eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
552 دنبال‌کننده
681 عکس
200 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیار زیبا از کتابِ شازده کوچولو: ... در این هنگام بود که روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام! شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید؛ ولی مودبانه جواب سلام داد. صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب... شازده کوچولو گفت: تو کی هستی؟ چه خوشگلی! بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو... روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند. شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش! اما پس از کمی تامل پرسید: اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی؟ شازده کوچولو گفت: من پی آدم‌ها می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. این کارشان آزاردهنده است. مرغ هم پرورش می‌دهند و تنها فایده‌شان همین است. تو پی مرغ می‌گردی؟ شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ایست. یعنی "علاقه ایجاد کردن"... شازده کوچولو گفت: علاقه ایجاد کردن؟ روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه‌ای بیش نیستی؛ مثل صدها هزار پسر بچه‌ی دیگر و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود... شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می‌فهمم... گلی هست... و من گمان می‌کنم که آن گل مرا اهلی کرده است.... روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می‌کنم و آدم‌ها مرا. تمام مرغ‌ها شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد؛ ولی صدای پای تو همچون نغمه‌ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. به علاوه خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی‌فایده است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازد و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت مرا اهلی کن! شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی من زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید بشناسم. روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقت شناخت هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدم‌ها بی دوست مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن! شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟ روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ نمی‌گویی. زبان سرچشمه‌ی سوتفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد. روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد. شازده کوچولو پرسید : "آیین" چیست؟ روباه گفت: این هم چیزی است فراموش شده، چیزی است که باعث میشه روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت با ساعت‌های دیگر فرق پیدا کند. بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: آه... من خواهم گریست. شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. من که بدی به جان تو نمی خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم... روباه گفت:درست است. شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟ روباه گفت: البته. شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت. روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود. و کمی بعد به گفته خود افزود: یک بار دیگر برو و گل‌های سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد. شازده کوچولو رفت و باز گل‌های سرخ را نگاه کرد. به آنها گفت: شما هیچ به گل من نمی‌مانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول من و روباه هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی‌همتاست. و گل‌های سرخ سخت رنجیدند. شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالیست. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند، ولی او به تنهایی از همه‌ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده‌ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده‌ام... چون فقط به شکوه و شکایت او، به خود ستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام. زیرا او گل سرخ من است. آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت: خداحافظ....!!! روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است. شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: آنچه اصل است از دیده پنهان است. روباه گفت: آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمریست که تو به پای او صرف کرده‌ای. شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمریست که من به پای گل خود صرف کرده‌ام. روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند؛ ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی... شازده کوچولو برای آنکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد: «من مسئول گل خود هستم...» اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
هدایت شده از راحیل
گیرم به زخم‌های تو مرهم گذاشتم زخم دلِ شکسته که درمان نمی‌شود... @faeze_zarafshan
دوستانِ عزیزِ کتاب‌خوان... نمایشگاه کتاب داریم توی میبد اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
امروز روزِ کتاب و کتاب‌خوانی‌ست و نشستم و یادداشتی به مناسبت نوشتم... حوصله‌ام نکشید، پاک کردم! یادم آمد همه‌ی حرف‌های مرتبط با کتاب و کتاب‌خوانی را اینجا زده‌ام؛ دوست داشتید پیوند زیر را لمس کنید و بخوانید 👇 روزنامه‌ی رویدادِ ایران اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب شهادت حضرت مادرست و یادم افتاد که این کلیپ از صابر خراسانی رو خیلی دوست دارم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
و مادر نهایت علاقه‌ی خداست به خلقت! او که روح را به انسان دمیده و عشق را به فاطمه... و فاطمه، دلیلِ تنها خلقت نیست، او دلیلِ حوصله و علاقه‌ی خداست به آفریدن، به اینکه فاطمه‌ای هست که دیگران ارزش آفریده شدن را پیدا کنند... او نه فقط همه‌ی زندگی علی، که همه‌ی داشته‌های خداست که می‌توانسته به چشم بیاید... فاطمه... مادر من، مادر ما، مادرِ پدرش، تجلی عشق خدا و دلیل خلقت... سلام بر او که افتخارِ بندگی خدا نصیب‌مان شده از وجودش... و سلام بر مادرِ دوست‌داشتنیِ‌مان... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اولین تیر گازی که شلیک شد به آسمان دخترها جیغ کشیدند! چند نفری حال‌شان قاتی شد و یکی دو تا رسماً زدند زیر گریه. بعد از شلیک اول، دخترها هماهنگ شدند برای شلیک‌های بعدی تکبیر بگویند. صدایِ غرش گلوله که پیچید توی اردوگاه بیابانی، به هم ریختند؛ یکی صلوات می‌فرستاد یکی تکبیر می‌گفت، چند تایی خنده‌های هیجانی می‌کردند و تعدادی جیغ می‌کشیدند... یکی از دخترها بعد از شیک سوم دست گذاشت روی گوش‌ش و گریان از جمع فاصله گرفت! معاون مدرسه رفت، دستش را گرفت و برد داخل سالن سرپوشیده. دخترک تحمل صدای سه تا شلیک هواییِ کلاشینکف را نکرد...! من اما هر بار به نقطه‌ی اشتراک جمعیت دخترها و سلاح می‌رسم به‌شان می‌گویم تازه این تفنگ یک جورهایی تخمه‌شکستنِ جنگ است! یک سلاح کوچک با حجم صدای کم نسبت به خیلی از جنگ‌افزارهای دیگری که قابل مقایسه با این سلاح سبک نیستند. وسط هیجان و هیاهو و شوق بچه‌ها از شلیک‌های هوایی، به محسن می‌گویم «این بچه‌ها توی یک محوطه‌ی امن، با رعایت فاصله و داشتن آمادگی برای شنیدن صدای گلوله اینطوری به هم می‌ریزند! ببین آن زن و بچه‌هایی که بمب‌های چند تُنی توی کوچه و محله و خانه و زندگی‌شان فرود می‌آید چه زجری می‌کشند!» دخترها وقتی دو دسته می‌شوند که برای‌شان صحبت کنیم، هیجان شنیدنِ صدای تیراندازی را یادشان رفته! همان خنده‌ها، همان شوخی‌ها و همان سوال و جواب‌های همیشگی نشانی از برگشت روال عادی زندگی‌شان است. صدای کم‌حجم اما مزخرف کلاشینکف چیزی جز خاطره‌ای جذاب نیست و قرار است توی جمع خانواده، وسط گرمی احوال‌پرسی‌های پدرانه و مادرانه تعریف شوند... اما غرش و موج انفجارهای فلسطین و لبنان و یمن و ... از یاد بچه‌های کوچک و دخترها و زنانِ آنها خواهد رفت؟ آسیب‌های آن برطرف خواهد شد؟ خانواده‌ای مانده که بعدها درباره صدای پرحجم انفجار با آنها گفتگو کنند؟! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
این را من ننوشته‌ام از رویاهایشان پرسیدم، و جواب‌هایی که یکی یکی مرا مُتِحَیِّر می‌کردند ... پزشک شدن، معلم شدن، مهندس شدن، پیشرفتِ مالی، یادگیریِ زبان جدید، نمره یِ بیستِ امتحانِ فردا، خریدنِ همان سایه‌یِ چشمِ معروف، خریدِ ماشینِ جدید، مسافرت به اِمریکا و ... همه شان خوب بودند و مقبول ولی ... چرا هیچکس نگفت که هدفش نجاتِ حیواناتِ مظلومِ در حالِ انقراض است؟! چرا هیچکس از غَمِ دلِ مردمِ مظلومِ آفریقا که سال‌هاست استعمار شده‌اند، دَم نَزَد؟! چرا هیچکس رویایِ تاسیسِ بزرگترین خیریّه‌یِ دنیا را به سر نداشت؟! چرا هیچکس نمی‌خواست که در سازمان مِلَل، سخنرانیِ جانانه‌ای برای حمایت از مردمِ مظلومِ دنیا بُکُنَد؟! چرا ... چرا ... و هزاران چِرایِ دیگر... همه‌ی زندگیِ‌مان شده خودمان. همه‌یِ هَم و غَم‌مان همین روزمرگی‌های موفقیت آمیز و پیشرفت‌هایِ شخصی‌ست، غافل از اینکه هیچوقت حالِ ما عمیقاً خوب نخواهَد شُد درحالی که پدری را جلویِ چَشمانِ طفلش به ناحق سَر می‌بُرَند... چطور می‌شَوَد برای خریدنِ یک خانه‌یِ جدید ذوق کرد در حالی که آن طَرَف، کودکِ پنج ماهه‌ای از گرسنگی جان می‌دَهَد؟! باورم نمی‌شَوَد... این همان حقیقتِ ارزشمندِ وجودِ ماست‌؟!‌ پروردگارِ من! هیچگاه آرزویِ پاکمان را هم ترازِ تکه‌ای آجر و آهن قرار نده که عینِ خواری و سرافکندگیِ ماست ...! پی‌نوشت: این را من ننوشته‌ام، یک شاگردِ خوش‌فکرِ تازه‌ی نویسندگی‌مان نوشته که در آینده حرف‌های زیادی برای گفتن خواهد داشت، ان‌شاءالله... کانال حاءنوشت https://eitaa.com/hanihanisaday اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
دو سالی که ویژه‌تر دارم کار می‌کنم توی حوزه نوجوانان و مخصوصاً دخترانِ نوجوان، کلاس چالشی کم نداشته‌ام! در این میان سهم پسرها همه کلاس‌هایی بوده که رفتم و سهم دخترها فقط دو تا کلاس بوده! چالشی بودن هم مفهومی دارد از نظرم. کلاس چالشی ممکن است برای یک معلم یا مربی، کلاسِ پر از سوال و بحث و آواری از شبهات باشد؛ برای من اما این کلاس‌ها یک تفریحِ حال خوب‌کنِ لذت‌بخش است؛ و کم هم نبوده از این کلاس‌ها که رفته‌ام. اما منظورم از چالش، چالشِ همراه کردن بچه‌هاست با بحث‌ها. اینکه دل به دلِ بحث بدهند و با آن بیایند جلو و نه تنها خوب گوش کنند، که خوب هم به نقد و نظر بکشند. اعتراف کنم که همیشه توی کلاس پسرها بازنده‌ی این چالش‌م، البته با عرض ارادت خدمت همه‌ی پسرهای دوست‌داشتنی؛ و بدترین آن را همیشه توی ذهنم دارم و اتفاقاً سرِ بعضی از کلاس‌ها تعریف‌ش می‌کنم تا حسابی به حال و روزِ منِ بیچاره‌ی آن ماجرا بخندند! اینطوری بگویم که چند جلسه توی یک مدرسه و دو سه تا کلاس زجر کشیده‌ام اما برای سال‌های سال بعد خاطره‌ی شنیدنی دارم که تعریف کنم! چیزی شبیه همین سربازی رفتن پسرها و خاطراتِ ناتمامش! سر کلاسِ دخترها اما اینطوری نیست. همه‌ی دو سالی که رفته‌ام کلاس و با صدها و شاید هزاران دانش‌آموز دیدار و گفتگو داشته‌ام، فقط دو تا کلاس با من راه نیامده! یکی‌ش همین روزهای گذشته بود. از جزئیاتِ کلاس هم نیازی نیست بگویم که چیزی بود توی مایه‌هایِ «چی داری میگی واسه خودت» و «ما که نمی‌فهمیم و داریم کار خودمونو می‌کنیم!» تجربه‌ی کلاس پارسالی اما این بار به کمک‌م آمد. مثل آن یکی مدام روی ساعت‌م نگاه نکردم که «ای خدا چرا این یه ساعت داره یه سال و نیم کِش میاد؟!» فرستادم یکی از بچه‌ها را به دفتر و اجازه‌ی استراحتِ کامل هم‌کلاسی‌هاش را گرفتم! خودم هم زدم بیرون و آن سه ربع ساعتِ باقیمانده را صرفِ مشاوره به دانش‌آموزی طالبِ مشورت کردم...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
امروز رفتم مثل همیشه نفسی گرفتم از کتاب‌ها؛ به دوستِ کتابفروشِ استادم این وقت‌ها می‌گویم که «فقط آمده‌ام یک نفس بگیرم و بروم...!» همین؛ خریدی در کار نیست حتی بیشتر وقت‌ها... چند تایی هم عکس گرفتم از آنهایی که خوانده‌ام یا تعریف‌شان را شنیده‌ام و خوش‌فروش‌ند. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT