فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر ناصر صائبی، معمار نخبه ایرانی ساکن آمریکا، خانهای ضد زلزله و ضد آتش، بدون هیچگونه میخ و میلگرد و تیرآهن و پیچ و مهره، در مدت فقط سه ماه ساخته که تاکنون هیچ فردی در هیچ کجای جهان موفق به انجام آن نشده
این معمار نخبه به عشق میهن،
به ایران برگشته تا این خانه ها رو در ایران بسازه و شیوه ساخت رو هم تعلیم بده
🇮🇷 @anarstroy
🇮🇷@nimeyepenhan
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت34🎬 سپس با صورتی رنگ پریده گفت: _یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپر
#باغنار2🎊
#پارت35🎬
سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت:
_گوش نکردی که نکردی!
استاد ابراهیمی پوزخندی زد.
_تو اگه زن نگهدار بودی که صدف رو نگه میداشتی پسر جون!
سپس بدون هیچ حرف دیگری، از جایش بلند شد و به طرف پارکينگ باغ راه افتاد. احف هم از این جواب استاد دلخور شده بود که مهدیه با ذوق و شوق گفت:
_اینا رو ولش کنید جناب احف. بگید ببینم، با ساقی زینتی عکس گرفتید یا نه؟!
_ساقی زینتی کیه دیگه؟!
_بابا همون بازیگر شمالیه که توی اکثر سریالای تلویزیون هستش و نقش یه زن خانهدار و فضول رو داره دیگه!
احف لبانش را گزید که استاد مجاهد زیرلب گفت:
_دیگه اینجا جای نشستن نیست. برم بخوابم که نماز صبح خواب نمونم. شب همگی اناری!
استاد مجاهد رفت که بانو احد با صدای بلندی گفت:
_آهای بچهها، چیکار دارید میکنید؟!
صدرا که چند متر آنطرفتر از میز، همراه بچههای استاد روی زمین نشسته بود و باهم داشتند پول حاصل از فروش استیکرها را میشماردند، گفت:
_داریم دُنگامون رو حشاب میکنیم خاله. شَشت درشَد من، چهل درشَد اینا.
_مگه شما قرار نبود با شیرین زبونیات، مجلس رو گرم کنی؟! چرا یهو زدی توی کار فروش استیکر؟!
صدرا بلند شد و چند قدمی به سمت میز آمد.
_آخه مرحوم اُشتاد همیشه میگفت شعی کنید اژ تواناییهاتون، درآمد کشب کنید تا محتاج نامردا نشید. منم به حرفشون گوش دادم تا روحشون شاد بشه!
بانو احد پوفی کشید که همگی نگاهشان به سمت کائنات افتاد. مهندس محسن افتاده بود دنبال عادل عربپور و حین دوییدن میگفت:
_کجا داری میری؟! بیا کمک من برای تمیز کردن کائنات. نمیبینی چقدر پوست میوه و تخمه ریخته روی زمین؟! نمیبینی دست تنهام و نیاز به کمک دارم؟!
عادل هم با سرعت میدوید و میگفت:
_چرا من؟! چرا علی پارسائیان نه؟! چرا من که مهمونم آره، ولی احف که میزبانه نه؟!
_آخه بندهی خدا، علی پارسائیان بود که من منت تو رو نمیکشیدم. اون رو فرستادن شهربازی برای ماموریت! احف هم که با آت و آشغالای گوسفنداش مشغوله. فقط تو برام میمونی. وایسا، کاریت ندارم. عوضش ازم مهارت یاد میگیری و مرد میشی برای ازدواج. وایسا دیگه!
صبح شده بود و اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند. البته آنهایی که نرفته بودند، دور میز صبحانه و در سکوت نشسته بودند که درب به شدت باز و بانو سیاهتیری، غضبناک وارد باغ شد. بانو احد که حتی دیگر نایِ حرص خوردن نداشت، یک تای ابرویش را به آرامی بالا داد و با صدایی که از ته چاه در میآمد، غرید:
_اُغُر بخیر! گرد و خاک کردی!
بانو سیاهتیری در حالی که خون خونش را میخورد، کیف پروندههایش را روی زمین پرت کرد و فریاد زد:
_بابا دیگه خسته شدم! خسته شدم از بس باغ اناریها رو از توی زندون کشیدم بیرون. دیگه به اینجام رسیده!
سپس زیر چانهاش را نشان داد که مهدینار پشت سر بانو سیاهتیری وارد باغ شد و حق به جانب گفت:
_شما دیگه چرا خانوم وکیل؟! اونها خودشون توی تور من ثبتنام کردن. از نظر شما هرکسی بره شهربازی و بلیت تونل وحشت بگیره و بعدش بترسه، باید بره از مدیریت شهربازی شکایت کنه؟!
بانو سیاهتیری نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با کنایه گفت:
_اصلاً هنرجوهات به کنار. یه جوری ازشون رضایت گرفتم؛ ولی اون دختره رو چی میگی؟! تو و اون چه نسبتی باهم داشتید که نصفه شبی پلیس بهتون گیر داده؟!
مهدینار درست روبهروی بانو سیاهتیری ایستاد و شروع کرد به توضیح دادن.
_بابا بعد فرار کردن هنرجوهام، داشتم با پدر مرحومم درد و دل میکردم که صدای کمک خواستن کسی به گوشم رسید. رفتم دیدم یکی از هنرجوهام که یه دختر کور بود، افتاده توی قبر و کمک میخواد. منم با هزار زور و زحمت و همچنین رعایت محرم نامحرمی، کمکش کردم و آوردمش بیرون. بعد یه اسنپ گرفتم و مستقیم رفتیم بیمارستان؛ چون پاش درد میکرد. بعد اونجا خانوم پرستار ازش پرسید من باهاش چه نسبتی دارم؟! اون دختره هم که فکر کنم به خاطر افتادن توی قبر، مَلاجش تکون خورده بود، گفت ایشون رو نمیشناسم. عه عه عه! شانس ما رو میبینی؟! هنرجوی خودمون هم ما رو نمیشناسه! بعدشم که هیچی! پرستاره زنگ زد به پلیس و حالا خر بیار، لبو بار کن!
بانو سیاهتیری که جوابی برای گفتن نداشت، روی نزدیکترین صندلی نشست و پیشانیاش را مالید.
_حالا اینا هیچی! پونصد نفری میچپید توی مینیبوس بدبختِ من که بیست نفر بیشتر ظرفیت نداره؛ یه کرایه هم نمیدید! حالا من هی به روی خودم نمیارم، شما هم دیگه اینقدر...!
اما با دیدن نگاه تاسفبار اعضا و نُچ نُچ کردنشان، حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت. سپس، بعد از مکثی نه چندان طولانی زیرِلب ادامه داد:
_بابا خب حق بدید بهم. آبرو نمونده واسم اینقدر که رفتم کلانتری و اومدم. هی همه با انگشت نشونم میدن و میگن وکیلِ فلانه، وکیلِ بهمانه...!
#پایان_پارت35✅
📆 #14020209
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
روزهای آخر، دلش انار میخواست. شاید برای همین انار، دلش خون است.
#السلام_علیکِ_یا_فاطمة_الزهرا
@anarstory
🌱🌱🌱
💎در دنیای حرفهای ساندویچی هنر کوتاهنویسی برگ برنده است💎
📣📣📣سرای راهبردی نورهان برگزار میکند:
کارگاه فعال "کوتاه نویسی"
📌استاد: نویسنده رمان و فعال برتر فضای مجازی "سرکار خانم رحیمی"
🗓تاریخ: سه شنبه ۱۲ اردیبهشت
🕢ساعت: ۱۹:۳۰
📌به صورت لایو استاد و مشارکت همزمان شرکتکنندگان
💎اگر دغدغه تبیین به روش نوین دارید، این کارگاه را از دست ندهید.💎
📌این دوره به نیت توانمندسازی همسنگران طوفانی تبیین رایگان میباشد.
📌آیدی ثبت نام:
@Telavat82
🌱@noorhan_strategic_house
✏️یادداشت تمثیلی «دوچرخهی اندیشه» با محوریت شناخت مقام شامخ معلمان و مربیان گرامی و فهم نقش تفکّر در زندگی انسان!
🌱پیشاپیش روز معلّم را خدمت همهی نگهبانان علم و اندیشهی کشور تبریک عرض میکنم.
خوشحال میشوم اگر نقد و نکتهای داشتید برای آیدی زیر بفرستید:
🍃 @ye_bandeh_khoda
چاپ شده در نشریهی فرهنگی-تبلیغی «سفیر امین»
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
محمدجواد عزیز. خداوندا به همه جوانان یک عدد مادرِ فرزندان، عطا کن☺️