eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
876 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت64🎬 زیر لب خدا را شکر کرد و رفت سمت میز تحریرش. روی زمین زانو زد. میز واژگون شده را
🎬 صدای برخورد دانه‌های تسبیح لعیا و ذکر آهسته‌ش، آرام جان بود. از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت و لبخند زد. بادی که از پنجره می‌پیچید توی ماشین، چادر لعیا را به بازی گرفته بود و عطر نرگس را هر لحظه بیشتر توی شامه سینا پخش می‌کرد. - خوبی خانمم؟ لعیا لبخند زد. دستی به شکمش کشید و کمی جابه‌جا شد: - خوبم. یکم خسته شدم فقط. دنده را عوض کرد و از توی آینه نگاهی به عقب انداخت: - دیگه رسیدیم فدات شم. صدایش را پرده‌ای بالا برد: - نرجس، محمدجواد... پاشید.. رسیدیما... لعیا کمربندش را باز کرد و کمی به عقب متمایل شد. محمدجواد زودتر چشم باز کرد. لبخندی به مادرش زد: - خسته نباشی بابایی! نرجس خمیازه‌کشان یک چشمش را باز کرد: - بابایی.. من بیدار نمی‌شم، بغلم کن. سینا خندید و جلوی خانه پدری پارک کرد. خیره به ماشین قرمز جلویی با شیطنت گفت: - اِ عمه دنیا هم که اینجاست... نرجس صاف نشست و سریع در ماشین را باز کرد. با ذوق جیغ‌کشان گفت: - وای مهنا جونم... لعیا و سینا خندیدند و محمدجواد با لبخند پیاده شد. سینا کمربندش را باز کرد و رو کرد به لعیا: - تو برو داخل خانم، من وسیله‌ها رو میارم. لعیا پیاده شد و سینا زیر لب گفت: - خدایا شکرت. در صندوق را زد. از ماشین پیاده شد. در را هنوز کامل نبسته بود که لباسش کشیده شد و دست‌هایی دو طرف پهلویش را گرفتند. صدای لرزان آشنایی پیچید توی گوشش: - عمو تو رو خدا... هول کرده دست او را گرفت و خواست از خود جدا کند که پنجه‌هایش محکم‌تر توی لباس و پهلوی او قفل شدند. - دریا!.. ببینمت عمو... فقط صدای هق‌هق پیچید توی گوشش. سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه بهرام گره خورد. چشمش را بست و آه بی‌صدایی کشید. - بیا بریم خونه عموجون... دریا حرفی نزد. اما رعشه‌ی تنش را سینا به خوبی حس می‌کرد: - سلام داداش!.. خوبی؟! بهرام نیم‌نگاهی به او انداخت. - علیک‌سلام... نگاهش را حواله دخترش کرد: - دریا..نذار خودم دست به کار بشم، یالا... بازوی لعیا را گرفت. سینا مچ دستش را فشرد و با دست دیگر دریا را از خود جدا کرد. - عموجان..برو تو خونه. دریا دوید و رفت. سینا دست بهرام را محکم‌تر فشرد. سرش را تکان داد و گفت: - چی شده داداشم؟ هوم؟ بهرام لبش را کشید توی دهانش و چشمش را بست. سینه‌اش با شدت بالا و پایین می‌شد. سینا اوج عصبانیت برادرش را خوب می‌شناخت. بهرام پوف کلافه‌ای کشید و مچ دستش را از میان انگشتان برادر رها کرد. سینا سرتا پا او را رصد کرد. موهایش به‌هم‌ریخته و آشفته بودند. تی‌شرت سورمه‌ای و شلوار شش‌جیب بر تن داشت. بهرام هیچ‌وقت این‌طور از خانه بیرون نمی‌زد. - بهرام؟! بهرام گردنش را چرخاند سمت راست و دست به کمر زد. - صد دفعه بهش گفتم خوشم نمیاد تو کوچه بازی کنه! حرف به گوشش نمی‌ره که. زدن با دوستاش شیشه مغازه آقاابراهیم رو آوردن پایین. سینا لب به هم فشرد تا صدای خنده از میان آن خارج نشود. گلو صاف کرد: - خوبه حالا خودمون هم یه ده باری این کار رو کردیم... گفتم چی شده!.. از اونجا تا اینجا دوییدی دنبال بچه؟!..خب می‌گیم بابا یه شیشه بزنه براش.. اخم بهرام بیشتر رفت توی هم. - به همین سادگی...؟! من بَدم میاد حرف رو زمین بمونه، می‌دونی که! سینا دستش را گرفت و به سمت خانه برد: - بیا بریم خونه صحبت می‌کنیم. بهرام خود را عقب کشید. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت: - نمیام..می‌خوام برم خونه. برو دریا رو صدا کن. سینا محکم‌تر دستش را کشید: - بیا بریم، دیر نمی‌شه برای خونه رفتن. با هم وارد خانه شدند، دخترها توی حیاط مشغول بازی بودند. دریا با دیدن پدرش ایستاد و فرو رفت توی خودش. سینا دستش را فشرد: - اون‌طوری نگاش نکن داداش. مهنا، دختر دنیا، دوید سمت سینا و دستش را دور او حلقه کرد: - دایی جونم! دلم برات تنگ شده بود. سینا دست کشید به موهای او. سرش را بوسید. - دل منم تنگ شده بود دخترِ دایی. مهنا کمی چرخید سمت بهرام و آهسته گفت: - سلام!... خوبید دایی بزرگه؟ بهرام صورتش را نوازش کرد و سری تکان داد: - خوبم مهنا جان! - من برم بازی... سینا دست گذاشت پشت کمر بهرام و کمی او را به جلو هول داد. دریا وقتی دید پدر و عمویش نزدیک می‌شوند دوید و رفت زیر پله‌ها. سینا نفس عمیقی گرفت کفشش را بیرون کشید و بلند گفت: - یاالله یا الله... منصوره و دنیا جلوی در آمدند. سینا رفت سمت مادر. او را در آغوش کشید و نفسی از عطر تن او به جان فرستاد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
سوره جن صدای سه بعدی.mp3
زمان: حجم: 10M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۲۴۶ قرآن کریم @BisimchiMedia
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت65🎬 صدای برخورد دانه‌های تسبیح لعیا و ذکر آهسته‌ش، آرام جان بود. از گوشه‌ی چشم نگاه
🎬 از مادر جدا شد. رفت سمت دنیا. منصوره‌خانم رفت سمت بهرام. صورتش را میان دست گرفت. بهرام کمی خم شد. دست مادر را گرفت و پیشانی او را بوسید. مادر به رویش لبخند زد: - خوش اومدی مادر.. زنگ بزن سمانه هم بیاد. بهرام لبخندی زد. سرش را بالا انداخت: - نمیاد مامان، خواهرش خونه‌مونه. مادر قدمی عقب رفت. به لبه‌ی روسری‌اش دست کشید: - خوب بگو با خواهرش بیاد.. چه اشکالی داره؟ بهرام درحالی‌که به سمت مبل‌ها می‌رفت دستش را بالا انداخت. با صدای خش‌دار گفت: - نمیان.. تنهاشون گذاشتم یکم درد دل کنن.. حالا می‌گم موقع شام بیاد خوبه؟! سینا هم پشت سر بهرام رفت. شوهر دنیا به احترامشان ایستاده بود. بهرام زودتر به او رسید و دستش را فشرد. - خوبی آقامحمد؟ منتظر جواب او نماند. دستش را از دست او بیرون کشید. روی مبل یک‌نفره نشست و پا روی پا انداخت، نگاهش را چرخاند. برای سینا سر تکان داد: - زن داداش کو؟! دنیا کنار شوهرش نشست. لیوان چای راداز توی سینی برداشت و داد دست او: - بیا چای بخور... زن‌داداش رفت تو اتاق.. فکر کنم یکم حالش خوب نبود، به بهانه لباس رفت، آقاداداشِ ما هم که چمدون رو نیاورده. سینا دست گذاشت روی سرش: - وااای..پاک یادم رفت. از خانه بیرون زد و چمدان را از توی ماشین برداشت و با سرعت برگشت سمت اتاق. در اتاق را آهسته باز کرد. لعیا روی تخت دراز کشیده بود و محمدجواد کنارش نشسته بود: - خوبی لعیا جان؟ لعیا نشست روی تخت. سرش را تکان داد. رو کرد به محمدجواد: - پسرم!.. لباس عوض کن برو یه آب بزن به صورتت. به آبجیتم بگو بیاد لباس عوض کنه. سینا چمدان را گوشه دیوار گذاشت و باز کرد. محمدجواد لباس برداشت و از اتاق بیرون زد. سینا رفت کنار لعیا. - چی شدی تو؟! لعیا به سختی تکانی به خود داد و پایش را از تخت آویزان کرد: - نمی‌دونم..یهو کمرم تیر کشید. الان بهترم. تو هم برو لباس عوض کن.. دارم دیوونه میشم از بوی ماشین و دود... سینا لبخند زد و دست گذاشت روی چشمش: - چشم خانم... باز این فسقلی ناز کرد؟! دنیا خندید و به سختی ایستاد. با خود نجوا کرد: - خدایا شکرت... خدا رو شکر که از این حالم دلگیر نمی‌شه... سینا تازه نمازش را خوانده بود. کنار لعیا که روی تخت خوابیده بود نشست و دستی به موهایش کشید. - قربونت بشم..چیزی می‌خوای برم بیارم برات؟ لعیا سر تکان داد: - اوهوم، لواشک... لبخند نشست روی لب‌های سینا. آهسته پشت دستش را زد به گونه‌ی او: - بیخود خودتو مظلوم نکن!.. نمی‌خرم برات. همین‌طوری ضعف کردی فشارت پایینه. بعد لواشکم بخوری؟! لعیا لبش را برگرداند و کمی به چشمان او زل زد: - خب پفک بخر، اون نمک داره فشارم میره بالا... سینا خندید و دستش را دور فک او قفل کرد.‌ گونه‌هایش را فشرد و کمی توی صورتش خم شد: - خوب بلدی صغرا کبرا بچینی، نتیجه بگیریا! چیکارت کنم آخه.. بذار برم بقالی ببینم چی باب میل شما داره تا بخرم، قول نمی‌دم هله‌هوله بخرم... ولی می‌رم یه گشتی می‌زنم. لعیا لبش را جلو داد و سر تکان داد. سینا از اتاق بیرون زد. سرش را که بالا آورد چشم در چشم سوده شد. سریع نگاهش را پایین انداخت و آهسته سلام کرد. از کنارش گذشت. سوده وارد اتاق کناری شد و خیره به خواهرش گفت: - این همه گفتی به دردت نمی‌خوره، می‌بینی چقدر عاشق زنشه؟ سمانه دست به پیشانی‌اش گذاشت: - عاشق زنشه.. به تو چه؟! - خب اگه من زنش بودم الان عاشق من بود. قلب سمانه به یک‌باره پایین ریخت. دستش یخ کرد. دندان بهم سایید: سوده بس کن، تو ازدواج کردی! با این حرفا زندگی خودت رو تلخ نکن! - تلخ؟ تلخ هست... هست که به عشق اولم نرسیدم. سمانه نیم‌خیز شد. دستش را کوبید به صورتش: - هیس.. صدات رو بیار پایین! تو نگفتی حست بچگانه بوده؟!.. الان شوهرت رو خیلی می‌خوای؟ خیلی دوسش داری؟ سوده شانه بالا انداخت و نشست روی زمین. - چرا خب. صابر رو خیلی دوست دارم، ولی اگه عشق اولم بود، اگه می‌رسیدم بهش، زندگی قشنگ‌تر بود. مثل قصه‌ها... سمانه با تأسف سر تکان داد. دستش را بالا و پایین کرد: - خاک عالم بر سرت! تو دیوانه‌ای به خدا..خودت رو به یه دکتر نشون بده. ایستاد و به طرف سوده رفت. دستش را بالا کشید: - پاشو بریم بیرون. سینا به درد تو و این موهای پریشونت نمی‌خورد. سوده ایستاد و موهایش را از روی شانه ریخت پشت سرش. - خب درستم می‌کرد. سمانه به صدایش رنگ تمسخر داد: - آره بیکاره تو رو درست کنه... تو که می‌فهمی کارت اشتباهه، خودت خودتو درست کن... دین و حجاب بازیچه تو نیست یه روز با چادر، یه روز برای درآوردن حرص دیگران سرلخت... جمع کن موهاتو.. آبرو دارم اینجا... سوده پشت چشمی نازک کرد. رفت مقابل آینه و موهایش را با گیره جمع کرد. شال را روی سرش مرتب کرد و پشت سر سمانه از اتاق خارج شد. نگاهی به در اتاق لعیا انداخت و آه کشید... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344