«به نظر من بینوایان ویکتور هوگو برترین رمانی است که در طول تاریخ نوشته شده است. من همه رمانهای طول تاریخ را نخواندهام، شکی در این نیست، اما من مقدار زیادی رمان خواندهام که مربوط به حوادث قرنهای گوناگون هم هست. بعضی رمانهای خیلی قدیمی را هم خواندهام. مثلاً فرض کنید کمدی الهی را خواندهام. امیرارسلان هم خواندهام. الف لیله و هزار و یک شب را هم خواندهام. وقتی نگاه میکنم به این رمانی که ویکتور هوگو نوشته، میبینم این چیزی است که اصلاً امکان ندارد هیچکس بتواند بهتر از این بنویسد یا نوشته باشد و معروف نباشد و مثل منی که در عالم رمان بودهام، این را ندیده باشم یا اسمش را نشنیده باشم... من میگویم بینوایان یک معجزه است در عالم رماننویسی، در عالم کتابنویسی. واقعاً یک معجزه است... زمانی که جوانها زیاد دور و بر من میآمدند قبل از انقلاب، بارها این را گفتهام که بروید یک دور حتماً بینوایان را بخوانید. این بینوایان کتاب جامعهشناسی است، کتاب تاریخی است، کتاب انتقادی است، کتاب الهی است، کتاب محبت و عاطفه و عشق است.»
👆این جملات از حضرت آیت الله خامنهای هست ! کسی که بینوایان رو دو بار خونده! و فقط کسی که کتابهای زیادی خونده، همچنین بینوایان هم خونده، میتونه معنای این حرفها رو درک کنه...
پینوشت؛
این جایی که عکس گرفتم، کتابخانه مرکزی میبد هست. البته ترجمه های مختلف این شاهکار ادبیات موجوده که باید ترجمه «حسینقلی مستعان» رو بخونید...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
«به نظر من بینوایان ویکتور هوگو برترین رمانی است که در طول تاریخ نوشته شده است. من همه رمانهای طول
ادامهنوشت؛
رهبری در دیدار با دستاندکاران برگزاری هفته «دفاع مقدس» در سال 72 بیان کردهاند که: «ویکتورهوگو یک حکیم است. ویکتور هوگو یک نویسندهی معمولی نیست. واقعاً به همان معنایی که ما مسلمانان «حکیم» را استعمال میکنیم و بهکار میبریم، یک حکیم است و بهترین حرفهایش را در «بینوایان» زده است. «بینوایان» هم یک کتاب حکمت است و به اعتقاد من، همه باید «بینوایان» را بخوانند.»
#همه_بینوایان_بخوانند
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
دختر کاپشن صورتی با گوشوارهی قلبی را یادتان هست حتماً؟! دی ماه 1402 در انفجار تروریستی کرمان، یکی ا
تصویر اول:
بچهها را از سر راه نگرفته بودند...!
عشق بین آدمهایی که به خدا اعتقاد دارند، پاکتر و عمیقتر است؛ برای همین هم عاشق بودن اینجاها نمود واقعی دارد...
این مادر رفته میان جمع رزمندههای در حال اعزام؛ دارد آخرین بوسهها را مزه مزه میکند روی صورت «پسری که میرود به جنگ»
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
تصویر اول: بچهها را از سر راه نگرفته بودند...! عشق بین آدمهایی که به خدا اعتقاد دارند، پاکتر و ع
تصویر دوم:
بچهها را از سر راه نگرفته بودند...!
بچههایی که آمدند با همه وجود جلوی دشمنی که آمده بود برای گرفتن همهچیزمان، قد علم کردند...
مادرشان بعد از آخرین بوسهها، دستشان به تسبیح و لبشان به ذکر خدا بود که سالم و زنده برگردند...
و این خفتنی غریبانه است بعد از تمام شدن عملیات، خفتنِ «پسری که رفته به جنگ»
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز سالروز شهادت سید مرتضیست در فکه...
و این حرفها را او سی چهل سال قبل زده است، زمانی که بسیاری در ایران و حتی دنیا بر این باور بودند که آمریکا، آقایی دنیا را به این راحتی از دست نمیدهد! و باید به ارادهی کدخدا گردن نهاد...!
سید مرتضی دارد میگوید که دوران آمریکا طی شده و داریم به فروپاشی تمدن غرب نزدیک میشویم و همه اینها به واسطه ظهور انقلاب اسلامی ایران است...
سید سالها قبل چیزی را پیشبینی کرد که بعد از سالها نظریهپردازان جهان دارند به آن اذعان میکنند! هر چند برخی از وابستههای بی عقل داخلی هنوز هم به این باور نرسیدهاند...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
با جماران تماس گرفته بودند. از فرماندهان جنگ. خرمشهر داشت از دست میرفت. دشمن بعثی آمده بود توی کوچهها و خانههای خرمشهر. تماس گرفته بود که بگوید شهر دارد سقوط میکند. داریم شهید میدهیم. آن طرف داد و فریاد و التهاب بود، این طرف سید احمد که میشنید تا منتقل کند به امام...
گفتهاند امام داشته آماده میشده قامت ببندد برای نماز. سید احمد کمی گوشی را از صورتش فاصله میدهد و بر میگردد به سمت امام. حرفهای شنیده شده را منتقل میکند. امام دستهاش آمده بالا برای گفتن تکبیرهالاحرام. فقط یک جمله میگوید و نماز میبندد: «بگویید جنگ است آقا... جنگ!»
جزئیات ماجرا شاید همین باشد، شاید چیزی شبیه همین. اما حرف امام همین است! «جنگ است آقا... جنگ...» توی جنگ فقط زدن و پیروزی نیست! همیشه کربلای پنج و فتحالمبین و بیتالمقدس نیست، گاهی کربلای چهار و عملیات رمضان هم هست!
این روزها شهر در التهاب است! منظورم نه خرمشهر، که سیستان است. صحنهی یک رویارویی پیچیده که نمونهی آن را در زمان جنگ، توی همین شهرهای غربی مثل کردستان تجربه کردهایم. دشمن رفته توی درزها و شکافهای قومی و جمعیتی و دارد ضربه میزند.
چند روز پیش پانزده شانزده نفر شهید دادیم. امروز دوباره شش نفر. همین الان، یا همین فردا ممکن است اتفاق دیگری بیفتد. «جنگ است... جنگ...» رفتهایم توی شکم امپراطوری فرعونِ عصر جدید. این فرعون قرار نیست فقط به یکی دو جبهه اکتفا کند؛ از همه ظرفیتهای موجودش برای زدن محور ما استفاده میکند...
بله...
شهید دادهایم؛ باز هم منتظر اتفاقات بعدی باشید. این راه قرار نیست تا رسیدن به نتیجهی قطعی و نهایی به آرامش و سکون برسد. اصلاً همهی هوچیبازیهای امروزِ تروریستها توی سیستان و اگر بتوانند در دیگر شهرهای کشور، برای پرت کردنِ حواس ما از موضوع فلسطین و جنایت صهیونیستهاست.
و ما برای ریشهکنیِ این غده سرطانی از دنیا، گلنگدنهای سلاحمان را کشیدهایم و تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس قرار است بجنگیم...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
تماس میگیرم با دانهدانهی بچههایی که کنارش بودهاند، سالها میشناختنش یا رفیقِ گرمابهگلستان بودهاند...
از «سلام» تا آن جایی که میگویم برای «حسین» تماس گرفتهام صداها سرد و خستهاند. بعد از اسم حسین، تازه موج بر میدارند صداهای پشت گوشی، تند میشوند، جملاتشان کوتاه میشوند، ریتمشان به هم میخورند و در یک کلام، گرم میشوند!
من دنبال چند تا خاطرهی کوتاهم این روزها... روزهایی که اسم حسین جزئی از اسمهای جگرسوزیست که توی خبرها با پسوند شهید معرفی میشوند؛ برای اینکه از حالت خبری و گزارشی بیایند بیرون! برای اینکه جان بگیرد اسم و عکسشان و با مردم حرف بزنند...
... و بچههای منادی این روزها در تکاپوی جمع کردن این خاطراتند و من رفتهام سراغ حسین.
میدانم...!
برای دوستانش سخت است از او گفتن. خودشان هم این را میگویند. یکیشان هنوز توی شوکِ عدم تمرکزِ بعد از حادثهی سیستان است. یکیشان هنوز در گیر و دارِ رسیدگی به همرزمانِ روی تخت بیمارستانست. یکی آسیب دیده و میخواهد کمی بهش فرصت بدهم...
میدانم سخت است اما با هم، این کار را انجام میدهیم و شما منتظر خواندنِ این روایتها باشید، ان شاءالله...
کانال محفل منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
تماس میگیرم با دانهدانهی بچههایی که کنارش بودهاند، سالها میشناختنش یا رفیقِ گرمابهگلستان بود
«چی شده رئیس؟!»
تکیه کلامش رئیس بود. توی اتاق که آمد، فهمید آب و روغن قاتی کردهام!
گفت «چی شده رئیس؟! تو فکری؟!»
در مورد تغییر مواضع توپهای پدافندی بهش گفتم و اینکه مهندسی نمیتواند توی این ماجرا به ما کمک کند.
دستمان توی پوست گردو بود. استادِ بنا نداشتند و گیر بودیم. شیرینِ قضیه این بود که یک ماهه باید کار را جمع و جور میکردیم. گزارشش را هم باید تصویری میفرستادیم بالا...
حسین که شنید، خاطر جمع و محکم گفت: «بسپار به من رئیس...!» آستین بالا زد. همهفن حریفِ گردان افتاد جلو؛ فرمانده آتشبار بود، شد استادِ بنا! و با کمک بقیه، سه روزه کار را تمام کرد...
راوی: آقای خراسانی
#شهید_حسین_انتظاریان
#انجمن_ادبی_فکه
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کسی خبر میداد که «راهی کربلام» میگفت: «خوش به حالتون... به امام حسین بگین منم میخوام بیام...»
تا جایی که یکی از بچههای گردان پارسال رفت کربلا و براش فیلم مستند آورد که «اونجا یادت کردم و از ارباب خواستم بطلبه بری کربلا»
شور و شوقش را بارها دیده بودم. یک بار کشیدمش کنار «خب برو کربلا... علتش چیه نمیری؟!»
گفت «قرض دارم»
گفتم «کمک میکنم؛ تو آماده رفتن باش»
خندید...
گفت «رئیس، با پول مردم که نمیشه رفت کربلا! اونی که ازم طلب داره که نمیدونه قرض کردم و رفتم؟!»
و قسمتش نشد تا اینکه به شهادت رسید...
حالا شب جمعهای باید به او التماس کنیم کنار سیدالشهداء به یادمان باشد؛ خوش به حالش...
راوی: آقای خراسانی
#شهید_حسین_انتظاریان
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_امام_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اگر خودش راننده نبود، اصرار میکرد نگه داریم! حالا هر جا بود مهم نبود، پمپ بنزین، مجتمع رفاهی و خدماتی یا ...
این مال زمانی بود که همراه میرفتیم اصفهان. برای آموزش باید ساعت 7 صبح خودمان را میرساندیم دانشکده امیرالمومنین علیه السلام.
صدای اذان که میآمد میزد کنار، یا باید میزدیم کنار. مهم بود نماز اول وقتش از دستش نرود...
یک بار هم پسرهاش را آورد مغازه برای اصلاح. گفت «اینجا باشن... کار دارم... میرم و بر میگردم، میبرمشون!»
نایستاد. سریع رفت. از پسر بزرگش که نشست برای آرایش موهاش پرسیدم «بابات کجا رفت؟!» گفت «رفت مسجد... برای نماز جماعت...»
خوشخوشانم شد. برایم اما عجیب نبود. حسین هر جا بود و در هر شرایطی، نماز را میگذاشت اولویت کار...
راوی: کمالی
✍️ خانم منتظرالحجه
#شهید_حسین_انتظاریان
#انجمن_ادبی_فکه
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
عاشق این بود بشود مدافع حرم. سال 95 بود. تیپ الغدیر کمکم آمادی رفتن به میدانِ جنگ با داعش میشد. و حسین پیگیرتر از همیشه بود راهی شود.
با من در این مورد صحبت کرد. میگفت «خانمم راضی نیست!» همسرش بهش گفته بود «من توی یتیمی بزرگ شدهام، خیلی هم سختی کشیدم؛ نذار بچههامون توی یتیمی بزرگ بشن...!»
به حسین گفتم «اعزام به سوریه داوطلبانه هست نه اجباری؛ با خانمت صحبت کن و راضیش کن...»
بالاخره رضایت همسرش را گرفت. به غیر از آن سال، دو بار دیگر هم رفت سوریه برای جنگ با داعش. قسمتش اما شهادت توی وطن خودش بود...
راوی: آقای خراسانی
#شهید_حسین_انتظاریان
#انجمن_ادبی_فکه
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
یادگاری ام از سوریه و جنگ با داعش، موج انفجار و فراموشی است و کوچکترین موضوعات روزمرهٔ زندگی را فراموش میکنم. هشت سالی میشود که حسابی درگیر تبعات جنگ سوریهام.
اما یک چیزی را بعد از هشت سال، آن هم درست روز تشییع جنازهی حسین یادم آمد!
آذر ٩۵ بود. آقای جمالی مسئول پشتیبانی، ما را رساند به مَشهَدالسِّقْطْ، زیارتگاه و مرقد محسن بن الحسین(ع) که توی حلب است. پارچه متبرکِ معطری آنجا دستم را گرفت. یک عطر آسمانی داشت که مثلش را هیچ وقت نشنیده بودم. حسین که فهمید، خواست تکهای هم به او بدهم. قول و قرار گذاشتیم بهش برسانم. بعداً...!
اما هر دو یادمان رفت. هم من، هم او. من آن قدر درگیر فراموشی و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم هستم که اتفاقات چند دقیقه قبل را یادم میرود. چه برسد به موضوعی که ازش گذشته باشد.
گذشت تا رسید به روزی که میخواستند حسین را تشییع و دفن کنند. یادم آمد! ناگهانی! انگار الهام شده باشد به من که قول و قراری داشتی با کسی!
پارچه متبرک را که هنوز بوی عطر میداد، بریدم و رساندم به پدر شهید: «امانتیِ حسین است.»
راوی: همرزم شهید
✍️ خانم حُسنو
#شهید_حسین_انتظاریان
#انجمن_ادبی_فکه
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT