eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
540 دنبال‌کننده
689 عکس
208 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدِ بی تبریک! باران باریده، آسمان مثل پوسترهای ابر و بادی، توی هم پیچیده و هوا، سردیِ مرطوبی دارد که آدم می‌خواهد یک دل سیر وسط غوغای‌ش نفسِ عمیق بکشد و ها کند بخارِ دهان‌ش را. توی صبحِ خیسِ میبد، هوای رفتنِ جمکران کرده‌ام! یک‌جور دل‌خواستنِ ناجور که دوری فاصله خیالت را راحت می‌کند از بی نتیجه بودنش! یک‌جور حسِ نو خواهی و تغییر؛ آدم دل‌ش می‌خواهد همچینِ صبحی را یک‌جور دیگری شروع کند تا اینکه سر کار باشد یا توی زندگیِ عادی روزمره که جمعه و شنبه و تعطیل و عید و عزای‌ش یکی‌ست وول بخورد. صبح تولد امام زمان را حتی آدم‌های کرختِ بی‌حوصله‌، که توی رختخواب گرم و نرم‌شان توان و حال بیرون آمدن ندارند، می‌خواهند خاطره‌انگیز کنند، خاص شروع کنند و ماندگارش کنند توی حافظه‌ی تاریخی زندگی‌شان... به هر حال روز عید میلاد امام زمان است برای ما! و نه حتماً برای او! روز عید، روز دل‌خوشی آدم‌هاست. آن وقت این روز، روز دل‌خوشی او هم هست؟! اعتراف کنم سر صبحی آمدم تبریک بگویم به خودش...! و راستی که خجالت کشیدم. بی خیال شدم. چه‌چیزم مورد رضایتِ اوست که وقتی دارد راست راست نگاه می‌کند به جسم و روح و فکر و اعمال‌م، با نیشخندِ بی‌معنایی تبریکِ تولدش را بگویم؟! امروز فقط دوست داشتم جمکران باشم؛ همین؛ نیمه روزی همان‌جاها برای خودم پرسه بزنم، نفس بکشم و برگردم به بیغوله‌ی زندگی‌م... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
آنْ وقتی ابرها چشم‌وچارشان زیر پای‌شان را دیده، که پوش رفته بالای این سقف! تا دیشب همین پوشِ پارچه‌ایِ مثلِ جگر زلیخاْ سوراخ سوراخ، یله و تنها افتاده بود روی سقف و یک‌لایه نایلونْ قرار بود توی برنامه‌ی توسعه‌ی شب‌های آینده به‌ش اضافه شود، که نشد! ابرها این بار کـَــرَم کردند و بیشتر از چند تا پشفته حواله‌ی این شهرِ خشک کرده‌اند. امشب معلوم است بالای این پوشِ پارچه‌ای، چیزی جلوی خیسی‌اش را گرفته و هوای داخلِ خانه هم به لطف چند تا بخاری گرم است... حمید زیر همین سقف پارچه‌ای دارد کاسه‌ی ماست و موسیر با دیسِ پلاستیکی نان خشک می‌دهد دست دو‌سه تا پیرِ مو سفید... آمده‌ام توی اتاقی که هدایتْ پسر خانه از توی عکسِ روی طاقچه‌ْ حیاط را سِیر می‌کند... نشسته‌ام حمید یکی چایی بدهد دستم تا گرم شوم برای نوشتن روایت‌هایی بعدی، نوشتن روایت آدم‌های درگیر توی حواشیِ این شب‌ها...! ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#یک آنْ وقتی ابرها چشم‌وچارشان زیر پای‌شان را دیده، که پوش رفته بالای این سقف! تا دیشب همین پوشِ پ
به هر حال آب راه خودش را پیدا می‌کند؛ آب روشنی‌ست، چیزی شبیه نور که راه خودش را حتی از توی داربستِ کهنه‌ی بالای سقف هم پیدا می‌کند... و آب که ظاهراً نباید شعوری داشته باشد، رفته سمت «اللهِ» وسط پرچم مقدسِ سه‌رنگ... ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#دو به هر حال آب راه خودش را پیدا می‌کند؛ آب روشنی‌ست، چیزی شبیه نور که راه خودش را حتی از توی دارب
درشت‌ها و تُردها و دندان‌گیرها برای مهمان‌های سرشان به کلاه‌شان بی‌اَرزد، خرد و خاکشیرهاش برای خودی‌ها! حمید برداشته تهِ گونی را در آورده و گذاشته جلوی چند تا آدم گشنه! ما مثل مرغی که توی باغچه‌ی خشک و خالی را چنگ‌مال می‌کند تا چیزکی گیرش بیاید، نشسته‌ایم دنبالِ روزیِ دندان‌گیر... سرم درد می‌کند، خواب‌م می‌آید و هنوز چشمِ تنگِ چایی‌دوست‌م دنبال آن سماور کنار حیاط است! جمعیت دارد بیشتر از قبل می‌آید داخل خانه و جلوی چشم هدایت رد می‌شود که برسد به آن دمنده‌ی گرم‌کننده که وقتی جلوش ایستادم، نفهمیدم بادِ گرم‌ش را حواله‌ی کجا می‌کند! ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#سه درشت‌ها و تُردها و دندان‌گیرها برای مهمان‌های سرشان به کلاه‌شان بی‌اَرزد، خرد و خاکشیرهاش برای
لای انگشت‌هام نشتیِ لیوانِ بی‌کیفیت، چایی می‌چکاند. پیر و جوان دور هم جمع‌ند و انتخابات را تحلیل و کارشناسی می‌کنند. نقلِ قول و قرارهای انتخاباتی است و وعده وعیدهای آبکی بعضی تازه به قانون رسیده‌ها! دارم فکر می‌کنمْ مردم همیشه شاکی‌ند از کم‌کاری مسئولین، از وعده‌های عملی نشده! سرچشمه‌اش همین وقت‌های انتخابات است و هول و ولای رأی آوردن که بعضی می‌زنند به شعار مفت کردن ارزاق و کم کردن آلودگی و آسفالت کردنِ زمین‌های فوتبال و چه و چه...! فردای رأی آوردن است که با دنیای پیچیده‌ی قانون و قانون‌گذاری مواجه می‌شوند و می‌فهمند ای دل غافل! فقط می‌توانند بنشیند و چایی مجلس را بخورند... کاش بعضی‌ها را پیدا می‌کردم و همین لیوانِ سوراخِ چایی را می‌دادم دست‌شان تا بروند و خودشان را درگیر هزار تا حاشیه نکنند! ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهار لای انگشت‌هام نشتیِ لیوانِ بی‌کیفیت، چایی می‌چکاند. پیر و جوان دور هم جمع‌ند و انتخابات را تح
روایت پنجم را فرداشب می‌نویسم... تا فرصت کنید بخوانید قبلی‌ها را... همین‌جا... منتظرم باشید اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنج روایت پنجم را فرداشب می‌نویسم... تا فرصت کنید بخوانید قبلی‌ها را... همین‌جا... منتظرم باشید
صبح تا حالا گرفتار عکس‌ی هستم که دیشب گرفتم، آن قدر توی فکر که همین الان که خیس‌و‌خلی با ولیعهد رسیدم کنار بخاریِ خانه‌ی پدری، دارم باز هم به‌ش فکر می‌کنم! خیس‌وخلی به اشتباه‌تان نیندازد که میبد دوباره و شبی به برف و باران کشیده شده، نه؛ موتوریْ با ولیعهد رفتیم توی چاله‌ای که هم‌سطحیِ آب‌ش با آسفالت تاریک کوچه، کفشِ تازه‌واکس‌زده‌ام تا زانوی پاچه‌ی شلوارم را به آب و گِل کشید! تا خودِ خانه‌ی پدری همراه ولیعهد فحش‌های حزب‌اللهی دادیم که جگرِ سوخته‌مان کمی خنک شود... و دارم می‌روم خانه‌ی پدریِ هدایت که ببینم چه‌خبرست... ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنج صبح تا حالا گرفتار عکس‌ی هستم که دیشب گرفتم، آن قدر توی فکر که همین الان که خیس‌و‌خلی با ولیعه
آن عکس بالایی را فعلآ بگذارید باشد که بعدْ سرِ فرصت براتان بنویسم‌ش... الان نشسته‌ام پای بساط بحثِ چپ‌وراست‌ها که دارند حسابی هم را نقد می‌کنند! چرا اینجا و جلوی چشم‌های هدایت؟! باور کنید خودم چند شب است دارم پیش خودم که از شما چه پنهانْ باهاش رودربایستی هم ندارم، فکر می‌کنم که چطور این آدم‌ها که تا چند سال پیش روبروی هم بودند و نمی‌خواستند از پنج کیلومتری هم بگذرند، حالا کنار هم برای یک هدف نشسته‌اند و اتفاقاً دارند ماست و موسیرهای حمید را می‌زنند به بدن؟! باور کنید اگر این اتفاق را چند سال قبل پیش‌بینی می‌کردیم ازمان تست الکل و سلامت عقل می‌گرفتند! یعنی دیدن شیخ عباس در کنار یوسف و سید، آن هم توی خانه‌ی پدری هدایت ممکن بود؟! و باور می‌کنم که من زنده‌ام و دارم با چشم‌های آستیگمات‌م این روزهای جالب را می‌بینم...! ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شش آن عکس بالایی را فعلآ بگذارید باشد که بعدْ سرِ فرصت براتان بنویسم‌ش... الان نشسته‌ام پای بساط
حالا که عکس‌ش را اینجا زده‌اند و مخالف و موافق متفق‌القول شهادت می‌دهند به سلامت این آدم که اتفاقاً بعد از ازدواج‌م، باهاش خویش‌وقوم هم شدم، بگذارید کمی در موردش بنویسم. هیچ کوره‌دهی توی تفت نبود که پا بگذاریم و این آدم آنجا نرفته باشد و کار نکرده باشد. هر جا رفتیم انگشت گرفتند طرف یک قناتی، جاده‌ای، پل‌ی یا چیزی ساخته و پرداخته شده و گفتند این را سید جلال پیگیری کرده! سید جلال هنوز برای آن پیرزن روستاییِ تنها توی یک ده کوره‌ی دورافتاده‌ی تفت، یک آدم مقدس است که نه تنها از طرف مردم که از طرف خدا هم انتخاب شده بود تا چند صباحی به آب و آتش بزند برای مردم، ایضاً فحش هم بخورد و باز توی صورتت نگاه کند و لبخندهای دلنشین بزند... خدایت رحمت کند سید جلال؛ یادم باشد حالا که کنار هدایت رفیق تازه‌ام نشسته‌ام و برایت تایپ می‌کنم، یک فاتحه‌ی با حضور قلب بخوانم تا روح‌ت شاد شود... ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفت حالا که عکس‌ش را اینجا زده‌اند و مخالف و موافق متفق‌القول شهادت می‌دهند به سلامت این آدم که ات
آنهایی که فحش می‌دهند به ابتدا و انتهای نظام و انقلاب و انتخابات را رها کنید فعلا؛ یعنی خب آدم یک وقت‌هایی می‌خواهد بر دارد فحش بکشد به سر تا پایی چیزی یا کسی یا جایی یا... این کفش‌های یخ کرده را بچسبید که پاهای صاحبانش الان بیشتر یخ کرده، اما نشسته‌اند دور هم و دارند در مورد مهمترین نمادهای دموکراتیک بودن نظام صحبت می‌کنند! آدم کنار این آدم‌ها یک وقت‌هایی حسِ رابینسون کروزوئه را داردْ آن وقتی که تازه افتاده بود توی جزیره‌ی دورافتاده! یک حس غربتی آمیخته با خوشحالی که توی جریانی زنده داری نفس می‌کشی! شب‌ها اگر مثل من بیکارید ننشینید برای هزارمین بارْ آن جومونگ کوفتی را ببینید! بیایید حرف‌های تازه بشنوید که آدم‌های دغدغه‌مند با هم در میان می‌گذارند... ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هشت آنهایی که فحش می‌دهند به ابتدا و انتهای نظام و انقلاب و انتخابات را رها کنید فعلا؛ یعنی خب آدم
دخترک کاپشن صورتی امشب آمده بود خانه‌ی پدری هدایت، دقیقاً روبروی اتاقی که او دارد از آن تو به حیاط نگاه می‌کند! من راست نگاه هدایت ایستاده‌ام تا جشنِ یک‌نفره‌ی دمپایی‌بَرانِ دخترک کاپشن صورتی را قاب کنم برای الف‌کاف؛ می‌دانم هدایتْ بیشتر از کاپشن صورتی‌ای که دم دست‌ش هست و مداوم می‌بیندش، من را دارد سِیر می‌کند! راستی... کاپشن‌صورتی زیادی خوشگل نیست؟! من اصلأ یک حالی می‌کنم با دیدن این طفل که شب‌م را ساخته! انصافاً می‌بینید؟! او هم همه‌ی آدم‌های این خانه را ول کرده، دارد ژست دلبرانه می‌گیرد برای عکسی که من می‌گیرم... یعنی بابایش نیامده بود، نصف دمپاییِ خاکی را خورده بود طفلک :) ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#نه دخترک کاپشن صورتی امشب آمده بود خانه‌ی پدری هدایت، دقیقاً روبروی اتاقی که او دارد از آن تو به ح
استقلال یکی جلو بود که از خانه‌ی پدری زدم بیرون. تا برسم خانه‌ی هدایت و بفهمم کجا هستم و دارم چه کار می‌کنم، صدا از خیابان بلند شد! همان کاروان‌های موتوری در مقیاس کوچکتر شعار می‌دادند و بوق‌بوق می‌کردند و من از همین جایی که عکس گرفتم، پشت این همه مانعِ دید دنبال کاروان موتوری استقلالی‌ها بودم! جالبی ماجرا این بود که کاروان نه مال استقلالی‌ها بود نه مال هیچ شادیِ پس از بُردی! کاروان موتوری مال یکی از کاندیداهای این دوره‌ی انتخابات مجلس است که انداخته‌اند توی خیابان و فریاد می‌زنند: «شیر شیران آمده... فلانی بهمانی آمده!» جالب بود، این مدل را هم نمردیم و دیدیم! ... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT