اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
اعصابِ «هــ...» خرد و خاکشیر بود از بیبرنامگیِ جابهجایی تابوتِ شهید گمنام! نمیشد دور و برش بروی! ولی به هر حال جواب مثبت را محمدعلی گرفته بود و شهید داشت میرفت مراسم روضهی خانگی...
«هـــ...» توی فیلمهایی که گرفتیم، سر تابوت را گرفته و تا لحظهی رفتنِ توی خانه دارد سرش را به نشانهی تأسف و ناراحتی تکان میدهد. تابوت شهید باید میرسید به مراسمهای مهممهم و این روضهی خانگیِ نقلی صاف نشسته بود جلوی راه و کنار هم نمیرفت. شهید هم خوشش آمده بود مهممهمها را بیخیال شود و برود توی این خانه!
اجازه رفتنِ توی خانه را نداد «هـــ...!» ممنوعمان کرد. خواست سر جایمان توی آمبولانس بمانیم تا سریع تابوت سه رنگ را برگردانند و راه بیفتیم! ابوالفضل را اما فرستادیم که دو تا تصویر هم که توانست بگیرد. ده دقیقهای بیشتر نشد. تابوت برگشت. ابوالفضل دوربین به دست پرید بالا. در سرتقِ آمبولانس را با زاجراتی دادند پایین و راه افتادیم. ابوالفضل سر میکوبید توی شیشهی آمبولانس و زار میزد. گریه گریه گریه...
یک چیزی انگار توی خانه اتفاق افتاده بود! ابوالفضل رفیقِ همراه شهدا بود اما هیچ وقت اینطوری از دست نرفته بود! پیاده که شدیم رفتم سراغ «هـــ...» که سر و صورتش به قرمزی میزد. یک چیزی آن قدر آرامش کرده بود که حد و اندازه نداشت. انگار تسلیمِ محض بود! خودش به زبان در امد «وای... وای... چه خبر بود توی اون خونه...!» و هی تکرار تکرار تکرار...
من اما بعداً پای میز تدوین چند باری آن قسمت را دیدهام! هیچ چیز خاصی نداشت! همه چیز شبیه همان مراسمهای دیگر بود. فقط یک تعدادِ زن چادر مشکی به سر میریزند روی تابوت و مداح روضهی مادر میخواند. چیزی توی آن جلسه بود که توی فیلم دیده نمیشد، چیزی که ابوالفضل و «هـــ...» را به آتش کشیده بود. و من، فیلم گریههای ابوالفضل را بعداً حذف کردم...! آن حسِ کشف و شهود باید برای خودشان میماند.
حالا دوباره مثل هر سال توی آن خانه روضهی مادر میخوانند...
#دعوتید
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT