💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت39🎬 ساعتی میگذشت که به خانه برگشته بودم. دوباره همان خانه و سکوت مرگبارش! از وقتی
#بازمانده☠
#قسمت40🎬
تا کی باید زندگیام را روی همین چرخ جلو ببرم؟ نگاهم را میدوزم به چاقویی که هنوز لای انگشتانم گرفتار شده است.
آخرش که چه؟ یا الان یا... بالاخره که باید مرگ من هم رقم بخورد! مثل نسیم، مثل راحیل، مثل...
چشمانم را میبندم.نفس عمیقی میکشم.
رویم را برمیگردانم. به اتاق نگاه میکنم.
صدا قطع شده است.
یک قدم...دو قدم...سه قدم...
میخواهم قدم دیگری بردارم که اینبار، صدای ریتم ضربههای کوتاهی پشت سرهم بلند میشود. انگار...انگار که کسی با ناخن اشارهاش، روی میز ضربه میزند.
انگشتانم چاقو را محکمتر میفشارند. آنقدر که رگهای روی مشتم برآمده میشوند.
چشمانم میلرزند، بیشتر از آن پاهایم بیقراری میکنند... اما نه نه! نباید عقب بکشم. باید بروم... هرچه که میخواهد بشود... بالاتر از سیاهی که دیگر رنگی نیست!
حس حضور کسی، تا مغز استخوانم را میلرزاند. گره روسریام را محکمتر میکنم.
ساق آستینم را که بالا رفته بود با پشت دست، پایین میکشم.
دستم میلرزد. بالا میآید و مینشیند روی دستهی بیروح اتاق.
گوشم را تیز میکنم. سکوت مطلق!
عقل و قلبم با هم میجنگند!
سرم را تکان میدهم. افکار مسموم را کنار میزنم.
نفس عمیقی میکشم.
یک...
دو...
سه...
با حرکتی دسته را پایین میکشم و خودم را داخل اتاق پرت میکنم.
یکلحظه سرمای اتاق، صورتم را میسوزاند.
پنجره باز است و پرده، با هر بادی که میآید موج دار میشود و بالا و پایین میرود.
همزمان دستم را بالا میآورم و چاقو را جلوی صورتم میگیرم.
نفسم میلرزد. بدون حرکت وسط اتاق میایستم. فقط صدای ضربان قلبم را میشنوم. دوب... دوب... دوب.
چشم میچرخانم دور اتاق.
در کمال ناباوری اتاق خالی است.
وحشتم بیشتر میشود. سرم میچرخد. چشمانم دقیقا مینشیند روی کمد دیواری که حالا درش نیمه باز است.
داخلش را نمیتوانم ببینم.
صدای ضربههای ریزی پشت سرهم از داخلش میآید...
ریتمش مغزم را بهم میریزد.
حس میکنم کسی میخواهد با این ضربههای دیوانهکننده، با روح و روانم بازی کند!
اضطراب وجودم، صدایم را میلرزاند.
-کِ...کی اونجاست؟ بیا بیرون.
صدا متوقف میشود.
قفسه سینهام بالا و پایین میشود.
آرام آرام نزدیک میشوم.
با حرکتی در را میکشم و با چشمان بسته، چاقو را مقابل صورتم میگیرم.
با برخورد چیزی به سرم، جیغی میکشم. تعادلم را از دست میدهم. از عقب زمین میخورم. کمرم تیر میکشد. آهی میکشم...!
#پایان_قسمت40✅
📆 #14031111
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
✿
🎈💐#جشن_شادی و #اجتماع_عظیم سربازان کوچک صاحب الزمان (عج)و مادران تمدن ساز
🎊 جشن ویژه سرباز کوچولوهای امام زمان
از ۶ سال تا ۱۰ سال
🎙با اجرای #طنز_جذاب و شاد مجری محبوب صدا سیما جناب آقای #مهدی_قانع
و
🍀 سخنران ویژه مادران:
حجتالاسلام دکتر #نیلیپور مدیر بنیاد مهدویت اصفهان و عضو شورای سیاستگذاری مجمع راهبردی مهدویت کشور
📆 زمان: جمعه ۱۹ بهمن ماه⏰ ساعت ۱۵
‼️ مراسم ویژه #مادر_فرزند است، از پذیرش دیگر افراد خانواده معذوریم.
🌸 راستی بچه ها اگر #لباس_شغلی که دوست دارید در آینده داشته باشید رو دارید؛ بپوشید و بیاین تو این جشن بزرگ شرکت کنید.
🎊 راستی قراره به قید قرعه به چند نفر از شرکت کنندهها کمک هزینه #سفر_زیارتی قم و جمکران داده بشه.
‼️ جهت حضور در مراسم،
❇️ حتما در لینک زیر ثبت نام کنید👇
🌐https://survey.porsline.ir/s/JHvvk5U
💌یا عدد ۳۱۳ را به شماره ٠۹۹۱۳۵٠۹۹۵۹ پیامک کنید.
📌 مکان برگزاری:
خیابان انقلاب، بلوار مشیر، چهارراه اول سمت چپ، انتهای خیابان، حسینیه صاحب الزمان عج محمود آباد
#اجتماع_عظیم_سربازان_کوچک_صاحب_الزمان_عج
#فرهنگسرای_تخصصی_امام_مهدی_عج
🌱@f_emammahdi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت40🎬 تا کی باید زندگیام را روی همین چرخ جلو ببرم؟ نگاهم را میدوزم به چاقویی که هنو
#بازمانده☠
#قسمت41🎬
با برخورد چیزی به صورتم، جیغی میکشم. تعادلم را از دست میدهم. از عقب زمین میخورم. کمرم تیر میکشد. آهی میکشم.
سرم میچرخد و مینشیند روی کبوتری که از کمد، بیرون پریده است و حالا خودش را به شیشه میزد.
خدای من! باورم نمیشود. دلیل این همه اضطرابم و ترسم، این کبوتر زبان بسته بود؟!
با صدای بلند فریاد میزنم:
-خدای من. وای. مُردم و زنده شدم!
صدای خندهام، میان صدای بال و پر زدنش گم میشود.
یادم نمیآید آخرین باری که اینطوری خندیدهام کی بود؟!
-عه عه صبر کن!
از روی زمین بلند میشوم.
دستم را روی کمرم فشار میدهم.
به سمت پنجره میروم. پرده را از مقابلش کنار میزنم.
-صبر کن ببینم! تو بودی اینقدر من و ترسوندی؟ پس این صدای بال و پر زدنت بود که شبیه ورق زدن کتاب بود؟ همه جا ذهنم رفت الا سمت بال بال زدنت!
به این جا که میرسد، یک لحظه چیزی در مغزم تکان میخورد. چیزی آشنا...شاید همان چیزی که میتوانست کمکمان کند. من را! پیمان را!
دستم را دور تن کبوتر، حلقه میکنم.
یک...
دو...
سه...
از پنجره پرتش میکنم بیرون.
در هوا بال بال میزند و چند پر از پرهایش کنار شیشه، زمین میافتد.
-برو به سلامت!
پنجره را میبندم و پرده را میکشم.
تکیه میدهم به پنجره!
دستم را روی سرم فشار میدهم و زمزمه میکنم:
"خدای من اسمش چی بود! اسم اون کتاب لعنتی چی بود؟ اقتصاد کلان؟
نه نه این نیست!
کنترل کیفیت هم که مطمئنم نبود!
خوب پس... آها آره آره خودشه! خود خودشه! طراحی صنعتی بود! مطمئنم خودشه!"
کف دستم را به هم میکوبم. قدم هایم را تیز میکنم و میرسانم به موبایلی که روی میز تحریر بود!
لیست مخاطبین را که باز میکنم، نگاهم میخورد به تنها اسمی که نمایش داده شده!
"سعید ترابی"
سریع روی نام ضربه میزنم و شماره گرفته میشود.
چند بوق که میخورد، تماس وصل میشود و صدایش در گوشم میپیچد:
-بله؟
اجازه نمیدهم چیز دیگری بگوید. سریع میگویم:
-سلام.
صدای زمزمهی بم مردانهاش میپیچد:
-سلام. خوبی؟
دستم را لای موهایم میبرم و نگاهم مینشیند روی فرش:
-ممنون. من...من یادم اومد. فهمیدم چطوری پدر نسیم و پیدا کنیم!
کمی من و من میکند. صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که میآید، میپرسد:
-خوب، حالا چطوری...؟!
#پایان_قسمت41✅
📆 #14031112
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
برکت
امام صادق (ع) در تفسیر آیه: وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزقُهَا؛ و هیچ جنبنده ای در زمین نیست مگر روزی اش بر عهده خداست...(هود/6) فرمود: دلیل تفاوت ارزاق عباد، صرفا برای اختبار و امتحان می باشد تا معلوم شود چه کسی از بندگان خدا از فقیر و غنی به وظایف دینی خود عمل می کند و کدام فقیر صابر و شکیبا و کدام یک عجول و بی پروا می باشند.
سفینه البحار/ج2/ص369
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت41🎬 با برخورد چیزی به صورتم، جیغی میکشم. تعادلم را از دست میدهم. از عقب زمین میخ
#بازمانده☠
#قسمت42🎬
صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که میآید، میپرسد:
-سلام! خوب حالا چطوری؟
با ناخن، میکشم روی پوست کنار شستم:
-تو اتاق نسیم یه کتاب هست که گوشهی یکی از برگههاش شماره و آدرس یه جا رو زده! مطمئنم به پدر نسیم مربوطه.
-مطمئنی؟
-آره آره! خودم دیدمش!
-اسم کتاب رو برام پیامک کن! الان میرم سراغش!
قطع که میکند؛ سریع نام کتاب را برایش پیامک میکنم!
یعنی واقعا کمکی میکرد؟!
********
ساعت را نگاهم میکنم. پنج ساعت میشد که تماس، قطع شده بود اما هنوز خبری از پیمان نبود.
روی کاناپه نشستهام و با پای راست روی زمین ضرب میزنم.
اگر کتاب را پیدا نکند چه؟
چشمانم را میبندم
سرم را روی پشتی کاناپه تکیه میدهم. خیره میشوم به عقربهها و دقایقی که ساعت چهار بعدازظهر را نشان میدهند.
نگاهم اینجا بود و فکرم جای دیگر...
چشمانم را میبندم. انگار خاطراتم طاقت دل کندن ندارند که هر لحظه زنده میشوند، با هر اتفاق با هر نگاه با هر نفس.
یکلحظه انگار دوباره برگشتهام به شش ماه پیش. همان روزهایی که من بودم و نسیم. در خانه کوچکمان...!
**********
"شش ماه قبل"
-اِی بابا!حالا یه روزه دیگه، اینقدر غُدبازی در نیار. پاشو ببینم. پاشو بیا بریم.
انگشتانش را میگذارد لای صفحههای کتاب. نگاهم میکند:
-باشه رها خانم، من غُد، شما که خیلی بچه خوبی هستی خودت پاشو برو. هزار بار بهت گفتم نمیام. اینم برای بار هزار و یکم.
اخم میکند. سرش را میاندازد پایین. دوباره به صفحات کتاب خیره میشود.
دستم را روی اُپن میگذارم و خودم را بالا میکشم. رویش مینشینم و پاهایم را آویزان میکنم.
پشت چشمی نازک میکنم:
-اَه بازم قهر کرد! این همه بچهها زحمت کشیدن. یه شب خواستیم خوش باشیم، این حالا برای من درس خوندنش گرفته.
لب میگزد:
-خوبه من بالاخره درس خوندنم گرفت. تو کی میخوای بشینی درس بخونی؟ فردا که سر امتحان پدرت در اومد میفهمی. اونوقت هی بدو دنبال نمره رها خانم. میخوام ببینم مثل اون دفعه بخاطر بیست و پنج صدم که پاس کننت چیکارا که...
اجازه نمیدهم ادامه دهد. میان حرفش میپرم.
-اوه. اوندفعه؟! اون وقت استادش باهام لج کرد وگرنه بیشتر از اینا میشدم.
لبخند مصنوعی به پهنای صورتش میزند و ادایم را در میآورد:
-بله شما صحیح میفرمایید مادمازل!
حالا بفرمایید به عیش و نوشتون بپردازید، بذارید ما بدبخت های غُد امتحانمون رو بخونیم...!
#پایان_قسمت42✅
📆 #14031113
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱بایدهایی برای یک نویسنده☕️✍🏻
#قسمت_3
🖇همیشه یک کاوشگر باشید🔍
به همه چیز توجه کنید، به دنیای اطرافتان. به دنبال مسائل رازآلود باشید و سعی کنید آنها را حل کنید. اگر سؤالی دارید، با علاقه و وسواس به دنبال پاسخ آن بگردید. مسائل خاص و عجیب و غریب را یادداشت کنید. هنگام نوشتن، چیزهایی که به آنها توجه کردهاید به شما کمک میکنند تا درباره آنها بنویسید. علاوه بر این، توجه به جزییات میتواند نوشته شما را جذابتر، غنیتر و واقعبینانهتر کند. مشاهده کردن برای یک نویسنده امری ضروری است. در اینجا چند راهنما و نشانگر ارائه شده که به شما کمک میکند جهان اطراف خود را بهتر کاوش کنید:
1-هیچ چیز معمولی و کسلکننده نیست: همیشه چیزی عجیب یا خاص در مورد همه پدیدهها و همه انسانها وجود دارد. وظیفه شما پیدا کردن آن بُعد خارقالعاده در مشاهدتان است.
2-همیشه یک راز پیش روی شماست: تلویزیونی که روشن نمیشود، پرندهای که پرواز نمیکند و کلی موارد دیگر. سعی کنید چرایی این پدیدهها را کشف کنید.
3-به جزئیات توجه کنید:
برگها نه تنها سبز هستند، بلکه آنها رگههایی بلند و نازک دارند، ساقههای سفت و سختی دارند و به شکل یک قایق هستند. دیدگاهها رایج و همیشگیتان را تغییر دهید تا در مورد پدیدههای قدیمی چیزهای جدیدی بیاموزید
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت42🎬 صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که میآید، میپرسد: -سلام! خوب حالا چطوری؟ با
#بازمانده☠
#قسمت43🎬
دوباره به صفحات کتاب خیره میشود.
با حرکتی از اپن پایین میپرم.
-برو بابا. همون بهتر که نیای! دخترهی بیاعصاب.
به سمت اتاق قدم برمیدارم. بلند داد میزنم:
-من که دارم میرم لباس بپوشم.
زیرچشمی نگاهش میکنم.
بدون توجه مشغول خواندن بود. در دستش مداد مشکی گرفته بود. هرلحظه تند تند روی صفحات چیزی مینوشت.
زیر لب میغرم:
-دلش خوشه. هِع ،یه دورهمی دخترونه کوچولو رو میگه عیش و نوش! برو بابا!
وارد اتاق میشوم. درش را محکم میبندم.
در کمد را باز میکنم. دستی میان انبوه لباسهایم میکشم.
-اَه اون مانتو آبی رو کجا گذاشتمش.
میخواهم به سمت کشو بروم که گوشی زنگ میخورد. صفحهاش روی میز روشن و خاموش میشود.
اسم بهاره جعفری را که میبینم، سریع گوشی را دم گوشم میگذارم و با شانه نگهاش میدارم.
-الو؟
-الو سلام رها خوبی؟
در کشو را باز میکنم:
-قربونت. جانم؟ دارید راه میافتید؟ عه ایناهاش.
-چی؟
مانتو را از کشو بیرون میکشم.
-هیچی بابا. با تو نبودم. نگفتی کجایید؟
صدای نفسهایش از آن ور تلفن میآید:
-راستش رها، بچهها گفتن فردا امتحانه. نمیان! مائده گفت بذاریم هفته دیگه که امتحانا تموم شده باشن، که ما هم راحت شده باشیم.
اعصابم از حرفش خورد میشود. داد میزنم.
-یعنی چی؟؟
فکرم میرود پی نسیم. برای اینکه نفهمد، صدایم را پایین میآورم.
-یعنی چی که کنسله؟ دو روزه دارید برنامه میچینید. حالا نیم ساعت قبلش زنگ زدی میگی کنسله؟!
سکوت میکند و چند لحظه بعد میگوید:
-به من چه. اینا کنسل کردن! به خودشون بگو.
لب میگزم:
-اَه. باشه خداحافظ.
منتظر نمیمانم چیزی بگوید. سریع تلفن را قطع میکنم و پرت میکنم روی تخت.
چند بار دور خودم میچرخم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون میروم.
هنوز همانجا نشسته.
صدایم را صاف میکنم:
-استاد سوال داده؟!
زیر چشمی نگاهم میکند:
-فرقیام میکنه برات؟
نزدیکش میشوم.
-مگه نگفتی بشین درس بخون؟ میخوام یه اینبار رو به حرفت گوش بدم. دلم راضی نشد ولت کنم، خودم تنها برم.
گوشه لبش به لبخند چین میخورد. کتاب را میبندد و به سمتم خم میشود.
-عه. از کی تا حالا؟
روی کاناپه، مقابلش مینشینم.
-وا! چه حرفا! منو هنوز نشناختی؟
نگاهم میخورد به جزوههایی که روی میز انداخته است:
-نگفتی؟ چی بخونیم برای فردا؟
کتابش را میبندد و به سمتم میگیرد.
-زحمت نکشی یه وقت؟ نکنه یه شبه میخوای رتبه اول کلاس شی؟ بگیر خانم مهندس یه سری نکاتو نوشتم منگنه زدم به صفحات کتاب، اونارو بگیر بخون که لااقل برگهات سفید نباشه.
پشت چشمی نازک میکنم. کتاب را از دستش میکشم.
یکی از جزوههای روی میز را برمیدارد و ورق میزند.
سرش که گرم میشود، کتاب را باز میکنم و یکی یکی برگهها را رد میکنم که برسم به ورقههای منگنه شده.
یک لحظه چیزی توجهام را جلب میکند.
دستم را نگه میدارم لای برگهها.
چشمانم را ریز کرده و زیر لب زمزمه میکنم:
"خیابان سعیدی، پاساژ الماس، طبقه سوم، بلوک ۵، بوتیک شایان مستر"
میخواهم صدایش بزنم که با دیدن جملهای که زیرش نوشته شده است، چشمانم گرد میشود:
"کت و شلوار مردانه صورتی سایز ۵۰"
به کلمه صورتی که میرسم، نمیتوانم طاقت بیاورم و ناخودآگاه با صدای بلند قهقهه میزنم.
-ها چیه؟ بیا، میشینه درسم بخونه جنون میزنه به سرش.
با حرفش لبخندم جمع میشود:
-وای نسیم! به خودم میگفتی خوب! اینکارا چیه؟
نگاهش پر از سوال میشود. ادامه میدهم:
-خوب به خودم میگفتی برات میگرفتم. یه کت و شلوار صورتی مخصوص خودت. فقط از فردا تو بیست و سی اعلام میکنن...
صدایم را بم میکنم و با کرشمه، ادای گوینده خبر را در میآورم:
-آخرین گونه پلنگ صورتیِ در حال انقراض درحالی که سر جلسه امتحان نشسته بود، در دانشگاه تهران رؤیت شد.
میزنم زیر خنده...!
#پایان_قسمت43✅
📆 #14031114
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344