آرام لای در را باز کرد و نیم نگاهی انداخت، پدرش خواب بود، در را بست و پاور چین پاور چین به سمت راهرو رفت، سویشرت آبیاش را پوشید و سمت زیر زمین قدیمی خانه رفت، با اینکه آنجا کمی هولناک بود اما سینهاش را صاف کرد و به خودش گفت:
هی پسر این قراره یه عملیات مهم باشه، پدر به تو اجازه نمیده تو روز روشن بری زیر زمین پس حالا وقتشه.
به در زیر زمین رسید، آرام وارد شد، همه جا غرق ظلمات و تاریکی بود که پایش به چیزی گیر کرد و ناگاه به دیوار کناری برخورد کرد و همه جا روشن شد.
- عه پس لامپش اینجا بود، وای اینجا چقدر بزرگه، بزار ببینم واو! باورم نمیشه اینجا یه کتابخونه مخفیه، بزار یکیشو بردارم ببینم.
دستش را سوی کتابی دراز کرد، کتاب جلدی چرمی داشت با کاغذ های قدیمی و قهوهای رنگ، لای کتاب را که باز کرد به ناگاه خود را در جهانی دیگر یافت.
- اینجا دیگه کجاست؟ من چطور اومدم اینجا آه خدایا حالا چطوری میتونم برگردم؟
صدایی زمزمه وار زیر گوش او تکرار کرد، اگر معمای دزد کتاب را بیابی، از دنیای کتاب خارج میشوی و الا تا ابد در اینجا ماندگار خواهی شد....
فریاد زد پیرمرد کجایی کجا رفتی پیرمرد؟؟؟ اما دیگر صدایی نشنید، ناگاه هجوم سربازان به طرف خودش را دید که با فریاد میگفتند:
- دزد کتاب را بگیرید دزد را بگید
با ترس شروع به گریختن کرد، چیزی نمانده بود که اسیر سربازان شود اما، چشمانش را باز کرد.
- خواب بودم؟ این فقط یه خواب بود آره، دزد کتاب...شاید در جهان دیگر آدمها ارزش حقیقی کتاب ها را دریافتهاند و انقدر ارزشمند است که دزد شُهره شهرشان دزد کتاب است!
#کتاب
روز جهانی کتابخوانی مبارک✨
➡️ @AFKARISM 🪴♥️