eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
897 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام استاد روزتون مبارک ..🌻
سلام استاد روزتون مبارک✨
نور و اینها نمی از یم بود. شما انارهای شمبس کمبلی و آینده‌دار و قشنگ و نازنین و فرشته روی زمین. و دعای همیشگی‌مان ان‌شاءالله همه جوانان ازدواج کنند. بچه بیاورند. بچه بزرگ کنند. و یک روزی بچه‌شان که بدی کرد بگویند: بیا بچه بزرگ بکن اینم نتیجه‌ به عمه‌هات رفتی😐 آخه چکار به عمه‌ش دارید؟😂
یه نمه دیگه جا مونده...👇
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
البته من استاد نیستم. سه ساله دارم می‌گم نرود میخ آهنین در درخت. از درخت اصلا توقع نداشته باشید.🙄 من برگم. برگ سبز. تبدیل کننده نور به قند.
اینم کتاب خانم صداقت است. باغبان کلاس انارهای آسمانی. پ.ن قرار شده یک نمونه چاپ شده‌ش را امضا کنند و برایم بفرستند. قرار هم نشده باشد الان می‌شود. پول هم نمی‌دهیم.
هدایت شده از بارگزی
💠 معلم حقیقی 🔹 معلم واقعی خداوند متعالی است ، چرا که در قرآن فرموده است : ﴿اتَّقوا اللهَ ویُعَلِّمُکُمُ الله﴾؛ تقوا داشته باشید و خداوند شما را تعلیم می دهد . 🔹 استاد ، کتاب ، تدریس ، مباحثه و . . . ، همگی علل مُعِدّه و مُمِدّه اند و خداوند سبحان است؛ همو که می فرماید : تقوا داشته باشید و خداوند به شما می آموزد؛ نیز اگر تقوای الهی داشته باشید خداوند برای شما فرقان قرار می دهد؛ یعنی فرقان و فرق گذارنده بین حق و باطل ، راست و دروغ ، خیر و شر ، حسن و قبیح ، باقی و فانی ، و غیر آن . 🔹 کسی که از خدا بخواهد که بر او فیضش را نازل کند ، او فیض خود را می رساند و تعلیم می کند ... [البته] هرآنچه انسان تدبیر کند مطابق تقدیر الهی واقع نمی شود . 📚 آفاق اندیشه ، ص72 و 73 🌐 https://esra.ir 🆔 @a_javadiamoli_esra
هدایت شده از نرگس مدیری
https://digipostal.ir/cyj6mau تقدیم به استاد بزرگوار 🎁 روزتان مبارک و فرخنده🎊 سایه‌ی علم تان بر ما مستدام و پاینده🎉
هدایت شده از Mona Kordestani
سلام استاد روزتون مبارک 🌱✨.
🌻سلام و نور. در این روز عزیز اگر حرفی با من دارید که خجالت می‌کشید توی رویم بزنید بیایید اونور.👇 https://gkite.ir/es/8812551 💌نکته، نظر. شماره کارت هم اگر می‌خواهید بدهم. همش هم معنویت باشه یجوریه می‌فهمید دیگه.🙄😂😂 اگر بگید استاد کشتمتان. من برگ سبزی هستم که نور را به قند تبدیل می‌کند.
•⇝t.h ♡: سلام وقت بخیر استاد برایتان یک کادوی ناقابل اماده کرده ام هنر قلم است. یعنی هنر ذهن و انگشت روی کیبورد گوشی🤓... آموختن کار آسانی نیست!... چه بسا برای من که گاهی نوجوانی یک دنده و لجبازی می‌شوم، اما این صبوری شما و فرصت‌های پی‌درپی شما بود که همچنان تعداد زیادی را که یکی‌اش من هستم؛ سرپا نگه‌ داشته است. تمام این دورانی که گذشت یک‌ به یک لذت‌بخش بودند چون همچنان درحال سفر بودیم. منی که یک‌جا نشینی را دوست داشتم و شما به او که من هستم، شوق پرواز را آموختین. با طنزگویی‌تان شور و شوق را در ما زنده کردین و با بخشش‌تان یک فرصت دوباره برای شروع دادین. به من آموختین که انتظار بکشم...شاید انتظار اندکی باران...یا انتظار او! آموختین که زیبا بنگرم اطرافم را، زیبایی بکری که با توصیف شما قابل تصور نبود. تمرین‌هایتان سخت اما شیرین بوده و است و من برای نوشتنشان تمام مغزم درگیر می‌شد! و صلوات‌های زیادی زیادتان که با اثرهای هنری سعی می‌کردین ما را نیز درگیر ثواب‌هایتان بکنید. از دلگرمی‌هایتان نگویم که در هنگام ریزش روح در فضای مجازی، بازهم امید بخشیدین. و برای تذکرهایتان که گاهی ما را به خود می‌آورد... و آموختن اینکه عاشقانه در کنار دوستانمان زندگی کنیم. برایم اولین استاد و سراسر نعمت بودین... برای بودنتان ممنونم و انشالله که همیشه بمانید و سلامت باشید. روزتان مبارک ای باغبان باغ همیشه بهار🌸✨ دیش... بفرمایید. بازم روزتون مبارک استاد.
اینها هم تبریکات غیر نقدی دیگر🙄
استاد مجاهد هم برای بنده یک حدیث فرستادند و یک جورهایی یعنی معلم باید سکینه داشته باشد... البته ماندانا هم ویژگی های خودش را دارد😶
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت36🎬 بعد بانو سیاه‌تیری با صدایی بغض‌آلود ادامه داد: _میگن همه‌ی آشناهاش خلافکار و گن
🎊 🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس بانو، بی‌زحمت شما که مدیر هستید، توی کانال باغ اعلام کنید که قراره بریم یزد. اینجوری اعضا هم تا اون‌موقع آماده میشن! بانو احد سرش را به نشانه‌ی "حله" تکان داد که صدای صدرا به گوش رسید. _درخواشت طلاق اقدش خانوم به خاطر خُرخُر کردن شوهرش! رِژایَت گرفتن اژ بچه‌‌ی شیروش خان به خاطر انداختن ماهی‌های آکواریومش داخل آب جوش، توشط نوجوانان باغ گیلاش! شابِت کردن قتل غیرعمدی گربه‌ی پادشاه باغ پرتقال، به خاطر ژیر گرفتن با مینی‌بوش خودم! وای! خاله شما پرونده‌هایی هم که خودت یه طرفش هشتی رو هم قبول می‌کنی؟! صدرا سراغ کیف پرت شده‌ی بانو سیاه‌تیری رفته بود و داشت یکی یکی پرونده‌ها را می‌خواند که بانو سیاه‌تیری به سرعت به سمت صدرا قدم برداشت. _چیکار می‌کنی بچه؟! اگه دیگه رسوندمت مدرسه. وایسا ببینم! و اما صدرا فرار را بر قرار ترجیح داد! افراسیاب لپ‌تابش را باز کرده و مشغول انجام سفارشات تایپوگرافی‌اش بود و گهگاهی هم نسکافه‌اش را هورت می‌کشید. _میگم اَفی، تو با رفتن به یزد موافقی؟! افراسیاب نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاب، به صورت سچینه دوخت. _خب آره. به نظرم هممون یه سفر لازم داریم. اونم یزد، شهر استاد مرحوممون! خیلی دوست دارم شهری که استاد خاکش رو خورده رو ببینم! سچینه که تند تند با دستمال نمناک، داشت سطح میزهای کافه‌اش را پاک می‌کرد، گفت: _آره واقعاً. یه ساله که پامون رو از باغ بیرون نذاشتیم؛ دقیقاً بعد مراسم ختم استاد! تازه من با استاد ندوشن صحبت کردم؛ قراره به خونه‌ی استاد هم سر بزنیم. چون باید بچه‌های استاد رو هم بذاریم خونشون! اینجوری خونه‌ی استاد رو هم می‌بینیم. خونه‌ای که استاد بعضی شبا، ساعت دوازده شب می‌گفت "کیا بیدارن؟" بعد بدون توجه به جوابا، می‌رفت می‌خوابید. یا اتاق استاد که مولاتیا رو روی میز تحریرش می‌نوشت و با هزینه‌ی سرسام‌آور چند هزار صلوات، اونا رو بهمون مینداخت! افراسیاب لپ‌تابش را بست و با صدایی بغض‌آلود گفت: _یادش بخیر! بعضی موقع‌ها هم از یه جایی که عقل جن هم بهش نمی‌رسید، عکس می‌گرفت و می‌ذاشت توی گروه و می‌گفت "اگه گفتید چیه؟" بعدش می‌رفت سراغ کاراش و بعد چهل و هشت ساعت میومد جواب رو می‌گفت. سپس اشکش سرازیر شد و ادامه داد: _چند روزیه که خواب استاد رو می‌بینم. همش توی خواب می‌خواد یه چیزی بهم بگه. انگار می‌خواد بگه که من هستم، من اینجام و...! فکر کنم همون منظورش خونَشونه که میگه روح من، هنوز توی خونَمون هست. سچینه روبه‌روی افراسیاب نشست و دست به چانه گفت: _آره؛ منم بعضی موقع‌ها خوابش رو می‌بینم! سپس به حالت قبلش برگشت و توضیح داد: _البته یه چیزای دیگه. مثلاً می‌بینم که استاد همش خوشحاله و روی پاش بند نمیشه. فکر کنم با یاد، اون دنیا حسابی دارن عشق و حال می‌کنن! خودت که در جریانی؛ استاد با پسرای باغ بیشتر حال می‌کرد. البته درستش هم همین بود. نمی‌دیدی همش برای مزدوج شدن پسرای باغ، از جمله همین احفِ بدبختِ گوسفند چِران، دعا و آرزو می‌کرد؟! افراسیاب لبخند ریزی زد و سرش را تکان داد که سچینه ادامه داد: _در ضمن من شنیدم انباری خونه‌ی استاد، همون اتاق تمساحاست که ما رو به خاطر چت، می‌خواست بندازه اونجا. البته چون یزد یه شهر کویریه، به جای تمساح، از مارمولکای گُنده بک استفاده می‌کرد! افراسیاب لبخند تلخی همراه با اشک زد. _حالا کی گفته اینا رو؟! _عادل عرب پور دیگه. ناسلامتی رفیقشه. از جیک و پوک زندگی استاد خبر داره! افراسیاب با گوشه‌ی روسری‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد. _بابا بیخیال! کی حرفای این عادل رو باور می‌کنه که تو می‌کنی؟! سچینه شانه‌هایش را بالا انداخت و ناگهان دماغش را با قدرت بالا کشید. _وای خدا. شیرکاکائو با فلفلم سوخت! سپس از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه‌ی کافه راه افتاد. افراسیاب دوباره لپ‌تاپش را باز کرد که صدرا وارد کافه‌نار شد و با همان لباس فرم و کیف مدرسه، روی یکی از صندلی‌های میز بغلی افراسیاب نشست. _گارشون؟! سچینه از آشپزخانه داد زد: _جانم؟! _یه کیک و نوشابه واشم بیارید! سچینه "چشمی" گفت و افراسیاب زیر چادرش، به شیرین زبانی صدرا ریز ریز خندید که صدایی توجهش را جلب کرد! _های! افراسیاب سرش را بلند کرد که با قد بلند آسنسیو روبه‌رو شد. به همین خاطر آب دهانش را قورت نداده گفت: _سلام! سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی تکان و این بار آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید؛ هِلو مِستِر! آسنسیو بدون توجه به هول کردن افراسیاب، یک کاره رفت و دقیقاً روبه‌روی افراسیاب نشست. افراسیاب که انتظار این حرکت را نداشت، تکانی به خودش داد و روسری‌اش را درست کرد. سپس با لپ‌تابش مشغول شد که آسنسیو چیزهایی به انگلیسی و اسپانیایی بلغور کرد که افراسیاب چیزی از آن نفهمید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
19.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معلم عزیزم روزت مبارک😎🌹 دیدی کامیون ... بپا معلم😱😂 بفرست واسه معلم عزیزت😉😁 بداهه سرایان به ترتیب ورود: فهیمه انوری / محمد محمدی / امین شفیعی / عباس تافته / زهرا فرقانی / ملیحه رجایی 🇮🇷 @nooshejan_tanz
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
این هدیه ها خیلی خوبه. البته پولم خوبه اینم خوبه.