eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
732 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️ نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم) خسته و کوفته چادر را از روی سرم برداشتم و روی زمین پرت کردم _عه لعنتی .من نمیفهمم چادر پوشیدن تو این گرما چه صیغه ایه دیگه. غرغرکنان روبه روی دریچه کولر ایستادم .خرمن موهایم را که به لطف پدر متعصبم همیشه پشت سرم گلوله میکردم تا مبادا یک تار مویم همه را جهنمی کند،باز کردم و با پنجه هایم کمی سرم را خاراندم. اواسط تیرماه بود و هوا به قول مادرم خرما پزون بود. _دلارام دلارام کجا موندی دختر با شنیدن صدای مادر نفسی عصبی کشیدم دو دیقه آدمو راحت نمیزارن. بلند و عصبی داد زدم _اومدم مامان فرصت بده لباس عوض کنم . جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به گیس کردن موهایم. به تصویر خودم در آینه نگاه کردم. دختری سفید پوست با چشمان درشت مشکی که توسط مژه های پر پشت و بلندم محصور شده بود و ابروهای پرپشت که به لطف تعصب پدر اجازه نداشتم به آن دست بزنم. همه میگفتن چشمهایم شبیه مادرم است و تنها عضو چشمگیر صورتم همان چشمان آهویی ام است و بس.دماغ معمولی و لبهای باریکی داشتم. دلم میخواست لبانم را پروتز کنم ولی چه سود که هرچه دلم میخواست میسر نبود. _دلارام با شنیدن صدای پدر ، چشم از خودم گرفتم و سریع بلوز شلوار ساده ای پوشیدم و از اتاق خارج شدم. پدرم را دیدم که روبه روی تلویزیون نشسته و اخبار گوش می‌داد. _سلام آقا جون خسته نباشید _علیک سلام. همیشه صحبت های من و پدر به چند کلمه کوتاه ختم میشد برعکس برادرانم مسعودو دانیال! به سمت آشپزخانه رفتم. _سلام _سلام . چه عجب دل از اتاقت کندی _مامان جان فقط بیست دقیقه است من از دانشگاه رسیدما. تا لباسم رو عوض کنم طول میکشه دیگه.همین جمع کردن موهام می دونی کچقدر زمان میبره؟اگر بابا رو راضی میکردی من موهامو کوتاه کنم این همه آماده شدنم طول نمی کشید _خوبه خوبه نمیخواد مس مس کردن خودت رو بندازی گردن موهات. خودت خوب میدونی بابات از موی کوتاه بدش میاد .اگه میتونی خودت برو راضیش کن. به جای این که منو به حرف بگیری بیا برو سفره رو پهن کن بابات گشنشه. ابرو در هم کشیدم _چشم قربان بدون توجه به چشم قره های مادرم سفره را برداشتم و به سمت هال رفتم و سفره را پهن کردم. با کمک مامان سفره را کامل چیدیم‌ _آقاجون بفرمایید نهار هنوز هم مثل قدیم سفره پهن میکردیم و دور سفره مینشستیم. پدرم معتقد بود باید سنت های خوب قدیمی پابرجا بماند. گاهی حس میکنم من اشتباهی سر از این خانه درآورده ام اگر شباهت ظاهریم نبود قطعا به نسبتم با اهالی این خانه باید شک می کردم. از لحاظ اعتقادی و فکری زمین تا آسمان باهم فاصله داریم‌. من هیچ وقت موضوع مشترکی بین خودم و برادرانم و پدرم پیدا نمیکنم تا بتوانم کمی با آنها صحبت کنم. تنها کسی که گاهی به حرف هایم و اغلب غرغرهایم گوش می‌دهد مادرم است. دنیایی که پدرو مادرم برایم ساخته بودند کوچک و محصور بود در دنیای آن ها من دختری بودم که باید در جامعه کر و کور و لال بود تا آسیبی نبینم. تعصبات پدر به دست و پایم غل و زنجیرشده بود. دلم رهایی می خواست . من دنیای آنها را نمیخواستم و دنبال راهی بودم برای فرار. احمقانه بود که فکر میکردم فقط دو قسم زندگی وجود دارد . زندگی پر از تعصب های بی جا و غل و زنجیر به پای زن و زندگی پر از زیباییی و رهایی !! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹 نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم) تو محوطه دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم. نگاهم به دخترها و پسرهایی بود که پنجاه متر آن طرف تر درون آلاچیق دور هم نشسته بودند . افشین مشغول حرف زدن بود و بچه ها هرازگاهی صدای خنده شان به اوج می‌رسید. کاش من هم در میان آنها جایی داشتم. افشین و چندنفر دیگر از هم کلاسی هایم بودند. هم کلاسی هایی که دنیایشان با من زمین تا آسمان متفاوت بود. افشین پسری قد بلند و چهارشانه و به قول دریا، هرکولی بود برای خودش. دانشجوی زرنگی نبود ولی بخاطر پولدار بودن و زیبایی ظاهری طرفداران زیادی داشت برعکس من که معدل الف دانشگاه بودم ولی بخاطر پوشش و تعصبات پدرم دوستان زیادی نداشتم .تنها دوست من در دانشگاه دریا بود که آن هم بخاطر متانت و حجاب او بود که مورد قبول پدر واقع شده بود. نگاهم به افشین بود و خودم در دنیای تبعیض ها سر میکردم. با چشمکی که نثارم کرد تازه به خودم آمدم. دستپاچه سرم را به طرف دیگر چرخاندم . دستان عرق کرده ام را به چادرم کشیدم. _خاک برسرت دلارام که انقدر خنگ بازی درآوردی پسره فکر کرد بهش نظر داری. هنوز دچار خوددرگیری بودم که دستی روی شانه ام نشست . با ترس به عقب برگشتم و با دیدن لبخند گله گشاد دریا نفس آسوده ای کشیدم _نزدیک بود سکته کنم دیوونه. با لبخند کنارم نشست _تقصیر من نیست عزیزم ،زیادی غرق فکر بودی با یادآوری گندی که زده بودم اخم کردم و چشمانم را بستم _چیشده دلی جونم؟ عصبی به دریا توپیدم _دلی و کوفت مگه نگفتم ایتجوری صدام نکن خوشم نمیاد. دوست داری منم تو رو دری صدا کنم. لبخندی زد و دستش را به نشانه تسلیم بالابرد _بابا بچه که زدن نداره ،یادم میره خو _یه دکتر خودت رو نشون بده عزیزم ،هنوز زوده آلزایمر بگیری _چشم خانم دکتر چشم غره ای به حاضر جوابی اش رفتم که بی خیال خندید _دکترجون کلاس شروع شد پاشو بریم با یادآوری کلاس و اینکه حالا باید با افشین رو به رو شوم آه از نهادم بلند شد. افشین و دوستش جلو در کلاس ایستاده بودند. سر به زیر با دریا وارد کلاس شدیم و طبق معمول ردیف اول نشستیم .کنار پنجره نشستم و به فضای سرسبز محوطه دانشگاه چشم دوختم. با ورود استاد ،افشین وارد کلاس شد و از شانس خوب من دقیقا پشت سر من نشست. استاد مشغول نوشتن فرمول روی تخته بود.من روی دفتردخط های درهم و برهم می کشیدم. یک تکه کاغذ از پشت سر روی پایم افتاد. تای کاغذ را باز کردم _مورد پسند واقع شدم؟؟؟ با چشمانی گرد شده به متن نگاه میکردم. نمیدانم چرا دلم میخواست برایش توضیح بدهم که از نگاهم منظوری نداشتم و شاید هم ته تهای دلم کمی دلم حرف زدن با افشین را می خواست. _ببخشید من تو حیاط ذهنم مشغول بود و اصلا متوجه نشدم به شما نگاه میکردم. کاغذ را تا کردم و با ترس و نگرانی کنار پایش انداختم. طولی نکشید که دوباره تکه کاغذی روی میزم افتاد _بد شد که! فکر میکردم به چشم دلربای شما اومدم دلارام خانوم❤ نفس کشیدن یادم رفت. حس خوبی به وجودم سرازیر شد. چندبار متن را خواندم و هربار با دیدن قلب کنار اسمم ،گرما وجودم را احاطه کرد. نمیدانم حسم چه بود ولی هرچه بود مرا به وجدآورده بود . دیگر نتوانستم جوابش را بدهم کاغذ را تازده و با احتیاط درون کتابم گذاشتم. _دلارام خوبی؟چرا صورتت قرمز شده؟ لبخندی زورکی به نگرانی دریا زدم و آهست لب زدم _خوبم چیزی نیست. یه خورده کلاس گرمه لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود. انگار جمله آخرم را افشین شنیده بود که سرخوش گفت _استاد جان کولر رو روشن کنیم بعضی از دوستان گرمشون شده؟ دلم میخواست زمین دهان باز می‌کرد و مرا می بلعید.. با خسته نباشید گفتن استاد، سریع کتابم را داخل کیفم هل دادم و با عجله و بدون توجه به دریا از کلاس خارج شدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
20.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲 🎥 با نوای دلبر دلش گرفته، دلدار گریه کرده عاشق همیشه وقته دیدار گریه کرده یک یا حسین گفته، وا کرده روزه‌اش را آن تشنه که زمان افطار، گریه کرده  🌙 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹 #رقص_درمیان_خون #پارت۲ نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم) تو محوطه دانشگاه روی نیمکت ن
(تبسم) تمام طول روز خودم را در اتاق محبوس کردم و هرلحظه آن را به افشین فکر کردم و هربار لبخند بر لبم می‌نشست. آنقدر سرخوش بودم که حتی غرغرهای مادرم را به جان خریدم و از اتاق خارج نشدم. در خیالاتم خودم را درکنار افشین می‌دیدم. افشین در نگاهم منجی بود که می‌توانست مرا از این زندگی و یا بهتر است بگویم اسارت،رهایی بدهد. آن شب تصمیم گرفتم برای رسیدن به خواسته ام بجنگم ولی چه خوش خیال بودم که به آرزوی آزادی شب سر بر بالین گذاشتم. همزمان با افشین به دانشگاه رسیدم. کمی از من جلوتر بود. سر به زیر پشت سرش به راه افتادم .نمیخواستم سوتی های دیروزم را به یادبیاورد. جلو در ورودی که رسید ایستاد. با لبخند به سمتم برگشت _خانم ها مقدم تر هستند بفرمایید. طرحی کمرنگ از لبخند روی لبم نشست و همان هم از چشمان تیزبین افشین دور نماند. بی هیچ حرفی اول وارد شدم. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که خودش را به من رساند و با من هم قدم شد. دو حس متضاد گریبانگیرم شد هم خوش حال بودم که در کنارش قدم برمیدارم و هم میترسیدم کسی مرا با او ببیند و پشت سرم شایعه ها ردیف شود. _امروز آزمون داریم خوندید؟ با چشمانی درشت شده بلند گفتم: _چی...............ی؟؟ بلند زد زیر خنده _وا.....ی دختر خیلی باحالی به قرآن. خاک بر سرم دوباره گند زده بودم‌. پاتند کردم تا از او دور شوم. همه ی خنگ بازی هایم در این دو روز نصیب افشین شده بود. با چند قدم بلند خودش را به من رساند _کجا میری خانوم .ناراحت شدی خندیدم ؟حالا ناراحتی نداره که!منو نگاه کن آنقدر از دست خودم شاکی بودم که توجهی به افشین نکردم روبه رویم قرار گرفت و مجبورم کرد بایستم . وقتی دید به زمین زل زده ام، سرش را پایین آورد _دلارام خانوم ببین منو نمیدانم بخاطر لحن صدازدنش بود و یا حسی که قلبم را نوازش کرده بود،هرکدام بود باعث شد زل بزنم به چشمانش. چشمانش برق عجیبی داشت . برقی که آن روزها فکر می کردم بخاطر علاقه و عشق است _من بهت کمک میکنم امتحانت رو عالی بدی .باشه؟فقط کافیه تو کلاس کنار من بشینی؟ نمیخواستم قبول کنم. در خودم توان این را نمی‌دیدم که جلو کنار او بنشینم و تقلب کنم _نه ممنون از کنارش گذشتم _میدونم دیروز من ذهنت رو درگیر کرده بودم که یادت رفته درس بخونی. پس من مقصرم .زشته شاگرد زرنگ کلاس امروز صفر بگیره . باشه؟اگر قبول نکنی هرجا بشینی من پشت سرت میشینم و جواب ها رو واست میفرستم ولی خب ممکنه هردو لو بریم و این درس رو بیفتیم. دوباره بامن هم قدم شد _انتخاب با شماست بانو کدوم؟ درمانده و مستأصل بودم _میشه کنار من راه نرید .ممکنه کسی ببینه _خب ببینه فدای سرت.من مشکلی ندارم _ولی من مشکل دارم آقای سرابی _اوکی .شما نظرت رو برای امتحان بگو من شرّم رو کم می کنم. _باشه .کمکتون رو قبول میکنم. _پس با اجازه چشمکی زد و با چند قدم بلند از من دور شد. لبخند بر لبم نشست. خوش خیال بودم خیلی خوش خیال !!!!!!!  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تبسم) با حسی عجیب وارد کلاس شدم . کف دستم خیس عرق شده بود. وقتی افشین صندلی کناری را اشغال کرد همه نگاهها بین ما می چرخید. جرات نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم و نگاه پر از سوال بقیه را بخوانم. _چیه مثل جغد زل زدید به من ؟سرتون به کار خودتون باشه. با حرف افشین، سنگینی نگاه ها از روی من برداشته شد. نفس راحتی کشیدم. استاد برگه های امتحان را روی میز گذاشت. نگاهم میخ سوالات بود. آه از نهادم بلند شد. استاد مشغول پاسخ دادن به سوالات یکی از دانشجوها بود که افشین برگه من و خودش را عوض کرد. خشکم زد. هاج و واج نگاهش می کردم که چشمکی نثارم کرد سرم را پایین انداختم و به جواب ها چشم دوختم. اسمم را بالای برگه نوشته بود. _چرا خشکت زده خانوم، پاشو برو بیرون ،صبر کن منم بیام. با صدای پچ پچ وار افشین ،برگه را برداشتم و به استاد تحویل دادم و از کلاس خارج شدم. گیج بودم .پاهایم مرا به سمت محوطه دانشگاه می کشید ولی روحم انگار روی همان صندلی و کنار افشین مانده بود. بی رمق روی نیمکت نشستم و به میز زل زدم. کفش های مشکی براقی مقابل دیدم قرار گرفت . نگاهم کم کم بالا آمد شلوار لی مشکی ، پیراهن سفید با خط های ریز مشکی که فیت تنش بود و آستین هایش را تا آرنج تازده بود . _تموم شد؟ به صورت خندان افشین چشم دوختم _چی؟ خاک برسرم که هیز بازی‌م کار دستم داد! _آنالیز کردن بنده! سریع برخواستم و از او دور شدم. در خودم توانش را نمی‌دیدم که جوابش را بدهم. از دست خودم عصبانی بودم ،با همین چندبرخورد حسابی آبروی خودم را برده بودم. توجهی به صدا زدن هایش نکردم و سریع از دانشگاه خارج شدم. تاکسی دربست گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم. خانه غرق سکوت بود . خوش حال از اینکه مادرم نیست تا امر و نهی کند به سمت اتاقم پرواز کردم. شدیدا به این تنهایی نیاز داشتم. لباس هایم را عوض کردم و گوشه اتاق نشستم. اتاق ساده ای که فقط یک قفسه کتاب، یک کمد دیواری داشت و یک تخت فلزی ساده! اتاقی بی رنگ و رو که مثل خودم بی روح بود.اتاقی که هیچ شباهتی به اتاق دختری بیست ساله نداشت! با صدای باز و بسته شدن در حیاط از فکر درآمدم. آهی حسرت بار کشیدم . با آمدن مادر ، باید قید گوشه نشینی و فکر کردن به افشین رامی‌زدم. نرسیده صدایش به گوشم رسید _دلارام دلارام بلند داد زدم _اومدم مامان. با اکراه برخواستم و از اتاق خارج شدم. با دیدن چهره بشاش مادر ، ابروهایم بالا پرید _سلام چادرش را روی مبل گذاشت و با لبخند پاسخ داد _سلام عزیزم. خسته نباشی دیگر کم مانده بود شاخ دربیاورم _ممنونم .شما خسته نباشید. اتفاقی افتاده؟ مادرم خندید _نه! مگه قراربود اتفاقی بیفته؟ _اخه خوشحالید، گفتم شاید اتفاق خوبی افتاده. _ان شاءالله قرار اتفاق خوبی بیفته. مادر بی توجه به من ،به سمت آشپزخانه رفت. کنجکاو پشت سرش به راه افتادم _چه اتفاقی؟ _محبوبه خانم رو که میشناسی _بله میشناسم _امروز خونه اشون جلسه قرآن بود. خواهرش مریم خانم بعد جلسه قرآن ازم اجازه خواست بیان خواستگاری تو واسه تک پسرشون. چه پسری!ماشاء الله خدا حفظش کنه. محجوب ،متدین و باخدا. همون دامادیه که آرزوش رو داشتم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#پارت_۴ #رقص_درمیان_خون #نویسنده_زهرا_فاطمی(تبسم) با حسی عجیب وارد کلاس شدم . کف دستم خیس عرق شده
(تبسم) مادر از حسنات پسر مریم خانم می‌گفت و من هر لحظه بیشتر عصبانی می‌شدم. نمی‌توانستم اجازه بدهم کسی شبیه پدرم را برایم لقمه بگیرند. با عصبانیت گفتم: _من نمیخوام ازدواج کنم. مادر که با حرف من تعجب کرده بود، کم کم ابروهایش یک دیگر را به آغوش کشیدند _مگه به دل توئه! نظر بابات شرطه که اونم حتما موافقه. کی بهتر از آقا بهراد. _مامان جان .مگر بابا قراره با اون یک عمر زندگی کنه که نظر بابا مهمه! من بمیرمم با این آقا بهرادتون ازدواج نمی‌کنم. _خجالتم خوب چیزیه والا!! عصبانی به سمت اتاقم پاتند کردم و در را به روی همه غرغرهای مادرم کوبیدم. گوشه اتاق نشستم و زیر گریه زدم. آن لحظه پر از غم ،نفرت و عصبانیت بودم. از خانواده ام نفرت داشتم که اجازه نمی‌دادند خودم برای خودم تصمیم بگیرم. همه این بیست سال زندگیم را تحت اختیار آنها بودم . هرچه خریدند پوشیدم هرچه گفتند اطاعت کردم بیست سالم بود و هیچ اختیاری از خودم نداشتم. حالا میخواستند آخرین تصمیمشان را بگیرند. خودشان ببرند و بدوزند و به تن من بخت برگشته کنند. ولی محال بود این بار تن به خواسته‌شان بدهم. کاش من هم پسر بودم ! آن وقت می‌توانستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم مثل برادرانم. همیشه اجازه داشتند برای خودشان تصمیم بگیرند از نوع لباس پوشیدن گرفته تا انتخاب رشته دانشگاه و انتخاب همسر!! آن شب مادر هرچه اصرارکرد از اتاق بیرون نرفتم و تا نزدیکی های صبح به حال خودم بی صدا اشک ریختم. هوا گرگ و میش بود که خواب مهمان چشمانم شد. با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. به کل فراموش کرده بود که دانشگاه کلاس دارم . با دیدن یادآور گوشی با عحله برخواستم تا آماده شوم. با دیدن چشمان قرمز و متورمم، آه از نهادم برخواست. حال با این چهره داغان چه باید می کردم. به سمت سرویس بهداشتی دویدم صورتم را چتدین و چندبار با آب سرد شستم تا کمی از پفش بخوابد. سریع آماده شدم و بدون اینکه با کسی در خانه هم کلام شوم و یا صبحانه بخورم از خانه خارج شدم و به سمت دانشگاه به راه افتادم. وقتی که به دانشگاه رسیدم کلاس اولم را از دست داده بودم. دلم از گشنگی مالش می رفت. از دیروز ظهر تا الان در درون خود چیزی ندیده بود و حال مثل حیوانی درنده به معده ام چنگ می‌ انداخت. از بوفه دانشگاه قهوه و کیک خریدم سر جای همیشگی ام روی نیمکت نشستم. به بخار قهوه چشم دوختم . امروز با آن قیافه تابلو تا غروب کلاس داشتم . دلم میخواست سرم را به میز بکوبم. از ته دل دعا میکردم حداقل کلاس های صبح کنسل شود تا صورتم به حالت عادی برگردد. جرعه ای از قهوه را خوردم. تکه ای کیک کندم تا به داخل دهانم بگذارم که دستی جلو آمد و تکه کیک را از دستم گرفت. نگاهم را بالا آوردم و با افشین رو به رو شدم. بدون اینکه اجازه بگیرد کنارم نشست و لیوان قهوه ام را برداشت و بدون تعارف خورد. _چرا کلاس استاد رمضانی نیومدی؟ انگار در خواب به سر می بردم . دستش را مقابل صورتم تکان داد _کجایی خانوم ؟ صدامو می شنوی؟ گیج گفتم _دیر رسیدم _چرا قیافت این شکلیه ؟گریه کردی؟ با یادآوری قیافه ام، بغض کرده سرم را پایین انداختم. با صدایی که از بغض می لرزید، آهسته نجوا کردم _نه _از صدات کاملا مشخصه. پاشو ببینم روبه رویم ایستاد _پا میشی یا دستت رو بگیرم و به زور بلندت کنم. با ترس برخواستم _قیافشو نگا. دنبالم بیا کارت دارم _من جایی نمیام _میخوای با همین قیافه تابلو که از صد فرسخی مشخصه تا صبح گریه کردی ، بری کلاس و مضحکه بچه ها بشی. سرم را تکان دادم. _آفرین دختر خوب ، بیا بریم کمی تو خیابون بچرخیم تو هم بگو چرا دیشب گریه کردی منم قول میدم کمکت کنم. استاد حسینی نیومده و کلاس تعطیله. البته اگر به من اعتماد داری ؟ آن لحظه آنقدر از لحاظ روحی و فکری متزلزل بودم که به درخواستش اجابت گفتم و با افشین همراه شدم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تبسم) با افشین همراه شدم. سوار ماشین مدل بالایش که شدم کمی ترسیدم. نکند مرا به جایی ببرد و سر به نیستم کند. صدای موزیک ملایمی در اتاقک ماشین پیچید. صورتش را به سمتم چرخاند _اگر میترسی برو پایین من حوصله بچه ها رو ندارم. با تعجب نگاهش کردم . از کجا فهمیده بود که ترسیده ام _نمیترسم _واسه همین چسبیدی به در ماشین ؟یک نگاهی به دستت بکن ؟چنان محکم دستگیره رو چسبیدی انگار میخوای از جا درش بیاری! ببین من فقط بخاطر حال خودت گفتم بیا بریم هنوز راه نیفتادم اگر میترسی برو پایین منم برم به کارم برسم. خجالت زده از در کمی فاصله گرفتم و با بند کیفم بازی کردم _ممنون که به فکرمنید .من از شما نمیترسم .بریم _آباریکلا ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. یکی دو ساعت بدون اینکه حرف بزنیم فقط در خیابان ها را گشتیم. چشم دوخته بودم به خیابان . خیلی وقت بود به این خیابان های بالا شهر نیامده بودم. اینجا انگار زندگی رنگ دیگری داشت. دخترها بی قید در خیابان قدم می زدند . اکثرشان حجاب درستی نداشتند . با این حال شاد بودند خیلی شادتر از من. دوستانم همیشه میگفتند غیر مذهبی ها شادترند . انگار حق با آنان بود. ماشین که کنار خیابان پارک شد ، از دید زدن خیابان دست کشیدم و به افشین نگاه کردم. با لبخند نگاهم میکرد. _خوبی؟ _خیلی بهترم ممنونم _خوبه. اون سمت خیابون کافی شاپ دوستمه .بریم اونجا هم یه چیزی بخوریم و هم تو بگی چرا دیشب گریه کردی.چطوره؟ به کافی شاپ چشم دوختم. تیپ و ظاهر من اصلا به آنجا نمیخورد. آنجا برای دخترهای باکلاس بالاشهری بود نه من! _خب ..... راستش.... _حرفتو بزن ؟اونجا راحت نیستی بریم جای دیگه سریع گفتم _نه بحث راحتی نیست. میترسم با این تیپ بیام و باعث خجالت شما بشم. _دیوونه ای دختر. بیا پایین ببینم .چقدر خودت رو دست کم گرفتی بابا. کی بهتر از تو خنگول من!! خنگول من!!!! به من حس مالکیت داشت و چقدر برایم دلنشین بود. لبخندی زده و همراه او واردکافی شاپ شدم. چیدمان داخلی آن کلاسیک بود . یک سمت آن پر از پنجره بود که به خیابان دید داشت و سمت دیگر آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ از لبخندهای دختران و پسران. یک گوشه کافی شاپ با قفسه هایی پر از کتاب های رنگی نما گرفته بود. دلم میخواست همه آن کتاب ها را بخوانم . صدای موزیک بی کلام آرامش بخشی در فضا پیچیده بود _کجا بشینیم _کنار کتاب ها چطوره؟ _خوبه .تو برو بشین عزیزم. دوستم رو ببینم برمیگردم. _باشه. راحت باشید. دنج ترین قسمت کافی شاپ همین قسمت بود . نگاهی به کتاب ها انداختم . کتاب شعر سهراب سپهری را برداشتم . روی صندلی نشستم و شروع کردم به خواندن شعر های سهراب. همیشه عاشق کتاب بودم مخصوصا شعر و رمان. هربار که میخواستم کتاب بخرم ،مادرم گوشزد می‌کرد که پولم را هدر ندهم و به جای کتابهای خیالی ،کتاب درسی بخوانم . غرق خواندن شعر ها بودم که افشین روی صندلی روبه رویی نشست. _غرق نشی خانوم! با لبخند کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. _من عاشق کتابم، مخصوصا اگه شعر باشه. الان که دیدم اینجا پر کتابه از خود بی خود شدم.اصلا حواسم نبود قبلش از دوستتون اجازه بگیرم _اجازه نمیخواد. هر کدوم رو دوست داری بردار واسه خودت. _از سخاوت شما ممنونم ولی از جیب خلیفه میبخشید _خلیفه منم دیگه شما هم ملکه من . دوستمم نهایتش میشه وزیرم حرفش که تمام شد زد زیر خنده .لبخند برلبم بود ولی ذهنم درگیر کلمه ملکه بود. کاش واقعا من ملکه زندگی او می بودم. از افشین برای خودم بتی ساخته بودم که با هر حرفش پر و بال می گرفتم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
این کانال مرزهای آشپزی رو جا به جا کرده😱 🔹اگه میخوای عطر غذاهات همه رو متعجب کنه😯 🔹اگه میخوای همه از دستپختت تعریف کنن و توی فامیل حرف اول رو بزنی🤩 میرزا ادویه برای همین اینجاست👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/733479560C235519af04 تا لینکشو برنداشتم سریع بهش سر بزن😉