📗 کتاب «سه دقیقه در قیامت»
✅ تجربهی رفتن به دنیایی دیگر
🔸کتاب «سه دقیقه در قیامت» کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی روایتی است از خاطرات کسی است که زیر عمل جراحی برای لحظاتی از دنیای خاکی میرود و تجربهای نزدیک به مرگ دارد. او در این زمان کوتاه چیزهایی میبیند که...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔴مژده به دوستداران قلم خانم فاطمی نویسنده رمان زیبای "روژان
💥 فروش فایلهای پی دی اف رمان روژان
قیمت ٣فصل باهم 50 هزار و
قیمت هر فصل بصورت تکی 20 هزارتومان میباشد.
👌💥فصل ٣ (اخر ) رمان جذاب عاشقانه مذهبی روژان هم رسید😍💥
👌فایلها فقط جهت مطالعه شخصی خریدار هست چون بعضی دوستان بعد خرید قصد انتشار در کانال و مجازی داشتند درجریان باشید نویسنده از انتشار رمان در مجازی به هیچوجه راضی نیستن 🌷
هدایت شده از یاحسـ🚩ـین(ع)
🎯 با یه تیر چند نشون بزن
هم سفره ، هم رومیزی
همه چیزم دارم
ازکوچیک تا بزرگ 🔥
هرچی از کیفیتش بگم کم گفتم 🔥🔥
تخفیفم گذاشتیم 😜
فرصت و از دست نده
📲 ثبت سفارش : @Mahvary_1
🌐 آدرس کانال
https://eitaa.com/ghalamkar
اینستاگرام
sarvchaman_ghalamkar
💕💕💕💕💕💕
💕
💕
💕
خودم را گم کرده بودم
مگر شعارمان زن زندگی آزادی نبود
پس چرا هرلحظه بیشتر احساس اسارت میکردم
من کجای این ماجرا بودم....
🔹رمان عاشقانه مذهبی رقص در میان خون
🔹عاشقانه ای پر از فراز و نشیب
🔹زن هایی که به نام آزادی، در اسارت تن ها قرار گرفتند.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
اثار خانم زهرا فاطمی { تبسم}
#روژان۱(رایگان)
#روژان۲(فروشی
#روژان۳(فروشی)
#محکمترین_بهانه
#رقص خون جدید😍
پارتگذاری، هرشب ساعت حدود ٢١😍
💕
💕
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💕 💕💕💕💕
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
#رقص_درمیان_خون
#پارت۱
نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم)
خسته و کوفته چادر را از روی سرم برداشتم و روی زمین پرت کردم
_عه لعنتی .من نمیفهمم چادر پوشیدن تو این گرما چه صیغه ایه دیگه.
غرغرکنان روبه روی دریچه کولر ایستادم .خرمن موهایم را که به لطف پدر متعصبم همیشه پشت سرم گلوله میکردم تا مبادا یک تار مویم همه را جهنمی کند،باز کردم و با پنجه هایم کمی سرم را خاراندم.
اواسط تیرماه بود و هوا به قول مادرم خرما پزون بود.
_دلارام دلارام کجا موندی دختر
با شنیدن صدای مادر نفسی عصبی کشیدم
دو دیقه آدمو راحت نمیزارن.
بلند و عصبی داد زدم
_اومدم مامان فرصت بده لباس عوض کنم .
جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به گیس کردن موهایم.
به تصویر خودم در آینه نگاه کردم.
دختری سفید پوست با چشمان درشت مشکی که توسط مژه های پر پشت و بلندم محصور شده بود و ابروهای پرپشت که به لطف تعصب پدر اجازه نداشتم به آن دست بزنم.
همه میگفتن چشمهایم شبیه مادرم است و تنها عضو چشمگیر صورتم همان چشمان آهویی ام است و بس.دماغ معمولی و لبهای باریکی داشتم.
دلم میخواست لبانم را پروتز کنم ولی چه سود که هرچه دلم میخواست میسر نبود.
_دلارام
با شنیدن صدای پدر ، چشم از خودم گرفتم و سریع بلوز شلوار ساده ای پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
پدرم را دیدم که روبه روی تلویزیون نشسته و اخبار گوش میداد.
_سلام آقا جون خسته نباشید
_علیک سلام.
همیشه صحبت های من و پدر به چند کلمه کوتاه ختم میشد برعکس برادرانم مسعودو دانیال!
به سمت آشپزخانه رفتم.
_سلام
_سلام . چه عجب دل از اتاقت کندی
_مامان جان فقط بیست دقیقه است من از دانشگاه رسیدما. تا لباسم رو عوض کنم طول میکشه دیگه.همین جمع کردن موهام می دونی کچقدر زمان میبره؟اگر بابا رو راضی میکردی من موهامو کوتاه کنم این همه آماده شدنم طول نمی کشید
_خوبه خوبه نمیخواد مس مس کردن خودت رو بندازی گردن موهات. خودت خوب میدونی بابات از موی کوتاه بدش میاد .اگه میتونی خودت برو راضیش کن. به جای این که منو به حرف بگیری بیا برو سفره رو پهن کن بابات گشنشه.
ابرو در هم کشیدم
_چشم قربان
بدون توجه به چشم قره های مادرم سفره را برداشتم و به سمت هال رفتم و سفره را پهن کردم.
با کمک مامان سفره را کامل چیدیم
_آقاجون بفرمایید نهار
هنوز هم مثل قدیم سفره پهن میکردیم و دور سفره مینشستیم.
پدرم معتقد بود باید سنت های خوب قدیمی پابرجا بماند.
گاهی حس میکنم من اشتباهی سر از این خانه درآورده ام اگر شباهت ظاهریم نبود قطعا به نسبتم با اهالی این خانه باید شک می کردم. از لحاظ اعتقادی و فکری زمین تا آسمان باهم فاصله داریم.
من هیچ وقت موضوع مشترکی بین خودم و برادرانم و پدرم پیدا نمیکنم تا بتوانم کمی با آنها صحبت کنم.
تنها کسی که گاهی به حرف هایم و اغلب غرغرهایم گوش میدهد مادرم است.
دنیایی که پدرو مادرم برایم ساخته بودند کوچک و محصور بود در دنیای آن ها من دختری بودم که باید در جامعه کر و کور و لال بود تا آسیبی نبینم.
تعصبات پدر به دست و پایم غل و زنجیرشده بود.
دلم رهایی می خواست . من دنیای آنها را نمیخواستم و دنبال راهی بودم برای فرار.
احمقانه بود که فکر میکردم فقط دو قسم زندگی وجود دارد . زندگی پر از تعصب های بی جا و غل و زنجیر به پای زن و زندگی پر از زیباییی و رهایی !!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹
#رقص_درمیان_خون
#پارت۲
نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم)
تو محوطه دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم.
نگاهم به دخترها و پسرهایی بود که پنجاه متر آن طرف تر درون آلاچیق دور هم نشسته بودند .
افشین مشغول حرف زدن بود و بچه ها هرازگاهی صدای خنده شان به اوج میرسید.
کاش من هم در میان آنها جایی داشتم.
افشین و چندنفر دیگر از هم کلاسی هایم بودند.
هم کلاسی هایی که دنیایشان با من زمین تا آسمان متفاوت بود.
افشین پسری قد بلند و چهارشانه و به قول دریا، هرکولی بود برای خودش.
دانشجوی زرنگی نبود ولی بخاطر پولدار بودن و زیبایی ظاهری طرفداران زیادی داشت برعکس من که معدل الف دانشگاه بودم ولی بخاطر پوشش و تعصبات پدرم دوستان زیادی نداشتم .تنها دوست من در دانشگاه دریا بود که آن هم بخاطر متانت و حجاب او بود که مورد قبول پدر واقع شده بود.
نگاهم به افشین بود و خودم در دنیای تبعیض ها سر میکردم.
با چشمکی که نثارم کرد تازه به خودم آمدم.
دستپاچه سرم را به طرف دیگر چرخاندم .
دستان عرق کرده ام را به چادرم کشیدم.
_خاک برسرت دلارام که انقدر خنگ بازی درآوردی پسره فکر کرد بهش نظر داری.
هنوز دچار خوددرگیری بودم که دستی روی شانه ام نشست .
با ترس به عقب برگشتم و با دیدن لبخند گله گشاد دریا نفس آسوده ای کشیدم
_نزدیک بود سکته کنم دیوونه.
با لبخند کنارم نشست
_تقصیر من نیست عزیزم ،زیادی غرق فکر بودی
با یادآوری گندی که زده بودم اخم کردم و چشمانم را بستم
_چیشده دلی جونم؟
عصبی به دریا توپیدم
_دلی و کوفت مگه نگفتم ایتجوری صدام نکن خوشم نمیاد. دوست داری منم تو رو دری صدا کنم.
لبخندی زد و دستش را به نشانه تسلیم بالابرد
_بابا بچه که زدن نداره ،یادم میره خو
_یه دکتر خودت رو نشون بده عزیزم ،هنوز زوده آلزایمر بگیری
_چشم خانم دکتر
چشم غره ای به حاضر جوابی اش رفتم که بی خیال خندید
_دکترجون کلاس شروع شد پاشو بریم
با یادآوری کلاس و اینکه حالا باید با افشین رو به رو شوم آه از نهادم بلند شد.
افشین و دوستش جلو در کلاس ایستاده بودند.
سر به زیر با دریا وارد کلاس شدیم و طبق معمول ردیف اول نشستیم .کنار پنجره نشستم و به فضای سرسبز محوطه دانشگاه چشم دوختم.
با ورود استاد ،افشین وارد کلاس شد و از شانس خوب من دقیقا پشت سر من نشست.
استاد مشغول نوشتن فرمول روی تخته بود.من روی دفتردخط های درهم و برهم می کشیدم. یک تکه کاغذ از پشت سر روی پایم افتاد.
تای کاغذ را باز کردم
_مورد پسند واقع شدم؟؟؟
با چشمانی گرد شده به متن نگاه میکردم.
نمیدانم چرا دلم میخواست برایش توضیح بدهم که از نگاهم منظوری نداشتم و شاید هم ته تهای دلم کمی دلم حرف زدن با افشین را می خواست.
_ببخشید من تو حیاط ذهنم مشغول بود و اصلا متوجه نشدم به شما نگاه میکردم.
کاغذ را تا کردم و با ترس و نگرانی کنار پایش انداختم.
طولی نکشید که دوباره تکه کاغذی روی میزم افتاد
_بد شد که! فکر میکردم به چشم دلربای شما اومدم دلارام خانوم❤
نفس کشیدن یادم رفت.
حس خوبی به وجودم سرازیر شد.
چندبار متن را خواندم و هربار با دیدن قلب کنار اسمم ،گرما وجودم را احاطه کرد.
نمیدانم حسم چه بود ولی هرچه بود مرا به وجدآورده بود .
دیگر نتوانستم جوابش را بدهم کاغذ را تازده و با احتیاط درون کتابم گذاشتم.
_دلارام خوبی؟چرا صورتت قرمز شده؟
لبخندی زورکی به نگرانی دریا زدم و آهست لب زدم
_خوبم چیزی نیست. یه خورده کلاس گرمه
لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود.
انگار جمله آخرم را افشین شنیده بود که سرخوش گفت
_استاد جان کولر رو روشن کنیم بعضی از دوستان گرمشون شده؟
دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید..
با خسته نباشید گفتن استاد، سریع کتابم را داخل کیفم هل دادم و با عجله و بدون توجه به دریا از کلاس خارج شدم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
20.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲 #مناجات_با_خدا
#درد_آشنا
🎥 با نوای #مهدی_رسولی
دلبر دلش گرفته، دلدار گریه کرده
عاشق همیشه وقته دیدار گریه کرده
یک یا حسین گفته، وا کرده روزهاش را
آن تشنه که زمان افطار، گریه کرده
🌙 #رمضان
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹 #رقص_درمیان_خون #پارت۲ نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم) تو محوطه دانشگاه روی نیمکت ن
#پارت۳
#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا__فاطمی(تبسم)
تمام طول روز خودم را در اتاق محبوس کردم و هرلحظه آن را به افشین فکر کردم و هربار لبخند بر لبم مینشست.
آنقدر سرخوش بودم که حتی غرغرهای مادرم را به جان خریدم و از اتاق خارج نشدم.
در خیالاتم خودم را درکنار افشین میدیدم. افشین در نگاهم منجی بود که میتوانست مرا از این زندگی و یا بهتر است بگویم اسارت،رهایی بدهد.
آن شب تصمیم گرفتم برای رسیدن به خواسته ام بجنگم ولی
چه خوش خیال بودم که به آرزوی آزادی شب سر بر بالین گذاشتم.
همزمان با افشین به دانشگاه رسیدم.
کمی از من جلوتر بود. سر به زیر پشت سرش به راه افتادم .نمیخواستم سوتی های دیروزم را به یادبیاورد.
جلو در ورودی که رسید ایستاد.
با لبخند به سمتم برگشت
_خانم ها مقدم تر هستند بفرمایید.
طرحی کمرنگ از لبخند روی لبم نشست و همان هم از چشمان تیزبین افشین دور نماند.
بی هیچ حرفی اول وارد شدم.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که خودش را به من رساند و با من هم قدم شد.
دو حس متضاد گریبانگیرم شد
هم خوش حال بودم که در کنارش قدم برمیدارم و هم میترسیدم کسی مرا با او ببیند و پشت سرم شایعه ها ردیف شود.
_امروز آزمون داریم خوندید؟
با چشمانی درشت شده بلند گفتم:
_چی...............ی؟؟
بلند زد زیر خنده
_وا.....ی دختر خیلی باحالی به قرآن.
خاک بر سرم دوباره گند زده بودم. پاتند کردم تا از او دور شوم. همه ی خنگ بازی هایم در این دو روز نصیب افشین شده بود.
با چند قدم بلند خودش را به من رساند
_کجا میری خانوم .ناراحت شدی خندیدم ؟حالا ناراحتی نداره که!منو نگاه کن
آنقدر از دست خودم شاکی بودم که توجهی به افشین نکردم
روبه رویم قرار گرفت و مجبورم کرد بایستم .
وقتی دید به زمین زل زده ام، سرش را پایین آورد
_دلارام خانوم ببین منو
نمیدانم بخاطر لحن صدازدنش بود و یا حسی که قلبم را نوازش کرده بود،هرکدام بود باعث شد زل بزنم به چشمانش.
چشمانش برق عجیبی داشت .
برقی که آن روزها فکر می کردم بخاطر علاقه و عشق است
_من بهت کمک میکنم امتحانت رو عالی بدی .باشه؟فقط کافیه تو کلاس کنار من بشینی؟
نمیخواستم قبول کنم.
در خودم توان این را نمیدیدم که جلو کنار او بنشینم و تقلب کنم
_نه ممنون
از کنارش گذشتم
_میدونم دیروز من ذهنت رو درگیر کرده بودم که یادت رفته درس بخونی. پس من مقصرم .زشته شاگرد زرنگ کلاس امروز صفر بگیره . باشه؟اگر قبول نکنی هرجا بشینی من پشت سرت میشینم و جواب ها رو واست میفرستم ولی خب ممکنه هردو لو بریم و این درس رو بیفتیم.
دوباره بامن هم قدم شد
_انتخاب با شماست بانو کدوم؟
درمانده و مستأصل بودم
_میشه کنار من راه نرید .ممکنه کسی ببینه
_خب ببینه فدای سرت.من مشکلی ندارم
_ولی من مشکل دارم آقای سرابی
_اوکی .شما نظرت رو برای امتحان بگو من شرّم رو کم می کنم.
_باشه .کمکتون رو قبول میکنم.
_پس با اجازه
چشمکی زد و با چند قدم بلند از من دور شد.
لبخند بر لبم نشست.
خوش خیال بودم
خیلی خوش خیال !!!!!!!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#پارت_۴
#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا_فاطمی(تبسم)
با حسی عجیب وارد کلاس شدم .
کف دستم خیس عرق شده بود.
وقتی افشین صندلی کناری را اشغال کرد همه نگاهها بین ما می چرخید.
جرات نمیکردم سرم را بالا بیاورم و نگاه پر از سوال بقیه را بخوانم.
_چیه مثل جغد زل زدید به من ؟سرتون به کار خودتون باشه.
با حرف افشین، سنگینی نگاه ها از روی من برداشته شد.
نفس راحتی کشیدم.
استاد برگه های امتحان را روی میز گذاشت.
نگاهم میخ سوالات بود.
آه از نهادم بلند شد.
استاد مشغول پاسخ دادن به سوالات یکی از دانشجوها بود که افشین برگه من و خودش را عوض کرد.
خشکم زد. هاج و واج نگاهش می کردم که چشمکی نثارم کرد
سرم را پایین انداختم و به جواب ها چشم دوختم.
اسمم را بالای برگه نوشته بود.
_چرا خشکت زده خانوم، پاشو برو بیرون ،صبر کن منم بیام.
با صدای پچ پچ وار افشین ،برگه را برداشتم و به استاد تحویل دادم و از کلاس خارج شدم.
گیج بودم .پاهایم مرا به سمت محوطه دانشگاه می کشید ولی روحم انگار روی همان صندلی و کنار افشین مانده بود.
بی رمق روی نیمکت نشستم و به میز زل زدم.
کفش های مشکی براقی مقابل دیدم قرار گرفت .
نگاهم کم کم بالا آمد شلوار لی مشکی ، پیراهن سفید با خط های ریز مشکی که فیت تنش بود و آستین هایش را تا آرنج تازده بود .
_تموم شد؟
به صورت خندان افشین چشم دوختم
_چی؟
خاک برسرم که هیز بازیم کار دستم داد!
_آنالیز کردن بنده!
سریع برخواستم و از او دور شدم.
در خودم توانش را نمیدیدم که جوابش را بدهم.
از دست خودم عصبانی بودم ،با همین چندبرخورد حسابی آبروی خودم را برده بودم.
توجهی به صدا زدن هایش نکردم و سریع از دانشگاه خارج شدم.
تاکسی دربست گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم.
خانه غرق سکوت بود .
خوش حال از اینکه مادرم نیست تا امر و نهی کند به سمت اتاقم پرواز کردم.
شدیدا به این تنهایی نیاز داشتم.
لباس هایم را عوض کردم و گوشه اتاق نشستم.
اتاق ساده ای که فقط یک قفسه کتاب، یک کمد دیواری داشت و یک تخت فلزی ساده!
اتاقی بی رنگ و رو که مثل خودم بی روح بود.اتاقی که هیچ شباهتی به اتاق دختری بیست ساله نداشت!
با صدای باز و بسته شدن در حیاط از فکر درآمدم.
آهی حسرت بار کشیدم .
با آمدن مادر ، باید قید گوشه نشینی و فکر کردن به افشین رامیزدم.
نرسیده صدایش به گوشم رسید
_دلارام دلارام
بلند داد زدم
_اومدم مامان.
با اکراه برخواستم و از اتاق خارج شدم.
با دیدن چهره بشاش مادر ، ابروهایم بالا پرید
_سلام
چادرش را روی مبل گذاشت و با لبخند پاسخ داد
_سلام عزیزم. خسته نباشی
دیگر کم مانده بود شاخ دربیاورم
_ممنونم .شما خسته نباشید. اتفاقی افتاده؟
مادرم خندید
_نه! مگه قراربود اتفاقی بیفته؟
_اخه خوشحالید، گفتم شاید اتفاق خوبی افتاده.
_ان شاءالله قرار اتفاق خوبی بیفته.
مادر بی توجه به من ،به سمت آشپزخانه رفت.
کنجکاو پشت سرش به راه افتادم
_چه اتفاقی؟
_محبوبه خانم رو که میشناسی
_بله میشناسم
_امروز خونه اشون جلسه قرآن بود. خواهرش مریم خانم بعد جلسه قرآن ازم اجازه خواست بیان خواستگاری تو واسه تک پسرشون. چه پسری!ماشاء الله خدا حفظش کنه. محجوب ،متدین و باخدا.
همون دامادیه که آرزوش رو داشتم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay