هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
هدایت شده از سعداء/حجتالاسلام راجی
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهادی جهت نامگذاری ۷ آذر...
⁉️ فاصله ۷ آذر تا ۲۷ آذر را چه بنامیم؟
↩️ مگر این ۲ روز چه اتفاقی افتاده؟
#شهید_فخریزاده
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
هدایت شده از سعداء/حجتالاسلام راجی
پیشنهادی جهت نامگذاری ۷ آذر به روز علم و عرفان
🔰 ویراست و توئیت #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت سالروز شهادت #شهید_فخریزاده
🔻 ما را در ویراستی دنبال کنید
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #سنگ_پشت🪨 ای کاش اون روز خاک ها رو کنار نمی زدم و پیدات نمی کردم. شاید
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#کوچهی_جنها👹
ناهیده را روی دوشم انداختم و پلهها را یکی دوتا پایین دویدم. گرمای سرو گردنش سرشانهام را داغ کرد.
به خیابان رسیدم. شب از نیمه گذشته بود. همهجا خلوت و تاریک بود. حتی جغد هم پر نمیزد. آسمان هم مثل بختم تیره و تار شد. صدای رعد، ته قلبم را به لرزه درآورد و آسمان به حال زارم بارید.
چارهای نداشتم. همسرم برای کار به شهر دوری رفته بود. تمام مسیر را در خیابانهای خاکی دویدم تا به مریضخانه برسم. راه دور بود. مجبور شدم از کوچهی تاریک معروف به جنها میانبر بزنم تا زودتر برسم. همچنان که میدویدم صدای مردم در سرم اکو میشد:
_تو اون کوچه باغ هر کی پا گذاشته دیگه برنگشته.
_چند روز پیش یه بچه اونجا گمشده بود جنازهش پیدا کردن که قلبش درآورده بودن، چشای بچه هنوز مات و مبهوت باز مونده بود.
_دیدی شهناز میگفت خواهرش رو از تو اون کوچه بیرون کشیدن در حالیکه جای چنتا ناخن بلند تو پشتش بود؟ طفلی ازون روز زبونش بند اومده نمیتونه حرف بزنه.
با این فکرها سرعتم را بالاتر بردم تا زودتر از کوچه رد شوم. با هر صدای شلپ زیر پایم، گل و لای، توی صورتم میپاشید. سایهای از کنارم رد شد. چادرم را از پشت سر کشید و از سرم انداخت. آب دهانم را پایین دادم و همچنان به دویدن ادامه دادم. دستی روی سرشانهام محکم ضربه زد. پاهایم از ترس میخکوب شدند. کوچهی تاریک و تنگتر شد. پیرزنی موفری روبهرویم ایستاد. موهای یخیاش صورتش را پوشانده بود. او در حالیکه بچه را از روی دوشم برمیداشت با صدای خشداری گفت:
_این کوچه بنبسته راه بهجایی نداره. بیا میبرمت خونه، خودم درمانش میکنم.
صدایش در سرم اکو شد. دست و پایم شل شدند. بیاختیار به دنبال او راه افتادم و به خانهی متروکی رفتیم. عجوزه ناهیده را روی تشک قرمزی گذاشت. زیر نور ماه موهای پیرزن مثل الماس میدرخشید. با صدای زوزهای سرم سنگین شد. دستانم را روی گوشهایم گذاشتم. زوزهی گرگ و شغال خیلی نزدیک بود. از ترس به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. سایهی ناخنهای بلندی به سمت صورت دخترم نزدیکتر میشد. دنیا دور سرم چرخید. سایههای سیاه و سفید مثل حباب در هوا میچرخیدند. آخرین چیزی که شنیدم صدای موجدار پیرزن منعکس میشد:
_آسوده بخواب. من مراقب دخترت هستم.
دیگر چیزی نفهمیدم.
با صدای آب و پرندهها از خواب بیدار شدم. بلند شده و در جایم نشستم. نور خورشید از لابهلای شاخ و برگ تبریزیها تنم را گرم کرد. ناهیده را دیدم که با پیراهن سفید توری آرام زیر درختان میدوید. دندانهای کوچکش با هر خنده مثل مروارید در دهانش برق میزد. صدای خندهاش در تمام محیط پخش میشد. موهای طلایی شانه کردهاش زیر نور در هوا میچرخیدند. عطر گل یاس با بوی نان تازه اشتهایم را باز کرد. آب حوض سرریز میشد و از زیر درختان رد شده و لای بوتههای سبز میریخت. پیرزن به سمت دخترم رفت. خواستم داد بزنم:
_چیکار به بچهام داری؟ ولی او لقمهی کوچکی را در دهانش گذاشت:
_اونقدر خسته بودی که تمام شب رو روی تخت حیاط خوابیدی. دخترتو تیمار کردم. بهش دوا دادم تبش پایین اومد.
از ترس خودم را جمع کردم و کمی عقبتر کشیدم. پیرزن زیر چشمی نگاهم میکرد:
_میدونم تو هم مثل بقیه ازم میترسی.
همه میگن این کوچه جن داره از وقتی بچههام توی چاه افتادن و مردن، دیگه هیشکی اینورا نمیاد. همه میگن جن سهتا بچههامو تو چاه کشیده. بعضیام میگن مادر بچهها جنی شده بود و بچههاشو تو چاه انداخته.
بعد نفس بلندی کشید و با درد بیرون داد:
_مردم حتی نیومدن جنازهها رو از تو چاه بیرون بکشن. اونجا تا ابد آرامگاه عزیزانم شد.
نگاهی به اطراف انداختم. سماور روی میز قلقل میکرد. یک تشچکهی قرمز و دوتا متکا با ملافههای سفید به دیوار خشتی حیاط تکیه داده بود. صدای گنجشکها روی درختان حیاط بلند بود.
با چشمان درشت شده و صدای لرزانی گفتم:
_پس اونهمه حرفو حدیث چیه مردم میگن؟ هر کی تو کوچه اومده گم شده؟
پیرزن بلند شد. دامن پیراهن قرمزش را تکاند. آبپاش را از آب حوض پر کردو روی گلها ریخت. از روی پله ظرفی برداشت و روی زمین دانه پاشید. مرغ و خروسها به طرفش دویدند و توی باغچه به زمین نوک زدند.پیرزن همانطور که پشتش به من بود جواب داد:
_ته این کوچه بنبسته. یه چاه قدیمی هم اونجاست. هر کی اونور رفته افتاده توش. اون وقتا هر چی به مردم گفتم بیان سر چاهو ببندن کسی حرفمو باور نکرد. حتی نیومدن کمکم کنن بچههامو بیرون بکشن. شوهرم داشت تنهایی اونا را بالا میاورد که اونم همونجا افتاد و تا ابد توش دفن شد. از اون روز این باغچه و مرغا تنها مونسم شدن. منم تصمیم گرفتم روشو نپوشونم تا انتقاممو از مردم بگیرم. ولی دیشب که دیدمت بچه بغل زیر بارون میدوی، نور امیدی تو قلبم جرقه زد تا کمکت کنم.
ناهیده بلند شد و خودش را توی بغلم انداخت. روی پایم نشست.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #کوچهی_جنها👹 ناهیده را روی دوشم انداختم و پلهها را یکی دوتا پایین دوید
مشت کوچکش را باز کرد. چند کشمش و نخودچی نشانم داد:
_ببین مادر! اینو خانمه بهم داد. خیلی خوشمزهاست.
پرسیدم:
_لباسای بچهم...؟
اجاره نداد حرفم را تمام کنم. آمد و روی تخت، در کنارم نشست. پاهایش از تخت آویزان بود. چشمانش را ریز کرد و گفت:
_لباسای دخترت خیس بودن. رفتم از تو صندوقچه پیرهن یکی از دخترامو درآوردم و تنش کردم.
اشک گوشهی چشمش را با دامنش گرفت:
_ ببین دخترجان ما اینجا غریب بودیم. یه شب یکی برام کارت عروسی آورده بود. هیچ وقت نفهمیدم اون کی بود، دخترام اونقدر ذوق داشتن که نذاشتن پرسوجو کنم ببینم کارت از طرف کیه؟ به اصرارشون رفتم سهتا پیرهن عروس کوچولوی همقد خریدم که فرداش بریم به آدرس روی کارت. وقتی از بازار برگشتم دیدم در کوچه بازه، هر چی صداشون زدم جواب ندادن قلبم مثل گنجیشک تو قفس خودشو تو سینهام میکوبید. ته کوچه دویدم و دیدم سهقلوهام تو چاه افتادن.
_راستی اسمم شمسیه.
شمسی پلاس کهنهی روی تخت را بلند کرد. کارتی را بیرون کشیدو به دستم داد. کارت عروسی زرد و گوشههای آن کمی پاره شده بود. لای کارت را باز کردم. با دیدن اسم عروس و داماد خشکم زد.
علی و عاطفه
فکرم به صندوقچهی مادربزرگم رفت. شبیه همین را داخلش دیده بودم. مادربزرگ برایم تعریف کرده بود:
شبی که تو تب داشتی پسرم علی و مادرت عاطفه از خونه بیرون میزنن که برسونتت مریضخونه، ولی هیجوقت برنمیگردن. دو روز بعد یکی تو رو از سر کوچه باغ جنها پیدا میکنه و از روی آدرسی که به قنداقهات سنجاق کرده بودن خونه رو پیدا میکنه و میارتت پیشم. از اون سالها هر شب چشمم به در خشک مونده تا شاید پدر ومادرت بیان توو بگن کجا بودن که حتی آژانها هم نتونستن پیداشون کنن.
#پایان✅
#حکیمه_دلخوشی ✍
📆 #14040907
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
دعای فرج.mp3
زمان:
حجم:
5.7M
❤️دعـــــــــــای فـــــــــــرج ❤️
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚
#دعای_فرج🔻
باصدای:مهدی تهوری