eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
378 عکس
152 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ۵٠ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به تمام پدر و مادرها ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 سعی کرد به خودش مسلط باشد. چندتا نفس عمیق کشید. شروع کرد به سرچ. زمان تند می‌گذشت. انگشتانش مثل پیانوزنی ماهر، می‌لغزید رو صفحه‌کلید. آخر سر یک تصویر پیدا کرد که احتمالا بخشی از نقشه‌ی تونل بود. نزدیک بود از خوشحالی جیغ بزند. اگر معجزه وجود داشت، حتما همین لحظه بود. دقیق شد تو نقشه. مثل لانه مورچه بود. شبکه به هم پیوسته تونل‌های چند طبقه. اتاقک‌های نگهبانی. ورودی‌های مخفی. اتاق نگهداری اسلحه. درمانگاه کوچک مثل آنجایی که عبدالله بستری بود. تونل‌های بن‌بست که به نظر برای فریب دادن دشمن ساخته شده بود. اینجا یک شاهکار معماری بود. تصویر را پرینت گرفت. برداشت. رد خون افتاد رو برگه. به دست‌هایش نگاه کرد. خون تو خراش‌های عمیق آن خشک شده بود. الان این موضوع، کمترین اهمیتی نداشت. باید موقعیت مکانی‌اش را پیدا می‌کرد. سخت بود‌. خیلی سخت. هیچ نشانه‌ای وجود نداشت تا بفهمد الان کجای نقشه است. خودکار را برداشت. رو خروجی‌های تونل تیک زد. باید زودتر می‌رفت. الان بود که سر و کله زندانبانانش پیدا شود. نباید رد پا از خودش به جا می‌گذاشت. کلید پاور را زد. کامپیوتر خاموش شد. بلند شد. دور اتاق چرخی زد، شاید وسیله‌ی بدرد بخوری پیدا کند. اگر لباس یا چفیه داشت عالی می‌شد. پیدا نشد. در اتاق را باز کرد. سرش را آورد از اتاق بیرون. موهایش ریخت جلوی چشمش. برگشت. با کش دور مچ آن‌ها را جمع کرد. دوباره سرک کشید. کسی نبود. به تصویر نگاه کرد. کجای این نقشه بود؟ راه افتاد. باید اسلحه پیدا می‌کرد. یا نه، باید راه خروج را می‌یافت. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀 تماس با ما @Akhatami
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ۵١ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به تمام معلم های گرامی ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تونل با نور کمی روشن بود. روبرو، دالان باریک‌تر می‌شد. قوس سقف هم نزدیکتر بود به زمین. سر خم کرد. به راه افتاد. یک در آهنی زنگ زده، مسیر را بسته بود. تکانش داد. صدای قریچ‌قریچ بلندی کرد. هول کرد. یک لحظه قلبش نزد. خون تو رگهایش منجمد شد. دست و پایش یخ کرد. الان همه خبردار می‌شدند. جای پنهان شدن نبود. خودش را چسباند به دیوار. چند ثانیه تو همان حالت بود. سعی می‌کرد نفس عمیق نکشد تا حرکت شکمش دیده نشود. خبری نشد. نفس عمیقی کشید. احتمالا اینجا بن‌بست بود و گر نه این در را روغن‌کاری می‌کردند. تو نقشه دنبال یک راه فرعی بن‌بست گشت. دوتا مسیر بود. دست گذاشت رو یکی. با خودکار ضربدر زد، یک. مثل تست هوش زمان کودکستان بود. خرگوشی که باید از مسیرهای منحنی خود را به هویج برساند. از آنجا تا اولین خروجی را با خودکار خط کشید. به مسیر بعدی خیره شد. این تونل باریکتر بود.باید دنبال شواهد می‌گشت که کدام مسیر درست است. برگشت. از جلوی اتاق کامپیوتر گذشت. سعی می‌کرد کمترین صدایی ایجاد نکند. مثل یک بالرین رو نوک پا راه می‌رفت. بی صدا همچون شبح. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀 تماس با ما @Akhatami
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم های نوستالژی روایت فتح با این تفکره که ۵۰ ساله جنگ و تحریم اثری نداره @BisimchiMedia
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی عراقی از معامله بر سر پذیرایی از زائران امام حسین (ع) در عوض گذشتن از خون فرزند‌ گروهی از زائران در اربعین حسینی به احترام حضرت عباس، موکبی را تخلیه می‌کنند و در پی سرپناه، سر از خانه ای درمی‌آورند، غافل از آنکه صاحبخانه، آن شب با دلی شکسته از امام حسین، حاجتی داشته و از قضا، می‌خواسته پسر همسایه‌اش را به خاطر قتل پسرش قصاص کند. این فیلم رو که عراقی‌ها ساختن ببینید تا متوجه بشید عشق عراقی‌ها به امام حسین(ع) و زوارش تاحدی هست که حاضرشده از خون پسرش بگذره اما زائرها رو از دست نده عجب عشقی عجب اراداتی❤️ 💬 @insta_enghelabi
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ۵٢ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهدای مقاومت، علی الخصوص اسماعیل هنیه ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 جلوتر به سه‌راهی رسید. به نقشه نگاه کرد. باید حدس می‌زد تونل تو کدام مسیر ریزش کرده. احتمالا مسیر وسطی. رفت تو دالان سمت راست. اگر نقشه درست بود باید بعد از طی حدودا صدمتر به خروجی می‌رسید. شروع کرد شمردن قدم‌ها. حداقل دویست متر راه رفته بود اما خروجی پیدا نبود. نه این مسیر درست نبود. نقشه را دوباره بررسی کرد. شبیه مسیر شماره دوم هم نبود. پس این نقشه‌ی لعنتی به چه دردی می‌خورد؟ صدای حرف زدن را از دور شنید. دست و پایش را گم کرد. جلوتر یک اتاق بود. باید پنهان می‌شد. پا تند کرد سمتش. در راحت باز شد. دوید تو. پشت در قایم شد. چشم گرداند تو اتاق. نور کمی آنجا را روشن کرده بود. بوی عرق خفیفی می‌آمد. کسی نبود. آرام در را بست. صدای صحبت نزدیکتر می‌شد. دو مرد، عربی حرف می‌زدند. صدایشان آشنا نبود. امروز این چندمین بار بود که هول می‌کرد؟ حسابش از دستش در رفته بود. به دور و بر نگاه کرد. دو ردیف تخت دوطبقه‌ی فلزی. کنار هر کدام یک کوله خاکی رنگ دیده می‌شد. یکی را برداشت. زیپش را باز کرد. تکان داد رو زمین. یک دست لباس نظامی و چفیه افتاد رو موکت. یک عکس هم آخر از همه تو هوا چرخید و افتاد پایین. انگار دنیا را بهش دادند. فورا لباس‌ها را پوشید. چفیه را پیچاند دور سرش. بلد نبود. عبدالله را به خاطر آورد. دلش گرفت. خودش چفیه‌‌ی او را باز کرده بود. سعی کرد همانطور ببندد. اتاق آینه نداشت. امیدوار بود درست پیچانده باشد دور سرش. صدای مردها دور می‌شد. شاید، جلوتر یک سه راهی باشد. آنها از مسیر دیگری رفتند. چشم گرداند دور اتاق. اینجا باید خوابگاه باشد. دقیق نگاه کرد. روی تشک‌ها ملافه سفید کشیده شده بود. صاف. بدون هیچ‌چروکی. یک طرف بالش سفید و یک طرف پتوی قهوه‌ای تا شده گذاشته بودند. کنار هر تخت یک کوله بود. خم شد. از رو زمین، عکس جلوی پایش را برداشت. تو عکس قدیمی، مردی جوان با موهای مشکی که نوزادی رو به دوربین تو بغلش بود. هر دو می‌خندیدند. عکس را آورد نزدیکتر. چشم‌های سیاه کودک برق می‌زد. لپ‌های سرخش با آن دو چال گونه، به زردآلوی بهاری می‌ماند. زبان نوزاد کمی بیرون بود و دو تا دندان موشی سفید تو دهان بچه دیده می‌شد. مرد از ته دل می‌خندید. عکس بوی زندگی می‌داد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH تماس با ما @Akhatami 🍀🍀