eitaa logo
انارهای عاشق رمان
341 دنبال‌کننده
497 عکس
228 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صدای عمو آرسن آمد:« چرا نبردیش دکتر.... می‌دونی که لنا چقدر برام عزیزه.» لنا گیج می‌زد. خواست از پله‌ها بالا رود، پاها گیر کرد به لبه، سکندری خورد. سریع دست را گرفت به میله محافظ تا نیفتد. انگار یکی با پتک می‌کوفت تو سرش. مَنِشه. مَنِشه. صدای زخمی مقداد را شنید؛ انگار از اعماق تاریخ می‌آمد:« روز سوم، بازجو که منشه صداش می‌زدند‌ اومد تو. چونه‌مو بالا گرفت. دوباره سوال کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زنم، چنان سیلی زد تو صورتم که حس کردم، مغزم تکون خورد.» چند لحظه ساکت شد:« بعد با کابل افتاد به جونم. خسته که شد، دستور داد دستامو از سقف باز کردند‌ و نشوندنم رو صندلی. گوشت دستام از ضرب شلاق زده بود بیرون، با طناب که بستنش، تا مغز استخونم سوخت. گیج و منگ بودم. نمی‌تونستم سرمو رو گردن نگه دارم.» صدای زخمی‌اش خشن‌تر شد:« مردک دورم چرخید. با دست زد رو شونه‌م. لبخند پلشتی زد و گفت:« خوب به من نگاه کن! تا حالا کسی نتونسته زیر دستم دووم بیاره. بیا شرط ببندیم چقدر می‌تونی زبون به کام بگیری؟» لنا به دیوار تکیه داد. به نفس نفس افتاده بود. نگاه انداخت به جمع مهمان‌ها. پدر را دید. مردی خوش‌تیپ با قیافه‌ی اروپای شرقی. داشت لبخند می‌زد. منشه پوزخند زد:« البته... از الان معلومه بازنده کیه. پنج دقیقه بهت فرصت می‌دم تا خودت اعتراف کنی؛ و گرنه...» نفهمیدم زمان چطور گذشت، مردک وقتی امتناع منو دید اشاره کرد به همکارش.» مقداد سرش را پایین انداخت. نالید:« دیدم در باز شد. ازهار رو آوردند. مات می‌دیدمش. مات ماندم. قلبم ریخت. عشقم اونجا بود. تو بدترین جای دنیا. تلاش کردم دستامو باز کنم. طناب بیشتر فرو رفت تو گوشتای زخمی. خواستم بلند شم، منشه با دست شانه‌م رو فشار داد به پایین. رگ غیرتم ورم کرد. خون جلوی چشمم رو گرفت. پلک زدم. برگ گلم رو سرخ می‌دیدم. منشه اومد جلوم. اشاره کرد به ازهار:« اینم شاه‌مهره‌ی من....» یک‌ور لبش رفت پایین:« آخ آخ، حواسم نبود که نمی‌تونی عشقتو ببینی!» پدر جام را گذاشت روی میز. دستمال کاغذی را برداشت. مثل یک جنتلمن لب‌ها را پاک کرد. :« منشه دستمال کاغذی برداشت. محکم کشید رو پلکام. از پشت پرده اشک دیدم، دستای ازهارو بسته بودند. یه مرد اونو هل داد طرفم. پاهاش از رد هم نمی‌آمد. پلک زدم. اشک و خون، از چشمم ریخت بیرون. صورت ازهار کبود بود. رد خراش از کنار گوش تا پایین گردن دیده می‌شد. رو پیراهنش جابه‌جا خون پاشیده بود. ازهار سرشو انداخته بود پایین. نگاهشو از من می‌دزدید. منشه موهاشو گرفت تو دست. نگه داشت روبروم. رو کرد به من:« مادر بچتو می‌بینی؟ حتما خیلی دوستش داری؟... ها! هر چند شما جنتیل‌ها چه می‌دونید عشق چیه؟» موها رو چرخوند دور دست. صورت ازهار رفت تو هم؛ ولی آخ نگفت. کاش می‌تونستم دستای کثیفشو قلم کنم. منشه چشمای کریه‌شو دوخت بهم:« بهتره دهن لجنتو باز کنی؛ و الا اونی که نباید رو می‌بینی.»» مقداد غمگین نالید:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله می‌کشید که می‌تونست جهنم رو هم خاکستر کنه...» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٩۶ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡   https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا به اتاقش خزید. دست گذاشت روی قلب. داشت می‌سوخت. صدای تپش آن، مثل گُرگُر آتش بود. روی تخت افتاد. تشک کمی تو رفت. سر را بین دست‌های لرزانش گرفت. صدای خش‌دار مقداد جانش را می‌خراشید:« داغ اون لحظه تا ابد قلبمو می‌سوزونه.» صدای نحس منشه اومد:« تا ده می‌شمرم، بهتره خفه خون نگیری... یک... دو...» مقداد نالید:« جرات نداشتم سر بالا کنم و ازهارو ببینم. وقتی منشه جوابی نشنید، وحشی شد. لباس زنمو از یقه به پایین درید و جلوی روی من و اون دوتا بازجوی دیگه، به اون....» لنا دست‌ها را جلوی صورت گرفت. با هر هق‌هق، شانه‌ها می‌لرزید. مقداد دست کشید به زیر چشم. رد اشک رو صورت خاکی‌اش دیده می‌شد. صدای خشنش حالا دورگه هم شده بود:« کاش می‌مردم. ازهار جیغ می‌کشید. من هوار می‌زدم. دست و پاهام بسته بود. تو تمام عمرم تا این حد مستأصل نبودم. اونقدر تکون خوردم که همون‌طور بسته به صندلی، افتادم روی اون هیولای وحشی. تموم نفرتم رو ریختم تو دندونا و گازش گرفتم. یه تیکه از گوشت دستشو کندم. دهنم پر شد از خون نجس اون جونور. تف کردم تو صورتش. صدای نفیر منشه به آسمون رسید. ازهارو ول کرد. منو هل داد به اون‌طرف. صدای شکستن پایه‌ی صندلی اومد. بلند شد. لگد زد تو شکمم. حس کردم روده‌هام پاره شد. همکارش طناب انداخت دور گلوم. اون یکی، میز کوچیک کنارو برداشت و خرد کرد رو سرم.» دست خاکی را کشید روی زخم پیشانی:« این یادگار اون روز نحسه. هربار که تو آینه صورتمو می‌بینم داغش برام تازه‌ می‌شه .... می‌دونی! مدتهاست که هر شب تا پلکام رو هم می‌ره، صورت اون ملعون میاد جلوی چشمم. نمی‌خوام فراموشش کنم. می‌خوام یادم بمونه تا یه روز، با دستای خودم چشماشو از کاسه دربیارم.» لنا رفت جلوی میز آرایش. خیره شد به چشم‌هایش توی آینه. چقدر شبیه بابا بود. صدای عبدالله از تاریک خانه‌ی ذهنش بلند شد:« مقداد! به نظرت با این دختر، خشن رفتار نمی‌کنی؟ یادت باشه، اون اسیر ماست.» مرد با عصا خا‌ک‌ها را می‌کند:« نمی‌دونم چرا اینقدر ازش بدم میاد.... شاید...» دم عمیقی گرفت:« شاید چون چشم‌هاش شبیه کسیه که همه‌ی این سال‌ها مثل کابوس جلوی چشممه.» لنا عطر را برداشت. با تمام نیرو کوبید به آینه. هزار تا چشم شکسته خیره شدند بهش. سر را تکان داد. عقب عقب رفت و افتاد روی تخت. لپ‌تاپ جابجا شد. گوشه‌ی تصویر زد بیرون. لنا عکس قدیمی را برداشت. از چهره‌ی مقداد خجالت می‌کشید. سر را تکان داد. عکس را قایم کرد زیر تشک. آن سال لنا هشت ساله بود. تنها خاطره محوی از جشن تولد داشت. وقتی بابا آمد، لنا را با یک دست بغل کرد. لنا دست باندپیچی شده‌ی پدر را دید. آرام ناز کرد. غمگین پرسید:« چی‌شده بابا؟» بابا دست دیگر را کشید رو موهای لخت لنا:« یه حیوون وحشی گاز گرفته دخترم.» مامان تو یخچال خم شده بود. داشت کیک را بیرون می‌آورد:« مگه تو محل کارت حیوون پیدا می‌شه؟» آن را آورد گذاشت روی میز. پدر با فندک شمع را روشن کرد:« کم نه.» لنا داشت دیوانه می‌شد. می‌خواست هوار بزند. نمی‌توانست. مثل آتشفشان قبل از انفجار بود. درونش در تلاطم گدازه‌ها می‌سوخت. تمام ذهنیتش راجع به پدر به هم ریخت. سر را تکان داد. امکان نداشت. او بهترین پدر دنیا بود. نمی‌توانست منشه باشد. همان هیولایی که مقداد را شکنجه کرده بود. پدر دست کشید روی تیغه‌ی گیوتین:« این ابزارها زمان خودشون خلاقانه بودند. الان روشهای تمیز‌تری وجود داره.» یوناتان تلوتلوخوران رفت طرف پدر. دست گذاشت رو شانه‌اش:« این هم بخیله. هم تک خوری می‌کنه.» حال لنا خوب نبود. قلبش داشت می‌ترکید. شده بود بیمارستان المعمدانی بعد از هجده اکتبر. همان‌قدر ویران، همان‌قدر ترحم برانگیز. چشمانش سیاهی رفت. اتاق دور سرش می‌چرخید. دهانش خشک شد. دست و پا یخ کرد. خود را انداخت روی تخت. مثل جنین مچاله شد و خود را تسلیم تاریکی کرد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٩٧ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به همه مسلمانان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا با سوزشی تیز توی مچ دست چشم‌ها را باز کرد. از پشت پرده مه چیزی واضح دیده نمی‌شد. صدای پدر از دور می‌آمد. هیجان زده و لرزان:« بهوش اومد‌. دخترم بهوش اومد.» صدای غریبه‌ای پاسخ داد:« یه شوک عصبی بوده‌. نگران نباشید.» وسط رقص نور و سیاهی، به تدریج صورت پدر که خم شده بود رویش، واضح شد. لنا پلک زد. دلش نمی‌خواست پدر را ببیند. چرا؟ چیزی به خاطر نمی‌آورد. کم کم نور برگشت به چشم‌هایش. لب‌ها را تکان داد:« با...با.» پدر سر را آورد پایین‌تر:« چی می‌خوای دخترم؟» لنا چیزی نگفت. با دست سالمش به تخت فشار آورد و خود را بالاتر کشید. به اطراف نگاه انداخت. پدر نشست کنارش روی تخت. مردی با کت و شلوار تیره و کروات آبی، فشار سنج را پیچید دور دست لنا. همانطور که باد آن را خالی می‌کرد گفت:« فشارت خوبه. چت شده بود دخترم؟» لنا سرش را تکان داد:« نمی‌دونم.» پدر دست لنا را نوازش کرد:« چندساعت پیش گفتی سردرد داری و اومدی بالا. وقتی مهمونا رفتند دیدم اوضاع اینجا رو.» با دست به میز آرایش اشاره کرد. لنا چشم ریز کرد. آینه شکسته بود و تکه‌هایش همه‌جا دیده می‌شد. لنا سر تکان داد:« چیزی یادم نمیاد.» پدر دست لنا را گرفت و رو کرد به دکتر:« نظرتون چیه؟» دکتر آمد جلوتر. پلک چشم لنا را پایین کشید. دست گذاشت روی پیشانی‌اش:« یک فراموشی موقته. زود خوب می‌شه.» کیف را برداشت. وسائل را تویش گذاشت. با پدر دست داد:« مایک! به نظرم لنا خوبه. من می‌رم. خودت می‌تونی سرم رو بکشی؟» پدر لبخند زد:« منو دست کم گرفتی؟ هنوز درسای طب رزم یادمه.» صدا بلند کرد:« جس! دکتر رو بدرقه کن.» برگشت. نشست روی تخت کنار لنا. تخت زیر وزنش رفت تو. نگاهش غمگین بود:« اون پست فطرتا تو این دوماه چی به سرت آوردند عزیزم؟» دست لنا را گرفت:« برات نوبت روان‌پزشک می‌گیرم.» لنا پلک زد:« چرا چیزی یادم نمیاد؟ دیشب چی شد؟» پدر بلند شد:« مهم نیست عزیزم.» رفت نزدیک در:« خدمتکار! بیا این دور و برو تمیز کن.» تا سرم تمام شود لنا تمام ذهن را کاوید. چیزی نیافت. نزدیک ظهر بود که لنا با سردرد بلند شد. رفت جلوی میز آرایش تا موها را مرتب کند، آینه نبود. دور و بر را نگاه کرد. یک لحظه صدها چشم را دید که به او خیره شده‌اند. تمام خاطرات دیشب پا کوبیدند توی ذهنش. مثل عبور گله‌ی گاوهای وحشی تو فصل مهاجرت:« وای خدایا! چطور تونست با مقداد این کارو بکنه؟» لنا یاد لبخند پدر افتاد تو موزه‌؛ وقتی ابزار شکنجه را می‌دید:« حکومت داری با ناز و ادای دخترانه جور درنمیاد عزیزم.» حالا پرده‌ها کنار رفت. بابا مامور موساد بود و آن همه سفر و تجارت، پوششی بود برای فعالیت‌های سیاهش. بازجو گفت که به خاطر پدر و نامزدت، تخفیف گرفتی. دیوید اعتراف کرد که مامور موساد است. به احتمال زیاد مردک به خاطر بابا و نفوذ و ثروت زیادش، به او نزدیک شده بود. حالش از اینهمه دورویی و فریب بهم خورد. چطور این‌همه سال، مثل کبک سر فرو کرده بود توی برف و حقایق را نمی‌دید؟ نه! لنا ساده نبود؛ زیادی به همه اعتماد داشت. دلش می‌خواست تنها باشد، بنشیند و سوگواری کند. برای مقداد، ازهار، سلیمه، عبدالله... بیشتر از همه برای خودش. برای اعتماد از دست رفته، برای احساس گناه از وابستگی به دو انسان پست فطرت، برای این‌همه بی‌خبری از آنچه دور و برش می‌گذشت. حس می‌کرد در قتل انسان‌ها شریک است. به دست‌ها نگاه کرد. هنوز رد خون مقداد را می‌شد رویش دید. زد زیر گریه. اشک می‌جوشید و راه می‌افتاد روی صورتش. با دست پاک کرد. مالید به لباس. تمام نمی‌شد. چشمها، گونه‌ها و نوک دماغش سرخ بود. گریه فایده نداشت. باید کاری می‌کرد. تا ابد فرصت برای سوگواری داشت. بلند شد. برای جبران باید احمد را پیدا می‌کرد. عکس را از زیر تشک درآورد. با نگاه تار، شرمنده، خیره شد بهش. چکار از دستش بر‌می‌آمد؟ کجا را می‌گشت؟ چطور دسترسی به اسناد موساد پیدا می‌کرد؟ یک لحظه فکری تو ذهنش رنگ گرفت. می‌توانست از همین‌جا پی احمد را بگیرد. حتما بابا خبر داشت. میان این‌همه سیاهی، نور کمی به قلبش تابید. عکس را دوباره جاساز کرد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
🇮🇷🇵🇸 🔰روز سه شنبه روز متعلق به امام سجاد و امام باقر و امام صادق (علیهم السلام) با سلام و تحیت بر حضرتشان 🍃🌹🍃 🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَسُلالَةَ الْوَصِيِّينَ 🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ 🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقاً مُصَدَّقاً فِى الْقَوْلِ وَالْفِعْلِ،
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین ساجذیحاقه_5836810007793895525.mp3
زمان: حجم: 19.62M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️