eitaa logo
انارهای عاشق رمان
356 دنبال‌کننده
434 عکس
200 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 یاد کلاس طب رزم افتاد. هوا پاییزی بود. از پشت پنجره، برگ‌های رنگی را می‌دید که چرخ می‌خورند و رقصان روی زمین می‌افتند. با انگشت شصت و اشاره‌ی هر دو دست، یک مستطیل درست کرد جلوی چشم. از پشت این قاب به بیرون خیره شد. منظره روبرو را اگر نقاشی می‌کرد، تصویر فوق‌العاده زیبایی می‌شد. استاد مایک آمد تو. کلاس ساکت شد. دانشجویان سر جای خود نشستند. لنا سر را از پنجره برگرداند. استاد کیف دستی را گذاشت روی میز. از جیب کناری، فلش را در آورد و وصل کرد به لب تاب روی تریبون. دست کشید به ریش پروفسوری:« سر فصل این جلسه مهارت‌های بالینی در مواجهه با سلاح‌های نامتعارفه.» با ماژیک مشکی روی تخته‌ نوشت:« فسفر سفید.» صدای قیژ ماژیک روی صفحه، گوشت را آب می‌کرد. رو کرد به دانشجویان:« کی می‌تونه راجع به این نوع بمب‌ توضیح بده؟» بچه‌های ردیف عقب، مثل همیشه، خود را به نشنیدن زدند. چند نفر هم گوشی را درآوردند برای جستجو. لنا فورا سرچ کرد. به لطف کلاسهای تندخوانی زود مطلب را می‌گرفت. دست بالا برد. گوشه‌ی لب‌های استاد به بالا کش آمد. با ماژیک به او اشاره کرد:« بازهم خانم لنا لوسادا! آفرین! بفرمایید.» با ویدئو پروژکتور، عکس پودر جامد سفید مایل به زرد را انداخت روی پرده. لنا بلند شد. پایین بلوز را کشید. موی سرکشی را که ریخته بود جلوی چشم، داد پشت گوش:« فسفر سفید ماده‌ایه که وقتی تو معرض هوا قرار می‌گیره، می‌سوزه و دود سفیدی پخش می‌کنه. آب توانایی خاموش کردن این آتیش رو نداره، طوری که این ماده تو دل آب می‌سوزه. اگه روی بدن جانداری بریزه، تا عمق بدنو آتیش می‌ده و اصلا خاموش نمی‌شه. تازه اینقدر قدرت داره که استخوون رو هم بسوزونه.» لنا نفس عمیقی کشید. زل زد به کت سورمه‌ای و کروات قرمز استاد که بین بچه‌ها معروف بود به برندپوشی:« بمب فسفری جزء رده تسلیحات کشتار جمعی WMD یا WEAPON OF MASS DESTRUCTION است. در ضمن این بمب، دودی سمی داره که مشكلات حاد تنفسی در حد خفگی یا سوختن ریه‌ در فرد رو ایجاد می‌كنه.» استاد همزمان با صحبت لنا، تصاویری از چند فرد مجروح را روی پرده نشان می‌داد. افرادی با صورت‌های آبله‌رو و بدن‌های سوخته. صدای همهمه تو کلاس آمد. یکی از دخترها دست بلند کرد:« چقدر وحشتناک! کدوم کشورا ازین سلاح ممنوعه استفاده کردند؟» استاد تصویر را عوض کرد. لبه‌ی کت را عقب داد و دست برد تو جیب شلوار. چند قدم راه رفت، با دیسیپلین یک سرهنگ. ابروها را گره زد:« ما سازمان ملل نیستیم که راجع به خوب یا بد استفاده از این سلاح نظر بدیم. تمرکزتون را بگذارید روی مهارت‌های بالینی در وقت مواجهه با قربانیان. خانم لنا بفرمایید.» لنا سر را از روی موبایل بلند کرد:« اگه قربانی خوش‌شانس باشه و مواد روی سر یا سینه‌ش بریزه؛ تو کمتر از 10 ثانیه کشته می‌شه؛ اما اگه مواد روی پاها یا دستا ریخته بشه، اونقدر سوزش ایجاد می‌شه که خون رو به نقطه جوش می‌رسونه و وقت برگشتن به قلب، تمام اندامای سر راه رو می‌سوزونه.» استاد سر تکان داد:« آفرین! کافیه.» چیزی تو دفتر نوشت:« نیم نمره اضافه به امتحان ترم.» صدای گریه‌ی لنا بلند شد. اسطوره اصلا خوش‌شانس نبود. عرقی که چکید از پیشانی‌‌اش با اشکی که از چشم‌ها راه برداشته بود، قاطی می‌شد. لناحالت تهوع داشت. دلش می‌خواست تمام هویت خود را بالا بیاورد. آنها چطور توانسته بودند از سلاح‌های ممنوعه استفاده کنند؟ خلبانی که این بمب را انداخت توی مناطق مسکونی، راجع به اثرات آن چیزی شنیده بود؟ شانه‌های لنا افتاد پایین. نگاه شرمسار خود را دوخت به زمین. چشمش افتاد به رد خون مقداد روی دامنش. نمی‌خواست دیدن عبدالله را از دل غم‌زده‌ی خود دریغ کند. سربلند کرد. با انگشت، قطره اشک سمجی که از مژه می‌چکید پایین را گرفت. رو کرد به عبدالله:« من نمی‌دونم چطور می‌تونم بهت بگم متاسفم. کاش کاری از دستم برمیومد.» عبدالله قرآن را بست و بوسید:« خداوند متعال در کتاب آسمانی‌اش می‌فرماید.» صدا را صاف کرد:« گمان نبرید آن‌ها که در راه خدا کشته شده‌اند مرده‌اند. آن‌ها زنده‌اند و نزد خدا روزی می‌خورند.» عبدالله بلند شد. پیشانی مقداد را بوسید. باران اشکش گونه‌ها را خیس کرد و چکید روی صورت ملتهب شهید:« به ما از کودکی یاد داده‌اند که همان‌قدر مرگ را دوست داشته باشیم که دشمن ما زندگی را دوست دارد.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
هدایت شده از امین
احکام ریزه میزه قسمت بیست و هشتم.mp3
1.04M
احکام ریزه میزه وضو ✍نعیمه جلالی نژاد 🎙امین اخگر
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
سوره نازعات _5870445649035528635.mp3
8.32M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ١١٨ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به امام حسن عسکری علیه السلام و مادر بزرگوار ایشان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تو چند روز بعد، نگهداری از بچه‌ها آنقدر وقتش را پر کرد که ذهنش نرود پی مصیبت مقداد. کم‌خوابی و مراقبت دائم، انرژی‌اش را می‌گرفت. فقط این نبود؛ رفتار هانا کلافه‌اش می‌کرد. اصلا دستی برای کمک نمی‌رساند. مدام به خاطر سروصدای نوزادها کنایه می‌زد و غرغر می‌کرد. گاهی لنا مچ نگاه او به بچه‌ها را می‌گرفت. حس خوبی نداشت. معنی آن نگاه‌ها را نمی‌فهمید؛ اما جیغ جیغ بچه‌ها فرصت تفکر را از او گرفته بود. لنا احساس می‌کرد افسرده شده. انگار یکی قلبش را می‌گرفت تو دست و مثل لباس خیس می‌چلاند. وقت خواب تا پلک‌ها می‌رفت روی هم؛ پیکر جزغاله‌ی مقداد می‌آمد جلوی چشمش. یادآوری آن نگاه خیس عبدالله او را می‌کشت. روزها وقتی خسته می‌شد به سرش می‌زد اینبار که صدیقه بیاید، بگوید که نه توانایی نگهداری از دو کودک را دارد، نه تجربه‌اش را؛ اما دلش نمی‌آمد. صدیقه حتما خیلی گرفتار بود. هربار که می‌آمد، از دیروز خسته‌تر و رنگ پریده‌تر دیده می‌شد. سارا هر چند جوان بود و کم تجربه؛ اما با بچه‌ها مهربان بود. فقط زمان بازی با بچه‌ها می‌آمد جلو. عملا همه کارهای دوقلوها را بر دوش لنا بود. آنقدر گرفتارش می‌کرد که خیلی وقت‌ها یکی دو وعده غذا را از دست می‌داد. شبها از خستگی تقریبا بیهوش می‌شد. خوبیش این بود که تا سحر، بچه‌ها تخت می‌خوابیدند. لنا به شدت دلبسته‌ی آنها شده بود. هر قدر هم که خسته می‌خوابید، با صدای ظریف گریه‌شان از جا می‌پرید. تو این چند روز، خیلی زود مادری را آموخت. یادگرفت چطور پوشک را زیر خط شکم بچه‌ها ببندد تا بند نافشان خیس نخورد. از لحن گریه‌شان می‌فهمید که چرا بی‌قرارند. وقتی سعید پاها را به هم می‌کشید، لنا درد را تو وجود خود حس می‌کرد . او را در آغوش می‌گرفت. کنار گردنش را بو می‌کشید. بوی بهشت می‌داد. آرام به پشتش می‌زد و قربان صدقه‌ می‌رفت. یا هرگاه سلیمه، نق می‌زد یعنی هم‌بازی می‌خواهد. دست و پای کوچکش را ماساژ می‌داد و کنار لپش را نوازش می‌کرد؛ آن وقت، گوشه‌ی لب سلیمه بالا می‌رفت و لبخند کمرنگی صورتش را فرشته می‌کرد. لنا با ذوق شیر درست می‌کرد و می‌گذاشت تو دهانشان. صدای هورت هورت نوزادان را دوست داشت، بر عکس آدم بزرگ‌ها که از صدای غذا خوردنشان اذیت می‌شد. وقتی جوانتر بود تو کتاب خوانده بود که بچه‌ها چون تازگی از آسمان آمده‌اند زمین، اینقدر خواستنی و معصومند. مادر می‌گفت که خنده آنها به خاطر قلقلک فرشتگان است. لنا می‌دانست که مادر دروغ نمی‌گوید. چندبار صدیقه وقت آوردن غذا گفت که اگر نیاز است بماند برای کمک، لنا قبول نکرد. آن روز لنا از صبح دلشوره داشت. اضطراب خوره شده بود در جانش و ذره‌ذره روحش را تراش می‌داد. وقتی صدیقه ناهار آورد از عبدالله پرس‌وجو کرد، چیز نگران کننده‌ای نبود. سلیمه و سعید خانه را گذاشته بودند روی سرشان. انگار آن‌ها هم دلشوره‌ی لنا را حس می‌کردند. لنا پوشک عوض کرد. شیر داد. آروغ گرفت؛ بچه‌ها چند دقیقه ساکت بودند و باز شروع می‌کردند. سارا، خسته، سلیمه را داد دستش:« کمرم داغون شد. بگیرش.» رو کرد به مادر:« یه وقت کمک نکنی مامان خانم!» هانا ابروها را به هم گره زد. سیاهی چشم را چرخاند به سمت لنا:« کسی که دلش بچه می‌خواد، باید تحمل گریه‌هاش رو هم داشته باشه.» عصر که لنا پوشک سلیمه را عوض کرد دید بند ناف، مثل ساقه‌ی چروکیده‌ی میوه‌ی رسیده‌ای که مأموریتش تمام شده، افتاد. ذوق زده فریاد زد:« وای! بیاین اینجا!» سارا آمد جلوتر. هانا کاموا و‌ میل بافتنی را گذاشت کنار. سرک کشید:« چی شده؟» لنا بند را گرفت تو دست:« خیالم راحت شد. کاش برا سعیدم بیفته.» هانا چهره را مچاله کرد:« اَه! ببرش اونور. فکر کردم خانم تخم طلا گذاشته.» اخم‌های سارا رفت تو هم:« چقدر بی‌سلیقه‌ای ماما!» هانا رو برگرداند. میل و بافتنی را گرفت تو دست و شروع کرد تند تند بافتن:« چیزی برای ذوق کردن نمی‌بینم.» بچه‌ها تا شب نق می‌زدند. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
سوره زلزال_5870445649035528658.mp3
4.99M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا