اینجا؛ طبقهی منفی سه؛ کارتهای شرکتکنندگان با تصویر همان پنج دختری که روی پوستر دیده بودم شانه به شانه چیده شدهاند و هزار تا دختر با چشمهای شاد و شیطان زل زدهاند به هرکس که از جلوی میز رد میشود. اسم خودم را در کارتهای بخش روایتنویسی پیدا میکنم.
از خوشآمدگویی خادم تشکر میکنم و وارد شبستان حضرت زهرا میشوم، دور تا دور میز و صندلی چیدهاند، هر میز با صندلی اختصاصی برای یک هنرمند. جلوی دو ستون هشت ضلعی بزرگ عقب شبستان میز پذیرایی است. هر ضلعش به اندازهی کل عرض شانههای من است! خون در رگهایم میدود که قرار است سه روز در نزدیکترین مکان به قبر مطهر عزیزترین دختر ایران نفس بکشم و هرچه میخورم تبرکی حرم باشد. چشم میگردانم دور شبستان، از اینکه خانم خواسته منِ وصلهی ناجور به این دختران و بانوان هنرمند، اینجا باشم و روایت کنم، در دلم ذوق میکنم و لبخند پهنی پرت میشود روی لبهایم.
جعبهی فلزی مداد رنگی فابرکاستل، بوم، کاغذهای بزرگ نقاشی، قلم نوری، دوربین و لپ تاپ به جای پر و اسفنددان و گلابپاش شدهاند ابزار خادمی.
آن عکسی که دیشب در گروه رویداد فرستاده بودند که: شبستان منتظر شماست حالا پر از چهرههای آرام هنرمندان است. چادر عربی سبز، روسریهای گلگلی و لباسهایی با طرحهای خوشرنگ و لعاب سنتی، روح فضا که روی موج لطافت تنظیم شده، لپتاپی که طراحی پشتش با خمیر دورگیر و رنگ ویترای چشمم را میگیرد، دنیای رنگها که روی پاستل، آبرنگ و مدادهای رنگی نشستهاند میزانسن متفاوت رویداد ملی هنری لبخند خداست و رنگارنگترین روزهایی که در و دیوار این شبستان به نظاره نشستهاند.
ادامه دارد...
#عطایی
از درختان باغ انار...
پ.ن
یواشکی از توی گروهشون بداشتم و در رفتم
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
اینجا؛ طبقهی منفی سه؛ کارتهای شرکتکنندگان با تصویر همان پنج دختری که روی پوستر دیده بودم شانه به
۲
چند دقیقهای را همان نزدیک در میایستم، صندلیها را از نظر میگذرانم تا جای مناسبی پیدا کنم که هم از قلب برنامه دور نباشم و هم بتوانم تحرک در محیط را با اندک چرخش چشمی، در گستره دیدم داشته باشم. راهبران یک به یک معرفی میشوند؛ بعضی هنوز نرسیدهاند، پشت میز آمدنشان فقط برای آشنایی با چهرههاست و الا با مشخصات شناسنامهای و کاریشان در گروه آشنا شده بودیم. با شنیدن اسم الهام هادینژاد گوشهایم تیز میشود و چهرهاش را در ذهنم ثبت میکنم که یادم باشد سراغش بروم. راهبر بخش فیلم کوتاه است. از قبل میشناختمش و میدانستم که کارگردان و نویسنده است و همسر آقای مرتضی اعلایی.
حواسم میرود پیش دختر بچههایی که با موهای خرماییشان هنرمندانه در هوا نقاشی میکشند؛ بدو بدوی وسط برنامه برایشان شروع یک دوستی سه روزه است. جوجههای کوکی هنوز روی میزها و زیر میزها هستند و زلزله فعلا گسترده نشده اما آنها هم به زودی به حلقهی وسط شبستان خواهند پیوست. محدودیتی برای وسایل نداشتیم اما صبح لپ تاپ را برنداشتم و حالا دستهی کاغذها را هم میگذارم در کیفم بماند. بدقواره به نظرم آمدند. یک دفترچه کوچک و خودکار برمیدارم و راه میافتم بین میزها. تا نزدیک ساعت ۱۰ به معرفی، مرتب شدن بر اساس رشتهها، ثبت طرحهای اولیه و پهن کردن نوار مخمل سبز وسط شبستان میگذرد. سر سفرهی سبز مینشینیم. دستمالهای سفید گلدوزی شدهی خادمی در سینی میرسد و هرکس رزقش را برای آیین غبارروبی برمیدارد.
«هوای روح من ابریست بانوجان بگریانم
هوا وقتی که دلگیر است، باران بیشتر دارد
همیشه ازدحام دستها بر سفرهات پیداست
هر آنکس دست و دل باز است، مهمان بیشتر دارد...»
مجری میز را تحویل میدهد و حاج مهدی رسولی میرسد. مستقیم میآید پشت میز که روبروی ضریح است. صاف میایستد، چشم میبندد و دست بر سینه به محضر خانم سلام میدهد.
یکی از همان جوجه کوکیها به آقای رسولی نگاه میکند و با دَمَش از ذوق جیغ کوتاهی میکشد، پایش گیر میکند به سیم پای میز و چپ میکند.
#عطایی
ادامه دارد...
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
۲ چند دقیقهای را همان نزدیک در میایستم، صندلیها را از نظر میگذرانم تا جای مناسبی پیدا کنم که هم
۳
حاج مهدی با «برزخ چی بگویم چی نگویم...» شروع میکند و میرود سر «امروز شمشیرزن دین، هنرمند است... آقا گفتند کانون جهاد تبیین هیات است چون صرفا استدلال نیست. دین را باید به مردم نشان بدهیم...»
«خیمه بانوان هنرمند هیاتی»؛ نام حک شده بر پرچمی است که این هنرمندان زیرش جمع شدهاند. نقطهزن انتخاب شده است!
روح زنانه با روحیه هنرمندانه و هیاتی، در پناه خیمهی اهل بیت؛ مثل این است که فرشتهای بال بگشاید، در آغوشت بگیرد و پرواز کند! به همین سبکبالی و لطافت!
زلزله فراگیر میشود. صدای بچهها و آقای رسولی هم میخورد و تهنشین میشود، هم میخورد و در هم حل نمیشود. برمیگردد به آقا مجید که نزدیک دیوار پشت سرش نشسته با خنده میگوید با بچهها بازی کند؛ آقا مجید بلند میشود و حاجی ادامه میدهد:
«ببخشید اینطور میگویم، شما میخواهید قبول کنید میخواهید قبول نکنید که این ایام در حرم خانم هستید بودن شما بدون حساب و کتاب نیست!»
سرها چون سرشاخههای درخت میوهدار یک در میان خم میشود و دستمالهای خادمی به رزق اشک روضه متبرک میشود. هرچه میگفت مینوشتم:«خادم که شدید اهل خانه شدهاید. زائر و مهمان نیستید که بروید. هروقت کار درنیامد دست بر سینه بگذارید و بگویید: خانم! سیدتی! گیر کردم!
خادم که شوی به نصرت میرسی، اهل نصرت اهل بیت که شوی، شهید میشوی...» روضه را که شروع میکند ضبط گوشی را روشن میکنم و کاغذ و دفترچه را زمین میگذارم. چند جملهای نگذشته که یکی از آن دخترکهای مو خرمایی به همان سیم گیر میکند و میافتد. حاج مهدی انقدر سریع دولا میشود بلندش میکند که به گریه نمیرسد، موهایش را میبوسد، تحویلش میدهد به مادرش که نزدیک میز نشسته است و روضه را ادامه میدهد. از گوشوارههای گم شده...
دعای پایانی را که میخواند نالهها آرام خاموش میشوند. یک به یک از اول صف نزدیک به ضریح بلند میشوند تا گلهای دستمالها را که با اشک روضه زنده شدهاند، به عطر ضریح آغشته کنند.
صدای زمینه نمیگذارد اشکها بند بیاید:
«بوی امام رضا میاد از در و دیوار حرم
خونهی عمهم اینجاست
جز قم آخه کجا برم
...
قبر خاکی فاطمه از ضریح تو معلومه
اشفعی لنا سیدتی حضرت معصومه»
با جوانههای بهاری در دل، سر میزها برمیگردند. یکی خیره به ضریح مینشیند، یکی پشت به صف میایستد، دستمالش را مثل لوح افتخار میگیرد و میگوید با گوشی خودم عکس بگیرم. گوشیاش جا مانده. شمارهاش را ذخیره میکنم که بعدا بفرستم. غبطه میخورم به حال پسر بچهای که روی شانههای مادرش، در صف خوابش برده. نزدیک اذان ظهر، اولین سری پذیراییها در بستههای کاغذی کاهی میرسد؛ دونات رضوی، ویفر و موز.
دستمالهای خادمی برای بعضی جانماز هم میشود. قبله روبروی ضریح است و کمی مایل به راست. نفسهای نورانی نمازگزارها در سجده، گلها را زندهتر میکند و از اینکه عطرشان به مشامم نمیرسد دلم میگیرد.
این قاب برایشان از آن قابهایی است که در لحظههای احتضار، آرشیو زندگیشان را که برایشان مرور کنند، با خیال راحت چشم بر هم میگذارند؛ از این خاندان جز کَرَم نمیرسد.
به راه پلهها میروم. در نقطه انقطاع زیر زمین، خطهایمان آنتن ندارد. نت هم وصل نمیشود؛ برای همین در پلههای طبقه همکف عدهای پلهنشین داریم که جایگشت دارند! از پلهی هفتم به پلهی سوم، از پله به جلوی در، روبروی کفشداری. این داستان پیوسته تکرار میشود!
وقتی از پله نشینی برگشتم ناهار دوستان تمام شده بود و ناهارم را گرفتم که سر میزم بخورم. از انگشتشمار وقتهایی است که دلم نوشابه میخواهد و باز نمیشود. به دوست میز چپ میگویم: میشود این را برای من باز کنی؟
میگیرد و یکبار امتحان میکند؛ باز نمیشود و میگوید: برای ما هم باز نمیشد بگذار با کاتر امتحان کنم!
از جامدادیاش کاتر برمیدارد و خطهای اتصال در نوشابه به حلقه را میبرد و میگیرد سمتم، میخندم و میگیرمش.
ادامه دارد...
#عطایی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
۳ حاج مهدی با «برزخ چی بگویم چی نگویم...» شروع میکند و میرود سر «امروز شمشیرزن دین، هنرمند است...
۴
زندگی حضرت معصومه را تصویرگری میکند و قرار است پازل شود.نوشابه میشود دریچهای به گفتوگو با مرضیه و نمیفهمم از کجا شروع شده که خودم خجالت میکشم از هجوم رگبار سوالاتم اما نمیتوانم نپرسم. در عوض مرضیه مثل تعریف روزمرگیهایش جواب میدهد و اضافه میکند: این زندگی من است و برایم عادی است! اما برای شما عجیب است. فهمیدم از تالش در دانشگاه فرهنگیان قم درس میخواند و برای پذیرشش کلی دردسر داشته و دوبار مصاحبه شده. بار دوم در تهران. چون پدرش اهل سنت است؛ برادرش هم. اما مادر و عروسشان شیعه هستند؛ خودش هم. میگوید: اختلافات مذهبی را با شوخی و خنده حل میکنیم تا حالا جدی بحث نکردهایم. شافعیها به شیعهها نزدیک هستند و متعصب نیستند. اهل سنت تالش بیشتر شافعی هستند. خانوادهی با اصالتی داریم.
بین خاطراتش تند تند ورق میزند و صفحهای را پیدا میکند که هم برای خودش جذاب باشد، هم من: پارسال برای اولینبار به سختی خانوادهام را راضی کردم که به کربلا بروم. همهی کارهایش را خودم انجام دادم حتی گرفتن گذرنامه. فکر میکردم وقتی برگردم باید تنها بروم خانه و کسی به استقبال نمیآید اما حتی خانوادهی پدرم که اهل سنت هستند، با گل به استقبال آمدند. سفرهی امام حسین در خانهمان پهن شد و روضه بر پا شد.
از چشمهای اشکیام نگاه برمیدارد؛ از عمق قلبش حس بیرون میکشد و به کلمه تبدیل میکند؛ دوباره نگاهم میکند: من از بچگی آرزو داشتم روضهی امام حسین در خانهمان داشته باشیم!
یقین پیدا میکنم هرکس اینجاست، اهل خانه شده. آن خواهران دوقلوی طراح لباس کاشانی، نقاش گیلانی، گویندهی بندر انزلی که بعدا میفهمم مجری و دوبلور و معلم پرورشی هم هست، نقاش هرمزگانی، موشنکار زاهدانی و... همه! همهشان اهل شدهاند! نمکگیرشان شدهام!
ادامه دارد...
#عطایی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
۴ زندگی حضرت معصومه را تصویرگری میکند و قرار است پازل شود.نوشابه میشود دریچهای به گفتوگو با مرضی
۵
بعد از ظهر روز اول کم کم سهپایهها سرپا میشوند و بومها رویشان مینشینند. خوراک دوربینها جور میشود. سهکنج شبستان هم مکتبخانه میشود، تخته سفید است و استاد، و بچههای طراحی لباس که نیمدایره پای آن مینشینند. این دخترها که نشستهاند هنر دستهایشان را بچکانند برای روز دختر، دلم میرود پیش دختر شهید شهرکی و شهید الداغی که وقتی کمتر از سه هفته به روز دختر مانده پدرانشان را ازشان گرفتند. کاش کسی به دلش بیفتد افتخار دختر شهید الداغی را به غیرت پدرش در بند تصویر درآورد. غربت دختر شهید شهرکی را هم، که با لباس فرم مدرسه حیران و آشفته خبر شهادت پدر و جراحت مادر را شنیده کورسوی امیدی داشته. ناگهان تاریکی محض میشود و بلافاصله نور مطلق. حالا پدر و مادرش برای همیشه زندهاند!
نقاشی با چادر کار سختی است که خیلیها این سختی را به جان خریدهاند؛ رفت و آمد مهمان و مسئول آقا کم نیست. تصویربرداران مصداق آن ایهای هستند که «آیا او نمیداند که خدا میبیند»! با سیم رابط چشمهایشان را به صفحه نمایشگر دوربینها وصل کردهاند که هرچه میبینند برای بقیهی حاضران و غایبان به نمایش درآورند. پسر بچهها با خانم صمیمی شدهاند. از پلهی جلوی ضریح بالا میروند و شبکه را میچسبند تا آنها را هم درنوردند. سری دوم پذیراییها هم میرسد.
کبوترهای جلد را که دور خانم هادینژاد نمیبینم اجازه میگیرم برای گفتوگو؛ در مورد تزاحم نقشهای زنانهاش میپرسم و نحوهی برقراری تعادل بین مادری با کار حرفهای و ادامهی تحصیل تخصصی و همراهی با همسر کارآفرین با همهی بالا و پایینهای زندگی کارآفرینی. از برنامهریزی روزانه و ارزش قائل شدن برای وقت یکدیگر میگوید و اهمیت درک و کمک متقابل و البته توانمندی متفاوت افراد. معتقد است در الگوی سوم نمیشود که قوانین و الگوی مشخصی ارائه داد که همه آن مسیر را در پیش بگیرند، هرکس طبق شرایط خودش.
دست راستش را به پیشانی میزند و میگوید: اما برچسب مادری بر پیشانیام خورده، من از فاطمه غافل نمیشوم. شب برگردم خانه باید با او بازی کنم؛ مثلا بازی ما این است که باهم خانه را گردگیری کنیم! آبپاش را میدهم دست فاطمه و خودم دستمال برمیدارم، بین کار باهم شوخی و صحبت میکنیم.
سر به تایید تکان میدهم و در دلم تحسین میکنم. به این میگویند بازدهی! تقویت رابطه مادر و دختری با گفتوگو، تقویت روحیه کار مشارکتی در فرزند و یکبار وقت گذاشتن برای بازی و کار.
خیلی به پایان روز اول نمانده...
#عطایی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
۵ بعد از ظهر روز اول کم کم سهپایهها سرپا میشوند و بومها رویشان مینشینند. خوراک دوربینها جور م
۶
بعد از نماز مغرب و عشا گروه اول آماده میشوند برای برگشت به اردوگاه اسکانشان سمت هفتاد و دو تن. میگویند آخرین سرویسشان حدود ۲۰:۳۰ میآید و من قبل از رسیدنش راه میافتم. مارپیچ پلهها که تمام میشود کفشهایم را میپوشم و پا تند میکنم؛ وسط حیاط که میرسم ناگهان برمیگردم عقب را نگاه میکنم، در همیشهی بستهی کنار در شبستان، باز است و شلوغ؛ شهید عباسعلی سلیمانی و حاج اسماعیل دولابی کلی مهمان دارند. فاتحهای هدیه میکنم و با رژهی دیدهها و کلمهها در سر، به خانه میرسم...
از پیامهای دیشب در گروه که بچههای اردوگاه میگفتند فلانی و فلان جا ساکت باشید بخوابیم، معلوم است که سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدهاند اما به محض ورود هرکس میرود سر میز خودش و مشغول میشود. خانمی میگوید چهرهات خیلی آشناست و من هم فرصت را غنیمت میشمارم و بعد از گفتن نمیدانم کجا یکدیگر را دیدهایم به چهرهی آشنای کناریاش میگویم: خانم ابراهیمی شهرآباد؟ تایید میکند و میپرسد: کدام ابراهیمی؟ ما چندتا هستیم!
میگویم: رقیه ابراهیمی شهرآباد
و میشنوم: خواهرم است
ادامه میدهم: دبیر فلسفهام بودند و سر کلاسهایشان عشق میکردم؛ سلام گرم و مخصوصم را برسانید خدمتشان.
بعدا «خیلی آشنایی» را از هفت هشت نفر دیگه هم میشنوم و احتمال میدهم شبیه کسی باشم چون از هیچ کدامشان هیچ کد آشنایی در ذهن ندارم. بومها کاغذها و صفحهی نمایش لپتاپها کم کم رنگ و رو گرفتهاند. معصومهی چهارده سالهی نقاش قمی که با سه پایهاش جلوی میزم نشسته زنگ میزند به مادرش؛ با آب و تاب تعریف میکند:«مامان هر کی رد میشه میگه چقدر قشنگه! سلبریتی رویداد شدم!»
کسی که پشت سرش به تماشای بومش ایستاده ریز میخندد و میگوید:«واقعا قشنگه! به مامانت بگو یکی دیگه هم گفت!»
از تکیه صندلیاش کنده میشود و میگوید:«آره مامان یه رهگذر دیگه هم گفت!»
یاد حرفهای یکی از مسئولان خیمه میافتم که میگفت:« سخت است و نوجوان شیطنت دارد اما باز هم پذیرش کردیم حتی مبتدیهایشان را.» و میفهمم منششان هیاتی است؛ کسی را از هیات بیرون نمیکنند! تا امروز که روز دوم است یک چیز دیگر را هم فهمیدهام: هنر آدم را جوان نگه میدارد. چون همهی این جمع خانم هنرمند چهرهی طبیعیشان کمتر از سن حقیقیشان را نشان میدهد. یکی که نوبر بود، فکر میکردم همسن و سال خودم باشد فهمیدم هشت سال بزرگتر است و علی کلاس اولی و زهرای سه سال و نیمه را دارد!
قوت غالبم اینجا نبات است؛ با چای و نسکافه. فوق برنامه بیسکوییت و کلوچه و شکلات هم میدهند.
روز دوم، روز ترافیک مهمانها است. حاج آقا احمدی، آقای اعلایی، خانم شریعتمداری، خانم بیابانی، آقای قاسمی، خانم فرخ، خانم عظمتی، آقای تحویلدار، که هر کدامشان دستشان در یک جایی بند است؛ یکی استاد و فعال بینالملل، دیگری کارآفرین، آن یکی معاون فرهنگی حرم و...
کارها با سرعت خوبی دارند رشد میکنند.
#عطایی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
۶ بعد از نماز مغرب و عشا گروه اول آماده میشوند برای برگشت به اردوگاه اسکانشان سمت هفتاد و دو تن. م
۷
چشم انتظار تولد دو اثر هستم؛ یکی کار خوشمزهی «سلبریتی رویداد» که یک دختر است با چادر عربی لیمویی و روسری صورتی پشت به گنبد ایستاده، چشم بسته و دست گشوده و روی بال چادرش بین پیچکها، قرآن، لپتاپ، قابلمه، قلمدان، کتاب و... شناور است و دیگری به تصویر کشیدن زمان تولد یک دختر در زمین و آسمان؛ درحالیکه نوزاد دختر در آغوش مادر و هردو در پناه دست پدر ایستادهاند سه فرشته با شیپور ندای شاد تولدش را به گوش زمین و آسمان میرسانند. پایان روز دوم است و بر چهرهی مادر هر اثر، خستگیِ از جان مایه گذاشتن هویداست.
دیشب گروه ساکت بود و فقط یک عکس شلوغ و رنگارنگ از ادامهی کارشان در اردوگاه فرستاده بودند؛ نمونهی بارز خسته ولی ایستاده! خیلیها کارشان تا پایان امروز تمام نمیشود؛ یکیشان خودم! اما تا حد خوبی رسیده است که بعد از رویداد همت تمام کردنشان را داشته باشیم. با کمخوابی و خستگی دو روز گذشته صبح به زور روح در دست و پایم چپاندم و راه افتادم، در صحن، پیام گروه را میبینم که قرار است عکس دسته جمعی داشته باشیم و همه در کارگاه حاضر باشند. پیام برای یک ساعت قبل است. فکر میکنم یک عکس یادگاری را از دست دادم. وارد که میشوم از اولین نفری که جلوی در میبینم میپرسم: عکس را گرفتید؟
میگوید: نه. خیالم راحت میشود. روز آخر است و برنامهها فشرده، باید زودتر شروع کنم به نوشتن و تندتر بنویسم. دومی کار سختی است اما شروع میکنم؛ تا حدود ساعت یازده که از بلندگوهای شبستان فراخوان عکس دسته جمعی میرسد. چینش، طولانی و غرغرها بلند میشود، سرگروه تصویربرداران با صدای محکم و رسا میگوید: مرتب کردن دویست نفر برای عکس کار سختی است تحمل کنید! و غرغرها فروکش میکند. برای ثبت این صحنهی ماندگارِ پر زحمت چهار دوربین رو به جمعیت ایستاده. تصویربردار فقط یک «روز دختر مبارک» از جمع خواست اما تازه گرم شدهاند و ادامه میدهند: «یک... دو... سه... میلاد... حضرت... معصومه... مبارک!» صدای دست... «یک... دو... سه... اینجا... رویداد... لبخند... خداست!» صدای دست...
نیم ساعت میگذرد تا فرمان آزاد باش برسد اما این پایان داستان نیست! هنوز عکس بچههای هر رشته با اساتید راهبرش مانده. این جای جاده را هم با دنده سنگین میگذرانیم. بعد از نماز و ناهار سکوت و سرعت حکمران بر لحظههاست.
نوای «من هر باری میام تو این حرم بارون می باره
یه حالی داره اینجا
که هر کس رو میاری...» در کارگاه میپیچد. یکی در میان از دریای کار که در آن غرق شدهایم سر بلند میکنیم تا دستمان بیاید چه خبر شده است. چشمم میخورد به در ورودی شبستان و متوجه میشوم اما جلو نمیروم تا بقیه هم ببینند، بی اختیار چشمانم بارانی میشود؛ از پشت میزم بلند میشوم و به رسم ادب جلوی میز منتظر میایستم. تشییع شهدا هم که میرفتم همینطور بودم، روی جلو رفتن نداشتم، بقیه را السابقون السابقون میدیدم که میخواهند به تابوت برسند اما من...
ساعتهای آخر است و دلبری کریمانهی خانم؛ سه خادم آقا با لباسهای بلند و کلاههای لبهدار وارد میشوند؛ خادم پرچم به دست بین دو خادم شمعدانگردان؛ دریای اشک از دلهای رقیق جاری میشود. بعضی نازکدل و کمطاقت میشوند؛ جلو میروند تا زودتر عطر پرچم حرم خانم در وجودشان بپیچد و بعضی وجودشان اشک میشود و میبارند تا پرچم جلوی صورتشان برسد. دلمان آرام میگیرد که در روز حیرانی حساب، این پرچم اشکهایمان را در خود دارد و شهادت میدهد به عشق ما نسبت به این خاندان. پرچم مخمل سبز مثل مهر سبزی میشود بر کارنامهی اعتکاف سه روزه. به حکم هر کسی خادمتر رزقش بیشتر؛ پرچم برای یک سال مهمان خانهی خانم مهناز صابرپور میشود که در سال گذشته آثار ماندگاری را خلق کرده است.
#عطایی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
۷ چشم انتظار تولد دو اثر هستم؛ یکی کار خوشمزهی «سلبریتی رویداد» که یک دختر است با چادر عربی لیموی
۸
دوستیهای جدیدی رقم خورده. حاج مهدی گفته بود:«اینجا خط مقدم است»؛ رفاقت در عملیات برکت دارد. یک دعای خیری پشت سرشان بوده، جایی نیکیای در دجله انداختهاند که خدا خواسته زیر پرچم خیمه دستشان را بگذارد در دست دوستانی که خلق اثرشان از سر دغدغه و الهام قلب است نه تفریح. فیش غذای مهمانسرا بذل غروب جمعهی خانم است و جمع شدن سفرهی این مهمانی کریمانه، غروب جمعهی پانزده اردیبهشت هزار و چهارصد و دو را هم مثل هر غروب جمعهی دیگری دلگیر میکند. با هر قطرهی اشک و هلال لبخندی، دلها زلالتر شد و گرهی محبتشان به هم محکمتر، همین خداحافظی را سختتر کرده است. بومها از سهپایهها پایین میآیند؛ بساط رنگ و لپتاپها جمع میشوند، بعضی دیگر که برای امشب بلیت برگشت دارند، دلِ دل کندن ندارند و زیارت وداعشان سوز به دل آدم میاندازد.
به یکی از خادمهای خیمه میگویم: واقعا لذت بردم کنارتان. همه چیز عالی بود. خداقوت!
سرش را پایین میاندازد؛ به نقطهی نامعلومی نگاه میکند و میگوید: الحمدلله. خدا ستارالعیوب است!
از جانش برآمد که به جانم نشست، بیشتر از قبل شیفتهی معرفت و دل رئوفش میشوم.
امشب برای آخرین بار جلوی ضریح میروم و به خانم میگویم: خودتان ما را اینجا کشاندید، ما را از خودتان جدا نخواهید!
به نماز جماعت نرسیدم، تنها میخوانم. دیر شده، خستهام و فرصت نمیشود در صف چایخانه بایستم؛ به سمت در چهارده صحن صاحبالزمان میروم برای غذای تبرکی، نمیدانم چند ردیف پله را پایین میروم، یک سالن پر از طبقههای آهنی که ظرفهای غذا در پلاستیک، منظم روی آنهاست و ما از پنجرهای فیش را تحویل میدهیم و غذا میگیریم.
در حیاط رو به گنبد «اشفعی لنا» میگویم؛ میروم که برگردم...
خسته روی نیمکت پایانه مطهری نشستهام و اسنپ پیدا نمیشود، زیر لب زمزمه میکنم: خانم اذیت نشمها، خسته شدم...
جملهام تمام نشده که پیام میآید: برای شما اسنپ پیدا شد.
بلافاصله پیام بعدی: اسنپ شما رسید!
فکر کردم اشتباه شده اما پلاک را نگاه میکنم، همین پراید روبرویی کنار خیابان سفر را قبول کرده!...
#عطایی
فاطمه عطائی (حُرّه.عین)
۱۳-۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
پ.ن
حالا میگم به جای عطائی نوشتیم عطایی بد نشده باشه.🤔