🎙بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌صفحه ۲۴۵ قرآن کریم
@BisimchiMedia
هدایت شده از روایت قم
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر یک «فکری» وجود داشته باشد [و] «ادبیّاتِ» متناسب با آن فکر وجود نداشته باشد،
آن فکر میمیرد،
از بین میرود.
۲۰ آذر ۱۴۰۴ | میلاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت64🎬 زیر لب خدا را شکر کرد و رفت سمت میز تحریرش. روی زمین زانو زد. میز واژگون شده را
#انفرادی2⛓
#قسمت65🎬
صدای برخورد دانههای تسبیح لعیا و ذکر آهستهش، آرام جان بود. از گوشهی چشم نگاهی به او انداخت و لبخند زد. بادی که از پنجره میپیچید توی ماشین، چادر لعیا را به بازی گرفته بود و عطر نرگس را هر لحظه بیشتر توی شامه سینا پخش میکرد.
- خوبی خانمم؟
لعیا لبخند زد. دستی به شکمش کشید و کمی جابهجا شد:
- خوبم. یکم خسته شدم فقط.
دنده را عوض کرد و از توی آینه نگاهی به عقب انداخت:
- دیگه رسیدیم فدات شم.
صدایش را پردهای بالا برد:
- نرجس، محمدجواد... پاشید.. رسیدیما...
لعیا کمربندش را باز کرد و کمی به عقب متمایل شد. محمدجواد زودتر چشم باز کرد. لبخندی به مادرش زد:
- خسته نباشی بابایی!
نرجس خمیازهکشان یک چشمش را باز کرد:
- بابایی.. من بیدار نمیشم، بغلم کن.
سینا خندید و جلوی خانه پدری پارک کرد. خیره به ماشین قرمز جلویی با شیطنت گفت:
- اِ عمه دنیا هم که اینجاست...
نرجس صاف نشست و سریع در ماشین را باز کرد. با ذوق جیغکشان گفت:
- وای مهنا جونم...
لعیا و سینا خندیدند و محمدجواد با لبخند پیاده شد. سینا کمربندش را باز کرد و رو کرد به لعیا:
- تو برو داخل خانم، من وسیلهها رو میارم.
لعیا پیاده شد و سینا زیر لب گفت:
- خدایا شکرت.
در صندوق را زد. از ماشین پیاده شد. در را هنوز کامل نبسته بود که لباسش کشیده شد و دستهایی دو طرف پهلویش را گرفتند. صدای لرزان آشنایی پیچید توی گوشش:
- عمو تو رو خدا...
هول کرده دست او را گرفت و خواست از خود جدا کند که پنجههایش محکمتر توی لباس و پهلوی او قفل شدند.
- دریا!.. ببینمت عمو...
فقط صدای هقهق پیچید توی گوشش.
سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه بهرام گره خورد. چشمش را بست و آه بیصدایی کشید.
- بیا بریم خونه عموجون...
دریا حرفی نزد. اما رعشهی تنش را سینا به خوبی حس میکرد:
- سلام داداش!.. خوبی؟!
بهرام نیمنگاهی به او انداخت.
- علیکسلام...
نگاهش را حواله دخترش کرد:
- دریا..نذار خودم دست به کار بشم، یالا...
بازوی لعیا را گرفت. سینا مچ دستش را فشرد و با دست دیگر دریا را از خود جدا کرد.
- عموجان..برو تو خونه.
دریا دوید و رفت. سینا دست بهرام را محکمتر فشرد. سرش را تکان داد و گفت:
- چی شده داداشم؟ هوم؟
بهرام لبش را کشید توی دهانش و چشمش را بست. سینهاش با شدت بالا و پایین میشد. سینا اوج عصبانیت برادرش را خوب میشناخت.
بهرام پوف کلافهای کشید و مچ دستش را از میان انگشتان برادر رها کرد. سینا سرتا پا او را رصد کرد. موهایش بههمریخته و آشفته بودند. تیشرت سورمهای و شلوار ششجیب بر تن داشت. بهرام هیچوقت اینطور از خانه بیرون نمیزد.
- بهرام؟!
بهرام گردنش را چرخاند سمت راست و دست به کمر زد.
- صد دفعه بهش گفتم خوشم نمیاد تو کوچه بازی کنه! حرف به گوشش نمیره که. زدن با دوستاش شیشه مغازه آقاابراهیم رو آوردن پایین.
سینا لب به هم فشرد تا صدای خنده از میان آن خارج نشود. گلو صاف کرد:
- خوبه حالا خودمون هم یه ده باری این کار رو کردیم... گفتم چی شده!.. از اونجا تا اینجا دوییدی دنبال بچه؟!..خب میگیم بابا یه شیشه بزنه براش..
اخم بهرام بیشتر رفت توی هم.
- به همین سادگی...؟! من بَدم میاد حرف رو زمین بمونه، میدونی که!
سینا دستش را گرفت و به سمت خانه برد:
- بیا بریم خونه صحبت میکنیم.
بهرام خود را عقب کشید. گوشهی لبش را به دندان گرفت:
- نمیام..میخوام برم خونه. برو دریا رو صدا کن.
سینا محکمتر دستش را کشید:
- بیا بریم، دیر نمیشه برای خونه رفتن.
با هم وارد خانه شدند، دخترها توی حیاط مشغول بازی بودند. دریا با دیدن پدرش ایستاد و فرو رفت توی خودش. سینا دستش را فشرد:
- اونطوری نگاش نکن داداش.
مهنا، دختر دنیا، دوید سمت سینا و دستش را دور او حلقه کرد:
- دایی جونم! دلم برات تنگ شده بود.
سینا دست کشید به موهای او. سرش را بوسید.
- دل منم تنگ شده بود دخترِ دایی.
مهنا کمی چرخید سمت بهرام و آهسته گفت:
- سلام!... خوبید دایی بزرگه؟
بهرام صورتش را نوازش کرد و سری تکان داد:
- خوبم مهنا جان!
- من برم بازی...
سینا دست گذاشت پشت کمر بهرام و کمی او را به جلو هول داد. دریا وقتی دید پدر و عمویش نزدیک میشوند دوید و رفت زیر پلهها. سینا نفس عمیقی گرفت کفشش را بیرون کشید و بلند گفت:
- یاالله یا الله...
منصوره و دنیا جلوی در آمدند. سینا رفت سمت مادر. او را در آغوش کشید و نفسی از عطر تن او به جان فرستاد.
#پایان_قسمت65✅
📆 #14040922
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344