eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
سوره جن صدای سه بعدی.mp3
زمان: حجم: 10M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۲۴۶ قرآن کریم @BisimchiMedia
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت65🎬 صدای برخورد دانه‌های تسبیح لعیا و ذکر آهسته‌ش، آرام جان بود. از گوشه‌ی چشم نگاه
🎬 از مادر جدا شد. رفت سمت دنیا. منصوره‌خانم رفت سمت بهرام. صورتش را میان دست گرفت. بهرام کمی خم شد. دست مادر را گرفت و پیشانی او را بوسید. مادر به رویش لبخند زد: - خوش اومدی مادر.. زنگ بزن سمانه هم بیاد. بهرام لبخندی زد. سرش را بالا انداخت: - نمیاد مامان، خواهرش خونه‌مونه. مادر قدمی عقب رفت. به لبه‌ی روسری‌اش دست کشید: - خوب بگو با خواهرش بیاد.. چه اشکالی داره؟ بهرام درحالی‌که به سمت مبل‌ها می‌رفت دستش را بالا انداخت. با صدای خش‌دار گفت: - نمیان.. تنهاشون گذاشتم یکم درد دل کنن.. حالا می‌گم موقع شام بیاد خوبه؟! سینا هم پشت سر بهرام رفت. شوهر دنیا به احترامشان ایستاده بود. بهرام زودتر به او رسید و دستش را فشرد. - خوبی آقامحمد؟ منتظر جواب او نماند. دستش را از دست او بیرون کشید. روی مبل یک‌نفره نشست و پا روی پا انداخت، نگاهش را چرخاند. برای سینا سر تکان داد: - زن داداش کو؟! دنیا کنار شوهرش نشست. لیوان چای راداز توی سینی برداشت و داد دست او: - بیا چای بخور... زن‌داداش رفت تو اتاق.. فکر کنم یکم حالش خوب نبود، به بهانه لباس رفت، آقاداداشِ ما هم که چمدون رو نیاورده. سینا دست گذاشت روی سرش: - وااای..پاک یادم رفت. از خانه بیرون زد و چمدان را از توی ماشین برداشت و با سرعت برگشت سمت اتاق. در اتاق را آهسته باز کرد. لعیا روی تخت دراز کشیده بود و محمدجواد کنارش نشسته بود: - خوبی لعیا جان؟ لعیا نشست روی تخت. سرش را تکان داد. رو کرد به محمدجواد: - پسرم!.. لباس عوض کن برو یه آب بزن به صورتت. به آبجیتم بگو بیاد لباس عوض کنه. سینا چمدان را گوشه دیوار گذاشت و باز کرد. محمدجواد لباس برداشت و از اتاق بیرون زد. سینا رفت کنار لعیا. - چی شدی تو؟! لعیا به سختی تکانی به خود داد و پایش را از تخت آویزان کرد: - نمی‌دونم..یهو کمرم تیر کشید. الان بهترم. تو هم برو لباس عوض کن.. دارم دیوونه میشم از بوی ماشین و دود... سینا لبخند زد و دست گذاشت روی چشمش: - چشم خانم... باز این فسقلی ناز کرد؟! دنیا خندید و به سختی ایستاد. با خود نجوا کرد: - خدایا شکرت... خدا رو شکر که از این حالم دلگیر نمی‌شه... سینا تازه نمازش را خوانده بود. کنار لعیا که روی تخت خوابیده بود نشست و دستی به موهایش کشید. - قربونت بشم..چیزی می‌خوای برم بیارم برات؟ لعیا سر تکان داد: - اوهوم، لواشک... لبخند نشست روی لب‌های سینا. آهسته پشت دستش را زد به گونه‌ی او: - بیخود خودتو مظلوم نکن!.. نمی‌خرم برات. همین‌طوری ضعف کردی فشارت پایینه. بعد لواشکم بخوری؟! لعیا لبش را برگرداند و کمی به چشمان او زل زد: - خب پفک بخر، اون نمک داره فشارم میره بالا... سینا خندید و دستش را دور فک او قفل کرد.‌ گونه‌هایش را فشرد و کمی توی صورتش خم شد: - خوب بلدی صغرا کبرا بچینی، نتیجه بگیریا! چیکارت کنم آخه.. بذار برم بقالی ببینم چی باب میل شما داره تا بخرم، قول نمی‌دم هله‌هوله بخرم... ولی می‌رم یه گشتی می‌زنم. لعیا لبش را جلو داد و سر تکان داد. سینا از اتاق بیرون زد. سرش را که بالا آورد چشم در چشم سوده شد. سریع نگاهش را پایین انداخت و آهسته سلام کرد. از کنارش گذشت. سوده وارد اتاق کناری شد و خیره به خواهرش گفت: - این همه گفتی به دردت نمی‌خوره، می‌بینی چقدر عاشق زنشه؟ سمانه دست به پیشانی‌اش گذاشت: - عاشق زنشه.. به تو چه؟! - خب اگه من زنش بودم الان عاشق من بود. قلب سمانه به یک‌باره پایین ریخت. دستش یخ کرد. دندان بهم سایید: سوده بس کن، تو ازدواج کردی! با این حرفا زندگی خودت رو تلخ نکن! - تلخ؟ تلخ هست... هست که به عشق اولم نرسیدم. سمانه نیم‌خیز شد. دستش را کوبید به صورتش: - هیس.. صدات رو بیار پایین! تو نگفتی حست بچگانه بوده؟!.. الان شوهرت رو خیلی می‌خوای؟ خیلی دوسش داری؟ سوده شانه بالا انداخت و نشست روی زمین. - چرا خب. صابر رو خیلی دوست دارم، ولی اگه عشق اولم بود، اگه می‌رسیدم بهش، زندگی قشنگ‌تر بود. مثل قصه‌ها... سمانه با تأسف سر تکان داد. دستش را بالا و پایین کرد: - خاک عالم بر سرت! تو دیوانه‌ای به خدا..خودت رو به یه دکتر نشون بده. ایستاد و به طرف سوده رفت. دستش را بالا کشید: - پاشو بریم بیرون. سینا به درد تو و این موهای پریشونت نمی‌خورد. سوده ایستاد و موهایش را از روی شانه ریخت پشت سرش. - خب درستم می‌کرد. سمانه به صدایش رنگ تمسخر داد: - آره بیکاره تو رو درست کنه... تو که می‌فهمی کارت اشتباهه، خودت خودتو درست کن... دین و حجاب بازیچه تو نیست یه روز با چادر، یه روز برای درآوردن حرص دیگران سرلخت... جمع کن موهاتو.. آبرو دارم اینجا... سوده پشت چشمی نازک کرد. رفت مقابل آینه و موهایش را با گیره جمع کرد. شال را روی سرش مرتب کرد و پشت سر سمانه از اتاق خارج شد. نگاهی به در اتاق لعیا انداخت و آه کشید... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت66🎬 از مادر جدا شد. رفت سمت دنیا. منصوره‌خانم رفت سمت بهرام. صورتش را میان دست گرفت
🎬 این حس حسرت آخر کار دستش می‌داد. باران بهار تازه بند آمده بود و هنوز آب از شاخه درختان تازه شده، می‌چکید. بوی خاک خیس، بوی تازگی بهار هر جانی را تازه می‌کرد. سینا و لعیا از هوای تازه‌ی اول صبح استفاده کرده بودند و کنار هم توی جاده منتهی به امام‌زاده قدم می‌زدند. - سینا!. هربار میایم اینجا.. پر حس خوب میشم. خیلی قشنگه... کاش تا ابد همین‌طوری بمونه. سینا لبخند زد. گونه‌های لعیا سرخ شده بود و صورتش طراوت شکوفه‌های بهاری را داشت. لب‌های سینا تکان خوردند. آهسته گفت: - سردت که نیست لعیا جان؟ لعیا لبخند زد: - سرد؟!.. نه، خوبم، هوا خیلی... حرفش کامل نشده بود که صدای جیغ تایر ماشین غافلگیرش کرد و دردی ناگهانی پیچید توی آرنجش و اورا به جلو پرت کرد. قبل از اینکه سینای وحشت‌زده عکس‌العملی نشان دهد، لعیا روی زمین افتاد و ماشین چندمتر جلو‌تر متوقف شد. صدای بلند برخورد کاپوتش به در امامزاده تا گوش آن‌ها رسید. سینا با زانو افتاد کنار لعیا. همسرش یک دست روی شکم گذاشته بود و دست دیگرش روی زمین خیس و گلی جاده بود. - لعیااا... صدای پای کسی نزدیکشان شد: - آقا حالتون خوبه؟ لعیا نالید: - بگو نزدیک نیاد... سینا دستش را بالا گرفت: - جلو نیا آقا... دندانش را بهم فشرد. به طرف راننده خیز برداشت که لعیا آستینش را کشید ولی نتوانست جلوی غریدنش را بگیرد: - هیچ معلومه حواست کجاست؟ پسر جوان آب دهانش را فرو برد. چندبار زبانش را کشید به لب‌هایش. دستش می‌لرزید: - ببخشید، کنترل ماشین از دستم دررفت...آخه جاده خیلی لیز بود...ببخشید. لعیا آهی از درد کشید. سینا صورتش را پیش برد. چهره لعیا رفته بود توی هم. - خانم، خوبی؟ - حاج‌آقا؟! سینا سر بلند کرد. چشمش سرخ شده بود و فکش می‌لرزید: - رانندگی بلد نیستی نه؟ پسر جوان نگاهش را گرفت و سرش را پایین انداخت. لعیا آه کشید. آستین سینا را توی مشتش فشرد: - کمک کن بلند شم سینا... بهش بگو بره. سینا رو به پسر کرد. دستش را مشت کرد: - برو... ولی زنگ بزن یکی بیاد کمکت، با این وضع کار دست خودت می‌دی! پسر دستپاچه دوید سمت ماشین. سینا دست انداخت دور کمر لعیای لرزان و از جا بلندش کرد. اشک صورت لعیا را پوشانده بود. دو دستش را حلقه کرد دور شکمش. سینا عبا از دوش برداشت و آن را پیچید دور لعیا. چند بار سر تا پای او را رصد کرد. دست کشید به محاسنش. صورتش گِلی شد: - می‌تونی راه بری عزیزم؟.. تا امام‌زاده راهی نیست. بریم بشین من زنگ بزنم ماشین بیاد. لعیا با لرز چادر و عبا را دور خودش محکم گرفت: - آره فک‌کنم..آروم آروم می‌تونم. آهسته جلو رفتند. راهی که قرار بود کمتر از یک دقیقه طی کنند را توی پنج شش دقیقه پیمودند. ماشین پسر جوان هنوز جلوی در امام‌زاده بود. سینا با دیدنش نفس بلندی کشید و گفت: - لا اله الا الله...شیطونه میگه.. وارد امام‌زاده شدند. لعیا را روی فرش ورودی آقایان نشاند و خودش کنار او روی زمین زانو زد. لب لعیا می‌لرزید. سینا گفت: - بغض نکن.. الان زنگ می‌زنم بهرام بیاد می‌ریم دکتر. طولی نکشید که بهرام آمد. با خودش ویلچر آورده بود و اخم به چهره داشت. لعیا روی ویلچر جا گرفت. بهرام همان‌طور که کنار سینا قدم برمی‌داشت غر زد: - آخه آدم خانمش رو با این وضعیت پیاده می‌کشونه؟ ماشین برای چیته؟ عاقل نشدی هنوز؟ سینا جوابش را نداد. به سرعت قدم‌هایش افزود. ماشین پسر جوان را ندید. جایش را ماشین بهرام گرفته بود. سریع در عقب را باز کرد و لعیا را نشاند. آهسته لب زد: - اگه نمی‌تونی بشینی دراز بکش زن‌داداش. لعیا لب گزید و سر بالا انداخت. سینا در ماشین را بست و کنار بهرام نشست. برادرش استارت زد و با اخم گفت: - دربیار این لباساتو... کثیفه. سینا عمامه از سر برداشت. بهرام درست می‌گفت. پر از رد دست بود. دکتر برای لعیا سرم تجویز کرد و خیالش را از بابت بچه راحت کرد. سینا پشت در اتاق نشسته و موهایش را به چنگ کشیده بود. اشک تا پشت پلکش آمد. مژه‌هایش را خیس کرد، اما نگذاشت فرو بریزد. - سینا جان؟ صدای مادرش بود. بیشتر سر خم کرد. آهسته گفت: - توی اتاقه، برید پیشش. تا سرمش تموم بشه من می‌رم ماشین خودم رو بیارم. مادر از کنارش گذشت او با قدم‌های لرزان از بیمارستان بیرون زد. کاش لعیا جلوی چشمش به زمین نمی‌افتاد... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠