اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
عکس بچهی دوستداشتنیِ مردم یک شهر را محمدصالح از نزدیک ثبت کرده...
توی تابوت تازه باز شدهی شهید گمنامی که آخرین لحظه معلوم شد سر در بدن نداشته...
آقای خوبِ شهید، بسم الله...!
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
46.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الیاس وقتی بیاید پای کار تا حد زیادی خیالم راحت میشود که حق مطلب ادا شده...
و همیشه عکس و فیلمهاش همان چیزی بودهاند که خیلی دوست داشتهام...
الیاس میگوید توی ماجرای تشییع پیکر شهید گمنام پارک غدیر عنایت شهید به ما هم رسید! میگوید اصلأ تصویر هوایی نداشتیم، پیگیری هم نکردیم اما تصاویر دو تا پهپادِ فعال توی مراسم از طریقی به ما رسید...
جلوههای خوشگلی از یک مراسم باشکوه را میبینید که کارِ دستِ رفقای دوستداشتنی مناست.
پینوشت؛
با کیفیت بیشتر فرستادند و من حجم کلیپ را کم کردم. البته هنوز هم کمتر میشود ولی حیفم آمد...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
عکس بچهی دوستداشتنیِ مردم یک شهر را محمدصالح از نزدیک ثبت کرده... توی تابوت تازه باز شدهی شهید گ
حدوداً ده و نیمِ پریشب به خودم گفتم «الانِ سرمای استخوانسوز هیچ بنیبشری راهش را نمیکشد برود پای یک قبر، ان هم توی فضای باز بنشیند!» بعد از جلسهای بود و کج کردم سمت فجر بیده...
از لا و لویِ بنرها و بلوکهای بزرگ سیمانی اما جمعیت بود که خودش را پای قبر شهید نشان میداد. دمای بدنم صفر بود، سقوط کرد زیر صفر! روی همان موتور پیاده هم نشدم، یک سلام از دور دادم و برگشتم خانه...
امروز صبح به خودم گفتم «شب که نشد، مردم هم بیکار! همیشه هم قرار است همین باشد، صبح بروم که ملت دنبال راهی کردن بچه به مدرسهاند، یا راهی کار و زندگیشان!» سرما اذیت کرد ولی رفتم یک فاتحه بخوانم برای همشهری جدید که به دل خیلیها نشسته!
باز آدم پای قبر بود. رفتم و فاتحه را خوانده نخوانده دیدم ملت دارند سرازیر میشوند آنجا. راهم را کشیدم و زودتر از انچه باید خالی کردم!
یک اُنسی انداخته توی دل و قلب مردم که خودم حتی تجربه کردم؛ شهدای دیگرِ میبد هم این قدر دلبری نکردهاند که این آقای شهید کرده! محمدجواد حتی آدرس داد یک آقایی داریم زیاد اهل این حرفها نیست! اما هر شب سری میزند به آقای شهید و یک سیگار پای قبر دود میکند! و به رسم همنشینی و رفاقت پنج دقیقهای همانجا میپلکد و میرود خانه...
زیاد هم نمیخواهم خواب این و آن را برایتان تعریف کنم ولی گفته شده توی خواب یکی آمده و سید بوده! من که این روزها مدام درگیر دریافت و گاهی نوشتنِ برخی از تجربههای افراد از برخوردشان با این شهید بودهام، حس میکنم این آقای شهید با بقیه فرق دارد؛ خیلی انگار فرق دارد!
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
حدوداً ده و نیمِ پریشب به خودم گفتم «الانِ سرمای استخوانسوز هیچ بنیبشری راهش را نمیکشد برود پای ی
👆لطف کردهاند این مطلب را فرستادهاند برای گروههای خودشان، مخصوصاً هممحلهایهای آقای شهید؛ یکی خوشذوقی کرده نظری داده، چون خودم خیلی کیف کردم از خواندنش، برایتان میگذارم همین جا، بخوانید؛
«واقعا نمیدونم چرا این شهید گمناممون اینقدر دلنشین هست، تا بیکار میشویم پاتوقمان شده شهید!
واقعا خودمون هم نمیدونیم چه سری هست که دلها را به خودش میکشد
حتی روزی سه بار هم سر بزنیم باز هم کم است...
حتی بچههای کوچک هم همینجورن
همش میگن بریم شهید گمنام!
نمیدونم چه سری داره این شهید
که دل کوچیک و بزرگ و پیر و جوان رو برده...»
پینوشت؛
خوش به حال آقای شهید؛ که خوب جایی ساکن شد...
و خوش به حال مردم محله و مردم شهر به خاطر این همجواری و همسایگی...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
👆لطف کردهاند این مطلب را فرستادهاند برای گروههای خودشان، مخصوصاً هممحلهایهای آقای شهید؛ یکی خو
پارک غدیر یک جورهایی بامِ میبد است؛ توی این سرما البته شده شبیه همان قلهی دماوندِ تهران! سرد و یخچال اما بدون برف! و این شبها به خاطر ساکنِ جدیدش شلوغ شده. آدم است که میآید و میرود و بچههای خادمالشهدا زدهاند به موکبداری...
تا برسم پای آتشِ گُر گرفته و یخم باز شود، چشموچارم عبدالله را ندید. گرم که شدم تازه سلام و علیکمان گرفت. بقیه هم هر کدام گیر و گرفتِ کاری بودند. یکی با بلوکِ سیمانی زور میزد تنهی ترِ درختی را دو نیم کند برای آتش و چند نفری زده بودند توی کار بستنِ چادرِ بزرگِ دعای کمیل فرداشب.
من اما آمدهام سری بزنم به شهید و بچهها و از پذیرایی موکبیِ گرم و گیرایشان بهترین استفاده را ببرم. این وسط با صالحالشهدا انداختیم دورِ پارک و گفوگفتی کردیم، البته همراه با یک گربهی لوس که مدام توی دست و پایمان لولید که نفهمیدم گشنهست یا نیازمندِ کمی ملاطفت و مهربانی!
الغرض؛ فقط خواستم بدانید اگر این شبها گذرتان به خانهی همسایهی جدیدمان افتاد، بیدرکجا و بیسر و سامان نمیشوید! یک چایی و آویشن و حاجیبادام و کیکیزدی پیدا میشود که دور هم بخوریم :)
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
پارک غدیر یک جورهایی بامِ میبد است؛ توی این سرما البته شده شبیه همان قلهی دماوندِ تهران! سرد و یخچا
یه عکس خیلی خوب ببینید از مراسم استقبال از شهدای گمنام در مرکز استان. آفرین به محمدصالح...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
فردا روز تکریم مادران و همسران شهداست. و اما این عکسی که گذاشتهام از روی یکی از فیلمهای این مدتی که همراه شهید بودیم برداشته شده...
من نمیشناسم! ولی دست میزد روی تابوت شهید گمنام و میگفت:
«اگر امیدواری از بچهام داشتم، این قدر عاشق تو نبودم مادر...
مادر...
این قدر عاشق تو نبودم...!»
و مادر را میکشید یک جوری که آدم دلش کباب میشد...!
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
رانندهٔ آمبولانس را میشناختیم. مردِ پر اُبهَت ِدلرحم با آن عینک و سبیلِ رویهم جفت و جور شدهاش. ق
به ساعت نگاه میکنم. دارد دیر میشود. میروم سراغ پسرم. جلوی کامپیوتر نشسته و دکمههای کیبورد را با حرص فشار میدهد. تانکهای توی مانیتور دارند پیشروی میکنند و او با هول و ولا به طرفشان شلیک میکند و هر بار تانکی آتش میگیرد با غرور لبخند میزند.
لباسهای بیرونی را میدهم دستش و میگویم: «فقط دو دقیقه وقت داری آماده بشی!»
بیتفاوت میگوید: «فکر نکنم خوش بگذره، نمیام.»
قسمتِ والدِ مغزم میخواهد فاز نصیحت بردارد و شروع کند به سخنرانی در مدح شهید. ساکتش میکنم. نقطه ضعف پسر را میدانم. لبخند میزنم و میگویم: «یادت باشه موقع برگشت دو نفری بریم کافیشاپ و یه چیزی بخوریم.»
قسمت والد مغزم دو دستی میزند توی سرش و میگوید «داری باج میدهی!» بی اعتنایی میکنم...
چهل دقیقهای میشود که با پسر، ورودی جادهای شیبدار منتظریم که شهید را بیاورند. گاهی مینشینم روی جدول حاشیه میدان وگاهی میایستم.
کمکم دارم از این انتظار خسته میشوم. با خودم مرور میکنم؛ اگر مادر شهید زنده باشد، الآن نزدیک چهل سال است که منتظر این پسر شهید است. حتما او هم کلافه شده. خدا میداند که چند بار در خیال خودش صدای پاهای پسرش را شنیده و پا برهنه دویده توی حیاط، او را ببیند و قربانِ قد و بالای رعنایش برود. حتما دلش که به تنگ میآمده لباسهای پسرش را بغل میکرده و بوی آن را نفس میکشیده.
خودم را جای مادر شهید میگذارم و یک آن شبیه او دلم برای پسرِ خودم تنگ میشود. پسری که یک قدمی من ایستاده و دارد با نوک کفشش روی خاکهای نرم میدان را خطخطی میکند. دلم برایش تنگ میشود و دستش را محکم میگیرم. اخم میکند و میگوید: «مامان زشته! من کلاس پنجمما، بزرگ شدم...!» لبخندِ غمناکی تحویلش میدهم که معنایش را نمیفهمد...
از دور جمعیت را میبینم که دارد میآید جلو، همراه با تابوت یک پسر رعنا که پیچیده شده در پرچم سه رنگ. اگر مادرش اینجا بود اصلا به این فکر هم نمیکرد که از جسم پسرش چند تکه استخوان مانده؛ چند تکه استخوان پوشیده در پارچهای سپید. حتما به قد و بالای رعنایش افتخار میکرد و محکم میگرفتش توی بغل...
پشت تابوت شهید همراه جمعیت راه میافتیم و از پیچ و خم جادهای شیبدار رو به بالا حرکت میکنیم. به سمت پارک غدیر؛ بام میبد. خسته شدهام و نفس نفس میزنم؛ حالا پسرک است که دست مرا محکم گرفته و دنبال خودش میکشاند. توی مغزم چیزهای مختلفی قاتی شدهاند، مادر شهید، تابوتی با چند استخوان، پسری که دستگیری میکند، روضهی کوچه...!
و گاهی اینطوری میشود؛ گاهی پسری باید که از مادر دستگیری کند...
#روایت_گمنامی
✍️ روایت از #خانم_آبپیکر
#انجمن_ادبی_فکه
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
حدوداً ده و نیمِ پریشب به خودم گفتم «الانِ سرمای استخوانسوز هیچ بنیبشری راهش را نمیکشد برود پای ی
یک چیزهایی شنیدهام و محمدجواد خبری داده به من...
... و من که این روزها مدام درگیر دریافت و گاهی نوشتنِ برخی از تجربههای افراد از برخوردشان با این شهید بودهام، حس میکنم این آقای شهید با بقیه فرق دارد؛ خیلی انگار فرق دارد!
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
جمع شدن آدمهای متفاوت در یک جا همیشه جذاب است؛ مثل جمع شدن تیپ و قیافههایِ ظاهراً بی اعتقاد تا آدمهای یقهبستهی تسبیح به دستِ سر به زیرِ استغفراللهربیواتوبالیه!
و این جمع شدن را مثلاً توی تشییع پیکر شهید حاج قاسم یا شهید سید ابراهیم لابد دیدهاید؟
دیشب فرصتی شد و این جمع شدنِ دوستداشتنی را کنار آقای شهید پارک غدیر دوباره دیدم! ناسلامتی رفته بودم که با بچهها بساط موکب را راست و ردیف کنیم، اما دیدم آقایون و داداشا، کاپشن انداخته روی شانه چایی را بار گذاشتهاند و آمادهی پذیراییاند از خلقالله. خود جوش و دست به کار و بی معطل شدنِ پای این و آن.
دیشب که سر آقای شهید هم حسابی شلوغ بود، دیدن ترکیب بچه بسیجیهای خادمالشهدا و رفقایِ داشمشتی و به اتحاد رسیدنشان در سرآوریِ به مهمانهای همهمدلیِ آقای شهید خیلی دلگرمی داد...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخواهید ببینید چطور شهید پیدا میکنند؟ یک نمونه را ببینید...
اینجا مناطق عملیاتی شرق دجله یا شلمچه است
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
هشتکِ روایتهای مختلفِ الفکاف برای دسترسی آسان؛
#مشهدالرضا
#روایت_سفر
#بر_فرش_حرم
#روایت_گمنامی
#روایت_راوی
#روایت_حسین
#کتاب_بخونید_عزیزای_دل
#خانهی_هدایت
#روایت_رأی
#غلامحسین
بعد از لمس هشتکها، جهتنما را بزنید تا برسید به اولین روایتِ هر کدام از هشتکها...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT