وای... جون مامان... الآن سریالش شروع میشه.
موهایش را می کشم و پشت سرش می اندازم. جیغ می کشد، محلش نمی دهم. صدای خواهش و اعتراض و فحشش تا اتاقم می آید. حداقل تا بابا و مامان بیایند و باز روشن کنند کمی آرامش برقرار است. اول موبایلم را چک می کنم... یعنی اول که چه بگویم... هر پنج دقیقه... هرچند صفحه که می خوانم موبایل را روشن می کنم... منتظر چه هستم؟ می دانم؟ یا شاید هم نمی دانم!
ناآرامم... کلافه ام! به هم ریخته ام... نباید این طور باشم! با خودم کلنجار می روم تا دیگر میترا را کنترل نکنم... موفق می شوم. تمرکز می کنم و... این بار یاد مهدوی می افتم؛ پیامک هایی که داده ام...
موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟ کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود. لبخندهایش حالم را به هم میزند! وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر...
می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید! دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی...
طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا:
- کجایی؟ چرا آن نیستی؟
به لحظه ای آنلاین می شود:
- وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم...
بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود. لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه!
- کجایی؟
- خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟
- تموم شد؟
- مهم نیس. از درس حرف نزن.
- باوشه!
- یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده!
- چی شده؟
- من می پرسم. نه تو!
- اوکی!
کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد... سیگاری روشن می کنم، از پشت میزم بلند می شوم و چرخی در اتاق می زنم... میترا را چند وقتی است که دیده امش.
تولد یکی از بچه ها بود، فرید ما را به هم معرفی کرد. قبلا با فرید می پرید و بعد از فوت فرید، خیلی ساکت و غمگین بود، دور و برش را گرفتم و حالا...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هشتم صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد ا
#هوای_من
#قسمت_نهم
بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با میترا هستم. سعیده خیلی گریه کرد. دختر است دیگر. قبلش هم سوسن پدرم را درآورده تا شرش را کم کرد. دو روز که به یکی شان رو می دهی خا ک بر سرها می خواهند سوارت شوند، چند روز هم از گریه و زاری شان نگذشته با یکی دیگر مچ می شوند. بساطی است... اما میترا غلط می کند دلش را برای کس دیگری بگذارد. خودم دلش را با تیغ پاره می کنم... دل بخواهی نداریم!
- دیـروز چـرا لنـز سـبز گذاشـته بـودی؟ مـن کـه گفتـم از ایـن رنگ خوشم نمی آد.
- همین جوری!
دنیا را همین جوری بند تنبونی گرفتیم که هرش از برش قابل تشخیص نیست.
- گفتم درست جواب بده میترا... سعی نکن منو خر کنی!
- ببین مامانم صدام می زنه. برم، میام...
فرار کرد. مطمئنم امروز هم خانه نبوده و تازه آمده است. میترا دارد چه بلایی سر زندگی من می آورد؟
می نویسم: «من ظاهرم را درست میکنم که بگویم خوشم. تو ظاهرت را درست می کنی که بگویی خوبی. گل بگیرند به دروغ هر دوتایمان. نمی فهمی که همه ی زندگی همین هاست. حالم از میترا و تو با هم به هم می خورد...»
و می فرستم برای مهدوی!
مهدوی طوری برخورد می کند که کنارش کم می آوریم همه مان. همین پیام را برای جواد هم می فرستم تا بفهمد که کار بدی کرد مرا با مهدوی مواجه کرد. پنجره را باز می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم. کوچه ی آرام و تاریکی شب، هم آرامم می کند هم اوضاعم را یادآوری می کند. کنکور که بدهم تمام کتاب ها را یک جا می سوزانم. میترا را هم می سوزانم. پیام می آید. جواد است:
- من ظاهر و باطنم یکییه. چه مرگت شده تو! صبح که خوب بودی، بشین پای درست...
مرده شور میترا... موبایل را پرت می کنم روی تخت و سیگار را توی کوچه می اندازم و زیر پنجره ولو می شوم. دست می برم و بدون آنکه مثل همیشه انتخاب کنم، دستگاه را روشن می کنم و صدای موسیقی فضای ساکت را می شکند:
حال امروز من از دیروز بدتره
چون در کنارمی، چشمات مال دیگره
گفته بودم که دلم با تو خوشه
اما کار من و تو با هم سره
تو رهام کنی دلم تموم می شه
دنبالم میای نگات پشت سره...
صدای تبل ها در سرم کوبیده می شود. چشمانم را می بندم تا حس منفی شعر را بیشتر از این نگیرم. سعیده روزهای آخر که گفته بودم دوست معمولی باشیم و توهم نزند این موسیقی ها رو برایم می فرستاد. احمقند این دخترها. مثل من که الآن احمق شده ام. حال میترا را می گیرم اگر مطمئن بشوم دارد چه غلطی می کند. موبایل را برمی دارم. جواد چند تا پیام داده اما مهدوی هنوز نه. مهدوی را باید کشت؛ به جواد گفته بود:
- فکـر نکنـی سـختی کشـیدن فقـط مخصـوص آدم های خـوب اسـت و شـماها ا گـر بـه خاطـر فـرار از سـختی ها دنبـال دل بخواهیتان بروید آسـایش دارید، سـختی برای همه هسـت.
یقه ی خوب و بد را می گیرد منتها...
سرم را تکان می دهم تا بقیه ی حرفش را نشنوم، مرور نکنم...
مهدوی بمیرد که این قدر دقیق حرف می زند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_نهم بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با
#هوای_من
#قسمت_دهم
در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخند و صدای سلامش، سر تکان می دهم و جواب می دهم. خریدها را توی آشپزخانه می گذارم.
- چه عجب ما شما رو دیدیم.
می بوسمش:
- حالا قبول کردی که اشتباه کردی منو به دنیا آوردی. یه کبوتر به جاش می خریدی بیشتر به دردت می خورد.
- دوباره شروع کردی بچه؟
یک سیب می شویم و می دهم دستش:
- بـاور کـن مامـان مـن! کبوتـر، هـم بـرات تخـم می ذاشـت. هـم بق بقـو می کرد. هـم اجنـه رو دور می کرد. من فقـط بلدم مثل جن بیام و برم. داداش خوبه؟ چی شد دوباره اینجا... بازم مژده؟
مامان سر درد دلش باز می شود. می مانم تا حرفش را بشنوم و با میوه شسته می روم سراغ مسعود. چشمان بسته اش مطمئنم می کند که بیدار است:
- آدم اگه دلش برای نگاه داداشش تنگ بشه باید چه کار کنه؟
چشمانش را باز می کند و لبخندی که صورت زردش را کمی از بی حالی درمی آورد:
- سلام، چه عجب. مگه من بیفتم که تو پاشی بیای.
دستش را آرام می گیرم. می دانم وقتی که این درد به بدنش می افتد طاقت کمترین فشار را ندارد.
- تو بلند بشی که دنیا رو به هم می ریزی. من انقدر بی خاصیتم که بلند شدنم هیچ کاری جلو نمی بره. خوبی؟
- می بینی که...
- این دکترا بایـد مدرکشـون رو بنـدازن تـو رودخونـه. یـه سـاله این طور می شی و نمی فهمن...
چشمانش را می بندد و آرام می گوید:
- مهـم خودمـم کـه می دونم چیـه؟ اونـا هـم نـه درد رو می فهمـن نـه درمانـش رو. فقـط دعـا کـن بتونـم ایـن پـروژه رو به آخر برسـونم. تحویل بدم برم.
دستش را می گیرم و آرام آرام کف دستم را رویش می کشم. چشم باز می کند:
- مهدی!
- داداش... بـا یکـی از اسـاتید صحبت کـردم، می گفت داداش تو اولین نفر نبوده که وقتی می خواسته برگرده این طور شده...
بغض نمی گذارد حرف بزنم. چشمانش می خندد:
- ده بار دیگه هم برم، برمی گردم، با همین حال و روز هم...
- مژده کجاست؟
رو می گیرد از من و می خواهد که بنشیند. کمکش می کنم. به هر جایش دست می زنم می گوید:
- وای... سوختم مهدی... سوختم... آروم...
می سوزد. تمام بدنش انگار آتش است. وقتی می نشیند زیر لب می گوید:
- اونم زنه دیگه، خسته می شه، وقتی منو دید سرحال بودم. قرار نبود این طور بشم، فقط خدا رو شکر که بچه ها رو با خودش نگه می داره.
حرفی نمی زنم تا دلش را نسوزانم.
- بریم حمام. بدنت رو با آب سرد بشورم بهتر می شی.
برایش میوه پوست می گیرم از روند پروژه اش می پرسم. مختصر جواب می دهد. حمام که می رویم به زحمت طاقت می آورد. آب سرد و عرق کاسنی را کاسه کاسه روی بدنش می ریزم. نمی گذارد دست بکشم. نمی گذارد صابون بزنم. نمی گذارد حتی سرش را آب بزنم.
فقط گاهی آرام می گوید:
- مهدی، تمومش کن.
دنیا تمام می شود. فرقی هم ندارد. برای همه تمام می شود. پولدار و فقیر، صاحب منصب و گدا، زن و مرد... دور تندی هم دارد گذرانش که حتی زمان نمی دهد یک لذت را مثل آب نبات نگهداری و مزمزه کنی. زود تلخ می شود. حداقل آدم با خالقش این زمان را بگذراند و شرافت و عزت و انسانیتش را به حراج نگذارد.
محمدحسین مرگ را مسخره گرفته بود. چون به هیچ وجه حاضر نشده بود عزت و شرفش را با چشم آبی ها معامله کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شب و آرامشی دیگر
🌺خداوند کنار توست
🌹و آماده برای شنیدن
🌺آرزوهایت را با عشق
🌹و نیاز برایش تعریف کن
⭐️شبـ🌙ـتون در پناه خداوند متعال⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح است و
🌿سلامی دگر از دور به دوست
🌺جانم به فدای
🌿آن که عشقش نیکوست
🌼بایدکه از
🌿احساس خدا مست شویم
🌸هر شام و سحر
🌿از کَرم و رحمت اوست
🌺صبح
🌿اول هفته تون زیبـا دوستان
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 #ثبت_نام_حرز_امام_جواد_آغاز_شد 🗣
💚 #تخفیف_ویژه_10درصدی 💚
✅ سفارش علما و معصومین ✅
💥ثبت نام آغاز شد تعداد محدود 💥
👇تمامی آثار با سند و مدرک معتبر👇
♦️دفع سحر و جادو
♦️بخت گشایی
♦️دفع چشم زخم
♦️دور شدن اجنه
♦️گشایش کار
♦️شفای مریض
♦️عزیز شدن نزد دیگران
✅ و هشتاد خواص بی نظیر دیگه ✅
⁉️پیشنهاد به تمامی افراد با سند مدرک⁉️
🛑سفارش علما و امامان معصوم به مسلمانان که حتما از این حرز شریف استفاده کنند❗️
#اینجا در این کانال معتبر به نام خودت و عزیزانت با اطمینان ثبت نام کن💯👇
http://eitaa.com/joinchat/1249116180Cec1c1c4072
تعداد محدود🗣🗣⁉️⁉️
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
زندگی خوبی داشتم ولی از موقعی که
پسرم سرطان گرفت دنیا برام جهنم شد همه دکتر ها بردمش دیگه دکتر ها هم نا امید شدن گفتن تا هفته اینده دیگه زنده نیست 😭😭😔
بعد دو روز با #حرز_امام_جواد(ع)اتفاقی توی یه این کانال که لینک شو گذاشتم براتون مواجه شدم اول فکر می کردم واقعیت نداره تا حدیث ها و توصیه های ائمه و علما رو دیدم خیلی #خواص داره اما یکی از هزاران خواص این حرز اینه که سرطانی شفا میده بعد تصمیم گرفتم یکی برای پسرم و یکی برای خودم بگیرم تا الان نزدیک یک ساله که روز به روز داره پسرم بهتر میشه و همه برکت این حرز و آقا امام جواد(ع) ❤️
لینک شو گذاشتم پیشنهاد می کنم برای عزیزان تون خریداری کنید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1249116180Cec1c1c4072
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_سوم پویا در حالی که لبخند میزد گفت:تا
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_چهار
از ماشین پیاده شدم و با ترس و لرز به سمت پویا رفتم
پویای مهربان من مثل ابر بهار گریه میکرد.تحمل دیدن اشک های یک مرد بیش از حد سخت است.مرد تا عاشق نباشد اشک نمیریزد.دستم را جلو بردم تا اشکهایش را پاک کنم ولی دستم را پس زد و گفت:
_ثمییین بهم بگو این حرفها دروغه بهم بگو نمیخوای منو بخاطر این آدم تنها بزاری؟
_پویا متاسفم به خدا میخواستم همه چیز رو بعد سفربگم بهت
_چیو بگی ثمین؟؟؟میخواستی بعد سفر بگی ببخشید ولی دارم ولت میکنم,ارههههه؟؟؟؟
_بزار واست توضیح بدم پویا,خواهش میکنم
_لازم نیست تو چیزی رو توضیح بدی تو قبلش خیلی وقت داشتی واسه حرف زدن ولی منو بازی دادی!از خود نامردش میپرسم
به سمت رامین رفت در ماشین را بازکرد و گفت:
_بیا پاییییین!!!!باید باهات حرف بزنم
رامین از ماشین پیاده شد و گفت:
_اینجا چه خبره ثمین؟
پویا که داغ کرده بود گفت:
_چرا از اون میپرسی ؟من بهت میگم اینجا چه خبره! ببین آقا ,ثمین نامزد منه .محرمه منه و من نمیزارم آدم عوضی مثل تو نرسیده اونو از من بگیره فهمیدی ؟حالا هم بهتره بری همون جهنم دره ای که بودی.
_ببین پویا حرمت خودتو نگه دار من از بچگی عاشق ثمین بودم .از همون بچگی هم قرارازدواج ما گذاشته شده بود پس پاتو از زندگی ما بکش بیرون.
پویا عصبانیت به سمت رامین حمله کرد.آن دو وسط جاده شروع کردند به دعوا کردن.پریا که ترسیده بود جیغ میزد .در حالی که اشکهایم میریخت بین ان دو قراذگرفتم .به پویا گفتم:
_پویا تو رو خدا تمومش کن .تو که میدونی من عاشق توام
-کدوم عشق هان؟اگه عاشقمی بگو که باهاش به اون خراب شده نمیری.
نمیدانستم چه کارکنم ,درمانده شده بودم .به پویا گفتم:
_چی از جون من میخواااای اگه قبول کردم باهات بیام فقط....
رامین که سر و صورتش خونی بود گفت:
_ فقط چی؟ تو یک دختر هرزه ای که.......
با شنیدن حرف رامین محکم به او سیلی زدم .رامین هم که عصبانی تر شده بود دستش را بالا برد تا بزند تو گوشم.
ترسیده بودم چشمانم را بستم و آماده خوردن ضربه بودم که پویا دست رامین را گرفت و گفت:
_نبینم دستتو رو ناموس من بلند گنی فهمیدی
در حالی که گریه میکردم شروع کردم به دویدن و از انها فاصله گرفتم و به سمت ویلا رفتم
وقتی رسیدم خانواده هایمان داخل ویلامشغول جا به جایی وسایل بودن.
به سمت پدرم رفتم و گفتم:
_بابا جون میشه ماشینو ببرم
_چرا گریه کردی عزیزم؟بقیه کجان
_چیزی نیست .بقیه هم دارن میان
_باشه ببر ولی کجا میری؟
_برگشتم توضیح میدم.
در حالی کهذسوار ماشین شدم پویا از راه رسید از دور دادمیزد:
_ثمین باید باهم حرف بزنیم
درحالی که دوباره اشک میریختم فریاد زدم:
_شما حرفاتون رو زدید من باهیچ کدومتون حرفی ندارم .دست از سرم بردارید
ماشین را روشن کردم .صدای پویا راشنیدم که به پدرم میگفت:
_عمو نزار بره .اون حالش خوب نیست
پدرم که نگران شده بود گفت
_معلوم هست اینجا چه خبره .ثمین بیا پایین حرف بزنیم؟
پایم را روی پدال گاز گذاشتم و گفتم
_باباجان ببخش منو
از همه دور شدم.از آینه میدیدم که پویا دنبالم میدوید ولی بی توجه به او و فریادهایش از آنها دور شدم و به سمت دریا رفتم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_چهار از ماشین پیاده شدم و با ترس و لر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_پنجم
حالم خوب نبود بی قرار بودم چطور توانستم انقدر سنگ دل شوم که دل عشقم را بشکنم ,از خودم متنفربودم
از ماشین پیاده شدم به سمت ساحل رفتم کفشهایم را در آوردم در ساحل شروع کردم به قدم زدن.
ساعت ها در ساحل فکر کردم نم نم باران می بارید و من بی اعتنا به آن به بخت شومم می اندیشیدم
قلبم شکسته بود فریاد زدم:
-دریا ببین چه قدر بی کسم ،میشه منو تو خودت دفن کنی اما نه تو هم نامردی یک روز منو پس می زنی . خدا چکار کنم ؟تو بگووووو؟خدایا تو دیگه تنهام نزار خدایا تقاص کدومین گناهم رودارم می دم که این کابوس تموم نمیشه؟
کم کم اسمان هم دلش همانند من گرفت ابرهای تیره آسمان را پوشاند دریا طوفانی شد آسمان هم بحال من گریست. روی شن ها نشستم و زانو هایم را بغل کرده و شروع کردم به گریه کردن
ناگهان گرمای دستی را روی شانه ام احساس کردم
نگاهی به پشت سرم انداختم پویا در حالی که اشک می ریخت گفت:
- بانو معلوم هست کجایی؟ نمی گی من بدون تو میمیرم؟
-متاسفانه پویا می خواستم خودم همه چیزو واست توضیح بدم ولی نشد
-حرفایی که می خواستی بزنی رو الان بهم بگو
- قبلا هم بهت گفتم عزیز جونم حالش خوب نیست آرزوش ازدواج من با رامین ازم خواسته زود برم ایتالیا تا فبل فوتش ازدواج ما را رو ببینه
ببین پویا نمی تونم بهش بگم من به رامین هیچ علاقه ای ندارم می خوام با آرامش بمیره
- پس خودت چی؟ به اینده ات فکر کردی؟ به من ،به من چی؟ اصلا واست مهم هستم ؟من کجای زندگیتم ثمین.چرا همه مهم هستند جزء من !فکرکردی من بدون تو چطور زندگی کنم؟اصلا واست ارزشی دارم؟چرا هرجوری که به قضیه نگاه میکنم من بی ارزشترین فرد زندگیتم؟؟؟
- تو بگو چیکار کنم ؟من خستم .
منی که عاشقتم ،منی که همه زندگیم شده فکر کردن به تو دیگه نمیکشم. پویا فکر کردی واسه من آسون بدون تو زندگی کنم؟انقدر راحت قضاوتم نکن پویا.تو با ارزشی که دارم میمیرم از این اجبار
- اره اسونه و گرنه این قدرراحت تصمیم به جدایی نمی گرفتی
من به سیم آخرزده بودم برایم بود و نبودم فرقی نداشت در حالی که اشک می ریختم گفتم :
-می خوای بهت ثابت کنم ؟
- اره ثابت کن ؟
به سمت دریا دویدم گفتم :
یادت باشه زندگی بدون تو برای من مثل مرگ می مونه
دریا همچون من نا ارام بود و مرا به اغوش کشید.
در لحظه اخر صدای پویا را می شنیدم که التماس می کرد برگردم!
دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد وقتی به هوش آمدم دستم در دست مادرم بود، همه دورم را گرفته بودن
مادرم اشک می ریخت چشمانم را باز کردم هنوز گیج و مبهوت بودم
در حالی که به مادرم نگاه می کردم گفتم: اینجا کجاست ؟ من اینجا چکار میکنم؟
مادرم گفت :
-چیزی نیس عزیزم اینجا ویلامونه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_پنجم حالم خوب نبود بی قرار بودم چطور ت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_ششم
ناگهان به یاد پویا افتادم .باترس صدایش زدم:
-پویا،پویا کجاست ؟
پویا در حالی که اشک می ریخت گفت :
-ثمین جان من اینجام،کنارتم
پویا نگاهی به همه کرد و گفت:
-میشه تنها باهاش صحبت کنم
همه اتاق را ترک کردند پویا رو به من کرد و گفت:
-عشق من نگفتی اگه بلایی سرت بیاد منم همون لحظه جون میدم؟
-متاسفم پویا من مثل همیشه خود خواه بودم ،منو ببخش
-نه عزیزم تویی که باید منو ببخشی
-پویا میشه دستتو بگیرم
-تو جون بخواه
دستش رو به سمتم دراز کرد
وقتی دستش را گرفتم
انگار تمام غمهای عالم در دلم ریخت با خودم می گفتم :
-شاید این بار اخری باشه که دست عشقمو میگیرم.
محکم دستش را چسبیده بودم پویا در حالی که نگاهم می کرد گفت :
_چیه عزیزم خوبی ؟
_اره خوبم!تا وقتی تو کنارمی حالم خوبه.
-خوشحالم که کنار من خوبی .ثمین من خیلی دوست دارم انقدر که حاضرم ازخودم بگذرم تا تو به آرامش برسی
-پویا میشه بریم ساحل قدم بزنیم
- نه می ترسم دوباره بزنه به سرت بلایی سر خودت بیاری
-قول میدم به جون خودم
-عزیزدلم چند بار بهت گفتم به جون عزیز ترین آدم زندگیم قسم نخور!!
-باشه بابا چرا دلخور میشی دیگه نمیگم حالا بریم دریا ؟
-نه عزیزم تو هنوز حالت خوب نیست تازه خاله هم اجازه نمیده با این حالت بریم دریا
سریع از روی تخت بلند شدم وگفتم :
-باشه اقا پویا من خودم اجازه می گیرم
-ثمین تو باید استراحت کنی گلم خوب شدی می برمت
بی توجه به حرفای پویا از اتاق بیرون امدم
به سمت مادرم رفتم و گفتم :
- مامان من می خوام با این آقا برم بیرون اجازه میدید؟
- دخترم تو هنوز حالت خوب نشده
- اما من حالم خوبه !میشه برم ؟
- پویا به سمتم آمد و گفت:
- عزیزم قول میدم حالت خوب شد بریم
- چرا همه اصرار دارید بگید من حالم خوب نیست؟ بخدا خوبم .
رامین بلند شد و گفت:
-منم فکر میکنم تو حالت خوبه اگه بخوای من حاضرم باهات بیام
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_دهم در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخ
#هوای_من
#قسمت_یازدهم
سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا میرویم اول یک عروسک می خریم برای سعیده. از دیدن مغازه ی پر از عروسک انقدر ذوق میکند که یکی هم برای او میخرم. عروسک صورتی پشمالو... دخترها بزرگ بشو نیستند... قد و هیکلش اندازه ی مادر من است و مغزش مثل همین عروسک... این را تا کنار گوشش میگویم جیغ میکشد و مشت محکمی هم به بازویم میکوبد. کوتاه می آیم و با خنده تمامش میکنم. میرویم کافه ای که برنامه در آنجا است. ا گر کافه ی سیروس میگرفت نمیرفتم. کافه برای مهران است و برای سعیده قرقش کرده است.
می نشینم سر میزی که جواد نشسته است. نگین چند میز آن طرف تر کنار وحید و دو تا پسر دیگر است. صدای خنده های بلندش بدجور روی اعصاب است. جواد نگاهش قفل فنجان کافه میکس است و چیزی نشان نمیدهد. میترا دو سه باری سربه سر جواد میگذارد اما نمیتواند ابرو های گره خورده اش را از هم باز کند. کنار گوشش میگویم:
- قبلا هم چیزی میزد یا الآن علفی (ماری جوانا) شده؟
جواد سرش را می چرخاند سمت میز آن ها و لبی به تمسخر کج می کند. سیروس ظرف تعارفی را مقابلمان میگیرد. لایه ی نازک ّگیاه (نوعی مخدر) روی قندهای سفید نگاه جواد را به خودش جلب میکند. هیچکدام مان جرئت نمیکنیم برداریم. با شوخی سیروس را رد میکنم. دست میگذارم رو ی بازوی جواد و میگویم:
- به درک! تلخ نباش بابا! با این چشمای نحست ما رو هم ترسوندی، یه پک نزدیم.
نگاهم میکند و سرش را پایین می اندازد، کلا یعنی شروع و تمامش به جهنم. آرام زمزمه میکند:
- گند بزنند به این زندگی که خوشی و خریتش رو با این قرصا و علفا جلو میبریم. آخه بیشعور ماری جوانا میخوای که مثل بقیه با صدای خنده ی نحست چیو ثابت کنی؟
نگین می آید طرف ما. کنار گوش جواد میگویم:
- پاستوریزه بودنت رو هـم عشقه! فقط میشه این قیافه رو نگیری، طرف داره میاد اینجا!
سرش را بلند هم نمیکند. موبایلش را درمی آورد و شروع میکند به تایپ کردن، نگین با صدای کنترل نشده ای میخندد. صندلی را عقب میکشد و مقابل جواد مینشیند. میترا ذوق زده میگوید:
- وای نگین جون، خوب شد اومدی، این جواد که بدون تو آدم نیست.
سر جواد تند بالا می آید و نگاه تیزی به میترا می اندازد. سرم را پایین می اندازم از حماقت میترا. نگین میچرخد سمت جواد و دست میگذارد روی دستش:
- وای چرا عشقم، نگو میترا جون، جواد همیشه جدیه، و الا اخلاقش ماه و بیسته.
جواد خودش را عقب میکشد و تکیه میدهد، دست به سینه در صورت نگین دقیق میشود. سرخوشی غیرطبیعی نگین جواد را به هم میریزد. نگین از اینکه مهران به او بی محلی کرده و برای سعیده سنگ تمام گذاشته خراب است. تا موقعی که با جواد بود جرئت استفاده از گل و قارچ و روانگردان نداشت و حالا با این وضعیت مقابل جواد نشسته است؛ برای نشان ندادن حال و روز لجن مال شده اش است. کلا زندگی یعنی لجن، حالا ماهی هایی هم که در این لجن دمی تکان میدهند گوشتشان خوردن ندارد، لجن خوارند. جواد چند دقیقه بیشتر نمیماند و بلند میشود که برود. نگین بازو ی جواد را میگیرد و صدایش میزند. چشم بستن جواد شدت عصبانیتش را نشان میدهد و کنترلی که تا حالا اهلش نبوده و امشب معجزه شده است که دارد خودش را میخورد تا او را تکه تکه نکند.
- نگین، تمومش کن، با من تموم شد، با کسی هم که تو رو نمیخواد هم، تموم کن! این منت کشی رو تا آخر عمر برای هر کسی تموم کن. مثل احمق ها هم نه چیزی بکش و نه بی عقلی تو با خنده نشون بده!
دیگر نگاهی به هیچکس نمیکند و میرود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_یازدهم سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا میرویم اول یک عروسک می
#هوای_من
#قسمت_دوازدهم
جواد که میرود حال نگین هم بد میشود. به سختی خودش را تا گوشه ی کافه میکشاند و تا آخرش گریه میکند. گریه هایش مثل خنده هایش بی سر و ته است. میترا یکی دو بار برایش آب میبرد. کنارش مینشیند و میبینم که دارد حرف میزند. اشک های نگین آرایشش را پخش صورتش میکند. زشت ترین تابلوی تصویر یک زن که تا به حال دیده ام. صندلی ام را جابه جا میکنم تا اینقدر نگین مقابل چشمانم نباشد. میترا هم بغض کرده. می آید و خودش را روی صندلی کنارم می اندازد. یکی دو تا از بچه ها سراغ نگین میروند. جیغ میکشد. حال او از همه بدتر است. سیروس برایش ماشین میگیرد که برود...
تا این جشن تولد تمام شود، مجبور میشوم حواسم را بدهم به میترا که حس میکنم با سیروس تیک میزند. حس مزخرفی است. از سه کام حبس خودم را محروم میکنم تا نگذارم کسی... اما همین باعث میشود که حال و روز بچه ها را ببینم. هر کدام که پکی زده و یا زبانش را به لذتش کشانده حال عجیبی دارد. برای جواد مینویسم: «خر تو خر است این زندگی قبول داری؟»
جواب میدهد: «خر تو خر نیست، خر من و تو هستیم که حتی مثل خر هم زندگی نمیکنیم. اون بیچاره حداقل طبق یک قانون از اول دنیا خر آمده و خر زندگی میکند و خر میرود. من و تو آدم آمدیم خریت را انتخاب کردیم و مثل یک لاشه هم میمیریم حالم خوش نیست پیام نده!»
پیام جواد را میفرستم برای آقای مهدوی و میگویم: «تو که زندگی رو تعریف نکردی... دنیا رو تعریف نکردی، حداقل تعریف ما رو بشنو.»
بالاخره برایم پیام میدهد: «نمیدانم کی هستی، اما زندگی یعنی دست و پنجه نرم کردن با سختی ها، یعنی انتخاب لذت های بلند مدت، نه لذت های کوتاه و دم دستی. خریت برای آن هایی است که فکر کنند زندگی یعنی راحتی و خوشی، فقط و فقط همین... از هر راهی و با هر وسیله ای... به خاطر همین، وقتی کمی سختی میبینند دنبال اصالت خر میروند.»
مینویسـم: «نفهمیـدم، مـن مثـل جـواد نیسـتم کـه بهـش مشـق فکر کردن میدادی!»
جواب نمیدهد دیگر. هر چه صبر میکنم جواب نمیدهد. تا آخر شب هم منتظر میشوم پاسخی نمی آید. وحید نیامده بود و میپرسد:
- چه خبر بود؟
- هیچـی، خوردیـم، خندیدیـم، رقصیدیم، خوردیـم. الانم داریم بالا می آریم.
- مزخرف، درست بگو!
چه خبره؟ همیشه چه خبره؟ همینا دیگه...
- قبلا که خیلی ذوق میکردی؟
- قبـلا هـم همیـن بـود. فقـط مـن رنگی تعریـف میکـردم. هر چی سیاه و سفید بود رنگی میگفتم تا بگم خیلی خوش گذشته!
- نه داش... مثل اینکه حالت خرابه؟ زیادی زدی؟
زیاد نزده بودم، اصلا امشب به مستی و مواد لب هم نزده بودم تا از دنیای میترا سر دربیاورم، تازه تازه دارم میفهم که مست که میشدم. وقتی که میکشیدم چه کارها میکردم! بچه ها همان وسط بالا آوردند، روی همانها رقصیدند، حرف هایی میزدند که.... و سر آخر...
چرا من قبلا همین برنامه ها را آنقدر با آب و تاب برای همه تعریف میکردم؟ چرا؟!
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_دوازدهم جواد که میرود حال نگین هم بد میشود. به سختی خودش را تا گوشه ی کافه میکشاند
#هوای_من
#قسمت_سیزدهم
هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب میشود. سر و صدای خانه شده ام! حرف بزنم، بخندم، مجبورشان کنم تا بخورند، کمی حرف بزنند، بخندند... مسعود را ببرم حمام، آب سرد و عرقی رو ی بدنش بریزم... کنارش بنشینم و همراهش
مقاله هایی را که باید کار کند بخوانم و...
عصر امروز بعد از مدرسه رفتم سراغ مژده، زنداداش! خانه بودند، بچه ها به محض دیدنم چنان خوشحالی کردند که غصه و حرف هایم را فراموش کردم و فقط توانستم آنها را همراهی کنم. هدای پنج ساله، هادی هشت ساله و بشری که شبیه دوازده ساله ها رفتار نمیکرد و مثل هجده ساله ها کنارم نشسته بود. صبر کرد تا هدی از سروکولم بالا برود، موهایش را ببافم، صورت تپلش را بادکش کنم و قلقلکش کنم، سکوت کرد تا هادی برایم دفتر مشق و املایش را ورق بزند. کتاب هوش تصویری اش را با من حل کند، جدول سودوکویش را بیاورد و مسابقه بدهیم و...
خودش اولین حرفش:
- عمو جون! بابا خوبه؟
به چشمان درشتش نگاه میکنم:
- دلش براتون تنگ شده!
خیره به چشمانم نگاه میکند و ساکت دست می برد سمت لبش و پوست خشک روی آن را میکند و باتردید می پرسد:
- شما که تنهاش نذاشتی؟
چشم میبندم:
- شماها براش یه مزه ی دیگهای دار ید!
بلند میشود و میرود. هادی و هدی را هم صدا میکند و میبرد. میدانم که چه زجری میکشد، اما نمیتواند اعتراض کند. حداقل الآن که هم مادرش به هم ریخته است و هم پدرش دارد ذره ذره آب میشود. مردان این روزهای آرامش و آسایش، سا کت میروند. مژده برایم شربت می آورد. فکر میکند که پای حرف هایش می نشینم مثل یک سال گذشته و من میدانم که اوج نامردی است نخواستن مسعود این روزها. اما من این دفعه مثل همیشه نیستم، میخواهم خودش را جمع کند و این بساط را به هم بزنم.
- محبوبه جون خوبه؟
لب به لیوان شربتم میزنم و فقط سر تکان میدهم.
- چـرا نیاوردیـش، می اومدیـد دور هـم شـام یـه چیـزی درسـت میکردیم، میخوردیم.
نمیتوانم صبر کنم، بشری میفهمد و او نمیخواهد سطح فهمش را تغییر دهد. حجم اطلاعاتش زیاد است، اما درک عقلی اش ذره ای کار نمیکند:
- بردمشون خونه ی مامان، اونجا شام درست کنند دور همی.
- اومدید طعنه بزنید؟
لیوان را میگذارم روی میز، شربتش تلخ تر از قهوه بود.
- اومدم بفهمم درد چیه؟ هرچند من که یه درد بیشتر نمیبینم؛ اونم مسعوده!
شوکه میشود، تا حالا همیشه با دلش راه آمده ایم، چه مسعود که عادتش است از خودش بگذرد، چه من که با احترام آمد و رفت کرده ام، چه مادر که سکوت کرده تا کمتر مسعود چوب بخورد.
- من چه گناهی کردم که گیر این زندگی افتادم؟
جا میخورم از حرفش. بی اختیار نگاهم بالا میکشد و روی صورتش می ماند. زندگی که حسرت خیلی ها پشتش بود و با میل و احترام او جلو رفته بود، حالا برایش شده یک سد! خشم و بهتی که در صدایم می نشیند به اختیار خودم نیست:
- این زندگی تا یکسـال پیش پر از خوشـی بود! الآن که زخمی شده و دردش به جون مسعود افتاده...
نمیتوانم ادامه بدهم. دلم برای مادرم تنگ میشود. من چند ساله بودم؟ مسعود چندسالش بود؟ محدثه شیر میخورد هنوز... پدرم چرا نبود؟ خیلی وقت ها نبود اما مادرم همیشه بود... با همه ی وجودش هم بود... هیچ وقت پشت پدر خالی نبود...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1