eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت36🎬 بعد بانو سیاه‌تیری با صدایی بغض‌آلود ادامه داد: _میگن همه‌ی آشناهاش خلافکار و گن
🎊 🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس بانو، بی‌زحمت شما که مدیر هستید، توی کانال باغ اعلام کنید که قراره بریم یزد. اینجوری اعضا هم تا اون‌موقع آماده میشن! بانو احد سرش را به نشانه‌ی "حله" تکان داد که صدای صدرا به گوش رسید. _درخواشت طلاق اقدش خانوم به خاطر خُرخُر کردن شوهرش! رِژایَت گرفتن اژ بچه‌‌ی شیروش خان به خاطر انداختن ماهی‌های آکواریومش داخل آب جوش، توشط نوجوانان باغ گیلاش! شابِت کردن قتل غیرعمدی گربه‌ی پادشاه باغ پرتقال، به خاطر ژیر گرفتن با مینی‌بوش خودم! وای! خاله شما پرونده‌هایی هم که خودت یه طرفش هشتی رو هم قبول می‌کنی؟! صدرا سراغ کیف پرت شده‌ی بانو سیاه‌تیری رفته بود و داشت یکی یکی پرونده‌ها را می‌خواند که بانو سیاه‌تیری به سرعت به سمت صدرا قدم برداشت. _چیکار می‌کنی بچه؟! اگه دیگه رسوندمت مدرسه. وایسا ببینم! و اما صدرا فرار را بر قرار ترجیح داد! افراسیاب لپ‌تابش را باز کرده و مشغول انجام سفارشات تایپوگرافی‌اش بود و گهگاهی هم نسکافه‌اش را هورت می‌کشید. _میگم اَفی، تو با رفتن به یزد موافقی؟! افراسیاب نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاب، به صورت سچینه دوخت. _خب آره. به نظرم هممون یه سفر لازم داریم. اونم یزد، شهر استاد مرحوممون! خیلی دوست دارم شهری که استاد خاکش رو خورده رو ببینم! سچینه که تند تند با دستمال نمناک، داشت سطح میزهای کافه‌اش را پاک می‌کرد، گفت: _آره واقعاً. یه ساله که پامون رو از باغ بیرون نذاشتیم؛ دقیقاً بعد مراسم ختم استاد! تازه من با استاد ندوشن صحبت کردم؛ قراره به خونه‌ی استاد هم سر بزنیم. چون باید بچه‌های استاد رو هم بذاریم خونشون! اینجوری خونه‌ی استاد رو هم می‌بینیم. خونه‌ای که استاد بعضی شبا، ساعت دوازده شب می‌گفت "کیا بیدارن؟" بعد بدون توجه به جوابا، می‌رفت می‌خوابید. یا اتاق استاد که مولاتیا رو روی میز تحریرش می‌نوشت و با هزینه‌ی سرسام‌آور چند هزار صلوات، اونا رو بهمون مینداخت! افراسیاب لپ‌تابش را بست و با صدایی بغض‌آلود گفت: _یادش بخیر! بعضی موقع‌ها هم از یه جایی که عقل جن هم بهش نمی‌رسید، عکس می‌گرفت و می‌ذاشت توی گروه و می‌گفت "اگه گفتید چیه؟" بعدش می‌رفت سراغ کاراش و بعد چهل و هشت ساعت میومد جواب رو می‌گفت. سپس اشکش سرازیر شد و ادامه داد: _چند روزیه که خواب استاد رو می‌بینم. همش توی خواب می‌خواد یه چیزی بهم بگه. انگار می‌خواد بگه که من هستم، من اینجام و...! فکر کنم همون منظورش خونَشونه که میگه روح من، هنوز توی خونَمون هست. سچینه روبه‌روی افراسیاب نشست و دست به چانه گفت: _آره؛ منم بعضی موقع‌ها خوابش رو می‌بینم! سپس به حالت قبلش برگشت و توضیح داد: _البته یه چیزای دیگه. مثلاً می‌بینم که استاد همش خوشحاله و روی پاش بند نمیشه. فکر کنم با یاد، اون دنیا حسابی دارن عشق و حال می‌کنن! خودت که در جریانی؛ استاد با پسرای باغ بیشتر حال می‌کرد. البته درستش هم همین بود. نمی‌دیدی همش برای مزدوج شدن پسرای باغ، از جمله همین احفِ بدبختِ گوسفند چِران، دعا و آرزو می‌کرد؟! افراسیاب لبخند ریزی زد و سرش را تکان داد که سچینه ادامه داد: _در ضمن من شنیدم انباری خونه‌ی استاد، همون اتاق تمساحاست که ما رو به خاطر چت، می‌خواست بندازه اونجا. البته چون یزد یه شهر کویریه، به جای تمساح، از مارمولکای گُنده بک استفاده می‌کرد! افراسیاب لبخند تلخی همراه با اشک زد. _حالا کی گفته اینا رو؟! _عادل عرب پور دیگه. ناسلامتی رفیقشه. از جیک و پوک زندگی استاد خبر داره! افراسیاب با گوشه‌ی روسری‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد. _بابا بیخیال! کی حرفای این عادل رو باور می‌کنه که تو می‌کنی؟! سچینه شانه‌هایش را بالا انداخت و ناگهان دماغش را با قدرت بالا کشید. _وای خدا. شیرکاکائو با فلفلم سوخت! سپس از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه‌ی کافه راه افتاد. افراسیاب دوباره لپ‌تاپش را باز کرد که صدرا وارد کافه‌نار شد و با همان لباس فرم و کیف مدرسه، روی یکی از صندلی‌های میز بغلی افراسیاب نشست. _گارشون؟! سچینه از آشپزخانه داد زد: _جانم؟! _یه کیک و نوشابه واشم بیارید! سچینه "چشمی" گفت و افراسیاب زیر چادرش، به شیرین زبانی صدرا ریز ریز خندید که صدایی توجهش را جلب کرد! _های! افراسیاب سرش را بلند کرد که با قد بلند آسنسیو روبه‌رو شد. به همین خاطر آب دهانش را قورت نداده گفت: _سلام! سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی تکان و این بار آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید؛ هِلو مِستِر! آسنسیو بدون توجه به هول کردن افراسیاب، یک کاره رفت و دقیقاً روبه‌روی افراسیاب نشست. افراسیاب که انتظار این حرکت را نداشت، تکانی به خودش داد و روسری‌اش را درست کرد. سپس با لپ‌تابش مشغول شد که آسنسیو چیزهایی به انگلیسی و اسپانیایی بلغور کرد که افراسیاب چیزی از آن نفهمید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
19.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معلم عزیزم روزت مبارک😎🌹 دیدی کامیون ... بپا معلم😱😂 بفرست واسه معلم عزیزت😉😁 بداهه سرایان به ترتیب ورود: فهیمه انوری / محمد محمدی / امین شفیعی / عباس تافته / زهرا فرقانی / ملیحه رجایی 🇮🇷 @nooshejan_tanz
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
این هدیه ها خیلی خوبه. البته پولم خوبه اینم خوبه.
افتتاحیه رویداد ملی هنری لبخند خدا آیین غبارروبی با حضور حاج مهدی رسولی به یادتان بودم بخشی از روایت اولیه رویداد👇
این‌جا؛ طبقه‌ی منفی سه؛ کارت‌های شرکت‌کنندگان با تصویر همان پنج دختری که روی پوستر دیده بودم شانه به شانه چیده شده‌اند و هزار تا دختر با چشم‌های شاد و شیطان زل زده‌اند به هرکس که از جلوی میز رد می‌شود. اسم خودم را در کارت‌های بخش روایت‌نویسی پیدا می‌کنم. از خوش‌آمدگویی خادم تشکر می‌کنم و وارد شبستان حضرت زهرا می‌شوم، دور تا دور میز و صندلی چیده‌اند، هر میز با صندلی اختصاصی برای یک هنرمند. جلوی دو ستون هشت ضلعی بزرگ عقب شبستان میز پذیرایی است. هر ضلعش به اندازه‌ی کل عرض شانه‌های من است! خون در رگ‌هایم می‌دود که قرار است سه روز در نزدیک‌ترین مکان به قبر مطهر عزیزترین دختر ایران نفس بکشم و هرچه می‌خورم تبرکی حرم باشد. چشم می‌گردانم دور شبستان، از اینکه خانم خواسته منِ وصله‌ی ناجور به این دختران و بانوان هنرمند، این‌جا باشم و روایت کنم، در دلم ذوق می‌کنم و لبخند پهنی پرت می‌شود روی لب‌هایم. جعبه‌ی فلزی مداد رنگی فابرکاستل، بوم، کاغذهای بزرگ نقاشی، قلم نوری، دوربین و لپ تاپ به جای پر و اسفنددان و گلاب‌پاش شده‌اند ابزار خادمی. آن عکسی که دیشب در گروه رویداد فرستاده بودند که: شبستان منتظر شماست حالا پر از چهره‌های آرام هنرمندان است. چادر عربی سبز، روسری‌های گل‌گلی و لباس‌هایی با طرح‌های خوش‌رنگ و لعاب سنتی، روح فضا که روی موج لطافت تنظیم شده، لپ‌تاپی که طراحی پشتش با خمیر دورگیر و رنگ ویترای چشمم را می‌گیرد، دنیای رنگ‌ها که روی پاستل، آبرنگ و مدادهای رنگی نشسته‌اند میزانسن متفاوت رویداد ملی هنری لبخند خداست و رنگارنگ‌ترین روزهایی که در و دیوار این شبستان به نظاره نشسته‌اند. ادامه دارد... از درختان باغ انار... پ.ن یواشکی از توی گروهشون بداشتم و در رفتم
هدیه روز معلم برام دوره خریده‌اند. به نظرم بقیه هم یاد بگیرند. دوره های هنری و ... استقبال می‌کنم.😍😊