eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
548 دنبال‌کننده
678 عکس
196 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از راحیل
گیرم به زخم‌های تو مرهم گذاشتم زخم دلِ شکسته که درمان نمی‌شود... @faeze_zarafshan
دوستانِ عزیزِ کتاب‌خوان... نمایشگاه کتاب داریم توی میبد اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
امروز روزِ کتاب و کتاب‌خوانی‌ست و نشستم و یادداشتی به مناسبت نوشتم... حوصله‌ام نکشید، پاک کردم! یادم آمد همه‌ی حرف‌های مرتبط با کتاب و کتاب‌خوانی را اینجا زده‌ام؛ دوست داشتید پیوند زیر را لمس کنید و بخوانید 👇 روزنامه‌ی رویدادِ ایران اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب شهادت حضرت مادرست و یادم افتاد که این کلیپ از صابر خراسانی رو خیلی دوست دارم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
و مادر نهایت علاقه‌ی خداست به خلقت! او که روح را به انسان دمیده و عشق را به فاطمه... و فاطمه، دلیلِ تنها خلقت نیست، او دلیلِ حوصله و علاقه‌ی خداست به آفریدن، به اینکه فاطمه‌ای هست که دیگران ارزش آفریده شدن را پیدا کنند... او نه فقط همه‌ی زندگی علی، که همه‌ی داشته‌های خداست که می‌توانسته به چشم بیاید... فاطمه... مادر من، مادر ما، مادرِ پدرش، تجلی عشق خدا و دلیل خلقت... سلام بر او که افتخارِ بندگی خدا نصیب‌مان شده از وجودش... و سلام بر مادرِ دوست‌داشتنیِ‌مان... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اولین تیر گازی که شلیک شد به آسمان دخترها جیغ کشیدند! چند نفری حال‌شان قاتی شد و یکی دو تا رسماً زدند زیر گریه. بعد از شلیک اول، دخترها هماهنگ شدند برای شلیک‌های بعدی تکبیر بگویند. صدایِ غرش گلوله که پیچید توی اردوگاه بیابانی، به هم ریختند؛ یکی صلوات می‌فرستاد یکی تکبیر می‌گفت، چند تایی خنده‌های هیجانی می‌کردند و تعدادی جیغ می‌کشیدند... یکی از دخترها بعد از شیک سوم دست گذاشت روی گوش‌ش و گریان از جمع فاصله گرفت! معاون مدرسه رفت، دستش را گرفت و برد داخل سالن سرپوشیده. دخترک تحمل صدای سه تا شلیک هواییِ کلاشینکف را نکرد...! من اما هر بار به نقطه‌ی اشتراک جمعیت دخترها و سلاح می‌رسم به‌شان می‌گویم تازه این تفنگ یک جورهایی تخمه‌شکستنِ جنگ است! یک سلاح کوچک با حجم صدای کم نسبت به خیلی از جنگ‌افزارهای دیگری که قابل مقایسه با این سلاح سبک نیستند. وسط هیجان و هیاهو و شوق بچه‌ها از شلیک‌های هوایی، به محسن می‌گویم «این بچه‌ها توی یک محوطه‌ی امن، با رعایت فاصله و داشتن آمادگی برای شنیدن صدای گلوله اینطوری به هم می‌ریزند! ببین آن زن و بچه‌هایی که بمب‌های چند تُنی توی کوچه و محله و خانه و زندگی‌شان فرود می‌آید چه زجری می‌کشند!» دخترها وقتی دو دسته می‌شوند که برای‌شان صحبت کنیم، هیجان شنیدنِ صدای تیراندازی را یادشان رفته! همان خنده‌ها، همان شوخی‌ها و همان سوال و جواب‌های همیشگی نشانی از برگشت روال عادی زندگی‌شان است. صدای کم‌حجم اما مزخرف کلاشینکف چیزی جز خاطره‌ای جذاب نیست و قرار است توی جمع خانواده، وسط گرمی احوال‌پرسی‌های پدرانه و مادرانه تعریف شوند... اما غرش و موج انفجارهای فلسطین و لبنان و یمن و ... از یاد بچه‌های کوچک و دخترها و زنانِ آنها خواهد رفت؟ آسیب‌های آن برطرف خواهد شد؟ خانواده‌ای مانده که بعدها درباره صدای پرحجم انفجار با آنها گفتگو کنند؟! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
این را من ننوشته‌ام از رویاهایشان پرسیدم، و جواب‌هایی که یکی یکی مرا مُتِحَیِّر می‌کردند ... پزشک شدن، معلم شدن، مهندس شدن، پیشرفتِ مالی، یادگیریِ زبان جدید، نمره یِ بیستِ امتحانِ فردا، خریدنِ همان سایه‌یِ چشمِ معروف، خریدِ ماشینِ جدید، مسافرت به اِمریکا و ... همه شان خوب بودند و مقبول ولی ... چرا هیچکس نگفت که هدفش نجاتِ حیواناتِ مظلومِ در حالِ انقراض است؟! چرا هیچکس از غَمِ دلِ مردمِ مظلومِ آفریقا که سال‌هاست استعمار شده‌اند، دَم نَزَد؟! چرا هیچکس رویایِ تاسیسِ بزرگترین خیریّه‌یِ دنیا را به سر نداشت؟! چرا هیچکس نمی‌خواست که در سازمان مِلَل، سخنرانیِ جانانه‌ای برای حمایت از مردمِ مظلومِ دنیا بُکُنَد؟! چرا ... چرا ... و هزاران چِرایِ دیگر... همه‌ی زندگیِ‌مان شده خودمان. همه‌یِ هَم و غَم‌مان همین روزمرگی‌های موفقیت آمیز و پیشرفت‌هایِ شخصی‌ست، غافل از اینکه هیچوقت حالِ ما عمیقاً خوب نخواهَد شُد درحالی که پدری را جلویِ چَشمانِ طفلش به ناحق سَر می‌بُرَند... چطور می‌شَوَد برای خریدنِ یک خانه‌یِ جدید ذوق کرد در حالی که آن طَرَف، کودکِ پنج ماهه‌ای از گرسنگی جان می‌دَهَد؟! باورم نمی‌شَوَد... این همان حقیقتِ ارزشمندِ وجودِ ماست‌؟!‌ پروردگارِ من! هیچگاه آرزویِ پاکمان را هم ترازِ تکه‌ای آجر و آهن قرار نده که عینِ خواری و سرافکندگیِ ماست ...! پی‌نوشت: این را من ننوشته‌ام، یک شاگردِ خوش‌فکرِ تازه‌ی نویسندگی‌مان نوشته که در آینده حرف‌های زیادی برای گفتن خواهد داشت، ان‌شاءالله... کانال حاءنوشت https://eitaa.com/hanihanisaday اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
دو سالی که ویژه‌تر دارم کار می‌کنم توی حوزه نوجوانان و مخصوصاً دخترانِ نوجوان، کلاس چالشی کم نداشته‌ام! در این میان سهم پسرها همه کلاس‌هایی بوده که رفتم و سهم دخترها فقط دو تا کلاس بوده! چالشی بودن هم مفهومی دارد از نظرم. کلاس چالشی ممکن است برای یک معلم یا مربی، کلاسِ پر از سوال و بحث و آواری از شبهات باشد؛ برای من اما این کلاس‌ها یک تفریحِ حال خوب‌کنِ لذت‌بخش است؛ و کم هم نبوده از این کلاس‌ها که رفته‌ام. اما منظورم از چالش، چالشِ همراه کردن بچه‌هاست با بحث‌ها. اینکه دل به دلِ بحث بدهند و با آن بیایند جلو و نه تنها خوب گوش کنند، که خوب هم به نقد و نظر بکشند. اعتراف کنم که همیشه توی کلاس پسرها بازنده‌ی این چالش‌م، البته با عرض ارادت خدمت همه‌ی پسرهای دوست‌داشتنی؛ و بدترین آن را همیشه توی ذهنم دارم و اتفاقاً سرِ بعضی از کلاس‌ها تعریف‌ش می‌کنم تا حسابی به حال و روزِ منِ بیچاره‌ی آن ماجرا بخندند! اینطوری بگویم که چند جلسه توی یک مدرسه و دو سه تا کلاس زجر کشیده‌ام اما برای سال‌های سال بعد خاطره‌ی شنیدنی دارم که تعریف کنم! چیزی شبیه همین سربازی رفتن پسرها و خاطراتِ ناتمامش! سر کلاسِ دخترها اما اینطوری نیست. همه‌ی دو سالی که رفته‌ام کلاس و با صدها و شاید هزاران دانش‌آموز دیدار و گفتگو داشته‌ام، فقط دو تا کلاس با من راه نیامده! یکی‌ش همین روزهای گذشته بود. از جزئیاتِ کلاس هم نیازی نیست بگویم که چیزی بود توی مایه‌هایِ «چی داری میگی واسه خودت» و «ما که نمی‌فهمیم و داریم کار خودمونو می‌کنیم!» تجربه‌ی کلاس پارسالی اما این بار به کمک‌م آمد. مثل آن یکی مدام روی ساعت‌م نگاه نکردم که «ای خدا چرا این یه ساعت داره یه سال و نیم کِش میاد؟!» فرستادم یکی از بچه‌ها را به دفتر و اجازه‌ی استراحتِ کامل هم‌کلاسی‌هاش را گرفتم! خودم هم زدم بیرون و آن سه ربع ساعتِ باقیمانده را صرفِ مشاوره به دانش‌آموزی طالبِ مشورت کردم...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
امروز رفتم مثل همیشه نفسی گرفتم از کتاب‌ها؛ به دوستِ کتابفروشِ استادم این وقت‌ها می‌گویم که «فقط آمده‌ام یک نفس بگیرم و بروم...!» همین؛ خریدی در کار نیست حتی بیشتر وقت‌ها... چند تایی هم عکس گرفتم از آنهایی که خوانده‌ام یا تعریف‌شان را شنیده‌ام و خوش‌فروش‌ند. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT