eitaa logo
عـ.ـمـ.ـآ.ر.یـ.ـو.ن.³¹³
121 دنبال‌کننده
977 عکس
519 ویدیو
48 فایل
•﴿بِسمِ‌رب‌الحسێن؏﴾♥️! خــآدم ڪـآنــآل @AMMAR_YASER_313 شھیدخرازۍ✐ اگرکاربراۍرضاےخدآست پس‌گفتنش‌براۍچہ؟ پس‌کُپی‌حلالہシ فوروارد هم گشنگھ :)♥ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•• بیسیمچی مون⇩ @BISIM_chii #التماس‌دعا📿 والسلام♥️ 200...🚶.....300
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 چشمانم رابستم و شروع کردم به ذکر گفتن . دلم آرام گرفته بود حالا مطمئن بودم استاد شمس نجاتم میدهد و من دیگر غلط اضافه میکنم که وارد چنین مهمانی هایی شوم. دقایقی که گذشت صدای استاد شمس دوباره به گوشم رسید: _الو خانم ادیب حالتون خوبه؟ _بله ...بله خوبم _من رسیدم تو کوچه میتونید بیاید بیرون؟ _این پسره هنوز اینجاست .میترسم بیام بیرون _خیلی خب من میام داخل فقط بگید کجا هستید؟ _باشه,من پشت ویلا هستم . از خجالت روبه روشدن با استاد شمس دوباره اشکم جاری شد . کمی که گذشت متوجه شدم کسی به این سمت می آید. ترس به دلم سرازیر شد که نکند دوباره همان پسر باشد ولی با نزدیک شدنش به من و وقتی مقابلم زانو زد ترس جایش را به خجالت و شرمندگی داد . با صدایش به خودم آمدم: _خانم ادیب _سلام _علیک سلام.شما اینجا چیکارمیکنید ؟اینجا جای مناسبی واسه یه دخترخانمه؟ _ببخشید به زحمتتون انداختم و مزاحمتون شدم _من گفتم مزاحمید؟ بلندشید بریم. وقتی ایستادم تازه به یاد آوردم که کت و شلوار به تن دارم .برای من پوشش زیاد مهم نبود ولی از اینکه استادشمس درموردم فکر بدی کند ناراحت بودم.استاد شمس بدون اینکه به لباسم دقتی کنی نگاه گرفت و کمی جلوتر از من به راه افتاد و من همچون جوجه اردکی پشت سرش به راه افتادم. استادشمس در عقب را برایم باز کرد تا سوارشوم و سپس خودش هم سوار ماشین شد و به راه افتاد.کمی که گذشت گفت: _خانم ادیب آدرستون رو بفرمایید _فرمانیه خ نارنجستان هفتم _خانم ادیب شما همیشه به این جور مهمونیا میاید؟ _بعضی وقتها ولی همیشه با داداشم میام _من نمیدونم داداشتون با چه تفکری شما رو به این جشن ها میبره ولی شما خودتون باید بدونید این جور مهمونیا که هرکی به هرکیه مناسب یه دخترخانم نیست.اگه اتفاقی.. کلافه دستش را به موهایش کشید و زیر لب لا اله الا الله گفت.در حالی که شرمنده شده بودم ,گفتم: _بله حق با شماست. _حالا میگید چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته از اینکه به یاد داشت من برای چه با او تماس گرفتم خوش حال بودم گفتم: _قبلا از رفتن به این مهمونی ها از شنیدن آهنگ های شاد .از رقصیدن تو این جمعها خیلی خوشم میومد و تا اخر مهمونی خسته نمیشدم ولی امشب همه چیز فرق کرده بود .وقتی به دختر و پسرایی که میرقصیدند نگاه میکردم احساس حماقت میکردم از اینکه منم قبلا مثل اینا بودم.دنبال یه نشاط واقعی میگردم.من قبلا اونجاها یه نشاط موقت پیدامیکردم ولی الان اون نشاط رو نمیخوام. الان احساس خلاء و پوچی میکنم . الان نمیدونم دقیقا چی خوشحالم میکنه چی نه . الان احساس میکنم یه چیزی گم کردم که هرچی بیشتر میگردم کمتر پیداش میکنم .این اتفاقات از وقتی افتاده که با شماآشنا شدم و حرفاتون رو شنیدم _حالا این خوبه یا بد؟ _این که با شما آشنا شدم؟ در حالی که از گیجی من خنده اش گرفته بود گفت: _اینکه حرفهام باعث شده یه سری رفتارها و خوشی های کاذب دیگه براتون جذاب نباشه _واقعا نمیدونم .فقط میدونم الان خیلی بیشتر از قبل میخوام که امام زمان عج رو بشناسم _خب این خیلی خوبه.من مطمئنم که شما میتونید به آرامش برسید _امیدوارم... @dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 دیگر حرفی بینمان رد وبدل نشد .وقتی وارد کوچه شد با دست خانه را نشانش دادم و او جلو در نگه داشت و گفت: _خانم ادیب میتونم یه خواهش کنم ازتون _خواهش میکنم ,بفرمایید _قصد دخالت تو زندگی شخصیتون رو ندارم ولی میدونم شاید پررویی باشه ولی میخوام ازتون خواهش کنم لطفا به هیچ وجه دیگه تو چنین جشن هایی شرکت نکنید .بین یک مشت آدمی که چیزی جز خوشی براشون اهمیت نداره جای مناسبی برای دخترخانمی مثل شما نیست.نگذارید پاکی دلتون رو نابود کنند. من خوشحالم که حرفام باعث شده تا شاید کمی از اون خوشی های پرگناه زده بشید. _چشم استاد حتما _درضمن من بیرون دانشگاه استادتون محسوب نمیشم کیان شمس هستم و ممنون میشم به فامیل صدا بزنید. _چشم آقای شمس. _چشمتون بی گناه _بابت امشب ممنونم .خیلی به زحمت انداختمتون .معلوم نبود اگه شما نبودید چه.... _دیگه به امشب فکرنکنید .زحمتی نبود .خوشحالم که تونستم کمکتون کنم . _بازم ممنون .بفرمایید خونه _ممنونم.من اینجا می مونم تا تشریف ببرید داخل.بفرمایید دیر وقته _شبتون بخیر.خدانگهدار _شب خوش وارد حیاط شدم و در را بستم و به ان تکیه دادم. اشکهایم بی محابا بر روی گونه ام جاری شده بود.از دست روهام بسیار عصبانی بودم چطور توانسته بود مرا فراموش کند و پی خوشی خود برود.اگر کیان به دادم نمیرسید معلدم نبود الان در چه حالی بودم و سر از کجا درآورده بودم.در حالی که به زحمت خودم را به سمت داخل خانه میکشاندم با خودم گفتم کی استاد شمس برایت شد کیان!!شاید از وقتی که روبه رویم نشست و حالم را پرسید و تنها رهایم نکرد.باورش سخت بود ولی او کاری با دلم کرده بود که به چشمم یک تکیه گاه محکم و مهربان آمده بود و خیالم راحت بود تا وقتی دل در گرو او داشته باشم هیچ کس نمیتواند آزارم بدهد.در حالی که از تصور بودن کیان در زندگیم غرق خوشی بودم .به داخل خانه رفتم .همه برقهای سالن خاموش بود و این نوید از خواب بودن اهالی خانه میداد. باید رهام را میدیدم و همه عصبانیتم را برسرش خالی میکردم. وقتی با عصبانیت در اتاق را باز کردم و او را ندیدم اه از نهادم بلند شد. به سمت اتاق خودم رفتم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم .گوشی تلفنم را جلو چشمانم گرفتم و تازه متوجه خاموش شدنش شدم. با عجله او را به شارژ زدم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم بخاطر بی مسئولیتی او مجبور شدم مزاحم استادم شوم و با او به خانه بیایم. کمی که گذشت گوشی را روشن کردم و با ده ها تماس بی پاسخ از روهام و ساسان مواجه شدم . میخواستم شماره روهام را بگیرم که گوشی در دستم لرزید با عجله تماس را برقرارکردم و صدای فریاد روهام به گوشم رسید که گفت: _معلوم هست کدوم گوری هستی؟میدونی چندبار تماس گرفتم ؟روژاااان _سلام _سلام و درد .سلام و کوفت .کجا گذاشتی رفتی هااان _سر من داد نزن .اینو من باید بپرسم نه تو _من همون قبرستونی بودم که باهم رفته بودیم.میدونی چه حالی داشتم وقتی وجب به وجب اون خراب شده رو دنبالت گشتم _تو هم میدونی من ته اون باغ از ترس اینکه به دست یکی از همجنسات که تا خرخره خورده بود و دنبالم میگشت ,نیفتم چقدر به خودم لرزیدم.من به تو زنگ زدم ولی یه دختری برداشت و گفت با دوست دخترت رفتی و گوشیتو جا گذاشتی _معلوم هست چی میگی روژان .من لعنتی با تو به اون مهمونی رفتم .من غلط بکنم خواهرمو ول کنم و برم دنبال یک دختر هرجایی. _من که علم و غیب نداشتم .ترسیده بودم حرفهای اون دختر رو باور کردم .به ساسان هم زنگ زدم ولی جواب نداد. اون پسر داشت بهم نزدیک میشد ترسیده بودم وقتی استادم زنگ زد بهش گفتم .اومد نجاتم داد و منو رسوند خونه. _روژانم ,خواهری میدونی مردم و زنده شدم تا تو زنگ زدی .میدونی چه حالی داشتم وقتی ندیدمت.خاک برسر من کنند که تو رو باخودم به این جهنم آورده بودم.من پدر اونی که بهت دروغ گفته رو درمیارم .یه کاری میکنم تا به غلط کردن بیفته _چطوری میخوای پیداش کنی ؟من حالم خوبه پاشو بیا خونه _فکرکنم یادت رفته که گوشی من همه تماس ها رو صبط میکنه.برو بخواب عزیزم .منم میام _داداشی زودتر بیا دوست دارم مثل بچگی هامون تو اتاقم بمونی تا بخوابم _چشم فدات شم .الان میام .فعلا @dokhtaranehazrateAgha
نظرتون راجع به رمان روژان چیه ؟ https://harfeto.timefriend.net/16121965302251
😳😳👇 یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞 همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔 روحت شاد و یادت گرامی @dokhtaranehazrateAgha
سلام متاسفانه پیام شما برای ما اینجوری اومده😆
سلام . معلومه خیلی از رمان خوشتون اومده ها😃
•<🛵📒>• ڇاڐࢪے کھ ݕاشێ🐣😌 میدونی‌ با اࢪزش‌ ترین🍒🍓 امانت‌ حضࢪت‌ زهرا ࢪو‌ دارۍ🍐💕 چادࢪے کھ باشے💕👛 اول‌ اسمت‌ خانم‌ میاد، نه‌ خانمی💞😏 چادࢪے کھ باشی😍🖐🏻 با افتخار سرتو بالا میگیری☺️🍓 چون‌ اون‌ بالایی‌ بالا سرتھ💜😋 |♥️| ✨💕 •|فداییان زینب ✨🌸|• -----------∞💕↻💕∞----------- 🌿✨@dokhtaranehazrateAgha -----------∞💕↻💕∞-----------
*طرح قرائت ۲۰میلیون سوره مبارکه کوثر به نیت برآورده شدن حاجات،شفای عاجل بیماران ، نابودی ویروس کرونا از جهان.* *سهم شما سه مرتبه *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ* *إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ* *فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ* *إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ* *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ* *إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ* *فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ* *إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ* *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ* *إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ* *فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ* *إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ* *اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد* *اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد* *اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد* *اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد* *اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد*. *و عجل فرجهم* *اگه نشردهید تا آخر امشب چندین هزارصلوات و سوره کوثر خوانده میشودکه اجروثواب این کارشامل حال شماهم خواهد شد* *اجرشما با حضرت زهرا (س)* @dokhtaranehazrateAgha
دلت‌میخوا‌د‌خد‌اهم‌دستتو‌بگیره...؟🌱میگے(:یامن‌یعطۍ‌من‌لم‌یسئلہ!‌:)🌱 یعنے‌『اۍ‌کسے‌کہ‌عطا‌کنے‌بہ‌هر‌کسۍ‌کہ‌ا‌زتوخواهد...!』باور‌دارۍ‌بھش؟ باورش‌کن:) بعدش‌بخواه! کافیہ‌لب‌تر‌کنۍ🌱تاخیر‌ننداے‌ها...! ماه‌؛ماه‌رجبه! ماه‌ریزش‌رحمٺ‌هاے‌خدا...🌱دست‌بہ‌کار‌بشیم‌یہ‌حاجت‌قشنگ‌بخوایم‌از‌خدا... @dokhtaranehazrateAgha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا