اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
و همسایه شدیم، دیوار به دیوار... #روایت_گمنامی #پارک_غدیر اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
نفر دوم این قوم آمد...
باز هم شهید خیبر در مجنون
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
نفر دوم این قوم آمد... باز هم شهید خیبر در مجنون #روایت_گمنامی اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_
ای عشق...
و تو در مرکز تصویر منی...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
یکی قبل از آمدنش خواب دیده، یکی هم توی مراسم استقبال کربلایش جور شد... دارد یکی یکی ویزیت میکند آق
گرفتار تیروئید نشده بودم که یک غدهی بدخیم هم چسبید بهش! بعد از چند ماه دوا دکتر بالاخره تیروئیدم را برداشتند و غده هم درمان شد. از آن به بعد قرص و دوا شد مصرف روزانه و دکتر گفت تا آخر عمر باید بخوری تا جبران تیروئید نداشتهات باشد.
همه چیز خوب شد تا اینکه از دو ماه پیش خفگی آمد سراغم و دوباره کارم به دکتر کشید. گفت برو آزمایش بده. به احتمال زیاد غدهی بدخیم برگشته!
از طرفی همسرم از بچههای درگیر توی ماجرای شهداست. سر ماجرایی، پارسال به این نتیجه رسید برود آن پشتوپسلها کارش را بکند و جلوی چشم نیاید! ناراحت بود. قول داد به خودش که جلوی چشم نمیآیم و تمام...!
یادمان شهید پارک غدیر را آماده میکردند که یک شب خانوادگی رفتیم دیدن سازه تا ببیند چقدر کارش پیش رفته. وقت برگشتنی ماشین رفت روی یکی از سنگهای جدول و لوله اگزوز ماشین را از جاش کند! پسر بزرگم زد زیر خنده: «بَدِش اومد!» همسرم گفت: «کی؟!» پسرم گفت: «شهید!» همسرم گفت: «برای چی؟!» پسرم گفت: «چون گفتی دیگه جلوی صحنه کار نمیکنم!» همسرم مکث کرد و بعد گفت «باشه، دیگه چیزی نمیگم!» و توی ماشین سکوت شد و سکوت تا برسیم خانه. و من مدام ذهنم مشغول بود که چطور سنگ به آن بزرگی را ندیدیم!
گذشت تا حسن آقا تماس گرفت «بیا داریم یادمان شهید بیده را میسازیم!» همسرم گفت که نمیآید. توی مطب بودیم و نوبت دکتر که برگشت و گفت «اگه این آزمایش منفی باشه و چیزی نباشه دوباره برمیگردم تو صحنه و کارو پیش میبرم!»
... دکتر مطمئن بود بیماری برگشته! مطمئن! همهی شواهد و حال و روز من داد میزد که دوباره غده بدخیم کارش را شروع کرده. اما وقتی گفت هیچی نیست، انگار کلمات دیگری از زبان دکتر میشنیدم: «ویزیت شدی، آن هم توسط آقای شهید...!»
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
گرفتار تیروئید نشده بودم که یک غدهی بدخیم هم چسبید بهش! بعد از چند ماه دوا دکتر بالاخره تیروئیدم ر
نشستهام منتظر شهید و محمدجواد از خاطرهی رفتنش به سالگرد حاج قاسم میگوید.
محمدجواد لباس نظامی داشته که حلقهی امنیتی را رد کرده آمده محل انفجار کرمان. محمدجواد بالای سر دختر کاپشنصورتی هم رفته، مادرِ در حال جان دادن را دیده و صحنههایی دیده که میگوید تا آخر عمرم فراموش نمیکنم.
میگفت یکی از زنها بیتابی میکرد که نیروی امدادی علتش را پرسید. زن وسط حال و روز ناجورش اسم همسر و پسرش را میآورده که نیروی امدادی میگوید لابد زخمی شدهاند و رفتهاند یکی از بیمارستانها...
میگفت آن خانم گفته «چی میگی؟! من خودم جنازهشون رو با دست خودم گذاشتم توی آمبولانس...!»
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
گرفتار تیروئید نشده بودم که یک غدهی بدخیم هم چسبید بهش! بعد از چند ماه دوا دکتر بالاخره تیروئیدم ر
آغازی بر روز آخر...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
May 11
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
آغازی بر روز آخر... #روایت_گمنامی اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
رسیده خانهی آخر...
به کوچهی ما
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
رسیده خانهی آخر... به کوچهی ما #روایت_گمنامی اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
خداحافظ رفیق همراه این روزهای غربت و غریبی بچههای فاطمه...
خداحافظ دوست شهیدی که همراهمون کردی با خودت...
خداحافظ آقای شهید...
خداحافظ مهمان همیشگی حضرت مادر...
ما رو دور ننداز رفیق...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
و شهر دو تا ساکن جدید دارد و میبد شده جمعیتش به اضافهی دو نفر...
حواستان هست؟!
بوی عطر خاصی به مشامتان نمیخورد؟
حضرت مادر دو تا از بچههاش را فرستاده اینجا تا کمی زندگی کنیم...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
انا اعطیناک الکوثر... مادر... مادر #حسین_ستوده اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
آخرین لحظههای توی این آمبولانس خواستنی را با این مداحی دم میگیریم...
انا اعطیناک الکوثر...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
در تابوت را هادی باز کرد. مثل همیشه. و از بالا دارم تکتک صحنهها را ثبت میکنم که یک حجم سفیدی کوچولو را توی بغل یکی میبینم. توی چشم میزند چون رنگ صحنه، سیاه است بیشتر.
آدمِ دست به بلندگو را یادم رفته اما گفت این بچه امشب عمل قلب باز دارد!
میدانید؟!
دیدن بچههای چند ماهه همینطوری برای شیعهها همراه است با یک حس غمِ تعریفنشدنی، چه برسد به اینکه آن بچه توی موقعیت خوبی دیده نشود و به خاطر نیاید؛ شبیه واقعهی دهم محرمِ ۶۱ هجری قمری!
بچه وسط گریهی بیشتر شدهی مردم دست به دست شد تا تابوت تازه باز شدهی شهید گمنام. من نزدیک نیستم و نمیدانم دقیقاً چه اتفاقی افتاد، اما لابد تبرک دادند به کفنی که استخوانهای آقای شهید تویش بوده...
امشب این بچه که تا قبل از این ماجرا بچهی پدر و مادری بوده و حالا شده بچهی دوستداشتنیِ مردم یک شهر، میرود زیر عمل قلب باز. آقای شهید گرهِ کار دست خودِ خودت باز میشود. و من چقدر که دوست دارمْ روایت حال خوبِ آن بچه را بعداً روی همین مطلب بازنشر دهم...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT