eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
732 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
20.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲 🎥 با نوای دلبر دلش گرفته، دلدار گریه کرده عاشق همیشه وقته دیدار گریه کرده یک یا حسین گفته، وا کرده روزه‌اش را آن تشنه که زمان افطار، گریه کرده  🌙 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹 #رقص_درمیان_خون #پارت۲ نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم) تو محوطه دانشگاه روی نیمکت ن
(تبسم) تمام طول روز خودم را در اتاق محبوس کردم و هرلحظه آن را به افشین فکر کردم و هربار لبخند بر لبم می‌نشست. آنقدر سرخوش بودم که حتی غرغرهای مادرم را به جان خریدم و از اتاق خارج نشدم. در خیالاتم خودم را درکنار افشین می‌دیدم. افشین در نگاهم منجی بود که می‌توانست مرا از این زندگی و یا بهتر است بگویم اسارت،رهایی بدهد. آن شب تصمیم گرفتم برای رسیدن به خواسته ام بجنگم ولی چه خوش خیال بودم که به آرزوی آزادی شب سر بر بالین گذاشتم. همزمان با افشین به دانشگاه رسیدم. کمی از من جلوتر بود. سر به زیر پشت سرش به راه افتادم .نمیخواستم سوتی های دیروزم را به یادبیاورد. جلو در ورودی که رسید ایستاد. با لبخند به سمتم برگشت _خانم ها مقدم تر هستند بفرمایید. طرحی کمرنگ از لبخند روی لبم نشست و همان هم از چشمان تیزبین افشین دور نماند. بی هیچ حرفی اول وارد شدم. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که خودش را به من رساند و با من هم قدم شد. دو حس متضاد گریبانگیرم شد هم خوش حال بودم که در کنارش قدم برمیدارم و هم میترسیدم کسی مرا با او ببیند و پشت سرم شایعه ها ردیف شود. _امروز آزمون داریم خوندید؟ با چشمانی درشت شده بلند گفتم: _چی...............ی؟؟ بلند زد زیر خنده _وا.....ی دختر خیلی باحالی به قرآن. خاک بر سرم دوباره گند زده بودم‌. پاتند کردم تا از او دور شوم. همه ی خنگ بازی هایم در این دو روز نصیب افشین شده بود. با چند قدم بلند خودش را به من رساند _کجا میری خانوم .ناراحت شدی خندیدم ؟حالا ناراحتی نداره که!منو نگاه کن آنقدر از دست خودم شاکی بودم که توجهی به افشین نکردم روبه رویم قرار گرفت و مجبورم کرد بایستم . وقتی دید به زمین زل زده ام، سرش را پایین آورد _دلارام خانوم ببین منو نمیدانم بخاطر لحن صدازدنش بود و یا حسی که قلبم را نوازش کرده بود،هرکدام بود باعث شد زل بزنم به چشمانش. چشمانش برق عجیبی داشت . برقی که آن روزها فکر می کردم بخاطر علاقه و عشق است _من بهت کمک میکنم امتحانت رو عالی بدی .باشه؟فقط کافیه تو کلاس کنار من بشینی؟ نمیخواستم قبول کنم. در خودم توان این را نمی‌دیدم که جلو کنار او بنشینم و تقلب کنم _نه ممنون از کنارش گذشتم _میدونم دیروز من ذهنت رو درگیر کرده بودم که یادت رفته درس بخونی. پس من مقصرم .زشته شاگرد زرنگ کلاس امروز صفر بگیره . باشه؟اگر قبول نکنی هرجا بشینی من پشت سرت میشینم و جواب ها رو واست میفرستم ولی خب ممکنه هردو لو بریم و این درس رو بیفتیم. دوباره بامن هم قدم شد _انتخاب با شماست بانو کدوم؟ درمانده و مستأصل بودم _میشه کنار من راه نرید .ممکنه کسی ببینه _خب ببینه فدای سرت.من مشکلی ندارم _ولی من مشکل دارم آقای سرابی _اوکی .شما نظرت رو برای امتحان بگو من شرّم رو کم می کنم. _باشه .کمکتون رو قبول میکنم. _پس با اجازه چشمکی زد و با چند قدم بلند از من دور شد. لبخند بر لبم نشست. خوش خیال بودم خیلی خوش خیال !!!!!!!  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تبسم) با حسی عجیب وارد کلاس شدم . کف دستم خیس عرق شده بود. وقتی افشین صندلی کناری را اشغال کرد همه نگاهها بین ما می چرخید. جرات نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم و نگاه پر از سوال بقیه را بخوانم. _چیه مثل جغد زل زدید به من ؟سرتون به کار خودتون باشه. با حرف افشین، سنگینی نگاه ها از روی من برداشته شد. نفس راحتی کشیدم. استاد برگه های امتحان را روی میز گذاشت. نگاهم میخ سوالات بود. آه از نهادم بلند شد. استاد مشغول پاسخ دادن به سوالات یکی از دانشجوها بود که افشین برگه من و خودش را عوض کرد. خشکم زد. هاج و واج نگاهش می کردم که چشمکی نثارم کرد سرم را پایین انداختم و به جواب ها چشم دوختم. اسمم را بالای برگه نوشته بود. _چرا خشکت زده خانوم، پاشو برو بیرون ،صبر کن منم بیام. با صدای پچ پچ وار افشین ،برگه را برداشتم و به استاد تحویل دادم و از کلاس خارج شدم. گیج بودم .پاهایم مرا به سمت محوطه دانشگاه می کشید ولی روحم انگار روی همان صندلی و کنار افشین مانده بود. بی رمق روی نیمکت نشستم و به میز زل زدم. کفش های مشکی براقی مقابل دیدم قرار گرفت . نگاهم کم کم بالا آمد شلوار لی مشکی ، پیراهن سفید با خط های ریز مشکی که فیت تنش بود و آستین هایش را تا آرنج تازده بود . _تموم شد؟ به صورت خندان افشین چشم دوختم _چی؟ خاک برسرم که هیز بازی‌م کار دستم داد! _آنالیز کردن بنده! سریع برخواستم و از او دور شدم. در خودم توانش را نمی‌دیدم که جوابش را بدهم. از دست خودم عصبانی بودم ،با همین چندبرخورد حسابی آبروی خودم را برده بودم. توجهی به صدا زدن هایش نکردم و سریع از دانشگاه خارج شدم. تاکسی دربست گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم. خانه غرق سکوت بود . خوش حال از اینکه مادرم نیست تا امر و نهی کند به سمت اتاقم پرواز کردم. شدیدا به این تنهایی نیاز داشتم. لباس هایم را عوض کردم و گوشه اتاق نشستم. اتاق ساده ای که فقط یک قفسه کتاب، یک کمد دیواری داشت و یک تخت فلزی ساده! اتاقی بی رنگ و رو که مثل خودم بی روح بود.اتاقی که هیچ شباهتی به اتاق دختری بیست ساله نداشت! با صدای باز و بسته شدن در حیاط از فکر درآمدم. آهی حسرت بار کشیدم . با آمدن مادر ، باید قید گوشه نشینی و فکر کردن به افشین رامی‌زدم. نرسیده صدایش به گوشم رسید _دلارام دلارام بلند داد زدم _اومدم مامان. با اکراه برخواستم و از اتاق خارج شدم. با دیدن چهره بشاش مادر ، ابروهایم بالا پرید _سلام چادرش را روی مبل گذاشت و با لبخند پاسخ داد _سلام عزیزم. خسته نباشی دیگر کم مانده بود شاخ دربیاورم _ممنونم .شما خسته نباشید. اتفاقی افتاده؟ مادرم خندید _نه! مگه قراربود اتفاقی بیفته؟ _اخه خوشحالید، گفتم شاید اتفاق خوبی افتاده. _ان شاءالله قرار اتفاق خوبی بیفته. مادر بی توجه به من ،به سمت آشپزخانه رفت. کنجکاو پشت سرش به راه افتادم _چه اتفاقی؟ _محبوبه خانم رو که میشناسی _بله میشناسم _امروز خونه اشون جلسه قرآن بود. خواهرش مریم خانم بعد جلسه قرآن ازم اجازه خواست بیان خواستگاری تو واسه تک پسرشون. چه پسری!ماشاء الله خدا حفظش کنه. محجوب ،متدین و باخدا. همون دامادیه که آرزوش رو داشتم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#پارت_۴ #رقص_درمیان_خون #نویسنده_زهرا_فاطمی(تبسم) با حسی عجیب وارد کلاس شدم . کف دستم خیس عرق شده
(تبسم) مادر از حسنات پسر مریم خانم می‌گفت و من هر لحظه بیشتر عصبانی می‌شدم. نمی‌توانستم اجازه بدهم کسی شبیه پدرم را برایم لقمه بگیرند. با عصبانیت گفتم: _من نمیخوام ازدواج کنم. مادر که با حرف من تعجب کرده بود، کم کم ابروهایش یک دیگر را به آغوش کشیدند _مگه به دل توئه! نظر بابات شرطه که اونم حتما موافقه. کی بهتر از آقا بهراد. _مامان جان .مگر بابا قراره با اون یک عمر زندگی کنه که نظر بابا مهمه! من بمیرمم با این آقا بهرادتون ازدواج نمی‌کنم. _خجالتم خوب چیزیه والا!! عصبانی به سمت اتاقم پاتند کردم و در را به روی همه غرغرهای مادرم کوبیدم. گوشه اتاق نشستم و زیر گریه زدم. آن لحظه پر از غم ،نفرت و عصبانیت بودم. از خانواده ام نفرت داشتم که اجازه نمی‌دادند خودم برای خودم تصمیم بگیرم. همه این بیست سال زندگیم را تحت اختیار آنها بودم . هرچه خریدند پوشیدم هرچه گفتند اطاعت کردم بیست سالم بود و هیچ اختیاری از خودم نداشتم. حالا میخواستند آخرین تصمیمشان را بگیرند. خودشان ببرند و بدوزند و به تن من بخت برگشته کنند. ولی محال بود این بار تن به خواسته‌شان بدهم. کاش من هم پسر بودم ! آن وقت می‌توانستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم مثل برادرانم. همیشه اجازه داشتند برای خودشان تصمیم بگیرند از نوع لباس پوشیدن گرفته تا انتخاب رشته دانشگاه و انتخاب همسر!! آن شب مادر هرچه اصرارکرد از اتاق بیرون نرفتم و تا نزدیکی های صبح به حال خودم بی صدا اشک ریختم. هوا گرگ و میش بود که خواب مهمان چشمانم شد. با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. به کل فراموش کرده بود که دانشگاه کلاس دارم . با دیدن یادآور گوشی با عحله برخواستم تا آماده شوم. با دیدن چشمان قرمز و متورمم، آه از نهادم برخواست. حال با این چهره داغان چه باید می کردم. به سمت سرویس بهداشتی دویدم صورتم را چتدین و چندبار با آب سرد شستم تا کمی از پفش بخوابد. سریع آماده شدم و بدون اینکه با کسی در خانه هم کلام شوم و یا صبحانه بخورم از خانه خارج شدم و به سمت دانشگاه به راه افتادم. وقتی که به دانشگاه رسیدم کلاس اولم را از دست داده بودم. دلم از گشنگی مالش می رفت. از دیروز ظهر تا الان در درون خود چیزی ندیده بود و حال مثل حیوانی درنده به معده ام چنگ می‌ انداخت. از بوفه دانشگاه قهوه و کیک خریدم سر جای همیشگی ام روی نیمکت نشستم. به بخار قهوه چشم دوختم . امروز با آن قیافه تابلو تا غروب کلاس داشتم . دلم میخواست سرم را به میز بکوبم. از ته دل دعا میکردم حداقل کلاس های صبح کنسل شود تا صورتم به حالت عادی برگردد. جرعه ای از قهوه را خوردم. تکه ای کیک کندم تا به داخل دهانم بگذارم که دستی جلو آمد و تکه کیک را از دستم گرفت. نگاهم را بالا آوردم و با افشین رو به رو شدم. بدون اینکه اجازه بگیرد کنارم نشست و لیوان قهوه ام را برداشت و بدون تعارف خورد. _چرا کلاس استاد رمضانی نیومدی؟ انگار در خواب به سر می بردم . دستش را مقابل صورتم تکان داد _کجایی خانوم ؟ صدامو می شنوی؟ گیج گفتم _دیر رسیدم _چرا قیافت این شکلیه ؟گریه کردی؟ با یادآوری قیافه ام، بغض کرده سرم را پایین انداختم. با صدایی که از بغض می لرزید، آهسته نجوا کردم _نه _از صدات کاملا مشخصه. پاشو ببینم روبه رویم ایستاد _پا میشی یا دستت رو بگیرم و به زور بلندت کنم. با ترس برخواستم _قیافشو نگا. دنبالم بیا کارت دارم _من جایی نمیام _میخوای با همین قیافه تابلو که از صد فرسخی مشخصه تا صبح گریه کردی ، بری کلاس و مضحکه بچه ها بشی. سرم را تکان دادم. _آفرین دختر خوب ، بیا بریم کمی تو خیابون بچرخیم تو هم بگو چرا دیشب گریه کردی منم قول میدم کمکت کنم. استاد حسینی نیومده و کلاس تعطیله. البته اگر به من اعتماد داری ؟ آن لحظه آنقدر از لحاظ روحی و فکری متزلزل بودم که به درخواستش اجابت گفتم و با افشین همراه شدم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تبسم) با افشین همراه شدم. سوار ماشین مدل بالایش که شدم کمی ترسیدم. نکند مرا به جایی ببرد و سر به نیستم کند. صدای موزیک ملایمی در اتاقک ماشین پیچید. صورتش را به سمتم چرخاند _اگر میترسی برو پایین من حوصله بچه ها رو ندارم. با تعجب نگاهش کردم . از کجا فهمیده بود که ترسیده ام _نمیترسم _واسه همین چسبیدی به در ماشین ؟یک نگاهی به دستت بکن ؟چنان محکم دستگیره رو چسبیدی انگار میخوای از جا درش بیاری! ببین من فقط بخاطر حال خودت گفتم بیا بریم هنوز راه نیفتادم اگر میترسی برو پایین منم برم به کارم برسم. خجالت زده از در کمی فاصله گرفتم و با بند کیفم بازی کردم _ممنون که به فکرمنید .من از شما نمیترسم .بریم _آباریکلا ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. یکی دو ساعت بدون اینکه حرف بزنیم فقط در خیابان ها را گشتیم. چشم دوخته بودم به خیابان . خیلی وقت بود به این خیابان های بالا شهر نیامده بودم. اینجا انگار زندگی رنگ دیگری داشت. دخترها بی قید در خیابان قدم می زدند . اکثرشان حجاب درستی نداشتند . با این حال شاد بودند خیلی شادتر از من. دوستانم همیشه میگفتند غیر مذهبی ها شادترند . انگار حق با آنان بود. ماشین که کنار خیابان پارک شد ، از دید زدن خیابان دست کشیدم و به افشین نگاه کردم. با لبخند نگاهم میکرد. _خوبی؟ _خیلی بهترم ممنونم _خوبه. اون سمت خیابون کافی شاپ دوستمه .بریم اونجا هم یه چیزی بخوریم و هم تو بگی چرا دیشب گریه کردی.چطوره؟ به کافی شاپ چشم دوختم. تیپ و ظاهر من اصلا به آنجا نمیخورد. آنجا برای دخترهای باکلاس بالاشهری بود نه من! _خب ..... راستش.... _حرفتو بزن ؟اونجا راحت نیستی بریم جای دیگه سریع گفتم _نه بحث راحتی نیست. میترسم با این تیپ بیام و باعث خجالت شما بشم. _دیوونه ای دختر. بیا پایین ببینم .چقدر خودت رو دست کم گرفتی بابا. کی بهتر از تو خنگول من!! خنگول من!!!! به من حس مالکیت داشت و چقدر برایم دلنشین بود. لبخندی زده و همراه او واردکافی شاپ شدم. چیدمان داخلی آن کلاسیک بود . یک سمت آن پر از پنجره بود که به خیابان دید داشت و سمت دیگر آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ از لبخندهای دختران و پسران. یک گوشه کافی شاپ با قفسه هایی پر از کتاب های رنگی نما گرفته بود. دلم میخواست همه آن کتاب ها را بخوانم . صدای موزیک بی کلام آرامش بخشی در فضا پیچیده بود _کجا بشینیم _کنار کتاب ها چطوره؟ _خوبه .تو برو بشین عزیزم. دوستم رو ببینم برمیگردم. _باشه. راحت باشید. دنج ترین قسمت کافی شاپ همین قسمت بود . نگاهی به کتاب ها انداختم . کتاب شعر سهراب سپهری را برداشتم . روی صندلی نشستم و شروع کردم به خواندن شعر های سهراب. همیشه عاشق کتاب بودم مخصوصا شعر و رمان. هربار که میخواستم کتاب بخرم ،مادرم گوشزد می‌کرد که پولم را هدر ندهم و به جای کتابهای خیالی ،کتاب درسی بخوانم . غرق خواندن شعر ها بودم که افشین روی صندلی روبه رویی نشست. _غرق نشی خانوم! با لبخند کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. _من عاشق کتابم، مخصوصا اگه شعر باشه. الان که دیدم اینجا پر کتابه از خود بی خود شدم.اصلا حواسم نبود قبلش از دوستتون اجازه بگیرم _اجازه نمیخواد. هر کدوم رو دوست داری بردار واسه خودت. _از سخاوت شما ممنونم ولی از جیب خلیفه میبخشید _خلیفه منم دیگه شما هم ملکه من . دوستمم نهایتش میشه وزیرم حرفش که تمام شد زد زیر خنده .لبخند برلبم بود ولی ذهنم درگیر کلمه ملکه بود. کاش واقعا من ملکه زندگی او می بودم. از افشین برای خودم بتی ساخته بودم که با هر حرفش پر و بال می گرفتم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
این کانال مرزهای آشپزی رو جا به جا کرده😱 🔹اگه میخوای عطر غذاهات همه رو متعجب کنه😯 🔹اگه میخوای همه از دستپختت تعریف کنن و توی فامیل حرف اول رو بزنی🤩 میرزا ادویه برای همین اینجاست👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/733479560C235519af04 تا لینکشو برنداشتم سریع بهش سر بزن😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت_۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی(تبسم) با افشین همراه شدم. سوار ماشین مدل بالایش که
افشین قهوه و کیک سفارش داد _بفرمایید _ممنونم _حالا میگی چی باعث شدکه با اون حال بیای دانشگاه؟ با یادآوری ماجرای دیروز آه از نهادم بلند شد _قراره واسم خاستگار بیاد _این که آرزوی هر دختریه! عصبانی گفتم _آرزوی هردختریه با کسی که دوسش داره ازدواج کنه ،نه اینکه خانواده اش مجبورش کنند. _خب حق با توئه اجبار اصلا خوب نیست حتی اگر از طرف پدر و مادر باشه. چرا باهاشون حرف نمیزنی ؟ پوزخندی زدم _دلتون خوشه ها! فکر میکنید حرف نزدم ؟به مامانم میگم جواب من منفیه. میگه نظر تو مهم نیست افشین به صندلی تکیه داد و دستانش را به آغوش کشید. _به بابات بگو به خواهر یا برادرت _خواهر که ندارم .دوتا برادر دارم که رو حرف بابام حرف نمیزنند. بابای من یک سری قانون و قواعد واسه خودش داره. توجهی به حرف دخترش نداره چون به نظرش زن ها عقلشون کمه! با صدای خنده افشین با عصبانیت نگاهش کردم _خنده داره؟ _ببخشید عزیزم . _برای شما خنده داره ولی برای من ..... بغض اجازه نداد حرف بزنم . سرم را به زیر انداختم . _دلارام منو ببین. نم اشک زیر چشمانم را گرفتم و به افشین چشم دوختم _قربونت بشم ،اشک ریختن نداره که .من کمکت میکنم .باشه؟ _هیچ کس نمیتونه کمکم کنه. همیشه مامات و بابام برای بریدن و دوختن .منم مثل یک مترسک فقط پوشیدم. هیچ وقت اختیاری از خودم نداشتم.همه چیز اجبار بوده، اجبار. _دلارام به من اعتماد کن. اگه کاری که میگم رو انجام بدی حتما از شر خواستگارت راحت میشی امیدوار به او چشم دوختم _چه کاری؟ _شماره خواستگارت و یا محل کارش رو پیدا کن . قبل اینکه قرارخواستگارس رسمی بشه بهش بگو یک نفر دیگه رو دوست داری.مطمئنم بی خیالت میشه. نمیتونم دروغ بگم _اولا دروغ مصلحتی که ایرادی نداره .دوما حرفت دروغ نیست چون از چشمات میخونم منو دوست داری. بالاخره از قدیم گفتن دل به دل راه داره. چشمانم بیشتر از آن توان درشت شدن نداشت. لبخند گله گشادی روی لبانش بود. انگار مرا تسخیر کرده بود و همه حس هایم را می فهمید. _من باید برم ،دیرم شد سریع برخاستم گوشه چادرم را گرفت _کجا میخوای فرار کنی . میخوای بگی دوسم نداری و اشتباه کردم باشه _نه دست روی دهانم گذاشتم و چشم بستم .خاک برسرم دوباره سوتی داده بودم. مردانه خندید _بشین عزیزم .کیکت رو بخور ،خودم میرسونمت. همه چیز به سرعت گذشته بود. بر چشم برهم زدنی علاقه ام به افشین لو رفته بود و افشین........... ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay